جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

برترین [منطقه‌ی آشوب] اثر «Rasha_S کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته ترسناک ، تخیلی ، فانتزی توسط Rasha_S با نام [منطقه‌ی آشوب] اثر «Rasha_S کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 10,060 بازدید, 331 پاسخ و 55 بار واکنش داشته است
نام دسته ترسناک ، تخیلی ، فانتزی
نام موضوع [منطقه‌ی آشوب] اثر «Rasha_S کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Rasha_S
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Rasha_S
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,414
12,212
مدال‌ها
4
مردم از ترس از این ناحیه دور شده‌بودن و منتظر تموم شدن جریان مونده‌بودن. خنجرم رو توی مشتم فشار دادم و به‌طرف نزدیک‌ترین سرباز دویدم. تیغه رو به‌سمتم نشونه رفت که جاخالی دادم و با دسته‌ی خنجرم توی شقیقه‌ش کوبیدم. سوزش بازوی راستم باعث شد فرصتی برای خوشحالی از بیهوش کردن سرباز اول نداشته‌باشم. چرخیدم و با لگد توی شکم حمله کننده کوبیدم. روی زمین افتاد که با سرعت بالای سرش رفتم و با پوتین لگدی توی صورتش زدم. مهم نبود اون‌ها چه فکری در مورد من دارن، من نمی‌تونستم کسانی که قبلاً کنارشون غذا می‌خوردم رو بکشم. خم شدم و خنجرش رو از توی دستش بیرون کشیدم. چرخیدم و دسته‌ی خنجر رو به‌سمت شقایقی که توی امنیتی ناپایدار وایساده‌بود، گرفتم:
- بگیرش شقایق؛ هرکسی که جلو اومد، تیغه رو توی شکمش فرو کن.
بدون حرف بهم خیره شد و با تردید انگشت‌های دست راستش رو دور دسته‌ی خنجر گره کرد. لبخندی زدم و هم‌زمان که سعی می‌کردم بهش اطمینان بدم، چرخیدم و مشتم رو توی گلوی سرباز پشت سرم کوبیدم.
نمی‌دونستم چند دقیقه مشغول مبارزه بودیم؛ تنها چیزی که می‌دونستم این بود که بیشتر از چهار قدم از شقایق دور نشده‌بودم. به اطراف نگاه کردم و با چشم دنبال آرین گشتم. هیچ‌ک.س از اسلحه استفاده نمی‌کرد و تنها سلاحی که به چشم می‌خورد، درخشش تیغه‌های تیز خنجرهایی بود که نور رو منعکس می‌کردن. به محض پیدا کردن آرین بین گروه چهارنفری آلفاها، درحالی که تمام حواسم به شقایق بود، به‌سمتش دویدم.
خنجری که توی دست راستم بود رو توی غلاف فرو کردم و با دستی که حالا آزاد شده‌بود، گردن یکی از چهار آلفا رو گرفتم. به طرف خودم کشیدمش رو به محض گره خوردن چشم‌هاش با چشم‌های من، با آرنج چپم توی شقیقه‌ش کوبیدم. انگشت‌هام رو باز کردم که روی زمین افتاد. بدون این‌که فرصت رو از دست بدم، لگدی توی پهلوی آلفای بعدی که خنجرش رو توی بازوی آرین فرو کرده‌بود، زدم. به کناری پرت شد که نفر سوم رو هم با ضربه پشت زانوهاش رو زمین کوبیدم. ثانیه‌ای بعد جلوش قرار گرفتم که سرش رو بالا گرفت و آماده‌ی پرت کردن خنجرش شد. پوزخندی زدم و با سر توی دماغش کوبیدم. چرخیدم و رو به آرین که تیغه رو از توی شکم سرباز چهار بیرون می‌کشید، غریدم:
- این عوضی‌ها رو بسپر به ما؛ باید شقایق و رابین رو از اینجا خارج کنی.
تعجب کرد و با دنبال کردن نگاهم، خنجرش رو توی سی*ن*ه‌ی سربازی که سعی داشت از سمت چپ بهش نزدیک بشه، فرو کرد.
آرین: چی میگی آروین؟!
دستم رو روی شونه‌ی سالمش گذاشتم. قطرات خون آستینم رو خیس کرده‌بود و از روی انگشت‌های قرمزم، روی پارچه‌ی لباسش می‌چکید ولی هیچ کدوممون اهمیت نمی‌دادیم.
 
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,414
12,212
مدال‌ها
4
- دلیل بیرون اومدن من از اون جهنم رو یادت نره آرین؛ ما وقت بحث کردن نداریم! فقط به درخواستم عمل کن و اون دو نفر رو از اینجا ببر بیرون.
برای ثانیه‌ای نگاهم کرد و سرش رو تکون داد. ازش فاصله گرفتم و با قدم‌های بلند خودم رو به سربازی که جلوی شقایق وایساده‌بود، رسوندم. با عصبانیت پام رو بالا آوردم و با ضربه‌ی محکمی که توی ستون فقراتش زدم، مطمئن شدم که تا آخر عمر توانایی راه رفتن و ازش گرفته‌باشم. نعره‌ی دردناکی زد و روی زمین افتاد که از بین دندون‌های به هم چفت شده‌م غریدم:
- هیچ‌ک.س حق نداره به زن و بچه‌ی من نزدیک بشه.
به شقایق نگاه کردم. رابین بین بازوی چپش گریه می‌کرد و خنجر توی دست راستش بالا اومده‌بود و می‌لرزید. دست راستش رو توی مشتم گرفتم؛ نمی‌تونستم لرزشش رو ببینم!
- وقت رفتنه شقایق!
با تعجب و درحالی که سعی می‌کرد ترسش رو کنترل کنه، پرسید:
- کجا؟
- کلید رو بده.
خنجر رو ازش گرفتم که با دستی که حالا خالی شده‌بود، کلید رو از توی جیبش بیرون کشید. ازش گرفتم و توی دست آرین گذاشتم.
به‌سمت شقایق خم شدم و با جدیت توی چشم‌هاش خیره شدم:
- با آرین و رابین از در مخفی خارج شو؛ بیرون از پایگاه، می‌تونین استرنجرها رو پیدا کنین. اون‌ها مطمئن میشن در امان باشین!
چشم‌هاش از تعجب گرد شد اما بدون این‌که منتظر واکنشی از طرفش بمونم، به راه افتادم.
سربازها رو از سر راه برمی‌داشتم و به‌طرف ماشین حرکت می‌کردم. سکوت شقایق برام عجیب بود ولی سعی می‌کردم توجهی به دلیلش نکنم.
جلوی ماشین وایسادیم که به آرین نگاه کردم.
- عجله کن.
سرش رو تکون داد و جلو رفت. شروع به بالا بردن ماشین و باز کردن قفل در کرد که پشتم رو به هر سه نفر کردم و مشغول مبارزه با کسانی شدم که سعی می‌کردن جلو بیان.
فریاد آرین باعث شد خیالم کمی راحت بشه:
- حالا وقتشه.
چرخیدم که شقایق با عجله رابین رو بین بازوهای آرین جا داد:
- ببرش آرین؛ رابین باید زنده بمونه و من هم قرار نیست شوهرم رو بین این همه عوضی ول کنم.
چشم‌های من و آرین همزمان از شدت تعجب گرد شدن.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین