جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

در حال تایپ [دربنددژم] اثر «نسترن حمزه کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط NastaranHamzeh با نام [دربنددژم] اثر «نسترن حمزه کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 5,138 بازدید, 139 پاسخ و 31 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [دربنددژم] اثر «نسترن حمزه کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع NastaranHamzeh
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط NastaranHamzeh
موضوع نویسنده

NastaranHamzeh

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
142
984
مدال‌ها
2
دکتر، پرونده مقابلش را بست و عینکش را از روی صورتش برداشت. صدایش با صلابت، رسا و بی‌انعطاف بود.
- اجازه بدید صریح باهاتون صحبت کنم؛ همون‌طور که جلسه قبلی هم بهتون گفتم، وضعیت دیار به شکلی نیست که بیشتر از این بخوایم زمان رو از دست بدیم.
حوریا با دلهره خودش را روی صندلی چرمی جلوتر کشید. نوک انگشت‌هایش یخ زده‌بود و ماده‌ای مزاحم، مدام تا پشت حلقش می‌آمد.
- یعنی وضعیتش وخیم‌تر شده؟
نگاه جدی دکتر از چشم‌های منتظر شهیاد گذر کرد و به حوریایی دوخته‌شد که با اضطراب، انگشت‌هایش را در هم می‌پیچاند.
- نه مستقیماً، اما باید بدونید مسیر گلوله‌ای که وارد بدنش شده، از ناحیه‌ی T11 و T12 عبور کرده. عمل اولش هم صرفاً جهت تثبیت مهره‌ها و کنترل خونریزی بوده، نه امیدی برای راه رفتن. هر چند که هنوز باقی‌مونده‌ی تورم و اسکار بافتی روی نخاعش فشار میاره.
پاهای شهیاد بی‌اجازه از او تندتند تکان می‌خورد.
- فیزیوتراپی چطور، نتونسته به این روند کمکی بکنه؟
دکتر دست‌هایش را روی میز قفل کرد.
- فیزیوتراپی خوبه، خیلی هم مهمه. ولی وقتی فشار مزمن روی نخاع باقی بمونه، مسیرهای عصبی نیمه‌فعال هم شروع می‌کنن به از بین رفتن. این‌جاست که ما می‌گیم پنجره‌ی ترمیمی داره بسته میشه.
خرمایی‌های حوریا لرزید. با تشویش تکرار کرد:
- پنجره‌ی ترمیمی؟
دکتر سر تکان داد. واضح‌تر توضیح داد:
- یعنی اگه حداکثر تا دوازده ماه بعد از آسیب، فشار از روی نخاع برداشته نشه، دیگه برگشت حس یا حرکت بعیده. دیار الان تو ماه هشتمشه. این دردهایی هم که داره، مثل سوزش، بی‌قراری پاها، اسپاسم شبانه، درواقع نشونه‌ی خوبیه. یعنی نخاع هنوز خاموش نشده و ما هم به همین امید بستیم.
ته دل حوریا آشوب شد.
- اگه عمل دوم انجام بشه امکان راه رفتنش هست؟
دکتر خودنویس زیر دستش را برداشت. رک گفت:
- ما نمی‌تونیم از این بابت قولی بدیم. ولی اگه بخوام صادق باشم، این بهترین شانسیه که داریم. هر روز تأخیر، این شانس رو کمتر می‌کنه. عمل دوم برای کاهش فشار نخاعی، پاک‌سازی بافت‌های آسیب‌دیده و شاید تحریک موضعی اعصاب، کارآمد باشه. و این یعنی اگه می‌خواید کاری برای دیار انجام بدید، الان وقتشه.
شهیاد خیره به ساعت شنی ایستاده روی میز دکتر گفت:
- خودتون که بهتر در جریانید، مسئله اینه که دیار راضی نمی‌شه برای بار دوم تن به عمل بده. بار روانی عمل اولش به حدی بوده که تا مدت‌ها حاضر به دیدن کسی نبود. روانشناس کلینیک بارها باهاش در این مورد حرف زده، ولی نظرش تغییر نمی‌کنه.
دکتر در تایید حرفش لب زد:
- عجیب نیست، ترسیده. نمی‌خواد شانسش رو امتحان کنه، ولی می‌خواد امید وجود این شانس رو همراهش داشته باشه‌. از این‌که آخرین امیدش رو هم از دست بده واهمه داره‌. این واکنشِ طبیعیه اکثر موردهای مشابه با دیاره!
داخل برگه‌ مقابلش چیزهایی نوشت. اضافه کرد:
- در مورد راضی کردنشم به نظرم نگران نباشید.
سپس لبخند کوتاهی زد و مستقیم به حوریا نگاه کرد.
- کسی که یکبار تونسته سد دفاعی جناب سرگرد ما رو بشکنه و راضیش کنه که همراهش باشه، پس از عهده این کارم بر میاد.
حوریا مردد به خودش اشاره کرد:
- من؟ ولی آخه... .
دکتر با اطمینان کلامش را قطع کرد.
- بله شما! اگه گفتم تو جلسه امروز حضور داشته باشید به همین خاطر بود. باید بار این مسئولیت رو به عهده بگیرید. مطمئنم از پسش برمیاید.
دست‌های حوریا، ریش‌های شالش را در چنگ گرفت. دکتر زیادی به او امیدوار نبود؟ چطور می‌توانست راضی‌اش کند وقتی که آن‌قدر سخت در برابر این موضوع واکنش نشان می‌داد.‌
 
موضوع نویسنده

NastaranHamzeh

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
142
984
مدال‌ها
2
لباسش را مرتب کرد و با زدن تقه‌ای به در، منتظر ماند. می‌خواست مطمئن شود که دیار در وضعیت مناسبی قرار دارد؛ نمی‌خواست خجالت‌زده‌اش کند. نوای خفه «بفرمایید» مانی به گوشش رسید. بااحتیاط در را باز کرد. بوی ملایم شامپو فضا را پر کرده‌بود و نسیم تنبل عصر تابستان، از پنجره نیمه‌باز، پرده حریر آسمانی‌رنگ را به بازی گرفته‌بود.
دیار مقابل میز آرایش، با سری پایین افتاده روی ویلچرش نشسته‌بود. چهره‌اش تخس و بداخلاق بود. هر بار که مجبور میشد برای امور شخصی‌اش از مانی کمک بگیرد، همین‌طور به‌هم می‌ریخت.
پیش رفت و رو به مانی که در حال برداشتن سشوار از روی پاف کنار دستش بود، گفت:
- اجازه هست آقا مانی؟
مانی کمر راست کرد. نظر مرددی به دیار انداخت. در حمام دچار اسپاسم شده و درد زیادی را متحمل شده‌بود؛ نمی‌خواست در این شرایط با کمک حوریا بیشتر اذیت شود. دیار مرد مغروری بود و این زیر بلیط دیگران بودن آزارش می‌داد. هر چند که از نظر او این دختر شامل «دیگران» نمی‌شد. سشوار از دستش کشیده شده و او را از کوچه افکارش بیرون کشید.
- فکر کنم تلفنتون داره زنگ می‌خوره. شاید یکی کار مهمی داره. هان؟
مانی از شرارت کودکانه‌‌‌اش لبخند محوی زد. مودبانه کنار کشید.
- بله! خیلی ممنون که اطلاع دادید.
در اتاق پشت سرش بسته شد. حوریا سر صبر شانه‌ای از روی میزآرایش برداشت.
- خب، دیگه وقتشه که طعم داشتن آرایشگر شخصی رو بچشی. نظرته جناب سرگرد؟
- فکر نکن نفهمیدم فرستادیش دنبال نخودسیاه!
حوریا ریز خندید و خودش را از تک‌و‌‌تا نینداخت. چه اهمیتی داشت اگر می‌فهمید. مگر قصدش همین نبود، که او بداند تحت هر شرایطی می‌خواهد کنارش باشد.
حوله سفیدی که دور گردنش بود را برداشت؛ از خیسی موهایش نمناک شده‌بود.
- اتفاقاً منم روی هوشت حساب کردم.
دیار‌ سری از روی تاسف تکان داد. به زحمت، لبخند نصف‌و‌نیمه‌ای مهمان لب‌هایش کرد. عضلات رانش می‌سوخت و همه سعی‌اش را می‌کرد که او را متوجه این درد نکند.
حوریا تکه موی خیسی که روی پیشانی‌اش ریخته‌بود را به عقب راند. نجوا کرد:
- و همین‌طور روی شجاعتت!
دیار طعنه کلامش را گرفت، اما به روی خودش نیاورد. در این یک هفته گذشته به هر ریسمانی چنگ انداخته‌بود تا او را برای عمل راضی‌ کند؛ از درآوردن نام افرادی که با عمل بهبود یافته‌بودند تا التماس و گریه! ولی هیچکدامش روی او افاقه نمی‌کرد. شاید چون ترس از شکست، اجازه نمی‌داد دل به آن چند درصدی ببندد که دکتر امیدش را می‌داد.
خاموشی‌اش باعث شد حوریا آه بی‌صدایی بکشد. مجبور بود از آخرین کارتش استفاده کند، آخرین برگ برنده‌ای که زیاد هم به نفعش نبود. سشوار را روشن کرد. دوست داشت به اندازه چند سال به عقب برگردد. اندازه چند سالی که دیار روی پا باشد، او باشد، خوشی آن روزها باشد... .
سشوار را بالاتر گرفت؛ باد گرم میان موهای دیار رقصید و خیال او، در آغوش خاطرات! یاد آن اولین‌های بی‌تکرار چونان مه‌ای سفیدپوش سراسر ذهنش را تسخیر کرد. چقدر آن‌وقت‌ها شاد بودند. انگار که خدا خوشبختی را در جعبه‌ای پیچیده و به دستش داده‌بود. زندگی بر وقف مراد بود و این‌طور به نظر می‌‌آمد که پایان همه شب‌های سیه سررسیده است، اما بعد... .
قلبش از یادآوری بعدش فشرده شد. آن بعد کذایی که به یکباره آتش شد و به جان خوشی‌اش افتاد. یکهو دیار بیش از حد درگیر کار‌هایش شد، وضعیت برادر سپهر بدتر شد، اشکان درگیر خواهرش شد و یلدا عزادار خانه‌نشینی پدرش، و خودش هم درگیر حریر!
نیش اشک، نوک بینی‌اش را سوزاند و چقدر شور بود چشم تنگ روزگار! و او تسلیم آن گردباد مهیب، درست قدم در مسیری گذاشت که در آن بیابان بی‌آب‌و‌علف، تنها سایه‌اش را هم از دست داد. از دست داد و در افسوس آن سایه، سال‌ها در بند دژم اسیر گشت؛ اسیر اندوه و خشم و بغض!
 
موضوع نویسنده

NastaranHamzeh

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
142
984
مدال‌ها
2
شانه را روی میز گذاشت و دمی عمیق گرفت؛ مبادا اشک دم مشکش فرو بریزد و بار دیگر رسوایش کند.
تیله‌های حسرت‌مندش چرخید و در آیینه، قفل قهوه‌ای‌هایی شد که خیلی وقت بود نظاره‌اش می‌کرد. نظاره‌اش می‌کرد و در اعماق آن، حسی آشنا موج میزد. حسی که چون صاعقه بر سرش تابید و پژواکی از گذشته را به نمایش گذاشت. «از پشت سر خم شد و موهایش را بهم ریخت.
- چه بو شامپویی میدی دیار!
دست به دور اوی نشسته انداخت و سرش را در گردنش فرو برد. تضاد گردن نمناک دیار، با هرم نفس‌های تب‌دارش، احساسات مردانه‌اش را قلقلک داد. سر دیار ناخودآگاه عقب رفت و این از چشم حوریا دور نماند. با شیطنت لب‌هایش را به پوست گردنش چسباند. خوشش می‌آمد وقتی حس و حالش را به وادی تنگنا می‌برد و اوی مستاصل و گیر کرده در عقایدش، مجبور به عقب‌نشینی میشد. در همان حال لب زد:
- موهات رو خشک کنم؟
دیار همان‌طور که قفل دست‌هایش را باز می‌کرد، فاصله گرفت.
- قصدت هر چی هست جز خشک کردن موهام؛ اون مغزت‌ رو من از حفظم دختر!
حوریا لب‌هایش را جمع کرد تا به خنده نیفتد. نبض شقیقه دیار میزد و خوب فهمید که در کدام حوالی پرسه می‌زند. انگشت‌هایش را نوازش‌وار به پس گردنش کشید.
- حالا چرا در و دیوار نگاه می‌کنی جای من؟
دیار نفس عمیقی کشید و از روی پاف بلند شد. کنترل احساساتش هر روز سخت‌تر میشد. اگر پای قولی که به هاجر داده بود وسط نبود... .
- نکن حوریا، حالم بده. نذار اتفاقی بیفته که شرمندگیش برام بمونه.
حوریا ناراحت شد و قدمی به عقب برداشت. به دلش برخورد.
- خب اشکالش چیه؟ مگه ما محرم نیستیم؟
دیار سعی کرد برایش توضیح دهد تا احساس بدی به او دست ندهد.
- می‌دونی که مادرت ازم قول گرفت امانت‌دارش باشم تا وقتی که عروسی کنیم. گفت با شرایطم کنار میاد به شرطی که با شرایطش کنار بیام. به نظرت اگه نتونم به این قولم عمل کنم، می‌تونم به قول‌های دیگه‌ام عمل کنم؟
اخم‌های حوریا درهم شد.
- فقط خواستم موهات رو خشک کنم. تو که دوست نداری نزدیکت بشم، چرا دعوتم می‌کنی خونه‌ات؟!
دیار خم شد تا هم قدش شود. با طمانینه شانه‌هایش را گرفت و با مهربانی خیره‌اش شد. گرمای نگاهش مثل چشیدن یک لیوان شکلات داغ، در یک روز سرد برفی بود؛ همان‌اندازه خوشایند و مطبوع!
- من گفتم دوست ندارم شما نزدیکم بشی؟ فقط میگم بذار سر قولم وایستم. من اونقدرهام که فکر می‌کنی خوددار نیستم، حوریا! دست کم برای تویی که انقدر بهت کشش دارم.
حوریا از اعتراف بی‌پرده‌اش سرخ شد. برای آن‌که از التهاب بحث خارج شود، با لحن بامزه‌ای گفت:
- خوبه ازت سر اژدها نخواستم. یه سشوار کشیدن که این همه صغری کبری نداشت، فلسفیش کردی.
سپس پشت چشمی نازک کرد و خودش را از‌ میان دست‌های شل شده‌اش آزاد کرد.
- همینم مونده سشوار کشیدنم بشینه تو لیست آرزوهام!
دیار جان داد برای غمزه خرمایی‌هایش! قهقهه‌ای به گفته‌اش زد و او را شکار کرد؛ شکار آغوش پر تمنا و بوسه‌های پر از عشقش!»
نوای دیار، همان تلنگری بود که او را از ورطه خاطرات بیرون کشید.
- تو چه وقتی هم به آرزوت رسیدی.
سشوار را خاموش کرد و آن را روی میز گذاشت. پس دیار هم داشت به همان روز فکر می‌کرد.
لبخند غمگین دیار، او را سوزاند. مکثی کرد. بیشتر از هر کسی می‌دانست با چه عذابی دست‌وپنجه نرم می‌کند. قبل از آن‌که شجاعتش ته بکشد و عقلش جای قلبش تصمیم بگیرد، خم شد و در یک تصمیم آنی، لب‌هایش را روی موهای دیار گذاشت. و سرش را بوسید؛ عمیق، مطمئن و آرام!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

NastaranHamzeh

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
142
984
مدال‌ها
2
زنگ در به صدا درآمد. دست‌های حوریا روی قفسه‌سی*ن*ه‌اش نشست؛ تپش‌هایش تند و بی‌وقفه بود. برای لحظه‌ای پلک بست. «بسم‌الله»ای زیر لب زمزمه کرد. نمی‌دانست بعد از آن اتفاق و جدایی قرار است با چه رفتاری مواجه شود. انگشت‌هایش دور دستگیره در پیچید و همزمان با قورت دادن آب‌دهانش، آن را پایین کشید‌. در باز شد. باز شد و قامت زنی که با چادر مشکی پشت در ایستاده‌بود، بار دیگر همه‌ی معادلاتش را به‌هم زد؛ چهره‌ی پر از عطوفتش، نگاه آرامش، لبخند خداپسندانه‌اش... .
صورت آشنایش میان قاب روسری یاسی‌رنگش او را برد به اولین دیدار؛ روز آشنایی و آن نگاه پرمهر! دست زن روی گونه‌اش نشست، نوازش‌گر و مادرانه! نوای پر از لطافتش مثل همان وقت‌ها بوی اخلاص می‌داد.
- حوریا، مادر؟ این همه سال کجا بودی روژم؟
حوریا شرمنده از چشم‌هایی که با محبت صورتش را می‌کاوید، پلک بست. سرش را با آسایش به همان سمتی متمایل کرد که دست‌های او قرار داشت. دلش می‌خواست دو زانو روی زمین بنشیند و برای همه‌ی نبودن‌هایش زار بزند. نفس لرزانی کشید. شاید باید به اندازه سه سال و اندی به عقب بازمی‌گشت تا قصه‌اش را جور دیگر رقم بزند، تا نکند کاری را که چندین دل‌شکسته به جا بگذارد و بار حسرت به دوش خودش بنشاند.
در حجم تنش فرو رفت و عطر روحی، مثل همان وقت‌ها بوی دارچین می‌داد. سر روی سی*ن*ه‌اش گذاشت و گویی بعد از مدت‌ها بی‌خانمانی، خانه‌ای برای سکون تردیدهایش یافته‌بود.
نمی‌دانست چقدر گذشت که آوای بغض‌آلود دیانا، او را از اعماق گذشته بیرون کشید.
- چه مادر دختری‌ای راه انداختین با باوان داداش! نگفتن بهت من هنوزم‌ مثل قبل حسودم؟
حوریا از روحی فاصله گرفت. هوای دلش ابری شد از نسبتی که دیانا به او داد. به آغوشش گرفت و پشت لب‌هایش ماند که بگوید: «کدام باوان؟ برادرت باوانش را در همان سال‌های دور، میان همان راه پله شوم جا گذاشت و گذشت.»
- نه! فقط گفتن خیلی خانوم شدی.
دست‌های دیانا با دلتنگی به دورش تنگ‌ شد. با ندایی که می‌لرزید، به شوخی گفت:
- حالا به نظرت شدم؟
حوریا همه تلاشش را کرد که اجازه خودنمایی به اشک‌هایش ندهد. و چه نجوای تلخی بود طنین درونش که با افسوس می‌گفت: «خانواده دیار بیشتر از خانواده خودت از دیدن دوباره‌ات خوشحال شدن.»
سینی چای را وسط میز عسلی گذاشت و مقابلشان نشست.
- خوشحالم که اینجایین. راستش این آخرین راهی بود که به ذهنم می‌رسید.
موهایش را پشت گوشش گذاشت.
- دکترش گفته زمان زیادی نداره که از فرصت دوباره راه رفتنش استفاده کنه، برای همین... .
لب‌هایش را بی‌جهت کش داد و شانه‌ای بالا انداخت.
- با این‌که می‌دونم ممکنه با این کارم دیگه نپذیره که کنارش باشم، ولی خب... .
دیانا کلامش را برید. با دلخوری جمله‌اش را کامل کرد.
- خوب شدن دیار برات مهم‌تره، ما این رو می‌دونیم. می‌دونیم پاش برسه چجوری فقط به اون اهمیت میدی و بقیه آدم‌های زندگیت رو پشت سرت جا می‌ذاری؛ مثل همون سالی که ما نفهمیدیم چی بینتون گذشت و تو چرا رفتی. و اصلاً کجا رفتی که ما به هر دری زدیم تا باهات ارتباط بگیریم‌، ولی نتونستیم. یه جوری رفتی که همه سهم ما از خداحافظی با تو، همون هدیه‌هایی شد که مادرت پس فرستاد.
سر حوریا از شرم به زیر افتاد و زبان به دهان گرفت که فریاد نکشد: «کجای کارید که نمی‌دانید با حماقتم دیار را پشت سرم جا گذاشتم؛ همان کسی که ادعا می‌کنید برایم مهم بود.»
 
موضوع نویسنده

NastaranHamzeh

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
142
984
مدال‌ها
2
سر پایین افتاده‌اش، صدای روحی را درآورد. به دخترش تشر زد.
- دیانا!
دیانا لحظه‌ای لب‌ روی هم فشرد. یاد آن روزها نمی‌گذاشت آرام بگیرد.
- مگه دروغ میگم؟ چرا نمی‌ذاری حرفم رو بزنم مامان؟ می‌خوام گلگی کنم؛ می‌خوام اندازه اون دختر هفده ساله‌ای که الگوش رو یه شبه از دست داد حرف بزنم. به اندازه همه روز‌هایی که نبود و ما دلمون براش تنگ شد؛ به اندازه همه روزهایی که بابا با لبخند می‌گفت برمی‌گرده، رفتن تو سیرت عروس من نیست.
نفس بریده به خاموشی‌اش نگاه کرد. غده‌ی جاخوش کرده میان گلویش را قورت داد. حکایتش شده‌بود مثل ‌کسی که به عمد داشت نمک روی زخم خودش می‌پاشید. دل‌گرفته اضافه کرد:
- یعنی اندازه یه توضیحم ارزش نداشتیم؟ تا داداش گفت تموم، تو هم گفتی تموم؟ لیاقت یه خداحافظی هم نداشتیم؟ چون خانواده شوهر بودیم؟ آره بودیم، ولی هیچوقت جوری رفتار نکردیم که تو این حس رو داشته باشی. همیشه جا خوبه برای تو بود، میوه خوبه برای تو بود، نازار بابا سهم تو بود، روژم مامان سهم تو بود.
بالاخره نوایش شکست و اشک‌هایش جاری شد.
- چه خوش‌خیال خواهری صدات می‌کردم.
شرمندگی، تیره پشت حوریا را به گزگز انداخت و شانه‌هایش را افتاده‌تر کرد. چه می‌گفت؟ چه توجیه‌ای می‌آورد؟ بی‌معرفتی‌ای که دیار با مردانگی و بزرگواری‌ بر آن سرپوش گذاشته‌بود، مگر اصلاً توجیه داشت؟ خودش یک تنه سپر بلا شده‌بود، اجازه نداد آن‌ها بفهمند بابت چه عمل حقیری به او پشت پا زد؛ اجازه نداد بفهمند کسی که خراب کرد حوریا بود، نه خودش!
با نوایی که انگار از ته چاه در می‌آمد، بی‌فروغ لب‌ زد:
- من... من فقط می‌تونم بگم که شرمنده‌ام!
روحی دستش را روی پاهایش گذاشت. با دلگرمی فشار آرامی به آن وارد کرد.
- دشمنت شرمنده باشه دخترم! گذشته‌ها گذشته، دیانا هم اگه حرفی میزنه از سر دلتنگیشه. همین‌که معرفت به خرج دادی و تو این حال پسرم برگشتی که کنارش باشی، برای ما دنیایی می‌ارزه.
آهی کشید و با حسرت افزود:
- ابراهیم هیچوقت از دیار نپرسید که چرا به اون همه علاقه پشت کرد، ولی تا آخرین روز عمرش مطمئن‌تر از همه ما می‌گفت که تو برمی‌گردی. می‌گفت دیار هر چقدر هم که غُد باشه، از پس اراده اون دختر برنمیاد. دروغ نگفت. انگار بیشتر از همه ما تو رو می‌شناخت، حتی بیشتر از دیار!
نم چشم‌هایش را با پر روسری‌اش گرفت. لبخند تلخی زد.
- رفت و این روزها رو ندید. ولی مطمئنم از بودنت خوشحاله. خوشحاله که حرفش رو زمین ننداختی و بی‌اعتبارش نکردی.
حوریا در خود جمع شد؛ شبیه کسی که بخواهد از دید فردی پنهان شود. پیش خودش فکر کرد: «لابد حالا که فهمیده چه داغی به دل پسرش گذاشتم، دلش می‌سوزه از بی‌وفایی عروسش!»
روحی خاموشی‌اش را به چیز دیگری تعبیر کرد. برای همین توضیح داد:
- فقط تو نبودی که تو عذاب این دوری سوختی، دیارم سوخت. بدتر از تو سوخت. قبول دارم هیچی مثل قبل نمی‌شه، ولی حالا که برگشتی، خوش برگشتی.
حوریا از گفته‌ روحی خوشحال نشد. احساس می‌کرد همان دختر لوس و خودخواهی است که دیار روزی بر سرش فریاد کشید؛ آن‌قدر خودخواه که چشم روی آن همه علاقه، شب و روز دویدن‌ها، مهربانی‌ها بست و برای خودش، و نه برای خواهرش، صرفاً برای رفع دل‌نگرانی خودش از دیار گذشت. لیاقت آن را داشت که بخواهد بار دیگر وارد زندگی‌اش شود؟ وارد زندگی دیاری که با وجود تمام شدن همه‌چیز، مردانه خودش را جلو انداخت تا حرفی پشت سرش باقی نگذارد؟!
 
موضوع نویسنده

NastaranHamzeh

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
142
984
مدال‌ها
2
زبان روی لب‌های خشکیده‌اش کشید.
- ولی من نیومدم که بمونم‌. نه که نخوام، نه! فقط، فقط نمی‌خوام دیگه... .
روحی انگشت‌هایش را که مدام در هم می‌پیچید، میان دست‌هایش گرفت.
- وقتی بهم زنگ زدن و گفتن تو عملیات تیر خورده، نفهمیدم چطور خودم رو رسوندم تهران؛ تا برسم شاید هزار بار مردم و زنده شدم. فکر کردم از دستش دادم. فکر کردم می‌خوان برسم تهران که خبر شهادتش رو بهم بدن. نمی‌گم چی از سرم گذشت، ولی وقتی بالای سرش رسیدم، نمی‌دونستم به خاطر زنده بودنش خدا رو شکر کنم، یا به خاطر زمین گیر شدنش گریه کنم.
دیانا شانه‌های مادرش را مالید تا تسکینش دهد. روحی با نوایی شکسته ادامه داد:
- پسر من، پسر رشید من، عین یه تیکه گوشت روی تخت بیمارستان افتاده‌بود‌. بهوش که اومد و اون وضعیت رو دید، همه‌ ما رو از خودش روند. گفت نمی‌خواد یه ابراهیم دیگه بشه روی شونه‌های خسته من، گفت خودش از پس خودش برمیاد.
ثانیه‌ای سکوت کرد تا صدایش نلرزد.
- انقدر شوکه و ناراحت بود که با همه تلخی می‌کرد. خودش رو حبس کرد توی تاریکی این چهاردیواری و به تنها کسی که اجازه داد پا به خلوتش بذاره شهیاد بود؛ نه برای این‌که با اون راه اومده باشه، نه! فقط برای این‌که می‌دونست شهیاد نمیاد بشینه وردلش بهش برسه.
نفس عمیقی کشید.
- من مادر دنبالش دوییدم و بهش نرسیدم، خواهرش دویید و بهش نرسید، دوستاش دوییدن و بهش نرسیدن، ولی تو... .
نگاهش را در فضای خانه چرخاند.
- تو تونستی بهش برسی؛ تونستی وارد خونه‌اش بشی و کنار پرستارش یه جا برای خودت باز کنی‌. انقدر امینش بشی که یک کلید بهت بده تا در نبودشم بتونی وارد خونه‌اش بشی.
حوریا فکر می‌کرد دیانا به مادرش گفته که او قبل از تیر خوردن دیار برگشته، اما مثل آن‌که این خواهر و برادر یاد گرفته‌بودند مردانگی کنند و جور خرابکاری‌هایش را بکشند.
روحی لب‌هایش را با مهربانی کش داد و دست زیر چانه‌اش گذاشت. خیره در خرمایی‌های متزلزل حوریا، با اطمینان گفت:
- من راضیش می‌کنم که عمل کنه، راهش رو پیدا می‌کنم. اما تو، برای جبران گذشته هم که شده بمون.
حوریا چشم دزدید. جمله دو پهلو و نگاه نافذ روحی، طوری بود که او را ترساند. جوری که گویی مچ خاطرات گذشته را در سرش گرفته و می‌دانست چه اتفاقی در آن سال‌های دور افتاده‌است.
 
موضوع نویسنده

NastaranHamzeh

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
142
984
مدال‌ها
2
سپهر نفس‌نفس‌زنان سوار ماشین شد. خورشید وسط آسمان بود و دویدن در آن گرما، عرق را مهمان پیشانی‌اش کرده‌بود. از جعبه بیرون کشید. در حین پاک کردن صورتش، درجه کولر را بالاتر برد.
- حدسمون درست بود؛ حاج‌رحیم اون یه سال رو از تهران خارج شده‌بود، رفت کاشان!
مکثی کرد تا اشکان که برگه به‌دست به طرف ماشین می‌آمد هم، به آن‌ها ملحق شود‌. اشکان به محض سوارشدن، ماشین را به راه انداخت.
- دمت گرم سپهر! دیر جنبیده بودی شاگرده گیر افتاده‌بود.
حوریا بطری آبی که توی کیفش داشت را به سمتش گرفت.
- چرا؟ چی‌شده مگه؟
اشکان قلپی آب خورد و از کوچه خارج شد.
- داشت از دفترچه قدیمی اونجا شماره کارگاه فرش کاشان رو در می‌آورد که صاحب حجره سر رسید. شاگرده هم انقدر ترسید که نزدیک بود بند رو آب بده. سپهر با ترفند این‌که دنبال یه فرش دستباف کاشانی می‌گرده، داستان رو جمع کرد. هر چند رفیق شفیق سجادخان بدرقمه جلبه، همچین زیادم باورش نشد. ولی خب، راضی شد یه شماره از کارگاه بهمون بده.
برگه‌ای که روی داشبرد انداخته‌بود را به طرفشان گرفت.
- اینم شماره، مطمئن نیستیم همون کارگاه باشه؛ دست کم از هیچی بهتره!
یلدا برگه را گرفت. با دقت به شماره ثابتی که با خودکار آبی روی آن نوشته شده‌بود، نگاه کرد.
سپهر به عقب برگشت و دستش را پشت صندلی راننده گذاشت.
- یه چیز مهم دیگه هم فهمیدیم. این‌که حاج رحیم اون یه سال رو تنها نرفته کاشان، با پسر کوچیکش رفته‌بود.
حوریا چشم ریز کرد. داشت فکر می‌کرد تا به حال اسمی از این مهاجرت یک‌ساله از زبان مادرش شنیده یا نه؟!
- حالا چرا کاشان؟ در این مورد چیزی نگفت؟
سپهر بطری نیمه‌خورده اشکان را برداشت و باقی آن را لاجرعه سر کشید.
- نمی‌دونست، یا اگه بدونه هم بیشتر از این‌ها پول می‌خواد تا بگه. تا همینجاشم خیلی تیغمون زد. شاید باید می‌ذاشتیم شهیاد ته‌توش رو در بیاره.
حوریا سری به چپ‌و‌راست تکان داد.
- دیر میشه. دیار این و گفته که ما رو از تک‌و‌تا بندازه. واِلا شهیاد انقدر سرش شلوغ هست که نتونه بیفته دنبال مسائل زندگی من؛ اونم مسئله‌ای که از نظر همه به جز خودم، مسخره‌ست.
یلدا با قاطعیت گفت:
- کی میگه مسخره‌ست؛ همین‌که تاریخ رفتن حاج‌رحیم با فوت پدرت تو یک‌ساله، کلی شک‌برانگیزه. اگه مسخره بود که ما نمی‌افتادیم دنبالش. شاید اصلاً پای یه شکست عشقی قدیمی در کار باشه.
سپهر بطری خالی آب معدنی را آهسته به شانه یلدا زد.
- دنده نده یلداخانم! اون موقع که حاج‌رحیم می‌خواست زن بگیره مادر حوریا هنوز به دنیا نیومده بود. بابا یارو تو هجده سالگیش ازدواج کرده. شکست چه عشقی دختر! حداقل بیست و اندی تفاوت سنی دارن.
یلدا مصرانه شانه بالا انداخت.
- خیلی از مردها تو متاهلی عاشق میشن؛ از کجا معلوم، شاید حاج‌رحیمم از این قاعده مستثنی نیست.
اشکان از داخل آینه نگاهش کرد.
- اشکان دور اون مغز سناریوسازت بگرده. قتل و کشتار که به فاز حاجی نمی‌خوره قربونت برم من!
سپهر آفتاب‌گیر ماشین را پایین آورد تا از تابش نور خورشید روی صورتش بکاهد.
- تازه گیریم فرضیه جنابعالی درست باشه. چرا باید بعد از دوازده سیزده سال یاد عشقش بیفته بیاد خواستگاری، خب همون سال می‌رفت هاجر رو می‌گرفت بلکه آتیش عشقش بخوابه.
حوریا نوچی کرد و "«بی‌ادب»ی زمزمه کرد.
سپهر خندید.
- خب راست میگم دیگه! یارو معتمده بازاره، اونوقت خانوم داستان رو جناییش می‌کنه.
یلدا لب بالا کشید.
- چه می‌دونم، شاید خواسته بهش شک نکنن.
سپهر با حالت بامزه‌ای، با تاسف رو به اشکان کرد.
- داداش این بخواد با این منطق پیش بره تا دو سال دیگه سرت زیر آبه‌ها، از‌ ما گفتن بود.
اشکان فرمان را پیچاند و وارد فرعی شد.
- حسودیت میشه باهوشه؟
سپهر چشمکی به یلدا زد. با لودگی ادای خوردن درآورد.
- چیزخورش کردی رفت.
 
موضوع نویسنده

NastaranHamzeh

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
142
984
مدال‌ها
2
خانه غرق در خاموشی مطلق، به ورطه سکوت افتاده‌بود. از رفتن روحی‌خانم با چشم‌های اشکی و شانه‌های فروافتاده، ربع ساعتی میشد که می‌گذشت و حوریا، همچنان قدرت حرکت نداشت. و چه دلی شکانده‌بود دیار! صدای فریادهای پر از بغضش هنوز در گوشش زنگ میزد و عجیب آن‌که، نه فقط دیوارهای خانه، بلکه تن و جان او را هم لرزانده‌بود.
هیچوقت دیار را این‌گونه ندیده‌بود. این‌گونه که سنت بشکند و بر سر مادرش فریاد بکشد؛ آن هم روحی که او بهتر از هر کسی می‌دانست جان دیار است. ولی امروز انگار همه‌چیز فرق داشت. دیار جانش را رنجانده‌بود؛ رنجانده‌بود و خودش بیشتر رنجید. به کاناپه میخ خورده، جراتش را نداشت؛ جرات آن‌که بلند شود و با شجاعت بر سرش هوار بکشد که: «حق نداری همه رو نادیده بگیری و فقط به دل خودت فکر کنی. حق نداری به گریه‌ و التماس‌های مادرت پشت کنی.» جراتش را نداشت چون می‌ترسید؛ نه از خشمش، بلکه از خاموشی‌اش!
می‌ترسید در را باز کند و جای آن قهوه همیشه تلخش، جای آن شکلاتی‌های تیره، قهوه سردی را ببیند که از دهان افتاده و طعم زهرمار می‌دهد. که ملول و خسته از جنگ دنیا، همانند سربازی که آخرین تیرش هم به خطا رفته، روی زمین خاکی سرنوشت زانو زده و اسارت تقدیر را پذیرفته.
در دالان افکارش غوطه می‌خورد که با شنیدن صدای چیزی، از جا پرید؛ صدای شکستن بود انگار! با قلبی که به تپش افتاده‌بود، به سرعت از جا برخاست. در اتاق را یک ضرب باز کرد. دیار اخم کرده، با چشم‌هایی که به زمین دوخته شده، بر روی ویلچر نشسته‌بود‌.
نگاه حوریا با ناباوری دور تا دور اتاق چرخید. آیینه میزآرایش خرد شده‌بود و کف زمین پر از تکه‌های درشتی بود که هر کدام بخشی از تن آینه بودند. از دیدن گوشی موبایلی که وسط خرده شیشه‌ها جامانده‌بود، قدم جلو گذاشت. غرش بی‌انعطاف دیار از میان دندان‌های قفل شده‌اش او را از پیشروی بازداشت.
- برو بیرون!
مردمک‌های متزلزلش بالا رفت و روی صورت دیار نشست. چهره‌اش به سرخی می‌گرایید و چشم‌هایش کاسه‌خون بود. اربده زد:
- گفتم برو بیرون!
لب‌های حوریا تکان خورد، مثل آن‌که بخواهد چیزی بگوید. اما در نهایت بدون گفتن کلمه‌ای، عقب‌گرد کرد.
شاید حالا آن وقتی بود که باید یاد می‌گرفت جای تمام ناشکیبایی‌هایش، شکیبایی کند. شکیبایی کند و بُعد دیگری از حوریا را به تصویر بکشد. بُعدی که با همه تلاش‌های بیست‌وهفت‌ساله‌اش هیچگاه به ثمر ننشست.
دمپایی‌های روفرشی کنار جاکفشی را پا کرد. به طرف آشپزخانه رفت. اعتراف تازه‌ای نبود، ولی پذیرفتنش سخت بود. سخت بود که محکم برجا بایستد و بگوید: «نتوانستم؛ نتوانستم نقشی را بازی کنم که در تمام عمرم ادعا می‌کردم هستم. نتوانستم آن سپیدار بلندی باشم که در هنگام طوفان، هیچ گردبادی نتواند ریشه‌هایش را بلغزاند‌. من لغزیدم، در طوفان زندگی لغزیدم.»
جاروی دسته‌بلند و خاک‌انداز را از گوشه آشپزخانه برداشت. یک‌بار، فقط یک‌بار باید این نقش را عوض می‌کرد؛ میشد ریشه و نهال امید دیار را در این خاک بند میزد.
سربه‌زیر وارد اتاق شد. این‌بار بدون نگاه کردن به او مشغول جمع کردن خرده‌ شیشه‌ها شد. آوای دیار پر از تمسخر و طعنه بود.
- با این کارهات چی رو می‌خوای ثابت کنی، این‌که خیلی صبوری؟
حوریا با آرامشی ظاهری به کارش ادامه داد. حق می‌داد که عصبی باشد؛ روحی‌ او را در مخمصه انداخته‌بود. او را به روح پدر شهیدش قسم داده‌بود، به روزهایی که تک و تنها بزرگشان کرد و قد کشیدنشان را دید؛ به روزهایی که پدرشان رفت و تنهاتر از همیشه شد. و می‌دانست حالا دیار میان برزخ است. برزخ ترس از دست دادن آخرین شانس و وحشت زمین انداختن روی مادرش!
 
موضوع نویسنده

NastaranHamzeh

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
142
984
مدال‌ها
2
آهسته و آرام لب زد:
- نمی‌خوام چیزی رو ثابت کنم. فقط دارم شیشه‌ها رو جمع می‌کنم.
دیار پوزخند بی‌رحمانه‌ای زد.
- چرا می‌خوای ادای کسی رو دربیاری که نیستی؟ فکر می‌کنی این بودن‌هات چیزی رو عوض می‌کنه؟ سه سال پیش برمی‌گرده؟ من برمی‌گردم؟ تو برمی‌گردی؟ کدوممون مثل قبلیم؟
حوریا با خودش فکر کرد، یعنی دیار قبل‌تر‌ها هم تا همین اندازه تلخ بود، گفته‌هایش مثل نیشتر در قلب فرو می‌رفت و کامش را زهر می‌کرد؟! زمزمه کرد:
- حق با توئه‌‌؛ برنمی‌گردی، برنمی‌گردم.
چهره دیار با نفرت جمع شد. نه نفرت از حوریا، بلکه نفرت از شرایطی که در آن قرار داشت.
- از اینجا برو!
حوریا ثانیه‌ای لب روی هم فشرد. باید تحمل می‌کرد دیگر، نه؟
- هنوز خوب نشدی.
خشم در وجود دیار زبانه کشید. رگ‌های روی پیشانی‌اش متورم شده‌بود‌.
- دست از تظاهر بردار؛ تو که کار خودت رو کردی، دیگه وایستادی چی رو ببینی؟ عذاب منو؟
حوریا جارو و خاک‌انداز را گوشه‌ای گذاشت. زودرنج و بچگانه از سرش گذشت: «نکنه واقعا از قلبش رفتم و این موندن‌هام داره عذابش میده؟»
از این فکر، بغضی مثل سنگ وسط گلویش نشست. با این حال لب زد:
- قرار بود تا خوب شدنت بمونم.
دیار با بدخلقی گفت:
- تمومش کن این بازی رو؛ ما قراری نداشتیم. صنمی نداریم که بخوای نگرانم باشی. این تمیزکاری‌ها هم ‌کار تو نیست، جمع کن برو!
قلب حوریا تیر کشید. خم شد تا گوشی روی زمین افتاده را بردارد. شیشه‌اش ترک برداشته‌بود، مثل قلبش!
انگار یک فنجان شات عربی را به خورد دیار داده بودند، بس که زبانش زهرآگین بود.
دستش که به زمین رسید، تیزی یکی از تکه شیشه‌ها توی دستش فرو رفت. «آخ» بی‌اراده‌ای از دهانش خارج شد. فوری عقب کشید. بغض آماده به خدمت مثل تیر رها شده از چله، پلک‌هایش را داغ کرد و چشم‌هایش را تَر!
غضب دیار از شنیدن ناله دردآلودش فروکش کرد. بی‌اختیار خودش را به او رساند. زیر بازویش را گرفت و این‌بار نه از روی عصبانیت، که از روی نگرانی غرید:
- گفتم تمومش کن. تمیز کردن اینجا کار توئه؟
همزمان مچ دستش را گرفت و به خونی که از سرانگشت‌هایش راه گرفته‌بود، خیره ماند.
حوریا کفری از رفتارهای ضد و نقیضش فک روی هم فشرد. خواست دستش را آزاد کند که دیار مصمم‌تر از او، اجازه نداد. سپس واداراش کرد تا روی تخت بنشیند‌. آن‌قدر پر قدرت که مچ حوریا درد گرفت.
حوریا کنایه‌آمیز و برنده گفت:
- صنمی داریم که بخوای نگرانم بشی؟
دیار با ابروهای گره کرده، چند برگ دستمال از جعبه بیرون کشید و روی زخمش گذاشت. می‌دانست حوریا تا چه حد کینه‌ای است و تا بابت این چند کلمه روزگارش را سیاه نکند دست بردار نیست.
- الان وقت این حرف‌هاست؟
- پس کی وقتشه؟
سر بلند کرد. تیله‌های نمناک حوریا در شعله‌ خشم غَلت میزد.
- خیلی خب، چته؟
حوریا هوا را به ریه‌هایش کشید تا اشکش فرو نریزد. حرصی گفت:
- هیچی! باید چم باشه؟ همه چی عالیه. فقط نامزد سابقم دائم روی نموداره. یه روز مثبت، یه روز منفی؛ انگار همه اجیر اینن که با کندل‌های آقا حرکت کنن.
سابق را جوری کشیده ادا کرد که تیکه‌اش کامل برای دیار افتاد. دیار سعی کرد لبخند بی‌هنگامش را پشت لب‌هایش پنهان کند. چه از زبان هم کم نمی‌آورد، «دخترک بدقلق!»
حلقه دست‌هایش را شل‌ کرد. دستمال را برداشت تا حجم زخم را ببیند. سطحی بود. با چند دقیقه نگه‌داشتن دستمال به روی آن، خونش بند می‌آمد. با جدیت و چاشنی بدجنسی گفت:
- مهم اینه که سود تو نوسان‌گیریه!
 
موضوع نویسنده

NastaranHamzeh

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
142
984
مدال‌ها
2
حوریا از جمله دو پهلویش، دلشکسته‌تر شد. دندان قروچه‌ای کرد و کفری سر تکان داد:
- نگران نباش. من یکی دنبال سود نیستم. نقشم تو زندگیت بیشتر از نقش مانی نیست‌. رو پاهات که ایستادی جفتمون رو دیگه نمیبینی.
نوای دیار آرام شد. در سر و جانش جنگی بر پا بود که پیروز میدانی نداشت.
- شانس این عمل قطعی نیست. از کجا می‌دونی که روی پاهام می‌ایستم؟
حوریا موضعش را حفظ کرد. نمی‌خواست با گریه و زاری کار را خراب کند‌؛ اگر قرار بود جواب دهد تا الان جواب می‌داد.
- قطعی نیست اما بهتر از اینه که صفرش کنی. می‌خوای تا آخر عمرت یکی مثل مانی به کارهات برسه؟ یا مادرت، پیر غصه پاهای نداشته تو بشه؟ کارت چی میشه؟ تا کی می‌تونی از دور به چهارتا ریزپرونده رسیدگی کنی. تو آدم یک جا نشستنی؟ آدم از دور ببین و وارد میدون نشویی؟
دستش را از دست‌های او درآورد و خودش دستمال را روی انگشت‌هایش نگه داشت. آرام‌تر شده‌بود. دیگر خبری از خروش چند لحظه قبل نبود. سکوت دیار به او جرات ادامه داد:
- می‌دونم قرار نیست به حرفم گوش بدی، آخرشم کار خودت رو می‌کنی، ولی این و بدون اگه با عمل به جایی نرسی، بدون عمل اصلاً به جایی نمی‌رسی.
به مردمک‌هایش زل زد‌. از پس تیله‌های سردش چیزی خوانده نمی‌شد. با دو دلی اضافه کرد:
- مگه نمی‌خوای زودتر از شر ماها خلاص بشی؟ مگه خسته نیستی از این‌که من مدام پیشتم؟ پس چرا کاری نمی‌کنی که این وضعیت تموم بشه؟
سرش را پایین انداخت. فقط خدا می‌دانست تا کجا برای این مرد می‌مرد. آن‌قدر که مجبور بود برای نجات او به هر طنابی چنگ بیندازد، حتی طناب غرور و تعصب!
- اصلاً... اصلاً شاید یک روزی من خواستم... مثلاً خواستم... .
سرخ شد. نمی‌دانست تبعات گفته‌اش چیست. جمله‌اش مثل دو روی سکه برد و باخت داشت. اگر می‌باخت... .
- ازدواج کنم.
سر دیار به ضرب بالا آمد. آن‌قدر سریع که حس کرد گردنش رگ به رگ شده. طوری خیره‌اش شد که اگر حوریا سرش را بالا می‌آورد و حالت نگاهش را می‌دید، با اغراق زهره‌اش می‌ترکید. لب‌هایش با خشونت تکان خورد:
- خب؟
نفس‌هایش داغ و صدادار بود. دست‌هایش را مشت کرد تا زیر گوشش نکوبد.
حوریا آب‌دهانش را قورت داد. از گوشه چشم حالاتش را دید. دروغ بود اگر می‌گفت نترسیده‌است. با این حال گفته‌اش را به پایان رساند. هر چند که اینجای قصه را خودش بیشتر سوخت.
- یا خودت بخوای ازدواج کنی.
پوزخند تلخی زد. دستمال مانده در دستش را میان مشتش مچاله کرد.
- به قول خودت ما که صنمی نداریم بخوایم تا آخر عمر کنار هم باشیم. پس لطفاً نه به خاطر هیچکس، به خاطر خودت، فقط و فقط خودت انجامش بده.
سپس نگاهش ماند روی سیب گلوی دیار که بالا و پایین میشد. نمی‌دانست با چه قدرتی، ولی گفت:
- عملت که تموم بشه من میرم. قول میدم که برم.
دیار با همان رگ‌های باد کرده و نفس‌های تند، بی‌اختیار از دلش گذشت: «تو غلط کردی که بری.»
 
بالا پایین