موضوع نویسنده
- Feb
- 88
- 670
- مدالها
- 2
دیار سر تکان داد و درجه بخاری ماشین را بیشتر کرد. امروز به هر طریقی بود باید تهتوی این ماجرا را درمیآورد. نفسی کشید و نیم نگاهی به صورت آشفتهاش انداخت. نمیدانست باید از کجا شروع کند که به مقصد درستی برسد. وارد یکی از کوچههای بنبست شد، به نظر خلوتتر از جاهای دیگر میآمد.
ماشین را نگه داشت و هاجرخانم بیطاقت پرسید:
- خونه ما رو از کجا پیدا کردی؟ اتفاقی افتاده؟
دیار دستش را دور فرمان نگه داشت و مکثی کرد. نمیتوانست حقیقت را آنطور که هست بیان کند؛ میترسید احساسات مادرانهاش، همهشان را به دردسر بیندازد.
- میدونم حضورم اینجا براتون عجیبه، ولی یه سری مسائل هست که باید روشن بشه.
هاجرخانم با ناراحتی فکر کرد، 《پس از حوریا خبر نداره، دنبال چیز دیگهای اومده.》 آهی در دل کشید و به صورتش نگاه کرد. زمانی قرار بود این پسر دامادش شود. هنوز هم همانقدر مرتب و خوشتیپ بود؛ برعکس حوریا که خیلی لاغر شده بود. یاد روزهایی افتاد که دخترش با ذوق از دیار میگفت. انگار یک عمر گذشته بود.
- بعد از سه سال؟ حوریا دیگه پیش ما زندگی نمیکنه.
دیار لب روی هم فشرد. سه سال زمان زیادی نبود، اما هاجرخانم خیلی شکسته شده بود. چینهای گوشه چشمش بیشتر عیان شده بود و شاید حق با شهیاد بود، این زن نمیتوانست صرفا یک مادر اجباری باشد.
- میدونم. برای همین اینجام. چندتا سوال ازتون دارم.
دستهای هاجرخانم چادرش را در چنگ گرفت. پس از حوریا خبر داشت. ترسیده از سرش گذشت، ممکن است دوباره دستگیر شده باشد؟
برعکس همه، او باور نمیکرد دزدی حجره کار دخترش باشد.
- گرفتینش؟ به خدا این بچه بیگناهه. من نمیدونم باز کی زیر گوشش چی خونده که رفته، ولی مطمئنم بچه من دزدی نکرده. اگه میخواست دزدی کنه طلاهای من و برمیداشت، نه پولهای تو حجره رو!
دیار با پشت ناخن شستش، گوشه شقیقهاش را خاراند. درمانده بود.
- نه! من برای چیز دیگهای اینجام.
هاجرخانم بیشتر مطمئن شد که او خبری از حوریا دارد. غمگین خواهش کرد.
- اگه از جاش خبر داری به من بگو، من مادرشم، حقمه بدونم دخترم کجا گذاشته رفته.
دیار با تردید نفسی کشید. به نظر میرسید در این وضعیت، بهترین نوع پرسش، پرسش غافلگیرانه باشد.
- حوریا واقعا دختر شماست؟
هاجرخانم از این پرسش صریح شوکه شد. قلبش فرو ریخت و گوشه پلکش پرید.
- منظورت چیه؟
ماشین را نگه داشت و هاجرخانم بیطاقت پرسید:
- خونه ما رو از کجا پیدا کردی؟ اتفاقی افتاده؟
دیار دستش را دور فرمان نگه داشت و مکثی کرد. نمیتوانست حقیقت را آنطور که هست بیان کند؛ میترسید احساسات مادرانهاش، همهشان را به دردسر بیندازد.
- میدونم حضورم اینجا براتون عجیبه، ولی یه سری مسائل هست که باید روشن بشه.
هاجرخانم با ناراحتی فکر کرد، 《پس از حوریا خبر نداره، دنبال چیز دیگهای اومده.》 آهی در دل کشید و به صورتش نگاه کرد. زمانی قرار بود این پسر دامادش شود. هنوز هم همانقدر مرتب و خوشتیپ بود؛ برعکس حوریا که خیلی لاغر شده بود. یاد روزهایی افتاد که دخترش با ذوق از دیار میگفت. انگار یک عمر گذشته بود.
- بعد از سه سال؟ حوریا دیگه پیش ما زندگی نمیکنه.
دیار لب روی هم فشرد. سه سال زمان زیادی نبود، اما هاجرخانم خیلی شکسته شده بود. چینهای گوشه چشمش بیشتر عیان شده بود و شاید حق با شهیاد بود، این زن نمیتوانست صرفا یک مادر اجباری باشد.
- میدونم. برای همین اینجام. چندتا سوال ازتون دارم.
دستهای هاجرخانم چادرش را در چنگ گرفت. پس از حوریا خبر داشت. ترسیده از سرش گذشت، ممکن است دوباره دستگیر شده باشد؟
برعکس همه، او باور نمیکرد دزدی حجره کار دخترش باشد.
- گرفتینش؟ به خدا این بچه بیگناهه. من نمیدونم باز کی زیر گوشش چی خونده که رفته، ولی مطمئنم بچه من دزدی نکرده. اگه میخواست دزدی کنه طلاهای من و برمیداشت، نه پولهای تو حجره رو!
دیار با پشت ناخن شستش، گوشه شقیقهاش را خاراند. درمانده بود.
- نه! من برای چیز دیگهای اینجام.
هاجرخانم بیشتر مطمئن شد که او خبری از حوریا دارد. غمگین خواهش کرد.
- اگه از جاش خبر داری به من بگو، من مادرشم، حقمه بدونم دخترم کجا گذاشته رفته.
دیار با تردید نفسی کشید. به نظر میرسید در این وضعیت، بهترین نوع پرسش، پرسش غافلگیرانه باشد.
- حوریا واقعا دختر شماست؟
هاجرخانم از این پرسش صریح شوکه شد. قلبش فرو ریخت و گوشه پلکش پرید.
- منظورت چیه؟