جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [تقدیر چهاردوتا] اثر «فاطمه امینی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Fati-Ai با نام [تقدیر چهاردوتا] اثر «فاطمه امینی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 16,337 بازدید, 359 پاسخ و 48 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [تقدیر چهاردوتا] اثر «فاطمه امینی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Fati-Ai
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Fati-Ai
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
766
13,830
مدال‌ها
4
(سوزان)

دستم رو جلوی دهنم گرفتم و از پشت اشک‌هایی که تندتند از چشم‌هام پایین می‌ریختند، به صحنه‌ي عاشقانه‌ي مقابلم نگاه کردم. این زیباترین تصویر و زیباترین عشق ممکن بود! عشق و هیجان این زوج جذاب، به وضوح به چشم می‌خورد و قلبم این همه قشنگی رو باور نمی‌کرد! سوگند سرش رو خم کرد و پشت دست عزیزجون رو بوسید.‌ زمزمه‌ی آرومش رو نشنیدم، اما لبخند عزیزجون میون صورت خیسش رنگ گرفت. سوگند به سمت فرهود بي‌تاب چرخید و لبخند به لب، سرش رو به آرومی تکون داد.
- قبول نیست! بنده به عنوان طایفه‌ی داماد اعتراض دارم! باید بله رو بشنویم دیگه.
صدای اعتراض باراد، هیجان ما و خجالت سوگند رو بیشتر کرد اما بعد از چند لحظه، بالاخره این سکوت با صدای دلربا و آروم خواهرم شکست.
- با کمال میل، آقافرهود!
دیگه طاقت نیاوردم، از جا پريدم و جیغ بلندی کشیدم. تندتند دست‌هام رو به هم کوبیدم و گریه‌کنان، خندیدم! فرهود انگشتر رو به دست سوگند انداخت و هیجانمون رو به اوج خودش رسوند. با قدم‌هاي تند خودم رو بهشون رسوندم و محكم سوگند رو بغل كردم. صداي هياهو و خوشحالي افراد اين خونه، بالاخره بعد از سال‌ها، به سقف بلندش رسيده‌بود. همه‌ي ما محتاج همچين اتفاقي بوديم كه رقم بخوره تا چشممون رو بر روي مسير سخت و تلخي كه گذرونده‌بوديم، ببنديم و جوري كه انگار بي‌دغدغه‌ترين آدم جهانيم، فقط از ته دل بخنديم! با تمام وجود حلقه‌ي آغوشم رو تنگ كردم. سوگند فقط خواهرم نبود، سوگند مادرم بود! سوگند كسي بود كه در تمام روزهاي تلخ بچگي، در اوج لحظاتي كه چشم‌ها و گوش‌هام نبايد مشكلات و اتفاقات رو مي‌ديد و مي‌شنيد، من و سوگل رو به اتاق مي‌برد و با اوج مهارت و صبوري، با وجود اينكه خودش هم بچه بود، اما ازمون مي‌خواست دست‌هامون رو روي گوش‌هامون قرار بديم و با صداي بلند شعرهايي كه بلد بوديم رو با هم بخونيم. سوگند همون كسي بود كه وقتي مدرسه مي‌رفتم و نوجوان بودم، به جاي مامان توي جلسات مدرسه شركت مي‌كرد! سوگند خواهري بود كه شب‌ها بين من و سوگل مي‌خوابيد و با صداي دلنوازش برامون لالايي مي‌خوند تا اضطراب روزمره‌ رو فراموش كنيم و به آرومي به خواب بريم. سوگند سنگ صبور و ديوار سخت دفاعي خانواده‌ي ما بود كه اجازه نمي‌داد تا جای ممکن، خم به ابروي دو خواهر كوچك‌ترش بياد. سوگند همه‌چيزم بود و حالا ديدن برق خوش عشق توي نگاهش و حس قلبي كه بي‌تاب مي‌تپيد و دیدن یک خوشبختی که معنی تا ابد بودن رو می‌داد، برام زيباترين و بهترين تصوير زندگيم بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
766
13,830
مدال‌ها
4
دستش رو توی دستم گرفتم و با دقت به انگشتر طلایی رنگ‌ و رو رفته اما گيرا، با تک نگین سنگ زمرد وسطش که توی انگشت سپید سوگند حسابی خودنمایی می‌کرد، نگاه کردم و در همون حالت با تعجب گفتم:
- خانم‌جان عجب سلیقه‌ای داشته!
- خانم‌جان نه! سلیقه‌ی آقاجانم بوده!
با شنیدن صدای عزیزجون، سرم رو بلند کردم و نگاهش کردم. لبخند دندون‌نمایی تحویلش دادم و گفتم:
- عجب آقاجان با سلیقه و عاشقی داشتین عزیزجون! احتمالاً خونش تو رگای فرهود ماست.
لبخندی شاد، با جنس غم، روی لب‌های عزیزجون نشست.
- درسته مادر! این انگشتر رو به یادگار از مادرم نگه‌داشتم اما هیچ‌وقت نشد اون رو به عروسام بدم، حالا قسمت سوگند شد و خیلی از این بابت خوشحالم.
سوگند نگاه پر مهرش رو به عزیزجون دوخت و من با حس حسادت ساختگی در جوابش گفتم:
- ای بابا! اینکه نامردیه! پس ما دخترای دیگه چی؟
سوگند لبش رو به دندون گرفت و چشم‌غره‌ای نثار منِ خندون کرد. عزیزجون آستین لباس گیپور سبزرنگش رو کمی بالا زد و گفت:
- انگشتر و وسایل من هم روزی به شما ميرسه دخترم.
جمله‌ی عزیزجون باعث شد همه‌ی وجودم منقبض بشه و توان نشون دادن عکس‌‌العمل رو ازم بگیره! سوگل که کنارم نشسته‌‌بود، به جای من به حرف اومد تا خراب‌كاري من رو جمع بكنه.
- نه مادر! این چه حرفیه؟ ما انگشتر نمی‌خوایم باید خودتون همیشه کنارمون باشین! در ضمن سوزان‌‌خانم، عزيزجون طرف فرهود و داماد بود، جناب‌عالي مادرشوهرت بايد برات انگشتر مادرشو بياره!
دخترها خنديدند و من با خجالت لبم رو به دندون گرفتم و ترجيح دادم اين بحث رو ادامه ندم.
فربد و برديا با شيريني و چاي به سمتمون اومدند و درحالي كه تعارف مي‌كردند، فربد با شيطنت گفت:
- بفرمايين دهنتونو شيرين كنين كه اين شيريني حسابي خوردن داره!
و مقابل من خم شد. دستم رو جلو بردم و از داخل ظرف كريستال مستطيلي‌شكل، شيريني برداشتم و با دقت براندازش كردم؛ شيريني رولت با روكش شكلات هم سليقه‌ي سوگند بود! آخ از دست فرهود كه تا اين حد به جزئيات اهميت مي‌داد! گازي به شيريني زدم و استكان چاي داغ رو روي ميز قرار دادم. به سمت سوگند چرخيدم و با شيطنت، به صورت آروم و دل‌نشينش زل زدم.
- حال كردي چطوري ازت خواستگاري كرد؟ اينكه جلوي پات زانو بزنه، پيشنهاد من بود! از اولم به فرهود گفته‌بودم كه بايد خوشحال باشه چون من رو توي تيمش داره اما باور نمي‌كرد! حالا امروز بهش ثابت شد!
و تندتند ابرو بالا انداختم كه صداي سوگل از پشت سر به گوشم رسيد:
- باشه! حالا پاي همه‌چي امضاي خودتو بزن!
 
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
766
13,830
مدال‌ها
4
گردنم رو به عقب چرخوندم، نگاه چپي بهش انداختم.
- مگه دروغ ميگم؟
- باشه بچه‌ها! تمومش كنين.
پشت چشمي براي سوگل نازك كردم و به احترام تشر آروم اما محكم سوگند، ساكت شدم.
پسرها كه تا الان، در انتهاي سالن، مشغول صحبت با آقاجون بودند، حالا به سمت ما اومدند و بهمون پيوستند. روي مبل‌هاي راحتي و جاهايي كه خالي بود، نشستند و فرهود هم در كنار دل‌آرا و مقابلمون نشست. نگاهش رو به سوگند دوخت و گفت:
- آقاجون ازمون می‌خواد قبل از هر چیزی با عمو کریم و خانواده‌ش صحبت کنیم، نظرت چیه؟
ابروهام بالا پريد و با تعجب نگاهم بين سوگند و فرهود چرخيد. آقاجون هم همش كارهاي سخت از ما مي‌خواست! سوگند سري تكون داد و گفت:
- خودمم مي خواستم بگم كه بهتره باهاشون صحبت كنيم، موافقم.
خشكم زد، يعني سوگند موافق بود؟ سوگل خودش رو جلو كشيد. ابروهاش در هم رفت و پرسيد:
- مطمئني سوگند؟ زن‌عمو رو كه مي‌شناسي خيلي بداخلاق و كينه‌ايه! اذيتت مي‌كنه.
به نشونه‌ي موافقت با حرف‌هاي سوگل، تندتند سرم رو به بالا و پايين تكون دادم. زن‌عمو اصلاً آدم خوش‌اخلاقي نبود و مطمئنم كه از بابت اين ماجرا، كينه‌ي بدي به دل گرفته‌بود.
- مگه ميشه نريم؟ يه قراري گذاشته‌بوديم كه آقاجون تلفني كنسلش كرد اما اين راه درستي نيست و بايد خودمون باهاشون صحبت كنيم و عذرخواهي كنيم.
چرا اين اخلاق سوگند رو يادم رفته‌بود؟ بايد عالم و آدم رو راضي نگه مي‌داشت! كلافه، پوفي كشيدم و با ناراحتي نگاهش كردم.
- لازم نيست تو بياي، من خودم ميرم و باهاشون صحبت مي‌كنم، بالاخره يك طرف مهم اين قضيه منم و بايد سنگامو باهاشون وا بكنم.
سوگند روي مبل جابه‌جا شد و مصمم در جواب فرهود گفت:
- نه، منم بايد باشم! طبيعتاً يك طرف قضيه، منم و تصميماتم! پس اين درست نيست كه تنها بري.
با استرس پوست لبم رو با دندون‌هام كشيدم و به صورت جدي و نگران فرهود چشم دوختم.
- سوگند، اذيت ميشي!
عزيزجون دستش به زانوش گرفت و خطاب به فرهود گفت:
- منم باهاتون ميام پسرم.
- نه عزيزجون! من و فرهود ميريم و صحبت مي‌كنيم چون اين تصميم ما دو نفره و نمي‌خوام شما وارد اين داستان بشين و با زن‌عمو روبه‌رو بشين... خواهش مي‌كنم نگران نباشين، با همتونم!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
766
13,830
مدال‌ها
4
چهره‌هاي رنگ‌پريده‌ و اخموي همه‌ي ما نشون از اين بود كه چقدر از عكس‌العمل زن‌عمو و مهراب مي‌ترسيديم. درسته، اتفاق جالبي نيفتاده‌بود اما دوست نداشتيم ناراحتي زوج قشنگمون رو ببينيم. سوگند ولي مصمم‌تر از اين حرف‌ها بود و سعي داشت فرهود رو قانع كنه كه در نهايت هم موفق شد. بحث خونه‌ي عمو كريم، به لطف شوخي‌هاي برديا و فربد جمع شد و باز دوباره به همون بحث شيرين خودمون برگشتيم. باز به دو گروه تقسيم شديم و براي هم شاخ و شونه كشيديم. فرصت صحبت دو نفره رو به سوگند و فرهود نمي‌داديم و خودمون رو قاطي صحبت‌هاشون مي‌كرديم و امشب تا تونستيم گفتيم و خنديديم. هنوز نمي‌دونستم برنامه‌شون چيه اما با شور و ذوق مقابل دخترهايي كه همچنان روي كاناپه نشسته‌بودند، ايستادم و از تصوراتم براي لباسي كه دوست داشتم توي مجلسشون بپوشم مي‌گفتم و دخترها رو به وجد می‌آوردم تا اينكه سوگند در جوابم گفت:
- مگه بايد عروسي بگيريم؟ لازمه واقعاً؟
دست به كمر شدم. اين هم از نظر عروس‌خانم! دل آرا چشم درشت كرد و با حرص غريد:
- نه پس! ما هزارجور آرزو براي شما دوتا داريم.
سوگل نگاه چپي به سوگند انداخت و درحالي كه دستش رو توي هوا تكون مي‌داد، گفت:
- از اين لوس‌بازيا در نيار سوگند! بايد مجلس داشته باشين، خوبشم داشته باشين!
خم شدم و با انگشتم نيشگوني از بازوش گرفتم تا يادش باشه ديگه ذوق من رو كور نكنه.
- سوگندخانم مي‌خواي مفصل بگيري يا مختصر به خودت مربوطه اما اين خونه بعد مدت‌ها رنگ شادي ديده و بايد مجلس شادي هم توش برگزار بشه!
كم پيش مي‌اومد، اما امروز من و سوگل مدام حرف‌هاي هم رو تأييد مي‌كرديم!
- سوزان كاملاً درست گفت! شما دوتا نوه‌هاي بزرگ آقاجونين ها! مگه ميشه الكي‌الكي برين سر زندگيتون؟!
بعد از حرف‌هاي سوگل، سوگند گوشه‌ي لبش رو به دندون گرفت و سرش رو پايين انداخت اما من گونه‌هاي سرخ و لبخند پر از خجالتش رو ديدم. گردنم رو به طرف دخترها چرخوندم، نگاه ذوق‌زده‌اي بينمون رد و بدل شد كه در نهايت به جيغ بلند و در آغوش كشيدن سوگند ختم شد.
- شما دخترا تا كي قراره جيغ بكشين؟ طفلي سوگند كه گير شماها افتاده!
ما كه سه‌تايي سوگند رو بغل گرفته‌بوديم، با شنيدن صداي برديا ازش فاصله گرفتيم و چپ‌چپ نگاهش كرديم و منِ حاضرجواب، در جوابش گفتم:
- چيه حسوديت ميشه؟ توام عروس شو تا واست جيغ بكشيم.
دهنش رو كج كرد و من هم براش زبون‌درازي كردم كه دخترها خنديدند. بايد عادت مي‌كردند! به جيغ‌هايي كه از سر شور و ذوق زده مي‌شد.
 
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
766
13,830
مدال‌ها
4
امروز از اون روزهايي بود كه بايد توي تقويم عمرمون، رنگي مي‌شد. پر از حس سرزندگي و شادي بود. يادآور رسيدن روزهاي خوب و تأثير مثبت حس بي‌نظير عشق! عشق درمان همه‌چيز بود؛ مي‌تونست تمام بدي‌ها و تلخي‌ها رو يك شبه بشوره و ببره و به جاش لبخندي رو روي لب‌هات بنشونه كه انگار سال‌ها مهمون صورتت بوده. همه‌ي اين تجربيات قشنگ و پر معنا من رو به ايمان مي‌رسوند. به يار و رفيق و عشق شش‌ماهه‌ي من! آخرين پيامش رو زير لب براي خودم تكرار كردم:
- فردا بعد از امتحانت مي‌بينمت عسلي.
لبخندم كش اومد، موبايلم رو بين دو دستم فشردم. پتو رو روي سرم كشيدم و با لب‌هاي بسته، جيغ خفيفي كشيدم؛ به شوق فردا و فرداها!
رسيده‌بوديم به ماه امتحانات! واقعاً درس خوندن كار سختي بود، خصوصاً دروس تئوري. برخلاف سوگند و سوگل باهوش و پر تلاش، من با درس و دانشگاه ميونه‌ي خوبي نداشتم و دي‌ و تيرماه هميشه برام سخت مي‌گذشت! كاغذ آچهار رو مقابل نگاهم گرفتم و اولين كاري كه كردم تعداد رديف‌هاي جدول امتحانات رو شمردم؛ مجموعاً ده‌تا امتحان! با ناراحتي دستم رو پايين انداختم و به ساختمون خلوت دانشكده نگاه كردم. موندم اين اعتماد به نفس رو از كجا آوردم؟ ديشب كه درسي نخوندم و حالا اولين نفر از سر امتحان بلند شدم! شايد هم ربطي به اعتماد به نفس نداشت؛ من ذوق ديدن ايمان رو داشتم!
لب‌هام به دو طرف كش اومد و كاغذ رو تا زدم و داخل كوله‌م انداختم. از روي نيمكت بلند شدم و با قدم‌هام تند خودم رو به سرويس‌بهداشتي رسوندم. مقابل آينه‌ي سرتاسري كه كل فضاي ديوار رو پر كرده‌بود، ايستادم، دستم رو داخل كوله‌م فرو بردم و كيف لوازم آرايشي كوچك و صورتي‌رنگم رو بيرون كشيدم. كوله رو روي شونه‌م انداختم و زيپ كيف لوازم آرايشي رو باز كردم. مداد سياه چشمم رو بيرون آوردم و كمي صورتم رو به آينه نزديك كردم. صبح فرصت آرايش نداشتم و فقط تونستم ضدآفتابم رو بزنم؛ ترجيح دادم بدون آرايش بيام اما با عجله آماده نشم. با احتياط مداد رو به چشمم نزديك كردم و فضاي داخل چشمم رو با مداد پر كردم. حالا ريملم رو به دست گرفتم و به آرومي مشغول آرايش مژه‌هام شدم و بعد از چند دقيقه، سرم رو عقب گرفتم و با دقت به چشم‌هام نگاه كردم.
- خوب شد، به قشنگي چشم‌هاي دل‌آرا نشد ولي خوبه... ايش! دختره‌ي چشم‌قشنگ!
خنديدم و نگاهم رو به طرف محتويات كيفم و رژلب‌هام چرخوندم؛ كدوم رنگ رو بايد مي‌زدم؟ كرم يا صورتي؟ قهوه‌اي يا قرمز؟
 
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
766
13,830
مدال‌ها
4
دوباره به خودم نگاه كردم و اين‌بار با حس تأسف بابت فكرهاي مزخرفي كه از توي سرم مي‌گذشت، كم‌رنگ‌ترين رژلب رو برداشتم و روي لب‌هام كشيدم. با شنيدن صداي پيامك موبايلم و احتمال رسيدن ايمان، سريع كيف رو به داخل كوله‌م برگردوندم. با عجله ادكلن كاراملي و خوشمزه‌م رو روي خودم خالي كردم و با سرعت از سرويس‌بهداشتي خارج شدم. موبايلم رو كه چك كردم، فهميدم حدسم درست بوده و ايمان به دنبالم اومده. خم شدم و قسمت‌هاي پاييني مانتوي كتون مشكيم رو كه از زير كاپشن كوتاه سفيدم بيرون زده‌بود رو مرتب كردم. زيپ كاپشنم رو تا وسط بالا بردم و دستي به موهاي كج‌‌شده و بيرون‌ريخته از مقنعه‌م كشيدم. با ديدن ماشين مشكي‌رنگ و مدل بالاي ايمان، لبخندم عميق‌تر شد، نگاهي به اطرافم انداختم و بعد از نديدن فرد آشنايي، با احتياط از خيابون عبور كردم و بي‌معطلي در ماشين رو باز كردم و نشستم.
- به‌به سلام، عسلي من!
مثل هميشه، ديدنش حس شادي رو توي وجودم تزريق كرد. با صدايي سرشار از شوق جوابش رو دادم:
- سلام ايمان‌جونم!
دستم رو به دستش كه به سمتم دراز شده‌بود، رسوندم كه بلافاصله دستم به جلو كشيده شد و توي آغوشش قرار گرفتم. با حس شرم و خجالت، لحظه‌اي چشم‌هام رو بستم. عطر تلخ سيگار و ادكلنش زير بينيم پيچيد. خودم رو جمع‌وجور كردم و به حلقه‌ي تنگ آغوشش فشار آوردم تا من رو رها كنه.
- خوبي عزيزم؟ امتحانت چطور بود؟
هنوز سلول‌هاي مغزم در كشمكش كار ايمان بودند و قلبم پر تپش مي‌تپيد. آب دهنم رو قورت دادم و براي اينكه باز سوژه دست ايمان ندم تا من رو «كم‌جنبه» خطاب نكنه، سعي كردم خونسرد باشم و نگاهم رو به سمت چشم‌هاش چرخوندم.
- خو...بم... خوب بود، پاس ميشم.
بايد ذهنم رو به سمت عقب زدن اين حس و اتفاق هدايت مي‌كردم پس چسبيدم به بحث مزخرف امتحان و ادامه دادم:
- هنوز نه‌تا ديگه مونده! خيلي زيادن ايمان، حوصله‌شونو ندارم.
و كوله‌م رو بغل گرفتم و به در تكيه زدم. لبخند به لب، دستش رو دراز كرد و كوله رو از دست‌هام جدا كرد و روي صندلي عقب انداخت. نگاه معني‌دارش رو از من گرفت و با چرخش فرمون به سمت چپ، ماشين رو به حركت درآورد.
- تقلب كن! كاري نداره كه.
به نيم‌رخش و دم‌اسبي كوتاه پشت سرش چشم دوختم و گفتم:
- نميشه! هم زياد توي اين زمينه حرفه‌اي نيستم، هم اينكه تقريباً خيلي‌ها مي‌دونن من خواهر بارادجاويد، استاد زبان، هستم اون‌وقت بيان مچ خواهر استادجاويد رو براي تقلب بگيرن؟ خيلي ضايع ميشه.
اخم كم‌رنگي روي پيشونيش نشست و نيم‌نگاه سنگيني بهم انداخت.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
766
13,830
مدال‌ها
4
- سوزان تو مدام داري از دست داداشات مي‌كشي! خصوصاً اين باراد! بابا اين قدر نترس ازشون، زندگي خودتو بكن.
حرفش تقريباً تكراري بود! علاوه بر اينكه اكثر اوقات احتياط كردن من رو مسخره مي‌كرد، احترام گذاشتن به خواهر و برادرها رو هم زير سؤال مي‌برد. من هم كه روي خانواده‌م حساس بودم! مشتم رو به آرومي به بازوش كوبيدم و غرغركنان گفتم:
- بسه‌بسه! از اين حرفا نزن ديگه، الان دقيقاً وسط زندگيمم، پس از دست كسي نمي‌كشم!
لحنم رو ملايم‌تر كردم و ادامه دادم:
- مثلاً الان دلم مي‌خواد از لحظه‌هاي بودن در كنار تو خوب استفاده كنم و خوش بگذرونم!
سرم رو كج كردم و با عشق نگاهش كردم.
- دلم برات تنگ شده‌بود عشقم.
دستش رو دراز كرد، دستم رو به دست گرفت و نگاه قشنگش رو حواله‌ي نگاهم كرد.
- منم دلم برات تنگ ميشه! خيلي دوست دارم بيشتر ببينمت سوزان، واقعاً جات توي مهموني رفقام خاليه.
آه خداي من! بحث مهموني رفقا رو كم داشتيم. لبخندم رو حفظ كردم و گفتم:
- منم دلم مدام پيشته، مطمئن باش اگه فرصتي پيش بياد و بتونم حتماً خودمو بهت مي‌رسونم.
اخم ريزي روي پيشونيم نشوندم و كمي خودم رو جلو كشيدم و پرسيدم:
- بدون من ميري مهموني دخترا نميان سمتت؟ من دوست ندارم كسي به عشقم نگاه بكنه ها!
خنديد و يك تاي ابروش رو بالا انداخت.
- خيلي نگراني مي‌توني پارتنر عشقت باشي و همراهيش كني، خودت اينو قبول نمي‌كني!
چشم‌هام رو باريك كردم و نگاهم رو به زنجير ضخيم و طرح كارتير نقره‌اي دور گردنش دوختم.
- الان يعني چي؟ يعني دخترا ميان پيشت؟!
لحظه‌اي چشم از خيابون برداشت و نگاه پر شيطنتش رو به صورت احتمالاً سرخ‌شده‌ي من دوخت.
- پسر خوبو رو هوا مي‌زنن! خودت بايد دو دستي بهش بچسبي!
والا صبر آدم هم يك حد و مرزي داره! با حرص و با صداي بلند اسمش رو صدا زدم كه بلند خنديد. پشت دستم رو به لبش نزديك كرد و بوسه‌ي ريزي روش كاشت كه باز دلم رو زير و رو كرد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
766
13,830
مدال‌ها
4
ماشين رو مقابل طباخي پارك كرد. نگاهم رو از عكس گوسفندي كه روي تابلوي بزرگ مغازه قرار داشت و با فتوشاپ، لبخند دندون‌نماش رو به رخ مي‌كشيد، گرفتم و با خنده خطاب به ايمان گفتم:
- شوخي نكن! ساعت نه و نيم صبح، براي كله‌پاچه دير نيست؟!
زيپ پافر سرمه‌اي‌رنگش رو تا چونه‌ش بالا كشيد و نچي كرد:
- هيچ‌وقت واسه كله‌پزي دير نيست! اينو يادت باشه.
ذوق‌زده خنديدم و از ماشين پياده شدم. دست در دست ايمان، وارد كله‌پزي شديم؛ پله‌هاي انتهاي سالن رو بالا رفتيم و كنج‌ترين ميز و صندلي دو نفره رو براي نشستن انتخاب كرديم. بودن با ايمان سراسر هيجان بود؛ مثلاً صبحانه‌ي عاشقانه در كله‌پزي، حتي اگه بوي مطلوبي هم به مشامم نمي‌خورد، باز هم لذت‌بخش بود. نگاهم رو دور سالن ساده‌اي كه ميز و صندلي‌هاي فلزي فضاي مربعي اون رو پر كرده‌بودند، چرخوندم. به جز ما، يك زوج ديگه هم توي اين طبقه نشسته‌بودند و حسابي خلوت بود. ناخودآگاه خنديدم و به ايمان نگاه كردم كه لبخند به لب، دستش رو زير چونه‌ش زده‌بود و به من نگاه مي‌كرد.
- خنده‌م مي‌گيره ايمان! منو تو هم عجب كاراي عجيب‌و‌غريبي مي‌كنيم ها!
سرش رو جلو كشيد و با تن صداي آرومي در جوابم گفت:
- براي همينه كه عاشقتم! هميشه پايه‌ي كاراي عجيب‌وغريبي.
لبخند دندون‌نمايي تحويلش دادم. ايمان نمي‌دونست من در مقابل هيچ خوراكي نه نميگم؛ حتي اگه كله‌پاچه باشه!
دست‌هام رو به هم كوبيدم و از بين پلك‌هاي باريك شده‌، با شيطنت نگاهش كردم.
- من چشم مي‌خوام، گفته باشم! به علاوه‌ي پاچه.
آروم پلك زد و با اشتياق به نگاهم زل زد.
- پس براي همينه چشمات اين‌قدر قشنگه عسلي؟
خيره به ستاره‌بارون چشم‌‌هاش، يك‌بار مردم و زنده شدم! با عشق نگاهش كردم و زمزمه كردم:
- يعني مي‌خواي بگي چشمام شبيه چشم گوسفنده؟!
با تموم شدن جمله‌م، لحظه‌اي بدون پلك زدن نگاهم كرد و بعد با صداي بلند خنديد. تندتند دستش رو مقابل صورتم تكون داد و گفت:
- نه سوزان! باور كن دنبال بهونه بودم از چشماي قشنگت تعريف كنم، اصلاً منظور بدي نداشتم.
نياز به توجيح نبود، وقتي نگاه دل‌ربا و جذابش رو به وضوح ديده‌بودم. با زمزمه‌ي «مي‌دونم عزيزم.» مشغول درآوردن كاپشنم شدم و اون رو روي پشتي صندلي، آويزون كردم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
766
13,830
مدال‌ها
4
- من يك دست كامل سفارش دادم، هر چي دوست داري بخور عزيزم.
با چشم‌هاي درشت‌شده نگاهش كردم.
- خيلي زياد نيست؟ فكر نكنم بتونيم بخوريم!
شونه‌اي بالا انداخت و بي‌تفاوت گفت:
- هرچقدر دلمون مي‌خواست مي‌خوريم، من كه اشتهام حسابي در كنار تو باز ميشه.
يك لاخ موي رها شده‌ي مقابل چشمم رو به آرومي كنار زدم. شايد هم ايمان فهميده‌بود كه من ظرفيت خوردنم بالاست و به غذا نه نميگم!
- احتمالاً تا 24 ساعت سير بمونيم.
در جوابم خنديد و سرش رو به نشونه‌ي مثبت تكون داد. طولي نكشيد كه ميز مقابلمون با يك دست كامل كله‌پاچه پر شد. شروع به به‌به و چه‌چه كردم كه ايمان پرسيد:
- بقيه‌‌ي خواهراتم مثل توان؟
با يادآوري سوگل وسواسي و نازنازي و دل‌آراي حساس، خنديدم و سرم رو بالا انداختم.
- نه! فقط سوگند زياد بدش نمياد... واي راستي ايمان!
با هيجان روي صندلي جابه‌جا شدم و خيره به ايماني كه مشغول خورد كردن نون سنگك تازه، داخل كاسه‌ي آبگوشت بود، ادامه دادم:
- بذار از ديروز برات بگم، از سوگند و فرهود! انگار داشتم يك فيلم رمانتيك و فوق‌العاده جذاب نگاه مي‌كردم، ديروز از خوشي زياد فقط مي‌خنديديم.
و باز با يادآوري حس خوب ديروز، خنديدم. ايمان نيم‌خيز شد و كاسه‌ي آبگوشت خودش رو كه با نون‌هاي تيكه‌شده مخلوط شده‌بود، مقابل من گذاشت و كاسه‌ي من كه هنوز بهش دست نزده‌بودم رو مقابل خودش گذاشت. قربون‌صدقه‌ش رفتم، به خاطر توجهات قشنگش و در حين خوردن، مشغول توضيح ماجراهاي ديروز شدم و ايمان هم تمام و كمال به حرف‌هاي من گوش مي‌داد.
- پس به زودي عروسي در پيشه!
لقمه رو به گوشه‌ي لپم فرستادم و دست مشت شده‌م رو جلوي دهنم گرفتم.
- دقيقاً! كلي برنامه توي ذهنمونه، البته بايد ببينيم سوگند تا كجا اجازه‌ي اجرا به ما ميده.
زيپ پافرش رو پايين كشيد و درحالي كه از تنش بيرون مي‌آورد، با تعجب گفت:
- چرا؟
شونه‌اي بالا انداختم و لقمه رو قورت دادم.
- ساده‌پسنده ديگه! زياد از شلوغ‌كاري و تجملات خوشش نمي... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
766
13,830
مدال‌ها
4
دهنم خودبه‌خود بسته شد و پلك‌هام تا آخرين حد ممكن باز شد. درآوردن پافرش باعث ديده‌شدن گردنش كه تا الان زير يقه‌ش پنهان بود، شد. چي مي‌ديدم؟ تتوي يك عقاب در حال پرواز كه كل قسمت چپ گردنش رو پوشونده‌بود. آستين لباسش رو بالا زد و مشغول لقمه گرفتن شد.
- خب؟
انگشت اشاره‌م رو به سمتش گرفتم و با تعجب پرسيدم:
- تتو زدي؟!
با خنده سرش رو تكون داد و گردنش رو چرخوند تا بهتر شاهد نقاشي روش باشم.
- يادم رفت بهت بگم! باحاله، نه؟
گردنش رو صاف كرد و اين‌بار آستين پليور سفيدش رو تا آرنج بالا زد و ساعد دست چپش رو مقابلم گرفت. حالا با طرح يك اژدهاي دو سر طرف بودم.
- خوشت اومد؟
آب دهنم رو قورت دادم و نفس عميقي كشيدم.
- خوشم كه نمياد!
ابروهاش در هم گره خورد، دستش رو عقب كشيد و ساعدش رو به لبه‌ي ميز تكيه داد.
- نگو كه مثل هميشه مي‌خواي با كاراي من مخالفت كني!
سرش رو پايين انداخت و مشغول خوردن شد. درسته، با اين كارش هم مثل كارهاي ديگه‌ش مخالف بودم. انگشتم رو به گوشه‌ي مقنعه‌م گرفتم و دوباره نگاهم رو به طرح تتوهاش دوختم. خوب بود يا نبود، درست بود يا غلط، من اصلاً دوست نداشتم؛ هم من و هم خانواده‌م! اما حق غرغر كردن هم نداشتم. مگه مي‌شد با تحميل سليقه‌ي خودم، باعث بشم تا ايمان كارهايي كه دوست داره رو انجام نده؟ همون‌طور كه با وجود خط و مرزهاي من پاي من ايستاده‌بود، من هم بايد از نظر خودم مي‌گذشتم و خودم رو باهاش وفق مي‌دادم، حتي اگه برام خيلي سخت بود! صدام رو صاف كردم و دوباره قاشقم رو به دست گرفتم، حداقل به خاطر اين روز قشنگمون، نبايد لج مي‌كردم.
- اگه تو خوشت مياد، منم مشكلي ندارم، فقط بايد بگم مبارك باشه؟
و الكي خنديدم. نگاهش رو بالا آورد و بين اجزاي صورتم چرخوند. سعي داشتم تا به جاي حس‌هاي منفي، احساساتم رو با نگاهم نشونش بدم؛ موفق شدم. چون در جوابم، لبخند عميقي زد و لقمه‌ي توي دستش رو به سمتم گرفت.
- نگفتي هم اشكال نداره، اينم يه لقمه چشم!
خنديدم و دستم رو جلو بردم. درسته، مهم احساس مشترك و قشنگمون بود؛ همين و بس!
***
 
بالا پایین