جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [تقدیر چهاردوتا] اثر «فاطمه امینی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Fati-Ai با نام [تقدیر چهاردوتا] اثر «فاطمه امینی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 16,505 بازدید, 364 پاسخ و 48 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [تقدیر چهاردوتا] اثر «فاطمه امینی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Fati-Ai
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Fati-Ai
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
771
13,853
مدال‌ها
4
(باراد)

دسته‌ي قطور برگه‌ها رو مقابلم، روي سطح چوبي ميز گذاشتم. انگشت‌هام رو در هم قفل كردم، دست‌هام رو به سمت جلو كشيدم و گردنم رو به چپ و راست حركت دادم. وقت تصحيح برگه‌ها بود. برگه‌هاي آخرين امتحان بچه‌هاي ترم هفت. خودكار قرمزرنگ رو به دست گرفتم و برگه‌‌هاي پاسخ‌نامه مربوط به نفر اول رو برداشتم. با نگاهم جاي خالي كه مربوط به جواب‌ها بود و با خودكار آبي پر شده‌‌بود، رو دنبال كردم و روي هر قسمتي كه متفاوت از جواب صحيح توي ذهنم بود، خط قرمزي مي‌كشيدم. نفر اول با نمره چهارده، پاس شد! برگه‌ رو گوشه‌ي ميز گذاشتم و به سراغ پاسخ‌نامه نفر دوم رفتم كه كنجكاوي مانع ادامه‌ي كارم شد و ناگهان تصميم گرفتم از نفر آخر شروع كنم. دسته‌ي قطور برگه‌ها رو وارونه كردم و شاخ‌نامه نفر آخر رو برداشتم؛ نفر آخر هم كسي نبود جز شيده يوسفي! مشتاقانه برگه‌هاش رو زير دستم گذاشتم و با دقت مشغول بررسي پاسخ‌هاي خوش‌خط و خواناي شيده شدم. همه‌ي جواب‌ها درست بود! لبخند روي لب‌هام نشست و برگه‌ رو گوشه‌ي ميز گذاشتم. ياد اولين امتحان كلاسي اين ترم افتادم؛ زماني كه شيده با نااميدي و حالي خراب، بعد از چند جلسه غيبت، خودش رو به كلاس و امتحان رسونده‌بود و نتيجه‌ش هم نمره‌ي يازده بود. وقتي علت اين نمره پايين رو پرسيدم، بهونه‌ي درس نخوندن رو آورد و بعد از اين‌كه بهش گفتم اين نمره و اين وضعيت درسي لياقت تويي كه چند ترم با قدرت تلاش كردي نيست، با جمله‌ي «برام مهم نيست» مانع ادامه‌دادن من شد. حالا اون دختر نااميد و بي‌انگيزه، دوباره به روال قبل برگشته‌بود و از بابت اين اتفاق، خيلي خوشحال بودم.
- اينجايي باراد؟!
با شنيدن صداي همكارم عباس، سرم رو بالا گرفتم و نگاهش كردم. اين‌قدر توي فكر بودم كه متوجه باز شدن در نشدم! نگاه سؤاليش رو بين صورتم و ميز مقابلم چرخوند و با كنجكاوي پرسيد:
- چيكار مي‌كني؟!
كمرم رو صاف كردم و اين‌بار دست پيش رو گرفتم تا به خاطر بي‌حواسيم پس نيفتم!
- چيكار مي‌تونم بكنم؟ دارم برگه‌ها رو تصحيح مي‌كنم كه تا آخر امروز بتونم نمرات رو وارد سيستم بكنم.
قدمي جلو اومد و در رو پشت سرش بست.
- خب هنوز تا آخر هفته فرصت داريم پس لازم نيست عجله كني.
خودكارم رو توي دستم چرخوندم و در جواب عباس كه بي‌خيال سؤال‌پيچ كردن من نمي‌شد، گفتم:
- داداش بهت گفتم كه آخر هفته مراسم داريم و توي خونه خيلي كار داريم! ترجيح ميدم تا زماني كه دانشگاه هستم از فرصت استفاده كنم.
انگشتم رو به برگه‌ها كشيدم و ادامه دادم:
- هر چه زودتر ثبتشون كنم، كارم سبك‌تر ميشه.
 
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
771
13,853
مدال‌ها
4
انگار بالاخره قانع شد كه سري در جوابم تكون داد و كيف مستطيلي‌شكل چرم قهوه‌اي‌رنگش رو دست به دست كرد.
- باشه، استاد كريمي كجاست كه اتاقشو به تو داده؟
نگاه چپي بهش انداختم.
- نمي‌دونم! آمار رفت و آمدشو ندارم ولي گفت بيام اينجا كارامو انجام بدم.
خنديد و دستي به سر كچلش كشيد.
- باشه داداش، كمك نمي‌خواي؟
ازش تشكر كردم، كه بالاخره حاضر به رفتن شد. نيم‌نگاهي به ساعت انداختم. يك ساعت تا امتحان بعدي مونده‌بود، پس توي اين زمان مي‌تونستم كارهام رو انجام بدم. اين‌بار با سرعت و تمركز بيشتري مشغول تصحيح اوراق امتحانات شدم.
بعد از گذشت يك ساعت و ربع، كارم تموم شد؛ برگه‌ها رو مرتب كردم و داخل كاور گذاشتم و اون‌ها رو توي كيفم جاي دادم. دوباره به ساعت استيل مشكي دور مچ دستم نگاه كردم و با عجله، اتاق استادكريمي، مديرگروهمون رو ترك كردم و به سمت كلاس 310 و آخرين گروهي كه امتحان داشتند، رفتم تا به سؤالات بچه‌ها جواب بدم.
بيشتر از ده دقيقه توي كلاس نموندم، همه‌چيز واضح بود، جايي براي سؤال و ابهام باقي نمونده‌بود و سؤالات بچه‌ها اكثراً راهنمايي براي گرفتن جواب درست بود! دسته‌ي كيفم رو به دست گرفتم و به طرف پاركينگ قدم برداشتم. نگاهم رو به محوطه شلوغ دانشكده دوختم. امروز آخرين روز امتحانات ترم مهر بود. دو هفته‌ي امتحانات هم مثل برق و باد گذشته‌بود اما اين مدت شيرين و پر ماجرا بود، حداقل براي خانواده‌ي ما كه چشم انتظار چهاردهم بهمن ماه بودند.
- استادجاويد؟
گوش‌هام توي شنيدن هر چيزي كه اشتباه مي‌كرد، توي تشخيص صداي شيده كارش درست بود و خطا نداشت! ريتم قدم‌هام آهسته شد، ايستادم و گردنم رو به عقب چرخوندم. با قدم‌هاي تند خودش رو بهم رسوند و درحالي كه نفس‌نفس مي‌زد، سلام كرد. لبخندش بين صورت گلگونش رد قشنگي به جا گذاشت.
- جانم خانم‌يوسفي؟
چشم‌هاي خاكستريِ خجولش رو مثل هميشه از نگاهم دزديد و انگشت‌هاي كشيده‌ش رو در هم گره زد.
- ببخشيد، مي‌تونم بپرسم پاسخ‌نامه‌ي منو بررسي كردين يا نه؟
هواي اذيت كردن دخترك متين و آروم مقابلم از سرم گذشت كه گفتم:
- مگه من جواب اين سؤال بچه‌ها رو ميدم؟!
 
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
771
13,853
مدال‌ها
4
تكون محسوسي خورد و سرش رو بالا گرفت. چشم‌هاش درشت شد و عنبيه خاكستري‌رنگش زيباتر از هميشه خودش رو به رخ كشيد. خيلي كم پيش مي‌اومد كه اين شكلي توي نگاهم زل بزنه؛ شيده‌ي حيرت‌زده چقدر بانمك بود! در كمال خونسردي، يك تاي ابروم رو بالا انداختم كه تندتند پلك زد و دهنش بدون اينكه كلمه‌اي ازش خارج بشه، باز و بسته شد.
نگاه اجمالي به ساعتم انداختم و با چشم‌هايي كه به خاطر نور مستقيم آفتاب در هم جمع شده‌بود، نگاهش كردم و گفتم:
- مي‌تونم يه پارتي‌بازي انجام بدم و بهت بگم كه نمرات امشب توي سايت بارگذاري ميشه.
لب‌هاي صورتي رنگش رو روي هم فشرد و فقط به آرومي سرش رو تكون داد. نيم‌نگاهي به مسير پشت سر شيده و سه دانشجوي دختري كه با قدم‌هاي تند به سمت ما مي‌اومدند، انداختم و زير لب زمزمه كردم:
- حالا كه فكر مي‌كنم ما نون و نمك همو خورديم، پس مي‌تونم يه پارتي‌بازي ديگه هم انجام بدم.
با مظلوميت نگاهم كرد، چطور جلوي لبخندم رو بگيرم، وقتي اين چهره‌ي بامزه رو مي‌بينم؟!
- اين‌كه دوباره برگشتي به روال قبل و نمره‌ي كامل و بالا رو تو گرفتي! خوشحالم كردي.
دوباره چشم‌هاش سرشار از حيرت شد با اين تفاوت كه ستاره‌بارون توي نگاهش رو به وضوح ديدم.
يك قدم عقب رفتم، با زمزمه‌ي «روزت خوش» نگاهم رو ازش گرفتم و اين‌بار با قدم‌هاي تندتر به سمت پاركينگ رفتم.
پشت چراغ قرمز ماشين رو متوقف كردم. دستم رو به سمت جيب كتم بردم و موبايلم رو بيرون كشيدم. صداي كوتاه پيامك رو چند دقيقه‌ي پيش شنيده‌بودم اما نمي‌تونستم موبايلم رو بردارم. چشم از چراغ قرمز برداشتم و نگاهم رو به صفحه‌ي موبايلم دوختم. با انگشت شستم صفحه رو لمس كردم كه پيامك شيده باز شد. با كنجكاوي پيامش رو باز كردم:« خوشحالي شما برام خيلي اهميت داشت و از اين بابت خيلي خوشحالم، به خاطر زحمات بي‌نهايتتون ازتون ممنونم.» يك‌بار، دوبار، سه‌بار... نمي‌دونم چندبار، اما بارها و بارها پيامش رو زير لب خوندم. با شنيدن صداي بوق‌هاي ممتدي كه از پشت سرم مي‌شنيدم، موبايل رو روي صندلي شاگرد انداختم، نيم‌نگاهي به چراغ سبز انداختم و پام رو روي گاز فشردم. مثل يك پسر نوجواني كه ذهنش پي نشونه‌هاي كوچيك دل به خواهش مي‌چرخه، ذهنم جمله‌ي شيده رو بالا و پايين مي‌كرد و هر دفعه حس بهتري به وجودم مي‌بخشيد. خوشحالم كه شيده به روال قبل برگشته، خوشحالم كه حالش بهتره و خوشحالم كه تونستم شاهد ستاره‌بارون نگاهش باشم.
 
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
771
13,853
مدال‌ها
4
با ديدن نيسان آبي‌رنگي كه مقابل درب خونه متوقف شده‌بود، سرعتم رو پايين آوردم و ناچاراً ماشين رو در اولين جاي خالي كه به چشمم خورد، پارك كردم. كيف و موبايلم رو از روي صندلي برداشتم و از ماشين پياده شدم. مرد ميانسالي داخل نيسان آبي ايستاده‌بود و جوان ورزيده‌اي هم پشت ماشين بود كه مشغول جابه‌جايي تخته‌هاي چوبي بودند. صداي مرد ميانسال كه با لهجه‌ي اصفهاني همكارش رو صدا مي‌زد، توجهم رو جلب كرد.
- محكم بگير جواد، يكم برو عقب.
آروم از كنارشون عبور كردم و «خداقوت» گفتم. با ديدن سوزان كه جلوي در ايستاده‌بود و دست به سينه و با جديت به نيسان آبي نگاه مي‌كرد، چشم‌هام درشت شد. با صداي آرومي صداش زدم و مقابلش ايستادم.
- دختر! تو چرا اينجايي؟
گره بين ابروهاش باز شد و لبخندي به روم زد.
- سلام جناب استاد! خسته نباشين.
دست به كمر زد و ادامه داد:
- داداش! وقتي كسي تو خونه نيست، من مرد خونه‌م! اومدم نظارت كنم تا اينا خراب‌كاري نكنن.
بيشتر از قبل تعجب كردم و ناخودآگاه دستم رو جلو بردم و موي پريشون جلوي صورتش رو به زير كلاه كاپشنش كه روي سرش قرار داشت، هل دادم.
- عجبا! چطور كسي خونه نيست؟
نيم‌نگاهي به عقب انداختم و در جواب سوزاني كه برام شونه بالا مي‌نداخت، ادامه دادم:
- تو برو بالا، خودم حواسم هست.
سرش رو كج كرد و درحالي كه نگاهش به پشت سرم بود، زمزمه كرد:
- باراد بايد مثل عقاب وايسي بالاسرشون، وگرنه اين تير و تخته‌ها رو خش‌دار مي‌كنن... آقا مواظب باش! داره مي‌خوره به بدنه ماشينت ها! اينا جهاز عروسه بايد صحيح و سالم بره تو خونه.
با صداي بلند سوزان، بيشتر از قبل حيرت‌زده شدم. چرا داره ميره جلو و مقابل اين دوتا بنده‌خدا شاخ‌وشونه مي‌كشه؟! نفسم رو حبس كردم، به عقب چرخيدم و بازوش رو به سمت خودم كشيدم. كيفم رو به دستش دادم و با جديت به خونه اشاره كردم و زير گوشش زمزمه كردم:
- الان من هستم پس خودم نظارت مي‌كنم، شما برو بالا لطفاً!
نگاهش رو بين چشم‌هام چرخوند، خنده‌ي كوتاهي كرد و «چشم» گفت. دستش رو دراز كرد، لپم رو كشيد و زمزمه كرد:
- رگ غيرت چي ميگه! چشم داداشي.
و با قدم‌هاي تند به سمت ساختمون رفت. نفسم رو محكم بيرون فرستادم، واقعاً از دست كارهاي سوزان شيطون يك وقت‌هايي نمي‌دونستيم بايد چيكار كنيم!
 
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
771
13,853
مدال‌ها
4
چشم از مسير رفتن سوزان برداشتم و به قطعه‌هاي چوبي تكه‌تكه‌اي كه در طول و عرض‌هاي متفاوت بود، نگاه كردم. اتاق فرهود و سوگند، با حداقل وسايل‌هاي موردنياز در حال چيدمان شدن بود و هر روز يكي از خريدهاشون مي‌رسيد. امروز هم نوبت سرويس‌خواب بود. از جلوي در كنار رفتم تا وسايل رو داخل بيارند و بعد جلوتر از كارگرها قدم برداشتم تا به سمت اتاق مهماني كه انتهاي سالن پايين و پشت كتاب‌خونه‌ي آقاجون قرار داشت، راهنماييشون كنم. حس عجيبي بود. حس شيرين و نايابي كه توي اين خونه، با قدرت، جريان پيدا كرده‌بود. به زودي يك مجلس به يادماندني و شاد پيش‌ رو داشتيم كه يك ماهه منتظر رسيدن روزش هستيم.
بعد از جابه‌جايي وسايل سرويس‌خواب و رفتن كارگرها، به طبقه‌ي بالا رفتم. سوزان به سمتم اومد و با كنجكاوي پرسيد:
- تموم شد؟ رفتن؟ خرابش كه نكردن؟
نفس عميقي كشيدم و دست هام رو به كمرم زدم. با ديدن حالت طلبكارانه‌ي من، ابروهاي كمونيش رو بالا فرستاد و دست‌هاش رو پشت سرش نگه‌داشت.
- سوزان؟ چرا بيخودي شلوغش مي كني؟
با حالت معترضانه در جوابم گفت:
- باراد! خب تو نمي‌دوني اين كارگرا حواس ندارن و بايد مدام بهشون يادآوري كنيم؟
سرم رو جلو كشيدم.
- نه خانم كوچولو! همين كه بالاي سرشون مي‌ايستيم و شيش‌دونگ حواسمون بهشون هست كافيه، لازم نيست هي بهشون تشر بزنيم! در ضمن همه‌ي وسايل سلفون كشيده بود و به همين راحتي خراب نميشه!
با دو دستم موهاي خرگوشيش رو به پايين كشيدم كه جيغ خفيفي كشيد. موهاش رو رها كردم، لپش رو محكم بين دو انگشتم گرفتم و ادامه دادم:
- و اينكه آدم جلوي دوتا آدم غريبه، لپ داداش بزرگشو نمي‌كشه، باشه سوزان‌خانم؟
اين‌دفعه جيغ بلندي كشيد كه با خنده رهاش كردم و به سمت اتاقم رفتم. موبايلم رو از توي جيبم بيرون آوردم و نيم نگاهي به صفحه‌ش انداختم. پيامك شيده رو به ياد آوردم و فهميدم من هنوز جوابش رو ندادم! از كي تا حالا من اين‌قدر بي‌حواس شدم؟ دوباره خنديدم و لبه‌ي تخت نشستم. موبايل رو با دو دستم نگه داشتم و مشغول نوشتن شدم: «تا وقتي پر تلاش و با انگيزه و خندون ببينمت، خيلي خوشحالم!»
آيكون ارسال پيام رو لمس كردم و تن خسته‌م رو روي تخت رها كردم. خدايا شكرت.
***
 
بالا پایین