جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

در حال تایپ [تقدیر چهاردوتا] اثر «فاطمه امینی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Fati-Ai با نام [تقدیر چهاردوتا] اثر «فاطمه امینی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 27,893 بازدید, 529 پاسخ و 57 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [تقدیر چهاردوتا] اثر «فاطمه امینی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Fati-Ai
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Fati-Ai
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
939
16,088
مدال‌ها
4
(فرهود)

جعبه‌ی سفید و‌ مقوایی سه‌کیلویی شیرینی رو در نهایت دقت و تمرکز، با کف دست چپم نگه‌داشتم و با دست راستم به در نيمه‌باز مركز اشاره کردم. سوگند صفحه‌ي موبايلش رو مقابل صورتش نگه‌ داشته‌بود و شال حریر سفیدش رو با نهايت وسواس، روی سرش مرتب مي‌کرد. تك‌سرفه‌ي معني‌دار من رو كه شنيد، موبايلش رو به داخل پالتوي خز شيري‌رنگش انداخت و لب‌هاش به لبخند باز شد‌ اما نگذاشت بیشتر از سه ثانیه شاهد تصویر زیبای لبخند دلنشینش باشم و بلافاصله لب‌ پایینش رو به دندون گرفت. چشم‌هاش رو درشت كرد و پچ زد:
- فرهود! هر چی‌ فکر می‌کنم خیلی خجالت‌آوره!
من که گوشم از این حرف‌ها پر بود، لحظه‌ای پلک‌هام رو روی هم گذاشتم و بعد از گرفتن دم عمیقی از هوای سرد زمستونی، با بازدم محکمی چشم‌هام رو باز کردم.
-‌ باز چرا؟ می‌خوای دیگه اينجا كار نكن!
نگاهش رو بین‌ چشم‌های باریک‌شده‌ی من چرخوند و با لحن مرموزی زمزمه کرد:
- فکر بدی هم نیست، برای منم که کار زیاده و... .
قبل از اینکه کامل ابروهام در هم گره بخوره، خندید و دستش رو روی بازوم گذاشت.
- باشه! می‌دونی که هر جای دیگه هم که بخوام کار‌ کنم، اول باید يه شیفت اینجا بیام و به سالمندای عزیزمون سر بزنم!
تندتند سرم رو تکون دادم و با حس حسادت آشکاری که میون کلماتم جاری شد‌ه‌بود، در‌جوابش گفتم:
- بله سوگندخانم! پس بفرمایین داخل که سالمندای عزیزتون بیشتر از این منتظر نمونن!
صداي خنده‌ش بلند شد. یک قدم جلو رفتم و در آهنی رو به عقب هل دادم.‌ سوگند در کنارم قرار گرفت، قدم به جلو گذاشتیم و توي حیاطی که در این روزهای زمستونی خالی از حضور مهمانانش بود، آهسته هم‌قدم شدیم.
- شاید من به عشق سالمندای مهربون اینجا بیام، اما در جریان باش که هر یک‌ساعت باید بهم سر بزنی تا انرژی بگیرم و با قدرت بیشتری ادامه بدم.
سرم رو به سمت صورت خندونش چرخوندم و لبخند به لب گفتم:
-‌ تا بوده همین بوده! قبلاً هم هر یک‌ساعت، چشم می‌چرخوندم تا ببینمت... البته برای اینکه خودم انرژی بگیرم.
و دست آزادم رو روی کمرش گذاشتم. چشم‌هاش هم می‌خندیدند! حداقل توي این هفت روزی که در ماه‌عسل گذروندیم و تونستم بی‌پرواتر از همیشه به نگاه سبز و مهربونش چشم بدوزم، فهمیدم که چشم‌هاش هم مثل لب‌هاش می‌خندند و جونم، عجیب با این انرژی‌ خاص نگاهش عجین شده‌بود و حتماً باید زودبه‌زود می‌دیدمش!
- خب خدا رو شکر که دل‌به‌دل راه داره!
و با شیطنت اما با همون نوای آروم مخصوص به خودش خندید.‌ برای اینکه سرما نخوره، فشاري به كمرش وارد كردم و وادارش كردم تا سريع‌تر قدم برداريم. به در بسته‌ی ساختمون رسیدیم. اضطراب سوگند كه ناشي از شرم و حياش بود، كاملاً برام قابل درك بود. حالا برخلاف روزهاي قبل، جور ديگه‌‌اي پا به اين مركز مي‌ذاشتيم؛ اين‌بار به عنوان زوج و بهتر از هميشه! لبخندي به روش زدم، دستگیره‌ي فلزی‌‌ در رو پایین کشیدم و اون رو به عقب هل دادم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
939
16,088
مدال‌ها
4
باز شدن در و یک قدم جلو رفتن همانا، روشن شدن برق‌ها و صدای دست و جیغ و سوت و اسپری شدن برف شادی هم همانا! حقیقتاً اصلاً انتظارش رو نداشتيم. برای یک لحظه، من و سوگند با تعجب به هم نگاه کردیم و بعد سر چرخونديم و چشم به پیرزن و پیرمردهای مقابلمون دوختیم که سرتاسر راهرو ایستاده‌ يا نشسته‌بودند، لبخند‌های گرم پدرانه و‌ مادرانه‌شون‌ رو‌ به لب داشتند و نگاه مهربونشون رو‌ نثار من و سوگند می‌کردند.
سوپرایز شده‌بودیم! به واسطه‌ی کارمندهای دلسوزمون و کسانی که ما رو به اندازه‌ي بچه‌های خودشون دوست داشتند! بغلمون‌‌ کردند،‌ ما رو بوسیدند و با خوشحالی ازدواجمون رو تبریک گفتند. بعضی‌هاشون طرف سوگند رو می‌گرفتند و معتقد بودند که من دختر خیلی خوبی رو انتخاب کردم و بعضی‌ها هم طرف‌ من بودند و به سوگند کلمه‌ی خوش‌شانس‌ رو نسبت می‌دادند. مركز غرق شادي و خنده بود و ما علاوه بر مجلس عروسی، حالا با مهمانان عزیزمون شادی عمیق توی قلبمون رو شریک شدیم.
جعبه‌ی شیرینی رو به همراه بشقاب و چاقو، روی كانتر گذاشته‌بودیم و سوگند سعی داشت مطابق رژیم غذایی هر فرد، شیرینی‌های رژیمی و غیر رژیمی که خریده‌بودیم رو توی بشقاب‌ها بذاره تا پذيرايي بشن. همچنان همه توی سالن نشسته‌بودند و صدای بگوبخندشون، حسابی فضا رو پر کرده‌بود. امروز آزادي بود! دوباره نگاهم به سمت شیرینی‌ها کشیده شد، باورم نمیشه پنج مدل شیرینی خریدیم!
- سوگند، می‌خوای بهت کمک کنم؟
بدون اینکه نگاهم کنه، شیرینی رو داخل بشقاب گذاشت، بشقاب رو به دست عماد،‌ از کمکی‌های مرکز،‌ داد و گفت:
- عمادجان این برای بتول‌‌خانم باشه.
به من نگاه کرد و ادامه داد:
- نه عزیزم، خودم انجام میدم.
نگاهش رو به سمت سالن چرخوند، دستش رو جلوي دهنش گرفت و خطاب به من، با خنده گفت:
- باورت نمیشه فرهود! زهرا‌خانم به من میگه پس کو لباس عروست؟ میگه باید اینجا عروسی می‌گرفتی!
سرش رو پایین انداخت و ریزریز خندید. از تصور برگزاري عروسي توي مركز و رقص و پايكوبي با سالمندانمون، خنده‌م گرفت. سرم رو به سمتش خم کردم و کنار گوشش، با شيطنت زمزمه کردم:
-‌ من که بدم نمیاد تو باز لباس عروس بپوشی! آخه خیلی خوشگل میشی.
از نیم‌رخ‌، لبی که اسیر دندون‌هاش شد رو‌ دیدم، لپ‌های سرخش رو هم دیدم! آرنجش رو به پهلوم کوبید و باز با خنده مشغول کارش شد.
-‌ مگه نگفتم تو باید عروس من بشی؟!
با شنیدن صدای محکم و رسای حاج‌رضا، سر بلند کردیم. دو دستش رو به عصاي چوبي مقابلش تكيه داده‌بود و با اخم غلیظی به من نگاه می‌کرد. از دست این حاج‌رضا!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
939
16,088
مدال‌ها
4
سوگند با ذوق سرش رو بلند كرد و در جوابش گفت:
- سلام حاج‌رضا! كجا بودي از اون موقع باباجون؟
و با هيجان به پاهاي حاج‌رضا كه بعد مدت‌ها توان سرپا ايستادن بهش داده‌بود، نگاه كرد و خيلي ريز دستش رو به پهلوم كوبيد؛ اين يعني سوگند از ديدن نتيجه‌ي كارش خيلي خوشحاله!
- عروس شدي؟! زن اين پسر؟
خدايا! چرا اين‌قدر شاكي بودنش براي ما خنده‌دار بود؟ خيلي ريز به چهره‌ي منجمدشده‌ي سوگند نگاه كردم. جرأت به خرج دادم و اين‌بار با لبخند به صورت پر چين و چروك حاج‌رضا، پيرمرد 86 ساله‌مون، زل زدم. با وجود پير شدن و بالا رفتن سنش همچنان قدش بلند بود و استوار!
- خوبي باباجون؟ بله سوگند عروس من شد... به هم ميايم؟
دستم رو دور شونه‌هاي سوگند انداختم و با لبخند به حاج‌رضا زل زدم. نگاه سنگينش رو بين ما رد و بدل كرد و انگشت اشاره‌ش رو به سمت سوگند گرفت.
- من تو رو براي پسرم فرهاد انتخاب كرده‌بودم و توقع نداشتم اين فرهاد رو انتخاب كني!
هنوز هم به من مي‌گفت فرهاد! سوگند خنده‌كنان از زير دستم كنار رفت، بشقاب شيريني مخصوص حاج‌رضا رو به دست گرفت، كانتر رو دور زد و مقابلش ايستاد و با مهربوني در جوابش گفت:
- الهي قربونتون برم باباجون، منو ببخشين، ديگه سرنوشت من با اين آقافرهود يكي شده‌بود و قسمت نشد عروس شما بشم.
تكه‌اي از كيك رو به چنگال زد و اون رو مقابل دهن حاج‌رضا گرفت و ادامه داد:
- حالا دعاي پدرانه‌ت رو بدرقه‌ي راه ما كن و از خدا بخواه تا خوشبخت بشيم.
دست‌هام رو مقابل سينه‌م گره زدم و با لبخند نظاره‌گر سوگند خوش‌سخنم بودم. حاج‌رضا بعد از قورت دادن كيكش، سرش رو به سمت من چرخوند و گفت:
- براي خوشبختيش تلاش كن... مي‌دونم پسر خوبي هستي.
سوگند با چشم‌هاي براقش نگاهم كرد. مگه جز اين هدف ديگه‌اي هم داشتم؟! خدا خواسته‌ي قلبيم رو به من هديه داده‌بود و من مثل يك گوهر گران‌بها بايد ازش مراقبت مي‌كردم! همين براي من و روزهاي پيش‌روم كافي بود. لبخند به لب، دستم رو روي سينه گذاشتم و سر خم كردم.
- چشم حاج‌رضا، براي خوشبختيش همه كار مي‌كنم!
سر كه بلند كردم، گره باز ابروهاي حاج‌‌رضا رو ديدم. با خوشحالي نگاهم رو به سمت سوگند چرخوندم كه با چشم‌هاي خيسش مواجه شدم. آخ از دست سوگند دل‌نازك من!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
939
16,088
مدال‌ها
4
سور و سات مراسم ساده اما پر از خاطره‌اي كه رقم خورد، به يك عكس دسته‌جمعي ختم شد و در نهايت همه به اتاق‌هاشون برگشتند. بعد از حدود ده روز دوري از كار و استراحت، به اتاقم رفتم. با اينكه بچه‌ها توي مدت نبودنم، حسابي هواي مركز سالمندان رو داشتند اما از برنامه‌ها و كارهام عقب مونده‌بودم و احتمالاً امروز و چند روز آينده رو بايد به مرتب كردن اوضاع و پيشي گرفتن از كارهاي عقب افتاده، اختصاص مي‌‌دادم. كاپشنم رو روي جالباسي چوبي گوشه‌ي اتاق آويزون كردم. صندلي چرخ‌دار رو عقب كشيدم و دكمه‌ي سيستم رو براي روشن‌شدن، فشردم. پشت ميز نشستم و نيم‌نگاهي به دسته‌ي سنگيني از كاغذهاي روي هم تلنبار شده‌اي كه روي سطح ميز قرار داشت، انداختم. خب! عشق و عاشقي و تفريح، براي چند ساعتي بايد تعطيل مي‌شد و صفر تا صد تمركزم رو بايد اينجا خرج مي‌كردم؛ سخت بود، اما لازم بود تا هر چه سريع‌تر كارها رو راست و ريس كنم!
زمان از دستم در رفته‌بود و بي‌وقفه مشغول كار بودم كه تقه‌اي به در خورد و بعد از گفتن «بفرمايين» من، در باز شد. چند لحظه‌اي به صداي قدم‌هاي آرومش گوش سپردم و بعد حضورش رو بالاي سرم احساس كردم.
- فرهود؟ يكم استراحت كن!
با شنيدن لحن توبيخانه‌ي سوگند، نگاهم رو از نوشته‌هاي كاغذ زير دستم گرفتم و سرم رو بلند كردم. پشت مانيتورم ايستاده‌بود و نگاه نگرانش رو بهم دوخته‌بود. لبخند مهمون لب‌هام شد. خستگي از وجودم پر كشيد؛ به همين راحتي! با صداي آرومي زمزمه كردم:
- سلام دورت بگردم.
گوشه‌ي چشم‌هاش چين افتاد و خنديد.
- سلامي دوباره عزيزم! خسته نباشي... مي‌دوني ساعت چنده؟ تو حتي ناهارم نخوردي!
درحالي كه با نگاهم عقربه‌هاي ساعت‌ديواري رو دنبال مي‌كردم، كمي صندلي رو با فشردن كف كفشم به زمين، به عقب هل دادم.
- تو ناهار خوردي؟
ساعت چهار و نيم بود! نگاهش كردم كه گفت:
- نه! گرسنه نبودم، از صبح خيلي تنقلات خورديم، ولي تو مشخصه كه خسته‌اي!
در جواب رنگ دلواپس نگاهش، كف دستم رو به پام زدم.
- بيا كنارم بشين تا خستگيم در بره!
برام ابرو بالا انداخت و انگشت اشاره‌ش رو به سمت پام گرفت.
- لابد بيام روي پات بشينم؟ اونم تو اين اتاق؟!
با شيطنت خنديدم و آروم پلك‌هام رو بسته و باز كردم. ميز رو دور زد و چند قدمي جلو اومد. مقابلم ايستاد. دستش رو جلو آورد و انگشت‌هاش رو بين موهام فرو برد و با صداي آرومي ادامه داد:
- اين فكرهاي شيطاني رو از مغزت بيرون كن آقافرهود!
 
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
939
16,088
مدال‌ها
4
چشم‌هام رو باريك كردم اما نگاه عاشقانه‌م، ميخ صورت قشنگش شد.
- وقتي تو جلوم ايستادي، چطوري از اين فكرا نكنم؟!
دستش‌هاش رو عقب كشيد و از ته دل خنديد. اين‌‌بار مشتش رو به بازوم كوبيد كه ابروهام در هم رفت و دستم رو روي بازوي ضرب‌خورده‌م گرفتم.
- به مشت ظريفت نمياد كه اين‌قدر قوي و محكم باشه!
ابروهاش رو بالا فرستاد و با جمع كردن لب‌هاش، خنده‌ش رو قورت داد.
- مگه دردت گرفت؟
بيشتر اخم كردم و سرم رو به نشونه‌ي مثبت تكون دادم.
- آره!
پشت چشمي برام نازك كرد.
- بله ديگه! ياد بگير منو دست‌كم نگيري.
كيف بزرگ سياهش رو بين دست‌هاش جابه‌‌جا كرد و با لحن متفاوتي، تندتند ادامه داد:
- راستي فرهود! سميرا زنگ زد و مي‌خواست منو ببينه، بهش گفتم كارم داره تموم ميشه و اونم گفت كه مياد دنبالم، الانم نزديكه... بعدش ميرم خونه، باشه؟ ببخشيد! نشد زودتر بهت بگم، خيلي شلوغ بودم.
با بلند شدن صداي موبايلش، نچ‌نچ كرد و بعد از زمزمه‌ي «سميرا اومد» تماسش رو با كلمه‌ي «اومدم» جواب داد. قدمي جلو اومد و به سمتم خم شد. دستش رو روي شونه‌م گذاشت، خودش رو بهم فشرد و بوسه‌اي روي گونه‌م كاشت. لبخند به لب، نگاهش رو به صورتم دوخت و گفت:
- شب توي خونه مي‌بينمت.
خواست قدمي عقب بره كه دست راستم رو دور كمرش انداختم و نگهش داشتم. چرا از چشم چرخوندن توي صورتش سير نمي‌شدم؟!
- فرهود!
گوش‌هام هم از شنيدن صداي آرومش سير نمي‌شد كه حرفش رو بي‌جواب گذاشتم تا دوباره صدام بزنه.
- فرهودجان!
- جان فرهود؟
با عشق به زمزمه‌ي پر از احساسش جواب دادم و باز ستاره‌ي درخشان نگاهش رو شكار كردم.
- يكم به خودت استراحت بده، خب؟ زود بيا خونه.
سرم رو جلو بردم، بوسه‌ي نرمي روي گونه‌ش گذاشتم و عطر خوبش رو عميقاً نفس كشيدم.
- چشم! مراقب سوگندم باش.
با خنده «چشم» گفت و من برخلاف ميلم رهاش كردم. دستي برام تكون داد، از اتاق بيرون رفت و من موندم و عطر وانيليِ به جامونده‌ش.
***
 
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
939
16,088
مدال‌ها
4
(سوگند)

در اتاق فرهود رو بستم و بلافاصله دستم رو از روي پارچه‌ي خز پالتوم، روي قلبي گذاشتم كه تپش‌هاي بي‌امانش، كاملاً زير دستم حس مي‌شد. با ناراحتي به در بسته‌ي اتاق فرهود خيره شدم؛ دلم نمي‌خواست برم! حالا با اين وابستگي عميق بايد چيكار مي‌كردم؟! نفس عميقي كشيدم و ضربه‌ي آرومي به گونه‌م زدم تا بلكه هوش و حواسم سرجاش بياد و قدم به سمت در خروجي برداشتم. دست چپم رو بالا گرفتم و خيره به انگشتر تك نگيني كه توي انگشت حلقه‌م مي‌درخشيد، لبخند زدم. من و فرهود ازدواج كرده‌بوديم اما همچنان، من مثل دختري كه توي دوران نامزديش قرار داره، با هربار صحبت با فرهود يا دريافت عشق و محبتش، ضربان قلبم اوج مي‌گرفت و لپ‌هام گل مي‌نداخت! عجيب به نظر می‌رسید ولي نه براي زندگي پر چالش ما!
با ديدن سميرا كه توي ماشينش نشسته‌بود، دستم رو توي هوا تكون دادم و به سمتش رفتم. سمیرا، خانم هیراد، دختر خيلي مهربوني بود و توي همين مدت كمي كه با هم آشنا شده‌بوديم، حسابي رفيق شده‌بوديم. محكم بغلم كرد و با لفظ «عروس‌خانم» و قطارقطار قربون‌صدقه رفتن، دل من رو بيشتر از قبل آب كرد.
- خب عروس‌خانم! ماه عسل خوش گذشت؟
گوشه‌ي لبم رو به دندون گرفتم و يا يادآوري هفت روز رؤيايي و خاصي كه گذرونديم، سرم رو به نشونه‌ي مثبت تكون دادم.
- آره، جاتون خالي، خيلي خوب بود، آب و هوا هم خوب بود.
لحظه‌اي نگاهش رو از خيابون گرفت و چشمكي به روم زد.
- باشه، منم از آب و هوا پرسيدم!
لحن پر كنايه‌ش، باعث خنده‌ي بلندمون شد. انتخاب مكان امروز با سميرا بود، پس به كافي‌شاپ دنجي رفتيم و من براي رفع خستگي، قهوه و براي جلوگيري از ضعف و گرسنگي، كيك وانيلي سفارش دادم و مشغول گپ‌زدن شديم. اينكه می‌تونستم با خانم متأهلي هم‌صحبت باشم و از دغدغه‌هاي تازه‌اي از جنس متأهلي كه حالا باهاش روبه‌رو شده‌بودم رو در ميون بذارم و تجربه‌هاش رو بشنوم، خيلي خوب بود. خصوصاً با سميرايي كه خيلي خانم و دوست‌داشتني بود و واقعاً بهم حس يك خواهر بزرگ‌تر و دلسوز رو مي‌داد كه اين روزها خيلي لازم داشتم!
- تونستی از دوگانگی احساساتت رها بشی؟!
فنجون قهوه‌م رو پایین آوردم و لب‌هام رو به هم فشردم. خیره به چشم‌های مهربونش، گفتم:
- آره! خیلی هم راحت برام گذشت، انگار بخش اعظمی از قلبم منتظر این عشق و فرهود بود و حالا که رقم خورد، قلبم گرم شد... نمی‌دونم دارم چی میگم ولی حقیقتاً این روزا خیلی خوشحالم.
آروم خندیدم و بوی قهوه رو استشمام کردم.
- می‌فهمم چی میگی عزیزم و جز این هم نمی‌تونه باشه، قدرت عشق رو نباید دست‌کم بگیری!
 
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
939
16,088
مدال‌ها
4
حق با سميرا بود. روزهام شگفت‌انگيز شده‌بود! فرهودي كه نقش همسر رو در كنارم داشت، مثل همون فرهود قديم بود با اين تفاوت كه مسئوليت‌پذيرتر، مهربون‌تر، آروم‌تر و باجذبه‌تر شده‌بود. بهتر از هميشه، خونه و روابطمون رو مديريت مي‌كرد و حواسش به همه بود! زندگي كوچيك دو نفره‌مون رو به قشنگي هدايت مي‌كرد و مني كه در كنار شوق و اشتياقم، كمي درگير دلواپسي‌هاي دخترانه‌م هستم رو با رفتار درست و دقيقش به آرامش دعوت مي‌كرد. براي مايي كه بهترين روزهاي زندگيمون رو با از دست دادن گذرونديم، الان در اوج خوشبختي، تنها چيزي كه ته دلمون رو مي‌لرزوند، ترس از دست دادن بود؛ خصوصاً براي من كه وابستگي عجيبي نسبت به فرهود پيدا كرده‌بودم.
حدود دو ساعت با سميرا گپ زديم و در نهايت با فكر اينكه از صبح بچه‌ها رو نديدم و خبري ازشون ندارم، به خونه رفتم. يك بخشي از فكر و ذهنم متعلق به بچه‌ها بود و از اين مي‌ترسيدم كه نكنه زندگي خصوصي ما روي روابطمون يا حس و حال جمع هشت نفره‌مون تأثيري بذاره. ديروز كه از سفر برگشتيم، با استقبال گرمشون روبه‌رو شديم و واقعاً دلم براي تك‌تكشون پر مي‌كشيد! خيلي خوبه كه در حال حاضر، ما هم توي اين خونه زندگي مي‌كنيم چون دوري از بچه‌ها هم در توانم نيست.
- سلام عزيزجون!
با سه قدم بلند خودم رو به آغوش گرم عزيزجون كه روي كاناپه‌هاي راحتي مقابل تلويزيون نشسته‌بود، رسوندم و صورت برفي و ماهش رو بوسيدم.
- سلام عزيز مادر! خسته نباشي.
كمرم رو صاف كردم و خيره به چشم‌هاي زلالش كه با قاب پر چين و چروكي احاطه شده‌بود، لبخند زدم.
- ممنونم! با اجازه‌تون ميرم لباسام رو عوض كنم.
و به سمت انتهاي سالن رفتم. به دنبال آقاجون، چشم چرخوندم و مثل هميشه اون رو داخل كتابخونه‌ش ديدم. پس به طرف كتابخونه رفتم و پر انرژي بهش سلام كردم.
- سلام آقاجون، وقتتون بخير!
كتاب قطور بين دست‌هاش كه جلد قرمزرنگي داشت رو كمي پايين گرفت، از بالاي عينك صفحه گردي كه به چشم داشت، نگاه امنش رو به صورتم دوخت و به گرمي جواب سلامم رو داد.
- سلام عروس بابا! خسته نباشي.
عروس خطاب شدن هم حس و حال قشنگي داشت! اما شنيدنش از زبون آقاجون، باعث مي‌شد از شدت خجالت بخوام آب بشم و برم توي زمين! البته كه منكر حس خوبي كه توي وجودم جاري ميشه هم نميشم. چرخيدم و حالا قدم به سمت اتاق انتهاي سالن برداشتم، اتاقي كه خونه‌ي كوچيك من و فرهود شده‌بود!
 
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
939
16,088
مدال‌ها
4
يه اتاق مستطيل‌شكل بزرگ، شايد در حدود چهل متر! عرض اتاق با كمددیواری‌‌هایی که درهای سفیدرنگ داشت پوشیده شده‌بود و اکثراً با لباس یا وسایل شخصی، پر شده‌بود. قدمی جلو رفتم. دوتا مبل پایه کوتاه شیری‌رنگ دور میز کوتاه چوبی، مقابل هم، روی فرشی با پس‌زمینه طوسی و خطوط ریز سفید، قرار داشت. با خستگی کیفم رو روی مبل گذاشتم و دستی به گل لیلیوم سفید داخل گلدان نقره‌ای‌رنگ روی میز کشیدم. لب‌هام به لبخند باز شد و به سمت تخت مدرنی که با روتختی شیری‌رنگ‌ پوشیده شده‌بود، رفتم و لبه‌ی تخت نشستم. روی دیواری که مقابل تخت قرار داشت، تلویزیون ۴۵ اینچ نصب شده‌بود و گوشه‌ی اتاق هم یخچال کوچکی قرار داشت. نفس عمیقی کشیدم و لباس‌هام رو از تنم بیرون آوردم. سرم رو به سمت پاتختی چرخوندم و با دیدن عکس دو نفره‌ی روز عروسیمون که داخل قاب عکس مربعی‌شکل قرار داشت، قلبم با ساز دیگه‌ای شروع به تپیدن کرد. تکیه به شونه‌ی فرهود ایستاده‌بودم و هر دو لبخند دندون‌نما و نگاه گرممون رو به لنز دوربین دوخته‌بودیم. البته از عکسی که با ساقدوش‌های جذابمون گرفته شده‌بود و قابش روی پاتختی قرار داشت هم نمی‌شد چشم‌پوشی کرد! با خنده دستم رو بین موهام کشیدم و با فشار ریزی که با کف دستم به زانوم آوردم، از لبه‌ی تخت بلند شدم و ایستادم. ‌پرده‌های حریر سفیدرنگ و شاینی که سرتاسر طول اتاق رو پوشونده‌بود، زیبایی اتاقمون رو چندبرابر کرده‌بود. این اتاق با سلیقه‌ی خودم چیده شده‌بود. هر جا که از فرهود نظر خواستم، می‌گفت که سلیقه‌ی من رو خیلی قبول داره و انتخاب رو به خودم سپرده‌بود و هر چیزی که می‌خریدم رو تحسین می‌کرد! خوشحال از داشتن حس خوبی که جریان داشت، به سمت سرویس‌بهداشتی که داخل راهروی ورودی قرار داشت، رفتم. احتیاج به یک دوش آب‌ گرم داشتم!
سشوار رو خاموش کردم و روی پاتختی رهاش کردم، انگشت‌هام رو شونه‌وار بین موهام کشیدم و از اتاق بیرون رفتم. فرهود هنوز برنگشته‌بود. پله‌ها رو با قدم‌های آهسته، بالا رفتم و به آخرین پله که رسیدم، با ديدن سوزاني كه روي مبل ولو شده‌بود، ابروهام در هم رفت. نچ‌نچ كنان جلو رفتم. به پشت دراز كشيده‌بود، پاهاش رو روي مبل جمع كرده‌بود اما دست چپش آویزون شده‌بود. دست راستش روي شكمش قرار گرفته‌بود و موبايلش بين انگشت‌هاي در هم قفل‌شده‌ش قرار داشت. نفسم رو به بيرون فوت كردم، خم شدم و تكوني به بدنش دادم.
- سوزان؟ سوزان!
به پهلو چرخيد و پاهاش رو توي شكمش جمع كرد. موهاي لختش توي صورتش رها شد و صداي نفس‌هاي عميق و بلندش به گوشم رسيد. الان چه وقت خوابيدن بود؟ اون هم اين شكلي! سري به نشونه‌ي تأسف تكون دادم و پتوي سبكي كه هميشه روي دسته مبل قرار داشت رو روي بدنش انداختم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
939
16,088
مدال‌ها
4
به طرف آشپزخونه رفتم و بي‌بروبرگرد در فريزر رو باز كردم. سعي كردم با چشم‌هام، قفسه‌ها و بسته‌های یخ‌زده‌‌ی داخلش رو خیلی تند و سریع آنالیز كنم و براي نوع غذا به نتيجه برسم چون هيچ ايده‌اي نداشتم! با ترديد بسته‌ی گوشت چرخ‌شده رو بيرون آوردم و بعد از ديدن بسته‌ي لوبياسبز در طبقه‌ي چهارم فريزر، شكّم به يقين تبديل شد و لوبيا سبز رو بيرون كشيدم تا لوبياپلو درست كنم. مواد يخ‌زده رو داخل سيني و روي كانتر گذاشتم و در نهايت پياز به دست مقابل ماهيتابه ايستادم.
- باعث زحمت!
با شنيدن صداي سوگل، لبخند نرمي روي لب‌هام نشست و در حين خورد كردن پياز، سرم رو به سمتش چرخوندم.
- سلام خوشگل‌خانم! خواب بودي؟
با خستگي پلك‌هاش رو روي هم گذاشت و كنارم ايستاد، كمرش رو به كانتر تكيه داد و سرش رو به سمت بالا گرفت تا كمتر بوي پياز رو حس كنه.
- نه، داشتم كارامو مي‌كردم، فردا روز اول ترم آخره!
من كه چشم‌هام نسبت به پياز، عايق شده‌بود و واكنشي نشون نمي‌داد، با ديدن اشك‌هاي سوگل خنديدم و در جوابش گفتم:
- به سلامتي! اينم از پايان دانشگاه! يادته چقدر براي اينكه دو سال ديرتر وارد دانشگاه شدي، غصه خوردي؟ حالا اين مرحله هم تموم شد.
پيازها رو داخل روغن داغ ريختم و دست‌هام رو شستم. متفكرانه به كابينت‌هاي آشپزخونه نگاه مي‌كرد؛ چش بود سوگلي؟
- سوگل؟
تكوني خورد و با ابروهاي در هم به سمتم چرخيد. دستش رو به دنباله‌ي موهاش كه شل و وارفته پايين سرش بسته شده‌بود كشيد و سؤالي نگاهم كرد.
- خوبي؟ نكنه ناراحتي که دانشگاهت داره تموم ميشه؟
شونه‌اي بالا انداخت و دست‌هاش رو مقابل سينه‌ش گره زد.
- والا چون از دوران دانشگاهم خيلي مفيد استفاده كردم، ممكنه دلتنگش بشم، اما مي‌دوني كه از تموم شدنش ناراحت نيستم... فقط يكم خسته‌م.
خستگي، دروغ محض بود اما مي‌دونستم سوگل تا نخواد راجع به چيزي صحبت نمي‌كنه پس ترجيح دادم امشب پاپيچش نشم و به جاش كمك كنم تا حالش بهتر بشه.
- باشه! فعلاً ازت مي‌پذيرم، پس بيا با هم شام درست كنيم.
با وجود اینکه انرژی زیادی نداشت، اما کنارم موند تا توی درست کردن غذا کمکم کنه و در همین حین، براش ماجراهای صبح و سوپرایزی‌ که بچه‌های مرکز برامون آماده کرده‌بودند رو تعریف کردم و کلی خندیدیم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
939
16,088
مدال‌ها
4
- شاممون آماده‌ست؟ بوش که خیلی خوبه!
لبخند به لب به باراد نگاه کردم. دست به سی*ن*ه ایستاده‌بود و با کنجکاوی به قابلمه‌ای که محتویاتش در حال دم‌کشیدن بود، نگاه می‌کرد. یاد حرف‌های عزیزجون افتادم، اینکه گفته‌بود به فکر سروسامون گرفتن بچه‌ها هم باشیم! فعلاً اولین کسی که به چشمم می‌‌اومد باراد بود؛ بارادی که حدس می‌زدم این روزها با دانشجوی مخصوصش، حسابی مشغول کار و درس شده و براش وقت زیادی می‌ذاره. شاید واقعاً باید براش آستین بالا می‌زدم!
دست از عطر و بوی زعفرون و برنج کشید و به سمتم برگشت.
- بله آقا‌باراد! کم‌کم داره حاضر میشه... می‌خوای تو زودتر شام بخوری؟
سوگل ابرو بالا انداخت و زودتر از باراد در جوابم گفت:
- آره ما فردا می‌خوایم بریم مدرسه، روز اوله! زود شاممون رو بده که بریم بخوایم.
سه‌تایی خندیدیم و این‌بار باراد گفت:
- با اینکه حق با سوگله اما شام دور هم مزه میده! صبر می‌کنیم تا بقیه هم بیان.
و مقابل من و سوگل ایستاد. سوگل با گفتن «میرم دوش بگیرم.» به سمت اتاقش رفت. یک تای ابروم رو بالا انداختم و خیره به چهره‌ی مهربون باراد، پرسیدم:
- چه‌خبر استاد؟ همه‌چی خوب پیش میره؟
دست‌هاش رو‌ توی جیب شلوارش فرو کرد و با لحن کش‌داری گفت:
- بله! خوبِ خوب!
از این سه کلمه‌ای که به کار برد، یک دنیا انگیزه و امید دریافت کردم! کلی حرف قشنگ و حس خوب پشتش نهفته‌بود! انگار جدی‌جدی باید به فکر آستین‌ بالا زدن برای باراد می‌بودم. پشت چشمی براش نازک کردم و دستم رو به بازوش کوبیدم.
- آهای! نکنه خبری باشه و من نفهمم؟!
دستش رو روی قفسه‌سی*ن*ه‌ش گذاشت و سر خم کرد.
- نه آبجی! اصل کاری شمایی!
لحن صحبتش خنده به لب‌هام آورد.
- قبوله! پس من منتظر روزیم که بیای و برام تعریف کنی، البته که بهتره زودتر این اتفاق بیفته.
برای برداشت وسایل سالاد، به سمت یخچال رفتم که صداش رو شنیدم:
- به زودی همه‌چی‌ رو برات میگم، شاید اتفاق‌های خوبی بیفته.
در یخچال رو باز کردم و ظرف کاهو رو بیرون کشیدم. وای خدای من! لبخند به لب و ذوق‌زده به طرفش برگشتم و زمزمه کردم:
- چی از این بهتر استاد جاوید؟ ما صمیمانه پذیرای اتفاقات خوب شما هستیم!
و هر دو خندیدیم؛ بلند و بی‌دغدغه، با دلی شاد، ذهنی آروم و قلبی عاشق!
***
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین