- Mar
- 175
- 2,179
- مدالها
- 2
نگاهم به آسمان خاکستری دوخته شدهبود، و این بار، هیچ خورشیدی در پس ابرها نبود.
تنها رگههایی از خون غروب، که بر بوم نیلی یأس پاشیده شدهبود.
صدای قدمهایت، هرگز پژواکی نداشت؛ تنها سکوت بود که در دل کویر تنهاییام فریاد میکشید؛ فریاد پایان، فریاد نبودن، فریاد هیچ.
در هر سوز باد، زمزمهی نامی که تا ابد در گوشم میپیچید. این تراژدی، بیش از آنکه فنای مطلق باشد، فراق ابدی دو روحی بود که روزی در هم تنیدهبودند.
تنها رگههایی از خون غروب، که بر بوم نیلی یأس پاشیده شدهبود.
صدای قدمهایت، هرگز پژواکی نداشت؛ تنها سکوت بود که در دل کویر تنهاییام فریاد میکشید؛ فریاد پایان، فریاد نبودن، فریاد هیچ.
در هر سوز باد، زمزمهی نامی که تا ابد در گوشم میپیچید. این تراژدی، بیش از آنکه فنای مطلق باشد، فراق ابدی دو روحی بود که روزی در هم تنیدهبودند.
آخرین ویرایش توسط مدیر: