جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال ویرایش [منطقه‌ی آشوب] اثر «Rasha_S کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته آثار درحال ویرایش توسط Rasha_S با نام [منطقه‌ی آشوب] اثر «Rasha_S کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 13,585 بازدید, 347 پاسخ و 56 بار واکنش داشته است
نام دسته آثار درحال ویرایش
نام موضوع [منطقه‌ی آشوب] اثر «Rasha_S کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Rasha_S
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Rasha_S
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,453
12,655
مدال‌ها
4
مردم از ترس از این ناحیه دور شده‌بودن و منتظر تموم شدن جریان مونده‌بودن. خنجرم رو توی مشتم فشار دادم و به‌طرف نزدیک‌ترین سرباز دویدم. تیغه رو به‌سمتم نشونه رفت که جاخالی دادم و با دسته‌ی خنجرم توی شقیقه‌ش کوبیدم. سوزش بازوی راستم باعث شد فرصتی برای خوشحالی از بیهوش کردن سرباز اول نداشته‌باشم. چرخیدم و با لگد توی شکم حمله کننده کوبیدم. روی زمین افتاد که با سرعت بالای سرش رفتم و با پوتین لگدی توی صورتش زدم. مهم نبود اون‌ها چه فکری در مورد من دارن، من نمی‌تونستم کسانی که قبلاً کنارشون غذا می‌خوردم رو بکشم. خم شدم و خنجرش رو از توی دستش بیرون کشیدم. چرخیدم و دسته‌ی خنجر رو به‌سمت شقایقی که توی امنیتی ناپایدار وایساده‌بود، گرفتم:
- بگیرش شقایق؛ هرکسی که جلو اومد، تیغه رو توی شکمش فرو کن.
بدون حرف بهم خیره شد و با تردید انگشت‌های دست راستش رو دور دسته‌ی خنجر گره کرد. لبخندی زدم و هم‌زمان که سعی می‌کردم بهش اطمینان بدم، چرخیدم و مشتم رو توی گلوی سرباز پشت سرم کوبیدم.
نمی‌دونستم چند دقیقه مشغول مبارزه بودیم؛ تنها چیزی که می‌دونستم این بود که بیشتر از چهار قدم از شقایق دور نشده‌بودم. به اطراف نگاه کردم و با چشم دنبال آرین گشتم. هیچ‌ک.س از اسلحه استفاده نمی‌کرد و تنها سلاحی که به چشم می‌خورد، درخشش تیغه‌های تیز خنجرهایی بود که نور رو منعکس می‌کردن. به محض پیدا کردن آرین بین گروه چهارنفری آلفاها، درحالی که تمام حواسم به شقایق بود، به‌سمتش دویدم.
خنجری که توی دست راستم بود رو توی غلاف فرو کردم و با دستی که حالا آزاد شده‌بود، گردن یکی از چهار آلفا رو گرفتم. به طرف خودم کشیدمش رو به محض گره خوردن چشم‌هاش با چشم‌های من، با آرنج چپم توی شقیقه‌ش کوبیدم. انگشت‌هام رو باز کردم که روی زمین افتاد. بدون این‌که فرصت رو از دست بدم، لگدی توی پهلوی آلفای بعدی که خنجرش رو توی بازوی آرین فرو کرده‌بود، زدم. به کناری پرت شد که نفر سوم رو هم با ضربه پشت زانوهاش رو زمین کوبیدم. ثانیه‌ای بعد جلوش قرار گرفتم که سرش رو بالا گرفت و آماده‌ی پرت کردن خنجرش شد. پوزخندی زدم و با سر توی دماغش کوبیدم. چرخیدم و رو به آرین که تیغه رو از توی شکم سرباز چهار بیرون می‌کشید، غریدم:
- این عوضی‌ها رو بسپر به ما؛ باید شقایق و رابین رو از اینجا خارج کنی.
تعجب کرد و با دنبال کردن نگاهم، خنجرش رو توی سی*ن*ه‌ی سربازی که سعی داشت از سمت چپ بهش نزدیک بشه، فرو کرد.
آرین: چی میگی آروین؟!
دستم رو روی شونه‌ی سالمش گذاشتم. قطرات خون آستینم رو خیس کرده‌بود و از روی انگشت‌های قرمزم، روی پارچه‌ی لباسش می‌چکید ولی هیچ کدوممون اهمیت نمی‌دادیم.
 
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,453
12,655
مدال‌ها
4
- دلیل بیرون اومدن من از اون جهنم رو یادت نره آرین؛ ما وقت بحث کردن نداریم! فقط به درخواستم عمل کن و اون دو نفر رو از اینجا ببر بیرون.
برای ثانیه‌ای نگاهم کرد و سرش رو تکون داد. ازش فاصله گرفتم و با قدم‌های بلند خودم رو به سربازی که جلوی شقایق وایساده‌بود، رسوندم. با عصبانیت پام رو بالا آوردم و با ضربه‌ی محکمی که توی ستون فقراتش زدم، مطمئن شدم که تا آخر عمر توانایی راه رفتن و ازش گرفته‌باشم. نعره‌ی دردناکی زد و روی زمین افتاد که از بین دندون‌های به هم چفت شده‌م غریدم:
- هیچ‌ک.س حق نداره به زن و بچه‌ی من نزدیک بشه.
به شقایق نگاه کردم. رابین بین بازوی چپش گریه می‌کرد و خنجر توی دست راستش بالا اومده‌بود و می‌لرزید. دست راستش رو توی مشتم گرفتم؛ نمی‌تونستم لرزشش رو ببینم!
- وقت رفتنه شقایق!
با تعجب و درحالی که سعی می‌کرد ترسش رو کنترل کنه، پرسید:
- کجا؟
- کلید رو بده.
خنجر رو ازش گرفتم که با دستی که حالا خالی شده‌بود، کلید رو از توی جیبش بیرون کشید. ازش گرفتم و توی دست آرین گذاشتم.
به‌سمت شقایق خم شدم و با جدیت توی چشم‌هاش خیره شدم:
- با آرین و رابین از در مخفی خارج شو؛ بیرون از پایگاه، می‌تونین استرنجرها رو پیدا کنین. اون‌ها مطمئن میشن در امان باشین!
چشم‌هاش از تعجب گرد شد اما بدون این‌که منتظر واکنشی از طرفش بمونم، به راه افتادم.
سربازها رو از سر راه برمی‌داشتم و به‌طرف ماشین حرکت می‌کردم. سکوت شقایق برام عجیب بود ولی سعی می‌کردم توجهی به دلیلش نکنم.
جلوی ماشین وایسادیم که به آرین نگاه کردم.
- عجله کن.
سرش رو تکون داد و جلو رفت. شروع به بالا بردن ماشین و باز کردن قفل در کرد که پشتم رو به هر سه نفر کردم و مشغول مبارزه با کسانی شدم که سعی می‌کردن جلو بیان.
فریاد آرین باعث شد خیالم کمی راحت بشه:
- حالا وقتشه.
چرخیدم که شقایق با عجله رابین رو بین بازوهای آرین جا داد:
- ببرش آرین؛ رابین باید زنده بمونه و من هم قرار نیست شوهرم رو بین این همه عوضی ول کنم.
چشم‌های من و آرین همزمان از شدت تعجب گرد شدن.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,453
12,655
مدال‌ها
4
بازوش رو توی دست گرفتم و به‌سمت خودم چرخوندمش. با عصبانیت از بین دندون‌های به هم قفل شده‌م غریدم:
- شقایق بازی درنیار؛ باید با آرین بری!
بازوش رو از توی دستم بیرون کشید و با شجاعتی که برام جدید بود، توی چشم‌هام خیره شد:
- وقتی باهات ازدواج کردم، هردومون از تمام این احتمالات خبر داشتیم. من آدم روزهای خوش نیستم آروین؛ اگه قراره امروز زنده بمونیم، پس با هم می‌مونیم. اگر هم قرار به این باشه که امروز بمیریم، باز هم با هم می‌میریم!
با بی‌قراری توی چشم‌هاش دنبال ذره‌ای تردید می‌گشتم، اما پیدا نشدنش ترسم رو بیشتر کرد.
- رابین به مادر احتیاج داره شقایق؛ موضوع فقط من و تو نیستیم!
با لجاجت اشک جمع شده توی چشم‌هاش رو با پشت دست کنار زد:
- می‌دونم که دارم خودخواهانه عمل می‌کنم، ولی نمی‌تونم برم آروین؛ نه پاهام و نه قلبم، هیچ‌کدومشون یاری نمی‌کنن.
ضربه‌ای به کمرم خورد و گرمی خونی که روی کمرم جاری شد رو حس کردم. بدون لحظه‌ای تردید برگشتم و بدون اختیار، خنجر باقی‌مونده توی دستم رو توی شکم سربازی که از حواس پرتیم استفاده کرده‌بود، فرو کردم. به چشم‌های خیره‌ش که کم‌کم بسته می‌شد نگاه کردم که صدای آرین فرصت هر فکری رو ازم گرفت:
- وضعیت خوب نیست آروین؛ عجله کن و بگو چیکار کنم؟
واکنش شقایق از من سریع‌تر بود:
- برو آرین؛ رابین باید زنده بمونه.
نگاهش رو از روی شقایق روی من کشید. با کلافگی دست خونیم رو روی صورتم کشیدم و فریادی از سر بیچارگی کشیدم. نگاهش کردم و برخلاف میل باطنیم، سرم رو به نشونه‌ی تأیید تکون دادم.
جلو اومد و با جدیت توی سی*ن*ه‌م کوبید:
- دیدار بعدی یا بیرون این دیوارهاست یا توی قیامت؛ ولی امونشون نده داداش! باید بدونن آلفا می‌تونه حتی مرگ رو دور بزنه.
لبخند تلخ و کوچیکی زدم:
- تا وقتی روی پاهام وایسادم هیچی تموم نشده!
نتونست جلوی خودش رو بگیره و بعد از سال‌ها، قطره اشکی که از گوشه‌ی چشم داداش کوچولوم پایین چکید رو دیدم:
- ولی حتی اگر هم کسی که امروز پیروز میشه شایان باشه، مطمئن میشم تقاصش رو پس بده.
نگاهم رو ازش گرفتم و به رابین خیره شدم. دیدن اشک کسی که باهاش بزرگ شده‌بودم، برام قابل تحمل نبود.
انگشت‌های شقایق با بی‌قراری روی موهای محو و کم‌پشت رابین حرکت می‌کرد. سرم رو پایین بردم و بدون توجه به سوزش کمرم، پیشونی پسرم رو بوسیدم.
 
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,453
12,655
مدال‌ها
4
آب دهنم رو قورت دادم و با بالا آوردن سرم، به آرین که حالا دوباره جدی شده‌بود، خیره شدم.
- باید زنده بمونین؛ هم تو و هم رابین!
سرش رو تکون داد و بدون حرف، عجولانه به‌سمت در مخفی رفت.
با احساس سنگینی شدیدی که توی قفسه‌ی سی*ن*ه‌م بود، پشتم رو بهشون کردم و پام رو از روی بدن سرباز عبور دادم. از کاری که کردم پشیمون بودم؛ من یکی از کسانی که در گذشته همراه من بود رو کشته بودم. دست شقایق روی بازوی سالمم قرار گرفت:
- می‌دونم که عذاب وجدان داری.
به صحنه‌ی نبرد جلومون خیره شده‌بودیم.
شقایق: هرچند این افراد بهت پشت کردن، ولی پیوند روحی‌ای که باهاشون داری مانع از این میشه که بکشیشون.
سربازی جلو دوید که به‌طرفش خم شدم و از هجوم تیغه‌ی خنجر به صورتم جاخالی دادم. با مشت توی شکمش کوبیدم و به محض خم شدن سرش، با زانو توی صورتش کوبیدم. روی زمین افتاد که به‌سمت شقایق چرخیدم:
- خنجرت رو بالا بگیر؛ حالا که تصمیم به مبارزه گرفتی، نمی‌خوام راحت از دستت بدم!
مقتدر توی چشم‌هام خیره شد و کنارم وایساد:
- پس بجنگ آروین؛ برای زندگیمون بجنگ و به پشت سرت نگاه نکن.
خنجر دوم رو از توی غلاف بیرون کشیدم و به جلو حمله کردیم. ضربه می‌زدیم و به‌طرف دایره‌ای که اون چهارنفر تشکیل داده‌بودن، پیشروی می‌کردیم.
با هر ضربه‌ای که می‌زدم و از آلفایی که بیهوش روی زمین می‌افتاد، نگاهم بی‌اراده زمین نبرد رو برای پیدا کردن عامل اصلی تمام این قضایا جستجو می‌کرد. شقایق خنجر رو از توی سی*ن*ه‌ی سرباز بیرون کشید و بهم خیره شد. پوزخند زد:
- اون عوضی مثل یه موش فاضلاب ترسو قایم شده.
لب‌هام از هم فاصله گرفتن اما قبل از این‌که بتونم چیزی بگم، با دیدن زمین خوردن فردی آشنا بیرون جمعیت فریاد زدم و به‌طرفش دویدم. صدای همراهی قدم‌های شقایق توی گوشم می‌پیچید.
فقط چند قدم فاصله داشتم که دستی بزرگ شونه‌م رو گرفت و من رو به عقب کشید:
- اگه بری بین اون همه سرباز، قطعاً زنده بیرون نمیای!
چرخیدم و توی صورت خونی کاشانی فریاد زدم:
- معینی برادر منه، درست همون‌طور که تو هستی؛ نمی‌تونم از دستش بدم!
خنجرش رو توی پیشونی دختر خاکی‌پوش فرو کرد که خونش روی صورتمون پاشید.
 
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,453
12,655
مدال‌ها
4
به تبعیت از خودم فریاد زد:
- کتاب زندگی معینی بسته شد آروین؛ نگاهش کن!
رد دستش رو دنبال کردم و از بین پوتین‌های تجمع‌یافته، خیره به چشم‌هایی شدم که روشناییشون رو از دست می‌دادن. با درد لبخندی زد که خون از بین دندون‌هاش بیرون پاشید. چشم‌هام رو با درد بستم.
کاشانی: اون دیگه درد نمی‌کشه، ولی ما هنوز سرپاییم؛ نه فقط به‌خاطر برادرها و خواهرت، بلکه به خاطر زن و بچه‌ت بجنگ!
صدای گرفته‌ی کیمیا از پشت سر به گوشم رسید:
- یالا! این هندی بازی‌ها رو بذارین برای بعداً.
ماهان مردی رو روی زمین کوبید و خنجرش رو توی سی*ن*ه‌ش فرو کرد. بهمون نزدیک شد و با خنده‌ای آسوده چشمک زد:
- این هندی بازی‌ها رو بذارین برای اون دنیا.
نگاهشون کردم. حتی شقایق هم زخمی بود و از پهلوش خون می‌چکید. لبخندی ناخودآگاه روی لبم نشست. وایساده بودیم و درحالی که توی محاصره‌ی ارتش حداقل چهل نفری آلفاها بودیم، با لبخند و رفتاری عجیب به هم نگاه می‌کردیم.
درد و ترسی که از مرگ این چهار نفر باقی‌مونده داشتم رو به گوشه‌ترین بخش ذهنم روندم و دسته‌ی خنجرها رو توی مشت‌هام فشردم. صدای منحوس شایان از ناکجاآباد به گوشمون رسید:
- به عنوان کسانی که امروز می‌میرن، زیادی خوشحالین؛ امیدوارم لحظه‌ی مرگ هم همین روحیه رو حفظ کنین!
فریاد ماهان بدون این‌که به ما فرصتی بده، توی محیط پیچید:
- اشتباهت همینجاست مشاور؛ ما از مرگ ترسی نداریم که اگه داشتیم نه تنها این همه سال توی خط مقدم نمی‌جنگیدیم، بلکه امروز هم اینجا نبودیم.
شقایق با تمسخر به حرف اومد:
- حداقل ما شجاعانه می‌میریم، ولی تو مثل یه ترسوی بدبخت زنده می‌مونی.
از بین افرادش بیرون اومد و جلوی دیدمون قرار گرفت. به شقایق خیره شد و به حرف اومد:
- اشتباه تو هم ازدواج با این آدم بود!
ابروم رو بالا انداختم و خواستم چیزی بگم که شقایق زودتر واکنش نشون داد:
- یه تار موی آروین می‌ارزه به عوضی‌ای مثل تو! من از اشتباهاتم درس گرفتم و حتی اگه قرار به مرگ هم باشه از تصمیمم برنمی‌گردم.
 
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,453
12,655
مدال‌ها
4
چشم‌هام رو ریز کردم و مطمئن شدم که صدام از تمام هیاهوی اونجا بلندتر باشه:
- سعی کن از اینجا دور بمونی موش موذی؛ چون اینجوری احتمال بیشتری برای زنده موندت هست.
پوزخندی زد و دستور حمله داد. دایره‌ی محاصره کوچیک‌تر شد ولی تأثیری روی اشتیاق و تلاش ما نداشت.
مردی توی اواخر دهه‌ی سوم زندگیش جلو اومد و صورتم رو هدف گرفت. سرم رو کنار کشیدم و لگدی به دستش زدم. خنجر روی زمین افتاد که دو طرف سرش رو توی دست‌هام گرفتم و به‌سمت پایین کشیدم. دستش رو بالا آورد و سعی کرد خنجر دومش رو از توی غلاف بیرون بکشه، ولی قبل از این‌که موفق به انجام کاری که می‌خواست بشه، با زانو توی صورتش کوبیدم و بدن بی‌هوشش رو روی زمین پرت کردم.
چرخیدم و به پسری با موی بور به شقایق نزدیک می‌شد، نگاه کردم. قبل از این‌که فاصله‌ی دو قدمیش رو با شقایقی که درحال مبارزه با دختری دیگه بود به صفر برسونه، از پشت گردنش گرفتم و پشت زانوهاش کوبیدم. روی زانو به زمین کوبیده شد که موهاش رو گرفتم و سرش رو بالا کشیدم. سرم رو از پشت سرش پایین بردم و لب‌هام رو به موازات گوشش قرار دادم:
- حق نزدیک شدن به زن من رو نداری، نظامی!
بدون این‌که منتظر عکس‌العملش بشم، با تیغه‌ی دستم روی ناحیه‌ی حساس گردنش کوبیدم که پلک‌هاش روی هم قرار گرفت و بدن سبکش بدون تقلا با خاک برخورد کرد.
فریاد کیمیا توجهم رو به خودش جلب کرد:
- حواست به کاشانی باشه آروین!
با عجله بین جمعیت دنبال کاشانی گشتم و توی محاصره‌ی پنج نفری پیداش کردم.
- لعنتی!
به‌طرفش دویدم و با کلافگی یکی از سربازها رو به عقب پرت کردم. خودم رو روی نفر دوم انداختم که به‌خاطر شدت برخوردم باهاش، به زمین خوردیم. غلت خوردیم و کمی دورتر از کاشانی و سه سرباز باقی‌مونده از حرکت وایسادیم. پسر چشم‌هاش رو باز کرد ولی مشتم که توی صورتش فرود اومد، فرصت هر تحلیلی رو ازش گرفت. روی سی*ن*ه‌ش نشستم و خنجرها رو توی پوتین‌هام فرو کردم. مشت دومم توی صورتش فرود اومد که صدای فریاد کاشانی سرم رو بالا برد. خنجر پسری با ابروهای پهن و لب‌های خونی، توی قلبش فرو رفته‌بود و باعث شده‌بود شوکه از اتفاقی که افتاده‌بود، ثابت وایسته.
چشم‌هام گرد شد و مشت سومی که قرار بود توی صورت سربازی که روی زمین به حالت درازکش قرار گرفته‌بود فرود بیاد، توی هوا معلق موند. بدون توجه به سرباز خیره به کاشانی موندم که بهم زل زد و لب‌هاش حالتی شبیه لبخند به خودشون گرفتن. پلک‌هاش رو به نشونه‌ی اطمینان دادن به من روی هم گذاشت و با باقی‌مونده‌ی انرژیش، تیزی تنها خنجر توی دستش رو توی گردن سرباز قاتلش فرو کرد. سرباز سرفه‌ای کرد که خون روی صورت کاشانی پاشید و درحالی که کاشانی هنوز بهم خیره مونده‌بود، همزمان با هم، چشم‌هاشون بسته شد و روی زمین افتادن.
 
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,453
12,655
مدال‌ها
4
فشرده شدن قلبم رو به وضوح حس می‌کردم که با احساس شکافته شدن عضلات پهلوم و گرم شدنش، سرم رو پایین آوردم و به خنجری که توی بدنم فرو رفته‌بود، نگاهی انداختم.
پوزخندی صدادار زدم و انگشت‌های دست چپم رو دور گردنش قفل کردم. با تمام توانم فشار می‌دادم و توی چشم‌های قرمزش که اشک ازشون جاری بود و انگار هرلحظه ممکن بود از حدقه در بیان، زل زدم.
دستش رو از دور دسته‌ی خنجر باز کرد و سعی کرد دستم رو از گردنش دور کنه. نگاهم همچنان بهش قفل شده‌بود، ولی توی درونم دنبال کوچک‌ترین احساس پشیمونی یا بخششی می‌گشتم. تقلاهاش کم شد و بعد از خارج شدن آخرین نفسش، چشم‌هاش بسته شد. گردنش رو ول کردم و روی پاهام وایسادم.
با پشت دست، موهام رو لمس کردم؛ حتی متوجه نشدم که چه زمانی کلاهم از سرم افتاد. زیر لب زمزمه کردم:
- هیچی حس نمی‌کنم؛ هیچ رحمی نسبت بهشون حس نمی‌کنم!
خنجر رو بیرون کشیدم و لباس فرمم رو از توی تنم بیرون کشیدم. دور کمرم و روی زخم پهلوم پیچیدم و محکم گره زدم. خنجرها رو از توی پوتینم بیرون کشیدم و به‌طرف جسد کاشانی رفتم. بالای سرش وایسادم و نفس عمیقی کشیدم:
- دفتر زندگی برادر بعدیم هم بسته شد.
سربازی به‌طرفم اومد که با بی‌خیالی نگاهش کردم. لحظه‌ای که جلوم رسید، با تیغه‌ی خنجرم دست جلو اومده‌ش رو خراش دادم و دست دیگه‌م رو روی شونه‌ش گذاشتم. فاصله‌ی بینمون رو کم کردم و خنجر رو توی گردنش فرو کردم.
به اطراف نگاه کردم و با دیدن شقایق که عقب‌عقب می‌رفت، نگاه کردم. مسیر چشم‌هاش رو دنبال کردم و با دیدن دو سرباز قدبلندی که به‌سمتش می‌رفتن، زیر لب غریدم:
- دیگه نه!
همونطور که به‌طرفشون می‌دویدم، هدف گرفتم و هر دو خنجر رو پرت کردم. تیغه‌های سی*ن*ه‌شون رو شکافتن و توی سوراخی که ایجاد کرده‌بود، فرو رفتن.
بهشون رسیدم و قبل از این‌که روی زمین بیفتن، خنجرها رو از بدن بی‌جونشون بیرون کشیدم و به‌طرف شقایق رفتم. نفس‌های ترسیده‌ش همه‌چیز رو نشون میداد. به سختی لبخندی بهش زدم:
- گفته بودم که نمی‌خوام راحت از دستت بدم.
لبخند مصنوعی و غمگینی زد و بدون حرف جلوم وایساد.
 
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,453
12,655
مدال‌ها
4
نگاهش رو پایین برد و به پارچه‌ی خاکی‌رنگی که حالا از خون سرخ شده‌بود، خیره شد. مضطرب دستش رو جلو برد که قدمی به عقب رفتم.
- الان وقت نگرانی نیست، شقایق.
سرش رو بالا گرفت.
شقایق: داره ازت خون میره!
چرخیدم و با لگدی که توی پوتین پسر زدم، زیر پاش خالی شد و روی زمین کوبیده شد. با نوک پوتین توی گردنش زدم که نفسش بند اومد و قبل از این‌که بتونه از خودش دفاع کنه، ضربه‌ی بعدی رو توی صورتش زدم که چشم‌هاش بسته شد و بی‌حرکت شد.
نگاهم رو قفل چشم‌هاش کردم و سعی کردم آرومش کنم:
- می‌دونی که این زخم‌ها عادی هستن؛ مگه نه؟!
کمی مکث کرد و بالاخره سرش رو تکون داد. لب‌هاش از هم فاصله گرفتن تا جمله‌ای بگه اما با واکنشی که شبیه شوکه شدن بود، چشم‌هاش گرد شدن و ناله‌ای بی‌صدا کرد. قدمی به‌طرفم برداشت که دوباره همون واکنش تکرار شد.
مبهوت و گیج، اطراف رو با هدف پیدا کردن دلیل می‌گشتم:
- حالت خوبه؟ چی شد؟
چشم‌هاش دودو می‌زد. دستش رو جلو آورد اما قبل از این‌که یقه‌م رو بگیره، پاهاش شل شدن. نمی‌خواستم از تجربیاتم برای حدس زدن استفاده کنم؛ نمی‌تونستم این کار رو بکنم.
جلوی چشم‌های ناباورم زانوهاش تا شدن، اما قبل از این‌که روی زمین بخوره، بازوهام رو دورش حلقه کردم و دو زانو روی زمین خوردم.
با برخورد دستم به چیزی، سرم رو خم کردم که با دو دسته‌ی نقره‌ای رنگ توی کمرش روبه‌رو شدم. دست‌هام روی پیراهنش می‌لرزیدن ولی زبونم توی دهنم نمی‌چرخید. صدای آروم و پرتقلاش رو شنیدم:
- آروین! به من نگاه کن.
سرم رو به امید دیدن صورت خندونش عقب بردم و توی چشم‌هاش خیره شدم. لبخندی پر از درد زد که مردمک‌هام همراه باریکه‌ی خونی که از گوشه‌ی لب‌هاش روی چونه‌ش سرازیر شد، پایین رفتن.
- تو هم هر بار همین‌قدر درد می‌کشی؟
چشم‌های پر از آبم صورتش رو تار می‌دیدن. لجوجانه سرم رو به دو طرف تکون دادم:
- چیزی نشده شقایق؛ هیچی نشده!
صدای فریاد کیمیا و ماهان رو از کنارمون می‌شنیدم، ولی جز صورت پر از درد شقایق هیچی رو نمی‌دیدم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,453
12,655
مدال‌ها
4
اولین قطره‌ی اشک روی گونه‌م افتاد که دست لرزونش با درد بالا اومد و با انگشت شصت اشک رو از روی گونه‌م پاک کرد. تک خنده‌ای کرد که از شدت درد تبدیل به سرفه شد:
- فکر کنم مجبورم رفیق نیمه راه باشم!
دومین قطره راه خودش رو به‌طرف ته‌ریشم باز کرد و لابه‌لای تارهای مو محو شد. درحالی که با دست راستم مانع برخورد کمرش با زمین و حتی خودم شده‌بودم، دست چپم رو بالا آوردم و خون‌های روی صورتش رو پاک کردم.
- بازی در نیار شقایق؛ حق نداری زودتر از من بری!
سرم رو بالا گرفتم و به کیمیا که کنار ماهان وایساده‌بود، نگاه کردم. دیگه خنجر هیچ‌ک.س توی هوا برق نمی‌زد. انگار موضوع جالب‌تری از جنگیدن پیدا شده‌بود.
هر کلمه که از دهنم بیرون می‌اومد، قلبم رو بیشتر می‌فشرد:
- کیمیا عجله کن مگه نمی‌بینی حالش خوب نیست؟! بخیه‌ای چیزی بزن!
اشک‌هاش با من مسابقه گذاشته‌بودن. نگاهش رو به زمین دوخت و دست‌های خونیش رو روی دهنش گذاشت. دست‌های سرد کسی که بیشتر از زندگیم دوستش داشتم، روی دست چپم قرار گرفت و اون رو روی صورتش فشرد.
امیدوارانه سرم رو پایین گرفتم که با چشم‌های نیمه‌بازش مواجه شدم:
- ببخشید که اینجا ولت کردم.
سرفه‌های پشت سر هم باعث می‌شد نتونه درست صحبت کنه. انگشت‌هاش رو با بیچارگی توی دستم فشار می‌دادم:
- حرف نزن عزیزم؛ به انرژیت احتیاج داری!
اهمیتی نداد:
- ببخشید که اون موقع با انتخاب اشتباهم فرصت زندگی رو از هم دوتامون گرفتم؛ اگه این‌قدر احمق نبودم، می‌تونستیم سال‌هایی بیشتر از این پنج سال رو با هم باشیم!
حس می‌کردم قلبم داره از سی*ن*ه‌م بیرون میزنه. از روی ناچاری فریاد زدم:
- ساکت باش شقایق!
آروم‌تر ادامه دادم:
- به انرژیت احتیاج داری.
لبخندی زد و همزمان با فشار کوچیکی که به دستم وارد کرد، کلمات رو به سختی از دهنش خارج کرد:
- دوباره می‌بینمت آروین! مراقب رابین باش.
سرم رو تکون دادم:
- نه نه! بیدار بمون!
آخرین ارتباط چشمیمون با روی هم قرار گرفتن پلک‌هاش قطع شد.
بدون این‌که کنترلی روی دستم داشته باشم، با بی‌تابی به دنبال حس کردن نبض گردنش زیر پوست پر از خراش و زبر انگشت‌هام می‌گشتم.
 
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,453
12,655
مدال‌ها
4
توی ذهنم هزار بار به قلبش برای تپیدن التماس می‌کردم اما فایده‌ای نداشت. به کیمیا نگاه کردم. سعی می‌کردم کلمات رو از بین لب‌هام بیان کنم:
- نمی‌تونه من رو ول کنه؛ خنجرها رو بیرون نکشیدم کیمیا! نمی‌تونه این‌قدر زود روحش رو از جسمش بیرون بکشه.
نگاهم نمی‌کرد. صورتش از اشک خیس بود و دست‌هاش دو طرف بدنش افتاده بودن. وقتی از جوابش ناامید شدم، دوباره به صورت سفید و بی‌رنگ شقایق چشم دوختم. کف دستم رو روی پلک‌های بسته‌ش گذاشتم و زیر لب زمزمه کردم:
- باز هم چشم‌هات من رو توی خودشون غرق کردن؛ اون‌قدری که ندیدم پشت سرت چه اتفاقی داره میفته.
دستی روی شونه‌م قرار گرفت و فشاری بهش وارد کرد. نیازی نبود که نگاهم رو از شقایق بگیرم؛ صاحب اون دست رو می شناختم.
چشم‌هام رو با فشار پلک‌هام بستم و اجازه دادم حداقل برای مدت کمی عزادار بمونم. با تصویری که جلوی چشم‌هام نقش بست، لبخند زدم:
- به زودی همدیگه رو می‌بینیم شقایق؛ ولی اول باید انتقامت رو بگیرم. بعد از اون می‌تونم با خیال راحت اون دنیا ببینمت.
چشم‌هام رو باز کردم. بدون توجه به دست‌هام که حالا خون من و شقایق رو با هم مخلوط کرده‌بود، اشک‌های روی صورتم رو پاک کردم. سر شقایق رو به آرومی روی پام گذاشتم و خنجرهام رو به‌سمت ماهان گرفتم:
- از این‌ها استفاده کن.
به محض جدا شدن دسته‌ها ازم، دست‌هام رو پایین بردم و خنجرها رو از توی کمرش بیرون کشیدم. گرمای خونی که به زودی لخته می‌شد، دستم رو گرم کرد و به اطراف پاشیده شد. عجیب بود که درد تمام زخم‌های تازه‌ی روی تنم از بین رفته بودن.
علی‌رغم چیزی که قلبم می‌خواست، سرش رو به آرومی روی خاک گذاشتم. آخرین بوسه رو روی پیشونیش کاشتم و از روی زمین بلند شدم. به اطراف نگاه می‌کردم و بدون توجه به چشم‌های قرمز و خیره‌ی ماهان، دنبال هدفم بودم.
دست‌های پر سربازها رو از نظر گذروندم تا این که به یکی از پسرهایی که ردیف اول نزدیک به ما وایساده بود، رسیدم. دست‌های خالیش نگاهم رو به خودشون جلب کرده‌بودن. چشم‌هام رو از سرتا پاش چرخوندم و با دیدن غلاف‌های خالی خنجرها، پوزخندی زدم.
قلبم به طرز عجیبی در عین غم و سنگینی، سبک بود؛ اون‌قدر سبک که به سختی حسش می‌کردم.
چرخیدم و به شایان که لبخند روی لبش با غم چشم‌هاش تناقض داشت، نگاه کردم. با نوک خنجر توی دستم بهش اشاره کردم:
- امروز بعد از کشتن کسی که همسرم رو کشت و عذاب دادن تو، می‌تونم بمیرم؛ اما اگه فکر کردی قبل از این می‌تونی از شرم خلاص بشی، سخت در اشتباهی!
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین