جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

در حال تایپ [دامیار] اثر «ریحانه کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط ریحانا۲۰ با نام [دامیار] اثر «ریحانه کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 316 بازدید, 18 پاسخ و 10 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [دامیار] اثر «ریحانه کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع ریحانا۲۰
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط ریحانا۲۰
موضوع نویسنده

ریحانا۲۰

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
149
830
مدال‌ها
2
جسیکا با لبخند مرموزی خم‌ شد و آرام کنار گوش دیل پچ‌ زد:
جسیکا: تند نرو آقای مهم، بهتره روی اعصابت مسلّط باشی بابابزرگ؛ چون روز خوبی برای دعوا نیست، رئیس از دست اون ریک عوضی عصبیه و ممکنه که به‌خاطر بی‌آبرویی از اینجا بیرون بشی، اون‌وقته که اعتماد فراوان رئیس بهت کم میشه تو...تو که این و نمی‌خوای دیل استارک، درسته؟!
بی‌توجه به دست مشت شده دیل خشنود از زیر نگاه خشمگین و آتشینش گذشت و بعد سمت پله‌هایی که به طبقه بالا منتهی می‌شد رفت. ادگار هم که درحال مشاهده معرکه جسیکا بود بعداز رفتن‌ او، به دنبالش سمت طبقه‌بالا روانه شد. باورش نمی‌شد دختری با این سن سربه سر مردهایی بگذارد که کم‌کم سن پدرش را دارند، به نظرش این شجاعت نبود، حماقت بود چراکه دختر‌ها باید حد خودشان را درمقابل یک مرد بدانند. جسیکا نمی‌داند که اگر یک مرد به مرز خشم و خشونت برسد چه‌قدر می‌تواند ترسناک و خطر‌آور باشد. مابین راه با ايستادن و چرخیدن جسیکا او هم ایستاد و متعجب نگاهش کرد، درون چشم‌های جسیکا برق خاصی بود که شک نداشت که سرمنشأ آن می‌تواند به دیل برسد.
جسیکا: موفقیتم چه‌طور بود، خوب حالش و گرفتم مگه‌ نه؟
ادگار از بالا تا پایین جسیکا را برانداز کرد و جدی گفت:
ادگار: تو به‌این میگی موفقیت؟
جسیکا: هنوزم بهم میگی نمی‌تونم مثل یه پسر رفتارکنم؟
ادگار: هنوزم حرفم همونه...تازه یه حرف هم به جمله‌هام اضافه شده.
جسیکا: و اون چیه؟
ادگار: تو عقلت و ازدست دادی دختر.
جسیکا اخم‌هایش را ساختگی جلو کشید و گفت:
جسیکا: لطفاً توی فاز پدربزرگ‌ها نرو که اصلاً بهت نمیاد... به بعضی‌ها حتی نباید فحش داد باید خندید و از کنارش رد شد، دیل هم از اون دسته آدم‌ها هست که باید باهاش گارد بگیری...دلت به‌حالش نسوزه اون پرو و زبون‌ درازتر از این حرفاست، اگه بهش رو بدم پرو می‌شه و فردا پس‌فردا میاد و من و زین می‌کنه و سوار میشه.
ادگار نگاه گرفت و دست به جیب اطراف کلاب را که خالی از مشتری بود را از نظر گذراند و گفت:
ادگار: به من ربطی نداره که اون کی هست و چی هست...من منظورم از اون حرف این بود که تو باید حد خودتو بدونی‌؛ دخترجون قلدربازی برای تو نیست، از حرف‌هام هم ناراحت نشو چون میگن کنار کسی نشین که ازت تعریف کنه، کنار کسی بشین که نصیحتت کنه آدم بهتری بشی.
جسیکا: یعنی الان من آدم بدی هستم؟
ادگار: مگه من گفتم آدم بدی هستی؟
جسیکا: بحث کردن باتو اصلاً فایده نداره.
ادگار: خب توکه این و می‌دونی چرا سعی داری یه بحثی رو وسط بندازی و تکونش بدی، درحالی که می‌دونی بازنده‌ش خودتی.
جسیکا چشمانش را کمی باریک کرد و با خباثت از او رو گرفت و به در روبه‌رو اشاره‌ای زد و گفت:
جسیکا: اینجاست.
ادگار: خب منتظر دعوتنامه‌ای در بزن دیگه.
جسیکا لحظه‌ای خواست سخن بگوید که مابین را پشیمان دهان بست و این از دید ادگار دور نماند ولی چون علاقه‌ای برای بحث با او را نداشت پیگیرش نشد به‌جایش نگاهش را سمت مردی که از پشت سرشان می‌آمد داد. مردی قد بلند و هیکلی نحيف که به آسانی می‌توانست در یک جنگ یا درگیری کتک را نوش‌جان کند. مرد همان‌طور نگاه متعجبش مابین ادگار و جسیکا درگردش بود، متحیر گفت:
مرد: جسی... تو...اینجا چیکار می‌کنی؟ مگه رئیس ورود تورو به اینجا ممنوع نکرده‌بود پس چه‌طور داخل اومدی؟
جسیکا: من باید به تو هم جواب پس بدم؟
مرد دوباره نگاهی مرموز بین او و ادگار انداخت و درحالی‌که نگاهش روی ادگار بود گفت:
مرد: نه ولی اینکه الان...بعداز این همه وقت‌...همراه یه مرد اومدی جای تعجب برام گذاشته.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ریحانا۲۰

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
149
830
مدال‌ها
2
جسیکا کلافه پوفی کشید و دست روی دستگیره در گذاشت و درجواب مرد گفت:
جسیکا: لطفاً داستان‌سازی نکن، ویک...حوصله تو یکی رو دیگه اصلاً ندارم.
بعد با کشیدن دستگیره، درب اتاق باز شد. وقتی با نمای اتاق روبه‌رو شدند، جسیکا بعد از نفس عمیقی مردد به داخل اتاق قدم گذاشت ادگار هم مطیعانه پشت سرش راه اتاق را در پیش گرفت.
اتاق کاملاً درون دود و دم سیگار تاریک شده‌بود و بوی نامطبوعی پخش کرده‌بود؛ علامت‌ها و مجسمه‌های شیطان‌پرستی می‌توانست نشانگر این باشد که مردی که با او قرار و معامله دارد می‌تواند برایش بسیار خطرناک باشد و باید حسابی شش‌دانگ حواسش را جمع کند. نگاهش از طرح‌های مختلف اتاق جدا شد و روی مردی که پشت به آن‌ها روی صندلی نشسته‌بود و با تکان‌دادن صندلی؛ سیگار هم دود می‌کرد نشست. روی میزش هم انواع مواد‌مخدر در بسته‌بندی‌های مختلف بود که شک نداشت همه برای تست نوع جنس بودند، چون درطول عمرش با این موارد برخورد بسیار کرده‌بود می‌دانست قضیه از چه قرار است. مرد که متوجّه حضور کسی به داخل اتاق شد بدون این‌که به عقب برگردد کمی از خاکستر سیگارش را میان دوانگشتش تکاند و گفت:
مرد: چی می‌خوای؟
جسیکا مغرورانه و جسور دست به کمر شد و با صدایی که درونش کنایه وجود داشت گفت:
جسیکا: سلام موریس‌خان...پارسال دوست امسال هیچی برادر.
با صدای آشنای جسیکا ناگهان پاهایش را محکم روی زمین نگه‌داشت که باعث شد صندلی از حرکت بایستد. با این حرکت جسیکا یک قدم عقب رفت که این را می‌توانست پای ترسش از مرد مرموز روبه‌رویش بگذارد. آرام ازجایش برخاست و به سمتشان برگشت. وقتی متوجّه حضور جسیکا، ویک و مرد غریبه‌ای شد سیگارش را در ظرف بلوری که مخصوص سیگارش بود خاموش کرد، بعد دست درون جیبش برد و تقریباً با صدای بلندی گفت:
موریس: فکر کنم این اتاق در داره، در هم برای در زدن هست تا احمق‌هایی مثل شما برای احترام، اول در بزنن بعد بیان داخل اگه برای خود آشغال‌تون احترام قائل نیستین حداقل برای من بی‌شعور قائل باشین.
جسیکا مکارانه قیافه مظلومی به خودش گرفت و گفت:
جسیکا: آروم ارباب...آروم؛ باشه این که جنجال نداره از این به بعد با احترام وارد میشیم، اصلاً اگه ناراحت هستی میریم بیرون بعد دوباره با اجازه وارد میشیم...ها نظرت چیه؟
موریس برای طعنه‌ای که جسیکا زده‌بود چشم ریز کرد و موشکافانه نگاهش را سمت ادگار سو داد و گفت:
موریس: مهم نیست...حرف رو بزن، مگه نگفتم که دیگه نبینم این دورو بر پیدات شه؟ تو که باز اینجا سبز شدی‌. از جونت سیر شدی دختره‌ی کله شقّ!
جسیکا وقتی به‌یاد حرف دیل افتاد و متوجّه عصبانيت موریس شد سعی کرد ماجرای خودش را به بعد موکول کند، لبخند دل‌ربایی بر لب نشاند و خرامان سمت موریس قدم گذاشت؛ با ناز روی میز نشست و با طنازی تکانی به موهای بلوند کوتاهش داد و گفت:
جسیکا: حتماً کار مهمی داشتم که اومدم خدمت رئیس.
موریس نگاه اندرسفیانه‌ای کرد و با ابهتی که درون چهره‌اش پدیدار بود گفت:
موریس: خودت که به‌خوبی می‌دونی من چه‌قدر وقتم گران‌بهاست و وقتم و الکی‌پلکی روی هر آدم خیابونی خرج نمی‌کنم...پس زودتر حرفت و بزن.
جسیکا: حالا چه عجله‌ای هست! چایی شربتی چیزی ما رو مهمون نمی‌کنی؟
موریس که از طفره رفتن‌های جسیکا که می‌دانست برای عصبی کردنش است حرصی شده‌بود نگاهش را قفل چشم‌های وحشی جسیکا کرد و با آرامش، دست سمت تلفن روی میزش دراز کرد و با برداشتنش جسیکا سریع هول شده گفت:
جسیکا: خب حالا باشه میگم.
موریس همیشه قبل از استخدام نفر داخل باندش از آن‌ها زهرچشم می‌گرفت که یکی از آن‌ها خبرکردن آدم‌های غول‌پیکرش بود که با زنگ زدن به آن‌ها پدر طرف را زنده‌زنده از قبر بیرون می‌آوردند و اورا به غلط کردن می‌انداختند. جسیکا سمت ادگار دست دراز کرد و گفت:
جسیکا: تحفه‌تون دستم رسید...می‌خواستم تحویل بدم و مزدم و بگیرم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ریحانا۲۰

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
149
830
مدال‌ها
2
ادگار خیلی باوقار سلام کوتاهی داد و دوباره در سکوت رفت. موریس که از طرز رفتارش خوشش آمده‌بود خطاب به جسیکا گفت:
موریس: ما رو تنها بذار...می‌خوام با این مرد تنها حرف بزنم.
جسیکا: اما پس مزدم چی میشه؟
با این حرفش موریس نگاه تندی کرد و بعد با فریاد رو به ویک گفت:
موریس: چرا مثل بز اونجا وایستادی و بروبر من رو نگاه می‌کنی بیا این دختره‌ی دیوانه رو ازاینجا بیرون ببر...زود.
ویک چشمی گفت و با دوگام بلند خودش را به جسیکا رساند، بازویش را میان دستش گرفت و بدون توجه به اعتراض‌های جسیکا او را کشان‌کشان از اتاق بیرون برد. موریس که رد نگاهش دنبال جسیکا بود با بسته‌شدن در دوباره به ادگار نگاه کرد وقتی هیچ ترسی را درون چهره‌اش پیدا نکرد با دست به مبل روبه‌رویش اشاره‌ای زد و گفت:
موریس: بشین...خیلی وقته منتظرت بودم فکر نمی‌کردم بعداز اون همه اصرار مایکل بازم به دیدنم بیای.
ادگار: من به اصرار مایکل نیومدم...اگه الان اینجام فقط به خاطر خودمه...تکرار می‌کنم فقط به‌خاطر خودمه.
موریس که متوجه سرسختی و گستاخی در نطق کلام ادگار شد لبخند معناداری روی لب‌های سیاهش نشست و بادست شروع به مالش لب‌هایش شد. راه سختی را درپیش داشت این مرد به‌آسانی خام حرف‌های پوچ و بی‌ارزش نمی‌شد باید بالاترین مبلغ پیشنهادی را گزینه روز میز خود می‌کرد.
ادگار وقتی نگاه منتظر موریس را روی خودش دید با قدم‌هایی محکم سمت مبلی که اشاره زده‌بود رفت و روبه‌رویش جای گرفت. موریس هم روی صندلی که از قبل نشسته‌بود نشست و بطری مشروبی که کنار دستش بود را برداشت و دو لیوان روی میز را شروع به پر کردن کرد و گفت:
موریس: مایکل و از کجا می‌شناسی؟
مایکل دوست‌ صمیمی ادگار بود که اورا به موریس پیشنهاد کار داد. ادگار نگاهش را به لیوان‌های نوشیدنی داد و گفت:
ادگار: من همه رو می‌شناسم و زمان و مکان هیچ کدوم از اون‌ها رو دقیق یادم نیست.
یه تای ابروی موریس بالا پرید و بطری نوشیدنی را روی میز گذاشت و کنجکاو پرسید:
موریس: یعنی می‌خوای بگی که منم می‌شناسی؟
چشم‌های ادگار قفل چشم‌های موریس شد و گفت:
ادگار: البته که می‌شناسم...من همیشه قبل از معامله باید طرف حسابم و بشناسم.
موریس: از مایکل اطلاعات من و گرفتی؟
ادگار: من نیازی به اطلاعات مایکل ندارم...خودم کار خودم و پیش می‌برم و به کسی هم احتیاج ندارم.
موریس لبخندی زد و از جایش برخاست و با برداشتن لیوان‌ها سمت ادگار رفت و یکی از لیوان‌ها را روی میز روبه‌رویش گذاشت، میز را دور زد و سرجایش نشست و درحالی که لیوان را به لب‌هایش نزدیک می‌کرد گفت:
موریس: می‌دونی...داره کم‌کم ازت خوشم میاد به نظر آدم باحالی هستی...از آدم‌های باحال خوشم میاد و می‌خوام کنارم باشن.
ولی ادگار همچنان ساکت خیره او بود. موریس دست‌هایش را درهم گره کرد و موشکافانه پرسید:
موریس: می‌دونی برای چه‌کاری اینجا هستی؟
ادگار: من کارم و بلدم.
موریس: اون که آره ولی این با بقیه حسابی فرق داره.
ادگار: حوصله فلسفه‌بافی رو ندارم بهتره که بری سر اصل‌مطلب.
موریس: چه عجله‌ای هم داری...باشه بابا صبر کن به اونجاش هم می‌رسیم...تو می‌دونی به آدم‌هایی مثل تو چی میگن؟
ادگار: آدمی‌زاد.
موریس: اون که آره ولی به کاری که تو می‌کنی و به آدم‌هایی که مثل تو هستن میگن جایزه‌ بگیر، جایزه بگیر‌ها کارشون چه؟ اینکه بدون این‌که کسی یا چیزی براشون مهم باشه پول‌شون و می‌گیرن و آدم مورد نظر رو به قتل می‌رسونن و این به نظرت یعنی چی می‌تونه باشه؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ریحانا۲۰

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
149
830
مدال‌ها
2
ادگار: خب؟
موریس صاف نشست و با خودکار روی میزش مشغول بازی شد و گفت:
موریس: خب به جمالت...اینکه پلیس‌ها سردرد دربه‌در دنبالت هستن تا گیرت بیارن و شرت رو کم کنن پس نمی‌تونی زیاد برام طاقچه بالا بذاری و ادا دربیاری...رقم اون چیزی میشه که من می‌خوام.
ادگار: رقم پیشنهادی؟
موریس نفس عمیقی کشید و روی میز خم شد و با صدای آرامی گفت:
موریس: هفتصد هزار دلار مبلغ پیشنهادی منه.
ادگار با انگشت اشاره‌ استخوان چانه‌اش را خاراند و بی‌خیال گفت:
ادگار: یک میلیون دیگه هم روش بذار که بشه یک میلیون و هفتصد هزار دلار.
موریس متعجب به پشت صندلی‌اش تکیه داد و گفت:
موریس: چه اشتهایی داری، یه وقت کور نشه که بپره توی گلوت؛ عمراً من یه همچین چیزی رو قبول کنم.
ادگار: کسی که تو روی سرش شرط بستی کم کسی نیست...خب بالأخره یه آدم سیاست‌مدار نامدار هست و ممکنه که جونم به خطر بیفته اونم به‌خاطر یه کینه شتری جناب‌عالی...درضمن آدم‌هایی مثل کامرون کلی محافظ دنبال خودشون داره که لحظه‌به‌لحظه حواسشون هست، کارم خیلی سخت میشه.
موریس چشم‌هایش گشادتر از آن نمی‌شد باورش نمی‌شد که مرد روبه‌رویش از همه زیرو بم او خبر داشته باشد بدتر از آن مبلغ پیشنهادی بود که تقریباً درآمد یک سالش می‌شد.
موریس: هرکسی می‌تونه این کارو ‌کنه.
ادگار: جدی؟ خب پس به یکی از همون هرکس‌ها بگو که برات آدم بکشن.
تا می‌خواست از جایش بلند شود با صدای موریس متوقف شد.
موریس: صبر کن کجا؟ بذار...بذار فکر کنم.
بعداز نشستن دوباره ادگار، موریس متفکرانه لب زیرینش را به دندان گرفت و با پاشنه کفش با بی‌قراری روی زمین می‌کوبید ولی بعد دوباره تخس گفت:
موریس: نه نمیشه...فکر کنم از اولم بهت گفتم که پلیس‌ها دنبالت هستن و هرآن منتظرن تا یه سرنخی ازت پیدا کنن و بیان سروقتت...پس نخوای که خودتو زیادی دست بالا بگیری چون دمت زیر پای منه و می‌تونم قشنگ تورو لو بدم، پس قراره همون چیزی بشه که من می‌خوام.
پرویی بیش از حد موریس رژه‌ای روی مغزش شده‌بود که اگر او را آرام نمی‌کرد بی‌شک دیوانه می‌شد پس با یک حرکت سمت موریس خیز برداشت و اسلحه‌اش را از پشت کمرش بیرون کشید و آرام کنار شقیقه موریس گذاشت، همانند یک شیر درحال شکار روی موریس چمبره زده‌بود و مجال تکان خوردن به اورا نمی‌داد. وقتی ترس و واهمه را در چهره‌اش پیدا کرد نوک اسلحه را آرام از کنار شقیقه‌اش سر داد و کنار گلویش قرار داد و کمی سرش را بالاتر برد و خیره به عمق چشم‌هایش از لای دندان‌های چفت شده‌اش غرید:
ادگار: من مثل گربه‌ای می‌مونم که اگه دمم زیر پای کسی باشه برای رهایی خودم دمم و قطع می‌کنم پس سعی نکن من و از این لحاظ بترسونی که خودت بد ضرر می‌کنی...بهت هشدار میدم یه دفعه دیگه...فقط یه دفعه دیگه بخوای من و تهدید یا قصد ترسوندن من و داشته‌ باشی هدف بعدیم تو هستی این و شک نکن...درضمن من میرم تا فرداشب فرصت داری که روی یک میلیون و هفتصد هزار دلار یه میلیون دیگه هم بذاری که بشه دومیلیون و هفتصد هزار دلار، وگرنه غیر این صورت فرداشب خودم اولین کسی می‌شم که میام بالاسرت تا سرت و برای اون یارو ببرم؛ شاید از تو بیشتر جنم داشت و یه‌کم ولخرجی کرد. پس نخوای که سر من و شیره بمالی و دورم بزنی من با اون پاکت‌های شیری که تو زیر دستت گرفتی کلی فرق دارم پس سعی نکن که با من دربیفتی چون روزگارت و سیاه می‌کنم...روشن شد آقای موریس‌چرچیل؟
موریس ترسیده آب دهانشان را قورت داد و بدون هیچ حرفی سرش را به نشانه تأیید تکان داد. این باعث شد لبخند پیروزی روی لب‌های ادگار جای بگیرد.

***
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ریحانا۲۰

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
149
830
مدال‌ها
2
همان‌طور که ویک با قدم‌های بلند گام برمی‌داشت بازوی جسیکا را درون مشتش گرفته‌بود و با خود سمت اتاقی که مخصوص مهمان‌های ویژه کلاب بود می‌برد. با باز کردن در اتاق، جسیکا را به داخل اتاق تقریباً هل داد که اگر خودش را محکم نگرفته‌بود بی‌شک پهن زمین می‌شد، بعد با خشم به عقب برگشت و با تشر رو به ویک غرید:
جسیکا: چته دیونه مگه اسیر گرفتی؟ به خدا با اسیر هم از این کارا نمی‌کنن که تو می‌کنی.
ویک عصبی با دو انگشت شصت و اشاره استخوان بینی‌اش را مالید و با بی‌حوصلگی گفت:
ویک: اینجا چیکار می‌کنی؟
جسیکا که متوجه شد ویک او را برای بازجویی و به حرف آوردنش اینجا آورده‌است، بی‌خیال خودش را روی یکی از مبل‌های اتاق ولو کرد و پای چپش را روی پای راستش انداخت و با یک بغل لم داد. ویک هم که متعجب رفتار گستاخانه‌ی جسیکا را دنبال می‌کرد دوقدم جلوتر رفت و صدایش را از دفعه قبل بالاتر برد وگفت:
ویک: میگم تو اینجا چیکار می‌کنی؟...اون مرد کیه و با تو چه صنمی داره؟...مگه قرار نشد که دیگه پا تو اینجا نذاری؛ مگرنه خونت به پای خودته؟...مگه رئیس تورو تهدید... .
سریع جسیکا میان کلام ویک پرید و گفت:
جسیکا: رئیس نه... موریس خان؛...اون دیگه رئیس من نیست که به حرفش گوش بدم و بی‌چون و چرا دستوراتش رو اجرا کنم.
ويک: پس...پس چرا اومدی...می‌خوای شر درست کنی؟
جسیکا لبخندی زد و گفت:
جسیکا: نه.
ویک: جسیکا محض رضای خدا هم که شده از خر شيطون بیا پایین، من خودم آخر خطم...تو می‌خوای شر درست کنی! من که می‌دونم چی توی اون سر آکبندت می‌گذره.
جسیکا: نوچ...نفهمیدی.
ویک: پس برای چی اومدی؟
جسیکا: اینجام...تا تکلیف خودمو با اون موریس احمق روشن کنم تا یه وقت پیش خودش فکر نکنه که من یه ساده‌لوح پاپتی هستم.
ویک که متوجه یک سری از حرف‌های مخفی درون نطق کلام جسیکا شد موشکافانه چشم ریز کرد و پرسید:
ویک: تو چی می‌خوای بگی جسی... تو چه تکلیف نامشخصی با موریس خان داری؟...داری از کدوم ساده‌لوحی حرف میزنی؟
جسیکا که سعی داشت کمی ویک را به چالش بکشد بی‌خیال با انگشتانش شروع به خاراندن چانه‌اش کرد که ویک عصبی‌تر غرید:
ویک: حرف بزن جسی تا خودم دست به‌کار نشدم...انقدر با خودت ور نرو بگو منظورت از تکلیف نامشخص چیه؟ تو چی می‌دونی که من ازش بی‌خبرم؟
جسیکا: من خیلی چیزا می‌دونم که تو حتی خبری ازش نداری...تکلیفی که فقط باید بین من و اون حل بشه...فقط من و اون نه ک.س دیگه‌ای.
ویک: حتی من؟
جسیکا: حتی تو...حالا می‌تونم برم؟
تا می‌خواست از جایش بلند شود با فشار دست ویک روی شانه‌اش دوباره مجبور شد که روی مبل بنشیند و ناچار به حرف‌هایش گوش بدهد. ویک کمی کنار جسیکا خم شد و موشکافانه و کمی آرام‌تر از دفعه قبل گفت:
ویک: حداقل جسی یه اشاره کوچولو کن...این که دیگه مشکلی داخلش نیست.
جسیکا با خباثت ابرویی بالا انداخت و گفت:
جسیکا: داری از فضولی می‌میری مگه نه؟
ویک: جسی! من و تو که دوستیم چه اشکالی داره که با من مشکلت رو درمیون بذاری؟...بذار منم توی این راه کمکت کنم.
جسیکا: جالبه من دارم میگم نره تو هی بهم بگو بدوش...من دارم بهت میگم هیچکس غیر از من و موریس...بس کن دیگه، من نیاز به کمک کسی هم ندارم ممنون.
ویک: جسیکا!
جسیکا کلافه پوفی کشید و گفت:
جسیکا: ویک خودت که خوب می‌دونی تا من نخوام هیچی نمی‌تونی از زیر زبونم بيرون بکشی پس فضولی رو کنار بذار و اذیتم نکن.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ریحانا۲۰

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
149
830
مدال‌ها
2
ویک کمی چشم‌هایش را ریز کرد و صاف شد و ایستاد؛ بعد با جذبه یک دستش را درون جیب شلوارش برد و گفت:
ویک: اینجا قانون داره دختر...دفعه‌ی بعدی تورو اینجا ببینم مجبورم به دستور رئیس گوش بدم و کاری رو که نباید بکنم و انجام بدم...پس جسی خودت رعایت کن...حالا هم از اینجا برو بیرون.
جسیکا وقتی بی‌تفاوتی ویک را دید سعی کرد کمی از ماجرای قضیه را باز کند و او را به چالش بکشد تا شاید سرنخی از ماجرا را به دست ویک بسپارد. تا می‌خواست گرد کند و از اتاق بیرون برود با به حرف آمدن جسیکا سرجایش متوقف شد.
جسیکا: تو...اصلاً می‌دونی برای چی موریس از دست ریک عصبیه؟ تو اصلاً میدونی توی این دخمه موریس چی می‌گذره؟
ویک از پشت سرش نیم‌نگاهی حواله جسیکا کردو بی‌تفاوت گفت:
ویک: به من این مسائل مربوط نمیشه من سرم توی کارخودم باید باشه...عادت فضولی توی کار مردم و ندارم.
جسیکا: چرا...چرا می‌خوای چشم روی همه حقایق ببندی وقتی که خودت هم ممکنه توی دام اون موریس لعنتی بیفتی.
ویک متعجب به عقب برگشت و روبه‌روی جسیکا گفت:
ویک: تو داری درمورد چی حرف میزنی جسی...چرا حرف تو کامل و واضح نمیزنی؟
جسیکا: ویک برات تعجب نداشت که چرا...بعد از این‌ همه خدمتی که بهش کردم بازم با بی‌رحمی تمام من و از گروه بیرون انداخت و پشتش رو هم نگاه نکرد؟
ویک: خب نه تعجب نداشت چون موريس خان همیشه تو رو سرکار‌های اشتباهت توبيخ می‌کرد ولی...اگه جای تعجب گذاشته بهم بگو.
جسیکا کمی به جلو خم شد و با دست اشاره‌ای به ویک زد که او هم به تبعیت از او کمی جلو برود. ویک از سر کلافگی پوفی کشید و کمی به جلو خم شد.
جسیکا: تو آقای جسپر و می‌شناسی؟
ویک با نگاه گنگی سر تکان داد وگفت:
ویک: آره‌؛ مسئول وزارت امور مالیاتی رو میگی که چند ماه پیش به طرز مرموزی کشته‌شد؟
جسیکا: تو بعد می‌دونی دلیل مرگ آقای جسپر چی بوده؟
ویک: تو چی می‌خوای بگی جسی؟
جسیکا: من چیزی نمیگم...فقط می‌خوام بهت هشدار بدم که مواظب باشی.
ویک: مواظب چی؟
جسیکا: مواظب اشتباهی که نباید دوباره تکرار بشه...تو باید جلوی اون اشتباه و بگیری.
ویک: من کاری نمی‌تونم بکنم...از من نخواه.
جسیکا آرام و با احتیاط از جایش برخاست و دستش را پشت کمرش زد، روبه‌رویش قد علم کرد و خیره در چشم های ویک گفت:
جسیکا: تو تنها کسی هستی که میتونه با یه حرکت درست جلوی این بی‌قانونی‌های موریس و بگیره.
ویک: بعد چه‌جوری به این نتیجه رسیدی؟
جسیکا: من که کنارش نیستم و از کارهاش هم سر در نمیارم ولی تو همیشه و همه جا کنارش هستی، پس باید حواست کاملاً جمع باشه. اگه اون همین‌طور پیش بره مطمئن باش... .
با دو انگشت به سی*ن*ه ویک زد و ادامه داد:
جسیکا: اون هرچقدر جلوتر بره همش پشت سرش جنازه به جا می‌ذاره؛ مطمئن باش نوبت خودت هم می‌رسه...انقدر آدم می‌کشه...انقدر آدم می‌کشه تا مدرک جرم‌هاش رو پاک کنه...براش فرقی هم نمی‌کنه که تو باشی یا من.
بعد بدون هیچ حرف اضافه‌ای از اتاق خارج شد. ویک متعجب به عقب برگشت و به در بسته خیره‌ ماند. اصلاً از حرف‌های جسی سر در می‌آورد، باورش نمی‌شد که باید بعد از بیست‌سال خدمت در کنار موریس به او پشت کند و وسیله‌ای برای نابودی‌اش بشود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ریحانا۲۰

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
149
830
مدال‌ها
2
جسیکا بعد از بستن در اتاق، محکم با پشت به در چسبید و نفس عمیقی کشید تا کمی آرام شود که در همان هین در اتاق موریس با ضربی به‌ شدت باز شد و ادگار با اخم بزرگی که لای ابروهایش جا خوش کرده‌بود بیرون آمد و با قدم‌هایی سفت و محکم به سمت خروجی کلاب رفت. در فضای خفقان کلاب تنها صدای قدم‌های ادگار بود که سکوت را می‌شکست، حدس زدنش برای جسیکا کار سختی نبود، می‌دانست که موریس آدم یکدنده‌ای است و به‌آسانی زیر بار حرف زور نمی‌رود. حتماً با هم سر ناسازگاری گرفتند و به تریپ یک‌دیگر زدند که این‌طور ادگار خشمگین از کلاب بیرون رفت. دست مشت شده ادگار نشان از عصبانیت بیش ‌از حدش از معامله بین خودش و موریس می‌داد. بی‌شک اگر ثانیه‌ای ادگار درکنار موریس می‌ماند الان گردن موریس بود که در میان انگشتان قدرتمند ادگار خورد می‌شد. برای افکاری که در مغزش رژه می‌رفت، لبخندی زد و سری تکان داد و سمت در خروجی قدم گذاشت ولی با شنیدن صدای موریس در جایش متوقف شد.
موریس: صبر کن...کجا؟
دوباره دردسرهایش با موریس احمق شروع شد. کلافه دستی روی صورتش کشید و به عقب برگشت که با چهره به خون نشسته موریس روبه‌رو شد. حال او را کجای دلش بگذارد، حتماً می‌خواهد عقده‌هایی را که نتونسته روی ادگار خالی کند را روی او پیاده کند. موریس با چند گام بلند خودش را به جسیکا رساند و در آنی از حال دستش را بالا آورد و سیلی محکمی را روی صورت او کوبید که باعث شد با پشت روی زمین بیفتد. دستش را روی گونه‌اش گذاشت و با غضب به مرد عصبی روبه‌رویش خیره‌شد. موريس انگشتش را بالا آورد و تهدیدوار جلویش تکان داد و درحالی که چشم ریز و درشت می‌کرد گفت:
موریس: همین حالا...میری و راضیش می‌کنی تا با من کنار بیاد...وگرنه خونت و می‌ریزم.
جسیکا چشمانش را بست و با صدایی که به زور شنیده می‌شد گفت:
جسیکا: من...نمی‌تونم...کاری کنم...ازمن نخواه.
موریس خم شد و با چنگ کردن دستش لای موهای جسیکا کمی اورا بالا کشید و خیره در عمق چشم‌های وحشی‌اش غرید:
موریس: تو غلط اضافه می‌کنی دختره‌ی چشم سفید...باید بتونی...فهمیدی باید بتونی...وگرنه با خودم طرفی.
جسیکا: وقتی خودت نتونستی با پیشنهاد‌های میلیاردی راضیش کنی...من چه‌طور باحرف راضیش کنم؟
موریس: گفتم حالا...یعنی حالا.
جسیکا: گفتم که نمی‌تونم...اونم یه کله‌خره، به آسونی زیر بار حرف زور نمیره؛ اون کارش رو می‌کنه زحمتش و می‌گیره، پس مطمئن باش که نمی‌تونی با حرف راضیش کنی...پس بهتره که زور بی‌خود نزنی و به فکر پولش باشی و زودتر آماده کنی تا برات کار رو سریع‌تر انجام بده.
نفس های عصبی‌اش را روی صورت جسیکا فوت کرد که با نگاه‌هایی که نشانگر اتفاقات خوبی نبود به دخترک مغرور و سرسخت روبه‌رویش خیره‌شد.

***

دخترک مظلوم روی یکی از نیمکت‌های زمین بازی نشسته‌بود و با قیافه پکر به بازی بقیه بچه‌ها چشم دوخته‌بود و آنها را نظاره می‌کرد. تماشای بازی بچه‌ها برایش به‌اندازه بازی با آنها لذت نمی‌داد ولی‌؛ برای بازی علاقه‌ای هم نشان نمی‌داد، او دیگر بزرگ شده‌بود و باید خوی کودکانه‌اش را پنهان می‌کرد، باید رفتار شبیه به یک دختر بالغ را می‌داشت. با این فکر چشم از بچه‌ها گرفت و به پشت نیمکت تکیه داد و شروع به تکان دادن پاهايش کرد. سعی می‌کرد با عقب و جلو کردن پاهايش خودش را سرگرم کند. روزها برایش تکراری و کسل‌کننده شده‌بود. او الان زمانی از نوجوانی‌اش را می‌گذراند که دوست داشت در طول زندگی هیجانات مختلفی را تجربه کند، شاید اگر پدر و مادری داشت می‌توانست کمی از وقتش را با آنها بگذراند و خوش باشد. به‌ راستی که اگر او هم پدر و مادر می‌داشت مانند باقی بچه‌ها خوشبخت می‌شد؟ یا بلای دیگری سرش نازل می‌شد؟ به‌خاطر می‌آورد که چند سال پیش دختری به دلیل از دست دادن پدر و مادرش مجبور به زندگی در این یتیم خانه شد. اسمش لیلو و دوسال کوچک‌تر از او بود. از او شنیده‌بود که از مرگ پدر و مادرش راضی است و از تنهایی‌اش لذت می‌برد، چرا که آنها باعث آزار و اذیت او می‌شده. به او اجازه هرکاری را نمی‌دادند و سر اشتباهاتش توبیخ می‌کردند. می‌گفت که تنهایی‌اش را دوست دارد و دیگر نمی‌خواهد که پدر و مادری داشته‌ باشد. این حرفی بود که بعد از شنیدن حرف‌های خانم اکسلا به ‌آن می‌اندیشید. دیروز خانم اکسلا به او گفته‌بود که مردی قصد دارد که او را به فرزندخواندگی بگیرد؛و این یعنی که او هم بعد از نوزده‌سال داشت صاحب پدر می‌شد. ولی آیا کار درستی است که بخواهد با آن مردی که هیچ شناختی از او ندارد زندگی کند؟ اگر که همانند والدین لیلو باشد و به او اجازه هرکاری را ندهد چه‌ کار باید بکند؟ او نوزده‌سال طعم تلخ تنهایی را کشیده و دوست ندارد که این تنهایی تا آخر عمرش ادامه پیدا کند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ریحانا۲۰

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
149
830
مدال‌ها
2
از دور با دیدن خانم ایزی که برایش جای مادرش را پر کرده‌بود برخاست و دفتر خاطراتش را همراه خودکار آبی‌اش را از روی نیمکت برداشت و در بغل گرفت. با ايستادن خانم ایزی سرش را بالا گرفت و منتظر به لب‌های او چشم دوخت که ببیند بااو چه‌کار دارد. خانم ایزی با لبخندی که همیشه روی لب‌هایش نقش بسته‌بود گفت:
ایزی: هیدر، آقای لانگمن اومده تا تو رو باخودش ببره.
یعنی زمان و لحظه دیدار پدرخوانده‌اش رسید، یعنی باید به همین زودی اینجا را ترک کند و با او به خانه‌اش برود، اگر نتواند که با او زندگی کند چه‌کار کند؟ مسلماً او یک مرد است و نمی‌تواند به نیازهای دخترانه او برسد. هیدر لحظه‌ای مکث کرد، بعد جمله خانم ایزی را دوباره تکرار کرد.
هیدر: آقای لانگمن اومده تا من و باخودش ببره.
خانم ایزی با تکان دادن سرش حرفش را تأیید کرد و ادامه داد:
خانم ایزی: درسته...حالا هم توی اتاق مدیر منتظرت هست، بیا بریم.
وقتی که خانم ایزی خواست گرد کند و برود لحظه‌ای هیدر از شوک درآمد و سریع سمتش رفت و با گرفتن دست خانم ایزی مانع رفتن بقیه راه او شد. وقتی خانم ایزی متعجب به عقب برگشت و قیافه بهت‌زده هیدر را دید گفت:
خانم ایزی: هیدر!
هیدر سریع از خانم ایزی نگاه دزدید و سرش را پایین انداخت و دستش را رها کرد. خانم ایزی که متوجه شد هیدر حرفی برای گفتن دارد ولی مردد است، روبه‌رویش ایستاد و دست روی شانه‌اش گذاشت و گفت:
خانم ایزی: هیدر...چیزی می‌خوای بگی...مشکلی برات پیش اومده؟
دخترک انگشت‌های ضریف و کشیده‌اش را درهم قلاب کرد و ناامید گفت:
هیدر: خانم...راستش من...باید چیزی رو به شما بگم.
خانم ایزی: خب؟
هیدر: راستش...من نمی‌خوام با آقای لانگمن که الان قراره به عنوان پدرم باشه برم...من نمی‌خوام با ایشون برم، می‌خوام اینجا بمونم.
خانم ایزی: چرا، نکنه ازش خوشت نمیاد؟
سرش را به طرفين به نشانه انکار تکان داد و گفت:
هیدر: نه این نیست...من که ایشون و اصلاً ندیدم، پس چه‌طور باید ازشون خوشم نیاد...نه این نیست، فقط من چون هیچ شناختی از ایشون ندارم می‌ترسم که نتونم باهاش زندگی کنم، یا به هر دلیلی من و دیگه نخواد و بخواد من و پس به اینجا برگردونه شما که می‌دونید من کسی...رو ندارم...از بی‌کسی هم خوشم نمیاد...نمی‌خوام که دوباره احساساتم جریحه‌دار بشه....نمی‌خوام.
در هنگام سخن گفتن بغض بدی بیخ گلویش نشسته‌بود و آخر جملاتش به گریه افتاد، سرش را دائم تکان می‌داد و می‌گفت که نمی‌خواهد بقیه عمرش را در تنهایی سپری کند. خانم ایزی که از جملات داغان هیدر به بغض رسیده‌بود فوراً هیدر را در بغل کشید و پیشانی‌اش را بوسید. دستش را لای خرمن موهای بلوند هیدر کشید و با دلسوزی گفت:
خانم ایزی: نگران نباش عزیزم...قرار نیست که تو دوباره طعم تنهایی و بی‌‌پدری رو بکشی، من درکت می‌کنم دخترم...آقای ادگار خیلی مرد خوبی هست، من حتی درباره‌اش تحقيق هم کردم اگه آدم درستی نبود حتماً خودم مانع این کار می‌شدم، پس بهم اعتماد کن و همراهش برو من مطمئنم که ایشون می‌تونه پدر خوبی برای تو باشه...من نمی‌خوام مانع خوشبختی تو بشم دخترم.
هیدر که فهمید چاره‌ای جز قبول کردن ندارد با کف دست روی سی*ن*ه خانم ایزی گذاشت و با یک حرکت خودش را از بغلش بیرون کشید، دستی زیر چشم‌های خیس و نمناکش کشید تا قطرات اشک را از روی گونه‌اش پاک کند و هیچ اثر و ردی از آن به‌جای نگذارد. خانم ایزی نفس‌ عمیقی کشید و به سمت دخترک دست دراز کرد و گفت:
خانم ایزی: اگه حالت خوبه که...بریم...خوب نیست آقا رو منتظر بذاریم.
هیدر: ببخشید...اگه میشه بذارید می‌خوام اول برم اتاقم...می‌خوام وسایلم و جمع کنم.
خانم ایزی: بعداً هم می‌تونی، الان... .
هیدر: خواهش می‌کنم!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ریحانا۲۰

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
149
830
مدال‌ها
2
با لحن التماس گونه هیدر، خانم ایزی لحظه‌ای درنگ کرد و بعد نفسش را بیرون فرستاد و گفت:
خانم ایزی: باشه...فقط زیاد طولش نده...من توی اتاق مدیریت منتظرتم.
با دور شدن خانم ایزی، دوباره بی‌جان روی نیمکت زمین‌بازی نشست و چشم بست. بی‌محابا اشک‌هایش شروع به ریزش کردند. شاید تنها دلیل اینکه نخواست در مقابل خانم ایزی گریه کند این بود که دوست نداشت کسی ضعف‌های او را ببیند، ببیند که چقدر تنها است و بدون هیچ پشت و پناهی درون بی‌کسی خود زندانی شده‌است. طوری بی‌حال روی نیمکت نشسته بود که گویی جانی برتن ندارد و هر لحظه امکان داشت که زیر پایش فرو بریزد و او را باخود به اعماق زمین بکشد، با به ‌یاد آوردن اینکه همه به‌ او می‌گویند که او مصوب مرگ والدینش شده‌؛ شدت اشک‌هایش بیشتر شد. سرش را میان دستانش گرفت که با صدای منفور کسی که سال‌ها باعث عذاب او در این مکان شده روبه‌رو شد.
_ چرا گریه می‌کنی؟
سرش را بالا آورد و با چشم‌های اشکی نگاه منزجری به تاگو کرد، تاگو را پنج‌سالی می‌شد که به این پرورشگاه آورده‌بودند، کودک‌های قماش بود و در این مدت کوتاه در اینجا برای خودش سالاری می‌کرد. پدر تاگو از افراد قاچاقچی است و تاگو به این فکر و اندیشه که قرار است به زودی پدرش بیاید و او را از این پرورشگاه بیرون بیاورد. وقتی سکوت تاگو را دید نگاه از او گرفت و به بچه‌های درحال بازی خیره‌شد.
تاگو لبخند کجکی زد و کنجکاو پرسید:
تاگو: گریه نداره که؛ از بچه‌ها شنیدم که یه مرد اومده و تو رو می‌خواد به عنوان فرزندخوانده بگیره، این حقیقت داره؟
فقط از هیدر برایش سکوت آید شد، برای همین به ادامه حرفش افزود:
تاگو: خب پس...حقیقت داره، تو باید خوشحال باشی و از خوشحالی بال در بیاری این همه غم و ماتم برای چیه؟ اگه از این رفتارها داشته‌باشی مطمئن باش که اون مرد تو رو دوباره به همین کاه‌ دونی برمی‌گردونه، پس شاد باش و شادی کن.
هیدر همان‌طور ساکت و خنثی نگاهش را به نقطه‌ای داده بود و توجهی به حرف‌های تاگو نمی‌داد. نمی‌دانست که دلیل این خوش‌رفتاری تاگو را چه بگذارد چرا که از بدر ورودش تا به الان، فقط با هم بحث و جدال داشتند و روی خوش به هم نشان نداده بودند، حتی به یاد می‌آورد که یک بار دعوای شدیدی میانشان رخ داد که کارشان به اتاق مدیریت کشید. تاگو که از سکوت هیدر کلافه شده‌بود داخل جلد تخس بودن رفت و با خباثت گفت:
تاگو: به تو خوبی نیومده...همون بهتر که اینجا تا آخر عمر بمونی و بپوسی.
هیدر کلافه با دو کف دست محکم چشم‌هایش را مالید و آرام نالید:
هیدر: لطفاً تاگو، دست ازسرم بردار تو رو محض رضای خدا دست از آزار و اذيت من بردار؛ مگه من با تو چی‌‌کار کردم که تو باید با من این رفتار و داشته‌ باشی؟
تاگو: تو خیلی لوس و نازپرورده هستی، این و می‌دونستی؟
هیدر که متوجه بود تاگو قصد جنجال و دعوا دارد و می‌خواهد به این وسیله اورا از چشم پدر تازه‌ وارد بیندازد، بدون اینکه به تاگو مجال بدهد از جایش برخاست. دفتر خاطراتش را چنگ زد و با سرعت به سمت ساختمان پرورشگاه دوید. با رسیدن کنار اتاقش وارد شد و بدون اینکه به عقب برگردد در را پشت سرش کشید تا بسته شود ولی درآن هنگام تاگو که مسیر هیدر را تا اتاقش دنبال کرده‌بود با گذاشتن پایش لای در مانع بسته‌شدن آن شد با ضربه پایی در را تا انتها باز کرد و دست به کمر به دخترک مغرور مقابلش خیره‌شد. هیدر با اخم‌هایی که درهم کشیده‌بود کنار تختش زانو زد و با برداشتن کوله‌پشتی صورتی رنگش از زیر تخت دوباره برخاست و کوله را روی تخت انداخت. بعد بدون اینکه نیم‌نگاهی یا توجهی به تاگو بکند سمت کمد لباس‌هایش رفت و شروع به انتخاب و برداشتن لباس‌های مد نظرش شد. با برداشتن دو دست لباس خانگی و دو دست لباس بیرونی، در کمد را بست و دوباره سمت کوله‌اش رفت و بدون اینکه آن‌ها را مرتب تا بکند، مچاله کرد و به داخل کوله چپاند. تاگو نگاه تیزی به هیدر کرد و گفت:
تاگو: این کارا یعنی چی دختر؟!
 
بالا پایین