- Apr
- 50
- 648
- مدالها
- 2
«سوگند»
درسا خیلی عصبی شد، نگاهی بهش انداخت و با خشمی که توی چشماش برق میزد از کافه زد بیرون. منم همراهش رفتم. راه میرفت اما انقدر سرعتش بالا بود که نمیتونستم بهش برسم. شروع کردم به دویدن که یهو صدای بوق ماشین و جیغ درسا پیچید توی گوشم. یه ماشین با سرعت تقریباً بالایی با درسا تصادف کرد. تموم قدرتم رو جمع کردم توی گلوم و داد زدم:
- درسا!
همهی ماشینها وایستاده بودن. از ترس نمیدونستم چکار باید بکنم. سرش شروع کرد به خونریزی و همین باعث شد که افکارم به هم بریزه. دنیا داشت دور سرم میچرخید. صدای آدمهای دور و ورم داشت آزارم میداد. هرکسی یه چیزی میگفت. راننده که یه پیرمرد بود، اومد و با ترسی که توی صداش بود گفت:
- خاا... خاانن... خانوم... حاا... حالش خوبه؟
اشکام کمکم داشت میاومد. درسا جلوم داشت خونریزی میکرد و کنترلم رو از دست داده بودم. فقط یه نگاهی انداختم به صدایی که از پشتم میاومد:
- لعنتی.
سامیار بود که با مشتی که به راننده زد، اون رو پخش خیابونش کرد. اومد کنار من و با استرس گفت:
- چرا کاری نمیکنی؟ چرا همینطوری وایستادی؟
گریههام به هقهق تبدیل شده بود. صدام در نمیاومد. تنها کاری که تونستم بکنم این بود که با یه خانومی درسا رو بلند کردیم و سامیار هم ماشینش رو آورد نزدیک ما. درسا رو گذاشتیم توی ماشین و سامیار با نهایت سرعت حرکت کرد به سمت بیمارستان ***. خودمم حال خوبی نداشتم و دستم زیر سرِ درسا بود. خون، قسمتی از صورتش رو پُر کرده بود. سامیار هم بوق میزد و هر کسی هم که کنار نمیرفت، بلند سرش داد میزد. اونم مثل من خیلی آشفته شده بود. یه جورایی میشد عشق رو از توی نگاهش خوند. درسا بیهوش بود و این قضیه من رو بیشتر عذاب میداد. کمتر از ده دقیقه رسیدیم به بیمارستان. سامیار ماشین رو پارک کرد و رفت توی بیمارستان و با چند نفر و یه تخت اومد بیرون. درسا رو گذاشتن روی تخت و بردنش داخل. من و سامیار نشستیم روی صندلیها و اونا درسا رو بردن داخل بخش اورژانس. چند نفر ریختن روی سرش و هر یکیشون یه کاری میکرد. داشتم از لای در داخل اورژانس رو نگاه میکردم که یه پرستاری اومد و گفت:
- همراه تصادفی که آوردن کیه؟
- بفرما خانوم، من هستم.
سامیار از روی زمین بلند شد و اومد با نگرانی پرسید:
- خانوم، حالش خوبه؟ چیزی که نشده؟
پرستار: آروم باشید، چیز زیاد مهمی نیست. فقط اینکه باید سیتیاسکن بشه چون ممکنه ستون فقراتش و همینطور جمجمهش آسیب دیده باشه.
- الان ما باید چکار کنیم؟
- شما چه نسبتی باهاش دارید؟
- من دوستش هستم.
یه اشاره به سامیار کرد و گفت:
- و ایشون؟
خودش دراومد و گفت:
- من رسوندمشون بیمارستان فقط.
پرستار یه تعجب خاصی کرد و گفت:
- خانوم، شما بیاید پذیرش و مشخصات بیمار رو بگید و یه تماسی هم بگیرید با خانوادش.
- چشم.
پرستار رفت و من یه نگاهی انداختم به سامیار و گفتم:
درسا خیلی عصبی شد، نگاهی بهش انداخت و با خشمی که توی چشماش برق میزد از کافه زد بیرون. منم همراهش رفتم. راه میرفت اما انقدر سرعتش بالا بود که نمیتونستم بهش برسم. شروع کردم به دویدن که یهو صدای بوق ماشین و جیغ درسا پیچید توی گوشم. یه ماشین با سرعت تقریباً بالایی با درسا تصادف کرد. تموم قدرتم رو جمع کردم توی گلوم و داد زدم:
- درسا!
همهی ماشینها وایستاده بودن. از ترس نمیدونستم چکار باید بکنم. سرش شروع کرد به خونریزی و همین باعث شد که افکارم به هم بریزه. دنیا داشت دور سرم میچرخید. صدای آدمهای دور و ورم داشت آزارم میداد. هرکسی یه چیزی میگفت. راننده که یه پیرمرد بود، اومد و با ترسی که توی صداش بود گفت:
- خاا... خاانن... خانوم... حاا... حالش خوبه؟
اشکام کمکم داشت میاومد. درسا جلوم داشت خونریزی میکرد و کنترلم رو از دست داده بودم. فقط یه نگاهی انداختم به صدایی که از پشتم میاومد:
- لعنتی.
سامیار بود که با مشتی که به راننده زد، اون رو پخش خیابونش کرد. اومد کنار من و با استرس گفت:
- چرا کاری نمیکنی؟ چرا همینطوری وایستادی؟
گریههام به هقهق تبدیل شده بود. صدام در نمیاومد. تنها کاری که تونستم بکنم این بود که با یه خانومی درسا رو بلند کردیم و سامیار هم ماشینش رو آورد نزدیک ما. درسا رو گذاشتیم توی ماشین و سامیار با نهایت سرعت حرکت کرد به سمت بیمارستان ***. خودمم حال خوبی نداشتم و دستم زیر سرِ درسا بود. خون، قسمتی از صورتش رو پُر کرده بود. سامیار هم بوق میزد و هر کسی هم که کنار نمیرفت، بلند سرش داد میزد. اونم مثل من خیلی آشفته شده بود. یه جورایی میشد عشق رو از توی نگاهش خوند. درسا بیهوش بود و این قضیه من رو بیشتر عذاب میداد. کمتر از ده دقیقه رسیدیم به بیمارستان. سامیار ماشین رو پارک کرد و رفت توی بیمارستان و با چند نفر و یه تخت اومد بیرون. درسا رو گذاشتن روی تخت و بردنش داخل. من و سامیار نشستیم روی صندلیها و اونا درسا رو بردن داخل بخش اورژانس. چند نفر ریختن روی سرش و هر یکیشون یه کاری میکرد. داشتم از لای در داخل اورژانس رو نگاه میکردم که یه پرستاری اومد و گفت:
- همراه تصادفی که آوردن کیه؟
- بفرما خانوم، من هستم.
سامیار از روی زمین بلند شد و اومد با نگرانی پرسید:
- خانوم، حالش خوبه؟ چیزی که نشده؟
پرستار: آروم باشید، چیز زیاد مهمی نیست. فقط اینکه باید سیتیاسکن بشه چون ممکنه ستون فقراتش و همینطور جمجمهش آسیب دیده باشه.
- الان ما باید چکار کنیم؟
- شما چه نسبتی باهاش دارید؟
- من دوستش هستم.
یه اشاره به سامیار کرد و گفت:
- و ایشون؟
خودش دراومد و گفت:
- من رسوندمشون بیمارستان فقط.
پرستار یه تعجب خاصی کرد و گفت:
- خانوم، شما بیاید پذیرش و مشخصات بیمار رو بگید و یه تماسی هم بگیرید با خانوادش.
- چشم.
پرستار رفت و من یه نگاهی انداختم به سامیار و گفتم: