جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

در حال تایپ [نبض سایه‌ی خاکستر(جلددوم منطقه‌ی آشوب)] اثر «Rasha_S کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Rasha_S با نام [نبض سایه‌ی خاکستر(جلددوم منطقه‌ی آشوب)] اثر «Rasha_S کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 820 بازدید, 31 پاسخ و 12 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [نبض سایه‌ی خاکستر(جلددوم منطقه‌ی آشوب)] اثر «Rasha_S کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Rasha_S
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Rasha_S
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,465
12,742
مدال‌ها
4
***
مشت‌های محکمم رو به کیسه می‌کوبیدم که با هیاهویی که بلند شد از حرکت وایستادم و به ورودی نگاه کردم. جنگجوهای دیوارنشین همون‌طور که قرار بود، از امروز به بعد با ما تلفیق می‌شدن. صف ۲۰ نفریشون رو از نظر می‌گذروندم که با دیدن دختر آشنا و عجیبی که یکی از مأمورهایی بود که برای بازرسی پشت دروازه‌ها وایمیستادن، ابروی راستم رو بالا انداختم. زیر لب زمزمه کردم:
- این آدم مشکوک هم قراره اینجا باشه؟
صدای واق‌واق بلند و آشنایی باعث شد افکارم بهم بخوره. بچه‌های دیگه هم دست از تمرین کشیده‌بودن و به سگ غول‌پیکر مشکی‌ای که پشت سرشون وارد شد، چشم دوخته‌بودن. سرافراز سوت بلندی زد و دستور داد دایره‌وار وایستیم. قدم برداشتم که جلوترین جنگجو جلو اومد و با صدای بلند شروع به حرف زدن کرد:
- آزادهای تازه‌وارد! از امروز افتخار بودن در کنار ما نصیبتون میشه، ولی قبل از اون باید خودتون رو ثابت کنین.
با دست جایی رو نشون داد. مسیرش رو دنبال کردم و به سگ رسیدم که توسط یکی از سربازها و با زنجیر به‌طرف مرکز دایره هدایت می‌شد. بچه‌ها از سرراه کنار می‌رفتن و راه رو برای عبورش باز می‌کردن. به اجبار سربازها، وسط دایره وایستاد و با پوزه‌ی نیمه‌بازی که بزاق‌های اسیدی از بینشون روی زمین می‌ریخت، نگاه تشنه به خونش رو بهمون دوخت. پسر با تمسخر به حرف اومد:
- شرمنده که نتونستیم اون هیولاهای آبی و بزرگی که استرنجر صداش می‌زنین رو بیاریم! سگ‌ها هم برای مبارزه عالی هستن.
دست‌هاش رو با هیجان به هم کوبید.
پسر: خب، کی قراره داوطلب بشه؟
سکوت تنها جوابی بود که گرفت. نگاهش رو روی ما می‌چرخوند ولی بعد از این‌که از همراهی ما برای این بازی مضحکی که تدارک دیده‌بودن رو دید، چشم‌هاش رو توی حدقه چرخوند.
پسر: هیچ‌ک.س؟ پس خودم انتخاب می‌کنم.
متفکرانه دستش رو روی ته‌ریش روی چونه‌ش کشید و نگاهش روی جوون‌ترین عضو گروهمون ثابت موند.
پسر: تو! دختری که موهات طلاییه؛ بیا که همه منتظرن.
سهراب که سمت راستم وایستاده‌بود، زیر لب غرید:
- عوضی‌ها، تینای ۱۹ ساله مگه از پس این هیولا برمیاد؟! عمداً می‌خوان ما رو تحقیر کنن.
از گوشه‌ی چشم نگاهی به سرافراز انداختم که با خونسردی دست‌هاش رو توی جیب‌های شلوارش فرو کرده‌بود و به دیوار بتنی پشت سرش تکیه داده‌بود. صدای فریاد عصبانی و کلافه‌ی پسر بلند شد:
- مگه کری؟ عجله کن.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,465
12,742
مدال‌ها
4
دستکش‌های چرمی رو توی دستم محکم کردم و همزمان با تینا، قدمی به جلو برداشتم. با صدای بلند همشون رو خطاب قرار دادم:
- من داوطلب میشم.
کمی نگاهم کرد. شونه‌ای بالا انداخت و با دست به تینا اشاره کرد که سرجای اولش برگرده. سهراب: بکشش سانیار!
جلو رفتم که همزمان با من، پسر و سربازهایی که سگ رو تحت کنترل قرار داده‌بودن، عقب رفتن. روبه‌روی سگ وایستادم و کمی به جلو خم شدم. خنجر رو از توی غلاف بیرون کشیدم و توی چشم‌های قرمز سگ خیره شدم. با دستور سرافراز، زنجیرهایی که سگ رو مهار می‌کردن، روی زمین افتادن و سگ با پرشی بلند به‌طرفم حمله کرد. جاخالی دادم و سمت راستش قرار گرفتم. از فرصت استفاده کردم و با خنجر به‌طرف گردنش یورش بردم و زخمی نسبتاً عمیق روی اون به وجود آوردم. با پهلو خودش رو بهم کوبید که چند قدمی به عقب پرت شدم. پاشنه‌های پوتینم رو روی خاک فشار دادم و ثابت وایستادم. سگ غرش بلندی از درد کرد و دوباره به طرفم پرید. با احساس حرکتی از پشت سرم، روی پاشنه‌ی پا چرخیدم و مشتی که چهار میلی‌متر با صورتم فاصله داشت رو با ساعد دستم منحرف کردم. خنجر رو توی دستم چرخوندم و با دسته به شکم مرد جنگجویی که من رو هدف قرار داده‌بود، کوبیدم. به‌طرف سگ چرخیدم که با دیدن شدت نزدیکیش بهم، نفسم رو توی سی*ن*ه حبس کردم و خوردم رو روی زمین پرت کردم. صدای اعتراض سهراب و بچه‌ها به گوشم رسید ولی هیچ‌ک.س اهمیتی نداد. غلت زدم و با عجله، دست‌هام رو بالای سرم قرار دادم و با فشار دادن کف دست‌ها و پاهام، به پالا پریدم. روی پا وایستادم و خنجر رو توی گردنش فرو کردم. نعره‌ای کشید و خودش رو روی من انداخت. لعنتی فرستادم و لحظه‌ای قبل از فرودش روی من، خنجر رو بیرون کشیدم و عمودی بالای سی*ن*ه‌م قرار دادم. ثانیه‌ای بعد، فشار و مایع گرمی که دست‌ها و بدنم رو پوشوند، نفسم رو بند آورد. دندون‌هام رو روی هم فشار دادم که از روم بلند شد و نسیم ملایمی به صورتم خورد. سگ با وجود خون‌ریزی‌ای که داشت، پنجه‌های بلندش رو با یه حرکت سریع روی سی*ن*ه‌م کشید و دندون‌های بلند و کثیفش رو برای جدا کردن سرم، جلو آورد. نعره‌ای از سر درد و عصبانیت زدم و بدون توجه به بوی بد دهنش، خنجرم رو بالا آوردم و بین ابروهاش فرو کردم. فریادی زد که با ساعد آزادم، صورتم رو پوشوندم. بزاق‌های اسیدی سگ روی آستینم ریخت و صدای سوختن پارچه و بوی بدش بلند شد. خنجر رو با تمام قدرتم به‌سمت پوزه‌ش کشیدم که صداش قطع شد و بدن بی‌جونش روم افتاد. با پا به کناری پرتش کردم و وایستادم. تیغه‌ی خنجر رو روی بدن پر موی سگ کشیدم بعد از پاک شدنش از خون لزش، توی غلافش فرو کردم. به‌سمت پسر و سرافراز چرخیدم و بدون توجه به درد و خونی که از زخم روی سی*ن*ه‌م می‌رفت، با صدای بلند خطاب قرارشون دادم:
- امیدوارم همون‌طور که خواسته‌بودین، خودمون رو ثابت کرده باشیم!
نگاهم روی جمعیت چرخید. دختر مرموز با بی‌میلی و خشمی پنهون، دور از جمعیت وایستاده‌بود.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین