جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

در حال تایپ [پارادوکس سرخ] اثر «سید‌علی جعفری کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Ali.J81 با نام [پارادوکس سرخ] اثر «سید‌علی جعفری کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 3,824 بازدید, 99 پاسخ و 44 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [پارادوکس سرخ] اثر «سید‌علی جعفری کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Ali.J81
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Ali.J81
موضوع نویسنده

Ali.J81

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
116
1,068
مدال‌ها
2
سامیار که متوجه ترس من شد، لبخند زد و گفت:
- آروم باش، همه‌ی این‌ها طبیعیه.
من هنوز یکم گیج و مضطرب بودم، اما سعی کردم آروم بمونم و روی درس تمرکز کنم. صدای پیانو و حس کلاس یه جور آرامش خاصی داشت که کم‌کم استرسم رو کم می‌کرد. بعد از اینکه کلاس تموم شد، سامیار بهم گفت:
- می‌دونی، کافه‌ای هست که خیلی آروم و خوبه. دوست داری بریم اون‌جا و یکم حرف بزنیم؟
با یه لبخند گفتم:
- آره خیلی خوبه. منم دلم می‌خواد بیشتر باهات آشنا شم، اما باید زود خونه برگردم.
از آموزشگاه بیرون زدیم و پیاده سمت کافه راه افتادیم. هوا تقریباً داشت سرد می‌شد، ولی توی دلم یه حس گرم داشتم؛ انگار که یه چیزی تازه توی زندگیم شروع شده باشه. کافه همون چیزی بود که انتظار داشتم؛ ساده، دنج و کمی خلوت. نشستیم کنار پنجره‌ای که نور خورشید کم‌کم داشت غروب می‌کرد. دوتا قهوه سفارش دادیم و آروم شروع کردیم به حرف زدن.
سامیار یه لبخند ملایم زد و گفت:
- راستش خیلی خوشحالم که قبول کردی کافه بیای. می‌خواستم بیشتر با هم صحبت کنیم، نه فقط درباره‌ی موسیقی، بلکه درباره‌ی خودمون و آینده.
یکم خجالتی شدم، سعی کردم آروم‌تر بشم. نفس کشیدم و گفتم:
- راستش، نمی‌دونم چطوری باید شروع کنم... من همیشه دوست داشتم موسیقی بخونم، ولی خب نمی‌دونم چقدر می‌تونم موفق شم.
سامیار با صدای آرومی گفت:
- می‌دونی، من دانشجوی موسیقی هم هستم، هم استاد پیانو. فکر می‌کنم این رو اون روزی که تصادف کردی بهت گفتم. مسیر سختیه، ولی ارزش داره. تو هم که شروع کردی، مهم اینه که ادامه بدی.
یه سکوت کوتاه بینمون افتاد. من نگاه کردم به دست‌هام که توی هم قفل شده‌بودن و بعد سرم رو بالا گرفتم و به سامیاری نگاه کردم که با یه لباس آبی پررنگ جلوم نشسته‌بود. کمی لبخند زدم و گفتم:
- فکر می‌کنم بعد از چند سال، می‌خوام از چیزی که هستم فراتر برم. می‌خوام یه زندگی‌ای بسازم که توش آدم‌هایی باشن که واقعاً بهم اهمیت میدن.
سامیار کمی لبخند زد و گفت:
- منم می‌خوام یه جایی باشم که بتونم خودم رو درست نشون بدم، نه فقط یه دانشجو یا استاد. هر روز که می‌گذره، بیشتر مطمئن میشم که آدم باید با کسی باشه که واقعاً بفهمتش؛ کسی که کنارش بتونه به آرزوهاش نزدیک بشه.
نگاهش کردم و به آرومی گفتم:
- شاید ما... یعنی ما می‌تونیم همون باشیم!
نگاهش نرم‌تر شد، دستش رو آروم روی دست من گذاشت. خواستم دستم رو بکشم، ولی انگار دلم قبول نکرد. سامیار ادامه داد:
- درسا من دوست دارم این مسیر رو با تو ادامه بدم، قدم‌به‌قدم.
یه حس عجیب و تازه توی دلم شعله‌ور شد؛ هیجان و ترس همزمان. گفتم:
- من یکم خجالتی هستم و... شاید بعضی وقت‌ها نمی‌تونم خوب حرف بزنم.
سامیار خندید و گفت:
- اشکالی نداره، من همین رو هم دوست دارم. با هم یاد می‌گیریم، با هم پیش میریم.
قهوه‌هامون داشت تموم می‌شد، ولی حرف‌هامون تازه شروع شده‌بود. این کافه‌ی دنج، یه نقطه‌ی شروع بود؛ شروعی برای یه رابطه‌ی جدید که پر از موسیقی، احساس، و آینده‌هایی بود که با هم می‌ساختیم. صدای موسیقی داخل کافه و برگ‌های پاییزی که داشتن روی زمین کشیده می‌شدن... واقعاً پاییز فصل عاشق‌هاست. بعد از اینکه قهوه‌هامون تموم شد و کلی حرف زدیم، سامیار گفت:
- خب، اگه مایلی بریم که تو دیرت نشه!
با لبخندی که مخلوطی از خستگی و خوشحالی بود، گفتم:
- آره بهتره برم خونه.
از کافه زدیم بیرون. هوا نرم و خنک پاییزی بود؛ نه سرد بود، نه گرم. برگ‌های رنگارنگ پاییزی زیر پامون خش‌خش می‌کردن و نور ملایم چراغ‌های خیابون، فضای شهر رو جادو کرده‌بود. صدای باد و سکوتی که با بودن همدیگه قابل‌ تحمل‌تر شده‌بود. قدم‌زنان سمت آموزشگاه راه افتادیم. حرفی نمی‌زدیم، ولی حس می‌کردم که این سکوت پر از معنیه. مسیر کوتاه بود و من انگار از هر قدم، یه قطعه‌ای از قصه‌ی خودم رو می‌ساختم. وقتی دم آموزشگاه رسیدیم، سامیار گفت:
- ماشینم همین‌جاست، بیا سوار شیم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Ali.J81

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
116
1,068
مدال‌ها
2
سوار شدیم و اون ماشین رو روشن کرد. صدای شادمهر از بلندگو بلند شد؛ فضای داخل ماشین پر شد از آرامش و یه شور خاص. داشتم به این فکر می‌کردم که این شروع تازه چقدر ارزش داره. تو راه گفتم:
- خیلی خوشحالم که این مسیر رو با تو شروع کردم، سامیار. منظورم پیانو زدن هست.
لبخند زد و گفت:
- منم درسا. این فقط اولشه؛ راهمون طولانیه، ولی مطمئنم تو می‌تونی.
دیگه چیزی نگفتم. سرم رو تکیه دادم به شیشه و به خیابون‌ها زل زدم. چراغ‌های خیابون یکی‌یکی رد می‌شدن و من به فکر آینده‌ای بودم که شاید الان داشت کم‌کم رنگ واقعیت می‌گرفت. وقتی نزدیکی خونه رسیدیم، به سامیار رو کردم و گفتم:
- همین‌جا لطفاً نگه دار.
یکم خندید و ماشین رو نگه داشت. نگاهم کرد و گفت:
- باشه، پس باهم صحبت می‌کنیم. شماره‌م رو که داری؟
سرم رو تکون دادم و از ماشین پیاده شدم. قبل از اینکه در رو ببندم، سامیار صدام زد:
- درسا.
خم شدم و نگاهش کردم. چشم‌های سبزرنگش باز هم بغضی شده‌بودند. یکم نگاهم کرد و گفت:
هیچی.
ازش خداحافظی کردم و سریع به‌سمت خونه رفتم.
(علی)
سالن گرم و پر از صداهای مشت‌ولگد بود. همه‌ی بچه‌ها تمرکز کرده‌بودن و با جدیت تمریناشون رو انجام می‌دادن. مربی هم با دادوفریاد، تمرین‌ها رو زیر نظر داشت. حسابی عرق کرده‌بودم. لباس‌هام بهم چسبیده‌بودند، ولی همه‌ی فکرم این بود که مسابقات انتخابی تیم ملی نزدیکه و باید قوی‌تر از همیشه باشم. داشتم به کیسه ضربه می‌زدم که مربی صدام کرد:
- علی بی‌خیال کیسه‌ها شو. بیا با یکی از هم‌تیمی‌هات تمرین کن.
رفتم سمتش. یکی از بچه‌ها اومد و شروع کردیم به تمرین رو در رو. مشت می‌زدم، دفاع می‌کردم؛ حس می‌کردم که دارم واقعاً رشد می‌کنم. حس می‌کردم طلای کشوری زیادم سخت نیست. چند بار که بهش ضربه زدم، یاد هانیه افتادم. اون روز کنار سکو بود و فقط تماشا می‌کرد. دلم می‌خواست بهش نشون بدم که می‌تونم، که این راه رو بلدم. با تموم شدن تمرین، همه دور سرمربی و کادر تیم جمع شدیم. همه خسته بودن و کسی اجازه‌ی آب خوردن نداشت. سرمربی نگاهمون کرد و گفت:
- دوهفته تا مسابقات مونده. باید همه‌تون حسابی حواستون جمع باشه و کنار هم باشیم. ما باید تیم اصفهان رو امسال قهرمان کشور کنیم، بچه‌ها.
به استاد احترام گذاشتیم و بعد از عوض کردن لباس، از سالن بیرون زدیم. دلم برای هانیه تنگ شده‌بود. گوشی رو درآوردم و شمارش رو گرفتم. چند تا زنگ خورد و بالأخره جواب داد. صدای گرمش تو گوشم پیچید:
سلام علی من، چطوری؟
- سلام هانیه. تازه تمرین تموم شد. خسته‌م، ولی خوب بود! گفتم بهت زنگ بزنم.
- خوب کاری کردی عزیزم. خیلی خسته‌ای حالا؟
- خیلی خسته‌م، ولی باید باشم. مسابقه نزدیکه خب.
خندید و گفت:
- می‌دونم. من پشتتم، با همه‌ی وجودم!
یه حس خوب تو دلم رفت. دلم می‌خواست کلی باهاش حرف بزنم.
- خیلی وقت‌ها می‌ترسم. نمی‌دونم می‌تونم یا نه؟
آروم جواب داد:
- نترس علی. اون روز توی مسابقه، نگاهت و اصرارت همه‌چی رو نشون می‌داد. مطمئن باش که می‌تونی. من می‌دونم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Ali.J81

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
116
1,068
مدال‌ها
2
لبخند زدم. با خودم گفتم هنوز راه مونده، ولی حرف‌هاش مثل یه آتیش کوچیک تو تاریکی بود. هانیه واقعاً بهم انگیزه می‌داد.
- ممنون که هستی کوچولو. حرف‌هات بهم انرژی میده.
- خوشحالم که این‌طوری فکر می‌کنی؛ هر وقت خواستی، من اینجام.
- خب، من برم خونه و یه دوش بگیرم.
- باشه، پس پنج‌شنبه تو کلاس می‌بینمت.
- باشه عزیزم؛ مراقبت کن.
خندید و آروم گفت:
- من مراقبم؛ تو بیشتر مراقبت کن.
گوشی رو قطع کردم و یه نفس عمیق کشیدم. خدایا شکرت بابت همه‌چیز. هوای پاییزی قشنگی شهر رو گرفته‌بود و فقط دوست داشتم تو این هوا با هانیه قدم بزنم. اسنپ گرفتم و رفتم خونه.
«پنج‌شنبه صبح؛ آموزشگاه زبان»
صبح زود که رسیدم آموزشگاه زبان، کلاس پر شده‌بود و همه اومده‌بودن. چشمم که به هانیه افتاد، لبخندی زد که دلم رو گرم کرد. همیشه وقتی نگاهش می‌کردم، یه اتفاق خوب تو دلم می‌افتاد؛ یه جورایی با وجود اون، همه‌چیز روی روال بود. شروع کردم به درس دادن. صدای خودم رو که تو کلاس شنیدم، یه حس عجیبی بهم دست داد؛ انگار داشتم یه دنیا رو به هانیه و بقیه نشون می‌دادم. هانیه با دقت گوش می‌داد و من گاهی غرق نگاهش می‌شدم.
کلاس که تموم شد، از آموزشگاه بیرون زدیم. هوا کمی خنک بود، اما دست‌های هانیه توی دستم گرم‌تر از هر چیزی حس می‌شد. نگاهم کرد و چشم‌هاش پر از اون نوری بود که نمی‌شد نادیده گرفت. صدای نفس‌هامون توی سکوت خیابون می‌پیچید و هر قدم که برمی‌داشتیم، فاصله‌مون کمتر می‌شد. با صدای آرومی گفتم:
- هانیه نمی‌دونی چقدر این لحظه برام خاصه. وقتی دست‌هات رو توی دست‌هام می‌گیرم، انگار همه‌ی دنیا یه‌جا جمع شدن.
لبخندی زد و نزدیک‌تر شد:
- علی، منم همین حس رو دارم. انگار تا حالا دوست داشتن یه معنی درست نداشت، تا اینکه تو اومدی. الان می‌فهمم یه آدم چقدر می‌تونه دوست‌داشتنی باشه.
یه نفس عمیق کشیدم، رو‌به‌روش وایستادم و گفتم:
- با تو کنارم، هرچی سختی باشه، قابل تحمله. حتی اگه دنیا به هم بریزه، من همین‌جا می‌مونم.
چشم‌هاش برق زد. دستش رو توی دستم فشار داد و گفت:
- باشه، پس قول میدم هیچ‌وقت تنهات نذارم.
دستم رو محکم‌تر گرفت و لبخند زدم. دلم می‌خواست این حس هیچ‌وقت تموم نشه؛ یه شروع تازه برای ما دوتا، یه داستان که هر روزش پر از نفس‌های عاشقانه باشه. قدم زدیم و هر لحظه بیشتر توی دل هم فرو می‌رفتیم؛ مثل اینکه دنیا فقط برای ما دو نفر ساخته شده‌بود. قدم‌هامون آهسته‌تر شد وقتی رسیدیم به کوچه‌ای که خونه‌ی هانیه اونجا بود. دست‌هام رو محکم‌تر گرفت تا نذاره برم. تو چشم‌هاش نگاه کردم و گفتم:
- نمی‌خوای زودتر بری خونه؟
خندید و گفت:
- آره، ولی دلم نمی‌خواد الان این لحظه تموم بشه.
یه‌لحظه به‌هم خیره شدیم. بعد آروم دستش رو بالا برد و با پشت دست صورتم رو نوازش کرد. با صدایی کش‌دار گفت:
- علی.
- جان علی؟
- تو شبیه نفس کشیدنی هستی که هیچ‌وقت نمی‌خوام تموم بشه.
نفسم گرفت و گفتم:
- این فقط اولشه، هانیه. قصه‌ی ما تازه شروع شده.
لبخند زد و یکم دور شد. با آخرین نگاه پر از محبتش گفت:
- خدا بهت رحم کنه. من دیگه نمی‌ذارم تنهام بذاری.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Ali.J81

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
116
1,068
مدال‌ها
2
خندیدم و منتظر وایستادم کنار در خونه برسه. بعدش رفتم تا یکم قدم بزنم. توی افکار خودم بودم و داشتم از خیابون رد می‌شدم که صدای بوق ماشین پیچید توی گوشم. سریع خودم رو به پیاده‌رو رسوندم. دیدم راننده از ماشین پیاده شد و گفت:
- عاشقی مثل اینکه.
خندیدم و بلند گفتم:
- آره، عاشقم. اونم چه عاشقی!
یه فحشی داد و سوار ماشینش شد. من بازم به خندیدن ادامه دادم. واقعاً هم خنده برای این موقع بود؛ برای من، برای منی که واقعاً داشتم عشق رو تجربه می‌کردم.
«ظهر روز حرکت به تهران»
اتاق به‌هم ریخته‌بود. لباس‌ها و وسایل روی تخت و زمین پراکنده بودن. داشتم کیف و لباس‌هام رو جمع می‌کردم که گوشی زنگ خورد. شماره‌ی هانیه بود. جواب که دادم، صدای گرم و مهربونش توی گوشم پیچید. شروع کردیم حرف زدن:
- سلام، علی‌آقای ما چطورن؟ آماده‌ای واسه قهرمانی یا هنوز داری توی اتاقت می‌چرخی؟
کمی خندیدم و جواب دادم:
- سلام نفس من. من کاملاً آماده‌م تا شما و خودم رو با مقام اول خوشحال کنم.
داشتیم حرف می‌زدیم که صدای باز شدن در اومد. محمد اومد تو، یکم نگاهم کرد و گفت:
- داداش این همه وسیله چرا جمع کردی؟ مگه داری اردو می‌زنی؟
خندیدم و گفتم:
- دایی‌جون دارم با تلفن حرف می‌زنم. متوجه نیستی؟
نشست روی تخت و شروع کرد به چرخوندن کلیدهای توی دستش. گفت:
- باشه من مزاحم نمیشم. ایش!
گوشی رو گرفتم کنار گوشم که هانیه گفت:
- علی‌جان برو کنار محمد. فقط قول بده حواست باشه. دلم می‌خواد بعد مسابقه هم شوخی‌هات رو بشنوم، نه اینکه هیچی ازت نشنوم.
- قول میدم. شما نگران چیزی نباش.
محمد نزدیک‌تر شد و با لحن مسخره گفت:
- بابا ناز کن علی‌جان! جنگ که نمی‌خوای بری... یه مسابقه‌ست!
از هانیه خداحافظی کردم و گوشی رو قطع کردم. گفتم:
- به‌جای مسخره‌بازی، یه کمک بده وسیله‌ها رو جمع کنم.
محمد جیغ کوچیکی کشید و گفت:
- مواظب خودت باش، برادر! می‌ترسم وسیله‌ها خسته‌ت کنن.
با کمک محمد وسیله‌ها رو جمع کردیم. زنگ زدم به سرمربی تیم و اطلاع دادم که به خوابگاه نمیرم و خودم تهران میام. هوا داشت کم‌کم تاریک می‌شد. بعد از یه معطلی کوچیک، به همراه خانواده به‌سمت تهران راه افتادیم. وقتی تهران رسیدیم،‌ خونه‌ی خاله‌م رفتیم. یکم مونده‌بود برسیم که مامانم گفت:
- علی گوشی من شارژ نداره. یه زنگ بزن به خاله یا آراد، بگو ما رسیدیم.
شماره‌ی آراد رو گرفتم. بعد از دوتا بوق جواب داد:
- ببین کی زنگ زده! به‌دردبخورترین پسرخاله‌ی دنیا!
خندیدم و جواب دادم:
- سلام آرادخان، چطوری؟
- خوبم داداش. رسیدین؟
- آره در رو باز کن ماشین رو داخل پارکینگ بذاریم.
ماشین رو داخل پارکینگ گذاشتیم. بعد از سلام و احوال‌پرسی، شام خوردیم و بعدش با آراد رفتیم و شروع کردیم به حرف زدن. آراد یکی زد به شونه‌م و گفت:
- خب، چه خبر؟ مخ کسی رو نزدی احیاناً؟
ابرویی بالا انداختم و گفتم:
- تو چی فکر می‌کنی؟
بلند شد و کنار کمدش رفت. گفت:
- اگه همون علی‌ای باشی که من می‌شناسم، هیچ دختری الان تو زندگیت نیست!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Ali.J81

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
116
1,068
مدال‌ها
2
حق با اون بود. من واقعاً تمایلی به ارتباط عاطفی با دخترها نداشتم، اما هانیه... تو فکر بودم که آراد اومد، خم شد جلوم و تو چشم‌هام نگاه کرد. تو چشم‌هام زل زد و آروم گفت:
- دل رو دادی؟
یه دستی توی موهام کشیدم و چیزی نگفتم. آراد زیر خنده زد، یه آهنگ شاد پلی کرد و گفت:
- پس بیا وسط! توام یاد گرفتی باید دل بدی و دل ببری!
من رو کشوند وسط اتاق و شروع کردیم به رقصیدن. وسط رقص هی می‌پرسید:
- خب حالا تعریف کن. بگو این آدم بدبخت کیه که دل به تو بسته؟
- چرت‌وپرت نگو آراد. خیلی هم خوشبخته، چون من رو داره!
وایستاد و نگاهم کرد.
- اسمش چیه؟
- هانیه.
دستش رو گذاشت زیر چونه‌ش و گفت:
- هانیه و علی یا علی و هانیه؟ به‌هرحال اسم قشنگی داره!
رفتم روی تخت نشستم و گفتم:
- آره اسمش قشنگه؛ مثل خودش.
به دیوار خیره شده‌بودم که آراد یکی تو پام زد. کلاً عادت داشت به آدم ضربه بزنه. سرش داد زدم:
- چته وحشی؟
نشست کنارم، یه قیافه‌ی مظلوم به خودش گرفت و گفت:
- جان من عکسش رو ببینم.
- نه، نشون نمیدم.
- علی، می‌زنمت ها! نشون بده لطفاً.
اومدم نشون بدم که هانیه زنگ زد. با پا زدم به آراد و گفتم:
- هیس، هیچی نگو. می‌خوام جوابش رو بدم.
آراد زیر خنده زد و گفت:
- ببین چی سیوش کرده... جوجه!
- خفه شو آراد.
تماس رو وصل کردم. هانیه بازم مثل همیشه با گرمای خاصی بهم سلام کرد. توی بالکن رفتم و وقتی صدای گرم هانیه تو گوشم پیچید، یه لبخند روی صورتم نشست.
- علی رسیدی تهران؟ همه‌چیز خوبه؟
- سلام عزیز دلم. آره، یکم پیش رسیدیم.
- خوبه. شام خوردی؟
- خوردم. تو چی؟
- من نه. یکم دلم درد می‌کرد.
نگران شدم و با صدای لرزونی پرسیدم:
- چی شده زندگیم؟ الان بهتری؟
- آره دیوونه، نگران نباش. بهتر شدم و یکم دیگه میرم یه چیزی می‌خورم. پیش کسی هستی؟
- پیش آرادم، پسرخاله‌م.
- خب خوبه پس. راحت باش و نگران منم نباش. یه چیزی می‌خورم و می‌خوابم. توام برو بخواب، فردا صبح زود باید بیدار بشی.
یه لحظه سکوت کردیم. بعد صدام رو نرم‌تر کردم:
- دلم برات تنگ شده هانیه. کاشکی اینجا بودی!
صداش پر از حس شد و گفت:
- منم همین حس رو دارم. پس منتظر می‌مونم قهرمان بشی و برگردی قلب من!
- دوریت سخته. وقتی از اصفهان خارج شدیم، انگار ته دلم خالی شد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Ali.J81

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
116
1,068
مدال‌ها
2
صداش نرم‌تر شد و گفت:
- علی‌جانم، می‌دونم دوری سخته و هیچ‌جایی به خوبی کنار تو بودن نیست. ولی این رو بدون، هرجا باشم قلبم پیش توئه. من متعلق به قهرمان زندگیمم.
لبخند زدم و گفتم:
- این حرفت تموم خستگی‌هام رو میبره.
کمی مکث کرد و بعد با صدایی بچگونه گفت:
- پس قول بده زود برگردی، که بتونم از ته دل بغلت کنم و همه‌ی دلتنگی‌هام از بین بره.
- تو اول قول بده مراقب خودت باشی و زود بخوابی!
- مراقبم. صبح اگه دیرتر از تو بیدار شدم، بهم زنگ بزن.
شب‌بخیر گفتیم. گوشی رو با لبخند قطع کردم. دلم پر از آرامش و امید بود؛ انگار برای فردا بمب انگیزه بودم. از توی بالکن داشتم شهر رو نگاه می‌کردم که خاله‌م صدامون زد و گفت:
- بچه‌ها، بیاین میوه بخورین.
آراد که کف اتاق نشسته‌بود و داشت ناخن‌هاش رو می‌گرفت، آروم گفت:
- آره، میایم. ولی اول علی‌آقا باید ول کنن دیگه... سرمون رو خوردن!
اومدم داخل، پس کله‌ش زدم و گفتم:
- چه غلطی کردی؟
سرش رو تکون داد و گفت:
- من؟ من چیزی نگفتم داداش. رواله!
خندیدم و از اتاق بیرون زدم. میوه‌ها رو داخل آوردم و داشتم می‌خوردم که مامانم تو اومد. نگاهش کردم. سوزن توی دستش بود. سیبی که توی دستم بود، همون‌جوری توی دهنم نگهش داشتم و آروم گفتم:
- مامان... .
آراد کارش رو تموم کرد، نگاه کرد به مامانم و گفت:
- خاله به کی می‌خوای اون اژدر رو بزنی؟
خندید و گفت:
- به علی‌آقای گل.
سیب رو از دهنم درآوردم و توی بالکن پریدم. آراد می‌خندید و می‌گفت:
- بابا بیا. یه سوزن ترس نداره که!
- نمیام. سوزن می‌خوام چکار؟
انقدر بلند حرف زدم که همه توی اتاق جمع شدن. شوهر خاله‌م گفت:
- چی شده؟
مامانم گفت:
- هیچی. یه نوروبیون می‌خوام بهش بزنم، توی بالکن رفته.
همه زیر خنده زدن. خاله‌م گفت:
- تو که قهرمانی، از یه سوزن چرا می‌ترسی؟
اومدم داخل اتاق، با نگرانی به سوزن نگاه کردم. نگاهشون کردم و گفتم:
- من بدون این هم می‌تونم قهرمان بشم.
شوهرخاله‌م گفت:
- علی‌آقا، این یه سوزن تقویتیه. به نفع خودته.
- برید بیرون، بذارین فکرهام رو بکنم.
آراد اومد جلو، یکم چپ‌چپ نگاه کرد و گفت:
- می‌خوابی یا بخوابونمت، جوجو؟
- بیا برو کنار آب‌نبات‌چوبی!
اومدم از اتاق بیرون برم که بابا اومد. داشت می‌رفت دست‌هاش رو بشوره. یکم نگاهم کرد و گفت:
- برو بزن و سریع بخواب.
انقدر جدی و قاطع گفت که نتونستم نه رو حرفش، حرف بیارم. برگشتم توی اتاق و دراز کشیدم. داشتم روبه‌رو رو نگاه می‌کردم. دست‌هام رو توی هم گره زده‌بودم و فشار می‌دادم. یکم بعد، صدای آراد بود که می‌خندید و بعدش من:
- آخ!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Ali.J81

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
116
1,068
مدال‌ها
2
تو همون حالت خوابیدم. نزدیک‌های صبح بابام اومد، آروم بیدارم کرد و گفت:
- علی بابا، نماز صبحه. بیدار شو، نمازت رو بخون تا کم‌کم سمت سالن راه بیفتی.
چشم‌هام رو یکم پاک کردم و گفتم:
- مگه تو نمیای بابا؟
- نه باباجان، تو که می‌دونی من تهران چقدر کار دارم!
بلند شدم. یه نگاهی به آراد انداختم که روی تخت خوابیده‌بود. رفتم وضو گرفتم. نماز صبح رو خوندم و یه حس آرامش خوب توی دلم جا گرفت. بعد از نماز، کنار جانماز نشستم. دست‌هام رو بالا بردم و توی دلم گفتم:
- خدایا امروز مسابقه دارم. استرس زیادی دارم، ولی می‌دونم کمک تو هست. فقط کمک کن تمرکز کنم و بهترین خودم رو نشون بدم!
یه نفس عمیق کشیدم. رفتم به حالت سجده و آروم گفتم:
- هیچ‌وقت تنهام نذار، خدایا.
جانماز رو جمع کردم. رفتم کنار بابا و مامانم و خاله‌م که داشتن صبحونه می‌خوردن. کنارشون نشستم و گفتم:
- سلام به همگی. ماشاالله همه هم که بیدار شدن!
خاله گفت:
- کله‌پاچه دوست داری، خاله؟
یه نگاه جذاب بهش انداختم و شروع کردم به خوردن. گفتم:
- مامان شما الان نیاز نیست سالن بیاین. قطعاً خسته می‌شین. من خودم خبرتون می‌کنم.
- باشه مامان‌جان. ما هم با خاله‌ت بیرون میریم.
خاله پرسید:
- آراد رو بیدار نکردی؟
لبخند زدم و گفتم:
- خاله مثل اینکه شازده رو نمی‌شناسی. اون حالا‌حالاها بیدار نمیشه.
- تو بخور، تا من بیدارش کنم.
لقمه‌ی آخر رو خوردم. اومدم بلند شم که بابا دستم رو گرفت و گفت:
- بشین.
نشستم و گفتم:
- جانم؟
بابا و مامانم داشتن نگاهم می‌کردن.
- چیزی شده؟
- نه مامان‌جان. بابا می‌خواست بهت بگه امروز همه‌ی تلاشت رو بکن تا موفق بشی. اما اگه یه‌درصد هم نشد، بدون که زندگی تموم نشده.
- من قهرمان میشم، نگران نباشین.
بابا گفت:
- تو حتماً قهرمان میشی. تو قهرمان زندگی من و مادرتی.
خندیدم. بلند شدم و وارد اتاق شدم. دیدم آراد با یه چشم بسته داره بهم نگاه می‌کنه.
- مردی تا بلند شدی؟
با دست زد روی پیشونیش و گفت:
- تو می‌خوای بری مسابقه بدی، نمی‌دونم چرا من باید از خوابم بزنم!
لباس عوض کردم و گفتم:
- بپوش تا بریم، کم حرف بزن.
ساکم رو برداشتم. توی آینه به خودم نگاه کردم. وجدان‌خان یهو سراغم اومد. دیگه اسمش رو باید بذارم علی‌کوچولو. علی‌کوچولو گفت:
- خداییش نبودم، دلت برام تنگ نشد؟
- چرا واقعاً نبودت دیگه داشت دیوونه‌م می‌کرد!
- ببین، الانم کاری ندارم؛ فقط خواستم بگم تو می‌تونی پسر.
لبخند زدم و از اتاق بیرون زدم. مامان با قرآنی که توی دستش بود، جلو اومد و گفت:
- از زیر قرآن رد شو مامان‌جان!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Ali.J81

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
116
1,068
مدال‌ها
2
این کار بهم حس خوبی می‌داد. نزدیکش شدم، بوسیدمش و دوباره توی دلم از خدا کمک خواستم. از زیرش رد شدم و پرسیدم:
- عمو ما رو سالن میبره؟
- آره مامان، توی پارکینگ منتظرتونه.
خداحافظی کردم و آروم گفتم:
- آراد بیا پس. داری چکار می‌کنی؟
سریع خودش رو با یه لقمه نون توی دهنش رسوند، کفش‌هاش رو برداشت و توی آسانسور پرید. دنبالش رفتم و وارد آسانسور شدم.
- بپوش کفش‌هات رو بدبخت خوابالو!
با دهن پر چندتا فحش داد و کفش‌هاش رو پوشید. خورشید بالا اومده‌بود. هرچی به محل برگزاری مسابقات نزدیک‌تر می‌شدیم، استرس من بیشتر می‌شد. ولی به روی خودم نمی‌آوردم تا بقیه فکر خاصی نکنن. گوشیم رو باز کردم، وارد گالری شدم و پوشه‌ای که برای هانیه ساخته بودم رو باز کردم. سعی کردم با عکس‌هاش خودم رو آروم کنم، ولی استرس بیشتر از این چیزها بود. خواستم به هانیه زنگ بزنم، ولی گناه داشت. نمی‌خواستم از خواب بیدارش کنم. پنجره‌ی ماشین رو پایین دادم و سعی کردم نفس بکشم.
وقتی رسیدیم، به مربی تیم زنگ زدم. از شوهرخاله‌م خداحافظی کردیم و با آراد خودمون رو بهشون رسوندیم. بچه‌ها همه جمع بودن. به همه سلام کردم و سمت سالن برگشتم. فضای مسابقه‌ی انتخابی تیم ملی اصلاً شبیه مسابقات استانی نبود. همه‌ی تیم‌ها با لباس‌های یک‌دست و آماده برای مسابقه ایستاده‌بودن. داشتم نگاه می‌کردم که سرمربی اومد و شروع کرد به صحبت کردن:
- بچه‌ها سلام. امیدوارم دیشب رو خوب استراحت کرده باشین. الان ازتون می‌خوام بهترین خودتون باشین. هرکس اینجا باید پنج تا هفت مبارزه انجام بده. مسابقات نیمه‌نهایی و فینال فردا برگزار میشن. برای اینکه ببینین مسابقه‌ی اول قرمز هستین یا آبی، با سرپرست هماهنگ بشین.
با حرفش بچه‌ها سمت سرپرست تیم هجوم بردن تا جدول‌ها رو ببینن. ولی من که هنوز استرس توی وجودم بود، عقب وایستادم. یه‌کم که گذشت و همه دیدن، سرپرست سمتم اومد و گفت:
- آقای سام پس چکار می‌کنی؟ جدول رو نشونت بدم؟
دست کشیدم بین موهام و گفتم:
- نه استاد، فقط بهم بگین چه رنگی باید بپوشم و با کی بازی دارم؟
- رنگ لباست آبیه و مسابقه‌ی اولت با ووشوکار آذربایجان شرقیه.
رفتم داخل رخت‌کَن، لباس‌هام رو عوض کردم. گرم‌کن رو روی شونه‌هام انداختم و وارد سالن تمرین شدم. شروع کردم به گرم کردن و فقط سعی داشتم استرسم رو بخوابونم. سرمربی که زیر نظرم داشت، جلو اومد و گفت:
- علی دست‌هات می‌لرزن! می‌دونم استرس داری، ولی بدون فقط تو نیستی که استرس داری. اینجا مسابقات انتخابی تیم ملیه.
با دست اشاره کرد به یکی از بچه‌های تیم و گفت:
- رامبد رو می‌شناسی؟ مبارز وزن ۷۵کیلو.
با دست عرق‌هام رو پاک کردم، سرم رو به نشونه‌ی تأیید تکون دادم. سرمربی ادامه داد:
- رامبد الان شانس مدال طلای تیمه و همه‌ی تیم‌ها هم می‌دونن چه اعجوبه‌ایه. ولی می‌دونستی چندبار توی همین سالن شکست خورده؟ خودت... مگه تو انتخابی تیم استان بازی فینال رو نباختی؟ الان هم بدون، اگر باختی تجربه به دست آوردی و برای سال بعد آماده میشی.
با حرف‌هاش دلم کمی آروم گرفت. خودش وایستاد و باهام مرور فن کرد. بعد از یه‌ساعت، آراد سریع وارد سالن تمرین شد و بلند گفت:
- داش‌علی، بجنب! آماده شو، مبارزه‌ت نزدیکه.
تجهیزاتم رو کامل کردم و دور سالن یکم راه رفتم و گفتم:
- آراد با گوشیم حتماً از مسابقه فیلم بگیر.
- باشه داداش.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Ali.J81

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
116
1,068
مدال‌ها
2
با خوندن اسمم توسط گوینده‌ی سالن، با استرس و هیجان رفتم و کنار سکو ایستادم. اولین مبارزه‌م بود. اون لحظه که پا روی تشک گذاشتم، حس کردم زمان یخ زده. ولی همه‌ی نگاه‌ها به من بود. حریفم که نزدیک شد، چشم‌هاش پر از جدیت و انرژی بود. سوت داور که زده شد، شروع کردم به حرکت. سعی کردم تمرکزم رو حفظ کنم. نفس عمیق کشیدم و با قدم‌های نرم و سنجیده جلو رفتم. اول یه لگد سریع به پهلوش زدم. دیدم کمی تعجب کرد، اما عقب نکشید. داشت کم‌کم فشار می‌آورد. یه مشت زد که نزدیک بود بخوره، اما با یه حرکت چرخشی ازش فرار کردم. استرسم کمی بهتر شد. انگار روی حریف تسلط داشتم. با جهشی سریع خودم رو رسوندم جلو و ضربه‌ای به سرش زدم. با این حرکت من، صدای تشویق همه مخصوصاً آراد به گوشم رسید. حریف هم جنگید و هرلحظه تلاش می‌کرد من رو زمین بزنه. ولی با تمرکز و آرامش بازی رو حفظ کردم. ضربه‌ها رو جاخالی دادم و با یه ضربه‌ی پا از سکو پایین پرتش کردم. دقیقاً اون لحظه حس کردم همه‌چیز از ذهنم خالی شده، بجز نفس‌هام که بلند و آرام بین حرکت‌ها می‌اومدن. راند اول رو بردم. با شروع راند دوم، هرچی داشتم توی مبارزه گذاشتم.
ضربات سریع حریف کارم رو سخت کرده‌بود، ولی دست از تلاش برنداشتم. نفس‌نفس می‌زدم، ولی سرشار از انرژی بودم. با دقت حرکت می‌کردم. سعی کردم گاردم رو حفظ کنم. حریف با یه مشت قوی حمله کرد، درست جلوی صورتم! تونستم با یه حرکت، سرم رو به کنار ببرم و ضربه رو جاخالی بدم. سریع برگشتم و یه هوک قوی روی فکش خوابوندم. با این ضربه روی زمین افتاد. با اعلام داور، حریف رو ضربه‌فنی کردم. نفس‌نفس می‌زدم، ولی دلم پر از غرور بود. خوشحال بودم که هم استرسم رو شکست دادم، هم حریفم رو. پیش سرمربی رفتم. کلاهم رو درآورد و با لبخندی که بهم زد، روی سکو برگشتم. با اعلام سرداور مسابقه، دست من به‌عنوان فرد پیروز بالا برده شد. باورم نمی‌شد؛ این من بودم؟ مسابقات انتخابی تیم ملی؟ از خوشحالی، دست‌هام داشتن می‌لرزیدن. رفتم پیش بقیه و همه بهم تبریک گفتن. آراد اومد و ضربه‌ای بهم زد.
- پسر عالی بودی... ضربه‌ت خیلی دقیق و فنی بود.
- کمک کن دستکش‌هام رو دربیارم.
نشستم کف سالن تمرین و نفس‌نفس می‌زدم. سرپرست اومد و یکم آب بهم داد. آب رو که خوردم، گفت:
- علی، مسابقه‌ی بعدی هم آبی هستی. لباس‌هات رو عوض نکن، ولی تقریباً تا دوساعت دیگه بازی نداری.
نفسم که جا اومد، گوشیم رو از علی گرفتم و به هانیه پیام دادم: «سلام دخترکوچولو... نمی‌خوای بیدار بشی به علی‌آقاتون تبریک بگی؟» یکم راه رفتم و داخل سالن برگزاری مسابقه برگشتم. بچه‌ها یکی‌یکی می‌رفتن و مبارزه‌های خودشون رو انجام می‌دادن. نوبت مسابقه‌ی رامبد که شد، با اشتیاق نشستم و حرکاتش رو تماشا کردم. سرمربی روی صندلی کوچ نشسته‌بود و زیاد جنب‌وجوش نداشت. انگار می‌دونست قراره چه اتفاقی بیفته. داور که سوت مسابقه رو به صدا درآورد، رامبد با یه ضربه‌ی پا، حریفش رو ناک‌اوت کرد. همه تعجب کرده‌بودن. مسابقه ده‌ثانیه هم طول نکشید. کل سالن داشتن تشویقش می‌کردن. واقعاً دلم می‌خواست مثل رامبد باشم. اون به همراه سرمربی وارد سالن تمرین شد و منم دنبالشون رفتم. رسیدم به رامبد و بهش تبریک گفتم. گفت:
- کار تو هم خیلی خوب بود، پسر.
خندیدم و پرسیدم:
- پای خودت درد نگرفت؟
خندید و چیزی نگفت. به سالن برگشتم و توی فکر رفتم. فکر هانیه... حتماً وقتی پیامم رو بخونه، خیلی خوشحال میشه. کاش اینجا بود و با بودنش بهم دلگرمی می‌داد. توی افکار خودم بودم که سرپرست و مربی تیم اومدن، کنارم نشستن. مربی تبلتش رو جلوم گرفت و گفت:
- علی، این مسابقه رو خوب ببین و بگو نقطه‌ضعف این بازیکن‌ها چیه؟
تبلت رو گرفتم و فیلم رو پلی کردم. فیلم مسابقه‌ای از وزن من بود. یکم نگاه کردم و گفتم:
- استاد، مبارز قرمز گاردش خیلی بازه، ولی در عوض زیرگیر خوبیه.
مربی تبلت رو گرفت و گفت:
- آفرین. تو باید با این بازی کنی. این بازیکن قبلاً کشتی‌گیر بوده و بعد اومده ووشو. تو اصلاً نباید بچسبی بهش، چون راحت ازت امتیاز می‌گیره. سعی کن با بوکس گیجش کنی و تک‌امتیاز ازش بگیری.
با حرف‌هاش یکم استرسی شدم، ولی به روی خودم نیاوردم. به سالن تمرین برگشتم. شروع کردم به کیسه زدن و دست‌هام رو کمی گرم کردم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Ali.J81

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
116
1,068
مدال‌ها
2
***
مسابقه‌ی دوم شروع شد. همه فریاد می‌زدن، ولی سرمربی آروم نشسته‌بود و مسابقه رو تماشا می‌کرد. یعنی خیلی از من مطمئن بود؟ گاردم رو بستم و از لای دستکش‌هام، رقیب رو نگاه کردم. هیکل تنومندی داشت. با چشم‌های قرمزشده‌ش دنبال این بود که من حمله کنم، ولی فقط دورش چرخیدم. یه کم که گذشت، چندتا ضربه‌ی مشت ردوبدل شد. ولی منتظر بودم گاردش باز بشه. و همین هم شد. گاردش که باز شد، سرمربی داد زد:
- حالا!
مشت‌هام رو روانه‌ی صورتش کردم. کمتر از چند ثانیه، کلی بهش ضربه زدم. واقعاً گیج شده‌بود. ولی یهو یکی از مشت‌هام رو جاخالی داد و با درخت‌کن کردنم، از سکو پایین پرتابم کرد! بلند شدم و آروم توی دلم ذکر «یاعلی» رو گفتم. حریف سرسختی بود، ولی نباید می‌باختم. راند اول به نفع اون تموم شد. روی صندلی نشستم. سرمربی بهم آب داد و گفت:
- علی، واقعاً الکی داری می‌بازی. بهش نزدیک نشو. طرف کشتی‌گیره، اصلاً بهش نزدیک نشو. ضربات سرعتی بزن و امتیاز بگیر. قرار نیست قدرت به خرج بدی.
نفس عمیقی کشیدم. با اعلام داور روی سکو برگشتم. حرف‌های سرمربی رو موبه‌مو اجرا کردم و بازی رو بردم. خوشحال برگشتم و فقط دنبال گوشیم می‌گشتم تا به هانیه زنگ بزنم. از بین بچه‌ها و تبریک گفتن‌هاشون رد شدم. نفس‌زنان دستکش‌هام رو درآوردم و به آراد گفتم شماره‌ی هانیه رو برام بگیره. گوشی رو گرفتم دستم. هرچی بوق خورد، هانیه جواب نداد. رفتم دست و صورتم رو شستم. اومدم دوباره زنگ بزنم که محمد زنگ زد. تماس رو وصل کردم. با صدای نسبتاً بلندی گفت:
- داداش، شنیدم تا الان دوتا مبارزه بردی! چطوری؟
- آره، مسابقه‌ها سخت بود. اولین حریف خیلی تکنیکی بود، ولی ناک‌اوتش کردم. دومی هم از اون‌هایی بود که ناگهانی حمله می‌کرد. دهنم سرویس شد، ولی تونستم ببرم!
- خوبه داداشم، نگران نباش. تو همه رو امروز می‌ترکونی!
چشمم رو خواروندم و گفتم:
- امیدوارم.
- انگار صدات گرفته‌ست! انگار نگرانی؟
کمی سکوت کردم و بعد گفتم:
- یکمی نگرانم. به هانیه زنگ زدم، جواب نمیده!
- تو حواست رو روی مسابقات بذار، علی. اونم حتماً خوابه و گوشیش رو سایلنت کرده.
- چی بگم... .
- هیچی، برو و فقط برنده شو. من بازم بهت زنگ می‌زنم.
گوشی رو قطع کردم. با آراد از سالن بیرون زدیم و یکم توی محوطه‌ی ورزشگاه آزادی تاب خوردیم. موقع ناهار که شد، با بچه‌ها ناهار خوردیم. غذامون ساده بود، ولی کلی انرژی داشت. دور میز نشسته‌بودیم. همه راجع به مبارزه‌ها حرف می‌زدن، خاطرات سخت و شیرین رو مرور می‌کردن و به هم روحیه می‌دادن. بازم گوشیم رو چک کردم، ولی خبری از هانیه نبود. سعی کردم خودم رو مشغول دیدن مسابقات کنم. چند دقیقه‌ای به مسابقه‌های بقیه نگاه کردم. هیجان توی سالن موج می‌زد. صدای تشویق مردم، ضربه‌ها، نفس‌های سنگین ورزشکارها... مربی‌ها هم از کنار زمین با دقت خیلی بالا مسابقه‌ها رو زیر نظر داشتن و راهنمایی می‌کردن. استاد باشگاه خودم بهم زنگ زد. یه کم راجع به مسابقه‌ها حرف زدیم و بهم انگیزه داد. ولی همچنان یواش‌یواش توی دلم یه جای خالی بود، چون جواب هانیه رو نگرفته‌بودم. این افکار رو کنار بذارم و برای مسابقه‌ی سوم آماده شم که قرار بود بعد از ظهر شروع بشه. به سالن تمرین برگشتم. نفس عمیقی کشیدم و یه سری حرکات کششی انجام دادم تا عضلاتم گرم بشه. اما ذهنم مدام پیش هانیه بود. چند بار گوشی رو چک کردم، ولی هنوز خبری ازش نبود. دست‌پاچه شدم و همین باعث شد تمرکزم رو کمی از دست بدم. آراد که حالم رو دید، اومد کنارم و با لبخند گفت:
- علی، این نگرانی‌ها رو کنار بذار کنار. الان وقتشه که فقط روی خودت تمرکز کنی، پسر.
دستم رو روی شونه‌ش گذاشتم و گفتم:
- نگرانم. هانیه جواب نداده و اینم باعث شده نتونم آروم باشم.
سرش رو تکون داد و گفت:
- می‌دونم دوست داری جواب بده، ولی الان وقت فکر به هانیه نیست علی. انتخابی تیم ملیه. دوتا بازی رو با سختی بردی. می‌خوای سومی رو ببازی؟ باید همه‌ی انرژیت رو جمع کنی.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین