جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

در حال تایپ [سووتاوی فراق] اثر «sadaf_che کاربر رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط سایرن با نام [سووتاوی فراق] اثر «sadaf_che کاربر رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 4,989 بازدید, 92 پاسخ و 35 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [سووتاوی فراق] اثر «sadaf_che کاربر رمان بوک»
نویسنده موضوع سایرن
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط سایرن
موضوع نویسنده

سایرن

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
97
1,477
مدال‌ها
2
اشک‌های روناک روی گونه‌هایش روان می‌شوند و صدای لرزانش بلند‌تر از همیشه به گوش می‌رسد:
- خسته نیستم. نمی‌خوام استراحت کنم. چرا مثل عروسک همش دستم رو می‌کِشی؟ نمی‌خوام استراحت کنم. خب؟ فقط می‌خوام با سیوان حرف بزنم همین، چرا نمی‌ذاری؟ چ... .
ریزش اشک‌هایش فرصت اتمام جمله‌اش را به او نمی‌دهد. صورتش را می‌پوشاند و هق‌هقش بالا می‌رود.
عزیز انگشت اشاره‌اش را به‌سمت روناک می‌گیرد و اخطار گونه آن تکان می‌دهد و صدای بلندش در حیاط می‌پیچد:
- روناک ببی... .
سیوان با دیدن لرزش شانه‌های کوچک روناک، فکش سفت می‌شود و رفتار عزیز حال بدش را دامن می‌زند. قدمی به عزیز نزدیک می‌شود و پچ می‌زند:
- فکر نمی‌کنین به عنوان بزرگ ایل درست نیست که بقیه رفتار در شأن رو بهتون یادآوری کنن؟
سیوان فرصتی برای پاسخ دادن به عزیز نمی‌دهد و قبل از خاتون تن لرزان روناک را میان بازوهایش می‌گیرد.
سیوان: هیس. آروم. من اینجام، مراقبتم.
روناک: من... فق... فقط می‌خ... خواستم باهات... حرف بزنم... همین.
سیوان سرش را پایین می‌گیرد و نجوا می‌‌کند:
- تا هر وقت که بخوای حرف می‌زنیم. باشه؟ خیلی‌خب؟
دست‌هایش را روی شانه‌های روناک می‌گذارد و در حالی که نوازش‌وار انگشتانش را تکان می‌دهد، تن روناک را از خود جدا می‌کند، به چشمانش نگاهی می‌اندازد و خیسی صورتش را با پشت دستش پاک می‌کند و سپس صدا می‌زند:
- نجلا؟ نجلا؟
نجلا نفس‌زنان پله‌ها را پایین می‌آید.
نجلا: بله آقا؟
سیوان: یه لیوان آب بیار حیاط پشتی.
نجلا: چشم آقا. امر دیگه‌ای ندارین؟
سیوان: خسته‌نباشی.
با دیدن نگاه بی‌انعطاف عزیز به روناک، او را پشت خودش می‌کشد که ریسمان نگاهشان قطع می‌شود و تیر نگاهش این‌بار سیوان را هدف قرار می‌دهد.
سیوان: موضوعی هست که باید بدونم؟
عزیز با چهره‌ای درهم رفته به عصایش چشم می‌دوزد.
عزیز: من باید بگم؟ تو خان این آبادی و مرد این خونه‌ای. فکر نمی‌کنی زودتر از هر کسی باید از همه‌چی خبردار بشی؟
ابرو‌های سیوان به یکدیگر نزدیک می‌شوند.
سیوان: قبلاً اهل تندی و گلایه نبودی چراخ مالکم*.
عزیز: بنویسش پای غم از دست دادن تنها پسرم.
عزیز بدون کلام دیگری به‌سوی اندرونی حرکت می‌کند. سیوان تا هنگامی که عزیز از خارج شود او را با نگاهش دنبال می‌کند.
- خاتون... .
خاتون دستش را بلند می‌کند.
- نگران نباش. درست میشه، شما برین.
با دیدن نگاه مردد سیوان، به او نزدیک می‌شود و دستش را روی بازوی پسرش می‌کشد.
- نگران نباش، باهاش حرف می‌زنم، یکم دیگه خودش هم آروم میشه.

* نور خونه‌ام
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

سایرن

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
97
1,477
مدال‌ها
2
***
روی تخته سنگی که میان حیاط پشتی قرار دارد، می‌نشینند. روناک دقایقی است که صامت به لیوان میان انگشتانش خیره است. سیوان ثانیه‌ای به نیم‌رخ روناک نگاه می‌کند و همان لحظه روناک به‌طرفش بر‌می‌گردد. نگاه سیوان بین مژه‌های خیسش و لبخند روی لبش در گردش است.
- یادته سیوان؟
ابروی سیوان بالا می‌پرد.
- اون پسر، همون که جوجه‌ام رو با بند کفشش کُشت، اسمش چی بود؟
- شارو*.
روناک آهسته دست می‌زند و می‌خندد.
- آره. آفرین! شارو، اسمش شارو بود. می‌خواستم بیام خونه‌ی شما و جوجه‌ای که روجا* بهم داده‌بود رو نشونت بدم. قرار بود با تو واسش اسم انتخاب کنیم.
روناک زانوهایش را بغل می‌گیرد و دستش را به دور آن‌ها می‌پیچد.
- پام می‌لنگید، روز قبلش یه زنبور کف پام رو نیش زده بود. یکم مونده‌بود به خونتون برسم. ولی یهو شارو اومد جلوی راهم. به الانش نگاه نکن که سر به زیر شده، اون موقع یه آبادی کلافه بودن از دستش.
سیوان دستش را به گردن دردناکش می‌کشد و بی‌کلام به حرف‌های روناک گوش می‌دهد.
- خواستم ازش رد بشم، ولی نمی‌داشت هر طرف که می‌رفتم اون هم می‌اومد. نمی‌دونم چی‌شد تا به خودم بیام جوجه‌‌ام رو از بین انگشتام کشید بیرون و سمت باغ انگور فرار کرد. شاید اگه روز‌های قبل بود بهش می‌رسیدم، ولی با اون وضع پام... . هر چی گشتم نبود، صداش زدم ولی نبود، ترسیده بودم. هوا داشت تاریک می‌شد و دور تا دورم فقط درخت‌های انگور بود.
- چرا برنگشتی؟
- توی دنیای بچگی‌ام به حوجه‌ام قول دادم که مراقبش باشم. نمی‌خواستم زیر قولم بزنم. اونقدر کل باغ رو گشتم که نای راه رفتن نداشتم، پام درد می‌کرد. با خودم گفتم بر‌می‌گردم و با تو میام پیداش می‌کنم. نمی‌دونم چی‌شد تا به خودم اومدم دیدم که پرت شدم توی نهر وسط باغ، خیس شده‌بودم سردم بود. گونه و پیشونیم می‌سوخت، می‌دونی سیوان بالاخره تونستم جوجه‌‌ام رو پیدا کنم. بدنش شُل شده‌بود. گردنش دور بند کفشی که توی دست شارو بود گیر کرده‌بود. جوجه رو انداخت بغلم توی آب و رفت. بغلش کردم و تموم راه رفته رو گریون برگشتم.
- صورتت درد می‌کرد.
- گریه‌ام نه به‌خاطر صورتم بود نه جوجه‌ام، گریه می‌کردم چون تموم مدت با خودم می‌گفتم الآن پیدات میشه و کمکم می‌کنی.

* بازمانده، پنهان.
* آفتاب، روز.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

سایرن

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
97
1,477
مدال‌ها
2
- وقتی رسیدم کنار جاده مردهای روستا رو دیدم که دنبالم می‌گشتن. می‌دونی بابام فک می‌کرد برای لباس‌هام و جوجه‌ام گریه می‌کنم، بغلم کرد و قول داد بهترش رو واسم می‌خره. وقتی برگشتیم خونمون سراغ تو رو ازش گرفتم، گفت خونتونی و از صبح ندیده‌ات. وقتی به اون موقع فکر می‌کنم همیشه از خودم می‌پرسید چی‌شد که از من دور شدی و دیگه مراقبم نبودی.
سیوان پل‌ک‌هایش را بر هم فشار می‌دهد و با صدایی گرفته پچ می‌زند:
- از خودت نپرسیدی که چرا شارو رو روز‌های بعدش ندیدی یا چرا اون‌ها اینقدر زود پیدات کردن؟
روناک با چهره‌ای گنگ صورت سیوان را کنکاش می‌کند.
- چی؟
- مراقبت بودم.
- پس چرا نیومدی جلو؟
- صبحش که دایی زنگ زد و خبر اومدنت رو داد با مسعود اومدیم دنبالت. وقتی رسیدیم که داشتی دنبال شارو می‌رفتی. بعد اون ماجراها شارو رو بستیم به تک درختی که وسط نهر سبز شده‌بود. اینقد ترسیده‌بود و سردی آب به تنش نشسته بود که چند هفته‌ای زمین گیر بشه و به کسی چیزی نگه.
سیوان بلند می‌شود و پشت به روناک در حالی که دستش را دورن جیبش فرو می‌برد می‌ایستد.
- بعدش هم که مسعود رو فرستادم که بابات رو خبر کنه. اما.... پرسیدی که چرا نبومدم جلو؟ واسم عجیبه که چرا هنوز هم دلیلش رو نفهمیدی. زودتر برگرد داخل و استراحت کن!
به قصد رفتن به اتاقش از روناک فاصله می‌گیرد که با صدایش در میانه‌ی راه متوقف می‌شود.
- سیوان! چرا؟
بدون اینکه برگردد پاسخ روناک را می‌دهد:
- می‌خواستم مراقبت باشم، مثل الآن.
سپس بی‌توجه به بغض سر باز کرده‌ی روناک خیلی سریع دور می‌شود.
***
مسعود در حالی که از قهوه‌ی میان دستش جرعه‌ای می‌نوشد به سیوان که پشت به او به فضای بیرون کارگاه خیره.است نگاه می‌کند.
- دست‌هات هنوز درد می‌کنه؟
سیوان به دست‌های باند پیچی شده‌اش نگاهی می‌اندازد.
- خوبه.
- خاتون چیزی نپرسید.
- هنوز وقت نشده برم عمارت.
سیوان از پنجره به انعکاس
چهره‌ی متعجب مسعود که لیوان قهوه نزدیک لبش متوقف شده، نگاه می‌کند.
- همین‌جا موندم.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین