جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

در حال تایپ [وداع جان] اثر «زینب باقری کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط zeinab bagheri با نام [وداع جان] اثر «زینب باقری کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,080 بازدید, 53 پاسخ و 20 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [وداع جان] اثر «زینب باقری کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع zeinab bagheri
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط zeinab bagheri
موضوع نویسنده

zeinab bagheri

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
56
486
مدال‌ها
2
خنده‌کنان گفتم:
- آقاجان!
آقاجان با حسی سرشار از عذاب گفت:
- دختر ببین من پیرمرد رو به چه کارایی وادار می‌کنی؟
اخم کرده گفتم:
- هیچ هم این‌طور نیست. اصلاً هم پیر نیستید. اتفاقاً با پوشیدن این رنگ، بیست‌سال جوون‌تر شدید و منم داشتم به این فکر می‌کردم که اگر با همین فرمون جلو بریم، خاطرخواه‌ها ندزدنتون خوبه!
طاها که آن شب از همیشه خوش‌خنده‌تر به نظر می‌رسید، باز هم خندید ولی آقاجان اخمی سرزنش‌آمیز کرد و گفت:
- بیا بشین دختر... شیرین زبونی نکن!
- این یعنی حرف اضافه نزنم دیگه؟
- استغفراللّه! این چه حرفیه عزیز من؟
کنارش نشستم و خودم را برایش لوس کردم. چقدر خوب بود که همیشه نازم را می‌خرید!
طاها: خب بانو... اجازه هست دست به این میز بزنیم یا باید بازم صبر کنیم؟
- نخیرم. اول باید عکس بندازیم و بعدش می‌خوریم. مگه تو سال چندتا یلدا داریم که این‌جوری می‌خوای با عجله خرابش کنی؟
طاها: مگه چندبار تو سال میوه‌ها این‌قدر دلبری می‌کنن که منم بخوام صبوری کنم؟
با این حرفش، کیلوکیلو قند در دلم آب کردند. چقدر این جمله محبت‌آمیز و تعریف غیرمستقیم و کادوپیچ که برای هنرنمایی‌ام بود، به دلم نشسته بود!
با ذوق دستم را بالا بردم و عدد پنج را نشانش دادم.
- فقط پنج دقیقه دیگه صبر کن عکس بگیریم و بعدش همه‌اش ماله تو... خوبه؟
طاها با تردید پرسید:
- همه‌اش؟
- آره همه‌اش!
- حتی این ژله‌ رو؟
خندیدم و گفتم:
- حتی ژله‌رو.
- این کیک دیبابانو پز چی؟
- اون هم همش ماله تو!
کوتاه آمد و خندید. سپس گوشی‌اش را درآورد و گفت:
- سلفی بگیریم؟
لبخندی دندان‌نما زدم.
- بگیریم!
خواست دوربین را فوکوس کند که زنگ در به صدا درآمد.
طاها با یک حالت بامزه‌ای گفت:
- یعنی کی می‌تونه باشه این وقت شب؟
آقاجان: پاشو منتظر نذار هوا سرده!
طاها همان‌طور که بلند میشد گفت:
- کیه مگه؟
آقاجان: نمی‌دونم باباجان... منم مثل شما!
طاها از آیفون تصویری نگاه کرد و گفت:
- امیرارسلان و خانواده!
سپس در را باز کرد و تعارف زد.
البته نمی‌دانم چه شد که همان‌طور که چشمش به آیفون بود، کمی بعد اخم‌هایش درهم شد. حتی تا آن‌ها بخواهند بالا بیایند، چندین مرتبه خواست چیزی به من بگوید ولی فوراً منصرف میشد.
سرآخر کلافه گفتم:
- چیزی می‌خوای بگی طاها؟ چرا هی قورتش می‌دی؟
با حالت مظلومانه‌ای گفت:
- بگم نصفم می‌کنی!
بی‌صدا خندیدم.
- مگه من زورم به تو می‌رسه آخه؟
- می‌دونی که... نمیشه خانم‌ها رو دست کم گرفت.
- بگو!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

zeinab bagheri

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
56
486
مدال‌ها
2
طاها طی یک حرکت سریع و بی‌مقدمه، با حالی پریشان و با چشم‌های نیمه‌بازی که حاکی از عذاب و تردید بود، نگاهی به روسری کوتاهم کرد که موهایم از هر دو طرف، سخاوت‌مندانه جلوه‌نمایی می‌کردند و بعد با پایین‌ترین ولوم صدایی ممکن گفت:
- نمی‌خوام مجبورت کنم به کاری که دوست نداری ولی... .
ببین... اگه فقط امیرارسلان بود مشکلی نبود چون... خب، هیچی اصلاً بهش فکر نکن!
این را گفت و رفت تا در ورودی را باز کند. درحالی‌که من گیج ‌و ویج، مسیر رفتنش را نگاه می‌کردم.
این‌همه تته‌پته برای چه بود؟ با این حال ناخودآگاه دست به روسری‌ام بردم و کمی جلو کشیدم. البته که این کار هیچ تأثیری نداشت و من نمی‌توانستم مانع نمایش آن‌ها از پشت سر نیز بشوم. در ورودی هال که باز شد، ابتدا خانم و آقایی که احتمالاً پدر و مادر امیرارسلان بودند، با خوش‌رویی داخل شدند و بعد از آن هم، امیرارسلان و نهایتاً یک مرد دیگری که بر حسب شباهت نسبتاً زیادی که به امیرارسلان داشت و من احتمال دادم که برادرش باشد، با هم داخل شدند.
آخرین باری که او را دیده‌ بودم، همان روزی بود که از سر خاک برگشته بودیم و حال پس از مدتی نسبتاً دراز، تغییری در او نمی‌یافتم.
مادرش نزدیکم شد و با محبت بغلم کرد.
- عزیز من... خوبی؟
لبخندی زدم. چقدر این آغوش گرم، به دلم نشسته بود!
آرام گفتم:
- مرسی!
صورتم را با دست‌هایش قاب گرفت و با مهربانی گفت:
- چقدر شما قشنگی!
به سمتش خم شدم و به پاس تقدیر صورتش را بوسیدم. واقعاً نمی‌توانستم منکر آن حال خوبی که نصیبم شده‌بود، بشوم.
پدرش هم با خوش‌رویی جلو آمد و گفت:
- خوبی باباجان؟
سپس رو به آقاجان گفت:
- ایرج خان... می‌بینم که چراغ خونت روشن شده!
آقاجان با لذت خندید و گفت:
- بله. خوش اومدی آقاابراهیم!
تا آن‌ها خوش‌وبش می‌کردند، نگاهم به طاها افتاد که هم‌چنان در عذاب بود و مطمئن بودم جوابی که به احوال‌پرسی آن‌ها می‌دهد، توسط ذهن ناهشیارش صورت گرفته است.
امیرارسلان مثل سری پیش، سر به زیر نزدیک شد و مؤدبانه گفت:
- سلام، یلداتون مبارک!
لبخندزنان گفتم:
- سلام. یلدای شما هم مبارک!
برادرش نفر آخری بود که می‌بایست به او خوشامد می‌گفتم. سر که بلند کردم، نگاه خیره‌اش را شکار کردم. یک لحظه از ذهنم گذشت که او کجا و برادرش کجا؟
- سلام دیباخانم، احوال شما؟
لبخند کم‌رنگی روی لب نشاندم و به رسم ادب گفتم:
- سلام. ممنونم، بفرمائید!
طاها دست دور شانه او انداخت و گفت:
- سر پا نمون پات اذیت میشه، بفرما بشین!
او که حال پس از این تماشای بی‌وقفه درگیر یک پارازیت شده‌بود، لبخندی آشفته بر لب نشاند و به جمع پیوست.
وقتی که رفت از طاها پرسیدم:
- چرا این‌جوری نگاه می‌کرد؟
طاها لب گزید. نگاهش را به من دوخت و پس از مدت خیلی کوتاهی، از کنارم رد شد و رفت.
می‌دانستم که یک چیزی سرجای خودش نیست که طاها این‌قدر آشفته است. البته با نگاهی که همان لحظه اول به ظاهرم داشت، فهمیدم که پوششم را نکوهیده است و دارد دندان روی جگر می‌گذارد تا مبادا من ناراحت بشوم. ولی وقتی نگاهم پی لباس و ظاهرم می‌رفت، به خود حق می‌دادم که بخواهم با داشته‌هایم، تحسین خودم و دیگران را برانگیزم!
خب راستش این نیاز به دیده شدن در من بسیار بالا گرفته‌بود و دست خودم هم نبود. نگاهم پی ناخن‌های بلندم کشیده شد که با لاک قرمز رنگم مزین شده‌بود. با دیدن آن رنگ جذاب و خیره‌کننده، انگار فراموش کردم که به چه چیزی فکر می‌کنم. برای همین لبخندزنان نزد بقیه رفتم.
آقاابراهیم، اشاره‌ای به لباس آقاجان کرد و با خنده گفت:
- خبریه؟
آقاجان که طفلکی خجل شده‌بود، گفت:
- سربه‌سرم نذار آقا ابراهیم! اینا همه کار همون چراغ خونه است.
زیر چشمی دیدم که امیرارسلان نگاهی به پیراهن اسپورت آقاجان انداخت و لبخند دندان‌نمایی زد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

zeinab bagheri

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
56
486
مدال‌ها
2
آقا ابراهیم گفت:
- خدا حفظش کنه ایرج خان. خیلی خوشحال شدم که بالاخره به آرزوت رسیدی.
آقاجان مهربانانه و سرگشته نگاهم کرد و گفت:
- بعد عمری دعا و راز و نیاز، این نتیجه بنده‌نوازی خداست.
مادر امیرارسلان گفت:
- حاج آقا... شیرینی این شیرین دخترت رو نمیدی؟
با ذوق و تشکرآمیز نگاهش کردم.
آقاجان: حق با شماست عاطفه‌خانم. طاهاجان پاشو این کیک‌هایی که دیبای من پخته رو پخشش کن!
انگار کسی وادارم کرد که جیغ بکشم.
- نه!
طفلکی عاطفه‌خانم کمی بالا پرید و همه پرسشی نگاهم کردند.
البته مابین آن‌ها، فقط طاها بود که بالاخره با این جیغ، لب‌هایش به خنده واشده‌بود و مقصود مرا دریافته بود.
آقاجان: چی‌شد دیباجان؟
با لحن لوسی گفتم:
- قرار بود اول عکس بندازیم آقاجان!
آقاجان خندید.
- باشه باباجان عکس هم می‌اندازیم.
عاطفه خانم هم خندید و گفت:
- راست میگه دیگه! دیباجان که این‌همه زحمت نکشیده که بدون عکس انداختن همش خورده بشه!
با دلی پُر و لب برچیده رو به او گفتم:
- خاله اگه بدونی طاها چقدر اذیتم کرد! همش چپ و راست می‌رفت... دست میزد به این خوراکیا!
قبل از این‌که عاطفه‌خانم چیزی بگوید، برادر امیرارسلان که حتی نامش را هم نمی‌دانستم با صدا خندید. طوری که طاها و امیرارسلان اخم‌کنان نگاهش کردند و او که حال معذب شده‌بود، خنده‌اش را جمع کرد.
عاطفه‌خانم: آقا طاها آره؟
طاها که تازه فرصت کرده‌بود اخمش را کنترل کند، به اجبار لبخندی بر لب نشاند و گفت:
- مگه شما دلتون میاد این‌همه خوراکی خوشمزه ببینید و نخورید؟
عاطفه‌خانم خندید و گفت:
- نه والا!
آقا ابراهیم: پس تا کَسی خطا نرفته، بیایید این عکسه رو بگیریم که دیباخانم اجازه‌ رو بدن.
ذوق‌زده برخاستم و کنار آقاجان نشستم. آقاجان هم آهسته قربان صدقه‌ام رفت.
سپس طاها و امیرارسلان، کمی به یک‌دیگر نزدیک‌تر شدند و عاطفه‌خانم هم کنار همسرش نشست.
طاها: امیرآئین... لطفاً شما عکس بگیر!
امیرآئین؟ پس نامش این بود!
امیر آئین که دید در این قاب جایی ندارد، با چهره گرفته‌ای، گوشی طاها را گرفت و کمی دورتر ایستاد تا ما، در قاب دوربین جای بگیریم.
سپس با لحن گرفته‌تری گفت:
- آماده؟
تا این را گفت، سرم را کمی به سمت آقاجان کج کردم که چتری‌های نسبتاً بلندم روی صورتم ریخت. هم‌چنین تبسمی از ته دل روی لب نشاندم.
امیرآئینی که حالش تا آن زمان گرفته شده‌بود، این‌بار با لبخند و خیره به گوشی، تندتند عکس می‌گرفت و من هم مدام این ژست‌ها را عوض می‌کردم. تا جایی که طاها با لحن تحکمی و معترضی گفت:
- بسه دیگه... چندتاچندتا می‌گیری؟ بیارش!
امیرآئین با پوزخندی، گوشی را به دست طاها داد و نشست.
خب مثل این‌که برخلاف امیرارسلان که یارِ غار طاها بود، امیرآئین به جهت تفاوت‌های ظاهری و رفتاری، چندان مورد تائید طاها و احتمالا برادرش نبود!
آقاجان: طاهاجان پاشو شیرینی‌ها رو پخش کن!
- آقاجان؟
- جانم دخترم؟
- میشه من پخش کنم؟
لبخندی زد و گفت:
- شما خسته شدی دخترکم!
- نه نشدم. من پخش کنم؟
- باشه عزیز من... باشه. شما پخش کن!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

zeinab bagheri

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
56
486
مدال‌ها
2
شادمان برخاستم و کیک‌های دو رنگ قرمز و سبزم را پخش کردم. درحالی‌که طاها تماماً اخم‌آلود بود و امیرآئین تماماً لبخند. و تنها امیرارسلان بود که خیره به کیک‌ها و با لبخند کم‌رنگی، یک‌دانه برداشت و تشکر کرد.
- دست شما درد نکنه!
- نوش جان!
برایم این‌همه ادب و آرامش از جانب او عجیب بود! طاها در عین نجابت و ادب، شوخ بود و امیرآئین هم لاقید به نظر می‌رسید و خط قرمز‌هایی که طاها و امیرارسلان، رعایت می‌کردند را اصلاً خط قرمز به حساب نمی‌آورد و در کل، شخصیت اوپنی داشت. ولی امیرارسلان، با او فرق می‌کرد و اگر بخواهم رو راست باشم، امیرارسلان با متانتی که داشت، نسبت به بردارش سَرتر بود.
آقا ابراهیم: به‌به... چقدر این کیک خوشمزه شده!
امیرآئین هم به دور از چشم طاها، چشمکی زد و گفت:
- عالیه... عالی!
البته امیرارسلان که این چشمک را مشاهده کرده‌بود، به سمت برادرش خم شد و چیزی در گوشش گفت. البته که این به مذاق امیرآئین خوش نیامده بود که اخم‌کنان نگاهش می‌کرد.
آقاجان: دیباجان اون دیوان حافظ رو بده که فال بگیریم.
- چشم بفرمائید.
- چشمت بی‌بلا. چون شما زحمتش رو کشیدی... اول از شما شروع می‌کنیم... خوبه؟
زیر لب گفتم:
- آخ‌جون!
آقاجان لبخند زد و گفت:
- پس اول فاتحه بفرست!
سری تکان دادم و بعد از این‌که هول‌هولکی فاتحه خواندم، به آقاجان گفتم که فالم را بگیرد.
آقاجان بسم‌اللّهی گفت و با آرامش، صفحه‌ای از آن را گشود و بعد از این‌که گلویش را صاف کرد، با آن صدای گرم و پرمِهر و معنوی‌اش، غزل مرا به صورت رسا خواند:
- دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند.
واندر آن ظلمت شب، آب حیاتم دادند.
بی‌خود از شعشعه پرتو ذاتم کردند،
باده از جام تجلی صفاتم دادند.
چه مبارک سحری بود و چه فرخنده شبی...
آن شبِ قدر که این تازه براتم دادند!
بعد از این، روی من و آینه وصف جمال...
که در آن‌جا خبر از جلوه ذاتم دادند!
من اگر کام‌روا گشتم و خوش‌دل چه عجب...
مستحق بودم و این‌ها به زکاتم دادند!
هاتف آن روز به من مژده این دولت داد...
که بدان جور و جفا، صبر و ثباتم دادند.
این‌همه شهد و شکر، کَز سخنم می‌ریزد...
اجر صبری‌ست، کَز آن شاخ نباتم دادند!
همتِ حافظ و انفاس سحرخیزان بود...
که ز بند غم ایّام نجاتم دادند!

شعر که تمام شد، طاها مهربانانه نگاهم کرد و آقاجان دوباره تکرار کرد:
- که ز بند غم ایام نجاتم دادند!
زیر لب تکرار کردم:
- که ز بند غم ایام نجاتم دادند!
لبخندی زدم.
تا به آن شب، هیچ‌گاه این قدر شیفته و سرگشته یک غزل نشده بودم. تا به آن‌ شب، هیچ‌گاه غزلی وصف حالم نبود!
اما این‌بار فرق داشت! انگار حافظ هم حال این روز‌هایم را با لذت به تماشا نشسته بود و می‌خواست لطف بی‌کران خداوند را نشانم بدهد.
و من آن شب، بی‌تردید و به ضرس‌قاطع، فهمیده بودم که آقاجان، همان آب حیاتی است که خداوند به من بخشیده و من باید قدر این آب حیات را می‌دانستم.

***
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین