جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

در حال تایپ [دربنددژم] اثر «نسترن حمزه کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط NastaranHamzeh با نام [دربنددژم] اثر «نسترن حمزه کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 4,776 بازدید, 132 پاسخ و 31 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [دربنددژم] اثر «نسترن حمزه کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع NastaranHamzeh
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط NastaranHamzeh
موضوع نویسنده

NastaranHamzeh

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
135
958
مدال‌ها
2
در شیشه‌ای را باز کرد. وارد کلینیک شد. شهیاد، دست به سی*ن*ه‌ مقابل اتاقی ایستاده‌بود. از دستش شاکی بود. فضایش را داشت، آن‌قدر بر سرش فریاد می‌کشید تا مغزش بترکد. «مردک خودرای»
صدای پاشنه‌های کفشش روی سطح صیقلی سرامیک‌ها، زیادی بلند بود. برای رعایت حال افرادی که در سالن نشسته‌بودند، روی پنجه راه رفت.
بوی ملایم ضدعفونی‌کننده فضا را پر کرده‌بود. گویی همه‌چیز را در این کلینیک زیاد از حد شیک، برق انداخته‌بودند؛ از شیشه‌های سکوریت تا در و دیوارهای سفید و مهتابی‌های روشن!
به نزدیکی شهیاد رسید. نمی‌دانست با چه زبانی باید به آن‌ها می‌فهماند که می‌خواهد در هر قدمی کنار دیار باشد. هر بار به نحوی نادیده‌اش می‌گرفتند؛ گاهی با نگفتن جلسات فیزیوتراپی‌اش، گاهی هم با مواردی که پرستارش می‌دانست و او نمی‌دانست. قطعاً که اگر امروز وحید را درِ خانه دیار نمی‌دید، تا همین حالا باید به دور خودش می‌چرخید.
کنارش ایستاد. برخلاف خشم درونی‌اش، «سلام» آرامی داد. از شیشه‌ شفافی که به زیبایی قسمتی از دیوار را قاب گرفته‌بود، به داخل اتاق نگاه کرد.
شهیاد از گوشه چشم، نظری به او انداخت. زیرلب جوابش را داد. وحید گفته‌بود که او را دیده، اما فکر نمی‌کرد به این سرعت خودش را برساند.
- به خودت زحمت نمی‌دادی، بودن من کفایت می‌کرد.
حوریا دندان سایید. کمی آن‌طرف‌تر، چند نفری روی مبل‌های آبی‌نفتی به انتظار نشسته‌بودند. بی‌شک اگر حضور مراجعین نبود فریاد می‌کشید.
- ولی من دلم می‌خواست این‌جا باشم. انتظار هم داشتم شما بهم خبر بدین، نه این‌که اتفاقی بفهمم.
همزمان چشم‌هایش روی چهره‌ سرخ دیار ماند. از پشت شیشه و با همین فاصله هم می‌توانست درد کشیدنش را لمس کند. دستیار فیزیوتراپ، دستگاهی با الکترود به عضلات رانش وصل کرده‌بود.
- بهش پیشنهاد دادم، نمی‌خواست این‌جا باشی.
صدای داد یک‌باره دیار بلند شد. گوشه چشم‌های شهیاد از فکر فشاری که تحمل می‌کرد، چین خورد. اضافه کرد:
- هر چند که حق داشت، نمی‌خواست تو این وضعیت ببینیش.
سپس نگاه از دیار گرفت. طوری پشت به شیشه ایستاد که نقطه دید حوریا را کور کند.
- به علاوه این‌که معمولاً بعد از جلسه فیزیوتراپی عصبی و کلافه‌ست. این‌جا بودنت کمکی بهت نمی‌کرد، جز اذیت شدن خودت!
حوریا موقعیتش را جابه‌جا کرد تا دوباره زاویه دیدش را به دست بیاورد.
- جالبه که به جای من تصمیم می‌گیرین. وقتی خواستم کنارش باشم یعنی همه‌جوره می‌خوام باشم، نه نصف‌نیمه و تو خوشی!
صدای ناله دیار، بی‌اراده دست‌هایش را مشت کرد.
- داره درد می‌کشه.
شهیاد متوجه دگرگونی حالش شد. نمی‌دانست دخترها چرا گاهی تا این اندازه لجباز می‌شدند.
- تو همین الانشم حالت بده، بعد اصرار داری برای جلسات بعدی هم حضور داشته باشی؟ خب تو مگه می‌تونی بشنوی و خوددار باشی؟
قلب حوریا مچاله شد. احساس می‌کرد به همه وجودش چنگ می‌اندازند. بی‌توجه به پرسشش گفت:
- خیلی طولانی نشد؟ پس چرا تمومش نمی‌کنن؟
شهیاد هم نگران بود، ولی دلیلی نداشت چیزی از این احساس در چهره‌اش نمایان کند. برای جلوگیری از هر نوع اشک و زاری‌ای، با جدیت گفت:
- باید خوشحال باشی. این یعنی هنوز چیزی برای حس کردن تو عضلاتش مونده. اگه می‌خوای با دیدنش بغض کنی و به گریه بیفتی، لطفاً همین الان از این‌جا برو! دیار گریه‌کن نمی‌خواد، یکی رو می‌خواد که تو هر شرایطی رو‌به‌روش وایسته و با اطمینان بهش بگه این روزها تموم میشه.
تیله‌های حوریا دودو زد. هیچوقت دیار را در حالت ضعف ندیده‌بود؛ همیشه او کسی بود که حمایت می‌کرد، او کسی بود که بلند می‌کرد، او کسی بود که دست می‌گرفت، ولی حالا... .
 
موضوع نویسنده

NastaranHamzeh

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
135
958
مدال‌ها
2
آب‌دهان قورت داد. به خودش نهیب زد: «کشتمت حوریا، گریه کنی کشتمت. حالا وقتش نیست. اومدی این‌جا روحیه بدی، نه این‌که با گریه‌هات دست و پاگیر بشی.»
نفس عمیقی کشید. با دلهره گفت:
- سعی می‌کنم از پسش بربیام.
در همین حین، دستگیره در پایین کشیده شد. فیزیوتراپیست از اتاق خارج شد. با دیدن آن‌ها که آن‌طور مقابل در ایستاده‌بودند، با تعجب ابرو بالا انداخت. ته مایه‌ای از مزاح در کلامش رج زد.
- شما که حالتون بدتره، آب قند بیارم براتون؟
اخم‌های شهیاد باز شد. فیزیوتراپیست دیار، مرد میانسالی به نام سعید بود؛ مرد خوش‌مشرب و شوخ‌طبعی که همه بیمارانش او را به خوش‌اخلاقی‌ و صمیمیت می‌شناختند. انگار یاد گرفته‌بود با همین آرامش ذاتی‌اش، بار سنگین تمرین‌ها را از روی شانه بیمارانش کم کند.
- امروز بیشتر از همیشه واکنش نشون داد، برای همین نگران شدیم.
فیزیوتراپیست از بالای عینک قاب مشکی‌اش، نگاه خنده‌داری به آن‌ها کرد.
- خب این‌که گریه نداره، الان باید خوشحال باشین.
سپس صفحه تبلتی که دستش بود تا نتایج هر جلسه را در آن ثبت کند، نشانشان داد.
- به این نتایج نگاه کنین. عضلات ران واکنش نشون داد؛ یعنی مسیر عصب هنوز قطع نشده. این خیلی امیدوارکننده‌ست. اگه همین‌طوری ادامه بده، ممکنه تا چند ماه آینده بتونیم حرکت‌های ارادی جزئی داشته باشیم.
به در بسته پشت سرش اشاره زد.
- حالا هم جای بیست سوالی از من، یه دستی به پهلوون برسونین که فشارش افتاده.
حوریا مردد به شهیاد نگاه کرد. داشت فکر می‌کرد درست است که خودش وارد اتاق شود؟
سعید، اخم مصنوعی‌ای حواله‌اش کرد. با آن‌که اولین‌بار بود او را می‌دید، اما کاملاً خودمانی گفت:
- استخاره می‌کنی دختر؟! دِ برو دیگه!
حوریا از خداخواسته به سمت اتاق پرواز کرد. دستیار فیزیوتراپ، دیار را روی ویلچرش نشانده‌ و داشت کفش‌هایش را پا می‌کرد.
با ورودش، چشم‌های ملول دیار به‌سمتش کشیده شد. شاید اگر هر وقت دیگری بود، نسبت به حضور بی‌مقدمه‌اش واکنشی نشان می‌داد. اخمی می‌کرد؛ حرفی می‌زد؛ ولی حالا، انگار دیگر توان جنگیدن نداشت. فشار دردی که کشیده‌بود، روی عضلاتش سنگینی می‌کرد و تَنِش آن، هنوز روی استخوان‌هایش جا مانده‌بود.
حوریا با قلبی که از دیدن تیله‌های خسته‌اش، درون سی*ن*ه بی‌قراری می‌کرد، نقاب به چهره زد. با لبخند پرانرژی‌ای کنار پاهایش نشست.
- اجازه بدید بقیه‌اش رو من انجام بدم.
دستیار درحالی‌که دستکش‌هایش را درمی‌آورد از جا برخاست.
- البته! فقط بندهاش رو زیاد محکم نبندید.
حوریا سر تکان داد. خم شد و با طمانینه شروع به پا کردن کفش‌هایش کرد.
- خب دیارخان، تعریف کن ببینم. چه حسی داری از این‌که از در می‌ندازیم بیرون از پنجره میام تو؟
با محبت بندهایش را گره زد.
- به دوست‌هات گفتی سنگ قلابم کنن؟
از جا بلند شد. با عشق به شکلاتی‌های کدرش زل زد. فقط خدا می‌دانست چقدر عاشق این مرد است.
- ولی تیرت به سنگ خورد آقا دیار؛ دوستت ندونسته بند رو آب داد.
دیار چشم‌هایش را از او گرفت. سرگیجه داشت و حالش بد بود. دلش نمی‌خواست حوریا او را اینگونه ببیند.
حوریا انگار متوجه احساسش شد که پشت سرش قرار گرفت. ویلچرش را به بیرون هدایت کرد. برای پرت کردن حواسش لب زد:
- انقدر عجله کردم که کتاب‌هام مونده جلو در خونه‌ت؛ بعید نیست دزدی چیزی تا الان برده باشدش.
و خودش برای گفته بی‌ربطش دهان‌کجی کرد. «حالا موضوع بهتر نبود ذهنش رو منحرف کنی؟!»
 
موضوع نویسنده

NastaranHamzeh

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
135
958
مدال‌ها
2
مانی به ساعت نگاه کرد؛ خواست به طرف اتاق دیار برود که حوریا لپ‌تاپش را بست.
- میشه خواهش کنم من این کار رو انجام بدم؟
مانی با تردید، خاموش ماند. نمی‌خواست بار دیگر هدف تذکرهای دیار شود. دو هفته‌ای از آمدن این دختر تازه‌وارد می‌گذشت؛ هر روز صبح، سر ساعت مشخص به خانه دیار می‌آمد و در گوشه‌ای، مشغول انجام کارهایش میشد. تنها مسائلی هم که به آن ورود می‌کرد، مسائل مربوط به غذا خوردن و داروهای دیار بود. مشکلی با حضورش نداشت، اما عجیب بودن رابطه‌ احساسی‌شان داشت دامن وظایف کاری او را هم می‌گرفت. دیار دائم به او گوشزد می‌کرد که اجازه ندهد حوریا دست به کاری بزند. او هم می‌خواست به حرف دیار عمل کند، ولی هر بار در مقابل لحن مودبانه و پر از خواهش حوریا دهانش بسته میشد. اولش فکر کرد شاید پای یک عشق یک‌طرفه در میان است، ولی با گذشت زمان و رفتارهای دیار، این نظریه به طور کل برایش رد شد. دیار به طرز غریبی هوای این دختر را داشت؛ هوای دمای خانه را، هوای آب خنک داخل یخچال را، حتی هوای صبحانه خوردنش را! سری برای خودش تکان داد. جداً که حکایت این با دست پس زدن‌ها و با پا پیش‌ کشیدن‌ها را نمی‌فهمید.
حوریا از مکث طولانی‌اش استفاده کرد. مطمئن گفت:
- نگران نباشید، مشکلی پیش نمیاد.
سپس لیوان آب و بسته قرص‌ را از دستش گرفت. از او ممنون بود که با وجود غرلندهای دیار با دلش راه می‌آمد. شاید اگر هرکس دیگری به غیر از او پرستار دیار میشد، باید با چالش‌های زیادی دست‌وپنجه نرم می‌کرد. به اتاق دیار رسید. ثانیه‌ای همان‌جا ایستاد. در، نیمه‌باز بود. شکوفه‌ای نرم روی لب‌هایش نشست. از سرش گذشت: دِ آخر مرد، تو که حواست هست تا من با پرستارت تنها نمانم، چرا من را از خودت می‌رانی؟! دستی به بلوزش کشید. شاید اگر لنگ کارهای شخصی‌ دیار نبود، مانی را مرخص می‌کرد‌؛ تا یک‌تنه کنارش بماند و با فراق بال از او مراقبت کند. اما دیار برای رفتن به حمام و باقی کارهای شخصی‌اش نیاز به کمک داشت، که قطعاً از دست او بر نمی‌آمد. نفس عمیقی کشید. کاش که زودتر خوب میشد. تقه‌ای به در زد و وارد شد.
دیار، دراز کشیده روی تخت با چند متکایی که زیر شانه‌هایش قرار گرفته‌بود، کتاب می‌خواند. نظرش کشیده شد به سمت تیشرت لیمویی‌ای که به تن داشت؛ در تضاد با پوست گندمگونش، حسابی او را جذاب کرده‌بود.
با شیطنت گفت:
- اجازه ملاقات سرورم، وقت قرص‌هاتون رسیده.
دیار سر بلند کرد. نتوانست نسبت به لحن سرزنده‌اش بدخلقی کند؛ یعنی دلش نیامد. نمی‌خواست هر بار وقتی با چشم‌های درخشانش روبه‌رو می‌شود ناامیدش کند. از طرفی هم نمی‌خواست حوریا نسبت به او امیدوار شود و همه عمرش را صرف مردی کند که برای کارهای روزمره‌اش نیاز به پرستار داشت.
کتابش را بست و لیوان را از دستش گرفت.
- دیر وقته، بهتره تا شب نشده برگردی خونه‌!
حوریا لبه تخت نشست. دانه‌ای قرص از جلد بسته بیرون کشید.
- ساعت هفت نشده. تو تابستون خدا کجا دیروقته!
سپس اخم بامزه‌ای روی صورتش نشاند.
- با من رک باش دیار! بگو می‌خوای بیرونم کنی، اون‌وقت راحت‌تر باهاش کنار میام.
دیار کف دستش را جلو برد تا قرص را در آن بگذارد. صدایش زیادی نازدار نبود؟ نگاهی به پیراهن اسپرت آسمانی‌رنگش انداخت که با جین تقریبا همرنگش ست شده‌بود. لباسش کوتاه بود. قرص را با جرعه‌ای آب خورد. اعصابش به‌‌هم ریخته‌بود از این‌که مقابل چشم‌های مانی با همین لباس‌ها می‌گشت. ولی برای گفتن این حس آیا حقی داشت؟
- کارهات عقب میفته. بهتره وقت‌هایی که مانی هست نیای این‌جا!
حوریا یک‌ تای ابرویش را بالا برد.
- خب مانی که تمام روز رو این‌جاست. شما بفرمایید من کی بیام که باب میلتون باشه علی‌حضرت؟
دیار لیوان خالی را روی پاتختی گذاشت. مانی پسر بدی نبود، رفتار ناشایستی هم نداشت، اما این احساس «استخوان توی گلو» دست خودش نبود. یک مرگی‌اش میشد وقتی به خاطر قرص‌هایش می‌خوابید و حوریا مجبور بود با مانی تنها بماند.
- تو هم لازم نیست هر روز این‌جا باشی.
 
موضوع نویسنده

NastaranHamzeh

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
135
958
مدال‌ها
2
فروغ تیله‌های حوریا کم‌سو شد. باز هم برگشته بودند سر خانه اول؛ روز از نو، روزی از نو!
- ولی من لازم دونستم.
دیار به دست‌های درهم‌پیچیده‌اش نگاه کرد. ناراحتش کرده‌بود، مثل تمام روزهایی که صبورانه کنارش می‌نشست و بی‌منت لبخند میزد. آوای او هم آرام شد:
- تا کی می‌خوای ادامه‌ش بدی؟
حوریا خیره به کتاب‌های روان‌شناسی تلنبار شده روی هم، لاله‌ی نارسی به لب نشاند. چرا هیچ‌کدام از این کتاب‌های لعنتی روی او تأثیر نمی‌گذاشت؟
- تا وقتی که خوب بشی. جواب این سوالت رو قبلاً دادم، ندادم؟
چشم‌های دیار از پوست سفید گردنش عبور کرد و روی خال لبش نشست. حقی نسبت به این دختر داشت؟ قطعاً که نه!
- اگه نشم؟
سر حوریا بالا آمد. دیار هیچ‌وقت نمی‌فهمید تا چه حد برای او عزیز است. غرق در قهوه‌ای‌های بی‌تکرارش، آهسته لب زد:
- پس مجبوری حالاحالاها تحملم کنی. تو این بازی‌‌ای که راه انداختی، امکان نداره من بازنده باشم.
دیار تلاقی مردمک‌هایش را از او گرفت و آن را به‌سمت پنجره سوق داد. خرمایی‌های حوریا گرم بود؛ مثل آفتاب مطبوع یک صبح پاییزی، مثل شن‌های ساحل جنوب، مثل گندم‌های یک گندم‌زار وسیع!
اندوه، مثل ماری قلبش را احاطه کرد. کاش کسی بود که فریاد بزند: «باور نکنید، ظاهر سخت این مرد را باور نکنید. او نقاب دارد، نقابی از تظاهر!»
- زندگی هیچ‌وقت عادلانه نبود، حوریا! پس فکر نکن برد و باختش دست توئه. مثل من که تو رو باختم، میون همون راه‌پله‌ای که به امید دستگیری مشفق، پله‌هاش رو دو تا یکی می‌کردم و وقتی رسیدم... .
بار یادآوری آن لحظه‌ی سخت، چنان بر دلش چیره شد که برای لحظه‌ای زبانش یاری نکرد. با مکث و نوایی رو به خاموشی ادامه داد:
- وقتی رسیدم، جای مشفق دختری رو دیدم که تا اون لحظه بیشتر از خودم بهش اعتقاد داشتم. فکر می‌کردم اگه آسمون بیاد زمین و زمین بره آسمون، من کسی نیستم که ازش بگذرم. اما گذشتم.
پوزخندی به تلخی زهر زد. آخ که چه کشیده‌بود آن شب سخت!
- آسمون نیومد زمین و زمینم نرفت آسمون، ولی من گذشتم. گذشتم چون خسته شده‌بودم. خسته از این‌که آخر همه‌ی دویدن‌هام شد یه سیلی محکم به باور‌هام. الانم میگم بری، نه برای این‌که تو کمی، اتفاقاً چون زیادی باید بری. قبل از این‌که خسته بشی باید بری. قبل این‌که ببازی باید بری.
جان کند که بگوید، ولی گفت. دیار بود دیگر؛ سرب داغ را چکه‌چکه به خورد خودش می‌داد، اما نمی‌گذاشت کسی حرامش شود.
- ازت می‌خوام به خودت فرصت بدی؛ فرصت یه زندگی جدید. فرصتی که از تو، دختر سه سال قبل رو نسازه. فرصتی که... .
خواست بگوید: «فرصتی که تو بتوانی در کنار دیگری، احساسی را تجربه کنی که کنار من نداشتی.» اما این یکی را نتوانست بگوید. نتوانست بگوید و قلبش جای او فریاد کشید: «دروغ می‌گوید، نرو! او این همه سال که نبودی پِی کسی نرفت، تو هم نرو! به حرفش گوش نده، او مثل گفته‌هایش نیست.»
حوریا برای او، حکایت همان انگشت کوچکی را داشت که ادعا می‌کرد نادیده‌اش می‌گیرد، ولی اگر نبود، وای که اگر نبود... .
حوریا ناخنش را از روی شلوار، با تمام توان در رانش فرو برد. احساس خفگی می‌کرد. دلش می‌خواست پنجره را باز کند و هوای بیرون را با تمام وجود به ریه‌هایش بکشد؛ آن‌قدر که سلول‌های مغزش باد کند و بند به بند از هم پاره شود.
سنگی که میان گلویش جا خوش کرده‌بود را قورت داد. حرارت خرمایی‌هایش دود شد و از آن، تنها تیله‌های تیره‌ای ماند.
از خودش متنفر بود؛ متنفر بود که جانش برای این مرد درمی‌رفت، که با لبخندش پر می‌گرفت و با اخمش می‌لرزید.
و او، انگار از تمام حرف‌های دیار، تنها همان جمله‌ی پایانی را شنیده‌بود.
- تو از سنگی، دیار! یه سنگ سرد و بی‌احساس که هیچ‌وقت دیگران براش مهم نبودن.
نگاهش کرد. هنوز به بیرون از پنجره خیره‌بود، به هوایی که رو به تاریکی می‌رفت. چشم‌هایش، بند سیبک گلویش ماند و کاش می‌توانست جای آن سیب خوش‌شانسی باشد که وسط گلویش گیر کرده‌بود.
- خیلی خودخواهی دیار! انقدر خودخواه که اجازه ندادی مادر و خواهرت برای مراقبت ازت این‌جا باشن؛ انقدر خودخواه که حاضری تو چهاردیواری خودت ذره‌ذره آب بشی، ولی نذاری آدم‌هایی که برات مهمن اذیت بشن. چون فقط به احساسات خودت فکر می‌کنی. چون نمی‌فهمی اون زنی که هر روز بالای ده بار به پرستارت زنگ می‌زنه تا حالت رو بپرسه، یه مادره. چون نمی‌فهمی اون دختری که ساعت داروهات رو با پرستارت چک می‌کنه و براش توصیه‌های پزشکی می‌فرسته، خواهریه که دلش لک زده تا صدای برادرش رو بشنوه.
لبخند زد. لبخندی که صرفاً لب‌هایش را کش داد تا خودش را قوی نشان دهد. امکان نداشت بار دیگر مغلوب گفته‌های ناامیدکننده‌اش شود. دیار از آن دست مردهایی بود که بعد از یک روز طوفانی، طوری ظاهر میشد که انگار از باشگاه بدنسازی به خانه برگشته؛ همان اندازه معمولی!
- متاسفم که مجبوری این و بشنوی، ولی من نمی‌تونم جای مادر و خواهرت باشم. نمی‌تونم انقدر فداکار باشم که عقب وایستم و از نگرانی به خودم بپیچم، فقط برای این‌که حال روحی تو به هم نریزه. مجبوری این حضور و بپذیری دیار! دیگه با خودته که بخوای هر روز جنگ و دعوا داشته‌باشیم، یا به قول خودت مثل دو تا دوست، مسالمت‌آمیز این روزها رو بگذرونیم.
 
موضوع نویسنده

NastaranHamzeh

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
135
958
مدال‌ها
2
سپهر دسته‌گل بزرگ درون دستش را روی سقف ماشین گذاشت. نفسی از روی راحتی کشید و انگشت‌هایش را باز و بسته کرد. هنوز استراحتی به دست‌هایش نداده‌بود که صدای غرولند یلدا بلند شد:
- باز که گذاشتیش اونجا، گفتم بگیر دستت! واقعاً دو دقیقه نمی‌تونی نگهش داری؟
سپهر بی‌توجه به گفته‌اش به ماشین تکیه زد. خیره به در زندان لب زد:
- فعلاً که نیومده. بذار درِ این لعنتی باز بشه حداقل، بعد جوش بزن. از کت‌وکول افتادم با این انتخاب عتیقه‌ات؛ رفته قد خودش گل خریده.
یلدا از روی حرص دندان سایید. سعی کرد دسته‌گل را از روی ماشین بردارد.
- نخواستم اصلاً، فقط ادعایی! خودت رو تلف کردی تو باشگاه، اون‌وقت یه گل نمی‌تونی نگه داری؟! پس به چه دردی می‌خوره این همه بر و بازو؟
سپهر به خنده افتاد. عصبانیت‌های یلدا همیشه همین‌طور بود؛ برایش جنبه شوخی داشت تا جدیت!
- عضله‌ نساختم که حمالی کنم، ساختم که بتونم دو سوا دیگه دافی تور کنم.
سپس دستش را روی سبد گل گذاشت.
- چند مین قهرمان‌بازی درنیار، هر وقت اومد خودم میدم بهش!
حوریا از آفتاب تند سر ظهر کلافه بود. شالش را جلوتر کشید تا برایش حالت سایه‌بان داشته‌باشد.
- اذیتش نکن سپهر؛ نمی‌بینی چقدر استرس داره؟
نوک بینی یلدا تیر کشید. اضطراب داشت دیوانه‌اش می‌کرد.
- معلومه که نمی‌بینه، فقط بلده مسخره‌بازی در بیاره. آخه دلقک...
کلامش به پایان نرسیده، درِ غول‌آسای زندان با صدای مهیبی باز شد. و باعث شد سرهایشان به همان سمت بچرخد. تصویر پیش‌رویشان، صحنه‌ی غیرقابل باوری بود؛ انگار که سال‌ها خوابش را می‌دیدند، اما تعبیرش را نه! اشکان با ساکی خاکستری‌رنگ، تی‌شرتی مشکی و شلوار جینی مندرس، میانه‌ی در ایستاده‌بود. اولین نگاهش سهم یلدا شد. یلدایی که از همان فاصله هم برق اشک حلقه‌زده در چشم‌هایش پیدا بود. قدم‌هایش یاری نمی‌کرد، یاری نمی‌کرد تا این فاصله‌ی چندساله را پر کند. یلدا اما به‌سویش پرواز کرد؛ مثل بارانی که به رود رسیده‌باشد.
دست‌های اشکان به یک اشاره تنش را در بر گرفت و چه بی‌رحم بود فراق! و چه کسی باورش میشد که تمام شده‌باشد؟!
زمان گویی که از عقربه‌ها جا مانده‌بود، متوقف شد؛ یک دقیقه، دو دقیقه... بالاخره این نوای بغض‌آلود سپهر بود که سکوت را شکست.
- ای بابا، هندبازی بسه یلدا! این‌جوری که تو گریه می‌کنی خب این بخت برگشته می‌گرخه برمی‌گرده همون‌جایی که بود.
یلدا میان گریه به خنده افتاد. آن‌ها خوب می‌دانستند که در دلش چه می‌گذرد. درون سی*ن*ه‌اش چیزی شبیه دلتنگی می‌جوشید. سپهر دوستانه که نه، برادرانه اشکان را به آغوش کشید؛ همزمان قورت داد غده‌ی سیب شده‌ی گلویش را!
- نوکرتم داداش!
اشکان مردانه خندید. به پشتش ضربه زد.
- چطوری هم‌بندی؟
سپهر عقب کشید و با کف دست، به‌سرعت خیسی چشم‌هایش را پاک کرد.
- تو دلیمی به مولا!
حوریا جلو رفت. فین‌فین‌کنان گفت:
- یه نگاه به این‌ورم بنداز آقا اشکان؛ خوب منو فراموش کردی‌ها!
اشکان تلخند زد. نوایش بوی حسرت می‌داد.
- فراموش؟ اندازه‌ی سه سال و اندی عزادار اون شبی‌ام که نتونستیم نجاتت بدیم.
سپهر ساکش را از روی شانه‌‌اش برداشت. نمی‌خواست این روز شیرین را با خاطرات تلخ گذشته بدطعم کنند.
- اوهو... سنگین می‌زنی داداش، قبل اومدن بافوری زدی؟؟
در حالی که به‌سوی ماشین می‌رفت، دستش را دایره‌وار دور سرش چرخاند. همزمان چشمکی زد.
- همچین یه نمه شَنگ می‌زنی.
بعد به حوریایی اشاره کرد.
- اینو این‌جوری نبین شده فرشته‌ی مهربون! یه‌تنه پدر دیار رو درآورده.
اشکان با خوشحالی پرسید:
- تونستی باهاش ارتباط بگیری؟
سپهر دست بالا انداخت. حوریا درِ ماشین را باز کرد.
- خبری نیست، داره شلوغش می‌کنه. واِلا که دیار هنوز همون دیاره!
سپهر گلی را که آن‌همه بابتش بحث کرده‌بودند، از سقف ماشین پایین آورد.
- بیا بگیر، در به درمون کرد نامزدت ما رو!
یلدا پشت‌چشمی برایش نازک کرد.
- چقدرم که یادت بود به موقع بهش بدی.
سپهر به روی خودش نیاورد. با لودگی ادامه داد:
- اینو علی‌الحساب تو آب نگه‌دار که می‌ریم عیادت سلطان، مجدداً تو خرج نیفتیم.
نوچ حوریا و اعتراضش همه را به خنده انداخت. و چه خالی بود جای این تصویر چهارنفره‌ی قدیمی میان صفحه‌ی روزگار!
 
موضوع نویسنده

NastaranHamzeh

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
135
958
مدال‌ها
2
با دلهره‌ صفحه تلفن‌همراهش را باز کرد. امیدوار بود خبری که به او می‌رسد تردیدهای درون سرش را پاک کند. شَک داشت جانش را می‌گرفت. نوشته‌های پیام اما، دست‌هایش را ناخودآگاه به طرف قفسه سی*ن*ه‌‌اش برد.
«حرف آدم‌های بازارم همینه! میگن از وقتی کف این بازار چشم باز کردن حاج‌رحیم بوده. رو اسمش قسم می‌خورن. ولی در مورد اون یکسال غیبت، هیچ‌ک.س دلیلش رو نمی‌دونه. فقط گفتن وقتی برگشت دیگه اون حاج‌رحیم سابق نبود.»
چهره منقلب حوریا از نگاه دیاری که نامحسوس او را می‌پایید، دور نماند. کاسه ماست جلوی دستش را دورتر گذاشت. برای آن‌که توجه‌اش را جلب کند، سرفه‌ای مصلحتی کرد.
- مشکلی پیش اومده؟
پرسشش مانند قلوه سنگ پرتاپ شده در آب، حوریا را از دره افکارش بیرون کشید.
لبخندی دستپاچه زد؛ شبیه کسی که از خواب بیدار شده‌باشد، با منگی سر تکان داد. سعی کرد طبیعی رفتار کند. موبایلش را روی میز گذاشت و بی‌دلیل، دستی به موهای بافته شده‌اش کشید.
- نه، چه مشکلی می‌خواد باشه؟!
سپس ظرف سالاد را از روی کنسول برداشت و وسط میز گذاشت. خدا خدا می‌کرد که شَم پلیسی دیار همین یک شب را فعال نشود.
برای آن‌که حواسش را پرت کند، گفت:
- شهیاد گفته یه کم دیرتر می‌رسه. و این یعنی من افتخار دارم شامم رو با جنابعالی بخورم.
دیار واکنشی به گفته‌اش نشان نداد. حوریا هرگز کسی نبود که بتواند احساسات درون سرش را در ظاهرش پنهان کند، حداقل در مقابل او!
- قبلاً یه بار گفتی‌. شهیاد گفته تاکید کنی که نمیاد؟
حوریا شتابزده بشقابی برداشت. دنبال پاسخی می‌گشت که کلام بی‌سرو‌ته‌اش را جمع کند. می‌ترسید نتواند آن‌قدر قوی عمل کند که او از چیزی بو نبرد. همزمان قاشقش را در دیس برنج فرو برد که دیار بی‌مقدمه دست روی دستش گذاشت. قلب حوریا برای ثانیه‌ای از حرکت ایستاد و دیار، در حالی‌که یک تای ابرویش را بالا برده‌بود، با نگاهی نافذ خیره‌اش ماند. آن‌چنان جدی و موشکافانه که حوریا احساس کرد پرده سرش را کنار زده و می‌تواند مغزش را بخواند. چشم از مردمک‌هایش دزدید. به نفس‌نفس افتاد؛ انگار که مسیری را دویده باشد. نیمی از او در تلاطم این لمس بی‌هنگام جان می‌کند و نیمی دیگر، در هراس رو شدن دستش تقلا می‌کرد.
دست‌هایش بی‌دفاع روی میز نشست و دست‌های دیار هم! لب‌هایش بی‌صدا تکان خورد. سعی کرد چیزی بگوید، چیزی که او را از باتلاق محاصره نجات دهد. به جایی نرسید و جای او، دیار با نوایی آهسته زمزمه کرد:
- یه چیزیت هست. چند روزه که یه چیزیت هست. نخواه انکار کنی، می‌دونی کسی نیستم که بی‌دلیل حرفی بزنم.
انگشت‌های حوریا زیر دست‌های او مشت شد. پس آن‌قدرها هم که ادعا می‌کرد بی‌توجه نبود. گوشه لب‌هایش به تلخی بالا رفت.‌ حس نهالی را داشت که نمی‌دانست دل به نوازش باد ببندد، یا چشم به روی طوفان!
خرمایی‌هایش بند یقه پلوشرت آجری‌رنگش شد.
- این همه توجه برای کسی که نمی‌خوای کنارت باشه یکم زیادی نیست، جناب سرگرد؟!
برعکس تصورش دیار عقب نکشید. آوایش محکم‌تر شد. قاطع لب زد:
- نه مادامی که تو خونه منی!
سپس لحنش ملایم‌تر و محتاط‌تر شد.
- این، مربوط به خونه‌ست؟
حالت گیج حوریا باعث شد بیشتر توضیح دهد:
- منظورم اینه که ناپدریت، یا مادرت حرفی زدن که تو رو بهم ریخته؟
چشم‌های حوریا بالا آمد. کدامش را باور می‌کرد، محبت کلامش را، یا پا پس کشیدن‌هایش را؟!
یک‌آن احساس کرد که مرد مقابلش چقدر شبیه گذشته‌هاست؛ شبیه دیار، دیار خودش! ناامید زمزمه کرد:
- مگه اصلا ممکنه؟
دیار به نشانه نفهمیدن سر کج کرد.
- چی ممکنه؟
کام حوریا زهر شد و خرمایی‌هایش رنگ باخت. آرزوی محالی بود.
- این که دوباره نگرانم بشی؟
 
موضوع نویسنده

NastaranHamzeh

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
135
958
مدال‌ها
2
دیار دستش را عقب کشید. قصد نداشت با رفتارهایش او را آزار دهد، ولی مثل آن‌که هر بار ناخواسته این کار را می‌کرد.
نیشخند غمگین حوریا مثل خنجری روی صورتش خط انداخت.
- وقتی جرات شنیدن یه سری حرف‌ها رو نداری، پس چرا کاری می‌کنی که مجبور به شنیدنش بشی؟!
دست‌هایش را توی سی*ن*ه جمع کرد و برای ثانیه‌ای خاموش ماند.
- بهم نزدیک نشو دیار؛ ازم نپرس که چرا حالم یه جوریه، بهم توجه نکن. من مثل تو نیستم. مثل تو قوی نیستم، مثل تو سفت و سخت نیستم. نمی‌تونم، نمی‌تونم نگرانیت رو ببینم و دلم نلرزه.
آب دهانش را قورت داد تا ارتعاش صدایش نمایان نشود. نمی‌خواست غرور شکسته‌شده‌اش بیش از این زیر پا له شود.
- هر بار که نزدیکم میشی من مثل احمق‌ها خیالبافی می‌کنم. باورت میشه؟ میشم مثل دختر بچه‌های رویاپرداز؛ انقدر تو توهمات خودم غرق میشم که واقعیت اذیتم می‌کنه. نه می‌تونم ازت دور بشم، نه می‌تونم بهت نزدیک بشم.
سرش را بالا گرفت تا چشم‌های پر شده‌اش لبریز نشود.
- نه بهشتی، نه جهنم؛ مثل برزخ شدی برام دیار!
سرش را به شدت تکان داد. داشت دست و پای بیهود میزد؛ دیار کسی نبود که چشم روی اشتباه به آن بزرگی ببندد. بخشش در قاموس این مرد نبود. خسته از این کشمکش‌های باطل، خنده بی‌معنایی کرد.
- اصلاً معلوم نیست چی دارم میگم. از کجا به کجا رسیدم‌.
بعد انگار که اتفاقی نیفتاده‌باشد، تکه‌ای مرغ برداشت و تبسم سردی زد.
- به قول سپهر باز من فلسفه‌ام گرفت. راستی بهت گفته بودم وقتی رفتیم از موسسه مجوز بگیریم چی شد؟ باورت نمی‌شه اگه بگم یلدا چیکار‌ کرد...
حوریا بی‌خودی حرف میزد، می‌خندید، تعریف می‌کرد.
دیار اما، بی‌آن‌که چیزی بشنود، نگاهش می‌کرد؛ به سرخی چشم‌هایش، به نَمی که روی پلک‌هایش جا مانده‌بود، به سیبک گلویی که دائم بالا و پایین میشد.
صدایش کرد. چهره حوریا برافروخته‌بود، داشت خودخوری می‌کرد.
- حوریا...
حوریا توجهی نکرد. وانمود کرد که نشنیده. رنگ صورتش رو به کبودی می‌رفت. دیار دوباره صدایش کرد، آرام و جدی!
- حوریا...
لب‌های حوریا هنوز از ماجرایی که تعریف می‌کرد، خندان بود. پرسشگر نگاهش کرد. گویی که مثلاً تازه متوجه‌اش شده.
دیار دستش را گرفت. سنگین و قاطع گفت:
- تمومش کن، داری اذیت می‌شی.
لب‌های حوریا با شکست جمع شد. غده بغض در تمام گلویش متاستاز شده‌بود، داشت خفه میشد.
دیار ویلچرش را به او نزدیک کرد. درونش طوفان بود. کاش به همان اندازه‌ای که حوریا می‌گفت سفت و سخت بود؛ که وقتی او را می‌دید و آوای نرمش را می‌شنید، مقابل قلبش می‌ایستاد و می‌گفت تمام شد، این دختر برای همیشه تمام شد. دستش را به دور شانه‌اش حلقه کرد. اما این‌طور نبود. تنش را به آغوش گرفت. هیچوقت نتوانست دلش را توجیه کند. آهسته پچ زد:
- باشه، هر چی که تو میگی! فقط نریز تو خودت، گریه کن!
نفس‌های تند حوریا میان سی*ن*ه‌‌ی امنش آرام گرفت. قطره‌های اشک همچون مرواریدهای بی‌دفاع از روی گونه‌‌اش سرخ می‌خوردند.
دیار پشتش را نوازش کرد.
- هیش! این‌جوری نمی‌مونه، همه‌چی درست میشه.
زمزمه گرمش برای حوریا، حس تماشای غروب آفتاب را داشت؛ کنار دریاچه‌، با نغمه دلنشین مرغابی‌ها!
نفهمید چقدر گذشت. بی‌آن‌که متوجه شود، ریتم قلب دیار زیر گوشش، دلش را به سکون رساند. حالا دیگر تنها نوای موجود، فین‌فین بی‌موقعی بود که هر از چندگاهی در فضا می‌پیچید.
دیار متوجه آرامشش شد. به شوخی گفت:
- فکر نکنم دیگه بشه از این لباسه استفاده کنم؛ اندازه دو روز عزاداری روش امضای سبز زدی.
حوریا از کنایه‌اش به خنده افتاد. ضربه آرامی به سی*ن*ه‌اش زد. راست می‌گفت، همیشه دماغش بیشتر از چشم‌هایش گریه می‌کرد.
 
موضوع نویسنده

NastaranHamzeh

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
135
958
مدال‌ها
2
کشوی پاتختی را بیرون کشید. محتویات آن چیزی جز عینک مطالعه، دفترچه تلفن قدیمی، دسته‌کلید و کتابچه‌ای کوچک نبود.
دسته‌کلید را برداشت و با دقت به کلیدهایش نگاه کرد؛ هیچ‌کدام شباهتی به کلید گاوصندوق نداشتند.
- اگه به من بگی دنبال چی می‌گردی شاید زودتر پیداش کنی.
سرش را برگرداند. حریر تکیه داده به دهانه در، با کنجکاوی حرکاتش را دنبال می‌کرد.
وسایل را دوباره به کشو برگرداند. می‌خواست قبل از برگشتن مادرش به سرنخی هر چند کوچک برسد. ولی در این خانه چیزی نبود که او را به هدفش برساند. کشو را بست و به تخت تکیه داد.
- می‌دونی حاج‌رحیم معمولاً وسایل شخصی‌هاش رو کجا می‌ذاره؟
حریر با چشم‌های گرد شده نزدیکش شد.
- مثلاً چی؟
حوریا به فکر فرو رفت. نمی‌خواست دلهره‌ای که خودش تجربه می‌کرد را به خواهرش هم منتقل کند. با چیزهایی که سپهر و اشکان پیدا کرده‌بودند، حالا دیگر مطمئن بود که اتفاقاتی در گذشته حاج‌رحیم افتاده. اتفاقاتی که ممکن بود زندگی مادر و خواهرش را تحت شعاع قرار دهد.
با نشستن دست حریر روی شانه‌اش به خودش آمد.
- آجی؟ حاج‌عمو کاری کرده؟
حوریا برای لحظه‌ای از شنیدن نام قدیمی‌ای که برایش به کار برده‌بود، دگرگون شد. بامحبت دست روی دستش نشاند. چقدر دلش می‌خواست با همه وجود او را به آغوش بکشد و مثل همان وقت‌ها بوسه بارانش کند. «نه»ای زمزمه کرد. از نظرش گذشت اگر فقط یک‌بار دیگر می‌توانست به حجره‌اش برود، قطعاً اطلاعات به درد بخوری پیدا می‌کرد.
حریر ناکام از شنیدن حقیقت، با ناراحتی گفت:
- همه‌چی حاج‌عمو دست پسر بزرگشه. تو گاوصندوق خونه هم فقط سند و طلاهای مامانه! تو دنبال چی هستی؟
حوریا متعجب از اشاره مستقیم او به گاوصندوق، سکوت کرد. حریر اضافه کرد:
- هفته بعد خونه پسربزرگش، آقاسجاد دعوتیم. اگه بگی چی می‌خوای شاید بتونم کمکت کنم.
حوریا نگاهش کرد. جدی جدی او کی آن‌قدر بزرگ شده‌بود؟ هنوز چهارده سالش نشده‌بود، آن‌وقت... .
- تو نمی‌تونی پیداش کنی. همینم مونده انگ این رو بهت بچسبونن که عین خواهرت دزدی!
حریر کنارش نشست. به زور خودش را میان دست‌هایش جا داد. دلش می‌خواست رابطه‌اش با خواهرش مثل قبل شود.
- ولی تو دزد نبودی، به خاطر من اون کار رو کردی.
حوریا ابرو بالا داد و اندکی جابه‌جا شد تا حریر در آغوشش جاگیر شود.
- باید خوشحال باشم که این و بهم میگی؟
حریر نفسش را فوت کرد. دست او را دور خودش پیچاند. حس می‌کرد خواهرش مثل قبل دوستش ندارد. دوست داشت به زور هم که شده از دهانش حرف بکشد، که بشنود او را دوست دارد.
- نه، می‌خوام مثل قبل بشی. مثل وقت‌هایی که برام از سوپری مش جعفر بستنی دوقلو می‌خریدی.
بعد با حسرت ادامه داد:
- من خیلی وقته بستنی دوقلو نخوردم. برام می‌خری؟
حوریا سر روی سرش گذاشت‌. حریر در سن بلوغ بود؛ سنی که احساس می‌کرد از طرف کسی درک نمی‌شود و آن‌طور که باید دوست داشته‌نمی‌شود. سنی که دائم با احساسات جدید دست و پنجه نرم می‌کرد و از پس هیچ‌کدامشان هم به درستی بر‌نمی‌آمد. دروغ چرا، دلش هنوز صاف نشده‌بود، ولی نمی‌خواست این موجود تخس به ظاهر مظلوم شده را ناامید کند.
- اگه قول بدی تو کارهام فضولی نکنی شاید برات خریدم. قول میدی؟
حریر به نشانه موافقت سر تکان داد. هر چند که قصد نداشت به حرفش گوش کند و در کارهایش سرک نکشد.
- باشه. ولی من می‌تونستم از خونه آقاسجاد چیزی که می‌خوای رو پیدا کنم.
حوریا بازویش را فشرد. حریر ندانسته گرای خوبی به او داده‌بود. پس راه ارتباطی حاج‌رحیم با گذشته، پسر بزرگش بود.
 
موضوع نویسنده

NastaranHamzeh

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
135
958
مدال‌ها
2
سینی شربت‌های خنک را روی میز گذاشت. با نیم‌نظری به دیار، روی یکی از کاناپه‌های تکی مقابل دوستانش نشست. انتظار آمدنشان را نداشت؛ قرار بود امشب به خانه اشکان بروند و آن‌جا همدیگر را ملاقات کنند. نفس تنگ شده‌اش را رها کرد. لابد اتفاق تازه‌ای افتاده‌بود که آن‌ها را این وقت از روز تا خانه دیاره کشانده‌بود.
نگاهش روی چهره‌های به ظاهر خونسردشان چرخید؛ چشم‌هایشان فریاد میزد که یک‌جای کار می‌لنگد. ناخن‌هایش را در پارچه جیر کاناپه فرو برد. حدس میزد موضوع به حاج‌رحیم و گذشته‌اش مربوط باشد. گوشه لبش را جویید. تیک‌تاک ساعت میان خاموشی حاکم بر فضا می‌رقصید و او، برای اولین‌بار دلش می‌خواست که دیار نباشد تا از آن‌ها بپرسد: «چه شده؟»
بالاخره این سپهر بود که با سرفه‌ای مصلحتی، شمشیر بر سکوت خانه کشید.
- شرمنده داداش، نمی‌خواستیم مزاحم بشیم. با حوریا کار داشتیم بابت برنامه‌های آموزش، گفتیم یه سرم به شما بزنیم.
دیار پس از مکثی طولانی، انگار که فکرش مشغول باشد، پاسخ داد:
- خواهش می‌کنم، مزاحم چرا! خوش اومدین.
اشکان روی کاناپه جابه‌جا شد. نتوانستند تا شب صبر کنند؛ به نظرشان حقیقتی ‌که فهمیدند آن‌قدر حیاتی بود که هر چه زودتر باید دنباله‌اش را می‌گرفتند.
حوریا کف دست‌های نمناکش را به شلوارکتانش کشید. افکار منفی همچون ارواح سرگردان در سرش جولان می‌داد و قرار را از قلبش گرفته‌بود. زبان روی لب‌هایش کشید. مردمک‌های بی‌تابش برای بار چندم عکس‌العملشان را کاوید. آن‌چنان فکرشان مشغول بود که جواب گفته دیار را نداده، دست‌هایشان دور لیوان شربت پرتقالشان حلقه شده و هر یک به نقطه‌ای خیره‌بودند. لبخند آشفته‌خاطری زد. برای آن‌که پی به ماجرا ببرد، غیرمستقیم پرسید:
- کارهای مجوز به کجا رسید؟ آقای صولت تونست اون یکسال عدم فعالیت رو براشون توجیه کنه؟
سپهر با گیجی نگاهش کرد. «کدام یکسال؟» اشکان اما منظورش را در هوا گرفت. سرش را با حالت به خصوصی تکان داد:
- فکر کنم تونست به جاهای خوبی برسه.
چشم‌های ریز شده دیار و نگاه موشکافانه‌اش باعث شد ادامه حرف را به سمت دیگری ببرد. دیار مرد باهوشی بود. بعید نبود پی به رمزی صحبت کردنشان برده‌باشد.
- راستش برنامه آموزشی بهونه بود، غرض از مزاحمت این‌که پسرعموی یلداجان یه آشنای جراح داره که در سال فقط چندبار میاد ایران، الانم برگشته، گفتیم اگه خودت صلاح دونستی یه ویزیت پیش دکترش بشی.
نگاه دیار با دقت از روی تک‌تکشان عبور کرد. جلوی قاضی و ملق‌بازی؟ مطمئن بود که دنباله مسئله جدیدی را گرفته‌اند. قطعاً دردسر تازه‌ای در راه بود. حوریا و دوستانش را در بیابان هم که رها می‌‌کردی، از دل خاک برای خودشان بحران دست‌و‌پا می‌کردند. متفکر، با انگشت اشاره به گوشه لبش کشید. چه بهتر که یک دستی میزد، هان؟
- حالا چی تونستین از اون یکسال پیدا کنین که شما رو این وقت از روز تا این‌جا کشونده، چیز به درد بخوری هست؟
حوریا از پرسش بی‌مقدمه‌اش، یکه‌خورده به طرفش برگشت. سپهر لیوان شربت را روی میز برگرداند و سعی کرد خونسرد باشد. با خنده‌ای نمایشی خودش را به کوچه علی چپ زد.
- کارهای مجوز دست جناب صولت، وکیل موسسه‌ست. ما دخالتی نداریم، سرگردجان!
دیار لبخند عاقل اندر سفیه‌ای نثارش کرد. با کنایه گفت:
- من در مورد مجوز صحبت نمی‌کنم، سپهرجان!
سپس بی‌حاشیه به سراغ یلدا رفت. می‌دانست از آن دست آدم‌هایی‌ است که چک اول را نخورده، به کار کرده و نکرده‌اش اعتراف می‌کند.
- شما بفرمایید یلداخانم، ظاهراً بقیه هنوز توجیه نیستن.
یلدا آب‌دهان قورت داد. گیج و پریشان به اشکان چشم دوخت، انگار که او زبانش باشد. همیشه همین‌طور بود؛ اگر جایی احساس تنگنا می‌کرد و اشکان حضور داشت، منتظر می‌ماند تا او از مخصمه نجاتش دهد.
اشکان بااطمینان رو به حوریایی که خودش را جمع کرده‌بود، پلک‌هایش را باز و بسته کرد. از اول هم نباید این ماجرا را پنهان می‌کردند. شترسواری که دولا دولا نمی‌شد.
- خب...
گلویش را صاف کرد. ادامه داد:
- اصل ماجرا اینه که ما دنبال ضبط و ربط حاج‌رحیم و گذشته‌شیم.
 
موضوع نویسنده

NastaranHamzeh

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
135
958
مدال‌ها
2
حوریا کتاب را از مقابل دستش برداشت و روی پاتختی گذاشت.
- میشه وقتی دارم باهات حرف می‌زنم بی‌تفاوت نباشی؟ من فقط فکر کردم تو اون وضعیت نباید ذهنت رو مشغول کنم.
دیار با کمال خونسردی نگاهش را بالا آورد.
- من از شما توضیح خواستم؟
حوریا، کلافه لبه تخت نشست. در همه عمرش مردی مثل او ندیده‌بود؛ تا این حد غد و یکدنده!
- الان وقت این نیست که بابت پنهون کاریم تنبیه‌ام کنی.
دیار مکثی کرد، سپس نفسش را فوت کرد‌. قصد نداشت آزارش دهد، اما نمی‌توانست هم چشم روی صدایی ببندد که مدام از درون گوشزد می‌کرد: «دیدی؟ باز هم تو محرم اسرارش نبودی، باز هم تو کسی نبودی که دل مشغولی‌هاش رو بهت بگه.»
- من تنبیه‌ت نمی‌کنم. تصمیم گرفتی شخصی‌ترین مسئله زندگیت رو با من در میون نذاری، و من از این بابت بهت حق میدم. وظیفه‌ای برای توضیح دادن نداشتی. پس دیگه خودت رو بابتش سرزنش نکن.
حوریا ناراحت از کلامش، با عصبانیت گفت:
- وقتی این‌جوری حرف می‌زنی یعنی اتفاقاً باید توضیح می‌دادم و ندادم. بابا حالا این همه شعبون یه بارم رمضون؛ والا من اگه اون شب دستگیر نمی‌شدم لابد تا همین الان فکر می‌کردم تو روانشناسی!
دیار لب‌هایش را روی هم فشرد. گلویش را صاف کرد. سعی کرد لحنش تا حدامکان جدی باشد.
- مگه نیستم؟
حوریا با چنان حیرتی به طرفش برگشت که گویی عجیب‌ترین کلمه عمرش را شنیده‌است.
- هستی؟
دیار نتوانست خودش را کنترل کند‌. به آرامی خندید و بی‌اختیار، طره‌ای از موهای حوریا را که روی صورتش سایه انداخته‌بود، با آرامش پشت گوشش گذاشت.
- بله خانم!
آن‌قدر این کار را با ملایمت و نرم انجام داد که حواس حوریا به‌کل پرت شد. آب‌دهان قورت داد و مسخ شکلاتی‌های خندانش ماند. با خودش که تعارف نداشت؛ وقتی کنارش بود، وقتی لبخندهایش را می‌دید، وقتی حمایت‌هایش را می‌دید، نمی‌توانست جلوی افکارش را بگیرد. نمی‌توانست سر قولش بماند و این در کنارش بودن را به یک دوستی ساده تعبیر کند.
دلش می‌خواست او را جور دیگری داشته‌باشد، مثل گذشته، نه این طور نصف‌و‌نیمه و در قالب دوست!
نگاهش روی صورت دیار آن‌قدری طولانی شد که او بتواند متوجه افکارش شود.
دیار مردمک‌هایش را به طرف دیگری سوق داد. امتحان سختی بود‌. نسبت به حوریا کشش داشت و نمی‌توانست منکر این قضیه شود. و این از جایی برایش سخت‌تر میشد که در حوریا هم همین تمایل را می‌دید. حرف به میان آورد تا التهاب فضای پیش آمده را کنترل کند. نمی‌خواست تا وقتی که تکلیفش با خودش و دلش یکسره نشده، کاری کند که پشیمانی‌اش چندین پله از عقل و قلبش جلو بیفتد.
- به شهیاد میگم برای مسئله حاج‌رحیم پرس‌وجو کنه. لازم نیست سپهر و اشکان پیگیری کنن. پیگیری بیشتر از این، بازاری‌ها رو حساس می‌کنه. ممکنه به دردسر بیفتن.
حوریا مثل کسی که از خواب بیدار شده‌باشد، لحظه‌ای منگ ماند. از خودش و رفتارش خجالت کشید‌. دست به هم پیچاند. او هم خودش را به آن راه زد.
- این تشابه تاریخی نمی‌تونه اتفاقی باشه، می‌تونه؟
 
بالا پایین