موضوع نویسنده
- Feb
- 135
- 958
- مدالها
- 2
در شیشهای را باز کرد. وارد کلینیک شد. شهیاد، دست به سی*ن*ه مقابل اتاقی ایستادهبود. از دستش شاکی بود. فضایش را داشت، آنقدر بر سرش فریاد میکشید تا مغزش بترکد. «مردک خودرای»
صدای پاشنههای کفشش روی سطح صیقلی سرامیکها، زیادی بلند بود. برای رعایت حال افرادی که در سالن نشستهبودند، روی پنجه راه رفت.
بوی ملایم ضدعفونیکننده فضا را پر کردهبود. گویی همهچیز را در این کلینیک زیاد از حد شیک، برق انداختهبودند؛ از شیشههای سکوریت تا در و دیوارهای سفید و مهتابیهای روشن!
به نزدیکی شهیاد رسید. نمیدانست با چه زبانی باید به آنها میفهماند که میخواهد در هر قدمی کنار دیار باشد. هر بار به نحوی نادیدهاش میگرفتند؛ گاهی با نگفتن جلسات فیزیوتراپیاش، گاهی هم با مواردی که پرستارش میدانست و او نمیدانست. قطعاً که اگر امروز وحید را درِ خانه دیار نمیدید، تا همین حالا باید به دور خودش میچرخید.
کنارش ایستاد. برخلاف خشم درونیاش، «سلام» آرامی داد. از شیشه شفافی که به زیبایی قسمتی از دیوار را قاب گرفتهبود، به داخل اتاق نگاه کرد.
شهیاد از گوشه چشم، نظری به او انداخت. زیرلب جوابش را داد. وحید گفتهبود که او را دیده، اما فکر نمیکرد به این سرعت خودش را برساند.
- به خودت زحمت نمیدادی، بودن من کفایت میکرد.
حوریا دندان سایید. کمی آنطرفتر، چند نفری روی مبلهای آبینفتی به انتظار نشستهبودند. بیشک اگر حضور مراجعین نبود فریاد میکشید.
- ولی من دلم میخواست اینجا باشم. انتظار هم داشتم شما بهم خبر بدین، نه اینکه اتفاقی بفهمم.
همزمان چشمهایش روی چهره سرخ دیار ماند. از پشت شیشه و با همین فاصله هم میتوانست درد کشیدنش را لمس کند. دستیار فیزیوتراپ، دستگاهی با الکترود به عضلات رانش وصل کردهبود.
- بهش پیشنهاد دادم، نمیخواست اینجا باشی.
صدای داد یکباره دیار بلند شد. گوشه چشمهای شهیاد از فکر فشاری که تحمل میکرد، چین خورد. اضافه کرد:
- هر چند که حق داشت، نمیخواست تو این وضعیت ببینیش.
سپس نگاه از دیار گرفت. طوری پشت به شیشه ایستاد که نقطه دید حوریا را کور کند.
- به علاوه اینکه معمولاً بعد از جلسه فیزیوتراپی عصبی و کلافهست. اینجا بودنت کمکی بهت نمیکرد، جز اذیت شدن خودت!
حوریا موقعیتش را جابهجا کرد تا دوباره زاویه دیدش را به دست بیاورد.
- جالبه که به جای من تصمیم میگیرین. وقتی خواستم کنارش باشم یعنی همهجوره میخوام باشم، نه نصفنیمه و تو خوشی!
صدای ناله دیار، بیاراده دستهایش را مشت کرد.
- داره درد میکشه.
شهیاد متوجه دگرگونی حالش شد. نمیدانست دخترها چرا گاهی تا این اندازه لجباز میشدند.
- تو همین الانشم حالت بده، بعد اصرار داری برای جلسات بعدی هم حضور داشته باشی؟ خب تو مگه میتونی بشنوی و خوددار باشی؟
قلب حوریا مچاله شد. احساس میکرد به همه وجودش چنگ میاندازند. بیتوجه به پرسشش گفت:
- خیلی طولانی نشد؟ پس چرا تمومش نمیکنن؟
شهیاد هم نگران بود، ولی دلیلی نداشت چیزی از این احساس در چهرهاش نمایان کند. برای جلوگیری از هر نوع اشک و زاریای، با جدیت گفت:
- باید خوشحال باشی. این یعنی هنوز چیزی برای حس کردن تو عضلاتش مونده. اگه میخوای با دیدنش بغض کنی و به گریه بیفتی، لطفاً همین الان از اینجا برو! دیار گریهکن نمیخواد، یکی رو میخواد که تو هر شرایطی روبهروش وایسته و با اطمینان بهش بگه این روزها تموم میشه.
تیلههای حوریا دودو زد. هیچوقت دیار را در حالت ضعف ندیدهبود؛ همیشه او کسی بود که حمایت میکرد، او کسی بود که بلند میکرد، او کسی بود که دست میگرفت، ولی حالا... .
صدای پاشنههای کفشش روی سطح صیقلی سرامیکها، زیادی بلند بود. برای رعایت حال افرادی که در سالن نشستهبودند، روی پنجه راه رفت.
بوی ملایم ضدعفونیکننده فضا را پر کردهبود. گویی همهچیز را در این کلینیک زیاد از حد شیک، برق انداختهبودند؛ از شیشههای سکوریت تا در و دیوارهای سفید و مهتابیهای روشن!
به نزدیکی شهیاد رسید. نمیدانست با چه زبانی باید به آنها میفهماند که میخواهد در هر قدمی کنار دیار باشد. هر بار به نحوی نادیدهاش میگرفتند؛ گاهی با نگفتن جلسات فیزیوتراپیاش، گاهی هم با مواردی که پرستارش میدانست و او نمیدانست. قطعاً که اگر امروز وحید را درِ خانه دیار نمیدید، تا همین حالا باید به دور خودش میچرخید.
کنارش ایستاد. برخلاف خشم درونیاش، «سلام» آرامی داد. از شیشه شفافی که به زیبایی قسمتی از دیوار را قاب گرفتهبود، به داخل اتاق نگاه کرد.
شهیاد از گوشه چشم، نظری به او انداخت. زیرلب جوابش را داد. وحید گفتهبود که او را دیده، اما فکر نمیکرد به این سرعت خودش را برساند.
- به خودت زحمت نمیدادی، بودن من کفایت میکرد.
حوریا دندان سایید. کمی آنطرفتر، چند نفری روی مبلهای آبینفتی به انتظار نشستهبودند. بیشک اگر حضور مراجعین نبود فریاد میکشید.
- ولی من دلم میخواست اینجا باشم. انتظار هم داشتم شما بهم خبر بدین، نه اینکه اتفاقی بفهمم.
همزمان چشمهایش روی چهره سرخ دیار ماند. از پشت شیشه و با همین فاصله هم میتوانست درد کشیدنش را لمس کند. دستیار فیزیوتراپ، دستگاهی با الکترود به عضلات رانش وصل کردهبود.
- بهش پیشنهاد دادم، نمیخواست اینجا باشی.
صدای داد یکباره دیار بلند شد. گوشه چشمهای شهیاد از فکر فشاری که تحمل میکرد، چین خورد. اضافه کرد:
- هر چند که حق داشت، نمیخواست تو این وضعیت ببینیش.
سپس نگاه از دیار گرفت. طوری پشت به شیشه ایستاد که نقطه دید حوریا را کور کند.
- به علاوه اینکه معمولاً بعد از جلسه فیزیوتراپی عصبی و کلافهست. اینجا بودنت کمکی بهت نمیکرد، جز اذیت شدن خودت!
حوریا موقعیتش را جابهجا کرد تا دوباره زاویه دیدش را به دست بیاورد.
- جالبه که به جای من تصمیم میگیرین. وقتی خواستم کنارش باشم یعنی همهجوره میخوام باشم، نه نصفنیمه و تو خوشی!
صدای ناله دیار، بیاراده دستهایش را مشت کرد.
- داره درد میکشه.
شهیاد متوجه دگرگونی حالش شد. نمیدانست دخترها چرا گاهی تا این اندازه لجباز میشدند.
- تو همین الانشم حالت بده، بعد اصرار داری برای جلسات بعدی هم حضور داشته باشی؟ خب تو مگه میتونی بشنوی و خوددار باشی؟
قلب حوریا مچاله شد. احساس میکرد به همه وجودش چنگ میاندازند. بیتوجه به پرسشش گفت:
- خیلی طولانی نشد؟ پس چرا تمومش نمیکنن؟
شهیاد هم نگران بود، ولی دلیلی نداشت چیزی از این احساس در چهرهاش نمایان کند. برای جلوگیری از هر نوع اشک و زاریای، با جدیت گفت:
- باید خوشحال باشی. این یعنی هنوز چیزی برای حس کردن تو عضلاتش مونده. اگه میخوای با دیدنش بغض کنی و به گریه بیفتی، لطفاً همین الان از اینجا برو! دیار گریهکن نمیخواد، یکی رو میخواد که تو هر شرایطی روبهروش وایسته و با اطمینان بهش بگه این روزها تموم میشه.
تیلههای حوریا دودو زد. هیچوقت دیار را در حالت ضعف ندیدهبود؛ همیشه او کسی بود که حمایت میکرد، او کسی بود که بلند میکرد، او کسی بود که دست میگرفت، ولی حالا... .