موضوع نویسنده
- Feb
- 108
- 757
- مدالها
- 2
با نگاهی خاص پلکهایش را بههم نزدیک کرد و لبهایش را جلو کشید:
ـ یه ابراز علاقه مادرانه نشنویم؟
سپس به در ماشین تکیه زد. بیرحمانه و به سردی گفت:
- احمقتر از اونی که دلم برات بسوزه، ولی خب... مأمورم و معذور. گفتن مراقبت باشم. منم حوصلهی نعشکشی ندارم. نمیخوام جلو در خونهی مامانجونت پس بیفتی.
مردمکهای حوریا از دلواپسی و اضطراب پر شد. بیاختیار تپش قلب گرفت. انگار پیش از فهمیدن ماجرا، میدانست قرار است چیزی بشنود که باب میلش نیست. حرفهای این مرد هیچ رنگی از شوخی نداشت و او... احساس میکرد اگر بتش بشکند، دیگر بلند نمیشود. هاجر بتش بود. این همه سال دروغ، تأثیری بر علاقهاش نگذاشته بود. دلگیر بود، اما هنوز مثل قبل دوستش داشت.
اسد گوشی را توی دستش تکان داد.
- قرار نبود از این صدا چیزی بفهمی.
با مکث، روی علامت پخش را فشرد. آوای هاجر در ماشین پیچید؛ صدایی که بیشک، آخرین شاخهی خشکیدهی امید را در دل حوریا شکست:《برگرده؟ برگرده که این زندگی نصفهنیمهرو هم ازم بگیره؟ من کم به خاطرش خون و جگر خوردم؟ کم زحمتش رو کشیدم؟ مزدم چی شد؟ شد زندگیای که الان دارم. وظیفه ای نداشتم و پرستاریش رو کردم، ولی جوابی گرفتم که حقم نبود. بهش بگین نیاد. چیزی که تموم شده، یعنی تموم شده. من همه چیزو فراموش کردم، به اونم بگین فراموش کنه.》
قطرههای درشت اشک، مثل گویهای یخی، از روی گونههای حوریا لغزیدند. انگار به یکباره همهچیز برایش فروکش کرد. آنهمه فغان و کینه و خشم، چون نوری که از آب بگذرد، محو شد.
سرش را برگرداند و خاموش، به روبهرو خیره ماند؛ به دیواری ریخته که چون آرزوهایش فرو ریخته بود.
شنیدن صدای هاجر، با آن لحن دلزده، او را سخت در هم شکست. آنچنان که برای لحظهای، همه دویدنهایش را پوچ و بیارزش دید. قلبش ترک برداشته، با کمری خم شده و شانههای فرو افتاده، گوشه سی*ن*هاش نشست؛ خیره به آن دوردستهای دور لب زد:《ولی من برای اونها از همه چیم گذشتم.》
غم از جا برخاست، تلوتلوخوران و گیج. به اطراف نگریست. همهجا تاریک بود، گویی که از ازل رنگی نبود.
سیاهی، آرامآرام چون غباری همهجا را دربر گرفت و رخت عزا بر تن نشاند؛ مثل کسی که به عزای عزیزش نشسته باشد.
صدا حالا قطع شده بود. اما در سر حوریا فریاد میپیچید. فریادهایی که مدام شنیدههایش را بر سرش میکوبیدند.
اسد به نیمرخ بیروحش خیره شد. با نوایی توخالی، با لحنی متفاوتتر از همیشه گفت:
ـ خانم گفت ببرمت تا خودت انتخاب کنی... ولی من نمیخواستم. نمیخواستم چون خودم تجربهش کردم. تو اوج نوجوونی تَرد شدم، اونم از طرف پدرم...
پوزخندی زد و طعم حسرت کامش را زهر کرد.
ـ اما از حق نگذریم، تو خوشبختتری. میدونی چرا؟
خندهای بیمعنا کرد و دستش را بیهدف تکان داد.
ـ حداقلش اینه که همخونش نیستی. ولی من بودم. از خون پدرم بودم. از خونش بودم و...
لب بالایش را برای لحظهای به دندان گرفت و سپس رها کرد. آن شب کذایی، مثل فیلمی زنده از مقابل چشمهایش گذشت. آوایش، چونان شبهی سرگردان میان سایهی درختان، بیهویت به نظر میرسید.
ـ منو فروخت... به نامادریام. افریتهای که ادعا میکرد یه پسر بچهی پونزدهساله بهش چشم داره.
فکش را بههم فشرد و نگاهش در سیاهی شب گم شد؛ چنانکه گویی تکهسنگی در حدقهی چشمهایش جا خوش کرده باشد.
ـ حداقل تو یه ننهی تازهبرگشته داری.
سپس لحنش مثل سابق شد و دستش را بالا انداخت:
ـ بیخیال...
به سمتش برگشت و عادی پرسید:
ـ هنوزم میخوای بری پیش دایهات یا با من میای؟
چیزی از مردمکهای حوریا خوانده نمیشد. خرماییهایش تیرهتر از همیشه بودند. حق انتخاب داشت؟ نداشت. تمام شده، با لب های خشکیده لب زد:
- با تو میام.
و شاید همین انتخاب ساده، سختترین بازی سرنوشت بود.
ـ یه ابراز علاقه مادرانه نشنویم؟
سپس به در ماشین تکیه زد. بیرحمانه و به سردی گفت:
- احمقتر از اونی که دلم برات بسوزه، ولی خب... مأمورم و معذور. گفتن مراقبت باشم. منم حوصلهی نعشکشی ندارم. نمیخوام جلو در خونهی مامانجونت پس بیفتی.
مردمکهای حوریا از دلواپسی و اضطراب پر شد. بیاختیار تپش قلب گرفت. انگار پیش از فهمیدن ماجرا، میدانست قرار است چیزی بشنود که باب میلش نیست. حرفهای این مرد هیچ رنگی از شوخی نداشت و او... احساس میکرد اگر بتش بشکند، دیگر بلند نمیشود. هاجر بتش بود. این همه سال دروغ، تأثیری بر علاقهاش نگذاشته بود. دلگیر بود، اما هنوز مثل قبل دوستش داشت.
اسد گوشی را توی دستش تکان داد.
- قرار نبود از این صدا چیزی بفهمی.
با مکث، روی علامت پخش را فشرد. آوای هاجر در ماشین پیچید؛ صدایی که بیشک، آخرین شاخهی خشکیدهی امید را در دل حوریا شکست:《برگرده؟ برگرده که این زندگی نصفهنیمهرو هم ازم بگیره؟ من کم به خاطرش خون و جگر خوردم؟ کم زحمتش رو کشیدم؟ مزدم چی شد؟ شد زندگیای که الان دارم. وظیفه ای نداشتم و پرستاریش رو کردم، ولی جوابی گرفتم که حقم نبود. بهش بگین نیاد. چیزی که تموم شده، یعنی تموم شده. من همه چیزو فراموش کردم، به اونم بگین فراموش کنه.》
قطرههای درشت اشک، مثل گویهای یخی، از روی گونههای حوریا لغزیدند. انگار به یکباره همهچیز برایش فروکش کرد. آنهمه فغان و کینه و خشم، چون نوری که از آب بگذرد، محو شد.
سرش را برگرداند و خاموش، به روبهرو خیره ماند؛ به دیواری ریخته که چون آرزوهایش فرو ریخته بود.
شنیدن صدای هاجر، با آن لحن دلزده، او را سخت در هم شکست. آنچنان که برای لحظهای، همه دویدنهایش را پوچ و بیارزش دید. قلبش ترک برداشته، با کمری خم شده و شانههای فرو افتاده، گوشه سی*ن*هاش نشست؛ خیره به آن دوردستهای دور لب زد:《ولی من برای اونها از همه چیم گذشتم.》
غم از جا برخاست، تلوتلوخوران و گیج. به اطراف نگریست. همهجا تاریک بود، گویی که از ازل رنگی نبود.
سیاهی، آرامآرام چون غباری همهجا را دربر گرفت و رخت عزا بر تن نشاند؛ مثل کسی که به عزای عزیزش نشسته باشد.
صدا حالا قطع شده بود. اما در سر حوریا فریاد میپیچید. فریادهایی که مدام شنیدههایش را بر سرش میکوبیدند.
اسد به نیمرخ بیروحش خیره شد. با نوایی توخالی، با لحنی متفاوتتر از همیشه گفت:
ـ خانم گفت ببرمت تا خودت انتخاب کنی... ولی من نمیخواستم. نمیخواستم چون خودم تجربهش کردم. تو اوج نوجوونی تَرد شدم، اونم از طرف پدرم...
پوزخندی زد و طعم حسرت کامش را زهر کرد.
ـ اما از حق نگذریم، تو خوشبختتری. میدونی چرا؟
خندهای بیمعنا کرد و دستش را بیهدف تکان داد.
ـ حداقلش اینه که همخونش نیستی. ولی من بودم. از خون پدرم بودم. از خونش بودم و...
لب بالایش را برای لحظهای به دندان گرفت و سپس رها کرد. آن شب کذایی، مثل فیلمی زنده از مقابل چشمهایش گذشت. آوایش، چونان شبهی سرگردان میان سایهی درختان، بیهویت به نظر میرسید.
ـ منو فروخت... به نامادریام. افریتهای که ادعا میکرد یه پسر بچهی پونزدهساله بهش چشم داره.
فکش را بههم فشرد و نگاهش در سیاهی شب گم شد؛ چنانکه گویی تکهسنگی در حدقهی چشمهایش جا خوش کرده باشد.
ـ حداقل تو یه ننهی تازهبرگشته داری.
سپس لحنش مثل سابق شد و دستش را بالا انداخت:
ـ بیخیال...
به سمتش برگشت و عادی پرسید:
ـ هنوزم میخوای بری پیش دایهات یا با من میای؟
چیزی از مردمکهای حوریا خوانده نمیشد. خرماییهایش تیرهتر از همیشه بودند. حق انتخاب داشت؟ نداشت. تمام شده، با لب های خشکیده لب زد:
- با تو میام.
و شاید همین انتخاب ساده، سختترین بازی سرنوشت بود.