جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

در حال تایپ [اِیکی اوز] اثر «پریسا موسوی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط "parisa" با نام [اِیکی اوز] اثر «پریسا موسوی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 4,459 بازدید, 98 پاسخ و 17 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [اِیکی اوز] اثر «پریسا موسوی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع "parisa"
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط "parisa"
موضوع نویسنده

"parisa"

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
103
536
مدال‌ها
2
کلماتی که از زبونم بیرون پرت می‌شدن به‌خاطر هوشیاری کمم، کشیده و بریده بریده شده بودن! باز مامان پرید وسط حرفم و نذاشت این بار بزرگ از روی دوشم برداشته بشه.
-‌ تو چی مهوا؟ تو به ما قول داده‌بودی! خودت هم خوب می‌دونی حال و روزت با خوردن اون زهرمار‌ی‌ها چه‌جوری میشه دخترم، ما چیزی جز صلاحت رو نمی‌خوایم. مهوا، یه نگاه به حال و روز الانت بنداز... ببین به چه حالی افتادی آخه!
بغض با تموم سرعتش به گلوم چنگ زد. کاش می‌تونستم همه‌چی رو براشون همین الان توضیح بدم تا اینجوری قضاوتم نکنن.
- اما من دیگه بچه نیستم!
چم شده‌بود؟ من بودم که با صدای بلند رو به مامان و بابا داد زدم؟ این من بودم که همین الان صدام رو واسه‌شون بلند کرده‌بودم؟
این من بودم؟ اما چرا حس می‌کردم همین الان کسی از زبون من این حرف رو گفته؟
دوباره ناخواسته صدام بلند شد:
‌-‌‌ من بچه نیستم... بفهمین اینو، من دیگه یه دختر پونزده ساله نیستم؛ من ۲۷ سالمه مامان...میدونم دارم چیکار‌ می‌کنم.
ناباور به چهره‌شون خیره شدم! خفه شو مهوا... خفه شو تا بیشتر از این حرمت این احترام رو نشکستی، تا بیشتر از این قلب مامان‌وباباتو خورد‌ نکردی!
با صدای داد بابا، شونه‌هام از ترس بالا پریدن:
-صداتو برای ما بالا می‌بری مهوا؟ به خودت بیا!
بغضم شکست و خودم رو به سرعتی که داشتم تو اتاقم پرت کردم.
با بغض روی تختم خزیدم و با همون لباس‌ها، روی تختم دراز کشیدم و پتو رو تا سرم کشیدم.
نه... نه من نبودم که این حرف‌هارو زدم! این حرف‌ها نمی‌تونست از دهن من بیرون اومده باشه!
اشکی روی گونم رو خیس کرد و چشم بستم تا بتونم بدون فکر و خیالی بخوابم اما فایده‌ای نداشت.
باید فردا با مامان‌وبابا حرف می‌زدم،
باید براشون توضیح می‌دادم. چشم‌هام گرم شد و با غمی که توی وجودم رخنه کرده‌بود به خواب رفتم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

"parisa"

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
103
536
مدال‌ها
2
نمی‌دونم چقدر گذشته‌بود که با صدای شکستن چیزی از ترس چشم‌هام رو باز کردم و پشت‌بندش صدای داد بلند بابا بود که باعث شد، ترسی توی دلم به جریان بیفته‌.
-همه‌ش از زیر سر تو بلند میشه! تو بودی که هرچی که دم دستت بود، هرحرفی رو به خورد این بچه دادی. که چی؟ که آخر بزرگ شد و یکی عین‌هو خودت شد، اگه مثل خودت اعتیاد پیدا کنه چی؟ هان الهه؟ هیچ فکر اینجاش رو کردی؟
با ترس و نفس‌زنان به سمت در اتاقم قدم برداشتم‌.
این بابا بود که سر مامان، سر فرشته‌اش داد زده‌بود؟ تا الانی که حتی صداش رو برای مامان بلند نکرده‌بود الان... داشت داد می‌کشید؟
صدای بغض‌دار مامان، قلبم رو خُرد‌و‌خمیر کرد:
- ت...تمومش کن، حمید!
صدا‌ها به یک‌باره توی مغزم رژه می‌رفتن و پشت سرهم اکو‌ می‌شدن،‌ چم شده‌بود؟
چرا اینجوری شده‌بودم؟ اونم منی که دفعه‌ی اولم نبود این زهرماری رو می‌خوردم!
سرم رو بین دست‌هام گرفتم و نمی‌دونم چی‌شد که با تموم وجودم جیغ زدم.
جیغی که صداش باعث ایجاد حصار‌هایی دور تا دور وجودم شد، جیغی که صدای من نبود ولی از جنس صدای من بود!
دست‌هام رو از سرم فاصله دادم و از اتاق خارج شدم، مامان‌و‌بابا ترسیده به‌سمتم پاتند می‌کردن. با وارد شدن به آشپزخونه، چاقوی تیز‌و‌بُرنده‌ای رو از توی کشو بیرون کشیدم‌.
- مه..مهوا می‌خوایی... می‌خوایی چ... چی...!
این من نبودم! به خدا که این حرف‌ها و این رفتار‌ها رو من انجام نمی‌دادم؛ نه من نبودم... !
***
هرچی که خورده‌‌و‌نخورده‌بودم رو با تموم وجودم عق زدم.
آبی به صورتم پاشیدم و دوباره رو روشویی خم شدم و عق زدم.
دستم رو شستم و با تموم وجودم از خونه بیرون زدم، توی تاریکی فقط شب می‌دویدم تا جایی که از خونه دور بشم.
تاجایی که هیچ اثری ازم باقی نمونه و تموم شم، تموم بشم و خلاص!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

