جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [توفش] اثر «تیفانی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط شیر کاکائو با نام [توفش] اثر «تیفانی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,037 بازدید, 34 پاسخ و 21 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [توفش] اثر «تیفانی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع شیر کاکائو
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط شیر کاکائو
موضوع نویسنده

شیر کاکائو

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
2,607
4,842
مدال‌ها
2
پدر، دخترک را در آغوشش فشرد، بوی موهای نم‌دار و خاک‌خورده‌ی خاتون را نفس کشید و آهسته از ایوان بالا رفت. سقف چوبی خانه با صدای تق‌تق نرم قدم‌هایشان می‌لرزید. در آستانه‌ی در، مادر ایستاده‌بود؛ با چادر گل‌دار و صورت خسته‌اش که رد تب طولانیِ روزهای تیفوس در گونه‌هایش نشسته‌بود. نگاهی به خاتون انداخت، بعد به شوهرش. لبخند خسته‌ای زد و کنار رفت تا آن دو وارد شوند.
پدر دختر را روی لحاف رنگ‌پریده‌ی کنج اتاق نشاند. روبه‌روی چراغ نفتی که نور زرد و لرزانی به اطراف می‌پاشید. صدای چای در قوری قل‌قل می‌کرد. فضای خانه پر از بوی چوب خیس، چای و تنهایی بود.
خاتون زانوهایش را بغل گرفت و سرش را بالا آورد.
- بابا، امروز تو کوچه گفتن تو آدم مهمی هستی… راست میگن؟
پدر نشست. دستی به صورتش کشید و بعد با صدایی که همیشه بوی اطمینان می‌داد، گفت:
- مهم بودن یعنی مسئولیت داشتن. یعنی وقتی درد مردم رو می‌بینی، نمی‌تونی چشم‌هات رو ببندی.
چشمان خاتون برق زد.
- یعنی تو قهرمانی؟
مرد خندید، اما نه بلند، نه شاد. آن خنده‌ای بود که انگار با خودش می‌گفت: «کاش می‌فهمیدی قهرمان بودن چه بهایی داره.»
- نه بابا، من فقط سعی می‌کنم کار درست رو بکنم، همین.
خاتون که حالا خودش را کمی نزدیک‌تر کشیده‌بود، آرام گفت:
- منم می‌خوام مثل تو باشم. نمی‌خوام از هیچ‌ک.س بترسم.
پدر نگاهش کرد. عمیق. با نگاهی که انگار چیزی را در چشمان دخترک می‌دید که هنوز خودِ دختر آن را نشناخته‌بود.
- نترس، دخترِ من. ولی یادت باشه، بعضی وقتا آدم باید با ترسش هم‌سفر شه، نه اینکه ازش فرار کنه.
باد دوباره از لای در نیمه‌باز گذشت. شعله‌ی چراغ نفتی لحظه‌ای لرزید. پدر از جا بلند شد، رو به پنجره بیرون رفت، شب گیلان آرام نبود. سگ‌ها پارس می‌کردند، صدای رگبار دوردستی شنیده می‌شد و مه داشت از دل درخت‌ها به خانه نزدیک می‌شد. مثل شبحی آرام، مثل سرنوشت.
پدر زمزمه کرد:
- روزی می‌رسه که تو می‌مونی و این خونه و اون دفترچه. روزی می‌رسه که باید تصمیم بگیری بازی رو ادامه بدی یا نه… .
خاتون معنای حرف‌هایش را نفهمید، فقط سرش را به بالش تکیه داد و پلک‌هایش را بست. پدر، لحظه‌ای ایستاد، بعد پتو را روی دوشش کشید، بوسه‌ای به پیشانی‌اش زد و آهسته گفت:
- بخواب دخترکم… .
و آن شب، دخترکی در گوشه‌ی اتاقی در دل گیلانِ مه‌آلود، میان بوی چای کهنه و چوب خیس باران‌خورده، در سایه‌روشن چراغ نفتی، برای نخستین‌بار خواب دید که از دل توفانی عبور می‌کند. خوابی که نه صدای رعد داشت و نه برق، اما در دلش چیزی بیدار کرد؛ بی‌آنکه بداند روزی، خودش همان طوفانی خواهد شد که خواب‌ها را به آتش می‌کشد.

پایان فصل اول
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

شیر کاکائو

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
2,607
4,842
مدال‌ها
2
***
(فصل دوم)

اتاق، در هاله‌ای از نور لرزان چراغ نفتی، شبیه خاطره‌ای گمشده نفس می‌کشید. بوی گل‌های خشک‌شده، لا‌به‌لای صفحات کهنه‌ی کتاب و چوبِ مرطوب، با نسیم شب‌خیز درآمیخته‌‌بود. نسیمی که از پنجره‌ی نیمه‌باز عبور می‌کرد و پرده‌ی نازک سفید را آرام، مثل آهی بی‌صدا، به‌رقص می‌آورد. چنان‌که گویی دستی نامرئی در حال نوازش شب است. آسمان، میان کبودِ غروب و سیاهی شب، در سکوتی از مخملِ تیره پنهان شده‌‌بود و سایه‌ی شاخه‌های گردو و انار، روی زمین، بلند و آهسته کش آمده‌‌بودند؛ مثل خاطراتی که در شب ته‌نشین می‌شوند.
خاتون، بی‌صدا و متمرکز، مقابل آینه‌ی قدیمی نشسته‌‌بود. نور زرد چراغ، خطوط چهره‌اش را نرم و دل‌نشین روشن می‌کرد و تاریکی پشت سرش، عمق بیشتری به نگاهش می‌داد. گویی خودش هم میان دو دنیا نشسته‌ باشد. میان یقین و تردید، میان عقل و دل. دستی آهسته بر موهای بلند و پیچ‌خورده‌اش کشید؛ فرهای طلایی-خرمایی، از شانه‌اش لغزیدند پایین و بر سی*ن*ه‌اش پاشیدند؛ با انگشتانی که لرزش آرامشان، تنها خیانتکاران اضطرابی بود که تا تهِ استخوانش رخنه کرده‌بود.
شانه نزد. نمی‌خواست نظم تحمیل کند. فقط می‌خواست نوازش کند، دل‌داری بدهد به خودش. گیسوانش مثل پرده‌ای از شور، روی شانه‌های برهنه‌اش ریخته‌‌بودند. آن‌قدر نرم، آن‌قدر بی‌تاب، که آدم دلش می‌خواست نگاهش را بینشان گم کند.
لباس را با وسواس انتخاب کرده‌‌بود؛ پیراهنی بلند و خوش‌دوخت، به رنگ شرابی تیره، شبیه شرمی پنهان‌شده میان شب و خواهش که در نور کم‌رنگ، تیره‌تر به نظر می‌رسید. پارچه، نرم و سنگین روی تنش می‌نشست، با یقه‌ای ساده و دو دکمه‌ی مخفی، که برقشان مثل ستاره‌هایی خاموش‌شده در دل مه، چشمک می‌زدند. چین لطیف پایین سی*ن*ه و گودی ظریف کمر، اندام خوش‌تراشش را به نرمی قاب گرفته‌‌بود. لباسی که صدایش نمی‌آمد، اما حضورش فریاد می‌کشید. رکسانا عصر همان روز، پیراهن را آورده‌‌بود و با نگاهی زیرک گفته‌بود: «اگه قراره تو دل گرگ بری، باید لباس گوسفند بپوشی که گرگ خودش دعوتت کنه.»
آهسته رژلب را برداشت. سرخی عمیق، از همان رنگ شراب، همان وسوسه‌ی خاموش. وقتی نوک رژ به لب‌هایش رسید، چیزی در دلش فرو ریخت. معصومیت از صورتش لغزید و زنی دیگر در آینه نشست. زنی که بلد بود از زخم لبخند بسازد.
دستش به سوی زنجیر طلای قدیمی رفت. یادگار مادر. حلقه‌ای از گذشته، از آرامش‌هایی که دیگر بازنمی‌گشتند. زنجیری ساده و بی‌ادعا، را با احترام دور گردن انداخت. طلای کدر، با آن نقش ظریف، حالا بیش از همیشه به درد شب‌هایی می‌خورد که قرار است چیزی جز خودت باشی. سردی فلز، در تماس با پوست گرمش، مثل بوسه‌ای از خاطره بود. خاطره‌ای که حالا دیگر نه مأمن، که هشدار بود.
سرانگشتانش بر پارچه‌ی پیراهن کشیده‌شدند. لرزشی کوتاه در نوک انگشت‌ها. نه از ترس، نه از تردید. بلکه از احساس سنگینی قدمی که قرار بود به میدان بگذارد. در دل، زمزمه می‌کرد: این فقط یه نقشه. یه صحنه‌ست. اما وقتی تصویر احمد در ذهنش زنده می‌شد، با آن نگاه خونسرد و صدایی که حرف‌هایش را مثل سم، شیرین می‌کرد، قلبش به تپش می‌افتاد.
پاهای برهنه‌اش را آهسته در کفش‌های پاشنه‌بلند چرمی مشکی فرو برد. صدای کلیک آرام پاشنه‌ها روی کف زمین چوبی، مثل زنگ آغاز یک نمایش شنیده شد. بندها را بست. محکم. مثل کسی که دارد برای رفتن به میانه‌ی میدان آماده می‌شود. برخاست. در آینه، زنی روبه‌رویش ایستاده‌‌بود. نه دختر ساده‌ی دیروز، نه قربانی. زنی که زیبایی‌اش تیغی پنهان در غلاف سکوت بود. زنی که می‌دانست دل‌دادگی از لبه‌ی شمشیر شروع می‌شود، نه از لبخندهای معصومانه. چشم‌هایش می‌درخشیدند، نه از اشک، نه از ترس؛ از تصمیم.
از پنجره، صدای افتادن میوه‌ای رسیده روی خاک نرم رسید. شالش را برداشت. نه برای پوشاندن، بلکه برای جمع کردن خودش، برای بستن آن چیزی که ممکن بود در نیمه‌های شب، از چشم‌هایش بیرون بزند.
شالش را آرام از گوشه‌ی تخت برداشت. نه برای پنهان کردن، برای در آغوش گرفتن خودش. برای محکم بستن آن‌چه هنوز از خودش باقی مانده‌‌بود. صدای افتادن اناری رسیده، از باغ بلند شد و بعد، سکوت.
نگاهش آخرین‌بار به آینه افتاد. نفس عمیقی کشید. آرام، اما مطمئن. دفترچه‌اش باز بود. قلمی خسته، روی جمله‌ای نیمه‌کاره جا مانده‌‌بود. نور شمع، واژه‌ها را مانند نجواهایی در تاریکی روشن می‌کرد. زمزمه کرد:
– امشب… باید لبخند بزنم، درست لحظه‌ای که گلوگاه خطر نزدیک‌ترین فاصله است. این صحنه، مال منه... حتی اگه بازیگر نباشم؛ باید بازی رو بلد بشم.
و از آستانه‌ی درب گذشت؛ با پاشنه‌هایی که صدایشان، مثل شلیک آرام یک هشدار، در راهروی خانه پیچید.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

شیر کاکائو

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
2,607
4,842
مدال‌ها
2
صدای پاشنه‌ها که روی چوب خشکِ کف خانه طنین انداخت، صادق از سایه‌ها بیرون آمد. انگار نه از جایش، که از دلِ یک فکر بلند شده باشد. کنار در ایستاده‌‌بود، در نیمه‌تاریکی، با پیراهنی خاکستری و آستین‌های بالا زده. چشم‌هایش، که همیشه آرام و محجوب بودند، حالا چیزی میان تردید و خشم در خود داشتند. انگار یک دنیا سؤال، پشت پرده‌ی سکوتش ایستاده‌‌بود.
خاتون مکث کرد. شالش را محکم‌تر دور شانه‌اش کشید. نور زرد چراغ بالای سرش، سایه‌ی صورتش را کشیده‌تر کرده‌‌بود و خط گردن ظریفش، در امتداد تاریکی یقه، مثل ترانه‌ای ناتمام بود.
صادق آرام گفت:
- داری کجا میری؟ این وقت شب… با این‌ سر و وضع... .
خاتون لبخند کجی زد. بیشتر شبیه تمسخر تلخی بود که خودش هم دوستش نداشت.
- مهمونیه. دعوت شدم.
صادق جلوتر آمد. صدای پاشنه‌های خاتون و قدم‌های سنگین او، مثل دو نغمه‌ی ناهماهنگ، روی زمین می‌چرخیدند.
- از طرف کی؟
سؤالش را می‌دانست، اما جوابش را نمی‌خواست. صدایش کمی پایین‌تر آمد، زمزمه‌ای تلخ:
- احتشام، درسته؟
خاتون چیزی نگفت. فقط پلک زد. سکوتی کوتاه اما کش‌دار افتاد. بعد، با لحنی که نه دفاع بود و نه پشیمانی، گفت:
- این تنها راهیه که برام مونده. شاید… آخرین راه.
صادق مکث کرد. انگار چیزی در گلویش گیر کرده باشد که بالا نمی‌آید. چشم از خاتون برنداشت. با صدایی که می‌لرزید اما محکم بود، گفت:
- اگه بری... برنمی‌گردی، خاتون.
خاتون یک‌قدم عقب رفت. دستش روی چهارچوب درب، مثل لنگری که تعادل را حفظ می‌کرد. صدایش اما آرام‌تر از همیشه بود، مثل آبی که روی آتشِ حرف‌های صادق ریخته‌ شود:
- اگه نرم، پدرم برنمی‌گرده.
صادق نفسش را آهسته بیرون داد. نگاهش افتاد به صورت خاتون، به آن لب‌های شرابی، به چشم‌هایی که برق خطر داشتند، نه هوس. به زنی که حالا دیگر آن دخترِ همیشه جسور نبود؛ زنی بود ایستاده میان انتخاب و سقوط.
- این لباس، این نگاه... این تو نیستی.
خاتون لبخند زد، آرام و پر از غصه:
- شاید... اما اگه بازی بخواد من رو ببلعه، بذار حداقل با ظاهری برم که خودش ازم ساخت.
و بعد، بدون آنکه منتظر پاسخی بماند، از کنارش گذشت. صدای پاشنه‌هایش، این‌بار محکم‌تر از قبل، در حیاط پیچید.
صادق ایستاده‌بود، نگاهش در باد گم شده، و صدای درب چوبی که آرام بسته‌شد، مثل خط پایانی بود بر هر آنچه هنوز گفته نشده‌بود.
صدای بوق آرام ماشین، مثل نغمه‌ای دور، در فضا پیچید. صادق هنوز پشت پنجره ایستاده‌‌بود. نگاهش به خاتونی بود که آرام در آستانه‌ی در ظاهر شد؛ مثل تصویر زنی از رؤیای کسی که هرگز به بیداری نمی‌رسد. ماشین، مشکی و براق، با چراغ‌هایی که نور زردشان مثل نگاه محتاطی خیابان را می‌کاوید، در کنار باغچه متوقف شده‌بود. راننده، مردی با کت‌وشلواری اتوکشیده، سریع پیاده شد و درب را برای خاتون گشود.
دخترک بی‌صدا جلو رفت. شالش را جمع کرده و در دست گرفته‌‌بود. صدای پاشنه‌هایش در سکوت شب، مثل چکیدن ساعتی واژگون، در کوچه طنین انداخت. همان لحظه که در ماشین را بستند و حرکت آغاز شد، دلش لرزید؛ نه از ترس، نه از اشک! از چیزی میان افتادن و پرواز.
مسیر تا عمارت، مثل عبور از خوابی سنگین بود. درختان کهن‌سال، زیر مهِ نازک شب ایستاده‌بودند، و چراغ‌های زرد خیابان، مثل فانوس‌های قدیمی، چشمک می‌زدند. وقتی ماشین مقابل درِب ورودی ایستاد، خاتون نفسش را در سی*ن*ه حبس کرد. عمارت، در نور چلچراغ‌ها غرق بود. ستون‌های سفید، پشت آن درب بلند چوبی، چون نگهبانانی خاموش ایستاده‌‌بودند. موسیقی کلاسیکی از درون ساختمان به گوش می‌رسید؛ ملایم، اما پرابهت. خاتون پیاده شد. نورِ چلچراغی عظیم، از پشت شیشه‌های رنگی سقف تالار، مثل بارانی از نور روی زمین افتاده‌بود. برقِ الماس‌ها و شیشه‌ها در چشم‌های خاتون منعکس شد، اما نه خاموش شد، نه کم‌فروغ. چشم‌هایش می‌درخشیدند. با دردی فروخورده، با نیرویی پنهان. زن جوانی بود با لباسی به رنگ شراب، با لب‌هایی به رنگ هوس و نگاهی که از معصومیت تهی نشده‌بود. راه می‌رفت، بی‌آنکه حتی یک لحظه نگاهش بلرزد. می‌دانست که چشم‌ها به او خیره خواهند شد. اما او، دنبال فقط یک نگاه می‌گشت. نگاه سرگرد احتشام.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

شیر کاکائو

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
2,607
4,842
مدال‌ها
2
آن سوی عمارت انگشتان احمد دور گیلاس کریستالی قفل شده‌‌بود. نور چلچراغ‌ها روی مایع کهربایی درون گیلاس می‌لرزید و انگار هر لرزشی، به تپش عصبی شقیقه‌هایش گره می‌خورد. جمعیت در تالار موج می‌زد. صداها در هم می‌آمیختند؛ خنده‌ها، زمزمه‌ها، صدای برخورد بلور به بلور؛ اما برای او، انگار همه‌ی صداها به یک نویز آزاردهنده تبدیل شده‌بود.
گیلاس را یک‌نفس سر کشید. گرمای مایع درونی‌اش در گلو دوید. نفسش را بیرون فرستاد و با نگاهی عصبی دور تا دور تالار را کاوید. نبودنش… دیر کردنش… مثل سوهانی بود که روی اعصابش کشیده می‌شد.
دومین گیلاس را برداشت. دستش لرز خفیفی داشت. لبخندهای تصنعی مهمانان، حرف‌های بی‌ارزش، صدای سازهای پرطمطراق… هیچ چیز برایش معنا نداشت. همه‌ی ذهنش در یک جمله فشرده شده‌بود: «چرا نیومدی پس؟»
گیلاس دوم، نیمه‌تمام در دستش مانده‌بود که ناگهان… زمان مکث کرد. در آستانه‌ی درب، در میانه‌ی بارانی از نور، او آمد. قد بلند، موهای رها شده روی شانه‌ها، لباسی به رنگ نوشیدنی درون دستش که با هر قدمش در نور چلچراغ برق می‌زد و چشمانی که در آن بُهت، شرم و جسارت به هم گره خورده‌بود. خاتون. دختری که برای تصاحبش، برای خم کردنش به میل خود، دنیا را به آتش کشیده‌بود.
حس کرد پاهایش سست شدند. برای لحظه‌ای، تنها چیزی که حس می‌کرد، صدای نفس‌های خودش بود و ضربان خفه‌ی قلبی که حالا فرمانش را از دست داده‌بود. چشم در چشم. چشم‌های مه‌رویش، در آن فاصله‌ی دور، به او قلاب انداختند. خجالت نبود، ترس نبود، یک شجاعت خاموش بود. با دردی درونش که مثل طناب، نگاه احمد را محکم‌تر می‌کشید.
گیلاس را روی سینی‌ای که نمی‌دانست از کجا پیدایش شده، رها کرد. انگار دیگر جایی در این دنیا نداشت جز سمت او. نفس عمیقی کشید، انگار که دارد خودش را برای نبردی خاموش آماده می‌کند. با گام‌هایی شمرده و محکم، مسیرش را به سوی خاتون برید.
مردم کنار می‌رفتند، راه برایش باز می‌شد. اما او کسی را نمی‌دید. هیچ‌ک.س جز دختری که حالا، در میان دریایی از نور و صدا، تنها او خودنمایی می‌کرد.
نزدیک که شد، دخترک کمی سر بلند کرد. مثل کسی که می‌داند گردابی در پیش است، اما تصمیم گرفته درونش بپرد.
مرد مرموز لبخند زد. لبخندی کج، مغرور، بی‌رحم؛ لبخندی که نه تسلیم بود، نه تردید.
ایستاد مقابلش. آن‌قدر نزدیک که بوی خاک باران‌خورده‌ی موهایش را نفس بکشد، اما آن‌قدر دور که هنوز چیزی از فاصله‌ی احترام و غرورشان بماند. صدایش نرم بود. پخته و پر از خطری که مثل آتش در خاموشی شب می‌خزید:
- دیر اومدی، دلبرِ من. داشتم فکر می‌کردم شاید… دلت نیومده قدم به میدانِ بازی بذاری!
خاتون پلک زد. لبخند محوی گوشه‌ی لب‌های شرابی‌رنگش نشست. لبخندی که معلوم نبود از دلخوری‌ست یا بازی. آرام و کمی زمزمه‌وار جواب داد:
- شاید هم فقط خواستم دیرتر بسوزونمت، سرگرد.
قلب احمد جهشی زد. لبخندش عمیق‌تر شد. نگاهش، مثل قلاب، روی خاتون قفل شد.
- بسوزون، خاتون. اما یادت باشه… آتیش، هر چی شعله‌ش بلندتر باشه، راحت‌تر دل خودشو هم می‌سوزونه.
 
موضوع نویسنده

شیر کاکائو

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
2,607
4,842
مدال‌ها
2
لحظه‌ای سکوت میانشان افتاد. سکوتی که از هزار واژه خطرناک‌تر بود. موسیقی تغییر کرد. ریتمی آرام‌تر و کش‌دارتر. احمد دستش را جلو برد. نه خشن، نه با اجازه گرفتن. حرکتی طبیعی، مثل ماهیگیری که می‌داند ماهی در تورش افتاده.
- افتخار می‌دی؟
چشم‌های خاتون لحظه‌ای برق زدند. شک و تمسخر و بازی، همه در یک پلک زدن. بعد، بی‌هیچ حرفی، دستش را در دست احمد گذاشت. لمس انگشتانش… گرم و لغزنده بود. مثل تماس آتشی که مدتها منتظر جرقه مانده باشد و آن لحظه، احمد فهمید امشب، بازی از همیشه خطرناک‌تر است. امشب، یا دل خاتون را برای همیشه تسخیر می‌کند… یا خودش در این آتش، خاکستر می‌شود. با حرکتی آرام و مسلط، خاتون را به میان جمع کشاند. همه‌چیز اطراف، تار شد. دیگر مهمانان، خنده‌ها، برق چلچراغ‌ها… همه در مهی محو فرو رفتند. تنها چیزی که برای احمد روشن مانده‌‌بود، صورت طعمه‌اش بود. چشم‌هایش، که در آن نورِ طلایی تالار، مثل آینه‌ای نقره‌ای در دل جنگل می‌درخشیدند. دستش را آرام روی کمر خاتون نشاند. فاصله‌شان کم بود، اما نه آن‌قدر که بتواند مرزهای غرور او را بشکند. فقط میزانی که بتواند تپش‌هایش را حس کند. خاتون، با سری افراشته، نگاهش را به مرد مقابلش دوخت. نگاهش آرام نبود، حتی دشمنی هم نداشت؛ چیزی میان کنجکاوی و نبرد، چیزی که بیشتر از هر چیز، احمد را مسـ*ـت می‌کرد. آهسته، زیر لب زمزمه کرد:
- از کی تا حالا رقص، بخشی از نقشه‌های جنگی شده سرگرد؟
احمد لبخند کجی زد. آن لبخند خاصش، که انگار میان تحقیر و تحسین معلق بود.
- از وقتی که جنگ، دیگه فقط با تفنگ و گلوله پیش نمی‌رفت و بعضی پیروزی‌ها، توی یه نگاه، رقم می‌خوردن.
دخترک ابرویش را بالا انداخت. چرخشی ظریف میان دستان احمد زد، طوری که دامن مخملی‌اش، موجی دور ساق‌هایش ساخت. احمد اما نفسش را نگه داشت. یک زن، با قدرت یک شعله‌ی رام‌نشده. با لحنی آرام اما گزنده گفت:
- مراقب باش…
- چی؟
خاتون، کمی سر خم کرد. لب‌هایش، به نرمیِ زمزمه، نزدیک گوش احمد لغزید:
- بعضی شعله‌ها، وقتی نزدیک می‌شی، پوست خودت رو هم می‌سوزونه.
احمد بی‌اختیار خندید. نه بلند. نه با تمسخر. بیشتر شبیه مردی که فهمیده رقیبش، همان‌قدر خطرناک است که خواستنی.
- من از سوختن نمی‌ترسم دختر.
مکث کرد، صدایش را کمی پایین‌تر آورد؛ شبیه اعترافی که فقط خودش می‌داند:
- من فقط از از دست دادن تو می‌ترسم.
چشم‌های خاتون برای لحظه‌ای لرزیدند. یک ضربه‌ی بی‌صدا، اما سهمگین در دلش. دستش کمی در دست احمد سفت شد. شاید هم بی‌اختیار. موسیقی ادامه داشت. چرخش‌ها آرام‌تر شدند. بدن‌ها نزدیک‌تر. اما میان این نزدیکی، دیواری از لجبازی، غرور و تمنایی خاموش قد کشیده‌بود.
خاتون در دلش نجوا کرد:
« بازی خطرناک شد… خیلی خطرناک‌تر از اونی که فکرش رو می‌کردم.»
و احمد در دلش قسم خورد:
« هر قدم که جلوتر بیای، دیگه راه برگشتی نداری، دلبرکم.»
 
بالا پایین