- Apr
- 73
- 750
- مدالها
- 2
موهای سفید آقایهاشمی را از نظر میگذارنم و همسرش را به یاد میآورم که گاهی اوقات همراه با دخترش به کافه میآمدند و معمولاً، انتخابشان میز کنار شیشه سرتاسری رو به خیابان بود. جسم نحیف همسرش نشان از بیماری پنهانش را داشت که کسی روی پرسیدن نوع بیماریاش را در خود نمیدید.
- من شماها رو مثل خانواده خودم دوست داشتم و تو این چند سال واقعاً دلم به بودنتون خوش بود.
سر پایین میاندازد و آه سر میدهد:
- هر وقت از هر کجا کم میآوردم پناه میآوردم اینجا و با نگاه کردن به شماها و محیط این کافه خودمو مجبور میکردم به ادامه دادن... .
شنیدن این حرفها از زبان آقایهاشمیِ درونگرا که معمولاً با کسی درد و دل نمیکرد و فقط به امور این رستوران میپرداخت عجیب به نظر میرسد.
انگار فروختن اینجا وزنهی سنگینی بر قلبش است که با گفتن این حرفها میخواهد خودش را آرام سازد.
- شماها خستهاید و منم گوش شنوا گیر آوردم که دارم حرافی میکنم.
احساس ما هم به اندازه غم او از فروختن این رستوران عمیق و بزرگ است که توانایی سخن گفتن نداریم. دستی به صورت و ته ریشش میکشد و با صدای رسایی لب میزند:
- خلاصه همه این حرفها شما رو اینجا جمع کردم که بگم، دو روز پیش اینجا رو رسماً فروختم و این مکان دیگه به اسم من نیست و مالکینش آقایون پیرزاد هستند.
با دقت چهره تکبهتکمان را از نظر میگذارند.
- فکر میکنم اون شب مهمونی خودتون دیدینشون و از همون موقع هم فهمیدید که قراره اینجا فروش بره. ولی یه مسئلهای تغییر کرده که مطمئنم همتون از شنیدنش بینهایت خوشحال میشید.
نگاه متعجب ما لبخند کمرنگی در گوشه لبانش مینشاند.
- تو این ده روز خبراش به گوشم رسیده که چقدر بد و بیراه به ریشم بستید و پشت سرم آه و ناله سر دادید.
نگاه خندان آقایهاشمی روی چهرههای سرخ شده بچهها چرخ میخورد.
- قرار بود بعد فروش، آقایون پیرزاد این کافه رو بکوبن و یه سالن ورزشی بنا کنند. ولی...
در خود جمع میشوم و خانمسرمدی با لبخند کمرنگی خیره به ما میشود.
- ولی با اتفاقاتی که افتاد که منم از جزئیات دقیقش بیخبرم، از کوبیدن اینجا صرف نظر کردند و قرار بر این شده این کافه رستوران مثل قبل به فعالیت خودش ادامه بده.
پاهایی که دردشان باعث شده بود به میز تکیه بدهم چنان استوار میایستند که تکیه از میز میگیرم و تقریباً به جلو پرت میشوم، اگر دست نسیم سمتم نمیآمد رسماً پخش زمین میشدم. صدای مبهوت بقیه در گوشم میپیچد و سوال مهدی:
- شوخ... شوخی میکنید آقایهاشمی؟ یعنی...
- من شماها رو مثل خانواده خودم دوست داشتم و تو این چند سال واقعاً دلم به بودنتون خوش بود.
سر پایین میاندازد و آه سر میدهد:
- هر وقت از هر کجا کم میآوردم پناه میآوردم اینجا و با نگاه کردن به شماها و محیط این کافه خودمو مجبور میکردم به ادامه دادن... .
شنیدن این حرفها از زبان آقایهاشمیِ درونگرا که معمولاً با کسی درد و دل نمیکرد و فقط به امور این رستوران میپرداخت عجیب به نظر میرسد.
انگار فروختن اینجا وزنهی سنگینی بر قلبش است که با گفتن این حرفها میخواهد خودش را آرام سازد.
- شماها خستهاید و منم گوش شنوا گیر آوردم که دارم حرافی میکنم.
احساس ما هم به اندازه غم او از فروختن این رستوران عمیق و بزرگ است که توانایی سخن گفتن نداریم. دستی به صورت و ته ریشش میکشد و با صدای رسایی لب میزند:
- خلاصه همه این حرفها شما رو اینجا جمع کردم که بگم، دو روز پیش اینجا رو رسماً فروختم و این مکان دیگه به اسم من نیست و مالکینش آقایون پیرزاد هستند.
با دقت چهره تکبهتکمان را از نظر میگذارند.
- فکر میکنم اون شب مهمونی خودتون دیدینشون و از همون موقع هم فهمیدید که قراره اینجا فروش بره. ولی یه مسئلهای تغییر کرده که مطمئنم همتون از شنیدنش بینهایت خوشحال میشید.
نگاه متعجب ما لبخند کمرنگی در گوشه لبانش مینشاند.
- تو این ده روز خبراش به گوشم رسیده که چقدر بد و بیراه به ریشم بستید و پشت سرم آه و ناله سر دادید.
نگاه خندان آقایهاشمی روی چهرههای سرخ شده بچهها چرخ میخورد.
- قرار بود بعد فروش، آقایون پیرزاد این کافه رو بکوبن و یه سالن ورزشی بنا کنند. ولی...
در خود جمع میشوم و خانمسرمدی با لبخند کمرنگی خیره به ما میشود.
- ولی با اتفاقاتی که افتاد که منم از جزئیات دقیقش بیخبرم، از کوبیدن اینجا صرف نظر کردند و قرار بر این شده این کافه رستوران مثل قبل به فعالیت خودش ادامه بده.
پاهایی که دردشان باعث شده بود به میز تکیه بدهم چنان استوار میایستند که تکیه از میز میگیرم و تقریباً به جلو پرت میشوم، اگر دست نسیم سمتم نمیآمد رسماً پخش زمین میشدم. صدای مبهوت بقیه در گوشم میپیچد و سوال مهدی:
- شوخ... شوخی میکنید آقایهاشمی؟ یعنی...