جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [دربنددژم] اثر «نسترن حمزه کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط NastaranHamzeh با نام [دربنددژم] اثر «نسترن حمزه کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,861 بازدید, 105 پاسخ و 30 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [دربنددژم] اثر «نسترن حمزه کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع NastaranHamzeh
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط NastaranHamzeh
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

NastaranHamzeh

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
108
757
مدال‌ها
2
با نگاهی خاص پلک‌هایش را به‌هم نزدیک کرد و لب‌هایش را جلو کشید:
ـ یه ابراز علاقه مادرانه نشنویم؟
سپس به در ماشین تکیه زد. بی‌رحمانه و به سردی گفت:
- احمق‌تر از اونی که دلم برات بسوزه، ولی خب... مأمورم و معذور. گفتن مراقبت باشم. منم حوصله‌ی نعش‌کشی ندارم. نمی‌خوام جلو در خونه‌ی مامان‌جونت پس بیفتی.
مردمک‌های حوریا از دلواپسی و اضطراب پر شد. بی‌اختیار تپش قلب گرفت. انگار پیش از فهمیدن ماجرا، می‌دانست قرار است چیزی بشنود که باب میلش نیست. حرف‌های این مرد هیچ رنگی از شوخی نداشت و او... احساس می‌کرد اگر بتش بشکند، دیگر بلند نمی‌شود. هاجر بتش بود‌. این همه سال دروغ، تأثیری بر علاقه‌اش نگذاشته بود. دلگیر بود، اما هنوز مثل قبل دوستش داشت.
اسد گوشی را توی دستش تکان داد.
- قرار نبود از این صدا چیزی بفهمی.
با مکث، روی علامت پخش را فشرد. آوای هاجر در ماشین پیچید؛ صدایی که بی‌شک، آخرین شاخه‌ی خشکیده‌ی امید را در دل حوریا شکست:《برگرده؟ برگرده که این زندگی نصفه‌نیمه‌رو هم ازم بگیره؟ من کم به خاطرش خون و جگر خوردم؟ کم زحمتش رو کشیدم؟ مزدم چی شد؟ شد زندگی‌ای که الان دارم. وظیفه ای نداشتم و پرستاریش رو کردم، ولی جوابی گرفتم که حقم نبود. بهش بگین نیاد. چیزی که تموم شده، یعنی تموم شده. من همه چیزو فراموش کردم، به اونم بگین فراموش کنه.》
قطره‌های درشت اشک، مثل گوی‌های یخی، از روی گونه‌های حوریا لغزیدند. انگار به یک‌باره همه‌چیز برایش فروکش کرد. آن‌همه فغان و کینه و خشم، چون نوری که از آب بگذرد، محو شد.
سرش را برگرداند و خاموش، به روبه‌رو خیره ماند؛ به دیواری ریخته که چون آرزوهایش فرو ریخته بود.
شنیدن صدای هاجر، با آن لحن دلزده، او را سخت در هم شکست. آن‌چنان که برای لحظه‌ای، همه دویدن‌هایش را پوچ و بی‌ارزش دید. قلبش ترک برداشته، با کمری خم شده و شانه‌های فرو افتاده، گوشه سی*ن*ه‌اش نشست؛ خیره به آن دوردست‌های دور لب زد:《ولی من برای اون‌ها از همه چیم گذشتم.》
غم از جا برخاست، تلوتلوخوران و گیج. به اطراف نگریست. همه‌جا تاریک بود، گویی که از ازل رنگی نبود.
سیاهی، آرام‌آرام چون غباری همه‌جا را دربر گرفت و رخت عزا بر تن نشاند؛ مثل کسی که به عزای عزیزش نشسته باشد.
صدا حالا قطع شده بود. اما در سر حوریا فریاد می‌پیچید. فریادهایی که مدام شنیده‌هایش را بر سرش می‌کوبیدند.
اسد به نیم‌رخ بی‌روحش خیره شد. با نوایی توخالی، با لحنی متفاوت‌تر از همیشه گفت:
ـ خانم گفت ببرمت تا خودت انتخاب کنی... ولی من نمی‌خواستم. نمی‌خواستم چون خودم تجربه‌ش کردم. تو اوج نوجوونی تَرد شدم، اونم از طرف پدرم...
پوزخندی زد و طعم حسرت کامش را زهر کرد.
ـ اما از حق نگذریم، تو خوشبخت‌تری. می‌دونی چرا؟
خنده‌ای بی‌معنا کرد و دستش را بی‌هدف تکان داد.
ـ حداقلش اینه که هم‌خونش نیستی. ولی من بودم. از خون پدرم بودم. از خونش بودم و...
لب بالایش را برای لحظه‌ای به دندان گرفت و سپس رها کرد. آن شب کذایی، مثل فیلمی زنده از مقابل چشم‌هایش گذشت. آوایش، چونان شبهی سرگردان میان سایه‌ی درختان، بی‌هویت به نظر می‌رسید.
ـ منو فروخت... به نامادری‌ام. افریته‌ای که ادعا می‌کرد یه پسر بچه‌ی پونزده‌ساله بهش چشم داره.
فکش را به‌هم فشرد و نگاهش در سیاهی شب گم شد؛ چنان‌که گویی تکه‌سنگی در حدقه‌ی چشم‌هایش جا خوش کرده باشد.
ـ حداقل تو یه ننه‌ی تازه‌برگشته داری.
سپس لحنش مثل سابق شد و دستش را بالا انداخت:
ـ بی‌خیال...
به سمتش برگشت و عادی پرسید:
ـ هنوزم می‌خوای بری پیش دایه‌ات یا با من میای؟
چیزی از مردمک‌های حوریا خوانده نمی‌شد‌. خرمایی‌هایش تیره‌تر از همیشه بودند. حق انتخاب داشت؟ نداشت. تمام شده، با لب های خشکیده لب زد:
- با تو میام.
و شاید همین انتخاب ساده، سخت‌ترین بازی سرنوشت بود.
 
موضوع نویسنده

NastaranHamzeh

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
108
757
مدال‌ها
2
در، نیمه‌باز بود. بین رفتن و نرفتن مردد مانده بود که صدای بلند تانیا را شنید:
ـ بیا تو سپهر!
دستی به یقه پلیور خاکستری‌اش کشید و وارد شد. با کنجکاوی اطراف را از نظر گذراند. آپارتمان نقلی و مرتبی بود. تعجب کرد؛ شاید چون تصورش از خانه کسی مثل تانیا، چیزی عجیب‌تر و آشفته‌تر بود. مبل‌های ال‌شکل بنفش، پرده‌های یاسی، و تابلوی بزرگی از تصویر خود تانیا با لباس چرمیِ جذب، که انحنای اندامش را به خوبی نشان می‌داد.
-ـ نقد رو ول کردی چسبیدی به نسیه؟ بابا خودم که اینجام، چرا زل زدی به عکسم؟
سپهر با شنیدن صدای شیطنت‌آمیزش برگشت. با پالت سایه‌ای در دست، به دهانه در اتاق تکیه زده بود؛ با آن پیراهن بلند یقه‌باز و نگاهی که پر از لبخند و مچ‌گیری بود.
خودش را از تک و تا نینداخت. ابرویی بالا انداخت و کج خندی زد.
- فعلاً که نقد در حال حرکته، نسیه با اون عظمتش اینجاست که نگاهش کنم.
بعد، خودش را روی یکی از مبل‌ها رها کرد و دست‌هایش را از دو طرف، روی پشتی آن گذاشت. با طعنه ادامه داد:
ـ مگه برای همین نزدیش به دیوار؟ که یکی مثل من نگاش کنه؟
کلام برنده‌اش به مذاق تانیا خوش نیامد. مردک عوضی! غیرمستقیم داشت تحقیرش می‌کرد.
سپهر هیشه همه معادلات ذهنی‌اش را به هم می‌ریخت. رفتارش بدون انعطاف بود، پر از غرور و خودپسندی. انگار نه انگار که دنبال اطلاعات از او بود. طوری رفتار می‌کرد که کسی نمی‌دانست فکر می‌کرد اصلا در باغ پلیس‌ها نیست. نیشخند نامحسوسی زد. زن نبود اگر این مرد خودخواه را سرجایش نمی‌نشاند.
آهسته به سمتش قدم برداشت. در هر گام، پاهای خوش‌تراشش از زیر دامن حریرش جلوه می‌فروخت، و او هم همین را می‌خواست. موفق بود؛ چون مردمک‌های سپهر دقیقاً به همان نقطه‌ای کشیده شد که هدف او بود.
به نرمی کنارش نشست و دستش را روی سی*ن*ه‌اش گذاشت.
ـ به‌نظرت اون همه اشتیاق اولیه برای گرفتن شماره‌م و این عقب‌نشینی‌های اخیر، کمی عجیب نیست؟
سپهر دست روی دستش گذاشت و با حرکتی او را به سوی خود کشید. عطر گرم و ملایم تانیا در بینی‌اش پیچید. خوب می‌دانست این دختر به دنبال چیست.
ـ عجیبه چون قرار نبود من وارد دنیای تو بشم. رابطه‌مون رو به سمتی بردی که خودت خواستی. اشتباه می‌کنم؟
فشار دست سپهر روی مچش، تانیا را عصبی کرد، ولی به روی خودش نیاورد. لبخند خونسردی زد و خیره در نگاهش ماند. وقت آن رسیده بود که برگ برنده‌اش را رو کند؛ چیزی که سپهر بی‌صبرانه در انتظارش بود.
- امشب قراره جایی بریم که فقط یه قدم تا رسیدن فاصله‌ست، یه قدم تا خوشبختی!
مکث کرد تا واکنشش را بسنجد. اما سپهر بی‌تفاوت به نظر می‌رسید و این، لبخند تانیا را غلیظ‌تر کرد.
ـ آخه یه شاه ماهی داریم. تنها کسی که باعث شد جهانگیر ریسک کنه و برگرده. به خاطر همونم مجبوره باهامون راه بیاد.
فشار دست سپهر شُل شد. نمی‌دانست منظورش از «شاه‌ماهی» حوریاست یا کسی دیگر! اما چرا یک خلافکار باید به خاطر حوریا ریسک می‌کرد؟ عقب کشید و با ابهام پرسید:
ـ چرا باید برای عتیقه‌های به اون با ارزشی دنبال شریک باشین؟
تانیا با بی‌اعتنایی به شانه‌اش تکیه داد. خودش را اینطور معرفی کرده بود، که عتیقه قاچاق می‌کنند و این معامله‌ سنگین، بابت دست یافتن به گنج دوران ساسانیان است‌. با آرامش، براش سایه را در پالتش فرو برد و آن را به پشت پلک‌هایش کشید.
- مسئله همینه، که ارزش این عتیقه‌ها رو فقط یکی مثل جهانگیر می‌فهمه. تنها کسی هم که می‌تونه اون‌ها رو از مرز خارج کنه خودشه!
سپهر انگشت‌هایش را به سمت گردن تانیا برد و همان‌جا نگه داشت. دلش می‌خواست این دخترک هفت خط را به درک واصل کند. ذهنش به‌شدت درگیر بود. اوضاع هر روز پیچیده‌تر می‌شد. تانیا او را به تمام مهمانی‌ها می‌برد، اما به بخش گفتگوهای آخر شب که می‌رسیدند، ناپدید میشد و اجازه نمی‌داد او در هیچ یک از ملاقات‌های خصوصی‌شان شرکت داشته باشد.
انگار داشت از او به‌عنوان پوشش استفاده می‌کرد. تنها چیزی که از میان حرف‌های پراکنده‌شان فهمیده بود، این بود که نتیجه این معامله یا برد بود، یا باخت. حالت سومی وجود نداشت.
 
موضوع نویسنده

NastaranHamzeh

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
108
757
مدال‌ها
2
مهمانی، هیچ شباهتی به مهمانی‌هایی که تا به حال با تانیا رفته بود، نداشت. برخلاف همیشه، جمعیت کم‌تری حضور داشتند و موسیقی آرام و بی‌کلامی در فضا پخش میشد. در هر چند قدم، محافظانی با کت‌وشلوارهای اتوکشیده، مثل مجسمه‌هایی زنده، دور تا دور ویلا ایستاده بودند.
برای اولین‌بار در تمام این مدت، احساس ترس داشت؛ ترسی که با گرفتن گردنبند، انگشتر، تلفن همراه و هر چیزی که می‌توانست راه ارتباطی برایش بسازد، عمیق‌تر شد. همه چیز با تشریفاتی غیرعادی و حساب‌شده انجام شده بود. آن‌ها را با چشم‌بند به اینجا آورده بودند، بی‌آن‌که بفهمند مقصد کجاست. عجیب‌تر این‌که تانیا هم مشمول این محدودیت‌ها شده بود. همه‌چیز خارج از کنترل به نظر می‌آمد و او، مطمئن بود که با یک بازی ساده سروکار ندارد. این بازی رسماً معامله با جانش بود.
برای ثانیه‌ای پلک روی هم گذاشت، تا کدهایی که برای خودش در مسیر تعریف کرده بود، بار دیگر در ذهنش مرور شود. این تنها کاری بود که از دستش بر می‌آمد. در مسیر، تمام عقل و گوش و جانش را به حرکت‌های ماشین داده بود تا با احساس هر چرخش، شماره‌ای روی آن بگذارد.
و حالا یک دسته اعداد پانزده‌تایی در ذهنش حک شده بود که می‌خواست هر چه سریع‌تر آن را روی کاغذ پیاده کند، مبادا از اضطراب فراموشش شود.
سینی‌ حاوی لیوان‌های پایه بلند شفاف، توسط زنی که پیدا بود مسئول خدمات است، مقابلش گرفته شد. خبری از نوشیدنی و الکل نبود. یکی از لیوان‌هایی را که درون آن مایع نارنجی رنگی شبیه به آب پرتقال بود، برداشت. خیلی به محتویاتش اطمینان نداشت و به جای خوردنش، آن را در دست‌هایش نگه داشت. امشب باید تمام قد هشیار می‌بود. نمی‌خواست لحظه‌ای غفلت باعث از دست دادن نکته‌ای در این عمارت عجیب شود.
نگاهش در جمعیت چرخید. نمی‌دانست کدام یک از آن‌ها جهانگیر است، اما شکش به مردی بود که با کت و شلوار سفید، روی یکی از مبل‌های سلطنتی تک نفره با آن تراشه‌های شاهانه، نشسته بود. با عصایی مشکی در کنارش که سری به شکل سر یک شاهین داشت. نیمی از صورت مرد پشت نقابی پنهان بود و با همین فاصله هم میشد سردی و سختی نگاهش را حس کرد.
تانیا در گوشه‌ای سرگرم گفت‌وگو با مردی بود و از لحظه ورود، حتی برای یک دقیقه هم ننشسته بود.
زمان به کندی می‌گذشت. دلش می‌خواست ثانیه‌ها را روی دور تند بگذارد تا هر چه زودتر از این دقایق منحوس عبور کند.
غرق در افکارش، به اطراف می‌نگریست که ناگهان، زنی با پیراهن مشکی بلند، با انگشت‌هایی که به نرمی روی نرده‌های نقره‌ای می‌لغزید، با وقاری مسحورکننده‌ از پله‌های مرمر پایین آمد؛ همراه دختری که با فاصله‌ای اندک در پشت‌سرش حرکت می‌کرد.
دو محافظ، پایین پله‌ها منتظرشان بودند. همه‌چیز برای لحظه‌ای متوقف شد. نگاه‌ها به سوی آن زن برگشت؛ گویی که شخص مهمی بود.
اما برای سپهر، دنیا در آن لحظه فقط یک نفر بود. دختری که آرام و بی‌صدا، با سری پایین افتاده و موهایی بلند، پشت آن زن قدم برمی‌داشت. بی‌اختیار از جا بلند شد. چشم از او برنداشت. حس عجیبی در دلش چرخ می‌خورد؛ ترکیبی از شوک، سردرگمی و نگرانی. دست‌هایش مشت شد. آب دهان قورت داد. او را پیدا کرده بود، حوریا را پیدا کرده بود.
زن، آخرین پله را پایین گذاشت و همان‌جا ایستاد. نور ملایمی که از چلچراغ کریستالی می‌تابید، برق محوی روی لباس مشکی‌اش انداخته بود. سکوت مهمانی، حالا سنگین‌تر از قبل شده بود؛ مثل پرده‌ای که به‌آرامی روی صحنه‌ای مهم کشیده شده باشد.
سپهر قدمی جلو رفت، سعی کرد خودش را کنترل کند. نباید بی‌گدار به آب میزد. احساس می‌کرد ضربان قلبش کند شده. حوریا بدون این‌که لحظه‌ای به اطراف نگاه کند، پشت سر زن ایستاده بود.
 
موضوع نویسنده

NastaranHamzeh

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
108
757
مدال‌ها
2
با حلقه شدن دست‌های تانیا به دور بازویش، از ورطه افکارش بیرون کشیده شد.
- این همون شاه‌ماهی‌ایه که بهت گفتم... اهرمی که قراره پرتابمون کنه وسط بازی اصلی!
سپهر جا خورد. نمی‌فهمید حوریا دقیقاً چه نقشی در این بین دارد. چرا باید نقطه‌ضعف یکی مثل جهانگیر می‌بود؟ نتوانست جلوی کنجکاوی‌اش را بگیرد:
- مگه این دختر کیه؟ چرا باید جهانگیرِ لعنتی حاضر بشه به خاطرش کاری کنه که نمی‌خواد؟
لبخندی مرموز کنج لب‌های تانیا نشست. در دل گفت: «تو هم نمی‌خواستی وارد این بازی بشی، اما شدی... فقط به خاطر اون.»
سپس، بی‌مقدمه و با نیشخند گفت:
- چون دخترشه!
سپهر خشکش زد. آن‌قدر سریع سرش را چرخاند که گردنش تیر کشید. با صورتی در هم رفته از درد گفت:
- چی؟ یعنی چی ؟
تانیا شانه بالا انداخت. انگار که داشت ساده‌ترین حقیقت دنیا را بیان می‌کرد:
- یعنی دقیقاً همینی که شنیدی. سال‌ها قایمش کرده بود تا کسی سمتش نره. ولی یه اتفاق باعث شد همه بفهمن که دخترشه.
سپهر ماتش برد. نگاهش ناخودآگاه دوباره به همان سمت کشیده شد. خود حوریا هم از این موضوع خبر داشت؟
اول فکر کرد شاید جهانگیر زمانی همسر هاجرخانم بوده. بعد با تردید تصور کرد شاید پدر حوریا هیچ‌وقت نمرده، شاید همه‌اش یک داستان ساختگی بوده تا نبودنش توجیه شود. اما یاد خیرات هر ساله‌ای افتاد که هاجرخانم با همان تنگ‌دستی‌اش به نیت شوهر مرحومش می‌داد. نه، این فرضیه نمی‌توانست درست باشد.
در آن‌سوی سالن، حوریا در کنار آشوب و خیره به زمین، گوش سپرده بود به سخنرانی قرایی که او من‌باب خوش‌آمدگویی می‌کرد. دلش نمی‌خواست در این جمع باشد. اما آشوب گفته بود حضورش برای پیش بردن نقشه‌شان ضروری‌ است.
از شبی که با دلی شکسته برگشته بود و آشوب، بی‌قید و شرط پذیرایش شد، نسبت به او کوتاه آمده بود. نه آن‌قدر که اعتماد کامل داشته باشد، نه! فقط خسته‌تر از آن بود که بخواهد دیوار بسازد و بجنگد. به علاوه این‌که آشوب، خیلی از ابهام‌های ذهنی‌اش را برطرف کرده بود. حالا می‌دانست چرا اینجاست. می‌دانست برای خلافکارها، حکم او، حکم همان جفت شیشی است که با آن، آشوب را وادار به همکاری کنند. با نوای نرم او زیر گوشش به خودش آمد.
 
موضوع نویسنده

NastaranHamzeh

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
108
757
مدال‌ها
2
- باید بریم سالن اجتماعات. سعی کن با کسی حرف نزنی تا من برگردم، باشه شیرینم؟
پشت دستش را نوازش کرد. با لحن مطمئنی ادامه داد:
- همین‌جا بمون عزیزکم، زود برمی‌گردم.
سپس به محافظ‌های کنار دستش اشاره کرد و پچ زد:
- نگران چیزی نباش. اون‌ها اینجان که ازت محافظت کنن.
حوریا سر تکان داد. نگران نبود. شاید چون دیگر فرقی برایش نمی‌کرد. حس کسی را داشت که ساعت‌ها در پی چکه‌ای آب دویده بود و حالا می‌دید آن دریاچه‌ی آبی خوش‌رنگ، تنها سرابی توخالی بود.
با رفتن آن‌ها، بی‌توجه به محافظ‌ها به سمت راهروی باریکی رفت که گوشه سالن قرار داشت. بودن در خلوت را ترجیح می‌داد به نشستن میان این جمعیت متظاهر! به میانه راهرو رسیده بود که صدای باز شدن در پشت سرش، باعث شد نفسش را با کلافگی بیرون بدهد. فکر کرد محافظ‌های آشوب هستند. دلش نمی‌خواست مثل سایه مدام دنبال شود. با عصبانیت برگشت تا تندی کند که با دیدن قامت آشنای سپهر، درست مقابل چشم‌هایش، آن‌طور یک‌باره و بدون زمینه، قلبش تیر کشید و پلک‌هایش پرید. سپهر، با نگاهی سریع به اطراف، دستش را کشید و او را پشت یکی از ستون‌های بزرگ پنهان کرد.
دستش را روی شانه‌های حوریا قرار داد و با صدایی آرام و شتاب‌زده گفت:
- وقت برای محو و مات شدن نداریم حوریا. منم مثل خودت نمی‌دونم اینجا دقیقا چه خبره... نمی‌دونم تو با این لباس‌ها و بین این آدم‌ها چیکار می‌کنی.
نفسش را تند بیرون داد:
- فقط بدون منو دیار فرستاده. به روی خودش نمیاره ولی اون بیرون داره جون می‌کنه که یه نشونی ازت پیدا کنه.
صدایش لرزید:
- فقط طاقت بیار! طاقت بیار تا ما بهت برسیم... تا نجاتت بدیم از دست این جهانگیر لعنتی!
با شنیدن صدای دو مردی که نزدیکشان میشد، چند ثانیه‌ای خاموش ماند. سپس با همه دلتنگی سه‌ساله‌اش، برای چند لحظه سرش را به آغوش گرفت و بعد رهایش کرد. خواست قدم بردارد که حوریا مچ دستش را گرفت. خرمایی‌هایش دو دو میزد. احساسی از خشم، امید، ترس و دلتنگی توأمان در وجودش می‌خروشید. صداها حالا خیلی نزدیک شده بودند. شاید فقط چند قدم فاصله داشتند. با عجله و صدایی لرزان گفت:
- جهانگیر مرد نیست، زنه! به اسم جهانگیر معرفی شده، ولی...
اما گام‌های سنگین محافظ‌ها اجازه نداد جمله‌اش را کامل کند. سپهر چند قدم عقب رفت، درحالی‌که چشم‌هایش پر از سؤال بود. لب زد:
- مراقب خودت باش.
و بعد، در فرو رفتگی انتهای راهرو پنهان شد، جایی که به پنجره‌ای قدی ختم می‌شد.
 
موضوع نویسنده

NastaranHamzeh

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
108
757
مدال‌ها
2
میلی به غذای مقابلش نداشت. فقط بی‌هدف با آن بازی می‌کرد. شب گذشته و آن ملاقات غیرمنتظره، همه‌چیز را برایش دگرگون کرده بود. همین‌که فهمیده بود هنوز کسانی هستند که نگرانش باشند، یا هنوز کسی هست که بیرون از این عمارت منتظرش باشد، روحش را از آن مرگ تدریجی نجات داده بود.
- شیرینم؟ غذات رو دوست نداری؟ بگم برات عوضش کنن؟
نگاهش را بالا آورد و به آشوب دوخت. اگر پلیس خلافکارها را دستگیر می‌کرد تکلیف او چه میشد؟ زنی که دیر آمده بود، اما وقتی رسید، تمام مهر مادری‌اش را در طَبق چیده و خرج او می‌کرد. گرچه گرمای این محبت هنوز نتوانسته بود دل آزرده‌‌خاطرش را آرام کند، ولی نمی‌توانست چشم روی عشقی ببندد که بی‌منت نثارش میشد. آشوب با او همچون شاهزاده‌ رفتار می‌کرد، شاهزاده‌ای که انگار آخرین وارث تاج‌وتخت یک امپراطوری بود. حتماً اگر در زمان و مکان بهتری با او آشنا میشد، تمام قلبش را تقدیمش می‌‌کرد. شاید در قصه‌ای دیگر، آشوب مادر لایق‌تری می‌بود.
لب‌های خشکیده‌اش را با زبان تَر کرد. حالش به‌هم می‌خورد از این‌که آشوب به خاطر او وارد این بازی خطرناک شده بود و قرار بود تاوان هم بدهد.
ناگهانی پرسید:
- چقدر طول می‌کشه تا این بازی تموم بشه؟
آشوب، با طمانینه دستمال کنار بشقابش را برداشت و لب‌هایش را پاک کرد.
- نگران نباش عزیزکم، همه چیز رو بسپر به من! چاهی که کندن خیلی عمیقه، چیزی نمونده که توش بیفتن.
حوریا به صندلی‌اش تکیه داد. نظرش از زنی که با لباس خدمتکارهای فرانسوی برای سرویس دهی کنار میز ایستاده بود، گذشت.
- اما اگه اون‌جوری که شما می‌خواین پیش نره چی؟ اگه جای شما اون‌ها دورتون بزنن چی؟
آشوب اخمی ملایم به صورتش آورد. با چنگال، تکه‌ای از استیک را از سینی برداشت و درون بشقاب حوریا گذاشت.
- من رو دست کم گرفتی شیرینم. فکر کردی چرا تونستم بعد از این‌همه سال و با اون همه دشمن زنده بمونم؟ همه‌چیز تحت کنترله!
حوریا با آشفتگی بشقابش را کنار زد. نمی‌توانست بگوید پلیس‌ها نزدیکند. از این‌که می‌دانست و نمی‌توانست بگوید احساس گناه می‌کرد.
- اما قبلاً هم فکر کردین همه‌چیز تحت کنترله، فکر کردین متوجه وجود من نمی‌شن... ولی دیدین که شدن. بهتون رو دست زدن.
آشوب لبخندی آرام و پرمحبت زد. آرامشی در وجودش بود که انگار هیچ‌چیز نمی‌توانست آن را بلرزاند.
- درسته متوجه شد‌ن، اما رودَست؟ بعید می‌دونم. پا گذاشتن تو حریم اشتباهی. دست گذاشتن روی بچه‌ی یه ماده‌ببر... محاله بذارم زنده از این قفس بیرون برن.
آرنج‌هایش را روی میز گذاشت و انگشت‌هایش را درهم قفل کرد. با اطمینان پلک زد.
- فقط بهم اعتماد کن. چشم طمع همشون رو باخاک پر می‌کنم.
حوریا کف دست عرق کرده‌اش را به شلوار پارچه‌ای‌اش کشید.
- چرا بهم نمی‌گی اون معامله چیه؟ چرا بهش می‌گن شام آخر؟
آشوب دستی میان موهای لختش کشید. نگاهش رنگ باخت و خیره به شعمدان پایه‌بلند وسط میز گفت:
- بهش می‌گن شام آخر... چون ته خطه. چون یا من می‌برم، یا دیگه هیچ چیزی برای نجات دادن نمی‌مونه. می‌خوان کاری کنن که تو صفت کفتارم نمی‌گنجه. یه معامله‌ی چرک... با بویی که حتی مرگم نمی‌تونه پاکش کنه.
چنگالش را روی استیل بشقاب کشید.
- چیزهایی هست که حتی گفتنش نجاست میاره رو زبون آدم...
مکث کرد. زمزمه‌اش آرام‌تر شد:
– وقتی یه مشت انسان‌نما بخوان با پوست بچه‌های بی‌صدا تخت پادشاهی بسازن، تنها کاری که می‌مونه اینه که قبل از شام، میز رو به آتیش بکشی.
برقی در نگاهش جهید. حوریا دست روی سی*ن*ه‌اش گذاشت. هیچ آثاری از شوخی در او نمی‌دید. گویی طوفان سهمگینی در راه بود.
- وقتی... وقتی اونی بشه که می‌خوای، من چی میشم؟
آشوب دست به لیوان کریستال برد و کمی آب برای خودش ریخت.
- می‌برمت انگلیس، کنار خودم. می‌خوام اونطور که لایقته زندگی کنی.
حوریا پاهایش را روی زمین فشرد. پس دیار، دوست‌هایش، حریر بی‌معرفت، زنی که این همه سال نقش مادرش را داشت چه؟ همه‌شان را پشت سر می‌گذاشت و می‌رفت؟ به همین سادگی؟
لب‌هایش تکان خورد. انگار که بخواهد چیزی بگوید. اما سکوت کرد. و آن حس را مثل بغض در گلویش خفه کرد.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین