جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

در حال تایپ [دربنددژم] اثر «نسترن حمزه کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط NastaranHamzeh با نام [دربنددژم] اثر «نسترن حمزه کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 4,776 بازدید, 132 پاسخ و 31 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [دربنددژم] اثر «نسترن حمزه کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع NastaranHamzeh
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط NastaranHamzeh
موضوع نویسنده

NastaranHamzeh

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
135
958
مدال‌ها
2
دکتر، پرونده مقابلش را بست و عینکش را از روی صورتش برداشت. صدایش با صلابت، رسا و بی‌انعطاف بود.
- اجازه بدید صریح باهاتون صحبت کنم؛ همون‌طور که جلسه قبلی هم بهتون گفتم، وضعیت دیار به شکلی نیست که بیشتر از این بخوایم زمان رو از دست بدیم.
حوریا با دلهره خودش را روی صندلی چرمی جلوتر کشید. نوک انگشت‌هایش یخ زده‌بود و ماده‌ای مزاحم، مدام تا پشت حلقش می‌آمد.
- یعنی وضعیتش وخیم‌تر شده؟
نگاه جدی دکتر از چشم‌های منتظر شهیاد گذر کرد و به حوریایی دوخته‌شد که با اضطراب، انگشت‌هایش را در هم می‌پیچاند.
- نه مستقیماً، اما باید بدونید مسیر گلوله‌ای که وارد بدنش شده، از ناحیه‌ی T11 و T12 عبور کرده. عمل اولش هم صرفاً جهت تثبیت مهره‌ها و کنترل خونریزی بوده، نه امیدی برای راه رفتن. هر چند که هنوز باقی‌مونده‌ی تورم و اسکار بافتی روی نخاعش فشار میاره.
پاهای شهیاد بی‌اجازه از او تندتند تکان می‌خورد.
- فیزیوتراپی چطور، نتونسته به این روند کمکی بکنه؟
دکتر دست‌هایش را روی میز قفل کرد.
- فیزیوتراپی خوبه، خیلی هم مهمه. ولی وقتی فشار مزمن روی نخاع باقی بمونه، مسیرهای عصبی نیمه‌فعال هم شروع می‌کنن به از بین رفتن. این‌جاست که ما می‌گیم پنجره‌ی ترمیمی داره بسته میشه.
خرمایی‌های حوریا لرزید. با تشویش تکرار کرد:
- پنجره‌ی ترمیمی؟
دکتر سر تکان داد. واضح‌تر توضیح داد:
- یعنی اگه حداکثر تا دوازده ماه بعد از آسیب، فشار از روی نخاع برداشته نشه، دیگه برگشت حس یا حرکت بعیده. دیار الان تو ماه هشتمشه. این دردهایی هم که داره، مثل سوزش، بی‌قراری پاها، اسپاسم شبانه، درواقع نشونه‌ی خوبیه. یعنی نخاع هنوز خاموش نشده و ما هم به همین امید بستیم.
ته دل حوریا آشوب شد.
- اگه عمل دوم انجام بشه امکان راه رفتنش هست؟
دکتر خودنویس زیر دستش را برداشت. رک گفت:
- ما نمی‌تونیم از این بابت قولی بدیم. ولی اگه بخوام صادق باشم، این بهترین شانسیه که داریم. هر روز تأخیر، این شانس رو کمتر می‌کنه. عمل دوم برای کاهش فشار نخاعی، پاک‌سازی بافت‌های آسیب‌دیده و شاید تحریک موضعی اعصاب، کارآمد باشه. و این یعنی اگه می‌خواید کاری برای دیار انجام بدید، الان وقتشه.
شهیاد خیره به ساعت شنی ایستاده روی میز دکتر گفت:
- خودتون که بهتر در جریانید، مسئله اینه که دیار راضی نمی‌شه برای بار دوم تن به عمل بده. بار روانی عمل اولش به حدی بوده که تا مدت‌ها حاضر به دیدن کسی نبود. روانشناس کلینیک بارها باهاش در این مورد حرف زده، ولی نظرش تغییر نمی‌کنه.
دکتر در تایید حرفش لب زد:
- عجیب نیست، ترسیده. نمی‌خواد شانسش رو امتحان کنه، ولی می‌خواد امید وجود این شانس رو همراهش داشته باشه‌. از این‌که آخرین امیدش رو هم از دست بده واهمه داره‌. این واکنشِ طبیعیه اکثر موردهای مشابه با دیاره!
داخل برگه‌ مقابلش چیزهایی نوشت. اضافه کرد:
- در مورد راضی کردنشم به نظرم نگران نباشید.
سپس لبخند کوتاهی زد و مستقیم به حوریا نگاه کرد.
- کسی که یکبار تونسته سد دفاعی جناب سرگرد ما رو بشکنه و راضیش کنه که همراهش باشه، پس از عهده این کارم بر میاد.
حوریا مردد به خودش اشاره کرد:
- من؟ ولی آخه... .
دکتر با اطمینان کلامش را قطع کرد.
- بله شما! اگه گفتم تو جلسه امروز حضور داشته باشید به همین خاطر بود. باید بار این مسئولیت رو به عهده بگیرید. مطمئنم از پسش برمیاید.
دست‌های حوریا، ریش‌های شالش را در چنگ گرفت. دکتر زیادی به او امیدوار نبود؟ چطور می‌توانست راضی‌اش کند وقتی که آن‌قدر سخت در برابر این موضوع واکنش نشان می‌داد.‌
 
موضوع نویسنده

NastaranHamzeh

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
135
958
مدال‌ها
2
لباسش را مرتب کرد و با زدن تقه‌ای به در، منتظر ماند. می‌خواست مطمئن شود که دیار در وضعیت مناسبی قرار دارد؛ نمی‌خواست خجالت‌زده‌اش کند. نوای خفه «بفرمایید» مانی به گوشش رسید. بااحتیاط در را باز کرد. بوی ملایم شامپو فضا را پر کرده‌بود و نسیم تنبل عصر تابستان، از پنجره نیمه‌باز، پرده حریر آسمانی‌رنگ را به بازی گرفته‌بود.
دیار مقابل میز آرایش، با سری پایین افتاده روی ویلچرش نشسته‌بود. چهره‌اش تخس و بداخلاق بود. هر بار که مجبور میشد برای امور شخصی‌اش از مانی کمک بگیرد، همین‌طور به‌هم می‌ریخت.
پیش رفت و رو به مانی که در حال برداشتن سشوار از روی پاف کنار دستش بود، گفت:
- اجازه هست آقا مانی؟
مانی کمر راست کرد. نظر مرددی به دیار انداخت. در حمام دچار اسپاسم شده و درد زیادی را متحمل شده‌بود؛ نمی‌خواست در این شرایط با کمک حوریا بیشتر اذیت شود. دیار مرد مغروری بود و این زیر بلیط دیگران بودن آزارش می‌داد. هر چند که از نظر او این دختر شامل «دیگران» نمی‌شد. سشوار از دستش کشیده شده و او را از کوچه افکارش بیرون کشید.
- فکر کنم تلفنتون داره زنگ می‌خوره. شاید یکی کار مهمی داره. هان؟
مانی از شرارت کودکانه‌‌‌اش لبخند محوی زد. مودبانه کنار کشید.
- بله! خیلی ممنون که اطلاع دادید.
در اتاق پشت سرش بسته شد. حوریا سر صبر شانه‌ای از روی میزآرایش برداشت.
- خب، دیگه وقتشه که طعم داشتن آرایشگر شخصی رو بچشی. نظرته جناب سرگرد؟
- فکر نکن نفهمیدم فرستادیش دنبال نخودسیاه!
حوریا ریز خندید و خودش را از تک‌و‌‌تا نینداخت. چه اهمیتی داشت اگر می‌فهمید. مگر قصدش همین نبود، که او بداند تحت هر شرایطی می‌خواهد کنارش باشد.
حوله سفیدی که دور گردنش بود را برداشت؛ از خیسی موهایش نمناک شده‌بود.
- اتفاقاً منم روی هوشت حساب کردم.
دیار‌ سری از روی تاسف تکان داد. به زحمت، لبخند نصف‌و‌نیمه‌ای مهمان لب‌هایش کرد. عضلات رانش می‌سوخت و همه سعی‌اش را می‌کرد که او را متوجه این درد نکند.
حوریا تکه موی خیسی که روی پیشانی‌اش ریخته‌بود را به عقب راند. نجوا کرد:
- و همین‌طور روی شجاعتت!
دیار طعنه کلامش را گرفت، اما به روی خودش نیاورد. در این یک هفته گذشته به هر ریسمانی چنگ انداخته‌بود تا او را برای عمل راضی‌ کند؛ از درآوردن نام افرادی که با عمل بهبود یافته‌بودند تا التماس و گریه! ولی هیچکدامش روی او افاقه نمی‌کرد. شاید چون ترس از شکست، اجازه نمی‌داد دل به آن چند درصدی ببندد که دکتر امیدش را می‌داد.
خاموشی‌اش باعث شد حوریا آه بی‌صدایی بکشد. مجبور بود از آخرین کارتش استفاده کند، آخرین برگ برنده‌ای که زیاد هم به نفعش نبود. سشوار را روشن کرد. دوست داشت به اندازه چند سال به عقب برگردد. اندازه چند سالی که دیار روی پا باشد، او باشد، خوشی آن روزها باشد... .
سشوار را بالاتر گرفت؛ باد گرم میان موهای دیار رقصید و خیال او، در آغوش خاطرات! یاد آن اولین‌های بی‌تکرار چونان مه‌ای سفیدپوش سراسر ذهنش را تسخیر کرد. چقدر آن‌وقت‌ها شاد بودند. انگار که خدا خوشبختی را در جعبه‌ای پیچیده و به دستش داده‌بود. زندگی بر وقف مراد بود و این‌طور به نظر می‌‌آمد که پایان همه شب‌های سیه سررسیده است، اما بعد... .
قلبش از یادآوری بعدش فشرده شد. آن بعد کذایی که به یکباره آتش شد و به جان خوشی‌اش افتاد. یکهو دیار بیش از حد درگیر کار‌هایش شد، وضعیت برادر سپهر بدتر شد، اشکان درگیر خواهرش شد و یلدا عزادار خانه‌نشینی پدرش، و خودش هم درگیر حریر!
نیش اشک، نوک بینی‌اش را سوزاند و چقدر شور بود چشم تنگ روزگار! و او تسلیم آن گردباد مهیب، درست قدم در مسیری گذاشت که در آن بیابان بی‌آب‌و‌علف، تنها سایه‌اش را هم از دست داد. از دست داد و در افسوس آن سایه، سال‌ها در بند دژم اسیر گشت؛ اسیر اندوه و خشم و بغض!
 
موضوع نویسنده

NastaranHamzeh

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
135
958
مدال‌ها
2
شانه را روی میز گذاشت و دمی عمیق گرفت؛ مبادا اشک دم مشکش فرو بریزد و بار دیگر رسوایش کند.
تیله‌های حسرت‌مندش چرخید و در آیینه، قفل قهوه‌ای‌هایی شد که خیلی وقت بود نظاره‌اش می‌کرد. نظاره‌اش می‌کرد و در اعماق آن، حسی آشنا موج میزد. حسی که چون صاعقه بر سرش تابید و پژواکی از گذشته را به نمایش گذاشت. «از پشت سر خم شد و موهایش را بهم ریخت.
- چه بو شامپویی میدی دیار!
دست به دور اوی نشسته انداخت و سرش را در گردنش فرو برد. تضاد گردن نمناک دیار، با هرم نفس‌های تب‌دارش، احساسات مردانه‌اش را قلقلک داد. سر دیار ناخودآگاه عقب رفت و این از چشم حوریا دور نماند. با شیطنت لب‌هایش را به پوست گردنش چسباند. خوشش می‌آمد وقتی حس و حالش را به وادی تنگنا می‌برد و اوی مستاصل و گیر کرده در عقایدش، مجبور به عقب‌نشینی میشد. در همان حال لب زد:
- موهات رو خشک کنم؟
دیار همان‌طور که قفل دست‌هایش را باز می‌کرد، فاصله گرفت.
- قصدت هر چی هست جز خشک کردن موهام؛ اون مغزت‌ رو من از حفظم دختر!
حوریا لب‌هایش را جمع کرد تا به خنده نیفتد. نبض شقیقه دیار میزد و خوب فهمید که در کدام حوالی پرسه می‌زند. انگشت‌هایش را نوازش‌وار به پس گردنش کشید.
- حالا چرا در و دیوار نگاه می‌کنی جای من؟
دیار نفس عمیقی کشید و از روی پاف بلند شد. کنترل احساساتش هر روز سخت‌تر میشد. اگر پای قولی که به هاجر داده بود وسط نبود... .
- نکن حوریا، حالم بده. نذار اتفاقی بیفته که شرمندگیش برام بمونه.
حوریا ناراحت شد و قدمی به عقب برداشت. به دلش برخورد.
- خب اشکالش چیه؟ مگه ما محرم نیستیم؟
دیار سعی کرد برایش توضیح دهد تا احساس بدی به او دست ندهد.
- می‌دونی که مادرت ازم قول گرفت امانت‌دارش باشم تا وقتی که عروسی کنیم. گفت با شرایطم کنار میاد به شرطی که با شرایطش کنار بیام. به نظرت اگه نتونم به این قولم عمل کنم، می‌تونم به قول‌های دیگه‌ام عمل کنم؟
اخم‌های حوریا درهم شد.
- فقط خواستم موهات رو خشک کنم. تو که دوست نداری نزدیکت بشم، چرا دعوتم می‌کنی خونه‌ات؟!
دیار خم شد تا هم قدش شود. با طمانینه شانه‌هایش را گرفت و با مهربانی خیره‌اش شد. گرمای نگاهش مثل چشیدن یک لیوان شکلات داغ، در یک روز سرد برفی بود؛ همان‌اندازه خوشایند و مطبوع!
- من گفتم دوست ندارم شما نزدیکم بشی؟ فقط میگم بذار سر قولم وایستم. من اونقدرهام که فکر می‌کنی خوددار نیستم، حوریا! دست کم برای تویی که انقدر بهت کشش دارم.
حوریا از اعتراف بی‌پرده‌اش سرخ شد. برای آن‌که از التهاب بحث خارج شود، با لحن بامزه‌ای گفت:
- خوبه ازت سر اژدها نخواستم. یه سشوار کشیدن که این همه صغری کبری نداشت، فلسفیش کردی.
سپس پشت چشمی نازک کرد و خودش را از‌ میان دست‌های شل شده‌اش آزاد کرد.
- همینم مونده سشوار کشیدنم بشینه تو لیست آرزوهام!
دیار جان داد برای غمزه خرمایی‌هایش! قهقهه‌ای به گفته‌اش زد و او را شکار کرد؛ شکار آغوش پر تمنا و بوسه‌های پر از عشقش!»
نوای دیار، همان تلنگری بود که او را از ورطه خاطرات بیرون کشید.
- تو چه وقتی هم به آرزوت رسیدی.
سشوار را خاموش کرد و آن را روی میز گذاشت. پس دیار هم داشت به همان روز فکر می‌کرد.
لبخند غمگین دیار، او را سوزاند. مکثی کرد. بیشتر از هر کسی می‌دانست با چه عذابی دست‌وپنجه نرم می‌کند. قبل از آن‌که شجاعتش ته بکشد و عقلش جای قلبش تصمیم بگیرد، خم شد و در یک تصمیم آنی، لب‌هایش را روی موهای دیار گذاشت. و سرش را بوسید؛ عمیق، مطمئن و آرام!
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین