جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [دربنددژم] اثر «نسترن حمزه کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط NastaranHamzeh با نام [دربنددژم] اثر «نسترن حمزه کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,740 بازدید, 97 پاسخ و 30 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [دربنددژم] اثر «نسترن حمزه کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع NastaranHamzeh
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط NastaranHamzeh
موضوع نویسنده

NastaranHamzeh

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
100
733
مدال‌ها
2
با چشم‌هایی که از زور گریه سرخ و متورم شده، مابین فضای خالی تخت و پاتختی چمباتمه زده بود. زندانی شده بود؛ در اتاقی با نمایی مدرن، که هیچ شباهتی به شکنجه‌گاه نداشت. پرده‌ی حریر شیری‌ از پنجره آویزان بود و کف اتاق با پارکتی کرم‌‌رنگ پوشانده شده بود. ست کمد و تخت و میزآرایش سفید بود و انگار این اتاق را برای یک دختر جوان طراحی کرده بودند. مردمک‌های بی‌فروغش روی آینه‌ قدی‌ مقابل حمام و دستشویی نشست. نمی‌فهمید کجاست یا با او چه کار دارند، فقط می‌دانست همه‌چیز به طرز عجیبی غیرعادی است. تمام دو روزی که در این خراب‌شده چشم باز کرده بود، هیچ خبری از تهدید و شکنجه نبود.
در اتاق به رویش قفل بود و جز در مواقع آوردن غذا باز نمی‌شد. داد و فریاد و التماس‌هایش به جایی نمی‌رسید و کسی نبود تا پاسخی به پرسش‌های درون سرش دهد. آن‌قدر جیغ کشیده بود که گلویش گرفته و صدایش درنمی‌آمد.
نوای چرخش کلید در قفل، او را از افکار درهمش بیرون کشید و متوجه‌اش کرد که وقت ناهار رسیده. مردی که برایش غذا می‌آورد، با آن کت‌وشلوار اتوکشیده و چهره‌ی زمخت، بیشتر شبیه ربات متحرکی بود که انگار فقط برای همین کار ساخته شده است. سرش را برگرداند. مرد خم شد و سینی غذا را کنار در گذاشت. از چهره بی‌روحش متنفر بود. مرد، نگاه سرسری‌ای در اتاق چرخاند. وقتی او را ندید، به یکباره راست ایستاد و با دقت بیشتری دور تا دور اتاق را از نظر گذراند. حوریا از همان فاصله می‌توانست تغییر چهره‌اش را ببیند. انگار که دنبال چیزی می‌گشت، سرش را به سرعت می‌چرخاند.
حوریا پوزخندی به واکنشش زد. در نقطه‌ی کور اتاق نشسته بود و اگر کسی از در وارد می‌شد، نمی‌توانست او را ببیند. بدون آن‌که تکانی به خودش بدهد، عکس‌العمل شتاب‌زده‌اش را دنبال کرد. ترجیح می‌داد همان‌طور بنشیند و احمق بودنش را به سخره بگیرد.《حالا انگار اینجا راه در رو داره، مرتیکه کودن!》
مرد فوری به سمت دستشویی و حمام پا تند کرد و داخل آن را چک کرد. وقتی حوریا را ندید، وحشت‌زده به بیرون اتاق دوید و در همان حال "اسد" نامی را صدا زد.
حوریا دست دور زانوهایش انداخت و سرش را رو به در، به آن تکیه داد. تنش کرخت و جسمش خسته بود. از آن وقتی که اینجا بود، سرجمع پنج ساعت هم نخوابیده بود. فقط دنبال یک سرنخ بود، یک کلمه، که او را از این برزخ نجات دهد. ذهنش خالی بود. دائم از خودش می‌پرسید 《یعنی حالا دیار چیکار می‌کنه؟ اصلا ناراحت شده که من و دزدیدن؟》 بعد به خودش دهان کجی می‌کرد. 《چرا باید ناراحت بشه؟ مگه تو چیزی بیشتر از یه سربار بودی براش؟》 پس از گذشت ثانیه‌ای، در اتاق با شدت به دیوار کوبیده شد و مرد، این بار همراه با پسری لاغراندام وارد شد. اولین بار بود او را می‌دید. با آن تیشرت یشمی گشاد و شلوار جین زاپ‌دار، بیشتر شبیه لات‌های سرکوچه‌ای بود تا خلافکار خطرناک! چشم‌هایشان ترسیده و مشوش بود. آن‌قدر هول کرده بودند که درست و حسابی به اتاق نگاه نمی‌کردند. شاید حتی چندباری او را دیده بودند، ولی استرس، تمرکز را از آن‌ها گرفته بود. پسر لاغراندام به سمت پنجره قدم برداشت و با جلوتر آمدنش، توانست حوریا را ببیند. وقتی با اوی ساکت و بی‌‌تفاوت، چشم در چشم شد، با تعجب همان‌جا ایستاد. بی‌آن‌که نگاه از او بگیرد بلند گفت:
ـ نگرد وحید، اینجاست.
حوریا نیشخندی حواله‌اش کرد و رویش را برگرداند. 《با این عقلشون منو گروگان گرفتن!》
وحید جلو رفت و نفسش را با شدت فوت کرد.‌ ابروهایش را درهم گره کرد و غر زد:
- اینجا چه غلطی می‌کنه، امواتمون اومد جلو چشمون!
حوریا با کینه خیره‌اش ماند. بدش نمی‌آمد با ناخن‌هایش، چشم‌هایش را از کاسه در بیاورد.
وحید عصبانی از فشاری که در همین چند لحظه تحمل کرده بود رو به او توپید:
- چه مرگته اینجوری زل زدی به من؟ طلب ارث نداشته بابات رو از من می‌خوای؟
 
موضوع نویسنده

NastaranHamzeh

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
100
733
مدال‌ها
2
حوریا بی‌حرف خیره‌اش ماند؛ نگاهش هم‌زمان خالی و پر از تمسخر بود. با خود فکر کرد، پس بلد است حرف بزند، عصبی شود، بترسد... کم‌کم داشت مطمئن می‌شد کر و لال است که جوابش را نمی‌دهد.
وحید که از خیره‌گی‌اش عصبی بود، خواست به طرفش حمله کند که اسد دستش را گرفت.
- هی هی... داری چه غلطی می‌کنی؟ می‌خوای بمیری؟
وحید با حرص دستش را پس زد. مغزش داغ کرده بود. آن‌قدر دست‌وپایش را نسبت به این دختر بسته بودند که مجبور بود اخلاق‌های گندش را ببیند و چیزی نگوید. دندان‌قروچه‌ای کرد و با غیظ گفت:
- نفهمیدیم چه سگیه که دو جین آدم و اسیرش کردن که فقط بگیرنش! صداش بدرقمه رو مخمه، این چند روز یه‌بند ونگ زد.
اسد خنده‌ای کرد. برعکس وحید او می‌دانست کجا چه خبر است. این دختر شاه‌ماهی بود. با نگاهی مشمئزکننده‌ به حوریا، وحید را به طرف در هل داد.
- آره... صداش رو مخه، ولی خوشگله!
بالاخره وحید رضایت داد و به سمت در رفت. قبل از آن‌که کامل از اتاق خارج شود، به سمتش براق شد:
- غذات رو کوفت کن. نمیری بشی وبال گردنم!
سپس بیرون رفت و در را با شدت به هم زد.
حوریا با خشم از جا برخاست و به سمت سینی غذا رفت. پاهایش را بلند کرد و در یک تصمیم آنی، لگدی زیر سینی زد. ماست درون سینی، چون رنگ سفیدی به دیوار پاشید. برنج روی زمین پخش شد و رد خورشت، پارکت را لکه‌دار کرد. با چشم‌هایی خونین و بغض‌آلود، برای لحظاتی همان‌جا ایستاد.
با حرف‌هایی که شنیده بود، بیشتر از قبل احساس ناامنی می‌کرد. اشک‌هایش مانند دانه‌های مرواریدی که از صدف بگریزند، از چشم‌هایش فرو ریختند. نمی‌فهمید، مگر چه شخص خاصی بود که آن‌ها جرأت کتک زدنش را نداشتند؛ یا این چه گروگان‌گیری‌ای بود که غذای درست‌وحسابی برایش می‌آوردند و در اتاقی مرتب و شیک زندانی‌اش کرده بودند؟
دستش به سمت سی*ن*ه‌اش رفت. احساس خفگی می‌کرد. خیال می‌کرد دارد خواب می‌بیند؛ دلش می‌خواست کسی به او سیلی بزند تا از این کابوس بی‌سروته بیدار شود.
قدم‌هایش را به سمت پنجره کج کرد؛ تنها راه ارتباطی‌اش با بیرون!
پرده را کنار زد و آن را باز کرد. هوای سرد بیرون به پوست داغش خورد و اشک‌های روان‌شده روی صورتش را خنک کرد. سرش را به حفاظ فلزی پنجره تکیه داد. آزادی انگار حرامش بود؛ از بند قبلی رها نشده، به بند بعدی افتاده بود.
خرمایی‌های ناکامش در باغ وسیعی که از قاب پنجره دیده می‌شد، چرخید. باغی که انتهایش به دروازه‌ای سیاه‌رنگ و غول‌آسا با تیغه‌های درشت ختم می‌شد. ترددی در باغ دیده نمی‌شد؛ جز سگ‌های عظیم‌جثه‌ای که دو طرف دروازه با زنجیرهای درشت و آهنی بسته شده بودند.
آه بی‌ثمری کشید و نگاهش به آبنمای وسط باغ افتاد. مجسمه مردی با لباس یونانی در آن قرار داشت که با پیاله‌ای در دست، مقابل کوزه بزرگی خم شده و گویی که طلب آب داشت. آبنما متروکه بود و جز برگ‌های خشکیده‌ای که در ظرفش باقی مانده بود، حیات دیگری نداشت.
مردمک‌های پر از افسوسش روی درختچه‌های اعیانی پیچیده در مشما نشست؛ می‌دانست برای محافظتشان از سرما این کار را کرده‌اند. سال‌ها پیش وقتی برای تدریس زبان به خانه شاگرد متمولش می‌رفت این را فهمیده بود. درختچه‌های وارداتی که قیمتشان خدا تومن بود و هوای این منطقه را زیاد تاب نمی‌آوردند. زهرخند زد. در این خانه‌ی کذایی پر زرق و برق، انگار همه محکوم به قفس بودند. حس همزادپنداری عجیبی با درختچه‌ها داشت؛ مثل خودش که مبحوس بود و فرسنگ‌ها از خانه‌ی واقعی‌اش فاصله داشت.
امید، همچون پرنده‌ای که بر شاخه‌ای پوسیده تکیه زده باشد، روی آخرین شاخه قلبش، متزلزل نشسته بود. بعید می‌دانست دیار بتواند پیدایش کند؛ شاید هم اصلاً دنبالش نمی‌گشت. از فکر این‌که دیار حتی دنبالش نگردد، قلبش تیر کشید. خنده‌دار بود، ولی اعتراف می‌کرد آن آخرین شاخه‌ی لرزان امید درون قلبش، متعلق به دیار است.
روزهای اول زمستان بود و او... سی*ن*ه‌اش شرحه‌شرحه می‌شد از یادآوری اولین زمستانی که با دیار گذراند؛ لبو‌فروشی خاطره‌انگیز دربند، پیاده‌روی در کوچه پس کوچه‌های تجریش، و آن بوسه‌ی ناب، پس از بارش غافلگیرکننده‌ی اولین برف زمستان...
 
موضوع نویسنده

NastaranHamzeh

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
100
733
مدال‌ها
2
ماموری که مسئول توجیه سپهر بود، با سر به دیار اشاره کرد تا به سمتشان برود.
آپارتمان خالی از وسایل زندگی بود؛ با ابتدایی‌ترین امکانات، با چند تکه تیر و تخته که از سمساری تهیه شده بود. این‌جا نزدیک‌ترین مکان به خانه آن دختر بود. نقشه از همین‌جا قرار بود شروع شود.
دیار از کنار نیروهایی که در حال آماده‌سازی شنود و میکروفن مخفی بودند، برخاست و به طرفشان رفت.
سپهر با عکسی که درون دستش بود، متفکر گفت:
- به این دختر نمی‌خوره ساده گول بخوره.
سروان نایبی نیم نظری به دیار انداخت و پاسخ داد:
- نکته دقیقاً همینه! این دختر فوق‌العاده باهوشه. بهش می‌گن شاهین سفید. چند سالیه که به عنوان عضو اصلی این گروه فعالیت می‌کنه. در واقع مسئول جذب دخترهاست. خیلی زود تونست اعتمادشون رو جلب کنه.
دیار روی کاناپه نشست. با بلوز مردانه‌ سرمه‌ای و شلوار پارچه‌ای مشکی، جدی‌تر از همیشه به نظر می‌رسید. این‌بار او اضافه کرد:
- می‌خواییم یکی باشه که گول نخوره. فکر کنه اونه که تو رو تو مشتش داره، نه تو! باید فکر کنن ما اون‌قدر احمق بودیم که دوباره خواستیم از همون راه قبلی نفوذ کنیم.
سپهر عکس را روی میزعسلی برگرداند و با پاهایش روی زمین ضرب گرفت.
- چه تضمینی هست که این نقشه جواب بده؟ شاید اصلا دختره پا نداد.
دیار، کلافه نگاهش را از روی کاناپه‌های لنگه‌به‌لنگه عبور داد و مستقیم در چشم‌های سپهر دوخت.
- ریسکه، ولی احتمالش زیاده که همینطوری که ما می‌خوایم بشه. اون‌ها دارن یک معامله بزرگ انجام میدن. هنوز نمی‌دونیم چی، ولی انقدری بزرگ هست که برای همه‌شون مثل انقلاب می‌مونه. وقتی ببینن پلیس همچنان دنبالشونه ترجیح میدن به جمله دشمنت و نزدیکت نگه‌دار پناه ببرن. دم آخری دنبال موی دماغ نیستن.
سپهر زبانش را روی دندان‌هایش کشید و پلک‌هایش را نزدیک به هم کرد.
- شما که این همه اطلاعات ازشون دارین چرا دست به کار نمی‌شین؟
دیار بی‌حوصله از سوال‌های بی‌ربطش، دستش را از میان موهایش عبور داد و باعث شد سپهر ساییدگی و خون مردگی روی مشت‌هایش را ببیند. هنوز این عادت قدیمی را داشت؟
سروان نایبی در جواب دادن پیش قدم شد.
- چون با یه باند خلافکار معمولی طرف نیستیم. سال‌هاست درگیرشونیم و هر چی جلوتر می‌ریم، وسعت فعالیتشون بیشتر معلوم می‌شه. با یه سرکرده طرف نیستیم؛ با چندتاشون طرفیم!
مکثی کرد، نگاهی به دیار انداخت و با احتیاط ادامه داد:
- نمونه‌اش همون مشفق. بی‌گدار به آب زدیم. فکر کردیم اگه بگیریمش، همه‌چی تمومه. ولی دیدی که... اون نیفتاد تو تله، شما افتادین.
سپهر با یادآوری آن ماجرا لحظه‌ای برافروخته شد. نگاهش را از دیار دزدید و با صدایی گرفته گفت:
- خیلی خب، باید از کجا شروع کنم؟
سروان خودش را جلو کشید و عکس‌های دیگری از داخل پاکت بیرون کشید.
- دختره مربی رقصه. همین‌جوری هم دخترها رو دست‌چین می‌کنه. تو یه باشگاه بدنسازی آموزش میده. روزهای فرد، از ساعت سه تا شش عصر. تنها زندگی می‌کنه. خانواده‌ش از طبقه‌ی ضعیف جامعه‌ان و سال‌هاست باهاشون مراوده‌ای نداره.
سپهر به عکس‌ها خیره ماند. همه‌شان یک استایل تکراری داشتند؛ لگ مشکی، تیشرت‌های لانگ رنگارنگ و کلاه لبه‌دار با ساک ورزشی مشکی رنگی که آرم بزرگ آدیداس روی آن نوشته شده بود.
دیار با پشت ناخن شستش، گوشه شقیقه‌اش را لمس کرد.
- با ماشین خودش رفت‌ و آمد می‌کنه. شروع آشناییتون باید با یه تصادف باشه. کاملاً ابتدایی و کلیشه! با اسم مستعار بابک خودت رو معرفی می‌کنی و میگی که برادرت مکانیکه! باید پیله کنی که شماره‌ش رو بگیری.
سپهر به موهای بلوند دم‌اسبی دختر که در همه‌ی عکس‌ها تکرار شده بود خیره ماند. لبخندی شیطنت‌آمیز گوشه‌ی لبش نشست. با آن بینی عمل‌کرده و فک زاویه‌داری که ژل‌خورده به نظر می‌رسید، جذاب بود.
- اسمش چیه؟
نگاه دیار بی‌انعطاف شد. از چشم‌های شیطان سپهر حس خوبی نگرفت. حوریا و دوستانش سلطان حرکت‌های انتحاری بودند. با هشدار گفت:
- وقت نداریم سپهر! اگه از دستمون برن تمومه. این‌بار معامله‌شون معمولی نیست. اگه نجنبیم، حوریا و ده‌ها دختر دیگه از دست میرن.
سپهر لبخندش را کش داد. شرارت از چشم‌هایش چکه می‌کرد.
- حله! اسمش؟
سروان جواب داد.
- تو شناسنامه کتایون، ولی تانیا صداش می‌کنن.
 
موضوع نویسنده

NastaranHamzeh

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
100
733
مدال‌ها
2
در اتاق باز شد و حوریای کز کرده در گوشه تخت، با ورود بی‌مقدمه دو مرد هیکلی از جا پرید. کت و شلوار مشکی به تن داشتند و با آن کله‌های از ته تراشیده و ریش‌های بلند، چهره‌هایشان ترسناک و مخوف بود. برای لحظه‌ای این‌طور به نظرش رسید که چقدر این دو به گروهک داعش شباهت دارند.
چشم‌هایش از ترس به دو دو افتاد. اولین باری بود که آن‌ها را می‌‌دید. نسبت به وحید احساس امنیت بیشتری داشت. به سمتش گام برداشتند و او، ناخودآگاه قدمی به عقب برداشت. یکی از آن‌ها گفت:
- جهانگیرخان قصد دارن شما رو ببینن.
آب دهان قورت داد. جهانگیر؟ همان مرد مجهول مهمانی؟ تپش قلبش بالا رفت. لحن محترمشان زیاد از حد شک برانگیز نبود؟ نوک انگشت‌هایش سرد شد. چرا وحید نیامده بود او را ببرد؟ مردها که دیدند او قصد همراهی ندارد، دست زیر بازویش بردند و به طرف در هدایتش کردند. فشاری به او وارد نمی‌کردند، حرکتشان با احتیاط بود.
حوریا ترسیده بود. نمی‌خواست با آن‌ها همراه شود. حس می‌کرد اتفاقات خوبی در راه نیست. به گریه افتاد و خودش را روی زمین کشید. با عجز فریاد زد:
- ولم کنین عوضیا! چی از جونم می‌خوایین؟ بذارین برم.
تقلایش اما نسبت به زور آن‌ها به جایی نرسید. مانند پر کاهی او را از اتاق بیرون بردند. انگار اصلا نمی‌شنیدند او چه می‌گوید.
بیرون از اتاق شامل یک راهروی طویل بود و پله‌هایی که از دو طرف، به پایین کشیده می‌شدند. فضای بیرون با چند مردی که به فاصله چند قدم از هم، با تیپ‌های مشابه، جدی و محکم ایستاده بودند و بیشتر هیبت بادیگاردها را داشتند، دهان حوریا را بست. وحشت همچون سِیلی که از سَد بگذرد، همه شریان‌هایش را منقبض کرد. مردمک‌هایش روی وسایل گران بهایی که یک ناشی هم قیمتی بودنش را تشخیص می‌داد، چرخید؛ مجسمه‌هایی با طرح‌ یونانی! انگار صاحب این مکان هر که بود، علاقه خاصی به یونان باستان و الهه‌های آن داشت. سنگ زمین مرمر بود و نرده‌های نقره‌ای با نقش‌ و نگاری عجیب طراحی شده بودند.
حوریا تا به حال فکر می‌کرد در یک باغ ویلای معمولی ساکن است، ولی با چیزی که می‌دید، متوجه شد در عمارتی شبیه به کاخ حضور دارد‌. عمارتی که مشابه‌اش را حتی در فیلم‌ها ندیده بود. تابلوهای روی دیوار نفیس بودند و جالب بود که این عظمت دلهره‌اش را بیشتر می‌کرد. او را به سمت انتهای راهرو بردند.
درِ اتاقی که ته راهرو بود، با همه اتاق‌های دیگر متفاوت بود. دری سنگین، با کنده‌کاری فاخر!
بالاخره حوریا را رها کردند. با تقه‌ای به در، آن را باز کردند و حوریا را خیلی نرم به داخل هُل دادند. اتاق نیمه‌تاریک بود و پرده‌های مخمل سبز رنگ، کیپ تا کیپ کشیده شده بودند. مبل‌های سلطنتی رو‌به‌روی هم قرار داشتند و زنی، پشت به او و رو به پنجره ایستاده بود. حوریا نفهمید چه زمانی در پشت سرش بسته شد.
پاهایش می‌لرزید و هیچ شجاعتی برای ابراز وجود نداشت. دست‌هایش از شدت اضطراب روی قفسه سی*ن*ه‌اش نشست.
زن، آهسته به طرفش برگشت. نگاهش را از سرتاپای او گذراند و به صورت خیس و چشم‌های سرخش رسید. لبخند مهربانی نثارش کرد. در حالی‌که قدم‌های نرمش را با آن پاشنه بلندهای ظریف به سمتش می‌کشید، با صدایی لطیف گفت:
- عزیزک شیرینم، چه بلایی سر خودت آوردی؟
چشم‌های حوریا گشاد شد و دهانش خشک! این لحن آرام و پر مهر را برای او به کار برده بود؟ اینجا چه خبر بود؟ چرا هیچ چیز این عمارت و آدم‌هایش قابل پیش‌بینی نبود؟ زبان در دهانش سنگین شد و بی‌اختیار برای دیدن جهانگیر، نگاهش چرخید. اما جز همان دو مرد، کسی را ندید.
حالا دیگر زن در فاصله کوتاهی از او، مقابلش ایستاده بود. با لحن دلخور و سرزنش‌گری رو به آن دو مرد به آرامی گفت:
- بچه‌ها... دلگیرم ازتون! گفتم که مراقبش باشید.
رنگ دو مرد به وضوح پرید و سرشان را پایین انداختند. آن‌ها خوب می‌دانستند این لحن به ظاهر مهربان، برایشان هشدار است. یکی از آن‌ها با صدایی متزلزل گفت:
- شرمنده خانم، از کنترل ما خارج بود.
 
موضوع نویسنده

NastaranHamzeh

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
100
733
مدال‌ها
2
نوای زن هنوز سرشار از آرامش بود، اما اندوه غریبی در نگاهش موج می‌زد. با لحنی ناراحت گفت:
- از امانتم خوب محافظت نکردین.
سپس با پشت دست، گونه حوریا را نوازش کرد.
- چشم‌های قشنگت سرخ شده.
حوریا خودش را عقب کشید. حس خوشایندی نداشت. این رفتارهای ملایم در چنین شرایطی، بیشتر او را گیج‌ می‌کرد. انگار همه‌چیز بخشی از یک بازی روانی بود؛ آرامشی پیش از طوفانی سهمگین!
از واکنش او، دست زن روی هوا ماند. با افسوس دستش را پس کشید. روی یکی از مبل‌ها نشست و با اشاره‌ای به یکی از مردها گفت:
- کمکش کن بشینه مهران!
مهران جلو رفت تا اطاعت امر کند، اما حوریا با خشمی فروخورده شانه‌اش را کنار کشید. بدش می‌آمد توسط مردهای غریبه لمس شود. با همه هراسی که در دلش بود، با خشم و اشک رو به زن گفت:
- شما کی هستین؟ از جون من چی می‌خوایین؟
مهران با تردید به زن نگاه کرد، منتظر تصمیم او بود. زن آرام پلک بر هم گذاشت، به نشانهٔ این‌که «اشکالی ندارد» سپس پا روی پا انداخت.
با آن شلوار پارچه‌ای سفید و شومیز حریر، بیش از حد آراسته به نظر می‌رسید.
- آروم باش شیرینم... اگه بشینی، می‌تونیم بهتر حرف بزنیم.
حوریا از پشت پرده اشک به مردمک‌هایش نگاه کرد. آرامشی در نگاهش موج می‌زد که با فضای اطراف هماهنگ نبود. چشم‌هایش آشنا به نظر می‌رسیدند؛ گویی قبلاً او را جایی دیده بود. با پشت دست، خیسی روی صورتش را پاک کرد و با اضطراب نشست.
زن به سمتش خم شد. با آن انگشت‌های کشیده که ناخن‌هایش با لاکی سرخ رنگ آذین شده بودند، زیر چانهٔ‌اش را گرفت. همانند کسی که به دنبال گمشده‌ای بگردد، در خرمایی‌هایش دقیق شد. با لحنی به نرمی شبنم‌های صبحگاهی لب زد:
- از اون چیزی که فکر می‌کردم زیباتر شدی... شاید ندونی چرا اینجایی، اما من سال‌هاست برای رسیدن به این نقطه لحظه‌شماری کردم.
حوریا دیگر فقط ترسیده نبود؛ سردرگم و مبهوت شده بود. کلمات زن برایش مفهومی نداشت. دلشوره‌ای مرموز قلبش را در چنگ گرفته بود. نمی‌دانست این زن خوش‌پوش کیست و چه ارتباطی با او دارد. زبانش را روی لب‌های ترک‌خورده‌اش کشید و با نگاهی سرگردان پرسید:
- چرا... چرا جهانگیرخان نمیاد؟
زن آرام خندید. به پشتی مبل تکیه زد و موهای شرابی‌اش را که بلندی‌اش به زحمت تا شانه‌هایش می‌رسید، به پشت گوشش راند.
- می‌دونم اسم سنگینیه... ولی برای محافظت از خودم مجبور بودم پشت این اسم پنهان بشم.
حوریا برای ثانیه‌ای به گوش‌هایش شک کرد. یعنی جهانگیر یک زن بود؟ پس تمام این مدت پلیس در جستجوی مردی بود که اصلاً وجود نداشت؟
هیجانی بی‌سابقه به جانش افتاد؛ دلش می‌خواست به هر قیمتی این حقیقت را به پلیس اطلاع دهد. قلبش با شتاب می‌کوبید.
گیج و متحیر به زن زل زد. همهٔ معماهایی که تا آن لحظه ذهنش را اشغال کرده بود رنگ باخت. حالا فقط یک سؤال در ذهنش می‌چرخید. سوالی که از ترس پاسخش جرات پرسیدنش را نداشت. در سکوت زمزمه کرد:
- من اینجا چیکار می‌کنم؟
زن لبخند آرامی زد، انگار منتظر چنین سؤالی بود. با طمأنینه گفت:
- تو اینجایی چون بالاخره وقتشه... وقت این‌که بدونی کی هستی، و چرا باید قوی‌تر از چیزی باشی که فکر می‌کنی.
مکثی کرد، دوباره به خرمایی‌های براقش نگاه کرد.
- ما هر دومون قربانی شدیم.
لبخندش رنگ‌باخت، انگار شبحی از گذشته بر ذهنش سایه انداخته بود.
- حاضری برای فهمیدن حقیقت، از امن‌ترین دروغ‌های زندگیت دل بکنی؟
 
موضوع نویسنده

NastaranHamzeh

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
100
733
مدال‌ها
2
تانیا لیوان پایه بلندش را روی دسته مبل گذاشت و به طرفش خم شد.
- به نظر می‌اومد حوصله اینجور مهمونی‌ها رو داشته باشی. حس می‌کردم برای اومدن به این‌جا خیلی مشتاقی!
نگاه سپهر به فضای وسط سالن کشیده شد. نیمه‌تاریک بود و دختر پسرهای زیادی با لباس‌های بی‌قید و بند در حال تکان خوردن بودند. حرکتشان شباهتی به رقص نداشت و همه‌شان تا مرز بی‌ارادگی نوشیده بودند. از گوشه‌ چشم، نظری به تانیا انداخت. یکی از آن نگاه‌های جذابش را مهمانش کرد و دو پهلو گفت:
- مشتاق مهمونی نبودم.
تانیا، یک تای ابروی کمانی‌اش را بالا برد و موهای بلوندش را از روی سرشانه‌ی لختش به عقب راند.
- بهت نمیاد زود دل ببازی.
سپهر خاکستر سیگارش را درون جاسیگاری چوبی تکاند. خیره به خط چشم ظریف پشت پلک‌هایش که جلوه چشم‌هایش را بیشتر می‌کرد، لب زد:
- به تو هم نمیاد زود هوایی شی. ما از عصر دل دادن گذشتیم... نه من آدمشم، نه تو دنبالشی!
چشم‌های تانیا برق زد. شاید اگر سپهر خودش را یک عاشق‌پیشه‌ی ساده‌لوح جا میزد، همان لحظه بازی را تمام می‌کرد و او را به شخص دیگری می‌سپرد. اما حالا... این چالش برایش جالب بود. پس با یک نفوذی خام و بی‌تجربه روبه‌رو نبود.
- از نظر تو من دنبال چی‌ام؟
صدای موسیقی بلند بود. سپهر اندکی خودش را به او نزدیک کرد و با نگاهی مخمور براندازش کرد. می‌دانست حضورش در این مهمانی و همراه با او، دقیقاً چه معنایی دارد. بی‌شک تا به حال آمار شیطنت‌های کودکی‌اش را هم درآورده بود، چه برسد به آمار روز و ماه‌های امسالش را! با لحن به خصوصی گفت:
- هر چی که باعث بشه من ستاره‌های چشمک‌زن تو چشم‌هات رو به همین وضوح ببینم.
سپس تکه‌ای از موهایش را میان انگشت شست و اشاره‌اش گرفت و نوازش کرد. لقب به حقی به او داده بودند، درست مثل شاهین تیز و بی‌رحم بود. ادامه داد:
- اینجام که چی رو نشونم بدی؟
تانیا لبخند کجی زد و با انگشت سبابه‌اش، دو ضربه آرام به چانه‌اش زد. انگار که بپرسد: «واقعاً نمی‌دونی؟»
- تو چی فکر می‌کنی؟
سپهر مکث کرد. حالا وقتش بود. باید به اندازه یک نفوذی هوشیار عمل می‌کرد و به اندازه یک ناشی، بی‌تجربه! با لحنی بازیگوش عقب کشید و شانه بالا انداخت:
- لابد می‌خوای صبرم رو بسنجی.
تانیا جرعه‌ای از نوشیدنی سرخ‌رنگش نوشید و چیزی نگفت. از همان لحظه‌ی تصادف با سپهر و آن اصرار عجیب برای آشنایی، به شک افتاده بود. درآوردن آمار این جوجه نفوذی آن‌قدرها هم برایش سخت نبود.
خوب بود که زود به ماهیتش پی برد و بد بود که آن‌ها به این زودی به او رسیده بودند. این یعنی تهدید، تهدید برای تمام سال‌هایی که زحمت کشیده بود. نمی‌خواست مهره سوخته شود، حداقل نه حالا که چیزی تا به پا خواستن آن طوفان عظیم نمانده بود. لب‌هایش از لذت اندیشه‌ای که در سر داشت تکان خورد. اجازه نمی‌داد هیچ‌ک.س این آینده را از او بگیرد.
- چرا نشستی؟ پاشو یه تکونی به خودمون بدیم.
از جا بلند شد و دست او را هم کشید. باید به همه نشان می‌داد که کیست و چه می‌تواند بکند. روبه‌رویش ایستاد و مثل یک ساحره پیچ و تاب خورد. حالا وقتش بود که او را وارد بازی کند. چشم‌های سپهر بند کمر باریک و حرکت دست‌هایش شد. تبحر عجیبی در رقصیدن داشت و شاید اگر جور دیگری آشنا می‌شدند، او دختر بی‌نقصی به نظر می‌رسید.
همراهی‌اش کرد و همزمان از سرش گذشت، این دختر قادر به مچ انداختن با شیطان است.
نگاهش را برنداشته بود. با او می‌رقصید، ولی ذهنش کیلومترها جلوتر از بدنش حرکت می‌کرد. درست مثل کسی که در میدان مین با چشم بسته قدم بزند.
تانیا به سمتش خم شد. لب‌هایش فاصله چندانی با گوش او نداشت. با لاقیدی برایش لب زد:
- زیاد بهش فکر نکن، تو هنوز اول راهی!
زمزمه‌اش گرچه آرام بود، اما سپهر هشدار پنهان مانده در پس کلامش را حس کرد‌.
 
موضوع نویسنده

NastaranHamzeh

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
100
733
مدال‌ها
2
روی تخت، جنین‌وار چمباتمه زد. احساس می‌کرد تمام مصیبت‌هایی که تا به حال از سر گذرانده در برابر حقیقتی که شنیده، هیچ هستند. پلک‌های متورمش به‌سختی باز می‌شد. دلش می‌خواست بخوابد و در یک صبح زمستانی بیدار شود. صبحی که کنار بخاری، منتظر نان گرم پدرش بماند. آن‌وقت با هم صبحانه بخورند؛ او بشود حوریای لوسی که پدرش برایش لقمه می‌گرفت و مادرش سهم بیشتری از پنیر در بشقابش می‌گذاشت.
نفس لرزانی کشید و دست‌هایش را به دور خودش حلقه کرد؛ جای تمام آغوش‌هایی که باید در این لحظه می‌چشید و نداشت. چطور باور می‌کرد آن‌ همه محبت، برای دختربچه‌ای باشد که هیچ نسبت خونی‌ای با آن‌ها نداشت؟ در همین چند روز به طرز فاجعه‌آوری آب شده بود. انگار به‌ازای هر دقیقه‌ای که می‌گذشت تاوان پس می‌داد. با به‌خاطر آوردن آن حقیقت تلخ، دوباره زیر گریه زد. کارش همین شده بود؛ ساعت‌های طولانی اشک می‌ریخت، از خستگی می‌خوابید، و با بیداری‌اش، چرخه ادامه می‌یافت.
حال کسی را داشت که تمام عزیزانش را در حادثه‌ای تلخ از دست داده باشد و برای سوگواری، سال‌ها زمان بخواهد. امیدی به آینده نداشت. حتی دیگر دلش نمی‌خواست که پلیس‌ها پیدایش کنند.
پیدایش می‌کردند که چه؟ کجا می‌رفت؟ به چه کسی پناه می‌برد؟ به مادر دروغینش یا خواهری که از خون خودش نبود؟ به دیارِ از دست رفته یا دوست‌های آواره‌اش؟
خودش را پوچ می‌دید. شبیه کلاغی که سال‌ها رنگش کرده بودند تا میان کبوترها جا بگیرد، اما بارانی سیل‌آسا رنگ را شسته بود و او، سیاه‌تر از همیشه، بر بلندای بادگیر زندگی‌اش ایستاده بود. همان‌ اندازه بی‌هویت و توخالی!
تقه‌ای به در خورد و او مسخره‌اش آمد از این به ظاهر احترامی که به حریم زندانش می‌گذاشتند. می‌دانست کیست، جز او کسی برای ورود در نمیزد.
صدای کفش پاشنه بلند، روی اعصاب نداشته‌اش خط انداخت و هیچ دلش نمی‌خواست با این زن تازه مادر شده رو‌به‌رو شود. زنی که نامش آشوب بود و خودش، صدایش، حضورش، همه‌چیزش مانند اسمش شوم و پر هیاهو بود.
زن ناچ ناچی کرد و در حالی که به طرفش قدم برمی‌داشت، گفت:
- عزیزک لجباز من، ببین چه بلایی سر خودت آوردی.
حوریا سر جایش نشست. نمی‌خواست او را حتی در چندکیلومتری‌اش ببیند.
آشوب به چهره‌ی خشمگینش بهایی نداد. کنارش روی تخت نشست و دستش را به سمت صورتش دراز کرد.
حوریا با حرص صورتش را عقب کشید و آشوب، دست‌هایش را در هوا جمع کرد. غم نهفته در کلامش، به‌خوبی حس میشد.
- چرا با من و خودت این کار و می‌کنی عزیزکم؟
خودش را به سمت او کشاند.
- من به خاطر تو اینجام شیرینم. اینجام چون دوستت دارم. می‌تونی این و بفهمی؟
حوریا با نفرت پوزخند زد. پر غیظ، با صدایی که به زور درمی‌آمد، خفه و زخمی گفت:
- دوست داشتن؟ دوستم داشتی و اینجوری آرزوهام و آوار کردی؟ دوستم داشتی و گند زدی به همه خاطره‌ها و حس‌هایی که تو این سال‌ها تجربه کردم؟ تو اگه دوستم داشتی من الان اینجا نبودم، روی این تخت و با این حال!
ناراحت و خشمگین، با اشک‌هایی که قصد بند آمدن نداشت اضافه کرد:
- می‌تونم بفهمم؟ نه... نمی‌فهمم. نمی‌فهمم چون روی پاهای زنی بزرگ شدم که ته خلافش نماز قضاهای سر صبحش بود، نه این‌که...
با دست، اشاره تحقیرآمیزی به او کرد و ادامه داد:
- سر کرده باندی باشه که چندین ساله خواب و از چشم‌ پلیس‌ها فراری داده. دقیقاً به چه حقی می‌گی مادرمی؟
آشوب لبخند تلخی زد. نمی‌خواست وارد این وادی‌ها شود‌. زمزمه کرد:
- اون نه ماهی که تو بطنم بودی چی، اونم حقی به گردنت نمی‌ذاره؟ به اندازه نه ماه سختی هم مادرت نیستم؟
 
موضوع نویسنده

NastaranHamzeh

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
100
733
مدال‌ها
2
حوریا هق زد و سرش را به نشانه نفی به چپ و راست تکان داد.
- نه، نیستی. نمی‌تونی باشی. بعد از بیست و هفت سال نمی‌تونی مادر باشی. زندگی فیلم و قصه نیست...
پقی ناشیانه از گلویش خارج شد.
- تو حتی نمی‌دونی غذای موردعلاقه‌ام چیه، اون‌وقت ادعای مادری داری؟ فقط چون کاری رو کردی که هر موجود زنده‌ای می‌تونه انجامش بده؟
آشوب آزرده از توهین بی‌ادبانه‌اش، نگاهش را برگرداند. از پنجره حصار کشیده، خیره به آسمان ابری شد و آهسته گفت:
- مادر بودن تو فهمیدن غذای موردعلاقه خلاصه نمیشه حوریا... مادر بودن یعنی فداکاری ، یعنی مراقبت، یعنی دفاع!
آهی کشید و دوباره به او نگاه کرد؛ به دختری که با موهای پریشان، صورت سرخ، چشم‌های گودرفته و مردمک‌های تهی، او را می‌نگریست.
- روی پاهای زنی بزرگ شدی که خلافش نماز قضاهاش بود، اما انقدری وقت نذاشت تا بهت یاد بده مادرت و به حیوون تشبیه نکنی.
مکثی کرد و خیره به اویی که نگاهش را دزدیده بود گفت:
- تو بگو، بگو چی‌کار کنم که منو به‌عنوان مادرت قبول داشته باشی. چی‌کار کنم که از عذاب دادن خودت دست بکشی؟
حوریا فس‌فس کرد. قلبش درد می‌کرد. باید قبول می‌کرد این زن با این لحن لطیف مادرش است؟ مهربانی‌اش را باور می‌کرد یا خلافکار بودنش را؟
- مگه نمی‌گی مادر بودن یعنی فداکاری؟ پس بذار برم. من اینجا خوشحال نیستم. می‌خوام برگردم پیش خانواده‌م. به خدا اگه مشکلت پلیس‌هان بهشون هیچی نمی‌گم. فقط می‌خوام برم خونه‌مون، پیش مامانم!
چشم‌های آشوب غرق افسوسی بی‌بازگشت شد.
- این‌ همه سال صبر نکردم که جوابم از اون همه تحمل، بشه کینه توی چشم‌هات!
دست‌هایش را بالا برد و روی گونه حوریا گذاشت؛ انگار برایش مهم نبود که بارها و بارها پس زده شود. مهم احساسی بود که خودش داشت، احساسی که نوزده‌سالگی‌اش را به خاطرش می‌آورد. درست همان روزی که نوزادی پیچیده در حوله سفید را در آغوشش گذاشتند و گفتند، 《نگاهش کن، دخترت است، برای توست.》
و او از همان لحظه تبدیل به انسان دیگری شد. انسانی که شجاعانه، سال‌ها حسرت را به دوش کشید، فقط برای آن‌که گزندی به آن عروسک پنبه‌ای نرسد. مثل همان روزی که فرزندش را به دست آن زن می‌سپرد، در سرش زمزمه شد. "برای مادری!"
- بری؟ باشه... برو! برو ولی یادت نره از بین ما، اونی که به عهدش وفا نکرد هاجر بود. اون بود که امانتیم رو زودتر از موعد پسم داد.
نفس کشید و با انگشت شست، نوازش‌وار اشک‌هایش را پاک کرد. این بخش از هویتش، جدا از تمام تیرگی‌های روحش بود. و عجیب آن‌که حوریا این‌بار عقب نکشیده بود.
- هاجر خسته بود. سال‌ها جنگیدن با ارتش تک‌نفره توانی براش نذاشت. اگه اومدم دنبالت، اگه خواستم اینجا باشی، فقط برای این بود که دیدم بعد از اون زندان لعنتی، دیگه جایگاهی نداری. گیر آدمایی افتادی که می‌خواستن بهت آسیب بزنن. به تو... به دختر من!
دختری که ازش گذشتم تا سیاهی دنیای من، زندگیش رو سیاه نکنه.
حوریا مظلومانه به تاج تخت تکیه زد و مثل ابر بهاری همچنان می‌بارید.
- ولی کرد. سایه‌ت زندگیم رو سیاه کرد. مدت‌ها تهدیدم کردی، جایگاه خانواده‌گیم رو ازم گرفتی، حالا هم حبسم کردی. دیگه برام مهم نیست چرا این کار رو کردی، من فقط می‌خوام برگردم.
آشوب مردمک‌هایش را از او کند و به دیوار رو‌به‌رو دوخت.
- بهت گفتم اون تهدیدها از سمت من نبود. من وقتی بهت رسیدم که دیگه دیر شده بود. تو وارد بازی شده بودی. مجبور بودم برای محافظت از تو خودم رو درگیر کنم. به عنوان دست راستم معرفی شدی که جونت در امان بمونه. این تنها راهی بود که به ذهنم می‌رسید.
لحظه‌ای سکوت کرد. حالا دیگر نوایش بی‌فروغ بود. با سردی گفت:
- گریه بسه، می‌گم بچه‌ها ببرنت در خونه هاجر!
 
بالا پایین