جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

نیمه حرفه‌ای [چیناچین] اثر «دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن رمان‌ بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط دردانه با نام [چیناچین] اثر «دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن رمان‌ بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 10,620 بازدید, 287 پاسخ و 58 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [چیناچین] اثر «دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن رمان‌ بوک»
نویسنده موضوع دردانه
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط دردانه
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,922
35,298
مدال‌ها
3
دستش را عقب برد. لحظه‌ای به من نگاه انداخت و بعد به مانتوی خودش نگاه کرد و با بالا آوردن قسمتی از آن گفت:
- همین رنگی بخرم؟
یا ابروهای درهم و دهانی که به نشانه‌ی انزجار جمع کرده‌بودم، به مانتوی سورمه‌ای رنگ و رو رفته‌اش نگاه کردم.
- نه! تو عروس خانمی، باید رنگ‌های روشن بپوشی.
مانتوهای طرفی که ایستادم را از هم جدا کردم و او گفت:
- آخه آقا اون‌جوری زود کثیف میشن.
آستین مانتویی را که گل‌های درشت صورتی داشت بیرون کشیدم.
- مگه می‌خوای چیکار کنی؟ این خوبه؟
سری کج کرد.
- نمی‌دونم.
متفکر به آستین مانتو که در دستم بود، نگاه کردم. زیادی گل‌گلی نبود؟ رها کردم و‌ مانتوی طوسی‌رنگی که دکمه‌های درشت مشکی‌رنگ هم در جلو و هم در سرآستین‌هایش بود را بیرون کشیدم.
- بیا جلو ببینم اندازه‌ات میشه؟
یک قدم به جلو برداشت و من مانتو را با همان رخت‌آویز مقابلش گرفتم. به نظرم متناسب بود.
- خوبه؟
مهری که نگاهش روی مانتو بود «خوبه»ای گفت. مانتو را کناری گذاشتم.
- اینو بذارم پرو کنی.
دوباره میان مانتوها گشتم. مانتوی کرم‌رنگی را که روی سرآستین‌ها و پایینش نقوش سنتی داشت، بیرون کشیدم.
- این چطوره؟
فقط سری تکان داد. آن را هم روی مانتوی قبلی گذاشتم. باز مانتوها را جا به جا کردم و یکی از آن‌ها را که به رنگ آبی‌روشن بود و نقوش هفت و هشتی داشت، بیرون کشیدم.
- به نظرت کدومشون بهتره؟
لحظه‌ای متفکر به مانتوها نگاه کرد.
- همشون خوبه آقا!
کلافه از این که نمی‌دانستم چه می‌خواهد، گفتم:
- کدومشو بیشتر می‌خوای که ببری پرو کنی؟
نگاهش را از مانتوها به من دوخت.
- پرو؟ نمی‌دونم... شما بگید!
نگاهم را روی مانتوها برده و دستی به سرم کشیدم.
- من بگم؟
در این بین نگاهم به رگال پالتوها افتاد.
- صبر کن!
به طرف رگال رفتم و از بین پالتوها نظرم روی دو پالتوی که مناسب قد و قواره مهری بود، نشست. یکی توالی نوارهای افقی زرد و سفید بود و بین نوارها نقوش زمستانه، نظیر کاج کریسمس، برف و گوزن داشت و دیگری یک پالتوی چهارخانه‌ی بنفش بود.
 
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,922
35,298
مدال‌ها
3
پالتوی زرد‌رنگ به نظرم بسیار شلوغ آمد، دیگری را برداشتم و به کنار مهری برگشتم و به همراه مانتوها به دست مهری دادم.
- برو پروشون کن، ببین کدومش رو دوست داری.
لباس‌ها را گرفت.
- پرو کنم؟
به اتاقک پرو اشاره کردم.
- برو اونجا تک‌تک بپوششون، بعد درو باز کن من هم ببینم.
سری تکان داد و به طرف اتاق پرو رفت. با رفتن او نگاهم را چرخاندم. چند رگال هم لباس‌های راحتی بود. به طرف آن‌ها رفتم و چند پیراهن بلند و کوتاه در رنگ‌های مختلف برداشتم. پشت در اتاق پرو رفتم و در زدم.
- پوشیدی؟
- بله آقا!
در را باز کرد. مانتوی طوسی‌رنگ را پوشیده‌بود و با دکمه‌هایش ور می‌رفت.
- چطوره؟
- آقا دکمه‌ش سفته!
لباس‌ها را به طرفش گرفتم.
- خب اونو ول کن، بقیه رو امتحان کن، اینا هم هستن!
چشمانش درشت شد.
- آقا چقدر زیاد همه رو باید بپوشم.
لباس‌ها را گرفت.
- ببین کدومشو دوست داری همونو بپوش!
وقت زیادی در همان وضع صرف کردیم و همین باعث شد، مرد فروشنده هم برای راهنمایی در انتخاب به سراغ من بیاید و من او را با گفتن «اگه نیاز به راهنمایی بود، حتماً بهتون میگیم» دور نگه داشتم. او هم در جهت نگه داشتن منِ مشتری در مغازه‌اش عقب رفت و چیزی نگفت. بالأخره مهری همه‌ی لباس‌ها را پرو کرد و من تک به تک همه را دیدم. وقتی با لباس‌ها در دست بیرون آمد، پرسیدم:
- کدومو پسندیدی بخریم؟
نگاهش را روی لباس‌ها چرخاند.
- کدومو بخریم؟
لحظاتی فکر کرد و گفتم:
- انتخاب کن!
بعد از لحظه‌ای گفت:
- انتخاب؟ شما کدومو انتخاب می‌کنید؟
- من انتخاب کنم؟ تو می‌خوای بپوشی.
- خب شما خوب انتخاب می‌کنید.
گرچه یک سوی مغزم از انتخاب نکردن او کلافه شد، اما سوی دیگرم از این امر خرسند بود، چرا که می‌توانستم طبق خواست و علاقه‌ی خودم برای او لباس بخرم. همین حس خوب که همسرم طبق نظر من لباس می‌پوشد، باعث شد زیاد روی انتخاب کردن او پافشاری نکنم. مانتوی کرم‌رنگ و آبی‌رنگ، پالتو و سه پیراهن در اندازه‌های مختلف بردارم و بعد از انتخاب چند شلوار پارچه‌ای در رنگ‌های سیاه، کرم و قهوه‌ای از مغازه بیرون رفتیم.
 
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,922
35,298
مدال‌ها
3
مقصد بعدیمان یک مغازه‌ی شال و روسری بود که گرچه مساحت آن‌چنانی نداشت، اما دیوارهایش را تا سقف پر از شال و‌ روسری کرده‌بودند. همین که پا به درون مغازه گذاشتیم، دختر فروشنده «بفرمایید» گفت و من جواب دادم:
- انتخاب کردیم بهتون میگیم.
به طرف مهری که سرش را بالا کرده و دیواری را که تا بالا شال‌های رنگ‌وارنگ درون حلقه‌های فلزی از آن آویزان بود را تماشا می‌کرد، برگشتم.
- یکی رو انتخاب کن!
- آخه کدومشو؟ خیلی زیادن!
به نزدیک‌ترین شال که رنگ صورتی ملیحی داشت، اشاره کردم.
- این خوبه؟
یکی از ابروهایش را بالا داد:
- آخه شاله آقا!
- شال باشه، چه ایرادی داره؟
- آخه من شال سرم نمی‌کنم.
ابروهایم را درهم کشیدم.
- چرا؟
- خب چون نمیشه گرهش زد، همش توی دست و پائه.
نگاهم به روسری گره خورده پشت گردنش ثابت شد. پس دلیل اینکه همیشه مهری روسری را پشت گردنش می‌بست، همین بود. دست آزادم را که پاکت خرید نداشت، در جیب شلوارم فرو کردم و متفکر به طرف دیوار شال‌ها برگشتم. با یادآوری نحوه‌ی شال زدن پریزاد و بقیه دختران امروزی، که هیچ از آن راضی نبودم، لحظه‌ای به این فکر کردم بگویم «ایرادی نداره نمی‌خریم» اما با فکر به این که من می‌خواستم تا رفتن به خانه، مهری را تبدیل به یک‌ خانم متشخص کنم، باید این نحوه‌ی روسری زدن را از او می‌گرفتم، پس روش درست سر کردن شال را هم به او‌ یاد می‌دادم، گفتم:
- ولی باید از این به بعد یاد بگیری شال سر کنی، ببین چقدر زنا شال سر می‌کنن.
نگاهش را به بیرون مغازه دوخت و به زن‌های در حال رفت و آمد نگاه کرد.
- ولی... .
- ولی نداره مهری، باید یاد بگیری شال سر کنی و دیگه هم روسری‌هاتو پشت گردنت گره نزنی، کسی رو دیدی اینجوری روسری سر کنه؟
- آره آقا! خاله‌بتول!
سری کج کردم و با ابروهای درهم نگاهش کردم.
- خاله‌بتول پیرزنه، تو جوونی... .
سرم‌ را نزدیک بردم و آرام‌ گفتم:
- تازه‌عروس هم هستی، باید مثل جوونا روسری سر کنی.
از حرفم خوشش آمد و لبخندی زد.
- چشم آقا هرچی شما بگید!
 
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,922
35,298
مدال‌ها
3
بعد از زیر و رو کردن شال‌ها، بالاخره یک شال کرم که خطوط صورتی داشت و یک شال آبی روشن، مناسب با مانتوهایش برداشتیم. به طرف دیگر مغازه که روسری قرار داشت، چرخیدم.
- روسری هم بردار!
- آقا همین که خاله‌بتول داده خوبه، زیادی میشه.
با گفتن «نمیشه» یک گام به طرف روسری‌ها برداشتم. نگاهم روی روسری‌های کوتاه افتاد. می‌دانستم مهری از این‌ها سر نمی‌کند، اما با نیشخندی گفتم:
- اینا خوبه؟
- اینا که مال بچه‌هاس آقا! همه‌ی موهام می‌ریزه بیرون.
با فکر به آبشارهای سیاهش که بیرون می‌ریخت، لبخند زدم.
- اتفاقاً خوبه که، یه دونه از اینا بگیر، گاهی وقتا توی خونه بزن به سرت، بعد ببر پشت سرت گره بزن، موهات از دو طرفش پخش بشه.
روی روسری زردی که نقوش بنفش داشت، دست گذاشتم.
- اینو ببین! به اون لباس زردت هم میاد.
لبخندی زد و انگشتی روی روسری کشید.
- الکی نخرید، وقتی نمیشه بیرون پوشید، چه فایده داره؟
- فایده‌ش همینه که توی خونه می‌پوشی من خوشم بیاد، برای بیرون هم می‌خریم.
به طرف روسری‌های بزرگ‌تر سر چرخاندم.
- یکی دوتا از اینا هم می‌خریم.
نگاهش را روی روسری‌هایی که آویزان از میله‌های افقی بود برد.
- آخه کدومشو؟
انگشتم را به یک روسری سبزآبی که نقش‌های اسلیمی داشت، نزدیک کردم.
- این چطوره؟
- قشنگه!
به روسری بنفش رنگ ملایمی با دایره‌های سفید اشاره کردم.
- این چطوره؟
- اونم قشنگه...!
بعد کلافه سر گرداند.
- من نمی‌دونم، همشون خوبن!
هر دو روسری را از سر جایش بیرون کشیدم.
- هر دوتا رو می‌خریم.
همه‌ را روی پیشخوان گذاشته و بعد از حساب کردن از مغازه بیرون رفتیم. تا شب درون بازار راه رفتیم و از ریزترین چیزها تا مهم‌ترین لباس‌ها را برای مهری خریدم، بطوری‌که دیگر چیزی کم و کسر نداشته‌باشد. در تمام مدت مهری با گفتن «هرچی شما بگید»، «هرچی خودتون بخواید» انتخاب را بر عهده‌ی من گذاشت و من در ظاهر به او می‌گفتم انتخاب کند، اما در باطن خوشحال بودم که با سلیقه‌ی خودم برای همسرم انتخاب می‌کنم. اصلاً مگر بهتر از این میشد که مهری زیبای من به خواست و اراده‌ی من لباس بپوشد و رفتار کند؟ در این صورت خوش‌اقبال بودم و زندگی در کنار او کاملاً باب میل من میشد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,922
35,298
مدال‌ها
3
هوا تاریک شده‌بود که با دستانی پر از پاکت خرید، از یک مغازه که وسایل چوبی می‌فروخت، بیرون زدیم. یک میز توالت با چارپایه‌اش هم خریده و به امانت در همان مغازه گذاشتیم، تا بعداً از غفور بخواهم آن را برایم بیاورد. خرید میز توالت، فقط به این دلیل بود که هرگاه هوس موهای سحرانگیز محبوبم را کردم، مقابل آن بنشیند و من به آرامی میان موهای زیبایش برس بکشم. با تصور شانه کردن موهایش لبخند زدم. اصلاً چرا هر شب همین کار را نکنم؟
بعد از خرید میز دیگر کاری نداشتیم و باید به برگشتن به خانه فکر می‌کردم. هنوز قدمی برنداشته‌بودیم که نگاهم به مغازه‌ی کوچکی که لوازم آرایش می‌فروخت، افتاد. لحظه‌ای ایستادم و بعد مچ دست مهری را که با اشتیاق به بساط دستفروشی که وسایل چرم داشت نگاه می‌کرد، گرفتم.
- مهری بریم اونور!
بدون آنکه سر بلند کند، گفت:
- آقا اینا خیلی قشنگن!
نگاهم به کیف‌‌پول‌هایی افتاد، که کنار هم روی یک برزنت چیده شده‌بود. مرد دستفروش تا نگاه ما را دید گفت:
- آقا همه کار دستن.
رو به مهری کردم.
- کیف پول می‌خوای؟
کنار بساط نشست و مچ دستش را رها کردم. دست به طرف یک کیف‌دستی چرمی برد که رنگ قهوه‌ای روشن داشت. بند کولی آن رشته‌های چرم بود که گیس‌باف شده‌بودند و دوخت‌های درشت با رنگ تیره‌تر به درزهایش خورده‌بود. روی قسمت برگردان جلویش هم عکس یک دختر‌بچه که بغلی از گل داشت، چاپ بود. همین امشب، یک کیف‌دست کرم‌رنگ برایش گرفته‌بودم، اما وقتی ذوقش را هنگام دیدن کیف دیدم، رو به فروشنده کردم.
- آقا ما این کیف رو می‌خوایم، یه کیف پول هم روش بده!
مرد فروشنده سریع کیف‌پول کوچکی را که اندازه کارت‌های بانکی بود و سه زیپ می‌خورد، برداشت.
- این ست همینه.
کیف را گرفتم، عکس همان دختر رویش بود. کارتم را به طرف مرد دراز کردم.
مرد با «خدا برکت بده»ای کارت را گرفت و من به طرف مهری برگشتم. مهری ذوق‌زده کیف را در بغل گرفت و ایستاد.
- آقا واقعاً خریدید؟
رمز کارت را به فروشنده گفتم و رو به مهری جواب دادم:
- حالا که اینقدر دوستش داری، بنداز روی دوشت، دست خالی نمونی.
با لبخند دندان‌نمایی کیف را روی دوشش انداخت. کارت را از فروشنده گرفتم و کیف پول را به طرف مهری گرفتم.
- اینم بذار داخلش.
با گفتن «ممنون» گرفت و من با برداشتن پاکت‌های خریدمان به آن طرف خیابان اشاره کردم.
- بریم اونور آخرین چیزها رو هم بخریم و برگردیم.
 
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,922
35,298
مدال‌ها
3
به آن سوی خیابان که مغازه‌ی لوازم آرایش مدنظرم قرار داشت، رفتیم. مغازه‌ی بسیار کوچکی بود که با گذاشتن اجناس فقط به اندازه یک نفر در آن جا بود و ویترین کوچکی فاصله بین بیرون و درون بود و مشتری‌ها از همان پیاده‌رو خرید می‌کردند، دختر جوانی فروشنده بود که با یک مشتری درمورد نوع رنگ‌مو حرف میزد. نگاهی به ردیف رژلب‌های زیر ویترین شیشه‌ای دوختم و گفتم:
- مهری از اینا هم بخر!
آرام گفت:
- آقا من که از اینا بلد نیستم بزنم!
- خب یاد می‌گیری، بقیه زنا چطور یاد گرفتن؟
ابروهایش به هم نزدیک شد.
- آخه؟
کمی انگشتم را بالا بردم.
- هیس! آخه نگو، فقط گوش بده!
به دختر فروشنده که با تمام شدن کارش به طرف ما برگشته‌بود، گفتم:
- هرچی که یه خانم برای آرایش لازم داره رو لطف می‌کنید؟
دخترک لبخندی زد و گفت:
- بله حتماً!
کم‌کم با ردیف کردن انواع ابزار و کرم‌ها و بسته‌هایی که هیچ از آن‌ها سر در نمی‌آوردم، از حرفم پشیمان شدم. همان‌طور که دختر فروشنده توضیحات پایان‌ناپذیرش را به من و مهری که هر دو مثل هم چیزی از آن‌ها متوجه نمی‌شدیم، می‌داد. نامحسوس گوشی‌ام را از جیب بیرون کشیدم و درحالی‌ که در پناه‌ ویترین نگه داشته‌بودم و چنان تظاهر می‌کردم که به حرف‌های دختر گوش می‌دهم، پیامی برای پریزاد نوشتم:
- وقت داری؟
پریزاد گویی به گوشی چسبیده‌بود، سریع جواب داد:
- خورش بادمجون خوشمزه بود؟
و بعد یک شکلک خنده گذاشته‌بود. نفس حرصی کشیدم و نوشتم:
- حساب اونو که وقتی دیدمت باهات صاف می‌کنم، ولی الان به کمکت نیاز دارم.
لحظاتی بعد اعلان پیام صوتی‌اش آمد. همراه با باز کردن پیام‌رسان، کمی از مهری که دخترک سرش را گرم صحبت کرده‌بود، فاصله گرفتم و پیام مهری را با نزدیک گوش گذاشتن شنیدم.
- جوووون! مهرزادخان باز کارش گیر ما شده، چه شود؟! با مهری دعوا کردی قهر کرده می‌خوای واسطه شم آشتی کنه؟
نفس حرصی کشیدم. سرم را به طرف مغازه‌ی بسته‌ای چرخاندم و بعد برایش با آهسته‌ترین صدای ممکن ضبط کردم.
- اینقدر وراجی نکن، نمی‌تونم پیام صوتی گوش بدم، با همون متن جواب بده، اومدم برای مهری لوازم آرایش بخرم، به مغازه‌دار گفتم هرچی لازمه، الان یه کوه وسیله چیده جلوم، بگو چیکار کنم؟
با ارسال پیام به نزد مهری و دخترک برگشتم که داشت چیز جدیدی را برای او توضیح می‌داد و مهری فقط با چشمان گرد شده، نگاه می‌کرد. صدای دینگ پیام که آمد، نگاهم را روی صفحه گوشی کشیدم. پریزاد یک خط شکلک قهقهه برایم فرستاده‌بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,922
35,298
مدال‌ها
3
دندان‌هایم را بهم فشردم، اما هنوز ابروهایم را در هم نکشیده‌بودم که چند پیام پشت سر هم آمد.
- بیچاره می‌خواد سرکیسه‌ت کنه!
- جز یه عطر یا ادکلن، یه لاک و یه رژلب چیزی نخر!
- بقیه رو بسپار به خودم.
- براش می‌خرم.
- تو چیزی سرت نمیشه.
ساعد یک دستم را روی شیشه ویترین تکیه داده و با گرفتن گوشی در پناه آن، برایش نوشتم:
- پس یادش هم میدی؟
ابتدا چند شکلک عینک‌دودی‌دار فرستاد و باز چند پیام پشت‌بندش آمد.
- غمت نباشه داداش!
- بیارش اینجا، بسپرش به من.
- سه سوته مهری رو میکاپ‌وُمن می‌کنم تحویلت میدم.
با لبخند رضایتی رو به مهری و دختر فروشنده کردم. هنوز دخترک حرف میزد و مهری بهت‌زده فقط به حرف‌های او گوش می‌داد، رو به دختر فروشنده گفتم:
- ببخشید! ممکنه همه رو جمع کنید، ما فقط یه رژلب، یه ادکلن و یه لاک می‌خوایم.
دخترک جا خورد. لبخند معذبی زد.
- آخه گفتین هرچی لازمه.
- بله! من عذر می‌خوام! الان هم اونایی که گفتم رو لطف کنید.
دخترک دلخور از دست من، با جمع کردن وسایل، عطری را مقابل مهری گذاشت.
- عزیزم! بنظرم این عطر مناسب توئه، این تستر هست، ببین اگه خوشت میاد پلمپش رو بهت بدم.
مهری نگاه ملتمسانه‌ای به من کرد و من به جای او عطر را برداشتم. روی مچم تست کردم. بعد از بوییدن، از بوی ملایم آن خوشم آمد و مچم را رو به مهری گرفتم.
- خوبه؟
مهری بویید و سر تکان داد:
- خوبه!
با گفتن «همین خوبه» عطر را روی پیشخوان گذاشتم. دختر همزمان که با یک دست، یک جعبه‌ی سیاه‌رنگ عطر را روی پیشخوان می‌گذاشت، با دست دیگر رژلبی را از داخل ویترین روی آن گذاشت.
- به نظر من این رژ هم مناسبه.
با دیدن رنگ ملایم رژ، «خوبه‌»ای گفتم و نگاهم را روی ردیف لاک‌هایی که در یک قفسه ایستاده، کنار دختر بود چرخاندم تا لاک مناسبی را برای مهری انتخاب کنم که جیغ نباشد. روی رنگ ملایمی دست گذاشتم.
- این رنگو برامون میارید؟
دخترک با گفتن «نود؟» به طرف قفسه برگشت. من و مهری که هر دو تازه با این اصطلاح آشنا شده‌بودیم، با ابروهای بالارفته به هم نگاه کردیم و به طوری که معلوم نشود، لبخند زدیم. دخترک لاک را برداشت و مقابلمان گذاشت. نگاه هر دوی ما روی لاک نشست و پرسیدم:
- میشه امتحانش کرد؟
دختر لبخندی زد.
- متأسفم! اینا تست نداره، اما صبر کنید من خودم از این دارم.
به سراغ یک کیف آرایش تقریباً بزرگ مستطیلی و صورتی‌رنگ رفت که روی چارپایه‌ای نزدیک خودش قرار داشت. با باز کردن زیپ مجموعه‌ای از کالاهای درون مغازه‌اش از درون آن مشخص شد که باعث بالا رفتن ابروهایم شد، بعد از کمی گشتن میان آن‌ها لاکی را بیرون آورد و روی پیشخوان گذاشت.
- این همون رنگه می‌تونید تست کنید.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,922
35,298
مدال‌ها
3
لاک‌ را برداشتم و سرش را باز کردم. رو به مهری گفتم:
- دستتو بیار!
لاک را روی پیشخوان گذاشتم و دست مهری را که پیش آورد، گرفتم. با دست دیگر فرچه را روی ناخن انگشت وسطش کشیدم و پرسیدم:
-خوبه؟
لبخندی زد.
- قشنگه!
دستش درون دستم بود و نگاهش‌ را با ذوق به انگشتش دوخته‌بود، نگاهم را با لبخند به ناخن دست مهری دادم که با فهمیدن چیزی لبخندم پر کشید. فرچه را به طرف دخترک گرفتم و‌ بدون نگاه برداشتن از ناخن مهری گفتم:
- همینو برمی‌داریم.

دخترک با «مبارکه» گفتن فرچه را گرفت. نگاهم روی ناخن دستان مهری قفل شده‌بود و‌ به این فکر‌ می‌کردم چرا هنوز متوجه نشده‌بودم مهری ناخن می‌جود؟ ناخن‌های دستش ته‌رفته و کاملاً گرد بودند. به خاطر آموزش‌هایی که در دانشگاه برای شناخت اختلالات رفتاری بچه‌ها دیده‌بودم، خوب می‌دانستم این ناخن‌های گرد نشانه‌ی ناخن جویدن است. همان‌طور که دستش در دستم بود، نگاهم را روی صورتش بردم که به ناخن لاک‌زده‌اش چشم دوخته‌بود. این دختر عادت به جویدن ناخن داشت و باید آن را به طریقی از سرش می‌انداختم. این عادتِ از سر استرس، گرچه برای او‌ با آن گذشته‌ای که در خانه‌ی یحیی گذرانده‌بود، عجیب نبود؛ اما چرا من همان‌طور که از مدت‌ها قبل متوجه زبری دستانش به خاطر کار زیاد شده‌بودم، متوجه ناخن‌های گردش نشده‌بودم؟ با یادآوری زبری دستانش رو به دختر فروشنده کرده و با رها کردن دست مهری گفتم:
- ببخشید کرم و یا پمادی دارید که برای زبری پوست خوب باشه؟
دخترک با گفتن «بله» برگشت و از قفسه‌ی پشت سرش قوطی کرمی را آورد.
- این کرم بهترین در رده‌ی خودش هست، اگه طبق دستورالعمل یک ماه هر شب استفاده کنید، نتیجه رو می‌بینید.
همزمان نگاهم به بسته‌های دستکش‌های پارچه‌ای که روی قسمتی از ویترین به چنگک کوچکی آویزان بودند افتاد، یکی را جدا کردم و‌ روی بقیه وسایل گذاشتم.
- اینو هم می‌خوام، همه رو حساب کنید.
بعد از آنکه کارمان تمام شد و به طرف پارکینگ راه افتادیم، مهری گفت:
- آقا دستتون سنگین شد، بعضیاشو بدین من بیارم.
من که هنوز در فکر این بودم که چرا در همه‌ی این مدت، هم زمانی که مهری شاگردم بود و در کلاس برای تنبیه کف دستش خط‌کش می‌زدم، هم زمانی که در خانه‌ام‌ بود، متوجه ناخن جویدنش نشده‌بودم؟ حرفش را نفهمیدم و به طرفش برگشتم.
- چیزی گفتی؟
- آقا میگم این همه وسیله دستونه، خسته شدین، بعضیاشو بدین دست من.
لبخندی زدم و چند تا از پاکت‌ها را به طرف او‌ گرفتم.
- باشه اینا رو تو‌ بیار!
با گرفتن چند پاکت، دستم آزاد شد. دست آزاد او را گرفتم و در‌ کنار هم‌قدم زدیم، تا به پارکینگ رسیدیم. لحظاتی زیبا را تجربه می‌کردم. ساعتی از شب گذشته‌بود و پارکینگ به شلوغی عصر نبود. تا کنار‌ ماشین رفتیم و با باز کردن صندوق همه وسایل درون دستم را در صندوق گذاشتم. بعد از من، مهری هم پاکت‌های دستش را در صندوق قرار داد و در انتها کیف‌ روی دوشش‌ را هم‌ گذاشت.
- اینو چرا دیگه می‌ذاری؟
ابروهایش را بالا داد.
- نباید بذارم؟
با دست به کیف اشاره کردم.
- دخترجان‌! این کیف همراهه، باید همیشه پیشت باشه.
به کیف نگاه کرد.
- یعنی الان‌ بردارمش؟
نفس درون سی*ن*ه‌ام را بیرون دادم.
- نه الان که خالیه بذار همین‌جا باشه‌، ولی بعد از این خواستی جایی بری داخلش وسایل بذار همیشه‌ همراهت باشه.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین