جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

در حال تایپ [دربنددژم] اثر «نسترن حمزه کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط NastaranHamzeh با نام [دربنددژم] اثر «نسترن حمزه کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,907 بازدید, 105 پاسخ و 30 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [دربنددژم] اثر «نسترن حمزه کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع NastaranHamzeh
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط NastaranHamzeh
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

NastaranHamzeh

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
108
765
مدال‌ها
2
دیار سر تکان داد و درجه بخاری ماشین را بیشتر کرد. امروز به هر طریقی بود باید ته‌توی این ماجرا را در‌می‌آورد. نفسی کشید و نیم نگاهی به صورت آشفته‌اش انداخت. نمی‌دانست باید از کجا شروع کند که به مقصد درستی برسد. وارد یکی از کوچه‌های بن‌بست شد، به نظر خلوت‌تر از جاهای دیگر می‌آمد.
ماشین را نگه داشت و هاجرخانم بی‌طاقت پرسید:
- خونه ما رو از کجا پیدا کردی؟ اتفاقی افتاده؟
دیار دستش را دور فرمان نگه داشت و مکثی کرد. نمی‌توانست حقیقت را آن‌طور که هست بیان کند؛ می‌ترسید احساسات مادرانه‌اش، همه‌شان را به دردسر بیندازد.
- می‌دونم حضورم اینجا براتون عجیبه، ولی یه سری مسائل هست که باید روشن بشه.
هاجرخانم با ناراحتی فکر کرد، 《پس از حوریا خبر نداره، دنبال چیز دیگه‌ای اومده.》 آهی در دل کشید و به صورتش نگاه کرد. زمانی قرار بود این پسر دامادش شود. هنوز هم همان‌قدر مرتب و خوش‌تیپ بود؛ برعکس حوریا که خیلی لاغر شده بود. یاد روزهایی افتاد که دخترش با ذوق از دیار می‌گفت. انگار یک عمر گذشته بود.
- بعد از سه سال؟ حوریا دیگه پیش ما زندگی نمی‌کنه.
دیار لب روی هم فشرد. سه سال زمان زیادی نبود، اما هاجرخانم خیلی شکسته‌ شده بود. چین‌های گوشه چشمش بیشتر عیان شده بود و شاید حق با شهیاد بود، این زن نمی‌توانست صرفا یک مادر اجباری باشد.
- می‌دونم. برای همین اینجام. چندتا سوال ازتون دارم.
دست‌های هاجرخانم چادرش را در چنگ گرفت. پس از حوریا خبر داشت. ترسیده از سرش گذشت، ممکن است دوباره دستگیر شده باشد؟
برعکس همه، او باور نمی‌کرد دزدی حجره کار دخترش باشد.
- گرفتینش؟ به خدا این بچه بی‌گناهه. من نمی‌دونم باز کی زیر گوشش چی خونده که رفته، ولی مطمئنم بچه من دزدی نکرده. اگه می‌خواست دزدی کنه طلاهای من و برمی‌داشت، نه پول‌های تو حجره رو!
دیار با پشت ناخن شستش، گوشه شقیقه‌اش را خاراند. درمانده بود.
- نه! من برای چیز دیگه‌ای اینجام.
هاجرخانم بیشتر مطمئن شد که او خبری از حوریا دارد. غمگین خواهش کرد.
- اگه از جاش خبر داری به من بگو، من مادرشم، حقمه بدونم دخترم کجا گذاشته رفته.
دیار با تردید نفسی کشید. به نظر می‌رسید در این وضعیت، بهترین نوع پرسش، پرسش غافلگیرانه باشد.
- حوریا واقعا دختر شماست؟
هاجرخانم از این پرسش صریح شوکه شد. قلبش فرو ریخت و گوشه پلکش پرید.
- منظورت چیه؟
 
موضوع نویسنده

NastaranHamzeh

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
108
765
مدال‌ها
2
در حال هم زدن مواد کتلت بود که با صدای بسته شدن ناگهانی در، از جا پرید. سرکی از آشپزخانه به پذیرایی کشید. از دیدن دیاری که با چشم‌های بی‌رمق به در ورودی تکیه داده بود، متعجب شد. موهای همیشه مرتبش پریشان بود و زیر چشم‌هایش گود افتاده بود.
دستکش‌هایش را درآورد و آستینش را پایین کشید. خرمایی‌‌هایش ناخودآگاه به سمت دست‌هایش کشیده شد؛ کیسه‌ای پر از قرص و دارو در آن بود. دلش آشوب شد. با نگرانی پیش رفت و لب‌هایش را با زبان خیس کرد.
- خوبی؟
دیار، پلک‌های بسته‌اش را به سختی باز کرد. گویی تازه متوجه حضورش شده بود. سفیدی چشم‌هایش سرخ شده بود و صورتش ملتهب به نظر می‌رسید.
"آره"ی ضعیفی گفت و همزمان به سرفه افتاد؛ آن‌قدر شدید که قامتش برای لحظه‌ای خم شد.
حوریا دلواپس و بی‌اراده، بی‌آن‌که حواسش باشد، بازویش را گرفت.
– بذار ببینمت. مریض شدی؟
دیار دست آزادش را به شکمش گرفت، از شدت سرفه درد می‌گرفت. تن داغش همچون آتشی خاموش می‌سوخت و میان گلویش را انگار با چاقویی خراش داده بودند. شاید اگر به خاطر حال دیشب حوریا نبود به اینجا نمی‌آمد و مستقیم به خانه خودش می‌رفت.
بی‌حال زمزمه کرد:
- چیزی نیست، یه سرماخوردگی ساده‌ست.
حوریا با نگاهی که پر از دلهره روی صورتش تاب می‌خورد، سعی کرد کمکش کند تا روی یکی از مبل‌ها بنشیند.
- داری تو تب می‌سوزی، به این میگی یه سرماخوردگی ساده؟
دیار خودش را به مبل رساند و تقریبا روی آن رها شد. تمام بدنش درد می‌کرد و گویی ویروس مثل لشکری تنش را تسخیر کرده بود. قبل از آن‌که پاسخی بدهد، بار دیگر به سرفه افتاد.
حوریا دستپاچه به آشپزخانه رفت. لیوانی برداشت و آن را پر از آب کرد. بوی سوختن روغن توجهش را به گاز روشن جلب کرد. با عجله آن را خاموش کرد و به سمت پنجره پا تند کرد. عجله‌اش باعث شد کمی از آب درون لیوان روی سرامیک‌ها بریزد و او را نقش زمین کند. تنها کاری که در آن لحظه توانست بکند این بود که لیوان را محکم در دست‌هایش نگه دارد تا نیفتد. آرنجش از برخورد با زمین به‌طرز بدی درد گرفت و برای لحظه‌ای نفسش را بند آورد. لبش را محکم گاز گرفت تا ناله‌اش را قورت دهد. احساس می‌کرد هیچ‌وقت در زندگی‌اش تا این حد دست‌وپاچلفتی نبوده. "بی‌عرضه‌"ای نثار خودش کرد و به‌زحمت از جا بلند شد. لنگان لنگان بار دیگر لیوان را پر از آب کرد.
فقط خدا را شکر کرد که در زاویه دید دیار نبود تا این صحنه‌ها را ببیند. آرنجش را مالید و دستی به چهره جمع شده‌اش کشید.
کیسه داروهایش را از کنار دستش برداشت و لیوان آب را روی میزعسلی گذاشت.
- داروهات و بخور، الان برات جوشونده می‌ذارم.
دیار سری به نشانه‌ی نفی تکان داد.
- نمی‌خواد، الان میرم.
حوریا از گفته‌اش دلگیر شد و نالید:
- اگه می‌خواستی بری برای چی اومدی. با این وضعیت کجا بری؟ وایسا یه کم حالت بهتر بشه بعد برو!
سپس بلند شد تا برایش آب‌جوش بگذارد. زیر لب پچ زد:
- نترس، نمی‌خورمت!
دیار، بی‌جان پلک بست. حتی توان پاسخ دادن هم نداشت. به خواب نیاز داشت و رمقی برای تکان خوردن در خودش نمی‌دید.
همچنان سرفه می‌کرد. صدای نفس‌هایش بریده‌ بود و با هر دم و بازدم، سی*ن*ه‌اش خس‌خس‌ می‌کرد. حوریا برای آرام کردن اضطرابی که درونش بود، شروع به کار کردن کرد. اول تی را برداشت تا آب روی زمین را خشک کند، سپس مواد کتلت را درون یخچال گذاشت و هر چه که برای آماده کردن سوپ در یخچال بود، بیرون کشید. هویج نداشت و مجبور بود با چیزهایی که دارد غذای مناسبی سرهم کند.
هر بار که سرفه‌های دیار بلند می‌شد، دل در سی*ن*ه‌ او فرو می‌ریخت. نمی‌دانست چرا خودش را مقصر می‌دانست. شاید چون شب گذشته با دیار بد صحبت کرده بود. تحمل دیدنش را در این وضعیت بیمار و آسیب دیده نداشت، دوست داشت او را همیشه همان‌طور مقتدر و محکم ببیند.
قوری را برداشت و آب‌جوش را با احتیاط روی گل گاوزبان و نعناع خشک ریخت.
 
موضوع نویسنده

NastaranHamzeh

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
108
765
مدال‌ها
2
نگاهی به ساعت انداخت. از هشت شب گذشته بود. می‌ترسید حالش بدتر از اینی که هست بشود؛ آن‌وقت نمی‌دانست باید چه کند. مواد سوپ را در قابلمه ریخت و از سرش گذشت،《حالاحالاها آماده نمی‌شه.》اما چاره‌ای نداشت، به هر حال از هیچی بهتر بود. مردمک‌هایش را برای ثانیه‌ای به سوی او گرداند. بغض ناشیانه‌ای بیخ گلویش خانه کرد. حس می‌کرد با حضورش به زندگی همه گند زده؛ از یک طرف مادرش که معلوم نبود در چه وضعی است و لابد تا الان کلی از حاج رحیم سرکوفت شنیده بود، از طرفی هم دیار که به خاطر او مجبور بود شب به شب زندگی‌اش را ول کند و علافش شود. به فین‌فین افتاد. جوشانده‌ای که آماده کرده بود را در لیوان ریخت. چقدر خوش‌خیال بود که فکر می‌کرد تمام رنج آن دزدی کذایی زندان است و وقتی برگردد همه چیز مثل سابق می‌شود؛ غافل از ‌آن‌که بدبختی‌اش تازه شروع شده بود. آرزوی احمقانه‌ای بود، ولی کاش در همان زندان می‌پوسید تا اینگونه نحسی‌اش همچون آتشی، دامن همه را نگیرد. با پشت آستینش به روی چشم‌های تَرش کشید و دستش را روی سی*ن*ه‌اش نگه داشت تا خودش را کنترل کند.
لیوان جوشانده را مقابل دیار گرفت.
- این و بخور گلوت بهتر میشه.
دیار سرش را بلند کرد، به تصویر محو قامتش از پشت پلک‌های نیمه‌بازش نگاه کرد. لیوان را به زحمت از او گرفت و فکر کرد، هر طوری است باید به خانه برگردد. دیانا و رضا هنوز نرفته بودند و نمی‌خواست به شکشان پر و بال دهد. گرمای دیواره لیوان، لرزی به تنش انداخت و این از چشم‌های حوریا دور نماند.
به سمت اتاق رفت تا برایش پتو بیاورد. فضایش را داشت همان‌جا وسط خانه می‌نشست و با صدای بلند به گریه می‌افتاد. از دست خودش عصبانی بود، عصبانی بود که بعد از سال‌ها باز هم وبال گردن دیار شده.
پتو را روی تنش کشید و جوشانده‌ای که نیمه خورده مانده بود را به عقب راند.
دانه‌های درشت عرق روی پیشانی دیار شره گرفته بود و انگار دمای بدنش بالاتر از حد معمول رفته بود. با تشویش و نگرانی بالای سرش ایستاد. به نظر می‌رسید آن قدر حالش بد است که درکی از اطراف ندارد. آن‌طور که نشسته بود و ناله می‌کرد، قلبش مچاله میشد. موهایش را به عقب راند و لب‌ روی هم فشرد. باید کاری می‌کرد. شانه‌های دیار را گرفت و به آرامی او را روی مبل خواباند. پتو را کمی از تن عرق کرده‌اش کنار زد و درحالی‌که اشک‌هایش بی‌اراده روی گونه‌هایش راه گرفته بود، جورابش را از پاهایش بیرون کشید. یاد زمانی افتاد که هر وقت خودش یا حریر مریض می‌شدند، مادرش آن‌ها را پاشویه می‌کرد. نمی‌دانست جواب می‌دهد یا نه، ولی در آن لحظه راه دیگری به ذهنش نمی‌رسید.
فس‌فس‌کنان آستین‌هایش را بالا زد و تشتی که در حمام بود را پر از آب کرد. برداشت و همانند مادری که بی‌تاب بیماری فرزندش باشد، پای مبل نشست. چنان با صبوری پاشویه‌اش می‌کرد که اگر کسی او را می‌دید باورش نمی‌شد این همان حوریای لوسی است که در ناملایمات زندگی کم آورده و قافله را باخته. نمی‌دانست چقدر دستمال به پیشانی‌اش گذاشت و پا‌به‌پای ناله‌هایش بی‌صدا اشک ریخت؛ فقط وقتی به خودش آمد که دمای بدن دیار پایین آمده بود و سی*ن*ه‌اش به آرامی بالا و پایین میشد. انگار به خواب رفته بود. همین سکون و آرامش کافی بود تا او از بند عذاب وجدانی که همچون طوقی به دور گردنش پیچیده بود، رها شود. خسته از آن همه تب‌وتاب، دست‌هایش را زیر سرش گذاشت و همان‌طور که روی زمین نشسته بود، به لبه مبلی که دیار رویش دراز کشیده بود، تکیه داد. رج به رج صورتش را با مردمک‌هایش قدم زد و قلبش لرزید برای خط ظریفی که روی پیشانی‌اش افتاده بود. احساس می‌کرد به اندازه جهانی دلتنگ است، دلتنگ مژه‌های بلندش که روی پوست گندم‌گونش سایه انداخته بود. یادش نمی‌رفت آن وقت‌ها که هم قصه‌اش بود، چقدر برای این موضوع سربه‌سرش می‌گذاشت. لبخند غمگینی از این یادآوری زد و نظرش از چانه استخوانی‌اش به موهای پرپشتش کشیده شد. همیشه آن را رو به بالا شانه می‌کرد. محال بود، اما دلش می‌خواست برای یک‌بار هم که شده دست میانشان ببرد و آن تکه موی بازیگوشی که همیشه‌ی خدا روی پیشانی‌اش می‌ریخت را به عقب براند. دستش، بی‌اختیار به طرف صورتش رفت تا اخم ظریفی که طبق عادت، میان ابروهایش خط انداخته بود را باز کند. انگشت سبابه‌اش درست در یک سانتیمتری پیشانی‌اش متوقف شد. حالا وقت گرفتن آرزو از دل نبود. آهی کشید و قلبش را غلاف کرد، مبادا با خودخواهی‌اش بیدارش کند. نگاهش روی بینی استخوانی‌اش که اندک غوزی داشت ماند و باید اعتراف می‌کرد چهره‌اش جاافتاده‌تر و دلخواه‌تر از گذشته شده است. و بیچاره او و دلش!
 
موضوع نویسنده

NastaranHamzeh

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
108
765
مدال‌ها
2
با حس ویبره‌ی گوشی، از خواب بیدار شد. پلک‌های سنگینش را به زحمت باز کرد و نگاهی گیج و پراکنده به اطراف انداخت. روی مبل دراز کشیده بود، با پتویی که تا سی*ن*ه‌‌اش بالا آمده بود. سردرگم، تکانی به بدن کوفته‌اش داد. آخرین چیزی که به یاد می‌آورد، طعم جوشانده‌ای بود که خورد. دستش به طرف جیب شلوارش رفت تا تلفن‌همراهش را بردارد، اما پیش از آن‌که تماس را برقرار کند، قطع شد. دستی به صورتش کشید و سرفه‌ای کرد؛ سرفه‌اش خشک و محکم بود، طوری که گلویش را خراش داد. بوی مطبوع جعفری و سوپ، فضای خانه را پر کرده بود و نوای ملایم قل‌قل قابلمه روی گاز، مغزش را به کار انداخت. سرش را چرخاند. حوریای خوابیده پای مبل، با تشت و دستمال،‌ صحنه‌های محوی را به خاطرش آورد.
در جایش نشست و پتو را از روی تنش کنار زد. دکمه‌های باز پیراهنش، کاپشنی که روی دسته مبل قرار داشت، پاهای بی‌پوشش... همه‌ی این‌ها کار حوریا بود؟
گردن گرفته‌اش را مالید. بدنش هنوز خسته بود، ولی دیگر تب‌ نداشت. بهتر از وقتی بود که وارد خانه شده بود. دوباره به او نگاه کرد؛ به اویی که پلک‌های بسته و پوست سفیدش زیر نور لامپ می‌درخشید و صورتش را معصوم‌تر و بی‌دفاع‌تر از هروقتی نشان می‌داد. شبیه کودکی که بعد از ساعت‌ها بازی به خواب پناه برده باشد.
حس عجیبی در دلش پیچید؛ شبیه تماشای طلوع خورشید، در یک ساحل دور! مردمک‌های سرکشش به سوی خال گوشه‌ی لبش رفت؛ خالی که کنار صورتی‌های خوشرنگش، درست بالای لب راستش جا خوش کرده بود. آب دهانش را به سختی قورت داد. می‌دانست این احساس، این خیره‌ماندن، درست نیست؛ اما نمی‌توانست خودش را عقب بکشد.
گویی چیزی در درونش اصرار داشت که همان‌جا بماند و تماشایش کند. میل عجیبی، بی‌رحمانه نگاهش را اسیر تار موی افتاده بر روی لب‌هایش می‌کرد. از این حس، جریان گرمی از تنش عبور کرد، جریانی که او را ترساند و باعث شد سرش را با شتاب برگرداند. به خودش براق شد.
《چته مرد؟ ظرفیت داشته باش.》
با کلافگی از جا بلند شد. دستی به پشت گردنش کشید و زیر لب غر زد. 《لعنت به من!》 نگاهی به ساعت انداخت. دیروقت بود و باید می‌رفت. اینجا ماندنش بیش از این به صلاح نبود. به سمت آشپزخانه رفت تا گاز را خاموش کند.
بخار، از لای درِ نیمه‌باز قابلمه بالا می‌رفت و در هوا می‌چرخید؛ عطر سوپ، روح خانه را زنده کرده بود و خانه انگار خانه شده بود. بی‌اختیار درِ قابلمه را برداشت. از دل مایع لعاب‌دار، حباب‌هایی یکی‌درمیان بالا می‌آمدند و می‌ترکیدند، شبیه حسرت‌هایی که گاه به گاه از دل آدمی بالا می‌آمد و بی‌صدا ناپدید میشد.
افسوسی در قلبش جوانه زد؛ برای تمام روزهایی که می‌توانستند با هم باشند و نبودند.
پوزخند تلخی زد و زیر گاز را خاموش کرد. پنجره‌ی نیمه‌باز را بست و به پذیرایی برگشت.
کاپشنش را از روی دسته‌ی مبل برداشت. انگشت‌هایش درگیر بستن دکمه‌های پیراهنش بود که نگاهش بار دیگر به او افتاد. همان‌جا، کنار مبل، با موهای ریخته روی صورت و دست‌هایی که زیر سرش بودند.
نفس عمیقی کشید؛ نمی‌توانست همین‌طور رهایش کند. روی زمین سرد و با آن وضعیت، تا صبح گردنش خشک میشد.
با تردید مکث کرد. نه دیگر او حوریای قبل بود، نه خودش دیار چندسال پیش؛ پس این احساسی که دائم از پشت انباری قلبش به قفل سنگی مشت میزد چه مرگش بود؟ نگاهش را از روی او برداشت و آرام خم شد. تن سبک و بی‌حرکتش را در آغوش کشید. آن‌قدر بی‌وزن بود که انگار هیچ سنگینی‌ای جز بار دل خودش روی دوشش نبود.
حوریا در خواب تکان خفیفی خورد و دست‌های مشت شده‌اش، روی سی*ن*ه دیار نشست. درست جایی که قلبش قرار داشت. قلب دیار زیر دست‌های مشت شده‌اش کوبش گرفت و نفسش حبس شد.
با احتیاط قدم برداشت. مثل کسی که بترسد با کوچک‌ترین حرکتی، چیزی را در این صحنه‌ بی‌نقص خراب کند. او را تا اتاق برد و روی تخت خواباند. پتو را رویش کشید و در همان حال، لحظه‌ای تعلل کرد. اگر سه سال و اندی پیش آن اتفاق شوم نمی‌افتاد، الان او...
قلبش درد گرفت و عقلش اجازه پیشروی به زمزمه درون سرش را نداد. سیبک گلویش بالا و پایین شد و راست ایستاد. آوای دلش را در نطفه کشت و هزار بار بر سرش فریاد کشید که تمام شد، لیوان شکست و آب ریخت. جمع نمی‌شود، آب ریخته جمع نمی‌شود.
 
موضوع نویسنده

NastaranHamzeh

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
108
765
مدال‌ها
2
دیانا شیر داغ را در لیوان ریخت و همان‌طور که به نامزدش چشم و ابرو می‌رفت، آن را مقابل دیار گذاشت.
رضای خواب‌آلود متوجه اشاره‌اش نشد و دیانا با حرص، چشم‌غره‌ای به اوی از همه‌جا بی‌خبر رفت.
پشت میز نشست و در حالی که تخم‌مرغ‌های آب‌پز را خرد می‌کرد، زیرچشمی به برادرش نگاه کرد.
نگرانش بود؛ نگران این‌که شب‌ها تا دیروقت به خانه نمی‌آمد و دیشب هم وقتی برگشت، آن‌قدر حالش بد بود که نشد سوالی بپرسد.
هرچند که دیار تودارتر از آن حرف‌ها بود که چیزی بروز دهد.
اما تا کی می‌توانست دست روی دست بگذارد؟
آن تماس غافلگیرکننده نیمه‌شب، عجله و نگرانی دیار، هیچ‌کدام نمی‌توانست فقط به یک پرونده معمولی ربط داشته باشد.
مطمئن بود که نام حوریا را از زبان برادرش شنیده؛ حوریایی که چند سال پیش بی هیچ توضیحی رفت و بعد از آن، هاجرخانم همه هدیه‌های نامزدی را برایشان پس فرستاد.
آن روزهای جهنمی از ذهنش پاک نمی‌شد؛ روزهایی که به هر دری می‌زدند نمی‌فهمیدند چه شد که سرانجام آن همه علاقه به هیچ رسید. حوریا به یک‌باره ناپدید شد و دیار تنها یک جمله گفت: 《به درد هم نمی‌خوردیم!》 و تمام.
هر چه مادرش التماس کرد که بگذار بروم در خانه‌شان، هر چه پدرش نصیحت کرد که این رسم زندگی نیست، هر چه خودش گریه کرد و پا بر زمین کوبید که شما تنها کسانی بودید که آن‌قدر به هم می‌خوردید، فایده‌ای نداشت. حرف دیار یک کلام بود: 《پی‌اش را نگیرید! رفتنی باید می‌رفت.》
آن‌قدر مصمم گفته بود که جای هیچ اعتراضی نگذاشت. همه را در شوک فرو برد و تا ماه‌ها بردن نام حوریا را در خانه قدغن کرد. و داغ آخرین خداحافظی را به دل همه‌شان گذاشت.
گلویش را مصلحتی صاف کرد. باید ته‌توی قضیه را درمی‌آورد.
- دیشب دیر اومدی داداش... با این حال‌ و‌ روزت تا دیروقت سرکار نمی‌موندی. بدجور سرما خوردی.
دیار جرعه‌ای از شیرش نوشید و به دیانایی که صورتش را با چشم‌های ریز شده می‌کاوید، نگاه کرد. باید می‌مرد اگر خواهرش را نمی‌شناخت، او را بزرگ کرده بود. یک الف بچه می‌خواست از او حساب بکشد.
با صدایی که تودماغی شده بود، بدون ملایمت گفت:
- کارم طول کشید، باید می‌موندم.
دیانا بشقاب تخم‌مرغ‌ها را جلوی‌ دستش گذاشت و انگشت‌هایش را روی میز قلاب کرد. راه غیرمستقیم جواب نمی‌داد، باید به دل ماجرا میزد.
- دیروز به شهیاد زنگ زدم، گفت عصری رفته بودی دکتر!
دیار دست از خوردن کشید. دست به سی*ن*ه و جدی به پشتی صندلی تکیه داد و مستقیم در مردمک‌های مچ‌گیرانه‌اش زل زد.
- خب؟
دیانا از نگاه بی‌انعطافش، دستپاچه شد. نظری به رضا انداخت که حالا حواسش جمع شده و در سکوت نظاره‌‌شان می‌کرد.
می‌دانست نمی‌تواند روی او حساب کند؛ رضا از آن دست مردهایی بود که هیچ‌وقت خودش را درگیر مسائل خانوادگی نمی‌کرد و معتقد بود این کار حرمت‌ها را از بین می‌برد.
و چقدر دیانا از این تزهای مبادی آداب بدش می‌آمد.
آب دهان قورت داد و چشم‌هایش را دزدید. انگار باید می‌رفت سر اصل مطلب! با انگشت‌هایش بازی کرد. قهوه‌ای‌های نافذ دیار، همیشه جرات را از او می‌گرفت.
- چند شب پیش که داشتی با تلفن حرف می‌زدی، من اسم... اسم حوریا رو شنیدم.
رضا از پشت میز بلند شد و با عذرخواهی‌ مودبانه‌ای از آشپزخانه بیرون زد. نمی‌خواست میان بحث خواهر و برادری قرار بگیرد.
دیار یک تای ابرویش را بالا برد. منتظر این سوال بود، اما نه به این شکل!
چهره‌اش بی‌تعارف بود. با آن یقه اسکی زغالی و ته‌ریش تازه، بیش از هر وقت دیگری غیرمسالمت‌آمیز به نظر می‌رسید.
- باید بهت جایزه بدم؟
دیانا متعجب سر بلند کرد. می‌دانست درست شنیده اما باز هم مطمئن نبود.
با ناباوری پرسید:
- حوریا برگشته؟
دیار با شستش به گوشه لبش کشید و سکوت کرد. سکوتش باعث شد چشم‌های دیانا گرد شود و نتواند جلوی خودش را برای رگبار سوال‌های بعدی بگیرد.
- چجوری؟ بعد از این همه سال؟ پس چرا به ما نگفتی؟ الان کجاست؟ مامان...
دیار دستش را بلند کرد تا متوقفش کند. صدایش گرفته و بی‌ملاحظه بود:
- نیومد که بمونه. لازم هم نیست مامان چیزی بدونه. متوجهی چی میگم؟ لازم نیست.
 
موضوع نویسنده

NastaranHamzeh

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
108
765
مدال‌ها
2
دوباره همان صدای آزاردهنده، دوباره تکان خوردن دستگیره در و نوایی که از اعماق خواب، همچون دستی بیرون مانده از دل خاک، هشیارش می‌کرد. این چندمین شب دیوانه کننده‌ای بود که توهم دستکاری در، در نیمه‌شب به سراغش می‌آمد و او، جز فشردن پلک‌هایش روی هم و فرو رفتن زیر پتو، چاره‌ دیگری نمی‌یافت. کسی نبود که گفته‌هایش را باور کند؛ چراکه هیچ نشانه‌ای نبود تا او خیالاتش را ثابت کند. گویی رویایی بود که فقط خودش قادر به دیدنش بود.
این شب‌های کذایی، با حضور کم‌رنگ‌تر دیار می‌گذشت. طی قراردادی نانوشته، به طرز عجیبی از او فاصله می‌گرفت؛ درست از شبی که حالش بد شده و او دقیقه‌به‌دقیقه، خالصانه کنارش مانده بود. از همان شب دیگر خبری از وعده‌های شام دو نفره نبود. آمدن‌های دیار به ماندن‌های نیم‌ ساعته مبدل شد و همین باعث شد که او نتواند از ترس‌های شبانه‌اش چیزی بگوید. شاید چون می‌ترسید متهم به هذیان و وهم شود.
به گوشه تخت خزید و در خود جمع شد؛ مثل جنینی که برای فرار از بی‌تابی مادرش، به گوشه رحمش پناه ببرد. صداها برعکس شب‌های گذشته، وضوح بیشتری گرفته بود و خنده‌دار بود اگر می‌گفت باز شدن در ورودی را شنیده است.
گوشیِ روی پاتختی را با دست‌هایی لرزان برداشت و در حالی‌که قلبش در دهانش نبض میزد، آن را روی حالت ضبط گذاشت. از زیر پتو، روزنه‌ای برای خیره‌شدن به درِ اتاق باز کرد. چراغ‌خواب را روشن نگذاشته بود و تنها روشنایی اتاق، نور ماهی بود که از پشت ابرهای سیاه، ضعیف‌تر از شب‌های قبل، از لابه‌لای پرده حریر، به داخل می‌تابید.
وحشت، کف دست‌هایش را نمناک کرده بود. نوای گام‌های واضحی که در گوشش می‌پیچید، دندان‌هایش را چفت هم کرد و چشم‌هایش را همانند کسی که به مسلخ می‌رود گشاد کرد.
گوشی، میان انگشت‌هایش فشرده شد و تنش بی‌اراده به لرز افتاد. احساس می‌کرد عجلش سررسیده و فاصله‌ای با مرگ ندارد.
شبحِ فردی که بلندای آن، از درِ نیمه‌باز، در تاریک‌روشن اتاق پیدا شد، نفسش را بند آورد و تنش را منقبض کرد. دستی از بیرون، در را هل داد و قامت شبحِ سیاه‌پوش، میان درگاه اتاق پدیدار شد. چشم‌های شبح، همچون عقاب تیزچنگالی، از پشت نقاب سیاه، درست در مردمک‌های لرزان حوریا نشست و روح را از تنش جدا کرد.
گوشی‌موبایل، بی‌اختیار از میان انگشت‌هایش سُر خورد و خوف بی‌سابقه‌ای، همه تنش را در واکنشی غیرمنتظره فلج کرد. آن‌قدر که توان حرکت و فریاد را از او گرفت.
سایه جلوتر آمد و حوریا، با چشم‌های باز همه‌چیز را می‌دید. قلبش دیوانه‌وار می‌کوبید و سایه، لحظه‌به‌لحظه نزدیک‌تر میشد. پتو از سرش کنار رفت و موهای بلندش با آن کشیده شد. حوریا فکر کرد شاید این یک کابوس است و هر لحظه از خواب خواهد پرید.
اما چشم‌های سیاه شبح، همچون گودال‌هایی تاریک، به او نزدیک‌تر شدند. عرق سردی بر تیره پشتش نشست. سایه، دستمال سفیدی روی دهانش گذاشت و با صدایی ترسناک زمزمه کرد:
- مار گزیده‌ای و از ریسمون سیاه نترسیدی... برعکس ما! رو دیوار اشتباهی یادگاری نوشتی.
ریشخند بیم‌ناکی زد و نوایش محوتر شد.
- درست مثل گذشته!
دستمال کار خودش را کرد و نفس‌های بلند حوریا، با نگاهی آکنده از شوک، در عرض چند ثانیه قطع شد.
مرد، تن بیهوشش را روی شانه‌ انداخت و موهای بلند حوریا همچون نخی از رؤیا، در هوا رقصید و معلق شد. دوربین گوشی، افتاده بر تخت، بی‌وقفه ضبط می‌کرد... و چه تصویر تیره‌ای بود سر آویزان و تن ویلان حوریا!
 
موضوع نویسنده

NastaranHamzeh

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
108
765
مدال‌ها
2
خانه پر شده بود از مأمورهایی که برای انگشت‌نگاری و تحقیق در گوشه‌گوشه آن در تکاپو بودند. ستوان کبیری بی‌سیم به دست گزارش می‌داد و دیار با ابروهای درهم تنیده، بالای سر فردی ایستاده بود که فیلم ضبط شده را بازبینی می‌کرد.
وضعیت آشفته‌ای بود؛ علاوه‌بر حوریا، مأمور نفوذی‌شان هم ناپدید شده و از روز گذشته تا کنون، تمام راه‌های ارتباطی‌شان مسدود شده بود.
حدس زدن فاجعه‌ای که در راه بود هیچ سخت نبود. رگ‌های روی شقیقه دیار برجسته شده و صورتش از عصبانیت گُر گرفته بود. فیلم برای چندمین‌بار بازبینی میشد و دیار مدام خودش را لعنت می‌کرد که چرا به ترس حوریا اهمیت نداده و اجازه داد چنین حادثه‌ای رخ دهد. گوشه‌ای از قلبش تیر می‌کشید و احساس بدی همچون ویروس، در سراسر بدنش پخش شده بود.
شاید اگر همان شب که حوریا از وحشت می‌لرزید حرف‌هایش را به حساب خواب و خیال نمی‌گذاشت، حالا وضعیت فرق می‌کرد.
صدای زمخت مرد دوباره در فضا پیچید. صحنه تکرار شد؛ قطع شدن نفس‌های لرزان حوریا، و بعد تصویر موهای بلندی که در هوا معلق ماند.
چیزی تا دیوانه شدن دیار نمانده بود. رگ گردنش چونان زِه کمانی که در حال پاره شدن باشد، باد کرده و چشم‌هایش از خشم برق میزد.
برای بار چندم انگشت سبابه‌اش را از میان ابروهایش عبور داد و خونش جوشید برای حوریایی که روی دست‌های یک غریبه حمل میشد.
هیچ‌ک.س جرأت نزدیک شدن به او را نداشت. چند دقیقه قبل، طوری بر سر سربازها فریاد کشیده بود که همه‌شان به گوشه‌ای پناه برده بودند تا از ترکش‌هایش در امان بمانند.
در باز شد و سرهنگ به همراه سرباز ایزدی وارد شد. همه به احترامش از جا برخاستند. اولین‌باری بود که او را در چنین حالتی می‌دیدند. روی چهره همیشه مستبدش، سایه‌ای از پریشانی نشسته بود و این یعنی اوضاع چندان مساعد نبود.
سرهنگ اشاره کرد که به کارشان برسند و مستقیم به سمت دیاری رفت که با پاهایش روی زمین ضرب گرفته بود.
دیار با مکث جلو رفت. ایده‌ای بابت رکبی که خورده بودند نداشت و ذهنش پر از احتمالاتی بود که برایش حکم مرگ داشت.
مردمک‌های سرهنگ خیره‌اش ماند. چشم‌های دیار آن‌قدر سرد و تاریک بود که رنگ همیشه گرمش، به تلخی شکلاتی سیاه مبدل شده بود.
آوای محکم سرهنگ، کاملا با چهره مضطربش در تضاد بود و این، بر هیچ‌کدامشان پوشیده نبود.
- وقت از نشستن و منتظر موندن گذشته. الان وقته عمله. تا دیروز فکر می‌کردیم چند پله ازشون جلوتریم، ولی حالا...
دستی به محاسن جوگندمی‌اش کشید و ادامه داد:
- اندازه چند تا جاده باهاشون فاصله داریم. خبری از سروان یغمایی نیست و این یعنی...
صدا برای لحظه‌ای در گلویش ماند و نتوانست ادامه دهد.
دندان‌های دیار، قایم‌تر روی هم قفل شد و استخوان‌ چانه‌اش برجسته‌تر از همیشه نمود پیدا کرد. برای بار هزارم به خودش لعنت فرستاد که حوریا را وارد این ماجرا کرده.
سرهنگ نفس عمیقی کشید. چشم همه به او بود. وقت بازماندن از کلمات نبود. جور دیگری رشته کلام را به دست گرفت.
- می‌دونی که فقط یه قدم تا رسیدن به نفر اصلی فاصله داشتیم. رد دخترها رو زده بودیم. حالا این اتفاق... نشون میده که نیروهای ما دیگه شانسی برای نفوذ مجدد ندارن. این چندمین باره که شکست خوردیم.
برای لحظاتی سکوت کرد و دیار خودش را جلو کشید؛ از درون می‌سوخت و خودخوری می‌کرد. بی‌اختیار تلخ شد:
- باید پای یه بی‌گناه دیگه رو وسط بکشیم، درست میگم؟
سرهنگ نگاهش کرد. عمیق و به دور از نرمش! همانند پدری که مچ فرزندش را باز کرده باشد. برای او، دیار متفاوت از همه نیروهایش بود. با او سخت‌تر از بقیه برخورد می‌کرد چون می‌دانست به حدی باهوش است که اگر چشم روی نقاط ضعفش ببندد، می‌تواند فراتر از سن و تجربه‌اش عمل کند.
 
موضوع نویسنده

NastaranHamzeh

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
108
765
مدال‌ها
2
- شغل ما فارغ از زندگی شخصیه سرگرد پیران! قرار نیست هر کسی جوش خودش رو بزنه. تو بهتر از همه می‌دونی چندتا آدم جونشون و گرفتن کف دستشون و رفتن تو دهن شیر!
دیار سرسخت و نفوذناپذیر بود. نمی‌خواست احوال درونی‌اش از نگاهش فاش شود. گزنده پاسخ داد، مثل خودش!
- این فداکاری بسنده به شخص ماست سرهنگ، نه افراد خارج از این حرفه!
سرهنگ آرنجش را روی زانوهایش گذاشت و ابروهایش را بالا داد. دیار درست مثل ابراهیم بود؛ همان اندازه غد و یکدنده!
- حالا وقت دوئل نیست دیار! نه حالا که نفوذی‌های ما و نامزد سابقت تو خطر هستن.
سابق را کشیده‌تر ادا کرد؛ برای آن‌که به او بفهماند حقی برای این همه جوش و خروش ندارد، حداقل نه تا وقتی که خودش هم نمی‌دانست با سر و دلش چند چند است.
محکم‌تر اضافه کرد:
- باید یکی رو پیدا کنیم که بتونه ارتباط قطع شده رو وصل کنه.‌ یکی که گِرای درست و حسابی بهمون بده. یه آدم با انگیزه که بخواد داوطلب بشه.
دست‌های دیار مشت شد. اگر فقط می‌فهمید در سر سرهنگ چه می‌گذرد، چند پله جلو می‌افتاد. گاهی آن‌قدر نسبت به همه‌چیز بی‌رحم عمل می‌کرد که آدم را به ستوه می‌آورد. لب روی هم فشرد تا بر زبانش مسلط باشد.
- احتمالا منظورتون به اعضای خانواده حوریا که نیست؟
سرهنگ به پشتی مبل تکیه داد و نگاه از ستوانی که با دقت خانه را خط‌کشی می‌کرد، گرفت.
- نه صرفا اعضای خانواده!
دیار پلک‌هایش را ریز کرد. داشت فکر می‌کرد منظور سرهنگ دقیقا کیست.
سرش به نشانه استفهام کج شد.
- منظورتون چیه؟
- باید از دوستش کمک بخوایم.
دیار متعجب لب زد:
- یلدا؟
سرهنگ سری به نشانه نفی تکان داد و ناچی کرد.
- گفتم کسی که بتونه بهمون گِرای درست بده. یلدا کسی نیست که این مشخصات رو داشته باشه.
چهره پرسش آمیز دیار باعث شد ادامه دهد:
- حوریا دوست‌های دیگه‌ای هم داره.
دیار لب بالا کشید و گوشه چشم‌هایش چین خورد. دوهزاری‌اش افتاد.
- سپهر و اشکان؟ ولی اون‌ها الان زندانن! بر فرضم بکشیمشون بیرون، از کجا معلوم قبول کنن؟!
سرهنگ جدی‌تر به او نگریست.
- قبول می‌کنن. قبلاً یکبار این‌ کارو کردن. به خاطر دوستشون فداکاری کردن. یادت که نرفته برای زندان نرفتن حوریا چجوری خودشون رو به آب و آتیش زدن.
دیار لب پایینش را برای لحظه‌ای به زیر دندان‌هایش کشید و سپس رها کرد.
- ریسک بزرگیه، چطور می‌خوان وارد بشن؟ اصلا بشن، چطور می‌خوان راه ارتباطی بسازن وقتی نیروهایی که چند سال آموزش این کار و دیدن به بن‌بست خوردن؟
سرهنگ دست روی زانوهایش گذاشت. او خوب می‌دانست قدم در چه جاده‌ای می‌گذارد.
- خودت داری میگی ریسک... مجبوریم به این گزینه اکتفا کنیم. تو موقعیتی نیستیم که دو دوتا چهارتا کنیم. وقت تنگه و دست ما بسته!
به سربازی که با نگهبان ساختمان از در وارد شد، اشاره داد که به طرف سروان نیک‌سرشت برود و در همان حال گفت:
- فعلا فقط سپهر وارد میشه. گزینه بهتریه. آمارش رو تو زندان گرفتم‌، خوب تونسته تو این چند سال از پس خودش بربیاد.
دیار انگشت‌هایش را در هم گره زد. مغزش نمی‌کشید. حس می‌کرد این پرونده همانند باتلاقی‌ست که دارد همه‌شان را به زیر می‌کشد.
- اون‌ها احمق نیستن. می‌فهمن سپهر مهره‌ست.
سرهنگ به پاهایش که تند تند تکان می‌خورد، نگاه کرد.
- ما هم دنبال همینیم. باید حواسشون اینجوری پرت بشه تا بتونیم سر از کارشون در بیاریم. فردا برو زندان، با سپهر حرف بزن.
دیار پنجه‌هایش را میان موهایش فرو برد. متفکر لب زد:
- ولی اشکان عاقل‌تره!
سرهنگ از جا برخاست و دست‌هایش را پشت سرش قلاب کرد. آهسته زمزمه کرد:
- تا عاقل بخواد به پل فکر کنه، دیوونه زده به آب! برای همین اشکان انتخابم نیست.
 
موضوع نویسنده

NastaranHamzeh

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
108
765
مدال‌ها
2
مقابل سپهر نشسته بود و هر دو، در خاموشی به هم می‌نگریستند.
صورت دیار بیش از اندازه جدی بود؛ بدون اخم، اما سخت و ناملایم!
بالاخره این سپهر بود که سکوت را شکست. هرگز انتظار حضورش را نداشت و او تقریباً آخرین نفری بود که به مخیله‌اش می‌گنجید روزی به ملاقاتش بیاید. با لحنی راحت و لوده گفت:
- از اینورا سرگرد... قیامت شده یا من خوابم؟
دیار دست راستش را روی میز گذاشت و در حالی که به صندلی فلزی تکیه زده بود، گلویش را صاف کرد.
- نه قیامت شده، نه تو خوابی.
اهل مقدمه‌چینی نبود؛ حداقل نه حالا که محتاج ثانیه‌ثانیه‌ی زمان بود. صاف رفت سر اصل مطلب!
- به کمکت نیاز داشتم که الان اینجام.
سپهر ریشخندی زد و ابرو بالا داد. رنگی از طعنه در کلامش رج زد.
- پس آفتاب از مشرق زده. بابا جناب سرگرد، شما کجا ما کجا... زمین و آسمون؟ نمی‌خوریم به هم!
دیار بی‌اهمیت به لحن مضحکش گفت:
- می‌دونی که حوریا یه مدتی رو پیش من بود.
لب‌های سپهر، با کنایه کج شد. آمده بود منت بگذارد؟ به او نمی‌آمد از این کارها! لازم بود به روی خودش بیاورد که همه‌چیز را از زبان اشکان و یلدا شنیده؟! گوشه لبش را با انگشت شستش خاراند.
- باید می‌دونستم؟
دیار، خیره نگاهش کرد. با آن خالکوبی روی گردنش، موهای از ته تراشیده‌اش و هیکلی که درشت‌تر از قبل شده بود، فرق چندانی با گذشته نداشت؛ هنوز مثل همان سال‌ها، چشم‌هایش همه‌چیز را لو می‌داد. حاضر بود شرط ببندد حتی خبر دارد حوریا چند روز در خانه‌اش مانده.
- می‌دونی! یلدا بهت گفته. باقی حبست بخشیده میشه، در ازاش باید یه کاری برامون بکنی.
سپهر بی‌خیال روی میز ضرب گرفت؛ شمرده و آهنگین! این گفتگو را بیشتر شبیه به تفریح می‌دید، گویی به یک بازی مفرح دعوت شده بود.
- خوبه، خوبه که می‌دونی. حالا کی گفته من می‌خوام حبسم و ببخشین؟
صبر دیار داشت تمام میشد. در این لحظاتی که تشویش، مغزش را دوره کرده بود و او با نقاب استواری آن را کنترل می‌کرد، هیچ حوصله سروکله زدن نداشت. خشم تا پشت پلک‌هایش ریشه دواند.
- اگه فقط یه کلمه دیگه هرز بگی کاری می‌کنم جای یک سال، چند سال اینجا بمونی.
سپهر با لاقیدی سوتی زد و راحت‌تر روی صندلی لم داد.
- هنوزم همون دیاری،خوشم میاد...
به سرش اشاره کرد و دو انگشتش را از کنار شقیقه‌اش پرت کرد.
- بی‌کله‌ای!
چشم ریز کرد و موقعیت نشستنش را تغییر داد. خودش را جلو کشید و آرام گفت:
- گفته بودم حوریا دلش واسه همین از کف رفت؟ می‌گفت جنم داری. بی‌انصاف نباشیم... داشتی.
دیار از شنیدن نام حوریا، کلافه دستی به موهایش کشید. نمی‌توانست دست از سرزنش خودش بردارد. نگاه سپهر با این حرکتش به کنار شقیقه‌‌اش افتاد. چند تار مویش سفید شده بود. تک خنده‌ای کرد و عقب کشید.
- اوه... سفید کردی که سلطان! از غم نبودنشه یا بودنش؟
دیار لحظه‌ای درنگ کرد‌. اگر جایش بود مشت جانانه‌ای بر دهانش می‌کوبید تا دیگر نتواند زبانش را تکان دهد. مردک دلقک! عجیب به دنبال کسی بود که دق و دلی‌اش را بر سرش خالی کند، و چه بهتر از سپهر! اما مسئله این بود که حالا وقتش نبود. چاره‌ای نبود، باید دست روی شریان دوستی‌شان می‌گذاشت.
- اگه می‌خوای همینجوری ادامه بدی حرفی نیست، ولی حوریا گیره.
سپهری که تا همان لحظه داشت روی اعصابش راه می‌رفت و آن لبخند مسخره را به لب داشت، با شنیدن جمله‌اش، صاف نشست و اخم‌هایش درهم رفت.
- یعنی چی که گیره، مگه پیش تو نیست؟
دیار آرنجش را روی میز گذاشت و چشم‌های سردش را به او دوخت. انگار حق با سرهنگ بود. بی‌مقدمه توضیح داد:
- دیگه نه، پاتک خوردیم. دنبال این نبودیم که پای تو رو بکشیم وسط، ولی وقت تنگه. باید یه جوری حواسشون و پرت کنیم. نه تنها حوریا که ده‌ها نفر دیگه هم گرفتارن.
 
موضوع نویسنده

NastaranHamzeh

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
108
765
مدال‌ها
2
با مشت‌های گره کرده، با همه توان به جان کیسه بوکس مقابلش افتاده بود. عرق از گوشه پیشانی‌اش شره کرده و رکابی سفیدش نم‌دار شده بود. گویی با هر ضربه، می‌خواست جان خشم فروخورده‌اش را بیرون بکشد.
روی مشت‌هایش به سوزش افتاده بود و لایه نازکی از پوست دستش، از شدت ضربه‌ها کنده شده بود. شاید می‌خواست با این شکنجه‌ی خودخواسته، خودش را آرام کند.
تصویر شبی که بیمار شده بود، لحظه‌ای از برابر چشم‌هایش کنار نمی‌رفت؛ تشت و دستمال، سوپ روی اجاق گاز، جوشانده‌ای که برایش آماده کرده بود... همه‌شان همچون بندی به یاخته‌یاخته‌ی جانش می‌پیچید و عذابش می‌داد.
کیسه‌ی سنگین بوکس، با هر مشت او تکان می‌خورد، بی‌آنکه بتواند اندکی از حرارت درونش بکاهد.
تصویر خوابیدن معصومانه حوریا پشت پلک‌هایش جان گرفت و چهره دیار از آن یادآوری، جمع شد.
یک جایی در وجودش درد می‌کرد؛ جایی که سرش را داغ می‌کرد و چشم‌هایش را به خون می‌نشاند.
عقلش به او ریشخند زد. 《داری می‌سوزی... می‌سوزی که اون برات سنگ تموم گذاشت و تو، به خاطر غرورت، پاتو از اون خونه‌ی لعنتی بریدی. می‌دونستی به همون چند ساعتی که کنارشی امید بسته و باز هم دریغ کردی.》
عصبی سرش را تکان داد. نمی‌خواست به این افکار مزاحم پر و بال دهد. زیر لب زمزمه کرد:
- من فقط سرم شلوغ بود.
اما مغزش خیال کوتاه آمدن نداشت. حقیقت را رک و پوست‌کنده توی صورتش کوبید:《این‌ها بهونه‌ست. تو نموندی چون ترسیدی! ترسیدی دوباره پاگیر اون خرمایی‌ها بشی. ترسیدی مراقبت کردن از اون برات گرون تموم بشه... به قیمت قلبت. ترسیدی انباری خاک گرفته‌ی گوشه‌ی سی*ن*ه‌ت که سال‌ها قلبتو توش زندونی کردی، دوباره باز بشه.》
واگویه‌های درونش، قدرت می‌گرفتند و در مشت‌هایش می‌نشستند. ضربه‌هایش آن‌قدر محکم شده بود که رگ‌های گردنش بالا زده بود و انگار فشار خونش بالا رفته باشد، سرخ شده بود.
فریاد کشید:
- آره... آره ترسیدم. من لامصب ترسیدم که دوباره بازیچه یه دختربچه بشم.
صدایش فروکش کرد. کیسه‌ی بوکس را بغل گرفت. سرش را به آن تکیه داد و با صدایی گرفته لب زد:
- ترسیدم یکبار دیگه خامِ نگاهی بشم که برام بدتر از دراگه... ترسیدم چون نخواستم دوباره تو خونم ریشه کنه و خماریش تا ماه‌ها جونمو بگیره...
عقلش به این اعتراف پوزخند زد. گویی مصمم بود یک تنه او را به زانو درآورد:《فقط تو خماری پس دادی؟ اون دختر چی؟ تو که دست‌نوشته‌ش‌ رو خوندی. دیدی که هیچ‌وقت نتونست فراموشت کنه. انقدر تو سی*ن*ه‌ت بذر کینه کاشتی که آفت شد و از یادت برد اون احساس، دو طرفه بود.》
دیار دولا شد و دست‌هایش را به زانوهایش گرفت. قطره‌ای از عرق از تیغه‌ی بینی‌اش پایین لغزید و او، نفس‌نفس‌زنان با خود واگویه کرد:
-مگه من لعنتی تونستم؟ تونستم فراموشش کنم؟ تونستم بعد از اون کسی رو تو زندگیم راه بدم؟! کدوم کینه؟ کدوم بذر؟ مگه راه دیگه‌ای داشتم که اون درد استخون‌سوز و خاموش کنم؟
موهایش را به عقب راند که تکه مویی، با سرکشی روی پیشانی‌اش افتاد. با خودش عهد کرده بود به هر قیمتی شده حوریا را نجات دهد. نمی‌گذاشت افکار تیره‌ای که در سرش جولان می‌دادند، به حقیقت بپیوندند. او را از این ماجرا بیرون می‌کشید، و بعد... خودش را هزاران هزار فرسنگ از او دور می‌کرد. دورتر از هر نفسی که ممکن بود ردِ زندگی‌اش را به او برساند.
درست بود که او و حوریا دیگر "ما" نمی‌شدند، اما بی‌انصافی بود اگر در این وضعیت دست از پشتش برمی‌داشت.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین