- Dec
- 103
- 536
- مدالها
- 2
کلماتی که از زبونم بیرون پرت میشدن بهخاطر هوشیاری کمم، کشیده و بریده بریده شده بودن! باز مامان پرید وسط حرفم و نذاشت این بار بزرگ از روی دوشم برداشته بشه.
- تو چی مهوا؟ تو به ما قول دادهبودی! خودت هم خوب میدونی حال و روزت با خوردن اون زهرماریها چهجوری میشه دخترم، ما چیزی جز صلاحت رو نمیخوایم. مهوا، یه نگاه به حال و روز الانت بنداز... ببین به چه حالی افتادی آخه!
بغض با تموم سرعتش به گلوم چنگ زد. کاش میتونستم همهچی رو براشون همین الان توضیح بدم تا اینجوری قضاوتم نکنن.
- اما من دیگه بچه نیستم!
چم شدهبود؟ من بودم که با صدای بلند رو به مامان و بابا داد زدم؟ این من بودم که همین الان صدام رو واسهشون بلند کردهبودم؟
این من بودم؟ اما چرا حس میکردم همین الان کسی از زبون من این حرف رو گفته؟
دوباره ناخواسته صدام بلند شد:
- من بچه نیستم... بفهمین اینو، من دیگه یه دختر پونزده ساله نیستم؛ من ۲۷ سالمه مامان...میدونم دارم چیکار میکنم.
ناباور به چهرهشون خیره شدم! خفه شو مهوا... خفه شو تا بیشتر از این حرمت این احترام رو نشکستی، تا بیشتر از این قلب مامانوباباتو خورد نکردی!
با صدای داد بابا، شونههام از ترس بالا پریدن:
-صداتو برای ما بالا میبری مهوا؟ به خودت بیا!
بغضم شکست و خودم رو به سرعتی که داشتم تو اتاقم پرت کردم.
با بغض روی تختم خزیدم و با همون لباسها، روی تختم دراز کشیدم و پتو رو تا سرم کشیدم.
نه... نه من نبودم که این حرفهارو زدم! این حرفها نمیتونست از دهن من بیرون اومده باشه!
اشکی روی گونم رو خیس کرد و چشم بستم تا بتونم بدون فکر و خیالی بخوابم اما فایدهای نداشت.
باید فردا با مامانوبابا حرف میزدم،
باید براشون توضیح میدادم. چشمهام گرم شد و با غمی که توی وجودم رخنه کردهبود به خواب رفتم.
- تو چی مهوا؟ تو به ما قول دادهبودی! خودت هم خوب میدونی حال و روزت با خوردن اون زهرماریها چهجوری میشه دخترم، ما چیزی جز صلاحت رو نمیخوایم. مهوا، یه نگاه به حال و روز الانت بنداز... ببین به چه حالی افتادی آخه!
بغض با تموم سرعتش به گلوم چنگ زد. کاش میتونستم همهچی رو براشون همین الان توضیح بدم تا اینجوری قضاوتم نکنن.
- اما من دیگه بچه نیستم!
چم شدهبود؟ من بودم که با صدای بلند رو به مامان و بابا داد زدم؟ این من بودم که همین الان صدام رو واسهشون بلند کردهبودم؟
این من بودم؟ اما چرا حس میکردم همین الان کسی از زبون من این حرف رو گفته؟
دوباره ناخواسته صدام بلند شد:
- من بچه نیستم... بفهمین اینو، من دیگه یه دختر پونزده ساله نیستم؛ من ۲۷ سالمه مامان...میدونم دارم چیکار میکنم.
ناباور به چهرهشون خیره شدم! خفه شو مهوا... خفه شو تا بیشتر از این حرمت این احترام رو نشکستی، تا بیشتر از این قلب مامانوباباتو خورد نکردی!
با صدای داد بابا، شونههام از ترس بالا پریدن:
-صداتو برای ما بالا میبری مهوا؟ به خودت بیا!
بغضم شکست و خودم رو به سرعتی که داشتم تو اتاقم پرت کردم.
با بغض روی تختم خزیدم و با همون لباسها، روی تختم دراز کشیدم و پتو رو تا سرم کشیدم.
نه... نه من نبودم که این حرفهارو زدم! این حرفها نمیتونست از دهن من بیرون اومده باشه!
اشکی روی گونم رو خیس کرد و چشم بستم تا بتونم بدون فکر و خیالی بخوابم اما فایدهای نداشت.
باید فردا با مامانوبابا حرف میزدم،
باید براشون توضیح میدادم. چشمهام گرم شد و با غمی که توی وجودم رخنه کردهبود به خواب رفتم.
آخرین ویرایش: