جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [آبینه] اثر «Z SR نویسنده انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط جانان قصه با نام [آبینه] اثر «Z SR نویسنده انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,335 بازدید, 61 پاسخ و 23 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [آبینه] اثر «Z SR نویسنده انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع جانان قصه
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط جانان قصه
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

جانان قصه

سطح
0
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
73
750
مدال‌ها
2
موهای سفید آقای‌هاشمی را از نظر می‌گذارنم و همسرش را به یاد می‌آورم که گاهی اوقات همراه با دخترش به کافه می‌آمدند و معمولاً، انتخابشان میز کنار شیشه سرتاسری رو به خیابان بود. جسم نحیف همسرش نشان از بیماری پنهانش را داشت که کسی روی پرسیدن نوع بیماری‌اش را در خود نمی‌دید.
- من شماها رو مثل خانواده خودم دوست داشتم و تو این چند سال واقعاً دلم به بودنتون خوش بود.
سر پایین می‌اندازد و آه سر می‌دهد:
- هر وقت از هر کجا کم می‌آوردم پناه می‌آوردم این‌جا و با نگاه کردن به شماها و محیط این کافه خودمو مجبور می‌کردم به ادامه دادن... .
شنیدن این حرف‌ها از زبان آقای‌هاشمیِ درون‌گرا که معمولاً با کسی درد و دل نمی‌کرد و فقط به امور این رستوران می‌پرداخت عجیب به نظر می‌رسد.
انگار فروختن این‌جا وزنه‌ی سنگینی بر قلبش است که با گفتن این حرف‌ها می‌خواهد خودش را آرام سازد.
- شماها خسته‌اید و منم گوش شنوا گیر آوردم که دارم حرافی می‌کنم.
احساس ما هم به اندازه غم او از فروختن این رستوران عمیق و بزرگ است که توانایی سخن گفتن نداریم. دستی به صورت و ته ریشش می‌کشد و با صدای رسایی لب می‌زند:
- خلاصه همه این‌ حرف‌ها شما رو این‌جا جمع کردم که بگم، دو روز پیش این‌جا رو رسماً فروختم و این مکان دیگه به اسم من نیست و مالکینش آقایون پیرزاد هستند.
با دقت چهره تک‌به‌تکمان را از نظر می‌گذارند.
- فکر می‌کنم اون شب مهمونی خودتون دیدینشون و از همون موقع هم فهمیدید که قراره این‌جا فروش بره. ولی یه مسئله‌ای تغییر کرده که مطمئنم همتون از شنیدنش بی‌نهایت خوشحال می‌شید‌.
نگاه متعجب ما لبخند کم‌رنگی در گوشه لبانش می‌نشاند.
- تو این ده روز خبراش به گوشم رسیده که چقدر بد و بیراه به ریشم بستید و پشت سرم آه و ناله سر دادید.
نگاه خندان آقای‌هاشمی روی چهره‌های سرخ شده بچه‌ها چرخ می‌خورد.
- قرار بود بعد فروش، آقایون پیرزاد این کافه رو بکوبن و یه سالن ورزشی بنا کنند. ولی...
در خود جمع می‌شوم و خانم‌سرمدی با لبخند کم‌رنگی خیره به ما می‌شود.
- ولی با اتفاقاتی که افتاد که منم از جزئیات دقیقش بی‌خبرم، از کوبیدن این‌جا صرف نظر کردند و قرار بر این شده این کافه رستوران مثل قبل به فعالیت خودش ادامه بده.
پاهایی که دردشان باعث شده بود به میز تکیه بدهم چنان استوار می‌ایستند که تکیه از میز می‌گیرم و تقریباً به جلو پرت می‌شوم، اگر دست نسیم سمتم نمی‌آمد رسماً پخش زمین می‌شدم. صدای مبهوت بقیه در گوشم می‌پیچد و سوال مهدی:
- شوخ... شوخی می‌کنید آقای‌هاشمی؟ یعنی...
 
موضوع نویسنده

جانان قصه

سطح
0
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
73
750
مدال‌ها
2
آقای‌هاشمی با لبخند محوی سر به طرفین تکان می‌دهد و با لبخندی که حال پر رنگ‌تر رخ می‌نماید می‌گوید:
- نه شوخی چرا؟! همون دو روز پیش گفتند که مکان جدیدی برای ساخت سالن پیدا کردند و چون موقعیت مکانی بهتری نسبت به بلوط داره تصمیم گرفتند اون‌جارو تبدیل به سالن کنند، دیگه از جزئیات دقیقش بی‌خبرم حقیقتاً. خودمم در نظر داشتم اگه قرار بر این شد که این‌جا تبدیل به سالن بشه، شماها رو به همکاران و دوستانم معرفی کنم برای کار، که خب خیالم‌ رو بابت شما و این مکان آسوده کردند از طرفی...
لبخند مهربانش چرخ می‌خورد بینمان.
- در مورد بلوط هم گفتند که پرسنلش‌ تغییری نمی‌کنه و همین افرادی که هستید باقی می‌مونید بدون کم و زیاد. فقط تنها تغییری که این‌جا به وجود میاد مدیریتش هستش که فکر کنم شماها خوشحال بشید که از دست من نجات پیدا می‌کنید.
بچه‌ها بدون توجه به قسمت آخر جمله‌ی آقای‌هاشمی چنان بالا می‌پرند و از خوشحالی جیغ و فریاد سر می‌دهند که حتی خانم‌سرمدی هم خنده‌اش می‌گیرد.
در آغوش نسیم چلانده می‌شوم و صدایش در گوشم می‌پیچد در حالی که دارد با خودش حرف می‌زند:
- خدا جون می‌رسی، قربونت بشم. خیلی مخلصتم‌ها... دستت درد نکنه دعاهام رو شنیدی ولی برای نذری که کردم باید یکم بهم مهلت بدی باشه خداجونم؟ تو که صبر می‌کنی مگه نه؟!
از خودم دورش می‌کنم و با خنده می‌گویم:
- چی میگی دم گوش من؟ دیوونه شدی؟
لبانش از ناراحتی پایین کشیده می‌شوند، اما چشمانش هنوز از خبر آقای‌هاشمی برق می‌زنند.
- وای جانان منِ خاک بر سر چند روز صبر نکردم ببینم ماجرا چی میشه، نذر کردم اگه این‌جا فروش نره این‌بار خودم تنهایی برم خونه سیداسماعیل‌ رو تمیز کنم.
ابتدا مبهوت نگاهش می‌کنم و بعد از چند ثانیه، چنان قهقهه می‌زنم که صدای خنده‌ام سرآمد صدای بقیه می‌شود و به دنبالش صدای متعجب آقای‌هاشمی را به دنبال دارد:
- جانان‌خانم فکر نمی‌کردم از رفتن من ان‌قدر خوشحال بشی و قهقهه بزنی!
نیشگون نسیم و دستی که روی دهانم می‌گذارم آب به چشمانم می‌اندازد و مظلومانه نامفهوم می‌گویم:
- باور کنید به حرف نسیم خندیدم.
 
موضوع نویسنده

جانان قصه

سطح
0
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
73
750
مدال‌ها
2
با لبخند چشم می‌گیرد و من نگاه خیره بقیه را نادیده می‌گیرم و زیر لب به نسیم می‌گویم:
- ممنون که نذر کردی.
با عصبانیت جواب می‌دهد:
- خفه شو.
لب به دندان می‌گیرم تا از دومرتبه خندیدن بپرهیزم.
- به خاطر نذر تو بوده خدا صدامون رو شنیده، شک نکن.
با صدای از حرص کلفت شده می‌غرد:
- بِبُر صداتو.
ابرو بالا می‌اندازم.
- ازت فیلم می‌گیرم.
اخم می‌کند.
- غلط می‌کنی!
نیش باز می‌کنم و ردیف دندان‌های سفید و خرگوشی‌ام را در معرض دیدش می‌گذارم‌.
- پخشش می‌کنم.
سری به چپ و راست تکان می‌دهد.
- بیچارت می‌کنم!
سر خم می‌کنم و چرا فکر می‌کرد دست از سرش برمی‌دارم؟
- به همه میگم روزی که می‌خوای تمیز کنی، بیان تماشا.
بالاخره لبخندش نمایان می‌شود.
- خونت ریخته‌ست جانان.
با لبخند مرموزی لب می‌زنم:
- خواهیم دید.
نیشگون بعدی‌اش به ثمر نمی‌شیند که خودم را سمت بچه‌ها می‌کشانم و از قضا میان یزدان و ژاله قرار می‌گیرم. سعی می‌کنم گوش به حرف‌های آقای‌هاشمی بدهم و چشم و ابرو آمدن‌های خانم‌سرمدی را زیر سیبیلی رد می‌کنم.
چشمانم تکان خوردن لبان آقای‌هاشمی را از نظر می‌گذارند و ذهنم سُر می‌خورد به تصور تمیز کردن خانه‌ی سیداسماعیل‌ توسط نسیم، خانه پیرمرد کوچه‌مان که چند سالی هست همسرش فوت شده و به دلیل این‌که کسی را ندارد از او پرستاری و خانه‌اش را نظافت کند، خانم‌های همسایه‌ هفته‌ای یک‌بار نوبتی تن به این کار می‌دهند و به نوبت هم غذا برایش می‌برند.
حتی خود من هم گاهی از بلوط برایش غذا می‌برم. اما نسیم همیشه با انزجار به ‌آشغال‌هایی که از خانه سیداسماعیل‌ بیرون می‌کشیدند نگاه می‌کرد و مدام می‌گفت هیچ‌وقت نمی‌تواند چنین مسئولیتی را حتی از روی دلسوزی قبول کند و تن به این کار بدهد.
می‌گفت تصور شستن ظرف‌های سیداسماعیل که همیشه دندان‌های مصنوعی‌اش را به نوبت در آن‌ها می‌گذارد و حتی از گذاشتن در قابلمه‌ها هم چشم پوشی نمی‌کند، دلش را زیر رو می‌کند و حالت تهوع امانش نمی‌دهد و حالا نذر کرده بود که... .
دست به صورتم می‌کشم و تلاش دارم با گاز گرفتن لبانم خنده‌ی دوباره‌ام را کنترل کنم که ژاله سمتم خم می‌شود و آرام می‌گوید:
- چته؟ کرم داری؟! الان یه چیزی بهت میگن!
دهانم را به شانه ژاله می‌فشارم و به سختی لب می‌زنم:
- هیس گوش بده به آقای‌هاشمی.
نگاه خیره و مکث‌دار یزدان را نادیده می‌گیرم و سعی بر این دارم تمرکز کنم روی صحبت‌های آقای‌هاشمی.
 
موضوع نویسنده

جانان قصه

سطح
0
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
73
750
مدال‌ها
2
نیم بیشتری از صحبت‌هایش را نشنیده‌ام، اما راست می‌ایستم و از ژاله فاصله کمی می‌گیرم تا به باقی حرف‌هایش گوش بسپارم.
- خلاصه امیدوارم با آقایون پیرزاد همکاری موفقی، پیش رو داشته باشید و امشب آخرین باری نباشه که شماها و این کافه رو می‌بینم و افتخار داشته باشم دوباره بیام این‌جا.
پسرها تک‌به‌تک نزدیک آقای‌هاشمی می‌روند و در آغوشش می‌گیرند؛ ما دخترها دورشان جمع می‌شویم و ابراز ناراحتی از رفتنش می‌کنیم. حقیقتاً با این‌که رابطه‌ی صمیمانه‌ای بینمان برقرار نبود اما رفتنش و مشکلی که برایش پیش آمده دلمان را به درد آورده است.
آقای‌هاشمی از جیب مخفی کتش چندین پاکت بیرون می‌کشد و با مهربانی می‌گوید:
- قبل رفتنم یه هدیه ناقابل برای همتون در نظر گرفتم. چند نفر از بچه‌ها امروز شیفت نبودن و نیستن، باقی پاکت‌ها رو هم به خانم‌سرمدی میدم که دستشون برسونه.
پاکت‌ها را تک‌به‌تک دستمان می‌دهد.
- برای من و همسرمم دعا کنید، دلتنگ همتون میشم شدیداً... .
ناراحتی نهفته در صدایش غم می‌نشاند بر چهره‌مان.
- دیر وقته دیگه می‌تونید برید.
پسرها دوباره دست می‌دهند و در آغوشش می‌گیرند و یکی‌یکی با حالی که نمی‌دانند از رفتن آقای‌هاشمی ناراحت باشند یا خوشحال از این‌که بلوط کوبیده نمی‌شود و بی‌کار نمی‌شوند، از کافه بیرون می‌زنند.
آقای‌هاشمی مشغول صحبت با خانم‌سرمدی می‌شود و نسیم بازویم را می‌کشد.
- بیا بریم دیگه منتظر چی هستی؟
با به یاد آوردن پیراشکی‌ها اشاره‌ای به ساعت می‌کنم.
- جاوید پیام گذاشته چند مشتری بهش خورده و امشب دیرتر می‌تونه بیاد دنبالم، ببین اگه بچه‌ها می‌رسونتت تو برو، منم تا پیراشکی‌ها رو سرخ کنم جاوید می‌رسه.
کوله‌‌ی صورتی و پاپیون زده‌اش را روی دوشش می‌اندازد.
- باشه پس من تلپ میشم رو سر ژاله که مسیرش بهمون نزدیکه.
پلک به هم می‌فشارم و او هم با خداحافظی نهایی با آقای‌هاشمی از کافه بیرون می‌زند. تقریباً همه رفته‌اند و خانم‌‌سرمدی در حالی که کیفش را روی شانه‌اش تنظیم می‌کند رو به من می‌پرسد:
- تو چرا نرفتی هنوز؟
 
موضوع نویسنده

جانان قصه

سطح
0
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
73
750
مدال‌ها
2
می‌داند که گاهی اوقات برای سورنا و اعضای خانواده‌ام غذا می‌برم و ابتدا پولش را هم پرداخت می‌کنم. چرا که در ماه بیشتر از سهمیه‌ام که می‌توانم از غذای رستوران استفاده کنم، غذا نیز با خود بیرون می‌برم‌.
- می‌خوام چندتا پیراشکی سرخ کنم برای برادرزادم ببرم، میرم تا چند دقیقه دیگه.
سر تکان می‌دهد و من نزدیک به کانتر می‌شوم و در حالی که پول شش عدد پیراشکی بزرگ را حساب می‌کنم و کارت می‌کشم از گوشه چشم متوجه نزدیک شدن آقای‌هاشمی به خانم‌سرمدی می‌شوم و جمله‌ای که می‌گوید در گوشم زنگ می‌خورد:
- به هر حال روی حرفم فکر کن. آقای‌پیرزاد می‌گفت وقت این مسائل‌ رو نداره که دنبال یه سرآشپز مخصوص که بتونه کل آشپزخونه رو هم مدیریت کنه پیدا کنه. پیشنهاد داد حقوقت‌ رو از چیزی که انتظار داری خیلی بالاتر می‌بره تا نری رستوران پیشنهادی پسرخاله‌‌ات. به نظر من این پیشنهاد ارزش فکر کردن داره!
خانم‌‌سرمدی قصد رفتن از این‌جا را دارد؟ مبهوت نیم نگاهی به رسید می‌اندازم و راه آشپزخانه را در پیش می‌گیرم.
- باید فکر کنم آقای‌هاشمی. من با حسام حرف زدم و بهش گفتم می‌تونم برم سرآشپز رستوران تازه تأسیس برادرخانومش بشم. اما حالا... .
آقای‌هاسمی تأکید می‌کند.
- شما چند ساله سرآشپز این‌جا هستی و با این محیط و بچه‌های این‌جا خو گرفتی، به نظرم سرسری از پیشنهاد آقای‌پیرزاد نگذر، هر چند دیگه من مدیر این‌جا نیستم ولی واقعاً دارم میگم، این رستوران با دستورات و منوی غذایی شما به این‌جا رسیده و حیفه حاصل دسترنج خودت‌ رو نادیده بگیری و بری تو یه رستورانی که حالا تو محله بالاتر ولی بالاخره تازه داره تأسیس میشه و اصلاً معلوم نیست کارش بگیره یا نه، مشغول به کار بشی.
وارد راهرو منتهی به آشپزخانه می‌شوم و دلم می‌خواهد قدم‌هایم را کند کنم تا نتیجه بحث‌شان را بشنوم.
- علاوه بر حسام، باید با آقای‌پیرزاد شخصاً حرف بزنم تا بتونم تصمیم نهاییم‌ رو بگیرم.
پشت به آن‌ها هستم و در حال برداشتن قدم‌های مورچه‌ای که به آشپزخانه نرسم.
- اتفاقاً آقای‌پیرزاد بزرگ الان تو راهه و داره میاد این‌جا می‌تونی بمونی و باهاش حرف بزنی.
بالاخره به آشپزخانه می‌رسم.
- نه الان فرصتش‌ رو ندارم، همسرم و دخترم بیرون تو ماشین منتظر منن، پس فردا با ایشون حرف می‌زنم.
کاملاً که وارد آشپزخانه می‌شوم، دیگر صدایشان را نمی‌شنوم. مخصوصاً این‌که هر دو نفرشان سمت در خروجی پیش می‌روند و دیگر در نزدیکی به آشپزخانه نیستند. تکیه به میز می‌دهم و به اتفاقات افتاده و این مدت می‌اندیشم.
حضور خانم‌سرمدی در این رستوران با وجود این‌که به شدت سختگیر و منضبط است، اما الزامی‌ست. با حرف آقای‌هاشمی به شدت موافق هستم که گفته بود او بوده که این رستوران را به این نقطه رسانده است.
 
موضوع نویسنده

جانان قصه

سطح
0
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
73
750
مدال‌ها
2
در این دو سال شاهد لحظه‌به‌لحظه کار کردن و زحمت کشیدن خانم‌سرمدی بودم که چگونه علاوه بر مدیریت آشپزخانه و غذاها به تک‌تکمان آموزش می‌داد تا بتواند آشپز حرفه‌ای تحویل بلوط دهد.
البته که موفق هم بود. من از آن حالت مبتدی خارج شده و می‌توانم بگویم زیر دست خانم‌سرمدی تقریباً هر غذایی را که فکرش را هم بکنم دستور پختش را آموخته‌ام و در نبود خودش می‌توانم تا حدودی از پس همه چیز برآیم. سمانه، کیمیا، مریم و باقی بچه‌ها هم همین‌طور... .
با وجود غزاله و سمیرا و چند نفر از بچه‌ها که تقریباً تازه کار هستند و هنوز مانده که بتوانند حرفه‌ای‌تر کار کنند، اما همگی‌مان هنوز به وجود خانم‌سرمدی احتیاج داشتیم و داریم. با تمام سختگیری‌ها و بداخلاق بودنش، وجودش برای این کافه رستوران و ما بچه‌ها نعمت بزرگی هست و این‌که کسی دیگر جایگزینش شود، کار را برایمان سخت می‌کند.
با فکری مشغول، پیراشکی‌ها را دوباره در روغن می‌اندازم و مشغول سرخ کردنشان می‌شوم. دقایقی بعد حمید وارد آشپزخانه می‌شود؛
با دیدنم یکه می‌خورد و قدمی عقب می‌گذارد.
- وا تو چرا نرفتی، این‌جا چی کار می‌کنی؟
اشاره به پیراشکی‌ها می‌کنم و لب می‌زنم:
- جاوید هنوز نیومده دنبالم و منم مشغولم. چیزی شده اومدی آشپزخونه؟
دستی به موهایش می‌کشد و خمیازه‌ای رها می‌کند.
- الان صاحب جدید کافه اومد و همراه آقای‌هاشمی رفتند طبقه بالا، آقای‌هاشمی ازم خواست واسشون چای و شیرینی ببرم.
سمت دیگر آشپزخانه می‌رود و بی‌تمرکز لیوانی برمی‌دارد.
- نمی‌دونم آقای‌هاشمی و مهمونش تا کی می‌خوان بمونند، منم عجله دارم باید برم بیمارستان، امشب نوبت منِ که شیفت وایسم پیش بابام.
چشمان سرخ و خستگی مشهودش را از نظر می‌گذرانم. پدرش به خاطر تصادفی که چند روز پیش کرده بود بیمارستان بستری شده و حمید از آن حالت شوخی که داشت یک‌باره به یک آدم مبهوت و خسته و دلگیر تبدیل شده بود.
- موندم چطور به آقای‌هاشمی بگم که باید زودتر از اونا برم... .
پیراشکی‌‌های سرخ‌شده را روی پد جاذب روغن می‌چینم تا هم روغن اضافی‌اش گرفته شود و هم از داغی بیفتند تا بعد داخل ظرف یکبار مصرف بگذارم.
سپس سمت حمید می‌روم و سینی را از دستش می‌گیرم. حمید علاوه‌بر تمیزکاری محیط داخلی رستوران مسئول قفل کردن نهایی کافه بعد از چک کردن همه چیز است و آخرین نفری است که از این‌جا بیرون می‌رود. چایی که ریخته از لیوان سرریز شده و کف سینی را هم دربرگرفته.
- بده من اینارو خودم می‌برم براشون، کلید و قفل این‌جا رو هم بذار رو پیشخوان‌ و تو برو، خودم به آقای‌هاشمی توضیح میدم و میگم در رو قفل کنه و کلیدش‌ رو بده به صاحب جدید بلوط.
 
موضوع نویسنده

جانان قصه

سطح
0
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
73
750
مدال‌ها
2
چشمان سرخش را به نگاهم می‌دوزد.
- نه آخه... .
بلافاصله حرفش را می‌بُرم:
- آخه نداره، تو موقعیتت الان خاصِ. وضعیت پدرت مهم‌تر از قفل کردن کافه‌ست.
سر پایین می‌اندازد.
- ممکنه عصبانی بشه... .
میان حرفش می‌پرم:
- امشب آقای‌هاشمی خیلی مهربون بود، مطمئن باش دم رفتنش از کارت عصبانی نمیشه و درکت می‌کنه، بهتره زودتر بری و به چیزی کار نداشته باشی.
مردد است اما چاره ندارد.
- باشه پس مسئولیتش با تو، دمت گرم من رفتم.
لبخند به رویش می‌زنم.
- امیدوارم حال پدرت زودتر خوب بشه.
در لبخند زدن موفق نیست و با فکری مشغول و صورتی در هم از کنارم می‌گذرد و در لحظه آخر می‌گوید:
- جانان من که رفتم بیا در کافه رو از داخل قفل کن.
سر به تأیید تکان می‌دهم و چای بد رنگی که حمید ریخته‌ است را روانه سینک می‌کنم. به جای ریختن دو لیوان چای، قوری چینی گل قرمز زیبا را لبریز از آب جوش می‌کنم و داخلش چای سیاه همراه با دارچین و غنچه گل محمدی می‌اندازم.
چند نوع شیرینی و پای نارگیل و سیب در شیرینی‌خوری می‌چینم و با برداشتن دو پیش دستی و دو استکان کمر باریک، همه وسایل را به سینی بزرگی منتقل می‌کنم و از آشپزخانه بیرون می‌زنم.
ابتدا در کافه را قفل می‌کنم، سکوت و محیط بلوط را از نظر می‌گذارنم و نگاه به طبقه بالا می‌دهم. طبقه‌ای که از سمت راست راهرو منتهی به آشپزخانه و کانتر به واسطه پله‌های پیچ در پیچ به سالن بالا متصل شده است.
سالنی که شامل یک اتاق استراحت و یک پذیرایی می‌شود و خیلی از اوقات پذیرای آقای‌هاشمی حتی در شب‌ها بوده است. در این مدتی که در این کافه رستوران مشغول به کار بودم متوجه شده بودم هیچ‌کَس حق رفتن به طبقه بالا را ندارد مگر این‌که آقای‌هاشمی کسی را فرا بخواند.
و من در این دو سال تنها یک بار به خواست آقای‌هاشمی که می‌خواست قرارداد جدیدی با من ببندد طبقه بالا رفته بودم. در واقع آقای‌هاشمی آن نقطه از این رستوران را، اختصاصی برای خود طراحی و ساخته بود.
مکان استراحتش بود و کسی جز خانواده‌اش حق رفت و آمد آزادانه به آن‌جا را نداشت و حالا من کمی استرس گرفته‌ام که حمید را سرخود فرستاده و خودم این مسئولیت را تقبل کرده‌ بودم. نفس عمیقی می‌گیرم و پله‌ها را آرام بالا می‌روم. پشت در که می‌رسم صدای صحبت‌های ضعیفی را می‌شنوم.
چشم می‌بندم و با گرفتن دو نفس عمیق همان صدای ضعیف هم قطع می‌شود و من تقه‌ای به در می‌کوبم. صدایی نمی‌شنوم که دوباره به در می‌کوبم و آرام می‌گویم:
- آقای‌هاشمی منم جانان، ممکنه در رو باز کنید؟ چای آوردم.
طول می‌کشد تا صدای قدم‌هایی شنیده شود.
 
موضوع نویسنده

جانان قصه

سطح
0
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
73
750
مدال‌ها
2
در به آرامی و با مکث باز می‌شود اما کسی در مسیر دیدم قرار نمی‌گیرد. آرام و با احتیاط قدم می‌گذارم داخل راهروی منتهی به سالن مربعی شکل.
طول دو متری راهرو فضای دیدنم را کاهش داده و آقای‌هاشمی و مهمانش در منطقه دیدم نیستند. هنوز کاملا وارد اتاق نشده‌ام که نیم نگاهی سمت راست می‌اندازم.
با دیدن مردی درشت اندام که نیمی از تنه‌اش پشت در پنهان شده و خیره من است هینی از ترس ناگهانی می‌کشم و به دیوار پشت سرم می‌چسبم.
انتظار دیدن مردی با آن هیکل و درشتی در سکوت و آن‌گونه که پشت در پنهان باشد را ندارم و با چسبیدنم به دیوار به کلید پریز برمی‌خورم و محیط در خاموشی فرو می‌رود.
- نترس خانم، نترس...
آن‌قدر دستپاچه شده‌ام و دچار ترسی بی‌مورد که در این کِش‌مَکش نمی‌توانم تعادلی روی خود و دستانم ایجاد کنم که سینی می‌لغزد و در مرز افتادن از دستانم می‌شود. تلاشم مبنی بر این‌که بتوانم حفظش کنم معکوس جواب می‌دهد و سینی با تمام محتویاتش از دستم رها می‌گردد.
به ثانیه نمی‌کشد صدای مرد رو به رویم به هوا برمی‌خیزد. صدای شکستن استکان و قوری و بشقاب‌ها در گوشم می‌نشیند و آقای‌هاشمی خودش را از تنها اتاق این طبقه که صدای بسته شدن درش می‌آید، به سرعت به ما می‌رساند. ابتدا کلید پریز پشت سر ما را می‌فشارد و محیط را روشن می‌کند.
- چی شده؟
دست روی دهان می‌گذارم از افتضاحی که به بار آمده؛ مرد درشت هیکلی که حالا کاملاً مقابلم قرار گرفته به مانند اسپند روی آتش انتهای پیراهن و قسمتی از جلوی شلوار کتان کرم رنگش که خیس شده و احتمالاً چای در همان نقطه ریخته شده را مدام از خودش فاصله می‌دهد و بلند می‌گوید:
- سوختم... سوختم... .
آقای‌هاشمی دستپاچه سمت مرد خم می‌شود:
- ای وای... صبر کن، تکون نخور...
به مانند فلج شده‌ها نظاره‌گر مرد و آقای‌هاشمی هستم. مرد همچنان دور خودش می‌چرخد و آقای‌هاشمی که سعی دارد ثابت نگهش دارد تا بتواند راه‌حلی برایش اندیشد یک‌باره می‌گوید:
- تکون نخور تا شلوارت‌ رو در بیارم... صبر کن حاتم‌جان!
با شنیدن جمله‌ی آقای‌هاشمی چشمانم گرد و دهانم نیمه باز می‌ماند. واقعاً مقابل من می‌خواهد شلوار مرد را در بیاورد؟!
آقای‌هاشمی فرصت فکر کردن به کسی نمی‌دهد و حرفش را عملی می‌کند؛ وقتی که دست می‌برد سمت زیب شلوار مرد درشت هیکل، دست روی دهانم می‌گذارم و با نهایت سرعت از پله‌ها روانه طبقه پایین می‌شوم.
با رسیدنم به انتهای پله‌ها دور خود می‌چرخم و ذهنم یاری‌ام نمی‌کند چه کاری باید انجام دهم که با شنیدن صدایی از سمت در کافه بالا می‌پرم. جاوید را می‌بینم که با سوئیچ به در بسته کافه می‌کوبد و با اخم اشاره می‌زند چه شده است و در را باز کنم!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

جانان قصه

سطح
0
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
73
750
مدال‌ها
2
بی‌فکر سمت در کافه هجوم می‌برم و بیرون می‌زنم. دست جاوید را می‌گیرم و سمت انتهای خیابان می‌کشم.
- صبر کن جانان... چت شده! چرا این جوری می‌کنی؟
دستش را همچنان به نقطه‌ای نامعلوم می‌کشم و می‌نالم:
-وای جاوید گند زدم! گند... فقط بیا بریم از این‌جا تو رو خدا.
متعجب و با ابروهای بالا رفته صدایم می‌زند:
- جانان!
حیران اطراف را از نظر می‌گذرانم.
- ماشینت کجاست؟
می‌بیند که از پسم برنمی‌آید و حالا اوست که دست مرا سمت دیگر خیابان می‌کشد و بعد از نشستن در ماشین مبهوت می‌گوید:
- انگار جن دیدی دختر! چت شده؟ چرا تو کافه استرس داشتی و دور خودت می‌چرخیدی؟
صورتم را با دستانم می‌پوشانم. در میان گریه و خنده‌ای که نمی‌دانم از کدام حس مسخرهِ وجودم نشأت گرفته می‌گویم:
- وای جاوید مطمئنم اخراجم می‌کنن، اگه بدونی چی‌کار کردم، اگه بفهمی چه خاکی تو سرم ریختم... وای... فقط وای!
دستانم را از صورتم پایین می‌کشد.
- بگو دیگه، جون به لبم کردی! اتفاقی برای کسی افتاده؟
با زبان لب‌های خشک‌شده‌ام را رطوبت می‌بخشم و تند می‌گویم:
- آقای‌هاشمی مهمون داشت، بهت گفته بودم داره بلوط‌ رو می‌فروشه، مهمونش صاحب جدید کافه بود. براشون چایی بردم... .
سرم را پایین می‌برم تا حدی که به میان زانوهایم می‌رسد:
- نفهمیدم چی شد و متوجه نشدم مهمونش در رو برام باز کرده و هنوز پشت دره، فکر کردم آقای هاشمی در رو باز کرده و برگشته پیش مهمونش، پا تو راهرو گذاشتم و یه لحظه صاحب جدید بلوط‌ رو با اون هیکل درشتش، پشت در دیدم که بهم زل زده، مثل چی ترسیدم و خوردم به دیوار و برق خاموش شد.
لب می‌گزم و با ناله ادامه می‌دهم:
- تو همون لحظه سینی از دستم ول شد و قوری چای داغ ریخت رو شلوار طرف... وای جاوید... وای! دارم از خجالت می‌میرم. طرف بد جوری سوخت، مثل اسپند رو آتیش بالا و پایین می‌پرید بیچاره.
سر به طرفین تکان می‌دهم و موهایم را به چنگ می‌کشم و ناله می‌کنم:
- خدا منو بکشه... زدم مدیر جدید رو سوزوندم، مطمئنم اخراجم می‌کنه. شک ندارم.
 
موضوع نویسنده

جانان قصه

سطح
0
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
73
750
مدال‌ها
2
صدای جاوید آغشته به خنده‌ی کمرنگی می‌شود:
- خب اتفاقی بوده دختر از عمد که این کارو نکردی، می‌خواستی معذرت‌ خواهی کنی، چرا فرار کردی تو؟
سمتش می‌چرخم.
- آخه نمی‌دونی بعدش چی شد... آقای‌هاشمی وضعیت‌ رو که دید می‌خواست شلوار طرف‌ رو در بیاره تا کمتر بسوزه، این صحنه رو دیدم پا به فرار گذاشتم.
اخم می‌دود روی صورتش، اخمی که تناقض دارد با لبخند گوشه لبش. استارت می‌زند و آرام حرکت می‌کند.
- پس بهترین کار ممکن‌ رو کردی که فرار کردی، بهتره دیگه بهش فکر نکنی!
موهایم را پر حرص از روی صورتم کنار می‌زنم.
- من هیچ‌وقت دست و پا چلفتی نبودم، به خدا هنوز باورم نمیشه اون افتضاح‌ رو من به بار آوردم، بیشتر فکر می‌کنم نسیم این کار رو کرده.
دستی دور دهانش می‌کشد.
- فعلاً شانس باهات یاره که فردا جمعه‌ست و کافه تعطیله! به خودت استرس نده، اتفاقی نمی‌افته.
دست روی صورتم می‌گذارم.
- دیگه با چه رویی برم تو اون کافه؟ اصلاً چرا فرار کردم و نموندم و معذرت خواهی کنم؟ چرا یه لحظه به پشت در نگاه نکردم و ذهنم به این نکشید که کسی که در رو باز کرده نمی‌تونه به این سرعت برگرده تو سالن و ممکنه پشت در باشه؟ اصلاً چرا تو اون لحظه کور شده بودم که همون اول نصف تنه‌‌اش که چسبیده به دیوار بود رو ندیدم؟
هنوز واگویه‌هایم ادامه دارد که جاوید دستم را می‌گیرد سمت خود می‌کشدم. سرم را در آغوش می‌گیرد و بوسه‌ای روی موهایم می‌کارد.
- هیس آروم باش، اتفاقی نمی‌افته. هیچ‌کَس به‌خاطر یه سوختگی که از عمد نبوده کارمندش‌ رو اخراج نمی‌کنه، که اگه با کمال بی‌منطقی اخراج هم بکنه مهم نیست. تو این مدت با خبری که بهم دادی کافه می‌خواد تخریب بشه به دوستم سپردم یه جای مطمئن برات پیدا کنه.
غر می‌زنم:
- جاوید!
برای لحظه‌ای کوتاه انگشت اشاره‌اش را روی بینی‌اش می‌گذارد.
- هیس... به چیزی فکر نکن، شک ندارم به‌خاطر خستگیت این اتفاق افتاده. مهم نیست، فقط چشمات‌ رو ببند و چند لحظه آروم بگیر.
او می‌گوید به چیزی فکر نکن و آرام باش، اما من تمام احتمالات موجود در دنیا که ممکن است صاحب جدید کافه از خود نشان دهد را ردیف می‌کنم و به این فکر می‌کنم، این مرد همان فردی بود که آن شب مهمانی به‌خاطر حال بدش نتوانسته بود بماند. آقای‌هاشمی نامش را چه صدا زده بود؟ زیر لب بی‌صدا زمزمه می‌کنم:
- حاتم... .
سرم را بیشتر در شانه جاوید فرو می‌برم و به این می‌اندیشم ای کاش آن مرد درشت هیکل درست به مانند اسمش حاتم و بخشنده باشد و از گناه من بگذرد. لحظه‌ای بعد یک چشمم را باز می‌کنم و با دیدن خیابان اصلی به سرعت خودم را از آغوش جاوید دور می‌سازم.
- وای جاوید کجا داری میری؟! برگرد تو رو خدا!
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین