موضوع نویسنده
- Feb
- 100
- 733
- مدالها
- 2
با چشمهایی که از زور گریه سرخ و متورم شده، مابین فضای خالی تخت و پاتختی چمباتمه زده بود. زندانی شده بود؛ در اتاقی با نمایی مدرن، که هیچ شباهتی به شکنجهگاه نداشت. پردهی حریر شیری از پنجره آویزان بود و کف اتاق با پارکتی کرمرنگ پوشانده شده بود. ست کمد و تخت و میزآرایش سفید بود و انگار این اتاق را برای یک دختر جوان طراحی کرده بودند. مردمکهای بیفروغش روی آینه قدی مقابل حمام و دستشویی نشست. نمیفهمید کجاست یا با او چه کار دارند، فقط میدانست همهچیز به طرز عجیبی غیرعادی است. تمام دو روزی که در این خرابشده چشم باز کرده بود، هیچ خبری از تهدید و شکنجه نبود.
در اتاق به رویش قفل بود و جز در مواقع آوردن غذا باز نمیشد. داد و فریاد و التماسهایش به جایی نمیرسید و کسی نبود تا پاسخی به پرسشهای درون سرش دهد. آنقدر جیغ کشیده بود که گلویش گرفته و صدایش درنمیآمد.
نوای چرخش کلید در قفل، او را از افکار درهمش بیرون کشید و متوجهاش کرد که وقت ناهار رسیده. مردی که برایش غذا میآورد، با آن کتوشلوار اتوکشیده و چهرهی زمخت، بیشتر شبیه ربات متحرکی بود که انگار فقط برای همین کار ساخته شده است. سرش را برگرداند. مرد خم شد و سینی غذا را کنار در گذاشت. از چهره بیروحش متنفر بود. مرد، نگاه سرسریای در اتاق چرخاند. وقتی او را ندید، به یکباره راست ایستاد و با دقت بیشتری دور تا دور اتاق را از نظر گذراند. حوریا از همان فاصله میتوانست تغییر چهرهاش را ببیند. انگار که دنبال چیزی میگشت، سرش را به سرعت میچرخاند.
حوریا پوزخندی به واکنشش زد. در نقطهی کور اتاق نشسته بود و اگر کسی از در وارد میشد، نمیتوانست او را ببیند. بدون آنکه تکانی به خودش بدهد، عکسالعمل شتابزدهاش را دنبال کرد. ترجیح میداد همانطور بنشیند و احمق بودنش را به سخره بگیرد.《حالا انگار اینجا راه در رو داره، مرتیکه کودن!》
مرد فوری به سمت دستشویی و حمام پا تند کرد و داخل آن را چک کرد. وقتی حوریا را ندید، وحشتزده به بیرون اتاق دوید و در همان حال "اسد" نامی را صدا زد.
حوریا دست دور زانوهایش انداخت و سرش را رو به در، به آن تکیه داد. تنش کرخت و جسمش خسته بود. از آن وقتی که اینجا بود، سرجمع پنج ساعت هم نخوابیده بود. فقط دنبال یک سرنخ بود، یک کلمه، که او را از این برزخ نجات دهد. ذهنش خالی بود. دائم از خودش میپرسید 《یعنی حالا دیار چیکار میکنه؟ اصلا ناراحت شده که من و دزدیدن؟》 بعد به خودش دهان کجی میکرد. 《چرا باید ناراحت بشه؟ مگه تو چیزی بیشتر از یه سربار بودی براش؟》 پس از گذشت ثانیهای، در اتاق با شدت به دیوار کوبیده شد و مرد، این بار همراه با پسری لاغراندام وارد شد. اولین بار بود او را میدید. با آن تیشرت یشمی گشاد و شلوار جین زاپدار، بیشتر شبیه لاتهای سرکوچهای بود تا خلافکار خطرناک! چشمهایشان ترسیده و مشوش بود. آنقدر هول کرده بودند که درست و حسابی به اتاق نگاه نمیکردند. شاید حتی چندباری او را دیده بودند، ولی استرس، تمرکز را از آنها گرفته بود. پسر لاغراندام به سمت پنجره قدم برداشت و با جلوتر آمدنش، توانست حوریا را ببیند. وقتی با اوی ساکت و بیتفاوت، چشم در چشم شد، با تعجب همانجا ایستاد. بیآنکه نگاه از او بگیرد بلند گفت:
ـ نگرد وحید، اینجاست.
حوریا نیشخندی حوالهاش کرد و رویش را برگرداند. 《با این عقلشون منو گروگان گرفتن!》
وحید جلو رفت و نفسش را با شدت فوت کرد. ابروهایش را درهم گره کرد و غر زد:
- اینجا چه غلطی میکنه، امواتمون اومد جلو چشمون!
حوریا با کینه خیرهاش ماند. بدش نمیآمد با ناخنهایش، چشمهایش را از کاسه در بیاورد.
وحید عصبانی از فشاری که در همین چند لحظه تحمل کرده بود رو به او توپید:
- چه مرگته اینجوری زل زدی به من؟ طلب ارث نداشته بابات رو از من میخوای؟
در اتاق به رویش قفل بود و جز در مواقع آوردن غذا باز نمیشد. داد و فریاد و التماسهایش به جایی نمیرسید و کسی نبود تا پاسخی به پرسشهای درون سرش دهد. آنقدر جیغ کشیده بود که گلویش گرفته و صدایش درنمیآمد.
نوای چرخش کلید در قفل، او را از افکار درهمش بیرون کشید و متوجهاش کرد که وقت ناهار رسیده. مردی که برایش غذا میآورد، با آن کتوشلوار اتوکشیده و چهرهی زمخت، بیشتر شبیه ربات متحرکی بود که انگار فقط برای همین کار ساخته شده است. سرش را برگرداند. مرد خم شد و سینی غذا را کنار در گذاشت. از چهره بیروحش متنفر بود. مرد، نگاه سرسریای در اتاق چرخاند. وقتی او را ندید، به یکباره راست ایستاد و با دقت بیشتری دور تا دور اتاق را از نظر گذراند. حوریا از همان فاصله میتوانست تغییر چهرهاش را ببیند. انگار که دنبال چیزی میگشت، سرش را به سرعت میچرخاند.
حوریا پوزخندی به واکنشش زد. در نقطهی کور اتاق نشسته بود و اگر کسی از در وارد میشد، نمیتوانست او را ببیند. بدون آنکه تکانی به خودش بدهد، عکسالعمل شتابزدهاش را دنبال کرد. ترجیح میداد همانطور بنشیند و احمق بودنش را به سخره بگیرد.《حالا انگار اینجا راه در رو داره، مرتیکه کودن!》
مرد فوری به سمت دستشویی و حمام پا تند کرد و داخل آن را چک کرد. وقتی حوریا را ندید، وحشتزده به بیرون اتاق دوید و در همان حال "اسد" نامی را صدا زد.
حوریا دست دور زانوهایش انداخت و سرش را رو به در، به آن تکیه داد. تنش کرخت و جسمش خسته بود. از آن وقتی که اینجا بود، سرجمع پنج ساعت هم نخوابیده بود. فقط دنبال یک سرنخ بود، یک کلمه، که او را از این برزخ نجات دهد. ذهنش خالی بود. دائم از خودش میپرسید 《یعنی حالا دیار چیکار میکنه؟ اصلا ناراحت شده که من و دزدیدن؟》 بعد به خودش دهان کجی میکرد. 《چرا باید ناراحت بشه؟ مگه تو چیزی بیشتر از یه سربار بودی براش؟》 پس از گذشت ثانیهای، در اتاق با شدت به دیوار کوبیده شد و مرد، این بار همراه با پسری لاغراندام وارد شد. اولین بار بود او را میدید. با آن تیشرت یشمی گشاد و شلوار جین زاپدار، بیشتر شبیه لاتهای سرکوچهای بود تا خلافکار خطرناک! چشمهایشان ترسیده و مشوش بود. آنقدر هول کرده بودند که درست و حسابی به اتاق نگاه نمیکردند. شاید حتی چندباری او را دیده بودند، ولی استرس، تمرکز را از آنها گرفته بود. پسر لاغراندام به سمت پنجره قدم برداشت و با جلوتر آمدنش، توانست حوریا را ببیند. وقتی با اوی ساکت و بیتفاوت، چشم در چشم شد، با تعجب همانجا ایستاد. بیآنکه نگاه از او بگیرد بلند گفت:
ـ نگرد وحید، اینجاست.
حوریا نیشخندی حوالهاش کرد و رویش را برگرداند. 《با این عقلشون منو گروگان گرفتن!》
وحید جلو رفت و نفسش را با شدت فوت کرد. ابروهایش را درهم گره کرد و غر زد:
- اینجا چه غلطی میکنه، امواتمون اومد جلو چشمون!
حوریا با کینه خیرهاش ماند. بدش نمیآمد با ناخنهایش، چشمهایش را از کاسه در بیاورد.
وحید عصبانی از فشاری که در همین چند لحظه تحمل کرده بود رو به او توپید:
- چه مرگته اینجوری زل زدی به من؟ طلب ارث نداشته بابات رو از من میخوای؟