جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

مطلوب [قرار آن‌جاست] اثر «دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن رمان‌بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط دردانه با نام [قرار آن‌جاست] اثر «دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن رمان‌بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 20,211 بازدید, 184 پاسخ و 45 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [قرار آن‌جاست] اثر «دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن رمان‌بوک»
نویسنده موضوع دردانه
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط دردانه
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,124
39,570
مدال‌ها
3
با «خاله» گفتن مشتاق سیدعلی، سرم را چرخاندم و او را جلوتر از پدر و مادرش دیدم که به طرفم می‌دوید. همین که برخاستم سیدعلی به آغوشم‌ رسید. همزمان با بلند کردنش دست در موهایش کردم و آن‌ها را پریشان کردم.
- چطوری پهلوون؟
- خاله می‌دونی چقدر دلم تنگ شده‌بود؟
دلگیر از خودم ابرو درهم کشیده، اما‌ لبخند به لب و انگشتم را روی بینی‌اش زدم.
- من هم دلم‌ تنگ شده‌بود، خاله رو ببخش یه خورده سرش شلوغ‌ بود.
نگاهش را به طرف زینب و سید که هنوز از ما‌ فاصله داشتند، چرخاند و بعد برگشت و آرام‌ گفت:
- خاله کی میریم‌ بستنی بخوریم؟
- بستنی بخوریم؟
- آره... گفتین یه روز میریم‌ بستنی گردال‌گردالی می‌خوریم.
ناگهان یادم آمد به او‌ قول‌بستنی خوردن داده‌بودم. «آخ»ی در دل گفتم و با اینکه هوا دیگر به اندازه‌ی کافی گرم شده‌بود، گفتم:
- بذار هوا گرم‌تر بشه تا وقتی رفتیم هرچی خواستی بستنی بخوریم.
خندید و «آخ‌جون» گفت و بعد سرش را نزدیک گوشم آورد.
- خاله به مامان‌زینب نگو، چون بهم گفته اصلاً نگم بستنی.
نگاهم را به زینب و سید که دیگر نزدیک شده‌بودند، دوختم و من هم در گوش سیدعلی گفتم:
- این یه رازه بین من و تو!
با شوق‌ مرا بوسید و گفت:
- خاله دوستت دارم.
من هم‌ او‌ را بوسیدم.
- من هم دوستت دارم پهلوون خاله!
«سلام» گفتن زینب باعث شد سیدعلی را روی زمین بگذارم و سلام‌ کنم. احوال‌پرسی‌های زینب که تمام شد نوبت سید بود که آرام و سربه‌زیر سلام کند. جواب او را هم دادم و همراه سیدعلی بالاتر نشستیم. جایی که کنار نام علی روی مزار بودم. سید و زینب پایین مزار نشسته و مشغول فاتحه‌خوانی شدند. من سیدعلی را روی پاهایم نشاندم و آرام پرسیدم:
- پیش خاله‌مرضیه هم میری؟
سیدعلی سر تکان داد:
- آره... تازه خاله‌مرضیه بهم قرآن یاد داده، سوره توحید رو هم بلدم.
ابروهایم بالا رفت.
- آفرین پهلوون، خب برام بخون.
سیدعلی شروع کرد با زبان شیرین کودکانه‌اش خواندن و من دلم بیشتر از همیشه برایش غش رفت. همین که تمام کرد، دستم را در جیب مانتویم کرده و شکلاتی را که هنگام‌ ورود به گلزار به عنوان خیرات به دستم رسیده‌بود را به او دادم.
- این هم جایزه‌ی پهلوون، باز هم حفظ کردی برام بخون تا بهت جایزه بدم.
سیدعلی با «ممنون» گفتن شکلات را گرفت و مشغول باز کردن لفاف آن شد. زینب از جا برخاست.
- آسیدعلی! خاله رو اذیت نکن، پاشو بریم یه دوری بزنیم بعد دوباره برگردیم پیش خاله.
سیدعلی که شکلات را یک‌جا در گوشه‌ی لپش جا داده‌بود با سر تکان دادنی از من جدا شد و خود را به مادرش رساند. زینب قبل از رفتن با لبخند سری برای من تکان داد و من نیز همان‌طور جوابش را دادم.
 
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,124
39,570
مدال‌ها
3
سید هنوز در حال ذکر خواندن زیرلبی بود. نگاهش‌ را به سنگ دوخته و دو انگشت اشاره و وسطش را روی آن گذاشته‌بود. رفتارهای او، مرا به یاد علی می‌انداخت. باز قلبم از غم پر شد و لبخند تلخی روی لبم نشست. خواندنش که تمام شد، بدون آنکه چشم از سنگ بگیرد، دستش را برداشت و گفت:
- ببخشید مزاحمتون شدم.
باز یاد علی در من زنده شد. او هم همین‌طور خشک و سرد با نامحرم حرف می‌زد. پلک زدم تا اشک‌هایم را کنترل کنم.
- خواهش می‌کنم، چی شده که خواستید منو ببینید؟
کمی لبش‌ را خیس کرد و بعد با تعلل گفت:
- واقعیتش... من قبل از اینکه برم، یعنی از همون ابتدایی که تصمیم گرفتم اسممو بنویسم برای اعزام به سوریه... .
کمی مکث کرد و بعد ادامه داد:
- سعی کردم از همه حلالیت بگیرم تا اگر دینی به گردنم هست و خبر ندارم ادا کنم.
سکوت کرد و من منتظر ادامه‌ی حرفش ماندم کمی سرش را بلند کرد و به طرف من نگاه کرد گرچه مستقیم نبود.
- تا جایی که یادم بود از همه‌ی اونایی که می‌شناختم حلالیت گرفتم جز شما.
دوباره نگاهش را به مزار دوخت و من با ابروهایی که از سر سؤال کمی به هم نزدیک شده‌بودند، گفتم:
- آقای موسوی! چرا باید از من حلالیت بگیرید؟
نگاه کوتاهی به من انداخت و بعد دوباره نگاهش را پایین کشید.
- ببخشید که یادم به شما نبود، چند وقت پیش توی سوریه یادم افتادم که از شما حلالیت نگرفتم.
- من هنوز متوجه نشدم چرا باید حلالتون کنم؟
دستی به ریش‌هایش کشید و به سختی گفت:
- واقعیتش... من پشت سر شما حرف زدم.
ابروهایم از تعجب بالا پرید. از رفیق علی بعید بود غیبت کسی را بکند.
- شما پشت سر من حرف زدید؟ چی گفتید؟
حرف‌زدن برایش سخت بود. زبانش را روی لبش کشید و بعد از لحظه‌ای به دندان گرفتن همان‌طور که نگاهش به مزار علی بود گفت:
- علی شاهده که من هیچ دشمنی با شما نداشتم و فقط از سر خیرخواهی بهش اون حرفا رو زدم، خدا می‌دونه اون موقع‌ها فکر می‌کردم حق با منه.
کمی کلافه شدم.
- میشه واضح بگید چی گفتید؟
خوب زیر فشار بودنش را حس می‌کردم، اما من باید می‌فهمیدم چه چیزی پشت سرم گفته است.
 
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,124
39,570
مدال‌ها
3
سید دستی به پیشانی‌اش کشید.
- اون زمانی که علی گفت شما رو برای زندگی انتخاب کرده من خیلی مخالفت کردم و باهاش حرف زدم تا رأی‌شو عوض کنه، منو ببخشید، ولی شما هیچ‌جوره به نظر من مناسب همسری علی نبودید.
دلم شکست؛ اما‌ لب‌هایم را به هم فشردم. باید برایم عادی می‌بود که او هم‌ مرا مناسب علی نمی‌دانسته، اما باز هم غمگین شدم.
- خانم ماندگار! من از سر کینه‌ی شما اون حرفا رو نگفتم، فقط خیرخواه علی بودم که بهش گفتم این دختر چی داره که انتخابش کردی.
باز دستی به پیشانی‌اش کشید.
- علی منو ببخشه، بهش گفتم فکر‌ نمی‌کردم دلت برای مال دنیا بلغزه.
سری از تأسف تکان دادم و‌ او‌ همانطور که به عکس علی چشم دوخته‌بود با لحنی که پشیمانی آن واضح بود، گفت:
- بهش گفتم خانمی انتخاب کن که فردا روز از راه رفتن کنارش خجالت نکشی، گفتم دختری که پوتین مردونه می‌پوشه‌ مناسب همسری نیست... .
سرم‌ را زیر انداختم و نگاهم را به نیم‌بوت‌های سیاهم دوختم که البته کاملاً زنانه بودند. شاید سید حق داشت، من آن زمان به شکل کاملاً افراطی پوتین‌هایی می‌پوشیدم که ظاهری مردانه داشتند. سعی کردم فقط گوش به ادامه‌ی حرف‌های سید بدهم.
- ازس پرسیدم جز مال و اموالش چی توی این دختر دیدی که انتخابش کردی؟ علی فقط یه چی گفت... .
نگاهم را کنجکاوانه به طرف او گرفتم. دستش را روی سنگ مزار کشید.
- علی گفت من جواهر‌ وجود این دختر رو دیدم و اون جواهر رو انتخاب کردم، دیگه حرف بقیه برام‌ مهم نیست.
چیزی در دلم تکان خورد. زمانی که علی را در دخمه، با پوشش یک غریبه به زبان آوردم هم، او از من به عنوان جواهر یاد کرد. نگاهم را به طرف نام علی درویشیان روی مزار کشیدم و در دل گفتم:
- علی‌جان! چی از من دیده‌بودی که مقابل همه حتی رفیق چندین ساله‌ت وایسادی؟
سکوت میان من و سید زیاد طولانی نشد و باز او ادامه داد:
- من اون‌موقع‌ها نفهمیدم علی چی گفت، واقعیتش اصلاً حرفشو قبول نکردم، گفتم دلش لغزیده داره توجیه میکنه، از وقتی هم عقد کردید دیگه ازش ناامید شدم، می‌گفتم کم آورده و دین و ایمانش رو گذاشته پای دلش، به غلط فکر می‌کردم راهشو گم کرده
 
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,124
39,570
مدال‌ها
3
سرم را به طرف سید چرخاندم که به عکس علی خیره و به وضوح چشمانش پرآب شده‌بود.
- خدا کنه علی منو ببخشه.
بغض لحظاتی در حرف‌هایش مکث انداخت و بعد با همان صدای گرفته گفت:
- تا وقتی که اونجوری رفت من نفهمیدم کسی که اشتباه می‌کرد من بودم و نه اون.
بغض راه گلوی مرا نیز بسته بود. سید با دست کشیدن روی صورتش اشک‌هایی را که می‌خواستند فرو بریزند را قبل از آمدن پاک کرد و ادامه داد:
- از خدا که پنهون نیست از شما چه پنهون، من و علی زمان دبیرستان، توی اولین اردوی جهادی که رفتیم یه شب جمعه، بعد دعای کمیل باهم یه عهدی بستیم که اینقدر خوب بندگی کنیم که خدا ازمون راضی بشه و نذاره آخرش به مرگ عادی بمیریم، گفتیم نشونه‌ی بندگی کردنمون مردنمون باشه، وقتی علی اون‌طوری رفت فهمیدم به عهدش پابن. بوده و خدا ازش راضی که خریدش، فهمیدم خلاف اون چیزی که فکر می‌کردم اونی که گرفتار دنیا شد و راهشو گم کرد من بودم نه علی.
ریزش اشک‌هایش باعث شد سر به زیر بیندازد. من هم با لب‌های بهم فشرده نگاهم را به مزار دوختم.
- از همون موقع هر وقت اومدم پیشش ازش عذر خواستم التماسش کردم به خاطر فکرهای اشتباهم حلالم کنه، فقط خدا کنه منو بخشیده باشه.
دلم از اشک‌های که می‌ریخت سوخت. آب دهانم را قورت دادم تا بغض مانع حرف زدنم نشود.
- آقای موسوی! مطمئن باشید علی شما رو بخشیده، آدمی که من شناختم هیچ وقت هیچی از کسی به دل نمی‌گرفت، اون خیلی راحت همه رو می‌بخشید.
سری تکان داد و دستانش را به صورتش کشید. بعد از لحظه‌ای گفت:
- شما هم منو ببخشید، درمورد شما هم اشتباه زیاد فکر کردم. اون روزی که علی رو اینجا دفن کردیم، می‌گفتم دیگه علی رو فراموش می‌کنید و میرید سر زندگی خودتون، هرگز فکر نمی‌کردم پای علی بمونید، خصوصاً که قبلش هم بهتون گفته‌بود جدا شید.
لحظانی مکث کرد و بعد گفت:
- من اولش که شنیدم چیکار کرده، گفتم علی بالأخره فهمیده انتخابش اشتباه بوده و دیگه شما رو نمی‌خواد، اما وقتی از سربازی زنگ زد و من بهش گفتم با رفتنش چیکار کردین، از اون ترسی که افتاد توی صداش فهمیدم هنوز هم شما می‌خواد، من با علی بزرگ شدم، از لحن حرف زدنش حال دلشو می‌خوندم.
آهی کشید.
- البته فکر‌ می‌کردم خوب می‌شناسمش، اما من هم علی رو هیچ‌وقت نشناختم.
 
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,124
39,570
مدال‌ها
3
سید نفس عمیقی کشید.
- شما رو هم‌ خوب نشناختم، فکر نمی‌کردم اینقدر خاطر علی رو بخواید که دنبالش تا پاکستان برید، کاری که هیچ‌کـس نمی‌کنه، با این همه، وقتی رفت گفتم خط فکری شما با امثال ماها متفاوته، شما دنیای خودتونو داشتید، پس دیگه با نبودن علی، اون و راهشو فراموش می‌کنید... اما‌ هرچی زمان گذشت، من دیدم چقدر پای‌بند مسیرش موندید، من بیشتر فهمیدم منظور علی از جواهر وجود شما چیه؟
مکث کرد و بعد گفت:
- خانم‌ ماندگار، شما اصلاً اون دختری نیستید که یه زمانی من علی رو به خاطرش سرزنش کردم، علی شما رو‌ شناخت و فهمید برخلاف ظاهرتون وجودتون چی هست حیف که... .
نفس عمیقی کشید و بعد از لحظاتی گفت:
- علی امروز بهتر از همیشه ناظر رفتار ماست، من وظیفه داشتم بیام ازتون عذرخواهی کنم بابت حرف‌های نامربوطم. ازتون می‌خوام از من بگذرید. به خاطر فکرها و حرف‌هایی که همشون اشتباه بودن اما من نمی‌فهمیدم، اگه می‌تونید منو حلال کنید و خطام رو بذارید پای نافهمیم.
او که تقصیری نداشت، ظاهر آن روزهای من همین بود.
- خواهش می‌کنم آقای موسوی! واقعاً حرف بدی نزدید، هرچی گفتین واقعیت‌های زندگی من بوده، من ازتون گله‌ای ندارم، مطمئن باشید اگر هم‌ چیزی هست من بخشیدم.
نگاهم را به طرف عکس علی چرخاندم.
- نمی‌دونم علی چی توی من دیده‌بود، اما جواهر اصلی وجود خود علی بود، که تا وقتی بود قدرشو ندونستم، هرگز فکر نمی‌کردم فرصتم برای بودن باهاش اینقدر کوتاه باشه ولی خب... .
بغض سنگین شده‌ی گلویم مانع حرف زدن شد و در دل ادامه دادم:
- از بی‌لیاقتی من بود که از دستش دادم.
به طرف سید چرخیدم. او هم نگاه به عکس داشت.
- از دست دادن علی هم سرنوشت من بوده.
سید سری تکان داد و از جا برخاست.
- من ازتون خیلی ممنونم که حلالم کردید، گرهی رو از روی دلم باز کردید، علی خیلی شما رو قبول داشت و می‌گفت هم‌پای این دنیا و اون دنیاشید، من هم امروز مطمئن شدم علی واقعاً درست انتخاب کرده، امیدوارم همیشه همراه علی بمونید، اگه کاری با من ندارید من برم، میگم زینب‌خانم بیاد پیشتون.
من بهت‌زده از حرف‌های آخر او فقط توانستم «خداحافظ» آرامی بگویم. این حرف‌ را قبلاً خودم هم از زبان علی شنیده‌بودم، اما آن را فقط یک تعارف عاشقانه می‌دانستم نه یک هدف که علی پیش دوستش آن را بازگو کرده باشد. به محض رفتن سید، سریع به طرف عکس علی برگشتم.
- علی‌جان تو واقعاً منو همراه خودت خوندی؟
اشک شوق در چشمانم‌ جمع شد.
- قول‌ میدم... قول میدم اونقدر خوب زندگی کنم که خدا هم‌ منو برای همراهی تو قبول کنه.
 
بالا پایین