جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

در حال تایپ [تقدیر چهاردوتا] اثر «فاطمه امینی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Fati-Ai با نام [تقدیر چهاردوتا] اثر «فاطمه امینی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 24,516 بازدید, 460 پاسخ و 55 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [تقدیر چهاردوتا] اثر «فاطمه امینی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Fati-Ai
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Fati-Ai
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
870
15,277
مدال‌ها
4
دستم رو به پارچه‌ي شلوارم گرفتم و سعي كردم كمي به سمت بالا بكشمش تا پاشنه‌ي بلند كفشم نمايان بشه.
- تو باشي مي‌توني با اينا سريع راه بري؟ خب رعايت منم بكن!
و شلوارم رو مرتب كردم و قدم‌به‌قدم، جلو رفتيم.
- مگه مجبوري اين‌قدر پاشنه‌بلند بپوشي؟ تو كه قدت بلنده!
تكوني به سرم دادم تا موهايي كه حس مي‌كردم به هم ريخته، مرتب بشه.
- اولاً كه به خاطر حفظ استايلم، دوماً، رنگ طلايي دستور شراره خانم بود و من تنها كفشي كه داشتم اين بود!
نگاهي به تيپ سر تا پاي مشكي خودش انداختم و پوزخند زدم.
- خود جناب‌عالي هم تحت فرمون ايشون، مشكي‌پوش شدي!
با همون اخمي كه قصد پر كشيدن از روي پيشونيش رو نداشت، صورتش رو در جهت مخالفم چرخوند و مخاطب نگاه من، موهاي بورش شد. انصاف نبود اين‌قدر موهاش خوش‌رنگ باشه!
- فكر نمي‌كردم امشب بياي!
با چرخيدن سرش به سمتم، من هم سرم رو به روبه‌رو چرخوندم تا حداقل موقع راه رفتن باهاش چشم تو چشم نباشم!
- خيلي فكر كردم و طبيعتاً دلم نمي‌خواست اينجا باشم، اما بازم به دعوتش احترام گذاشتم و اومدم... منم فكر نمي‌كردم شما امشب اينجا باشي!
دوباره گردنم قصد چرخيدن پيدا كرد و باز نگاهم رو به صورتش دوختم. بازدم عميقش، باعث شد جلوي دهنش بخار تشكيل بشه. هر چي بيشتر نگاهش مي‌كردم، بيشتر متوجه حال گرفته‌اي كه روي صورتش نشسته‌بود، مي‌شدم. حرفم بي‌جواب موند و با اشاره‌ي هيربد، روي تاب دو نفره‌اي كه ابتداي حياط و بين درخت‌ها قرار داشت، نشستم. پشت سرم قرار گرفت و تكون آرومي به بدنه‌ي تاب داد.
- يه سؤال بپرسم جوابمو ميدي؟
دستم رو به زنجير تاب گرفتم و خيره به عمارتي كه از اين فاصله و زاويه، ابهتش بيشتر به نظر مي‌رسيد، گفتم:
- والا سؤال من اينه كه چرا اومديم اينجا؟!
- مگه دوست داشتي؟ تولد شراره رو؟
قري به چشم‌هام دادم و با تن صداي پايين‌تر در جوابش گفتم:
- سؤالت اين بود؟ چون جوابشو قبلاً بهت دادم... داخل عمارت اذيت بودم اما متوجه رفتاراي شما هم نميشم!
مكث كرد؛ كاش جلوم بود و صورتش رو مي‌ديدم!
- شروين بهت چي مي‌گفت؟!
ابروهام تا جاي ممكن بالا پريدند. انتظار شنيدن اين سؤال رو نداشتم و با تعجب گفتم:
- شروين؟ برادر شراره ديگه؟! حرف خاصي نمي‌زديم.
- ده دقيقه نشسته‌بود كنارت و مدام پچ‌پچ مي‌كرد! برات آبميوه آورد و بهت پيشنهاد دنس داد... اون‌وقت حرف خاصي نمي‌زدين؟!
لحن تندش، بيشتر مبهوت و گيجم كرد. نيم‌رخم رو به سمتش چرخوندم.
- ماشاءالله چيزي از چشم شما دور نيفتاده، ديگه حرفي براي گفتن مي‌مونه؟ ديدني‌ها رو ديدي، هر چي هم نشنيدي، فقط حال و احوال و سؤالات معمولي بود كه توي اولين مكالمه با هر آدمي رد و بدل ميشه... حالا ميشه بگي منظورت چيه؟!
 
بالا پایین