"parisa"

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
103
536
مدال‌ها
2
«ماهبد»
-مادر،‌ یک‌دقیقه اخه چشم از اون بگیر؛ قشنگ بیا اینجا ور دل خوردم، سنگ‌هاتو‌ وا بِکَن. اخه من نمیدونم چطوری یه چشمت تو اون ماس‌ماسکه، یه چشمت تو تلویزیون؟!
با صدای خاتون که غر می‌زد به جونم برگشتم و زمزمه کردم:
-خوب بلدی از زیر زبونم حرف بکشی‌ها! خاتون خانم، فکر کردی نفهمیدم؟
‌نخوندی خندید وکنارم روی مبل تک نفره‌ای جا گرفت و بشقاب میوه‌ای که پوست گرفته بود رو روی عسلی گذاشت.
-حالا که پسرم از یکی خوشش اومده، چرا ازش حرف نکشم، هان مادر؟ اسم دخترِ چی بود؟
صفحه‌ی تلویزیون رو خاموش کردم و با لبخند سمت خاتون برگشتم.
یکی از خیار‌های‌‌ پوست گرفته شده از بشقاب برداشتم و گازی بهش زدم، اما از شانس بدم خیار تو گلوم پرید و به سرفه افتادم.
خاتون با کف دستش به کمرم می‌زد تا سرفه‌‌م بند بیاد.
-نگاه، گلوت بدجوری پیش این عروسم گیر کرده‌ها.
تک‌سرفه‌ای کردم و از حرف خاتون، گوشه‌ی لبم به نشونه‌ی خنده کش اومد.
-خاتون، حسابی برای خودت بریدی و دوختی‌ها... هنوز هیچی نشده این کلمه «عروس» سر زبونت افتاده!
لبخندی روی لب‌هاش‌ نشوند که روشنایی صورت ماهش بیشتر شد.
-حالا‌حالا‌ها باید نازشو بکشی، چی فکر کردی تو پسر؟ بابابزرگت خدابیامرز یک‌سال تموم ناز من رو کشید، آخ مادر عشق هم عشق‌ و عاشق‌های قدیم.
از شنیدن حرف خاتون جفت ابروهام بالا پریدن و صدای قهقهه‌‌م توی خونه پیچید:
-یک سال تمام؟!
هنوز حرفم کامل نشده بود که با زنگ خوردن گوشی، تو نصفه قطع شد‌.
گوشی رو از روی عسلی برداشتم و خاتون با اسمی که روی گوشیم دید چشمکی زد و با لحن خندونی لب زد:
-عروسمه، اره مادر؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

"parisa"

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
103
536
مدال‌ها
2
با خنده و چشم‌غره‌ نگاه صورت مهربون خاتون کردم که صدای خنده‌های قشنگش به گوشم مهمون شد. از روی کاناپه بلند شدم و به‌سمت تراس قدم برداشتم، این وقت شب زنگ زده‌بود؟
با رسیدن به تراس تماس رو وصل کردم، وقتی صدایی ازش نشنیدم با تعجب لب زدم:
-سلام، خوب هستین؟
صدای هق هقی که به گوشم رسید، باعث شد نگرانی با تموم وجودش به سمتم هجوم بیاره.
نمی‌دونستم چه اتفافی افتاده، چیشده و حتی باید چی می‌گفتم و چیکار می‌کردم؟ هول کرده بودم؟ با دلی که دست‌پاچه شده بود اولین چیزی که به فکرم رسید رو به زبون آوردم:
-چیزی شده مهوا؟ چرا...
سخت آب دهنم رو قورت دادم، این دومین‌بار بود که اسمش رو به زبون می‌آوردم؟ محکم چشم‌هام رو روی هم فشردم و باز کردم، نامحرمم بود اما قلب لامصبم بدجوری از تب‌وتاپ افتاده بود.
-م...من...
با شنیدن صدای گریونش چیزی داخل سی*ن*ه‌ام لحظه‌ای از تپش افتاد و بعد شروع به تپیدن کرد، نگرانی مثل دردی تموم وجودم رو به چنگ گرفت.
- چرا صدات بد میاد؟ چیزی شده؟ اتفاق بدی که نیفتاده؟
لب رو هم فشردم تا از این نگرانی‌های کوچیکی که داشتن کار دستم می‌دادن خلاص بشم اما زهی خیال باطل.
-حرف بزن خب؟ شمرده شمرده می‌تونی بگی چی‌شده؟
با دست آزادم دستی بین موهام کشیدم که صدای بغض‌دارش برای بار دوم تو گوشم پیچید:
-حا...حالم خیلی... خیلی بده. من فقط... من نمی‌خواستم... !
پشت‌بندِ حرفش هقی از گلوش خارج شد، که باعث شد انگار قلب وا مونده‌ی تو سی*ن*ه‌م تیر بکشه! با صدای ماشین و بوق‌ ماشین‌ها فهمیدم که بیرونه، این وقت شب بیرون بود؟
شک نداشتم که اگه این‌وقت شب هم بیرون می‌بود باز از پس خودش بر‌می‌اومد.
- اروم باش، باشه؟ لازم نیست چیزی بیشتر از توضیح بدی خب؟ می‌تونی لوکیشن‌ بفرستی؟
تنها فقط با صدای بغض‌دار باشه‌ای زمزمه کرد و پشت‌بندِ حرفش تماس قطع شد و من موندم با قلب بی‌جنبه‌ای که فقط با شنیدن صداش غوغا به پا کرد‌ه‌بود.
صدای پیام گوشیم بلند شد و زود از تراس خارج شدم.
-خاتون دورت بگردم، من باید برم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

"parisa"

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
103
536
مدال‌ها
2
به سمت اتاقم قدم برداشتم و خاتون با دیدن چهره‌ی نگران و رنگ پریده‌ام، نزدیکم شد و دل‌نگرون زمزمه کرد:
-چی‌شده ماهبد پسرم؟ این وقت شبی کجا می‌خوایی بری مادر؟ اتفاق بدی که نیفتاده؟
صدای نگران خاتون رو که شنیدم به ناچار حتی شده زورکی لبخندی روی لب‌هام نشوندم؛ براش نگرانی و اضطراب سم بود، اون هم تو این سن‌. از اتاق که خارج شدم با دیدن چهره‌ی مثل ماهش لبخندی زدم و گفتم:
-میام همه چی رو براتون توضیح میدم خاتون، اما الان باید برم، خب؟
همین‌که حرفم رو شنید انگار ته دلش آروم گرفت و با بوسه‌ای که به دستش نشوندم، سمت در خونه قدم برداشتم و دستم رو روی دست‌گیره فشردم بازش کردم.
اونقدری صدای مهوا بد بود که هیچ‌جوره دلم آروم نمی‌گرفت، اتفاق بدی واسش افتاده بود؟ هیچ‌وقت ادم عجولی نبودم، اما الان انگار هوش‌و‌حواس از سرم پریده بود که حتی نفهمیدم با چه سرعتی از خونه خاتون بیرون زدم و سوار ماشینم شدم و با نگاه به لوکیشن‌ روشنش کردم!
چه اتفاقی افتاد‌بود که صداش انقدر گرفته و هراسون بود؟ نفس عمیقی کشیدم تا آرامش خودم رو حفظ بکنم و همین‌طور که ماشین رو می‌روندم به روبه‌روم چشم دوختم.
دختری که من می‌شناختم زمین‌و‌زمان رو بهم می‌ریخت ولی هیچ‌وقت اجازه نمی‌داد بغض بچسبه به ته صدای محکمش که با شنیدنش، صدتا آدم دولا و راست می‌شدن!
پام رو بیشتر رو پدال گاز فشردم و با سرعت بالا‌تری ماشین رو روندم. مدام سعی داشتم فکر بدی رو به ذهنم راه ندم اما اون صدای بدی که من شنیدم، هر ادمی هم بود نمی‌تونست از نگرانی دربیاد.
نفس عمیقی کشیدم و فرمون ماشین رو لای دستم فشردم‌.
مسیری که نیم‌ساعت راهش بود رو با ده‌دقیقه طی کردم و وقتی ترمز زدم. با دیدن صورت سرخ.شده و حالی پریشونش، تیری به میون قلبم راه پیدا کرد. روی نیمکتی زیر درخت تو تاریکی نشسته‌بود. سریع از ماشین پیاده شدم و به سمتش قدم برداشتم.
خیابون و اطراف اونقدری خلوت بودن که لحظه‌ای فکر اینکه اگه دیر تر رسیده‌بودم ممکن بود، اتفاقی تو این خیابون برای مهوا بیوفته اخم‌هام توهم شد، اما از این بابت مطمئن بودم که این دختر به تنهایی هم از پس خودش برمیاد.
با نزدیک شدن بهش سرعت قدم‌هام رو بیشتر کردم، با دیدنم از روی نیمکت بلند شد و سرش رو پایین انداخت.
-م...من نمی‌دونستم...م...من...اون...
تو حال خودش نبود و به وضوح می‌تونستم‌ این رو از کلمات کشیده‌ای که از زبونش بیرون پرت می‌شدن بفهمم؛ نگاهم رو به کفش‌هام دوختم‌ و با سری پایین زیر لب زمزمه کردم:
-نیاز نیست چیزی رو توجیح کنی و دلیل حال بدت رو به زبون بیاری؛ خب؟
دستم رو داخل جیب شلوارم فرو بردم و همین‌طور که سرم پایین بود، صدای گریون و بغض‌دارش مهمون گوش‌هام شد‌.
-میشه...میشه منو از اینجا دورم...کنی؟!
سر تکون دادم و بی‌اختیار نگاهم رو چند ثانیه‌ای به صورتش دوختم و حتی بدون اینکه بفهمم چی شده باشه، به خودم اومدم و تند نگاه گرفتم.
اشاره‌ای به ماشین کردم و دستی به زیر چشم‌هاش کشید، و جلوتر از من راه افتاد.
حتی چندباری کم‌ مونده‌بود زمین بیوفته و هنوز هم باورم نمی‌شد، دختر مقابلم همون کسی باشه که هیچ احد‌الناسی نمی‌تونست رو حرفش حرف بیاره‌!
اغراق نمی‌کردم؟ نه، اغراق نبود! درسته اینکه موضوعی یا آدمی رو اگه تو فکرت بزرگ‌تر از چیزی بکنی که هست، اغراق حساب میشه اما کدوم آدمی دیده، ماه آسمون به سیاهی شب حکم بده؟
ماشین رو دور زد و روی صندلی جلو جا گرفت و بی‌حرف پشت فرمون نشستم. از اینکه روزه‌ی سکوت گرفته‌بود غم دردناکی داخل سی*ن*ه‌ام لونه کرد. اروم زمزمه کردم:
-کجا بریم؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

"parisa"

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
103
536
مدال‌ها
2
به سمت اتاقم قدم برداشتم و خاتون با دیدن چهره‌ی نگران و رنگ پریده‌ام نزدیکم شد و دل نگرون زمزمه کرد:
-چیشده ماهبد پسرم؟ کجا می‌خوایی کجا بری این وقت شب مادر؟ اتفاق بدی که نیافتاده؟
صدای نگران خاتون رو که شنیدم به ناچار حتی شده زورکی لبخندی روی لب‌هام نشوندم، براش نگرانی و اضطراب سم بود، اون هم تو این سن‌، از اتاق که خارج شدم با دیدن چهره‌ی مثل ماهش لبخندی زدم و گفتم:
-میام همه چیو براتون توضیح میدم خاتون، اما الان باید برم خب؟
همینکه حرفم رو شنید انگار ته دلش اروم گرفت و با بوسه‌ای که به دستش نشوندم سمت در خونه قدم برداشتم و دستم رو روی دستگیره فشردم بازش کردم.
اونقدری صدای مهوا بد بود که هیچ جوره دلم آروم نمی‌گرفت، اتفاق بدی واسش افتاده بود؟ هیچوقت ادم عجولی نبودم اما الان انگار هوش و حواس از سرم پریده بود که حتی نفهمیدم با چه سرعتی از خونه خاتون زدم بیرون و سوار ماشینم شدم و با نگاه به لوکیشن‌ روشنش کردم!
چه اتفاقی افتاد بود که صداش انقدر گرفته و هراسون بود؟ نفس عمیقی کشیدم تا آرامش خودم رو حفظ بکنم و همینطور که ماشین رو می‌روندم به روبه روم چشم دوختم.
دختری که من می‌شناختم زمین و زمان رو بهم می‌ریخت ولی هیچوقت اجازه نمی‌داد بغض بچسبه به ته صدای محکمش که با شنیدنش صدتا ادم دولا و راست می‌شدن.
پام رو بیشتر رو پدال گاز فشردم و با سرعت بالا تری ماشین رو روندم، مدام سعی داشتم فکر بدی رو به ذهنم راه ندم اما اون صدای بدی که من شنیدم هر ادمی هم بود نمی‌تونست از نگرانی دربیاد.
نفس عمیقی کشیدم و فرمون ماشین رو لای دستم فشردم‌.
مسیری که نیم ساعت راهش بود رو با ده دقیقه طی کردم و وقتی تزمز زدم. با دیدن صورت سرخ شده و حالی پریشون تیری به میوم قلبم راه پیدا کرد. روی نیمکتی زیر درخت تو تاریکی نشسته بود. سریع از ماشین پیاده شدم و به سمتش قدم برداشتم.
خیابون و اطراف اونقدری خلوت بودن که لحظه‌ای فکر اینکه اگه دیر تر رسیده بودم ممکن بود اتفاقی تو این خیابون برای مهوا بیوفته اخم‌هام توهم شد، اما از این بابت مطمئن بودم که این دختر به تنهایی هم از پس خودش برمیاد.
با نزدیک شدن بهش سرعت قدم‌هام رو بیشتر کردم، با دیدنم از روی نیمکت بلند شد و سرش رو پایین انداخت.
-م..من نمی‌دونستم...م..من...اون...
تو حال خودش نبود و به وضوح می‌تونستم‌ این رو از کلمات کشیده‌ای که از زبونش بیرون پرت می‌شدن بفهمم، نگاهم رو به کفش‌هام دوختم‌ و با سری پایین زیر لب زمزمه کردم.
-نیاز نیست چیزی رو توجیح کنی و دلیل حال بدت رو به زبون بیاری خب؟
دستم رو داخل جیب شلوارم فرو بردم و همینطور که سرم پایین بود صدای گریون و بغض دارش مهمون گوش‌هام شد‌.
-میشه...میشه منو از اینجا دورم...کنی؟!
سر تکون دادم و بی‌اختیار نگاهم رو به صورتش دوختم و حتی بدون اینکه بفهمم چی شده باشه تند نگاه گرفتم.
اشاره‌ای به ماشین کردم و با دستی که به زیر چشم‌هاش کشید و جلوتر از من راه افتاد.
حتی چند باری کم‌ مونده بود زمین بیوفته و هنوز هم باورم نمی‌شد دختر مقابلم همون کسی باشه که هیچ احد‌والناسی نمی‌تونست رو حرفش حرف بیاره‌.
اغراق نمی‌کردم؟ نه، اغراق نبود، درسته اینکه موضوعی یا ادمی رو اگه تو فکرت بزرگتر از چیزی بکنی که هست اغراق حساب میشه، اما کدوم ادمی دیده، ماه آسمون به سیاهی شب حکم بده؟
ماشین رو دور زد و صندلی جلو جا گرفت و بی‌حرف پشت فرمون نشستم، از اینکه روزه‌ی سکوت گرفته بود غم دردناکی داخل سی*ن*ه‌ام لونه کرد. اروم زمزمه کردم:
-کجا بریم؟
 
موضوع نویسنده

"parisa"

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
103
536
مدال‌ها
2
نفس عمیقی کشید و با آستین لباسش اون دونه الماس‌هایی که گونه‌ش رو خیس کرده‌بودن رو پاک کرد، و زیر با صدای لرزون و بغض دار زمزمه کرد:
-ن... نمی‌دونم.
ماشین رو روشن کردم و به مقصود نامعلومی راه افتادم، تموم مدت سعی می‌کردم که هیچ واکنشی به تن گُر گرفته‌م نشون‌ندم، اما اینطور که معلوم بود، هیچ نمی‌تونستم‌ دووم بیارم و انگار فضای ماشین خفه و آزاردهنده بود!
به ارومی شیشه‌ی ماشین رو پایین دادم و با باد خنکی که به صورتم سیلی نشوند، حالم رو کمی جا آورد.
سکوت بینمون حکم فرما بود، اما می‌تونستم سال‌ها و قرن‌ها به این سکوتش گوش بدم و چیزی نگم.
نفس عمیقی کشیدم تا حرف بی‌ربطی به زبون نیارم. چرا حرف زدن تو این فضایی که نفس‌به‌نفس این دختر پخش می‌شد، برام انقدر سخت بود؟
صدام رو صاف کردم و خیره به مقابلم، با نفس عمیقی لب زدم:
-بعضی شب‌ها دیر می‌گذره، اما بعد هر شبی صبحی هست! درست مثل بعد اشکی که پشتش حتماً خنده‌‌ای پنهون شده.
پوف کلافه‌ای کشیدم، آخه این چی بود من گفتم؟! چرا حتی شده یه لحظه هم دندون رو جیگر نمی‌ذاشتم؟ همین بهتر بود که توی سکوت شهر رو زیر و رو کنیم.
وقتی صدایی ازش نشنیدم مطمئن شدم که اصلا نمی‌خواد حرفی به زبون بیاره! دلیل حال بدش هم همین بود، حرف نزدن!
کلمات دردناکی که توی وجودش ریشه کرده‌بود رو هیچ‌وقت رها نمی‌کرد و بیرون نمی‌ریخت!
از گوشه‌ی چشم نیم نگاهی حواله‌ش کردم، بادی که صورت مثل ماهش رو در آغوش کشیده بود و انگار لا به لای اون مژه‌های بلند و فر شده می‌پیچید...
نگاهم به چشم‌ها‌ی بسته‌ش افتاد و سریع نگاه از چهره‌ش دزدیدم و سخت آب دهنم رو قورت دادم، خوابیده بود؟!
حالا که من آدرسی از خونه‌ش نداشتم کجا باید می‌بردمش؟
دستی بین موهام کشیدم و انگار که خون به مغزم نرسیده باشه، به‌سمت خونه‌ی خاتون راهی شدم!
امیدوارم بودم خانواده‌ش نگرانش نشده باشن، حالا که این وقت شب بیرون زده بود و الان هم می‌خواستم خونه‌ی خاتون ببرمش.
این دختر خود ماه بود، ماهِ شب چهارده! درست روزی که مقابلم با صورت ماهش ظاهر شد و قلبی که اون شب، شبی که ماه آسمون کامل بود و این وسط بی‌طاقتی می‌کرد، برای دوباره دیدنش. افکار پریشونم رو سریع پس زدم و سخت‌تر از قبل آب دهنم رو قورت دادم...به خودت بیا مرد حسابی!
انگار اصلاً متوجه نشده‌بودم که چطوری جلوی در خونه خاتون رسیدم و حتی حالا هم ترمز زده‌بودم، اصلا چرا اینجا آورده بودمش؟ اگه هراسون بیدار بشه و ببینه تو خونه‌ی یه غربیه‌ست، حق داره دور از جون زهره‌ترک بشه یا نه؟
نفسم رو به آرومی رها کردم و لب روهم فشردم. ماشین رو که خاموش کردم و سمتش برگشتم، با اینکه سرم پایین بود اروم اسمش رو زمزمه کردم و نگاهم رو به چهره‌ش دوختم اما هیچ واکنشی که هیچ، حتی تکونی هم نخورد!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

"parisa"

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
103
536
مدال‌ها
2
سعی کردم بیدارش بکنم، اما انگار موفق‌ نشدم و هیچ‌جوره حتی تکونی هم نمی‌خورد! از سر ناچاری دستی میون موهام فرو بردم و نفس عمیق کشیدم. اتفاق بدی که براش نیافتاده‌بود؟ یه ادم، خب هرچقدر هم صداش بزنی، بالاخره چشم‌هاش رو باز می‌کرد نه؟
برای آخرین‌بار و با صدای بلند‌تری از قبل، اسمش رو به زبون اوردم، اما نه، هیچ فایده‌ای نداشت... بی‌هوش شده بود؟
با نگرانی که تموم تن‌و‌بدنم رو بین دست‌هاش گرفته بود، از ماشین پیاده شدم و در سمت مهوا رو باز کردم.
تنم گر گرفته بود، بخاطر کاری که می‌خواستم بکنم، اما چاره‌ای هم جز این نداشتم. می‌تونستم‌ از رنگ‌وروی سفیدشده‌ش بفهمم که قند خونش قطعا پایینه و به همین دلیل هم بیدار نمیشه.
قطره‌های سرد عرقی که روی پیشونیم جا گرفته‌بود، بدجوری خودش رو به رخم می‌کشید و حالم رو دگرگون می‌کرد!
به‌سمتش خم شدم و مجدد اسمش رو زمزمه کردم؛ باز اینبار شد همون آش و همون کاسه! بطری آب هم داخل داشبورد نبود تا من رو از این وضعیت نجات بده!
نفس عمیقی کشیدم و با قورت دادن آب دهنم به آرومی، یکی از دست‌هام رو به زیر پاهاش و یکیش به دور کمرش دادم.
می‌دونستم نامحرمم بود، می‌دونستم ممکن بود بعد از اینکه بفهمه چطوری از ماشین به خونه اومده، دلخور بشه و براش سوءتفاهم پیش بیاد، اما با این حالش هم نمی‌تونستم تو همون وضع به امون خدا داخل ماشین رهاش بکنم و برم، می‌تونستم‌؟
-نگاه، منو مجبور می‌کنی چه کار‌هایی‌ بکنم!
بالاخره نمی‌شنید که چی میگم، می‌شنید؟ امیدوار بودم فقط بعد این کار سوءتفاهمی پیش نیاد! می‌تونستم‌ دونه عرق‌های ریز گردنم رو حس بکنم که هر لحظه به پایین سر می‌خورن.
به سختی در ماشین رو بستم و با کلی جون‌کندن کلید رو از جیب شلوارم بیرون کشیدم، وای که اگه در و همسایه،‌ یکیشون من رو تاریکی شب و تو این وضع می‌دید فرداش چه حرف‌ها که نمی‌شنیدم؛ از بله‌برون بگیر تا خونه و زندگی!
سبکیش مثل سبکی پر بود و مدام سعی می‌کردم به هیچ چیز دیگه‌ای فکر نکنم و تنها با حال پریشونم، صحیح و سالم این دختر رو به خونه‌ی خاتون برسونم. یه دو قدم راه بود تا در خونه، اما همین دو قدم راه هم برای من دوکیلومتر بود!
به وضوح می‌تونستم‌ صدای رعد‌و‌برقی که داره تو آسمون قلبم خودش رو به رخ می‌کشه رو بشنوم.
کاش از همین‌جا می‌تونستم‌ به این قلب بی‌جنبه بفهمونم که رسوام نکنه، با این داد‌و‌هواری که راه انداخته!
در حیاط رو خواستم با کلی عذاب باز بکنم اما حتی نمی‌تونستم‌ تکونی به خودم بدم و زنگ خونه رو بزنم...حتی متوجه نشدم که با چه دردسری و یه‌ربع معطلی زنگ در رو زدم و خاتون بازش کرد.
وارد حیاط که شدم انگار که چند کیلومتر دویده باشم، نفس تو سی*ن*ه‌م حبس شد و از چند پله‌ی اول با قلبی بی‌قرار بالا رفتم؛ فقط خدا من رو ببخشه که همچین کاری رو از سر ناچاری کردم!
با پام محکم به در ضربه ‌وارد کردم. انگار خاتون صدا رو نشنید که مجدد باز هم ضربه‌ای به در زدم و پشت بند صدا، صدای خاتون به گوشم مهمون شد‌:
-اومدم مادر، اومدم...
در باز شد و خاتون با دیدن سرو‌وضعم و مهوای بین دست‌هام، هاج و واج با دهن باز شده، از جلوی در کنار رفت و خیره‌م شد.
-ماهبد...این... !
همین‌که وارد خونه شدم و خاتون پشت سرم در رو بست، سریع با صدای اروم زمزمه کردم:
- خودم برات همه چی رو توضیح میدم خاتون، اول باید ببرمش اتاق تا کمی استراحت کنه‌.
سمت اتاق قدم برداشتم، خاتون هم نگران و دلواپس دنبالم اومد و مدام با نگرانی حرف می‌زد که چی‌شده و چه اتفاقی افتاده؟ انگار تو این لحظه خون به مغزم نرسید که به جای اتاق خودم مهوا رو به اتاق خاتون ببرم و بزارم با خیالی راحت استراحت بکنه!
عرق سردی از پیشونیم به کنار ابروم سر خورد و سخت نفس حبس شده‌م رو دوباره رها کردم..
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

"parisa"

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
103
536
مدال‌ها
2
وارد اتاق خودم شدم و خیلی آروم و با احتیاط، انگار که شئ با‌ارزشی میون دست‌هام باشه، روی تخت گذاشتمش، سخت آب دهنم رو قورت دادم و سر پایین انداختم، حتی بدون نگاه کردن به صورت و تنش پتو رو با نفسی حبس شده روش کشیدم.
حس می‌کردم یه ماشین جا‌به‌جا کردم و از سنگینی ماشین تموم تن‌وبدنم غرق عرق سردی شده، درحالی که این دختر سبکی یک پر رو داشت... باز هم دست‌هام رو بین موهام فرو بردم و با کشیدن دستم به صورتم پایین آوردمش.
زود از اتاق خارج شدم، حالم بدجوری داشت دگرگون می‌شد و لعنت به این زمان بد موقعی که این قلب و این حالم کم‌کم داشت رسوام می‌کرد.
دستی به ته‌ریشم کشیدم و روبه خاتون که مات‌ومبهوت با دهن و چشم‌های گشاد خیره نگاهم می‌کرد و مدام نگران بود با صدای آرومی زمزمه کردم:
-خاتون این...یعنی این دختر...
انگار خاتون فهمید که چی می‌خوام بگم که این همه این پا و اون پا میکنم که گفت:
-عروسمه؟ اره مادر؟ وای خدارو هزار مرتبه شکر، چقدر هم خوش برو روئه... اتفاق بدی که نیوفتاده ماهبد؟!
-نه...نه شما اصلا نگران نباشین، دورتون بگردم...فقط من میرم خونه‌ی خودم، میشه اگه تونستین چند دست لباسی تنش کنین؟ مطمئنم سختشه.
نگاهم رو به پایین دوختم و آب دهنم رو قورت دادم که گرمای دست خاتون رو روی بازوم احساس کردم و بعد زمزمه‌ی ارومش رو:
-مادر، این دختر حتما ک.س و کاری، چیزی داره، نگران می‌شن، صلاح نیست امشبو تو خونه‌ی یه غریبه بمونه!
دستی میون موهام کشیدم، حق با خاتون بود اما چیکار باید می‌کردم؟
-میدونم خاتون، اما به ولله چاره‌ای نداشتم، حالش بدتر از اون چیزی بود که فکر می‌کردم و چندباری سعی کردم تو ماشین بیدارش کنم اما بیدار نشد که نشد! میشه یه لطفی هم بکنی، ببینی قند خونش پایین افتاده یا نه؟ آدرس و شماره‌ای هم از خونه و خانواده‌ش ندارم خاتون! تنها راه چاره‌م همین بود.
خاتون مثل همیشه لبخندی کنج لبش نشوند و دستش که روی بازوم بود با چشم‌های برق‌زده روی شونه‌م گذاشت و مهربون لب زد:
-من خودم درستش می‌کنم پسرم، تو برو نگران هیچی هم نباش. ماشاالله هراز ماشاالله چقدر هم ماهه این دختر اخه، من نمی‌دونم چیکار کرده که دل پسرمارو برده؟
حرف‌های خاتون باعث شد با اخم نشسته بین ابرو‌هام سر پایین بندازم و تک‌خنده‌ای بکنم. بوسه‌ای روی دست خاتون نشوندم و با خداحافظی به‌سمت در قدم برداشتم و زیر لب اروم زمزمه کردم:
-درست مثل اسمش...ماهه؛
نفسم رو سنگین بیرون فرستادم و همین‌طور که در رو باز می‌کردم با لبخند برگشتم سمت خاتون و گفتم:
-خاتون اگه بیدار شد، لطفاً بهم زنگ بزن؛ حتی اگه نصفه شب هم باشه. مراقب خودت هم باش، فردا سر راه که میام، اول صبحی نون سنگک هم می‌گیرم میارم.
-چشم مادر، خدا خیرت بده. برو به‌سلامت حواسم بهش هست؛ فکر‌و‌ذکرت اینجا نمونه.
لبخندی زدم و دوباره خداحافظی زیر لب، رو به خاتون گفتم و در خونه رو بستم.
بعد از پوشیدن کفش‌هام با دلی که هزار نه صد دل غوغا به پا کرده‌بود در حیاط رو باز کردم و با نفسی حبس‌شده، پشت سرم در رو بستم.
سوار ماشین که شدم نگاهم رو به جای خالیش انداختم. امشب به طور عجیبی ضربان قلبم شدت گرفته‌بود و انگار هوش و حواسم دست خودم نبود! آشفته، دستی به صورتم کشیدم و با محکم فشردن چشم‌هام بازشون کردم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

"parisa"

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
103
536
مدال‌ها
2
نگاهم قفل شئ درخشانی شد که روی صندلی افتاده‌بود، اخم‌هام رو با تعجب توهم بردم! دستم رو سمت صندلی بردم و تازه متوجه‌ گردنبندی شدم که روی صندلی جا خوش کرده‌بود، گردنبند مهوا؟
لبخند به ارومی کنج لبم نشست و با نفس عمیقی، ماه وسط گردنبند رو با آرامش لمس کردم. باید مانع نقش بستن چهره‌ی قشنگش مقابل چشم‌هام می‌شدم، باید مانع یادآوری لبخند‌های قشنگ روی لب‌هاش می‌شدم، باید مانع قلبی می‌شدم که داشت پیش از حد پاش رو از گلیمش درازتر می‌کرد اما...اما تنها چشم‌هام رو روی هم فرود آوردم و لبخندی زدم.
گندش بزنن، داشتم چیکار می‌کردم؟ چه بلایی سرم اومده‌بود؟ چشم باز کردم با حرص به خودم تشر زدم، هوش و حواست کجا رفته مرد حسابی، به خودت بیا!
به دختری که هیچ شناختی جز قوی بودن و اسمی و نامی ازش نداشتم، دل باخته بودم؟ بی‌خبر از اینکه اون دختر شاید کسی یا چیزی تو زندگیش باشه؟
سخت نفس حبس شده‌ام رو رها کردم و برای اخرین‌بار نگاهم رو به زنجیر ظریف گردنبند دوختم و با آهی روی داشبورد گذاشتمش تا بلکه فردا بهش پس بدم‌.
این دختر با تموم وجودش به فکر و ذکرم حجوم اورده بود و هیچ‌جوره به این راحتی‌ها خودش رو از این باتلاق افکاراتم بیرون نمی‌کشید، منِ لعنتی چیکار باید می‌کردم، جز اینکه مدام این افکاراتم رو سرکوب بکنم و منکرش جلودارش بشم!
ماشین رو که روشن کردم حتی نفهمیدم چطوری نیم‌ساعت راه رو توی سکوت و فکر و خیال طی کردم و با دیدن آپارتمانم وارد پارکینگ شدم‌.
کلافه دستی به ته‌ریشم کشیدم، فکر این دختر هیچ‌جوره قصد نداشت دست از سرم برداره؟ حال پریشونش مدام جلوی چشم‌هام می‌اومد و نفس رو ازم می‌گرفت، هنوز هم تا فردا منتظر بودم تا اگه قصد داشت قضیه‌ی حال بدش رو بگه.
هیچ اجباری تو این نبود که حرفی بزنه و دلیل حال بدش رو بگه، اما چرا انقدر برام اهمیت داشت؟ این نگرانی و مهم بودنش، داشت آخر کار دستم میداد.
نفس عمیقی کشیدم که بوی عطری با وارد شدن به آغوش ریه‌هام حس خوب رو تو سرتاسر بدنم به جریان انداخت، هنوز عطرش تو گوشه به گوشه‌ی این ماشین نشسته بود.
ماشین‌ رو خاموش کردم و پیاده شدم، بعد قفل کردنش سوییچ رو بین انگشت‌هام چرخوندم و خودم رو انداختم توی آسانسور و از آینه‌ی آسانسور خیره‌ی موهای ژولیده و چهره‌ی بهم ریخته و داغونم شدم، انگار امشب حال تموم این ادم‌های زمین دگرگون و داغون بود!
یقه‌ی پیرهنم رو درست کردم، اما لکه‌خونی که با بی‌رحمی وسط پیراهن سفیدم نشسته بود، باعث شد اخم‌هام به انی توهم برن و چشم ریز کنم!
این دیگه از کجا پیداش شده‌بود؟ تا جایی که می‌دونستم مهوا زخم‌و‌زیلی به تن نداشت! داشت یا اینکه من نفهمیدم؟
با باز شدن در آسانسور کلافه دستی میون موهام بردم و دوباره یکی‌یکی فکر‌های پریشونم درمورد این یه قطره خون به سمتم حجوم آوردن...نگرانیم حالا دوبرابر که هیچ، داشت دمار از روزگارم درمی‌اورد، این دختر کجاش زخمی شده بود؟
چه بلایی سرش اومده‌بود و این قطره خون وسط پیراهنم چی می‌گفت؟ تنها راه چارم صبر کردن تا فردا صبح بود... خودش می‌گفت و اگه قصد داشت مو‌به‌مو اتفاقات رو تعریف می‌کرد.
کلید رو توی قفل در چرخوندم و همین‌که در باز شد، وارد خونه شدم. پریز برق رو روشن کردم و نگاهم رو تو سرتاسر خونه چرخوندم، اخرین بار که خونه‌ی خودم اومده بودم چند روز پیش می‌شد؛ همین‌طور مرتب و دست نخورده مونده بود. بیشتر بخاطر تنها بودن خاتون پیشش می‌موندم و کم پیش می‌‌اومد که اینجا بیام.
بدون درآوردن لباس‌های تنم، خسته و پریشون خودم رو روی کاناپه رها کردم و انگار که از تموم فکر‌ و خیال‌های دنیا خلاص شده باشم بی‌اختیار نفس عمیقی کشیدم و چشم بستم.
کاش لحظه‌ای می‌تونستم‌ از فکر این دختر دربیام، اما زهی خیال باطل! تموم اتفاقات امشب مثل سناریوی فیلمی از جلوی چشم‌های بسته‌م رد شدن، اما با این وجود لبخندی زدم. امشب هم می‌گذره، گذشت و تموم ثانیه‌به‌ثانیه‌های زمان تو یک چشم به هم زدن اومدن و رفتن!
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین