- Apr
- 86
- 912
- مدالها
- 2
سامیار که متوجه ترس من شد، لبخند زد و گفت:
- آروم باش، همهی اینا طبیعیه.
من هنوز یهکم گیج و مضطرب بودم، اما سعی کردم آروم بمونم و روی درس تمرکز کنم. صدای پیانو و حس کلاس یه جور آرامش خاصی داشت که کمکم استرسم رو کم میکرد. بعد از اینکه کلاس تموم شد، سامیار بهم گفت:
- میدونی، کافهای هست که خیلی آروم و خوبه. دوست داری بریم اونجا و یهکم حرف بزنیم؟
با یه لبخند گفتم:
- آره، خیلی خوبه. منم دلم میخواد بیشتر باهات آشنا شم. اما باید زود برگردم خونه.
از آموزشگاه زدیم بیرون و پیاده راه افتادیم سمت کافه. هوا تقریباً داشت سرد میشد، ولی توی دلم یه حس گرم داشتم؛ انگار که یه چیزی تازه توی زندگیم شروع شده باشه. کافه همون چیزی بود که انتظار داشتم؛ ساده، دنج و کمی خلوت. نشستیم کنار پنجرهای که نور خورشید کمکم داشت غروب میکرد. دو تا قهوه سفارش دادیم و آروم شروع کردیم به حرف زدن.
سامیار یه لبخند ملایم زد و گفت:
- راستش خیلی خوشحالم که قبول کردی بیای کافه. میخواستم بیشتر با هم صحبت کنیم، نه فقط دربارهی موسیقی، بلکه دربارهی خودمون و آینده.
یکم خجالتی شدم، سعی کردم آرومتر بشم. نفس کشیدم و گفتم:
- راستش، نمیدونم چطوری باید شروع کنم... من همیشه دوست داشتم موسیقی بخونم، ولی خب نمیدونم چقدر میتونم موفق شم.
سامیار با صدای آرومی گفت:
- میدونی، من دانشجوی موسیقی هم هستم، هم استاد پیانو. فکر میکنم اینو اون روزی که تصادف کردی بهت گفتم. مسیر سختیه، ولی ارزش داره. تو هم که شروع کردی، مهم اینه که ادامه بدی.
یه سکوت کوتاه بینمون افتاد. من نگاه کردم به دستهام که توی هم قفل شده بودن و بعد سرمو بالا گرفتم و نگاه کردم به سامیاری که با یه لباس آبی پررنگ جلوم نشسته بود. کمی لبخند زدم و گفتم:
- فکر میکنم بعد از چند سال، میخوام از چیزی که هستم فراتر برم. میخوام یه زندگیای بسازم که توش آدمهایی باشن که واقعاً بهم اهمیت میدن.
سامیار کمی لبخند زد و گفت:
- منم میخوام یه جایی باشم که بتونم خودم رو درست نشون بدم، نه فقط یه دانشجو یا استاد. هر روز که میگذره، بیشتر مطمئن میشم که آدم باید با کسی باشه که واقعاً بفهمتش؛ کسی که کنارش بتونه به آرزوهاش نزدیک بشه. نگاهش کردم و به آرومی گفتم:
- شاید ما... یعنی ما میتونیم همون باشیم!
نگاهش نرمتر شد، دستش رو آروم گذاشت روی دست من. خواستم دستم رو بکشم، ولی انگار دلم قبول نکرد. سامیار ادامه داد:
- درسا، من دوست دارم این مسیر رو با تو ادامه بدم، قدمبهقدم.
یه حس عجیب و تازه توی دلم شعلهور شد؛ هیجان و ترس همزمان. گفتم:
- من یکم خجالتی هستم و... شاید بعضی وقتا نمیتونم خوب حرف بزنم.
سامیار خندید و گفت:
- اشکالی نداره، من همین رو هم دوست دارم. با هم یاد میگیریم، با هم پیش میریم.
قهوههامون داشت تموم میشد، ولی حرفهامون تازه شروع شده بود. این کافهی دنج، یه نقطهی شروع بود؛ شروعی برای یه رابطهی جدید که پر از موسیقی، احساس، و آیندههایی بود که با هم میساختیم. صدای موسیقی داخل کافه و برگهای پاییزی که داشتن روی زمین کشیده میشدن... واقعاً پاییز فصل عاشقاست. بعد از اینکه قهوههامون تموم شد و کلی حرف زدیم، سامیار گفت:
- خب، اگه مایلی بریم که تو دیرت نشه!
با لبخندی که مخلوطی از خستگی و خوشحالی بود، گفتم:
- آره، بهتره برم خونه.
از کافه زدیم بیرون. هوا نرم و خنک پاییزی بود؛ نه سرد بود، نه گرم. برگهای رنگارنگ پاییزی زیر پامون خشخش میکردن و نور ملایم چراغهای خیابون فضای شهر رو جادو کرده بود. صدای باد و سکوتی که با بودن همدیگه قابلتحملتر شده بود. قدمزنان سمت آموزشگاه راه افتادیم. حرفی نمیزدیم، ولی حس میکردم که این سکوت پر از معنیه. مسیر کوتاه بود و من انگار از هر قدم، یه قطعهای از قصهی خودم رو میساختم.
وقتی رسیدیم دم آموزشگاه، سامیار گفت:
- ماشینم همینجاست، بیا سوار شیم.
- آروم باش، همهی اینا طبیعیه.
من هنوز یهکم گیج و مضطرب بودم، اما سعی کردم آروم بمونم و روی درس تمرکز کنم. صدای پیانو و حس کلاس یه جور آرامش خاصی داشت که کمکم استرسم رو کم میکرد. بعد از اینکه کلاس تموم شد، سامیار بهم گفت:
- میدونی، کافهای هست که خیلی آروم و خوبه. دوست داری بریم اونجا و یهکم حرف بزنیم؟
با یه لبخند گفتم:
- آره، خیلی خوبه. منم دلم میخواد بیشتر باهات آشنا شم. اما باید زود برگردم خونه.
از آموزشگاه زدیم بیرون و پیاده راه افتادیم سمت کافه. هوا تقریباً داشت سرد میشد، ولی توی دلم یه حس گرم داشتم؛ انگار که یه چیزی تازه توی زندگیم شروع شده باشه. کافه همون چیزی بود که انتظار داشتم؛ ساده، دنج و کمی خلوت. نشستیم کنار پنجرهای که نور خورشید کمکم داشت غروب میکرد. دو تا قهوه سفارش دادیم و آروم شروع کردیم به حرف زدن.
سامیار یه لبخند ملایم زد و گفت:
- راستش خیلی خوشحالم که قبول کردی بیای کافه. میخواستم بیشتر با هم صحبت کنیم، نه فقط دربارهی موسیقی، بلکه دربارهی خودمون و آینده.
یکم خجالتی شدم، سعی کردم آرومتر بشم. نفس کشیدم و گفتم:
- راستش، نمیدونم چطوری باید شروع کنم... من همیشه دوست داشتم موسیقی بخونم، ولی خب نمیدونم چقدر میتونم موفق شم.
سامیار با صدای آرومی گفت:
- میدونی، من دانشجوی موسیقی هم هستم، هم استاد پیانو. فکر میکنم اینو اون روزی که تصادف کردی بهت گفتم. مسیر سختیه، ولی ارزش داره. تو هم که شروع کردی، مهم اینه که ادامه بدی.
یه سکوت کوتاه بینمون افتاد. من نگاه کردم به دستهام که توی هم قفل شده بودن و بعد سرمو بالا گرفتم و نگاه کردم به سامیاری که با یه لباس آبی پررنگ جلوم نشسته بود. کمی لبخند زدم و گفتم:
- فکر میکنم بعد از چند سال، میخوام از چیزی که هستم فراتر برم. میخوام یه زندگیای بسازم که توش آدمهایی باشن که واقعاً بهم اهمیت میدن.
سامیار کمی لبخند زد و گفت:
- منم میخوام یه جایی باشم که بتونم خودم رو درست نشون بدم، نه فقط یه دانشجو یا استاد. هر روز که میگذره، بیشتر مطمئن میشم که آدم باید با کسی باشه که واقعاً بفهمتش؛ کسی که کنارش بتونه به آرزوهاش نزدیک بشه. نگاهش کردم و به آرومی گفتم:
- شاید ما... یعنی ما میتونیم همون باشیم!
نگاهش نرمتر شد، دستش رو آروم گذاشت روی دست من. خواستم دستم رو بکشم، ولی انگار دلم قبول نکرد. سامیار ادامه داد:
- درسا، من دوست دارم این مسیر رو با تو ادامه بدم، قدمبهقدم.
یه حس عجیب و تازه توی دلم شعلهور شد؛ هیجان و ترس همزمان. گفتم:
- من یکم خجالتی هستم و... شاید بعضی وقتا نمیتونم خوب حرف بزنم.
سامیار خندید و گفت:
- اشکالی نداره، من همین رو هم دوست دارم. با هم یاد میگیریم، با هم پیش میریم.
قهوههامون داشت تموم میشد، ولی حرفهامون تازه شروع شده بود. این کافهی دنج، یه نقطهی شروع بود؛ شروعی برای یه رابطهی جدید که پر از موسیقی، احساس، و آیندههایی بود که با هم میساختیم. صدای موسیقی داخل کافه و برگهای پاییزی که داشتن روی زمین کشیده میشدن... واقعاً پاییز فصل عاشقاست. بعد از اینکه قهوههامون تموم شد و کلی حرف زدیم، سامیار گفت:
- خب، اگه مایلی بریم که تو دیرت نشه!
با لبخندی که مخلوطی از خستگی و خوشحالی بود، گفتم:
- آره، بهتره برم خونه.
از کافه زدیم بیرون. هوا نرم و خنک پاییزی بود؛ نه سرد بود، نه گرم. برگهای رنگارنگ پاییزی زیر پامون خشخش میکردن و نور ملایم چراغهای خیابون فضای شهر رو جادو کرده بود. صدای باد و سکوتی که با بودن همدیگه قابلتحملتر شده بود. قدمزنان سمت آموزشگاه راه افتادیم. حرفی نمیزدیم، ولی حس میکردم که این سکوت پر از معنیه. مسیر کوتاه بود و من انگار از هر قدم، یه قطعهای از قصهی خودم رو میساختم.
وقتی رسیدیم دم آموزشگاه، سامیار گفت:
- ماشینم همینجاست، بیا سوار شیم.