- Dec
- 53
- 236
- مدالها
- 2
کلماتی که از زبونم بیرون پرت میشدن بخاطر هوشیاری کمم کشیده و بریده بریده شده بودن! باز مامان پرید وسط حرفم و نزاشت این بار بزرگ از روی دوشم برداشته بشه.
-تو چی مهوا؟ تو به ما قول داده بودی! خودت هم خوب میدونی حال و روزت با خوردن اون زهرماری ها چه جوری میشه دخترم، ما چیزی جز صلاحت رو نمیخوایم مهوا، یه نگاه به حال و روز الانت بنداز... ببین به چه حالی افتادی آخه..
بغض با تموم سرعتش به گلوم چنگ زد، کاش میتونستم همه چیو رو براشون همین الان توضیح بدم تا اینجوری قضاوتم نکنن...
-اما من دیگه بچه نیستم!
چم شده بود؟ من بودم که با صدای بلند روبه مامان و بابا داد زدم؟ این من بودم که همین الان صدام رو واسشون بلند کرده بودم؟
این من بودم؟ اما چرا حس میکردم همین الان کسی از زبون من این حرف رو گفته؟
دوباره نخواسته صدام بلند شد:
-من بچه نیستم...من دیگه یه دختر پونزده ساله نیستم بفهمید اینو...من بیستو هفت سالمه مامان...میدونم دارم چیکار میکنم.
ناباور به چهرشون خیره شدم، خفه شو مهوا...خفه شو تا بیشتر از این حرمت این احترام رو نشکستی...تا بیشتر از این قلب مامان و باباتو خورد نکردی...
با صدای داد بابا شونههام از ترس بالا پرید:
-صداتو برای ما بالا میبری مهوا؟ به خودت بیا!
بغضم شکست و خودم رو به سرعتی که داشتم پرت کردم توی اتاقم.
با بغض روی تختم خزیدم و با همون لباسها روی تختم دراز کشیدم و پتو رو تا سرم کشیدم.
نه... نه من نبودم که این حرفارو زدم! این حرفا نمیتونست از زبون من بیرون اومده باشه!
اشکی روی گونم رو خیس کرد و چشم بستم تا بتونم بدون فکر و خیالی بخوابم اما فایدهای نداشت،
باید فردا با مامان و بابا حرف میزدم..
باید براشون توضیح میدادم. چشمهام گرم شد و با غمی که توی وجودم رخنه کرده بود به خواب رفتم.
-تو چی مهوا؟ تو به ما قول داده بودی! خودت هم خوب میدونی حال و روزت با خوردن اون زهرماری ها چه جوری میشه دخترم، ما چیزی جز صلاحت رو نمیخوایم مهوا، یه نگاه به حال و روز الانت بنداز... ببین به چه حالی افتادی آخه..
بغض با تموم سرعتش به گلوم چنگ زد، کاش میتونستم همه چیو رو براشون همین الان توضیح بدم تا اینجوری قضاوتم نکنن...
-اما من دیگه بچه نیستم!
چم شده بود؟ من بودم که با صدای بلند روبه مامان و بابا داد زدم؟ این من بودم که همین الان صدام رو واسشون بلند کرده بودم؟
این من بودم؟ اما چرا حس میکردم همین الان کسی از زبون من این حرف رو گفته؟
دوباره نخواسته صدام بلند شد:
-من بچه نیستم...من دیگه یه دختر پونزده ساله نیستم بفهمید اینو...من بیستو هفت سالمه مامان...میدونم دارم چیکار میکنم.
ناباور به چهرشون خیره شدم، خفه شو مهوا...خفه شو تا بیشتر از این حرمت این احترام رو نشکستی...تا بیشتر از این قلب مامان و باباتو خورد نکردی...
با صدای داد بابا شونههام از ترس بالا پرید:
-صداتو برای ما بالا میبری مهوا؟ به خودت بیا!
بغضم شکست و خودم رو به سرعتی که داشتم پرت کردم توی اتاقم.
با بغض روی تختم خزیدم و با همون لباسها روی تختم دراز کشیدم و پتو رو تا سرم کشیدم.
نه... نه من نبودم که این حرفارو زدم! این حرفا نمیتونست از زبون من بیرون اومده باشه!
اشکی روی گونم رو خیس کرد و چشم بستم تا بتونم بدون فکر و خیالی بخوابم اما فایدهای نداشت،
باید فردا با مامان و بابا حرف میزدم..
باید براشون توضیح میدادم. چشمهام گرم شد و با غمی که توی وجودم رخنه کرده بود به خواب رفتم.