جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

در حال تایپ [مدهوشِ فراق] اثر «زینب باقری کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Psy.znb با نام [مدهوشِ فراق] اثر «زینب باقری کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,951 بازدید, 61 پاسخ و 22 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [مدهوشِ فراق] اثر «زینب باقری کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Psy.znb
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Psy.znb
موضوع نویسنده

Psy.znb

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
67
760
مدال‌ها
2
خنده‌کنان گفتم:
- آقاجان!
آقاجان با حسی سرشار از عذاب گفت:
- دختر ببین من پیرمرد رو به چه کارایی وادار می‌کنی؟
اخم کرده گفتم:
- هیچ هم این‌طور نیست. اصلاً هم پیر نیستید. اتفاقاً با پوشیدن این رنگ، بیست‌سال جوون‌تر شدید و منم داشتم به این فکر می‌کردم که اگر با همین فرمون جلو بریم، خاطرخواه‌ها ندزدنتون خوبه!
طاها که آن شب از همیشه خوش‌خنده‌تر به نظر می‌رسید، باز هم خندید ولی آقاجان اخمی سرزنش‌آمیز کرد و گفت:
- بیا بشین دختر... شیرین زبونی نکن!
- این یعنی حرف اضافه نزنم دیگه؟
- استغفراللّه! این چه حرفیه عزیز من؟
کنارش نشستم و خودم را برایش لوس کردم. چقدر خوب بود که همیشه نازم را می‌خرید!
طاها: خب بانو... اجازه هست دست به این میز بزنیم یا باید بازم صبر کنیم؟
- نخیرم. اول باید عکس بندازیم و بعدش می‌خوریم. مگه تو سال چندتا یلدا داریم که این‌جوری می‌خوای با عجله خرابش کنی؟
طاها: مگه چندبار تو سال میوه‌ها این‌قدر دلبری می‌کنن که منم بخوام صبوری کنم؟
با این حرفش، کیلوکیلو قند در دلم آب کردند. چقدر این جمله محبت‌آمیز و تعریف غیرمستقیم و کادوپیچ که برای هنرنمایی‌ام بود، به دلم نشسته بود!
با ذوق دستم را بالا بردم و عدد پنج را نشانش دادم.
- فقط پنج دقیقه دیگه صبر کن عکس بگیریم و بعدش همه‌ش ماله تو... خوبه؟
طاها با تردید پرسید:
- همه‌ش؟
- آره همه‌ش!
- حتی این ژله‌؟
خندیدم و گفتم:
- حتی ژله‌.
- این کیک دیبابانو پز چی؟
- اون هم همش ماله تو!
کوتاه آمد و خندید. سپس گوشی‌اش را درآورد و گفت:
- سلفی بگیریم؟
لبخندی دندان‌نما زدم.
- بگیریم!
خواست دوربین را فوکوس کند که زنگ در به صدا درآمد.
طاها با یک حالت بامزه‌ای گفت:
- یعنی کی می‌تونه باشه این وقت شب؟
آقاجان: پاشو منتظر نذار هوا سرده!
طاها همان‌طور که بلند میشد گفت:
- کیه مگه؟
آقاجان: نمی‌دونم باباجان... منم مثل شما!
طاها از آیفون تصویری نگاه کرد و گفت:
- امیرارسلان و خانواده!
سپس در را باز کرد و تعارف زد.
البته نمی‌دانم چه شد که همان‌طور که چشمش به آیفون بود، کمی بعد اخم‌هایش درهم شد. حتی تا آن‌ها بخواهند بالا بیایند، چندین مرتبه خواست چیزی به من بگوید ولی فوراً منصرف میشد.
سرآخر کلافه گفتم:
- چیزی می‌خوای بگی طاها؟ چرا هی قورتش می‌دی؟
با حالت مظلومانه‌ای گفت:
- بگم نصفم می‌کنی!
بی‌صدا خندیدم.
- مگه من زورم به تو می‌رسه آخه؟
- می‌دونی که... نمیشه خانم‌ها رو دست کم گرفت.
- بگو!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Psy.znb

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
67
760
مدال‌ها
2
طاها طی یک حرکت سریع و بی‌مقدمه، با حالی پریشان و با چشم‌های نیمه‌بازی که حاکی از عذاب و تردید بود، نگاهی به روسری کوتاهم کرد که موهایم از هر دو طرف، سخاوت‌مندانه جلوه‌نمایی می‌کردند و بعد با پایین‌ترین ولوم صدایی ممکن گفت:
- نمی‌خوام مجبورت کنم به کاری که دوست نداری ولی... .
ببین... اگه فقط امیرارسلان بود مشکلی نبود چون... خب، هیچی اصلاً بهش فکر نکن!
این را گفت و رفت تا در ورودی را باز کند. درحالی‌که من گیج ‌و ویج، مسیر رفتنش را نگاه می‌کردم.
این‌همه تته‌پته برای چه بود؟ با این حال ناخودآگاه دست به روسری‌ام بردم و کمی جلو کشیدم. البته که این کار هیچ تأثیری نداشت و من نمی‌توانستم مانع نمایش آن‌ها از پشت سر نیز بشوم. در ورودی هال که باز شد، ابتدا خانم و آقایی که احتمالاً پدر و مادر امیرارسلان بودند، با خوش‌رویی داخل شدند و بعد از آن هم، امیرارسلان و نهایتاً مرد دیگری که بر حسب شباهتی که به امیرارسلان داشت و من احتمال دادم که برادرش باشد، با هم داخل شدند.
آخرین باری که او را دیده‌‌بودم، همان روزی بود که از سر خاک برگشته بودیم و حال پس از مدتی نسبتاً دراز، تغییری در او نمی‌یافتم.
مادرش نزدیکم شد و با محبت بغلم کرد.
- عزیز من... خوبی؟
لبخندی زدم. چقدر این آغوش گرم، به دلم نشسته‌بود!
آرام گفتم:
- مرسی!
صورتم را با دست‌هایش قاب گرفت و با مهربانی گفت:
- چقدر شما قشنگی!
به سمتش خم شدم و به پاس تقدیر صورتش را بوسیدم. واقعاً نمی‌توانستم منکر آن حال خوبی که نصیبم شده‌بود، بشوم.
پدرش هم با خوش‌رویی جلو آمد و گفت:
- خوبی باباجان؟
سپس رو به آقاجان گفت:
- ایرج خان... می‌بینم که چراغ خونت روشن شده!
آقاجان با لذت خندید و گفت:
- بله. خوش اومدی آقاابراهیم!
تا آن‌ها خوش‌وبش می‌کردند، نگاهم به طاها افتاد که هم‌چنان در عذاب بود و مطمئن بودم جوابی که به احوال‌پرسی آن‌ها می‌دهد، توسط ذهن ناهشیارش صورت گرفته‌است.
امیرارسلان مثل سری پیش، سربه‌زیر نزدیک شد. طوری که بیشتر از صورت، موهایش هویدا بود. چیزی که در مرز سیاه بودن گیر کرده‌بود؛ و انگار که سایه‌ای قهوه‌ای، سماجت می‌کرد تا آخرین رنگش را ثبت کند.
مؤدبانه گفت:
- سلام، یلداتون مبارک!
لبخندزنان گفتم:
- سلام. یلدای شما هم مبارک!
برادرش نفر آخری بود که می‌بایست به او خوشامد می‌گفتم. سر که بلند کردم، نگاه خیره‌اش را شکار کردم. یک لحظه از ذهنم گذشت که او کجا و برادرش کجا؟
- سلام دیباخانم، احوال شما؟
لبخند کم‌رنگی روی لب نشاندم و به رسم ادب گفتم:
- سلام. ممنونم، بفرمائید!
طاها دست دور شانه او انداخت و گفت:
- سر پا نمون پات اذیت میشی، بفرما بشین!
او که حال پس از این تماشای بی‌وقفه درگیر یک پارازیت شده‌بود، لبخندی آشفته بر لب نشاند و به جمع پیوست.
وقتی که رفت از طاها پرسیدم:
- چرا اینقدر باهم فرق دارن؟
طاها لب گزید. نگاهش را به من دوخت و پس از مدت خیلی کوتاهی، از کنارم رد شد و رفت.
می‌دانستم که یک چیزی سرجای خودش نیست که طاها این‌قدر آشفته است. البته با نگاهی که همان لحظه اول به ظاهرم داشت، فهمیدم که پوششم را نکوهیده است و دارد دندان روی جگر می‌گذارد تا مبادا من ناراحت بشوم. ولی وقتی نگاهم پی لباس و ظاهرم می‌رفت، به خود حق می‌دادم که بخواهم با داشته‌هایم، تحسین خودم و دیگران را برانگیزم!
خب راستش این نیاز به دیده شدن، در من بسیار بالا گرفته‌بود و دست خودم هم نبود. نگاهم پی ناخن‌های بلندم کشیده شد که با لاک قرمز رنگم، مزین شده‌بود. با دیدن آن رنگ جذاب و خیره‌کننده، انگار فراموش کردم که به چه چیزی فکر می‌کنم. برای همین لبخندزنان نزد بقیه رفتم.
آقاابراهیم، اشاره‌ای به لباس آقاجان کرد و با خنده گفت:
- خبریه؟
آقاجان که طفلکی خجل شده‌بود، گفت:
- سربه‌سرم نذار آقا ابراهیم! اینا همه کار همون چراغ خونه است.
زیر چشمی دیدم که امیرارسلان نگاهی به پیراهن اسپورت آقاجان انداخت و لبخند دندان‌نمایی زد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Psy.znb

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
67
760
مدال‌ها
2
آقا ابراهیم گفت:
- خدا حفظش کنه ایرج‌خان. خیلی خوشحال شدم که بالاخره به آرزوت رسیدی.
آقاجان مهربانانه و سرگشته نگاهم کرد و گفت:
- بعد عمری دعا و راز و نیاز، این نتیجه بنده‌نوازی خداست.
مادر امیرارسلان گفت:
- حاج‌آقا... شیرینی این شیرین دخترت رو نمیدی؟
با ذوق و تشکرآمیز نگاهش کردم.
آقاجان: حق با شماست عاطفه‌خانم. طاهاجان پاشو این کیک‌هایی که دیبای من پخته رو پخشش کن!
انگار کسی وادارم کرد که جیغ بکشم.
- نه!
طفلکی عاطفه‌خانم با ترس، کمی بالا پرید و همه پرسشی نگاهم کردند.
البته مابین آن‌ها، فقط طاها بود که بالاخره با این جیغ، لب‌هایش به خنده واشده‌بود و مقصود مرا دریافته‌بود.
آقاجان: چی‌شد دیباجان؟
با لحن لوسی گفتم:
- قرار بود اول عکس بندازیم آقاجان!
آقاجان خندید.
- باشه باباجان عکس هم می‌اندازیم.
عاطفه‌خانم هم خندید و گفت:
- راست میگه دیگه! دیباجان که این‌همه زحمت نکشیده که بدون عکس انداختن همش خورده بشه!
با دلی پُر و لب برچیده رو به او گفتم:
- خاله اگه بدونی طاها چقدر اذیتم کرد! همش چپ و راست می‌رفت... دست میزد به این خوراکیا!
عاطفه‌خانم: آقا طاها، آره؟
طاها لبخندی بر لب نشاند و گفت:
- مگه شما دلتون میاد این‌همه خوراکی خوشمزه ببینید و نخورید؟
عاطفه‌خانم خندید و گفت:
- نه والا!
آقاابراهیم: پس تا کَسی خطا نرفته، بیایید این عکسه رو بگیریم که دیباخانم اجازه‌ رو بدن.
ذوق‌زده برخاستم و کنار آقاجان نشستم. آقاجان هم آهسته قربان صدقه‌ام رفت.
سپس طاها و امیرارسلان، کمی به یک‌دیگر نزدیک‌تر شدند و عاطفه‌خانم هم کنار همسرش نشست.
طاها: امیرآئین... لطفاً شما عکس بگیر!
امیرآئین؟ پس نامش این بود!
امیرآئین که دید در این قاب جایی ندارد، با چهره گرفته‌ای، گوشی طاها را گرفت و کمی دورتر ایستاد تا ما، در قاب دوربین جای بگیریم.
سپس با لحن گرفته‌تری گفت:
- آماده؟
تا این را گفت، سرم را کمی به سمت آقاجان کج کردم که چتری‌های نسبتاً بلندم روی صورتم ریخت. هم‌چنین تبسمی از ته دل، روی لب نشاندم.
امیرآئینی که حالش تا آن زمان گرفته شده‌بود، این‌بار با لبخند و خیره به گوشی، تندتند عکس می‌گرفت و من هم مدام این ژست‌ها را عوض می‌کردم. تا جایی که طاها با لحن تحکمی و معترضی گفت:
- بسه دیگه... چندتاچندتا می‌گیری؟ بیارش!
امیرآئین با پوزخندی، گوشی را به دست طاها داد و نشست.
آن لحظه در عین کم سن‌وسالی هم، برداشت من این بود که او بر خلاف آن چه نشان می‌دهد، چشم‌چران نیست؛ چیزی که میشد دریافت، این بود که سبک تفکرش بازتر بود و چون این نقطه‌ی تفاوت ظاهری و رفتاری، با دیگران بود، از بازی کردن با آن‌ها، لذت می‌برد.
آقاجان: طاهاجان پاشو شیرینی‌ها رو پخش کن!
- آقاجان؟
- جانم دخترم؟
- میشه من پخش کنم؟
لبخندی زد و گفت:
- شما خسته شدی دخترکم!
- نه نشدم. من پخش کنم؟
- باشه عزیز من... باشه. شما پخش کن!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Psy.znb

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
67
760
مدال‌ها
2
شادمان برخاستم و کیک‌های دو رنگ قرمز و سبزم را پخش کردم. درحالی‌که طاها تماماً اخم‌آلود بود و امیرآئین تماماً لبخند؛ و تنها امیرارسلان بود که خیره به کیک‌ها و با لبخند کم‌رنگی، یک‌دانه برداشت و تشکر کرد.
- دست شما درد نکنه!
- نوش جان!
برایم این‌همه ادب و آرامش از جانب او عجیب بود! طاها در عین نجابت و ادب، شوخ بود و امیرآئین هم لاقید به نظر می‌رسید و خط قرمز‌هایی که طاها و امیرارسلان، رعایت می‌کردند را اصلاً خط قرمز به حساب نمی‌آورد و در کل، همان‌طور که گفتم، شخصیت اوپنی داشت. ولی امیرارسلان، با او فرق می‌کرد و اگر بخواهم رو راست باشم، امیرارسلان با متانتی که داشت، نسبت به بردارش سَرتر بود.
آقا ابراهیم: به‌به... چقدر این کیک خوشمزه شده!
امیرآئین هم به دور از چشم طاها، چشمکی زد و گفت:
- عالیه... عالی!
البته امیرارسلان که این چشمک را مشاهده کرده‌بود، به سمت برادرش خم شد و چیزی در گوشش گفت. البته که این به مذاق امیرآئین خوش نیامده بود که اخم‌کنان نگاهش می‌کرد.
آقاجان: دیباجان اون دیوان حافظ رو بده که فال بگیریم.
- چشم بفرمائید.
- چشمت بی‌بلا. چون شما زحمتش رو کشیدی... اول از شما شروع می‌کنیم... خوبه؟
زیر لب گفتم:
- آخ‌جون!
آقاجان لبخند زد و گفت:
- پس اول فاتحه بفرست!
سری تکان دادم و بعد از این‌که هول‌هولکی فاتحه خواندم، به آقاجان گفتم که فالم را بگیرد.
آقاجان بسم‌اللّهی گفت و با آرامش، صفحه‌ای از آن را گشود و بعد از این‌که گلویش را صاف کرد، با آن صدای گرم و پرمِهر و معنوی‌اش، غزل مرا به صورت رسا خواند:
- دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند.
واندر آن ظلمت شب، آب حیاتم دادند.
بی‌خود از شعشعه پرتو ذاتم کردند،
باده از جام تجلی صفاتم دادند.
چه مبارک سحری بود و چه فرخنده شبی...
آن شبِ قدر که این تازه براتم دادند!
بعد از این، روی من و آینه وصف جمال...
که در آن‌جا خبر از جلوه ذاتم دادند!
من اگر کام‌روا گشتم و خوش‌دل چه عجب...
مستحق بودم و این‌ها به زکاتم دادند!
هاتف آن روز به من مژده این دولت داد...
که بدان جور و جفا، صبر و ثباتم دادند.
این‌همه شهد و شکر، کَز سخنم می‌ریزد...
اجر صبری‌ست، کَز آن شاخ نباتم دادند!
همتِ حافظ و انفاس سحرخیزان بود...
که ز بند غم ایّام نجاتم دادند!
شعر که تمام شد، طاها مهربانانه نگاهم کرد و آقاجان دوباره تکرار کرد:
- که ز بند غم ایام نجاتم دادند!
زیر لب تکرار کردم:
- که ز بند غم ایام نجاتم دادند!
لبخندی زدم.
تا به آن شب، هیچ‌گاه این قدر شیفته و سرگشته یک غزل نشده بودم. تا به آن‌ شب، هیچ‌گاه غزلی وصف حالم نبود!
اما این‌بار فرق داشت! انگار حافظ هم حال این روز‌هایم را با لذت به تماشا نشسته‌بود و می‌خواست لطف بی‌کران خداوند را نشانم بدهد.
و من آن شب، بی‌تردید و به ضرس‌قاطع، فهمیده‌بودم که آقاجان، همان آب حیاتی است که خداوند به من بخشیده و من باید قدر این آب حیات را می‌دانستم.
***
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Psy.znb

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
67
760
مدال‌ها
2
چشم‌هایم را با دست‌هایم مالیدم تا اثرات خواب بپرد؛ سپس رو به طاها گفتم:
- کجا می‌رید؟
طاها همان‌طور که بند کفش‌های کتانی‌اش را می‌بست، با لحن آرامی گفت:
- یه جایی!
- خب کجا؟
- یه جای خوب!
با کلافگی، پایم را به زمین کوفتم و نالیدم:
- طاها، واقعاً که! خب بگو نمی‌گم!
بی‌تردید، از دست انداختن من لذت می‌برد:
- نمی‌گم!
- منم می‌خوام بیام باهاتون!
نگاهی به چهره خواب‌آلودم انداخت و گفت:
- شما بهتره بری بخوابی دیباخانم؛ یه نگاه به چشمات بنداز!
- خوابم پرید! لطفاً بذار منم بیام دیگه.
کلافه پوفی کشید و گفت:
- نمیشه دختر، مگه تو امتحان نداری؟
- خسته شدم خب! تو دَه‌روز، سه تا امتحان دادم. منم دلم یکم تفریح می‌خواد!
- همین دیگه... شما دلت تفریح می‌خواد، درحالی‌که اون‌جایی که ما می‌ریم، باید آستین بالا بزنی و کار کنی! برو استراحت کن، شب که اومدم، می‌برمت گردش، خوبه؟
- کار می‌کنم منم، قول میدم!
- ای بابا، یه پا داره؟
- چی؟
- مرغت!
- بله یه پا داره!
قدری فکر کرد و ناگهان خبیثانه گفت:
- اگر بتونی تا دَه‌دقیقه دیگه آماده بشی، می‌برمت؛ اما اگه یه دقیقه هم دیر کنی، گازش رو گرفتیم، اوکی؟
با هیجان گفتم:
- اوکی!
سپس در مقابل چشمان خندانش، به طرف اتاقم دویدم و به صورت سَرسری، دم‌دستی‌ترین لباس‌هایم را تن کردم و پس از برداشتن کیف، نفس‌نفس‌زنان بیرون دویدم.
مطمئناً سروصدای زیادی تولید کرده‌بودم که قبل از اینکه به در ورودی حیاط برسم، آقاجان صدایم زد و گفت:
- مگه شما خواب نبودی دیباجان؟ نگران شدم.
- آقاجان ببخشید که بیدارتون کردم؛ قراره با طاها برم بیرون.
- باشه عزیز من، پس مراقب خودتون باشید!
- چشم خدانگهدار!
- خدا به همراه‌تون!
بیرون که رفتم، دَم در، طاها و امیرارسلان، با یک‌دیگر در حال صحبت بودند. تا نزدیک‌شان شدم، طاها با یک حالت بسیار متعجبی گفت:
- آماده شدی اونم به این سرعت؟
خنده‌کنان گفتم:
- نخیر، یکمش مونده واسه توی ماشین!
با گنگی، دستی پشت گردنش کشید و بعد هم رو به امیرارسلان گفت:
- دَه دقیقه نشد نه؟
امیرارسلان با لبخند، نگاهی به ساعت مچی‌اش انداخت و گفت:
- نه!
طاها: باور کردنی نیست! مگه ممکنه؟
چشم غره‌ای به او رفتم و بعد هم رو به امیرارسلان گفتم:
- سلام، صبح بخیر!
نگاه گذرایی به من انداخت و همان‌طور آرام گفت:
- سلام، هم‌چنین. طاهاجان اگر صلاح می‌دونی، حرکت کنیم.
 
موضوع نویسنده

Psy.znb

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
67
760
مدال‌ها
2
طاها که هنوز هم باورش نشده‌بود که من بتوانم زیر دَه‌دقیقه حاضر شوم، سرگشته گفت:
- بریم برادر!
البته او نمی‌دانست که بخش اعظم زمانی که من برای آماده‌شدن صرف می‌کنم، به آرایش‌کردن اختصاص دارد و پوشیدن لباس، چندان هم وقت‌گیر نیست. با خنده‌ای شیطنت‌آمیز، سوار ماشین شدم و بلافاصله، کیف لوازم آرایشی‌ام را درآوردم. آن دو هم، هم‌چنان که صحبت می‌کردند، سوار شدند.
مثل همیشه و هر زمان دیگری که با این کار، برای چند دقیقه‌ای، از دنیا فاصله می‌گرفتم، این‌بار هم متوجه اطراف و اطرافیانم نبودم؛ تا جایی‌که وقتی
به ناگه سر بلند کردم، متوجه نگاه طاها و یک نگاه سرسری پر از حیرت از درون آینه که از سمت امیرارسلان روانه‌ام گشته‌بود، شدم.
خجالت‌زده پرسیدم:
- خب چیه؟ چرا این‌جوری نگاهم می‌کنین؟
طاها سری تکان داد و برگشت. طوری که انگار این معنی را داشت که با صفر کیلومتری، به سیزده‌به‌در رفته‌است.
امیرارسلان هم ماشین را به حرکت درآورد و چیزی نگفت.
کمی که گذشت، طاها با لحن بامزه‌ای گفت:
- اعتمادبه‌نفس، صفر!
- نخیرم، من فقط می‌خوام خوشگل باشم!
- مگه نیستی؟
قلبم از شنیدن این جمله و جمله بعدی، لرزید.
- می‌دونی چیه؟ موضوع اینه که، شما همیشه بعد آرایش خودت رو تو آینه برانداز می‌کنی و لذت می‌بری، نه قبلش!
بی‌اختیار و شرم، نگاهم به سمت امیرارسلان چرخید و لبخند عمیقش را که شاید نشان از هم‌نظری با طاها را داشت، شکار کردم.
دست‌هایم را با هیجان مشت کردم و با لحنی کودکانه گفتم:
- ولی من دوست دارم همه منو خوشگل ببینن... همه! دوست دارم همه دوستم داشته باشن، همه عاشقم بشن.
پس از زدن این حرف، ناگهان دست روی دهانم گذاشتم. بدجور این نیاز پانزده‌ساله به دیده‌شدن را فاش کرده‌بودم!
طاها زیر لب، جمله نامفهومی گفت و به بیرون خیره شد.
به ناگه امیرارسلان، همان‌طور که دور برگردان را دور می‌زد، گفت:
- هین رها کن عشق‌های صورتی.
عشق بر صورت، نه بر روی سطی!
آنچه معشوق است، صورت نیست آن!
خواه عشق این جهان، خواه آن جهان!
به سمتش خم شدم و همان‌طور که از صندلی‌اش آویزان شده‌بودم، لب برچیده گفتم:
- من که نفهمیدم چی گفتین؛ ولی آفرین قشنگ بود!
امیرارسلان، نامحسوس خود را بیشتر به در چسباند و لبخندش عمق گرفت.
طاها هم با خنده، رو به امیرارسلان گفت:
- بهت قول میدم همین امشب، یه لیست جدید از لوازم‌ آرایشی به من میده، میگه بخرش! مدیونی فکر کنی لاک‌های رنگی و رژهای 24ساعته هم توش هستا!
این‌بار زیر خنده زدم و با کیفم، به کتفش کوفتم. برایم جالب بود طاهایی که نزد امیرآئین، درباره من این چنین بی‌پرده سخن نمی‌گفت، نزد امیرارسلان، به این راحتی‌ها اظهار نظر می‌کند! یعنی تا به این حد به او اعتماد داشت؟ جالب‌تر این که با این‌که اعتقاداتش، صدوهشتاد درجه با من متفاوت بود، باز هم از باب شوخی وارد میشد و تذکر می‌داد؛ و کاری هم نداشت که عملی خواهد شد یا خیر!
مدتی به سکوت گذشت تا اینکه گفتم:
- آقا امیرارسلان؟
پس از چند ثانیه و با صدای ضعیفی پاسخ داد:
- بله؟
- آهنگی چیزی ندارین گوش کنیم؟ دلم گرفت خب!
امیر ارسلان: شرمنده‌تونم. در حال حاضر، سی‌دی یا فلشی ندارم.
لب‌هایم تبدیل به یک خط صاف شد و کم جان گفتم:
- باشه، اشکالی نداره، ممنون!
- خواهش می‌کنم، بازم عذر می‌خوام!
لبخندی به رویش زدم و دیگر تا آخر مسیر چیزی نگفتم.
حدوداً بیست‌دقیقه‌ای در راه بودیم تا اینکه امیرارسلان، ماشین را پارک کرد و گفت:
- بفرمائید، رسیدیم!
- این‌جا کجاست؟
 
موضوع نویسنده

Psy.znb

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
67
760
مدال‌ها
2
طاها همان‌طور که کمربندش را باز می‌کرد، گفت:
- به زودی می‌فهمی!
شانه‌ای بالا انداختم و با آن‌ها هم‌قدم شدم.
طاها یااللّه گویان، وارد یک خانه با حیاطی بزرگ و قدیمی شد. من نیز پشت سرش داخل شدم.
حیاط پر بود از آدم‌هایی که هر کدام‌شان، در حیطه آشپزی مشغول به انجام کاری بودند. یکی سیب‌زمینی سرخ می‌کرد، یکی برنج پاک می‌کرد، یکی پیاز پوست می‌گرفت و دیگری، لپه‌ها را می‌شست.
مردی نسبتاً سال‌خورده با محاسنی نسبتاً بلند، نزدیک‌مان شد و با طاها خوش‌وبش کرد.
- به‌به... آقاطاهای گل، خوبی پسر؟
طاها متواضعانه سر خم کرد و گفت:
- سلام آقاسید، خوبین؟
آقاسید نگاهی به امیرارسلان کرد و با مهربانی گفت:
- باعث و بانی این کار خیر، آقا امیرارسلانه، نه من! خیر ببینی پسر!
امیرارسلان به رسم ادب، دست به سی*ن*ه، کمی خم شد.
- نفرمائید، این خونه‌ای که بچه‌ها توش کار می‌کنن، مال شماست. پس مزد اصلی هم متعلق به شماست.
آقاسید با محبت و پدرانه، چندباری دست روی شانه امیرارسلان زد و سپس با اشاره به من گفت:
- این دخترخانم با شماست؟
طاها: بله آقاسید، ایشونم اومدن کمک کنن!
آقاسید گفت:
- خوش اومدی دخترم، اجرت با خدا!
لبخندی زدم و گفتم:
- ممنونم!
سری تکان داد و گفت:
- خب جوونا، من برم به کارا برسم تا بتونیم تا ظهر غذاها رو آماده کنیم.
امیر ارسلان: دست شما درد نکنه!
رو به طاها گفتم:
- این‌جا چه خبره؟
طاها: آقاسید، صاحب این خونه‌ست و ید طولایی تو کار خیر داره؛ ما هم به واسطه رفاقتش با آقاجان، باهاش آشنا شدیم. این‌جا هر کسی نذری داشته باشه، هزینه می‌ذاره و ما هم به نسبت میزان اون هزینه، جمع می‌شیم و غذا درست می‌کنیم؛ بعدشم بین نیازمندا پخشش می‌کنیم. البته به خاطر مشغله‌ها، تقریباً ماهی یه‌بار اتفاق می‌افته و از قضا، این‌بارم امیرارسلان نذر کرده.
با شیطنت رو به امیرارسلان کردم و پرسیدم:
- نذر کردین؟ نذرتون چی بوده؟
همان‌طور که سر به زیر بود، با وقار پاسخ داد:
- نذرو که جار نمی‌زنن خانم!
- تو رو خدا بگید، لااقل به من! به هیشکی نمیگما!
طاها: دختر چرا پیله می‌کنی؟ به جای این کارا، بیا برو کمک خانما. مگه نگفتی آماده‌ای واسه کار کردن؟ بیا برو بلکه خدا یه جو اعتمادبه‌نفس بهت بخشید. خدا رو چه دیدی؟
خنده‌ای کردم و به سمت خانم‌ها رفتم. البته من بین آن جمع، با آن پوشش زننده و نیات پاک و خدایی، یک جورهایی، وصله ناجور محسوب می‌شدم، اما حقیقتاً نمی‌توانستم منکر آن شور و حال و حس خوبی که نصیبم شده‌بود، بشوم. رو به جمع، با شرم سلام دادم و آن‌ها در کمال احترام و ادب، تحویلم گرفتند. پس از سلام و بِده‌بستان‌های عاطفی، دختری سبزه‌رو، بلند شد و پس از مرتب کردن چادرش گفت:
- اومدی کمک عزیزم؟
- بله، می تونم؟
- معلومه که می‌تونی، چرا نتونی؟
همان‌طور که ناخودآگاه، موهایم را داخل می‌زدم، گفتم:
- آخه من با شما فرق می‌کنم.
لبخند زد و گفت:
- این‌جا ما همه‌مون خدمت‌گزاریم و فرقمونم فقط خدا می‌دونه و این ارتباطی به هیچ چیز دیگه‌ای نداره. یعنی مهم نیست که کی هستیم و چطور زندگی می‌کنیم، پس خیالت راحت باشه. این‌جا هیچ‌ک.س اهل قضاوت نیست و این خواسته آقاسید بوده. درِ این خونه هم، به روی همه بازه دختر خوب!
 
موضوع نویسنده

Psy.znb

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
67
760
مدال‌ها
2
لبخندی زدم و پر ذوق گفتم:
- چی‌کار می‌تونم انجام بدم؟
- اسمت چیه؟
- دیبا!
- منم فاطمه هستم دیباخانم. با من بیا تا بهت بگم باید چیکار کنی!
- ممنونم، باشه!
با محبتی لاینوصف، دستم را گرفت و مرا با خود به داخل خانه برد. وقتی به آشپزخانه رسیدیم، گفت:
- این‌جا نیروی کمکی کم داشتیم و خدا تو رو به موقع رسوند. سپس رو به جمع سه‌نفری خانم‌ها گفت:
- خانما، خسته نباشید، نیروی کمکی اومده!
خانمی با چهره گرد و نمکی، سر برافراشت و گفت:
- خوش اومدی دخترم، بیا کمک کن سبزی‌ها رو پاک کنیم، بعدش باهاشون لقمه درست کنیم.
چشمی گفتم و نشستم. فاطمه هم که خیالش از بابت جا گرفتنم راحت شده‌بود، با اجازه‌ای گفت و رفت.
حق با فاطمه بود؛ کسی کاری به این نداشت که تو که هستی، از کجا آمده‌ای و حتی هدفت از آمدن، چه بوده‌است؛ همین که کارشان را تروتمیز انجام می‌دادند، برای‌شان از هر فعلی، ضروری‌تر بود. یک‌ساعتی طول کشید تا سبزی‌ها را پاک کنیم و بشوییم. وقتی مشغول تقسیم پنیرها برای هر لقمه بودیم، طاها یااللّه گویان و سربه‌زیر وارد شد و نان‌های ماشینی را روی میز گذاشت، سپس همان‌طور که سر به زیر داشت، با آرامش و مهربانی گفت:
- خانما، امری نیست؟
یکی از آن‌ها که فهمیده‌بودم نامش راضیه است، گفت:
- نه پسرم، همه چی هست؛ شما برو به کارات برس!
طاها مؤدبانه گفت:
- خداروشکر، با اجازه! سپس هم‌زمان که به سمت حیاط گم برمی‌داشت، نگاهش را به منی دوخت که حال، سبزی‌ها را روی سفره می‌گذاشتم تا لقمه‌ها را آماده کنیم. نمی‌دانم چه در من دید که رفته‌رفته، لبخند بسیار آرام‌بخشی زد و رفت. بی‌تردید، برای من، آن لبخند آن‌قدر روح‌نواز و دل‌نشین بود که از همان لحظه تصمیم گرفتم، آن‌گونه که طاها دوست دارد بشوم. دوست داشتم قدری نگاهم را وسیع‌تر کرده و جهان را طور دیگری ببینم. دوست داشتم مثل طاها و امیرارسلان، دعای خیر آدم‌ها، پشتم را گرم کرده و قلبم حاصل آن را درو کند.
لبخندی زدم و این‌بار با انرژی مضاعف و حس بهتری به کارم ادامه دادم. وقتی لقمه‌ها را آماده کردیم، به حیاط رفتیم و برای آقایان و خانم‌هایی که در حیاط کار می‌کردند، چای ریختیم. به دستور آقا سید، همه دور هم جمع شدند و با شوخی و خنده، چای‌شان را نوشیدند. به نظر من آن چای، آن‌قدر به خودی خود، شیرین بود که اصلاً نیازی به قند و شکر نداشت!
بعد از خوردن چای، همه دوباره سرگرم کار شدیم. طوری‌که هر کدام‌مان به هر کاری دستی می‌بردیم و از انجامش، لذت می‌بردیم؛ از چیدن لقمه‌ها در سبد، تا هم‌زدن و ریختن غذا در ظروف یک‌بارمصرف! زمانی که آقایان، هر کدام تعدادی از غذاها را داخل ماشین‌شان می‌گذاشتند تا در مناطق مختلف پخش‌شان کنند، تازه به خود آمدم و سعی کردم برای رفع خستگی، نفس عمیقی بکشم. البته که این تنفس بسیار کارگر بود، چرا که بوی قیمه نذری با شدت بیشتری در بینی‌ام پیچید و آن بو، آن‌قدر دیوانه‌کننده بود که اشتهایم را تحریک کرد و خستگی‌ام را شست. ابتدا سعی کردم خود را قانع کنم که این غذاها برای ما نیست، ولی وقتی دیدم که این پرهیزگاری‌ها از من بر نمی‌آید، رو کردم به امیرارسلان و گفتم:
- شما که بانی مجلسی، میشه یه پرس قیمه هم برای من کنار بذاری؟ به خدا من از همه نیازمندترم!
امیرارسلان در صندوق‌عقب را بست و با متانت خندید.
با تعجب نگاهش کردم و گفتم:
- چرا می‌خندین؟
خنده‌اش را قورت داد و گفت:
- سهم همه کسایی که این‌جا زحمت می‌کشن، محفوظه. همیشه هم همین‌طوریه. لطفاً سوار شید بریم غذاها رو پخش کنیم، بعدش که خیال‌مون از این بابت راحت شد، خودمونم نهارمون رو می‌خوریم.
- نمیشه اول خودمون بخوریم و بعداً ببریم واسه نیازمندا؟
یک نگاه آرام‌بخش همراه با یک لبخند نثارم کرد و گفت:
- اگه بدونید که اون بچه‌ها، الان چه انتظاری می‌کشن، این رو نمی‌گید!
- یعنی می‌دونن؟
- بله، تاریخ پخش نذری‌ها تو ماه، کاملاً مشخصه!
- پس زودتر بریم... گناه دارن!
باز هم لبخندی زد و در عقب را باز کرد تا سوار شوم. من هم همراه با یک لبخند از دل برآمده، نشستم.
طاها هم که از خانه بیرون آمد، هر دوی‌شان نشستند و به راه افتادیم.
 
موضوع نویسنده

Psy.znb

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
67
760
مدال‌ها
2
در میانه راه، طاها گفت:
- دیباخانم، می‌بینم که حسابی خسته شدی!
- نخیرم، اصلاً هم خسته نشدم. تازه دوست دارم همیشه بیام اینجا... میشه؟
طاها: واقعاً دوست داری بیایی؟
- اشکالی داره؟
با شوقی که برآمده از قدری ناباوری بود، گفت:
- نه این خیلی خوبه!
لبخند زدم. این یکی از اقداماتی بود که دوست داشتم در راستای دیدن لبخندی شبیه به آن لبخند طاها که به دلم قرار داده‌بود، انجام بدهم. دیگر مکالمه‌ای برقرار نشد و من سعی کردم توجه‌ام را به مسیر بدهم. مسیری که انتهایش، ختم به عده‌ای میشد که چشم‌شان به در بود تا کمکی دریافت کنند. کسانی که فرق‌شان با آدم‌های دیگر، فقط در داشتن و نداشتن پول خلاصه میشد؛ پولی که تکه کاغذی بیش نیست اما کل دنیا را روی سر انگشتانش می‌چرخاند.
آهی کشیدم.
طاها: چرا ناراحتی دیباخانم؟
جا خوردم؛ چرا که انتظار نداشتم تا به این حد، حواسش جمع من باشد!
- دلم می‌سوزه واسه این آدما. اصلاً چرا باید برای یه لقمه نون، این‌همه سختی بکشن و بچه‌هاشون، گرسنه سر روی بالش بذارن؟
طاها که از این تحول در من به شگفت آمده‌بود، فقط نگاه کرد و امیرارسلان به جای او لب گشود:
- برای اینکه مسئولیت‌پذیری و آدم مسئولیت‌پذیر، کیمیا شده! اگر هر کسی، تو هر لباسی، تو هر جایگاه و پست و موقعیتی، کارش رو درست انجام بده، هیچ‌وقت این اتفاق نمی‌افته، اما دلِ خون این آدما، حکایت از وارونه کار کردن‌شون و خودخواهی‌هاشون داره.
- باید چیکار کرد؟
طاها: باید اول از خودت شروع کنی. اگر تو به نوبه خودت، کارت رو درست انجام بدی و از اطرافیانت هم بخوای که این کارو بکنن، این بزرگ‌ترین کاریه که باید انجام می‌دادی و دادی. بقیه‌شم نه کار منه، نه کار شما و نه کار امیرارسلان!
- پس کار کیه؟
- کسی که همیشه انتظارش رو می‌کشیم.
لب زدم:
- امام‌زمان؟
طاها: بله!
***
وقتی به محله‌ای از یکی از روستاهای اطراف، که باید در آن غذاها را پخش می‌کردیم رسیدیم، عده‌ای از بچه‌ها که گل کوچک بازی می‌کردند، دور ماشین حلقه زدند و با شوق خندیدند. با دیدن لبخندهای غمگین‌شان دلم از غصه ترکید، اما لب‌هایم را محکم روی هم چفت کردم تا با این کار، جلوی فروپاشیدن بغضم را بگیرم.
طاها: دیباخانم تو پخش غذا کمک می‌کنی؟
- میشه؟
- معلومه که میشه!
امیرارسلان پیاده شد و از آنان خواست به صف بایستند؛ سپس از صندوق عقب، غذاها را درآورد. خیره به کودکانی که به دلیل بازی، عرق کرده‌بودند و لباس‌هایی که خاکی شده‌بود، پیاده شدم. با صدای شورآفرین کودکان، اندک‌اندک، باقی اهالی نیز متوجه حضورمان شدند و به صف پیوستند. من نیز با شوقی لاینوصف، غذاهایی که طاها به دستم می‌داد را بین‌شان، پخش می‌کردم. بعضی از بچه‌ها، آن‌قدر معصوم و بی‌گناه به نظر می‌رسیدند که دوست داشتم بغل کرده و ببوسم‌شان! حتی آن بین، مادران و پدرانی را دیدم که با سری افتاده، غذای‌شان را می‌گرفتند و با تشکری، دور می‌شدند؛ و فقط خدا می‌دانست از دردی که هر روز و شب، در سی*ن*ه حمل می‌کردند و در فکر التیام حسرت فرزندان عزیزشان، موی سپید می‌کردند!
وقتی غذاها را پخش کردیم، به خواست طاها، همان‌جا در ماشین نشستیم تا غذای خودمان را بخوریم، ولی من دیگر احساس گرسنگی نمی‌کردم، بلکه حس می‌کردم چیزی راه گلویم را بسته و چاره‌اش فقط گریه است. امیرارسلان به عقب برگشت و ظرف یک‌بار مصرف را به طرفم گرفت و گفت:
- بفرمائید!
- میل ندارم!
با تعجب نگاهم کرد و گفت:
- ولی شما که... .
بی‌توجه به جمله ناتمامش نالیدم:
- دوست داشتم تا شب سرپا می‌موندم و غذا می‌دادم دست‌شون. اصلاً کاش میشد همیشه و هر روز بهشون کمک کرد!
طاها هم برگشت و نگاهم کرد.
- دیباخانم!
 
موضوع نویسنده

Psy.znb

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
67
760
مدال‌ها
2
بغضی که چونان سنگی، راه گلویم را بسته بود، بالاخره تبدیل به اشک شد و نهایتاً، با صدا گریستم؛ اما هیچ‌کدام‌شان هیچ حرفی نزدند. پس از یک دل سیر گریه‌کردن، طاها بطری آبی را به طرفم گرفت و گفت:
- چه دل مهربونی داری دیباخانم گل!
کم‌جان گفتم:
- گفتید راه حلش امام زمانه؛ حالا باید چیکار کنیم که بیاد؟
طاها نگاهی با امیرارسلان ردوبدل کرد و نهایتاً با لبخند مهربانی گفت:
- اومدنش که میاد خانم‌خانما! شکی هم توش نیست؛ به قولی دیر و زود داره اما سوخت‌وسوز نداره. دعای ما اینه که زودتر بیاد و وقتی هم میاد، شرمنده و روسیاه نباشیم.
-چیکار کنیم شرمنده‌اش نباشیم؟
این‌بار امیرارسلان پاسخ داد:
- شما اول با تمام وجودت بخواه که بیاد، آثارشم مطمئناً بعد عشق به حضرت، در شما دیده میشه!
طاها: شک نکن، دیباخانم دختر پاک و با اراده‌ایه!
امیرارسلان، لبخندزنان سری به نشانه تأیید تکان داد و دوباره غذا را به سمتم گرفت.
- بسم‌اللّه!
این‌بار با آرامش‌خاطر بیشتری غذا را گرفتم و مشغول خوردن شدم.
***
ماه‌ها گذشت؛ ماه‌هایی که تمام همّ‌وغمم، روز شماری برای رفتن به آن خانه و کمک به آدم‌هایی که نگران رساندن امروزشان به فردا بودند و از پس برآورده کردن یک آرزوی ساده فرزندشان هم بر نمی‌آمدند، شده‌بود. به جز این خیرخواهی بی‌انتها برای غیر، تغییر خاصی در من دیده‌نمیشد. حتی می‌شود گفت که همه چیز روی خط آرامش پیش می‌رفت. مهر و محبت آقاجان هم، مثل همیشه بود و پیشرفت در درس‌هایم که پشتش خروارهاخروار انگیزه خوابیده‌بود نیز، نتیجه این مهر و محبت و امیدی بود که آقاجان در قلبم کاشته‌بود. حال در این میان، کسانی هم بودند که باید همیشه لایه‌به‌لایه شخصیت‌شان را کشف می‌کردم؛ منظور طاها و امیرارسلانی بودند که در هر کار خیر و درستی، مرا نیز با خود همراه می‌کردند و به خط مقدم انسانیت می‌کشاندند. البته نمی‌توان از این موضوع غافل بود که لیدر همه این فعالیت‌ها، آقاجان بود که تدریج‌گونه و با کمک آن دو، جسم و روحم را قرین هم‌نوع‌دوستی و خوددوستی و معرفت می‌کرد؛ یک روز با خریدن اسباب‌بازی برای کودکان سرطانی، یک روز با جمع کردن کمک هزینه برای جهاز عروس‌ودامادهای بی‌بضاعت، یک روز با خرید گل در چهارراه، از دست پسربچه‌ای که از سرما می‌لرزد و آخرین گلش در دستش باد کرده‌است، و یک روز شبیه ماه‌های گذشته، برای پختن و پخش‌کردن غذا بین مردم! خلاصه که عمر به بطالت نمی‌گذشت و حس پویایی و به دردبخور بودن، در سراسر وجودم آذین بسته‌بود. در این میان، کار مبتکرانه‌ای که از دستم بر می‌آمد و برایش ذوق‌ها می‌کردم، این بود که از برخی دوستان و هم‌کلاسی‌ها، بخواهم تا با من در این کار همراه شده و آن‌ها هم این لذت را تجربه کنند.
***
یک‌روز در راه بازگشت به خانه بودم که کسی صدایم زد.
- دیباخانم؟
با ذوق سر بلند کردم و به خیابان نگاه کردم.
- بیا سوار شو خانم‌خانما!
بی‌مکث سوار شدم. او همیشه تایم مدرسه‌ام که تمام میشد، دنبالم می‌آمد اما آن روز دیر رسیده‌بود و من در راه برگشت، حس می‌کردم چیزی را گم کرده‌ام. آن‌قدر محبتش در قلبم ریشه دوانده‌بود که ناخواسته اسمش را که می‌شنیدم، صدایش را که می‌شنیدم، بوی عطرش را که می‌شنیدم، قلبم بی‌قرار به تپش می‌افتاد. این روزها نسبت به یک‌سال گذشته، بیشتر دوستش می‌داشتم، بیشتر نگاهش می کردم، و بیشتر مرید و هواخواهش شده‌بودم.
او برای من همیشه وقت داشت، او برای من همیشه سهل‌الوصول بود، من با او می‌توانستم از کوچک‌ترین و بی‌اهمیت‌ترین موضوعات دنیا سخن بگویم و او، واوبه‌واوش را بفهمد، می‌توانستم به او تکیه کنم و او بهترین تکیه‌گاه باشد، می‌توانستم بی هیچ لیمیت و محدودیتی، طلب کنم و او مطلوب را بدون فوت وقت نشانم بدهد، تا جایی‌که حاصلش یک جرقه شد؛ جرقه‌ای که در قلبم زده شده‌بود و پس از آن، این قلب، خواستنش را فریاد می‌زد. می‌گویند اگر کسی را دوست داشته باشی، رفته‌رفته شبیهش می‌شوی؛ این جمله کاملاً درست بود. من با مثل او شدن، داشتم به طاهای دیگری تبدیل می‌شدم. مثلاً تازگی‌ها مثل او آرام سخن می‌گفتم، مثل او سنگین‌ورنگین لباس می‌پوشیدم، مثل او کتاب می‌خواندم، یا به هنگام خرید، همه لباس‌ها را به سلیقه او می‌خریدم. حتی عطری که می‌زدم نیز، به سلیقه او انتخاب می‌شد! بی‌شک اگر فرید و ثریا زنده می‌شدند و مرا می‌دیدند، هرگز این منِ جدید را نمی‌شناختند. منی که با انگیزه تمام، از هر درسی بهترین نمره را می‌گرفتم، به هر انسانی که نگاه می‌کردم، به طور پیش‌فرض، او را بهترین مخلوق خدا می‌دانستم، بدون تحقیق و بررسی سخن نمی‌گفتم و آداب معاشرتم صدوهشتاد درجه تغییر کرده‌بود، یا با وجود اینکه هنوز هم گَه‌گداری به موهایم اذن جولان می‌دادم، در پوششم یک تغییر اساسی ایجاد کرده‌بودم؛ طوری که خودم هم باورم نمیشد که چه کسی بوده‌ام و چه کسی شده‌ام!
اخمی تصنعی روی چهره‌ام نشاندم و به جز سلام، چیزی نگفتم.
- آخ‌آخ... من از شما معذرت بخوام، قضیه فیصله پیدا می‌کنه؟
نتوانستم جلوی خنده‌ام را بگیرم.
- آهان، خندیدی؛ پس وضعیت سفیده دیگه!
- ... .
 
بالا پایین