جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [ سایه‌زاد ] اثر «حمیدرضا نبی‌پور کاربر رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط هوروس با نام [ سایه‌زاد ] اثر «حمیدرضا نبی‌پور کاربر رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,159 بازدید, 45 پاسخ و 21 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [ سایه‌زاد ] اثر «حمیدرضا نبی‌پور کاربر رمان بوک»
نویسنده موضوع هوروس
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط هوروس
موضوع نویسنده

هوروس

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
80
788
مدال‌ها
2
الیا، در میان تاریکی مطلق، معلق مانده بود.
نه زمینی زیر پایش بود، نه آسمانی بر فراز سرش؛ تنها خلأ بود و حسی مبهم که نمی‌دانست «مردن» است یا «رهیدن».
زمان، کش آمد؛ همچون تار عنکبوتی که در باد آویزان باشد.
و در ژرفای این بی‌زمانی، چیزی شروع به حرکت کرد؛ سیاهی‌ای نرم، خزنده و هولناک، میان هیچ‌جا و همه‌جا. نه سایه بود، نه جسم؛ چیزی میان بودن و نبودن.
از دل آن تاریکی، دو چشم گشوده شد. نه‌فقط سیاه، بلکه عمیق‌تر از سیاهی؛ چون دره‌ای بی‌انتها، یا آینه‌ای که هیچ نوری را بازنمی‌تاباند.
چشم‌ها آرام و بی‌صدا نزدیک شدند؛ نه با قدم، نه با پرواز، بلکه با حضوری سنگین و مطلق.
الیا نمی‌توانست فریاد بزند. زبانش، انگار به سقف دهانش دوخته شده بود. تنها نگاه می‌کرد؛ و در دلش، چیزی یخ زد.
آنگاه، صدا آمد. صدایی که شبیه صدا نبود؛ چون نفسی برآمده از استخوان‌ها، زمزمه‌ای بی‌چهره:
- تو نباید بمیری... نه حالا... نه این‌طور... ‌.
الیا لرزید. آن نجوا همچون نسیمی از دل مرگ، در وجودش پیچید:
- برگرد... با من زندگی کن... ‌.
سیاهی، حالا دستی دراز کرده بود. دستی بی‌شکل، بی‌پوست، اما حقیقی‌تر از هر واقعیتی. نه دیده می‌شد، نه لمس؛ تنها موجی از حضور.
دست به‌سوی الیا آمد؛ آرام، همچون آغوشی دعوت‌کننده.
اما در اعماق آن آغوش، وحشتی بی‌نام نفس می‌کشید. نه از درد، نه از مرگ، بلکه از آشناییِ پنهان با آن تاریکی. گویی سال‌ها پیش، در خوابی فراموش‌شده، آن را دیده بود... ‌.
در همان لحظه، همه‌چیز لرزید. گویی دیواره‌ی مرگ، ترک برداشت.
- الیا... وقتت هنوز نرسیده.
و با ضربه‌ای نرم، نه به بدن، که به هستی‌اش فرو افتاد... ‌.
در نوری سرد، با بوی دارو... و صدای کشیده‌شدن تخت بر کف بیمارستان.
چشم‌هایش دوباره گشوده شدند.
اما دنیا دیگر همان دنیا نبود.
نفسش به‌سختی بالا می‌آمد؛ همانند کسی که از اعماق آبی تاریک، بی‌هوا بازگشته باشد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

هوروس

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
80
788
مدال‌ها
2
سقف سفید... چراغ‌های مه‌گرفته‌ی فلورسنت... و تیک‌تاکی که نمی‌دانست از ساعت است یا از ذهن خودش.
و آن تخت فلزی... با ملحفه‌ای که بوی تند مواد ضدعفونی می‌داد، شبیه سدی میان زندگی و بی‌هوشی ایستاده بود.
الیا پلک زد. خواست چیزی بگوید، اما گلوی خشک و تهی‌اش تنها به سرفه‌ای خاموش پاسخ داد.
در سکوت اتاق، صدایی کش‌دار به ناله افتاد و مثل نیش زهر در فضا نشست.
صدای باز شدن در، آرام و خفه، به آن پیوست.
زنی وارد شد. روپوش سفید، موهایی محکم جمع‌شده، و چشمانی سرد؛ نه از جنس بی‌تفاوتی، که از جنس محاسبه.
نگاهی کوتاه به الیا انداخت، چیزی روی برگه‌ای نوشت و بی‌آن‌که کلمه‌ای بگوید، آرام از اتاق خارج شد.
الیا خواست حرکت کند، اما مچ دستش را بندی نازک نگه داشته بود؛ نه آن‌قدر محکم که اسیر کند، اما دقیقاً به‌اندازه‌ای واقعی که بفهمد، آزادی‌اش مشروط است.
لحظه‌ای بعد، صدایی پشت در پیچید؛ آرام و رسمی:
- بیمار شماره‌ی «۶۶۶»... بیدار شده.
در باز شد. مردی وارد شد.
قدبلند، با ته‌ریشی روشن، و لبخندی که به‌جای اطمینان، نوعی تعلیق در آن موج می‌زد؛ انگار می‌خواست چیزی را پنهان کند.
- حالت بهتره؟ نگران نباش. چند روز بی‌هوش بودی. یه شوک عصبی شدید داشتی. ولی الآن وضعیتت پایداره.
الیا با صدایی گرفته و ناآشنا گفت:
- من... من کجام؟
مرد، با همان لحن خونسرد، پاسخ داد:
- مرکز بازیابی روانی لیندنهورست. بخش حفاظت ویژه.
الیا سعی کرد بنشیند. نفسش سنگین بود.
- من... من الیا هستم.
مرد مکث کرد. لبخندش لحظه‌ای خاموش شد، بعد به‌سرعت برگشت سر جایش:
ـ متأسفم. هیچ مدرک هویتی همراهت نبود. پرونده‌ای هم ازت ثبت نشده.
سکوت.
صدای تهویه، شبیه زمزمه‌ای دور، اتاق را پر کرد.
الیا به دست‌هایش نگاه کرد. لرزشی خفیف در انگشت‌هایش می‌دوید.
سپس، آرام، نگاهش به آینه‌ی کوچک آن‌سوی اتاق کشیده شد.
و آن‌جا... زنی را دید.
 
موضوع نویسنده

هوروس

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
80
788
مدال‌ها
2
شبیه خودش... اما نه دقیقاً.
نگاهی تهی، و سایه‌ای سیاه پشت سر او، در قاب آینه ایستاده بود؛ بی‌حرکت، اما زنده.
بندها هنوز بسته بودند. هر بار که خواست تکان بخورد، تنها چیزی که حس کرد، فشار خشن پارچه روی مچ‌هایش بود.
در باز شد.
زنی دیگر وارد شد؛ بلندقد، موها محکم و صاف پشت سر بسته، روپوشی سفید که دیگر رنگش به سپیدی نمی‌زد... لکه‌هایی کم‌رنگ، شبیه چیزی که نباید باشد، در لبه‌ی آستینش خودنمایی می‌کرد.
بی‌مقدمه جلو آمد. لیوانی در دست داشت و قرصی کوچک میان دو انگشتش.
- دهنتو باز کن.
الیا سرش را عقب کشید. زن، بی‌هیچ اخطاری، با دست دیگر چانه‌اش را گرفت، دهانش را باز کرد و قرص را در گلویش انداخت. همان‌طور که الیا سرفه می‌کرد، لیوان آب را روی لب‌هایش کج کرد.
- قورت بده. همین حالا.
الیا ناچار آب را سر کشید. طعم تلخ و اجبار، در گلویش پیچید.
زن عقب رفت، بندها را باز کرد و آرام گفت:
- امروز هواخوری داری. می‌برمت بیرون.
نه مثل لطفی که منتظر سپاس باشد، نه تهدید. فقط یک اطلاع خشک و بی‌حس؛ انگار جمله‌ای از گزارش روزانه‌ی یک مأمور.
الیا را از در بیرون بردند. راهرو باریک بود و بوی الکل، مثل زنگ‌زدگی، به دیوارها چسبیده بود. نور، مثل بازتابی از جسدی قدیمی، رنگ‌باخته و خسته، فضا را پر کرده بود.
کمی بعد، به محوطه‌ای کوچک رسیدند. دیواری بلند دورتادور کشیده شده بود؛ تنها چیزی که این‌جا را از دنیای بیرون جدا می‌کرد. چند درخت پیر و خاک‌نشسته، روی سبزه‌های کم‌رنگ، سایه انداخته بودند.
چند نفر آن‌جا بودند؛ ساکت. نشسته یا ایستاده، خیره به زمین یا آسمان. آرام؛ اما نه آرامشی که دلگرم کند. آرامشی که انگار در آستانه‌ی انفجار ایستاده است.
زن، الیا را رها کرد و رفت. صدای قدم‌هایش، در راهرو، کم‌کم محو شد.
الیا ایستاد. چشم گرداند. مردی با عینکی شکسته، روی نیمکت نشسته بود و با دو انگشت، چیزی را در هوا می‌نوشت.
الیا نزدیک شد.
- تازه‌واردی؟
صدا صاف و مطمئن بود، انگار نقش یک میزبان را بازی می‌کرد.
 
موضوع نویسنده

هوروس

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
80
788
مدال‌ها
2
- بله.
مرد برگشت. چشم در چشم.
- من خدام. همه‌شون می‌دونن. تو مردی؟ می‌خوای بفرستمت بهشت... یا جهنم؟
بلند خندید. نه از روی شوخی؛ از لذت قدرت. الیا مات نگاهش کرد.
- منم که راه و مرگ رو یکی کردم. من تنها کسی‌ام که این‌جا می‌فهمه کی باید کدوم یکی‌شونو انتخاب کنه.
لحظه‌ای مکث کرد، به آسمان خیره شد، بعد آرام پرسید:
- تو هنوز صداشو نشنیدی، نه؟ صدای اون؟
الیا خواست چیزی بپرسد، اما مرد از جا بلند شد، به سمت درختی رفت و با لحنی نیایش‌وار زمزمه کرد:
- هرکی صدای اون رو بشنوه، منم صداشو میشنوم، تو هم صداشو میشنوی. و دیوانه وار شروع به خندیدن کرد.
زمین لرزید؛ شکاف برداشت. عرقی سرد بر تن الیا نشست.
- الیا، خوابیدی؟ الان وقت خواب نیست.
صدای نرمی از دل مه برخاست. مثل آبی که از لای سنگ‌ها بچکد.
چشم گشود. نه آن محوطه‌ی سبز بود، نه مردِ خودخوانده‌ی خدا. تنها سقفی سفید، دیواری سرد، و نور چراغی که بی‌رحمانه می‌تابید.
دست‌هایش... هنوز بسته بودند.
صدا دوباره آمد؛ صدای مردی که مهربان‌تر از آن بود که واقعی باشد، و واقعی‌تر از آن‌که در خواب بگنجد.
اما چیزی در نگاه الیا شکسته بود. نه از ترس. نه از حیرت. بلکه از تردیدی که مثل بذر سم در دلش ریشه می‌کرد.
او کدام‌یک را دیده بود؟ رویا؟ کابوس؟ یا واقعیتی که با قرص‌ها فقط بی‌صدا شده بود؟
در ذهنش، واقعیت مثل کف یک دریاچه‌ شکسته بود؛ سطحی آرام، اما زیرش جریانی تاریک و ناپیدا. هر بار که چشم می‌بست، کابوس‌ها شکل نمی‌گرفتند؛ ادامه می‌یافتند. در روانِ متلاطم انسان، مرز میان خواب و بیداری، باریکی تارِ موست؛ اما نه آن مویی که جسم را زخم می‌زند، بل آن‌که ذهن را می‌تراشد. وقتی دارو در رگ جاری می‌شود، مرزها جابه‌جا می‌شوند. ذهن، خود را در آیینه‌هایی می‌بیند که تصویر را نه بازتاب، بلکه بازآفرینی می‌کنند. در چنین لحظه‌ای، سؤال اصلی این نیست که «آیا خواب بود؟» بلکه این است: «آیا بیداری چیزی فراتر از خوابِ دسته‌جمعی ماست؟» و در این شکاف میان دو جهان، الیا تنها مانده بود.
ولی او تنها نبود!
 
موضوع نویسنده

هوروس

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
80
788
مدال‌ها
2
دستی آرام بر موهایش کشیده می‌شد؛
مانند مادری نگران، پدری مهربان یا دوستی دلسوز... ‌.
- خانم مرکل... الیا... خوابیدی؟
الیا سعی کرد تمام حواسش را جمع کند. نمی‌دانست کابوس است یا واقعیت.
چشم‌هایش تصویرها را دوتایی می‌دید؛ تار، مبهم، لرزان. انگار جهان روی خودش تا شده باشد. نگاهش، صورت پسر جوانی آشنا روبه‌رویش بود؛ آشنا، به شکلی غیرقابل‌انکار، اما ذهنش نمی‌توانست بگوید کیست.
ناگهان سرمایی خزنده، مثل بادی یخ‌زده از پشت شیشه‌ای شکسته، تنش را لرزاند؛ و همزمان گرمایی مرموز، لطیف، او را در آغوش گرفت. سرد و گرم می‌شد، بی‌آن‌که بفهمد چرا.
پسر، جوان‌تر از آن‌که باید باشد، با لحنی نرم گفت:
- هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم روزی این‌جوری ببینمت! حالت چطوره؟ با خودت چی کار کردی؟
صدا آهسته بالا می‌رفت، به مرز جدیت نزدیک می‌شد.
الیا چشم‌هایش را گرد کرد، اما هنوز ناتوان از تشخیص چهره بود.
جوان کنار تخت، بی‌حرکت ایستاده بود. گاهی دستش را بالا می‌آورد و با نرمیِ غریبی، دستی بر موهای الیا می‌کشید؛ آرام، پدرانه، یا شاید شبیه کسی که گربه‌ای زخمی را دلداری می‌دهد.
الیا چشم‌هایش را گرد کرد، اما هنوز ناتوان از تشخیص!
پرده‌ای غبارآلود میان او و واقعیت کشیده شده بود؛ نوری ضعیف از بالا می‌تابید و جز سایه‌ای تیره از چهره‌ی مرد، چیزی نمی‌دید. اما حس می‌کرد آن صورت را می‌شناسد؛ نه از حافظه، که از جایی عمیق‌تر، مثل رؤیایی فراموش‌شده که فقط مزه‌اش در جان مانده باشد.
نفسش سنگین بالا آمد. زبانش خشک و بی‌حرکت، اما ذهنش داشت التماس می‌کرد:
«بذار ببینمت... فقط یه لحظه... ‌.»
مرد آرام گفت:
- آروم باش... من اینجام. برات یه هدیه آوردم.
بُرشی از نور، برای لحظه‌ای از پشت مرد رد شد و تکه‌ای از چهره‌اش را روشن کرد.
الیا نفسش را نگه داشت. آن چشم‌ها، آن خط ابرو، آن لبخند نیمه‌جان...!
انگار زمان ایستاد. صدای مرد هنوز می‌آمد، اما حالا معنای دیگری داشت:
- توی دفتر جا گذاشته بودیش. می‌دونستم نمی‌تونی بدون اون آروم باشی... بعد اون روز... ‌.
 
موضوع نویسنده

هوروس

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
80
788
مدال‌ها
2
لحظه‌ای سکوت افتاد. مرد، آرام و با نگاهی نرم اما هولناک، گفت:
- آخه چرا رافِ بیچاره رو کشتی؟... الیای من... عزیزم... ‌.
درون الیا انگار چیزی شکست. کلمات را نشنید؛ آنچه شنید، فقط پژواکی گنگ بود، اما چهره را... نه، نمی‌توانست اشتباه کند. آن صورت، آن چشم‌ها...!
ذهنش ترک برداشت، مثل شیشه‌ای که از درون ترک برداشته باشد. یکباره انگار در مرز خواب و بیداری لغزید. نمی‌خواست بپذیرد، اما تصویر، واقعی‌تر از هر واقعیتی در برابرش ایستاده بود. نه... ممکن نبود!
- نه... تو که مرده بودی!
آن نگاه، آن صدا...!
- هوروس...؟!
واژه از لب‌هایش بیرون نیامد، اما تمام تنش فریادش زد. سلول‌هایش، استخوان‌هایش، نام او را فریاد می‌کشیدند.
برای لحظه‌ای خشکش زد. نه از ترس، بلکه از ضربه‌ای که ذهنش را تکه‌تکه کرد. و بعد، مثل حیوانی اسیر در تله، دیوانه‌وار شروع به تقلا کرد.
- تو مردی! تو مُردی! من خودم دیدم... تو... تو...!
جیغ‌هایش فضا را پر کرد، پرحجم و دلهره‌آور. انگار صدا، سقف بیمارستان را هم می‌لرزاند، اما هیچ‌ک.س به فریادش پاسخ نمی‌داد. انگار دنیا صدای او را حذف کرده بود.
- کمک... کمک... ‌.
پسر فقط نگاهش کرد. آرام. لبخندی سرد و غمگین به لب آورد و زمزمه کرد:
- وای که چقدر ناراحتم کردی...!
الیا چشمانش را بست. نمی‌دانست برای فرار است یا ناباوری. فقط فریاد زد، فریاد زد، تا جایی که صدا دیگر مال خودش نبود.
لحظه‌ای بعد، صدای قدم‌های شتاب‌زده از بیرون بلند شد. چند نفر با عجله وارد شدند.
- آروم باش! آروم باش، چیزی نیست... ‌.
اما او می‌لرزید، می‌جنگید، و با التهابی در گلو فریاد زد:
- اون مرده! من دیدم! من خودم دیدم...!
سوزنی در بازویش نشست. نفس‌هایش بریده شد. صداها آهسته شدند... ‌.
و تنها، خلسه‌ای از جنس سکوت، پاسخ فریادهایش بود.
کتاب، آراسته با روبانی ظریف و گل رزی به سیاهی نیمه‌شب‌های بی‌ماه، خاموش و صبور کنار تخت آرمیده بود؛ گویی چشم از الیا برنمی‌داشت.
از آورنده‌اش خبری نبود...!
آیا این نیز بخشی از توهم الیا بود؟
یا کتاب، بی‌آنکه دستی در کار باشد، خود را به او رسانده بود؟
شاید هم، کسی یا چیزی... آن را آورده بود؛ کسی که نمی‌خواست جز الیا، هیچ‌ک.س پذیرای حضورش باشد... ‌.
 
بالا پایین