جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

مطلوب [آئورت بی‌دریچه] اثر «هدیه زندگی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط هدیه زندگی با نام [آئورت بی‌دریچه] اثر «هدیه زندگی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 4,681 بازدید, 38 پاسخ و 57 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [آئورت بی‌دریچه] اثر «هدیه زندگی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع هدیه زندگی
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط هدیه زندگی
موضوع نویسنده

هدیه زندگی

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
416
2,725
مدال‌ها
2
«حال»


- افرا؟!
جا خورد، پر از بهت، مات و خشک شده نگاهش را بالا کشید به پارسا داد، اخم‌هایش توی هم بود و با غیظ نگاهش میکرد، افرا ناخودآگاه دست‌هایش را بالاتر بود و خیسی صورتش متاسف نگاهش کرد، از کی گریه کرد بود و در خاطرات گم شده بود که هیچ نفهمید زمان و مکان را؟!
لب‌هایش را با آب دهان خیس کرد همزمان که با دست‌های کشیده و دخترانه پاک میکرد هم اشک را و هم آرایشی ملایم صورتش را، پر از تردید پرسید:
- چی... چی شدن؟!
پارسا؛ اما پر از غیظ نگاهش را از روی صورتش برداشت و به سیستم روبه‌ریش داد و حرص زد:
- لعنتی! بهت گفتم نیا! نگفتم؟! نگفتم دوباره میای ور دستِ من و هی ذهنت میره سمت گذشته خاطرات؟!
افرا لب گزید، نمی‌دانست چه بگوید، از روی سیستم و صفحه نمایشگر افراد گارنیر را می‌دید و خود عوضی‌اش کجا بود؟!
- ببخشید!
بی‌مقدمه، کوتاه و ریز زمزمه کرد و به گوش پارسا رسید، پارسا که انتظارش را نداشت لبخندی زد، آن‌قدر محو و سریع چه بیعد می‌دانست میشد اسمش را لبخند گذاشت یا نه و چون سرش در مقابل او نبود، افرا متوجه‌اش نشده بود.
- رئیس؟
آن تاسف بودن صدایش و لعنت به ناز صدایش، دستانش را مشت کرد:
- کوفت! گند میزنه به اعصاب منو تهش عذرخواهی می‌کنه و همون موقع توقع داره بخشیده شه!
نگاهش را به سویش کشید و با چشمانی که دوباره باریدن بود و آن صورتی که اثری از همان کرم پودر و رژ ملایم رنگش هم نماند بود و حرص پارسا را درآورد و رو به چهره از حال رفته‌‌اش حرص زد:
- جمع کن خودتو!
- چجوری می‌تونی انقدر ساده یه جوری رفتار کنی که انگار نه انگار چیزی شده؟! چرا رفتی توی فاز کَس‌هایی که انگار براشون جون آدم‌ها اهمیت نداره و خیر سرت مگه تو پلیس نیستی؟! همونی که امنیت بده و مراقب باشه؟! این چجورشه آخه؟! هیچ میفهمی؟! دوتا بچه کشته شدن! یه‌پسر بی‌گناه و یه دختر بی‌گناه‌تر که بزرگترین اشتباهش رفتن و دست زدن به وسایل آرایشی مامانش و بدون اینکه بفهمه استفاده می‌کنه! هیچ می‌فهمی؟! بچه... اونا فقط بچه بودن!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

هدیه زندگی

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
416
2,725
مدال‌ها
2
رفته‌رفته بغض گلویش بیشتر میشد و صدایش هم، بالاتر می‌رفت و پارسا با اخم نگاهش می‌کرد و او همچنان نطق کرد:
- گفتم بیام که ببینم داری این‌جا چه کاری می‌کنی و چجوری داری کنترل می‌کنی اوضاع رو! اومدم ببینم این‌که میگی صبر کنم حتما اونقدر ها هم بی دلیل نیست و حتماً داری خودت جلوشونو می‌گیری و منتظر آماده شدن شرایطی! اما تو... .
با دستانی که می‌لرزید دست‌هایش را روبه صفحه نمایشگری که رفتار آن عوضی‌ها را ظبط می‌کرد گرفت و پر از حرص داد زد:
- اما توعه لعنتی پشت این سیستم کوفتی نشستی و اون شنودهای مسخره هم توی گوشت بودن و می‌شنیدی ناله و التماس این دوتا بچه بی‌گناه و بازم دست گذاشتی روی دستو تهشم منی رو تخریب کردی که چرا گریه می‌کنم و خاطرات رو مرور؟!
نفس کم آورد، برای جلوگیری احتمالی از هر زجه زدنی با همان چهره‌ای که متوجه خیس شدنش نشده بود تند تند و با صدای بلندی نفس می‌کشید،
پارسا دست‌هایش را به نشانه سکوت بالا برد و با دندان‌های چفت غرید:
- برو!
جا خورد، ناخودآگاه قدمی عقب رفت و به چهره‌ی پر از اخشم و عصبی پارسا نگاه کرد و من‌من‌کنان دهان باز کرد:
- سَ...سرهنگ!
و فریاد پارسا بود که در جا نطقش را در دم خفه کرد:
- ساکت شو و فقط برو بیرون!
اشاره‌ای به در و افرادی که با صدایشان جمع شدن بودن کرد و هشدارآمیز روبه افرای خشک شده تکرار کرد:
- همین الان!


 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

هدیه زندگی

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
416
2,725
مدال‌ها
2
***
مبهوت وسط پیاده‌رو ایستاد و به مخاطب پشت تلفن که نگران صدایش میزد:
- افرا؟!... افرا خوبی؟! لعنــتی نباید الان میگفتم!
افرا؛ اما بی‌توجه به مکان و زمان، درحالی‌که احساس میکرد گوش‌هایش اشتباه شنیده، پرسید:
- الان... چی گفتی؟! پارسا... پارسا گفته برم!؟
و با شک و تردیدی که خوره‌ای شده بود و شیره جانش را می‌مکید گفت:
- برم ایران؟!
تک‌خنده‌ای کرد و واگویه کنان ادامه داد:
- امکان نداره!
هلن بی‌خبر از حال و روز افرا با کنجکاوی جواب داد:
- آره دیگه! چرا تعجب کردی خب؟! خودش بهم زنگ زد گفت همه کاراتو کرده، حتی بیلطم گرفته برات، اتفاقا ناراحت هم بود، راستی گفت بری پیش هما و اونم خیلی وقته تنهاعه و خوبه که پیش هم باشید تا زمانی که وقتش شد بهت بگه برگردی.
و درحالی که انگار تازه یادش افتاد بود ومکثی کرد و هیجان زده پرسید:
- اصلا چی شده که این تصمیم رو گرفته؟ خیلی تعجب کردم و فکر میکردم با این صمیمیتی که بین شما دوتاعه حتی حاضر نباشه یه روز هم دوریت رو تحمل کنه.
با صدای پر خنده‌اش گفت:
- به خدا عشقی که بین شما دوتون بود همچنین عجیب و غریب و پدر دختری بود که گاهی میگفتم من دختر واقعیشم یا تو؟! راستشو بگو، چی شد افرا؟ حرفی زد یا حرفی زدی؟
افرا که گیج و سردرگم بود و هنوز هم نتوانسته بود دستور پارسا را هضم کند، بی‌توجه و بدون آنکه حرفی بزند هلن منتظر را بی جواب گذاشت و قطع کرد، تلو تلو و درحالی‌که بعضی از افراد تنه‌زنان از کنارش رد می‌شدند و در آن شلوغی پیاده رو، خودش را به نیمکتی رساند و بی‌هواس نشست، پارسا گفته بود برود؟! ایران آن هم؟! پیش همسرش هما؟ آخر چرا؟ حرف‌هایی که زده بود آن‌قدر تاثیر گذاشته بود و او را بهم ریخته بود که نبودش را می‌خواست؟ مگر چه گفت بود اصلا؟ آن هم انقدر دور؟ ایران آخر؟ بلیط را هم خودش گرفته بود؟ کارها را هم انجام داده بود؟ در عرض چند ساعت؟! خودش می‌گفت که چه زمانی برگردد؟ بغض در گلویش داشت خفه‌اش میکرد و اشک درچشمانش جمع شده بود، این همه ساده باید می‌گذاشت و می‌رفت و فقط به خاطر آن لعنتی ها؟! خون خونش را می‌خورد و کل وجودش پارچه‌ای از خشم بود، دستان دخترانه‌اش را با نفرت مشت کرد و بغضی سنگین شده غیظ کرد:
- برمی‌گردم! میام و نابودت میکنم گارنیر. قسم میخورم!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

هدیه زندگی

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
416
2,725
مدال‌ها
2
.
.
.

«هفت سال بعد»

«انگلیس، شهر پاریس»
«فرودگاه»

درهای شیشه‌ای فرودگاه که گشوده شد، نسیمی سرد و آمیخته به بوی خوش قهوه و فلز، به صورتش خورد.
سالن، غرق در نوری سپید و بی‌روح، همانند دریایی آرام؛ اما بی‌انتها پیش رویش گسترده شده بود. صدای اعلام پروازها، با لحن کشیده‌ و فرانسوی، در هوا می‌پیچید و با خش‌خش‌های چمدان‌ها، در هم می‌آمیخت، هفت سال نبودش، در یک لحظه چون موجی سنگین بر شانه‌هایش فرود آمد و با هر قدمی که بر کف صیقلی فرودگاه می‌نهاد، نه‌تنها به شهری که دوست داشت باز می‌گشت که به خویشتن گمشده‌اش، نزدیک‌تر می‌شد.
خسته شده بود، دقیقاً از چندین‌ماه پیش که تصمیم جدی برای برگشت گرفته بود، هرچند دستور سرهنگ باعث آن تصمیم جدی شده بود؛ اما خب، یکهو حجم زیادی از مسئولیت‌ها روی دوشش افتاده بود. هما، همسر پارسا یک ماه پیش کارهایش را انجام داده بود و بعد از آن همه سال دوری، بالاخره به پاریس رفته بود و و حالا دیگر در کنار شوهرش، پارسا بود. نگاهش را با خستگی دور تا دور محوطه فرودگاه چرخاند، بعد از آن ایست و بازرسی و رد شدن از گیت‌های مختلف، اکنون از هر زمانی خسته‌تر به نظر می‌رسید و با همان ضعف و دلی که از سفر خسته بود، سنگین و پر از ناگفته‌ها، چمدان را با خودش میکشید.
قدم‌هایش تردید آلود بود، گویی هر گام، پیمان تازه‌ای با خاک می‌بست که روزی خانه موقتش بوده، از پشت شیشه‌های بلند سالن، آسمان خاکستری رنگ پاریس پیدا بود. ابری، ملایم، مثل آغوشی که نه پرشور، که آرام و بی کلام پذیر است. آدم‌ها با شتاب و خنده از کنارش رد می‌شدند، بی آنکه بدانند دختری که از ایران بازگشته، با هفت سال غیبت، هنوز هم بارانی از خاطره را بر دوش دارد. او در آن ازدحام تنها بود، اما همین تنهایی و سکوت، رنگی از آشنایی داشت. همانند شهری که هنوز نامش در دلش روشن بود.
و درست وقتی که با آشنایی نور و صداها دست و پنجه نرم می‌کرد و غرق در افکار خویش بود، چشمانش چند چهره‌ی آشنا را از میان ازدحام جمعیت تشخیص دادند، لبخندهایی که سال‌ها به انتظارش نشسته بودند، حالا همان‌جا در برابرش می‌درخشیدند، قلبش تند تر زد، با صدای دخترکی با شوق و هیجان وصف‌نشدنی از همان فاصله چندمتری فریاد کشید:
- اومدی! اومدی خاله!
دسته‌ی چمدانش را محکم‌تر گرفت، به قدم‌هایش سرعت داد، نگاهش را به دخترک داد؛ موهای بلند و خرگوشی خرمالویی رنگش، از او دختر بچه‌ای جذاب و دلربا به ارمغان زده بود، ابروهای کشیده و لب‌های غنچه‌ای رنگش شباهت عجیب غریبی به مادرش داشت، هلن!
هلن هم کنار دختر بچه‌ ایستاده بود و با لبخندی نمکینِ نگاهش می‌کرد، هنوز هم به عادت همیشگی‌اش تمام موهایش را با کشی بسته بود و همه‌اش را بالای سرش جمع کرده بود، لبخندی که روی لبش آماده‌ی طرح زدن شد، با دیدن مرد قد بلند کنار هلن، از روی لبش پر کشید و نگاهش دوخته شد به پارسا با همان اخمِ کمرنگِ مابین ابروهایش، هما با لبخندی عمیق‌تر از آن سه نفر نگاهش می‌کرد، جز معدودترین دیدارهایی بود که آن دو را در کنار هم می‌دید، پارسا لبش را تر کرد و درحالی که دستی در موهای همیشه اصلاح شده‌اش می‌کشید شروع کرد:
- خوش اومدی... افرا!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

هدیه زندگی

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
416
2,725
مدال‌ها
2
همه‌چیز در همان لحظه ایستاد. صدای سالن، هیاهوی چمدان‌ها، حتی بوی قهوه‌ای که از کافه می‌آمد، همه محو شدند. تنها چیزی که در گوشش پیچید، صدای نام خودش بود. افرا. واژه‌ای که از لب‌های پارسا شنید، نه مثل خوشامدگویی، که شبیه حکمی قدیمی و نانوشته، بر جانش نشست. نگاهش میان لبخند شادمانه‌ی هلن و برق چشمان هما و آن اخم کم‌رنگ پارسا سرگردان بود. احساس کرد پاهایش دیگر بر کف سالن قرار ندارند؛ گویی دوباره از مرزی گذشته است، مرزی میان گذشته و اکنون.
لحظه‌ای سکوت، میان آن همه هیاهو، چون پرده‌ای نازک بر فضا کشیده شد. افرا به چشمان پارسا خیره مانده بود؛ همان نگاه سرد و محکم، همان اخم کمرنگی که گویی سال‌ها در خاطره‌اش حک شده بود. نامش از لب‌های او شنیده شد، نه به نرمی یک خوشامد، که به سنگینیِ گذشته‌ای ناگفته.
لحظه‌ای که نامش از لب‌های پارسا بیرون آمد، زمان برای افرا از حرکت ایستاد. همه‌چیز در آن سالن غول‌پیکر، در ازدحام صداها و نورها، ناگهان بی‌رنگ شد و فقط او بود و آن اخم کمرنگ میان ابروهای مردی که روزگاری، حضورش چون وزنه‌ای سنگین بر تمام زندگی‌اش سایه انداخته بود.
اما شتاب گام‌های دخترک کوچک، آن سکوت یخ‌زده را شکست. موهای خرمالویی‌اش با هر جهش در هوا تکان می‌خورد و صدای خنده‌ی کودکانه‌اش سالن را پر کرد. افرا بی‌اختیار دسته‌ی چمدان را رها کرد و با بازوانی گشوده او را در آغوش کشید. عطری شیرین و بی‌گناه از دخترک برمی‌خاست، عطری که یادآور بهاری دوردست بود؛ بهاری که هرگز در زندگیش نچشیده بود، اما اکنون در دلش شکوفه می‌زد. قلبش آرام گرفت، گویی کودک آمده بود تا مرز هفت‌سالگیِ دوری را با یک نگاه پر کند.
هلن آرام و باوقار نزدیک شد. همان موهای همیشه بسته و جمع‌شده بالای سرش، همان چشمان نافذ و لبخند ملایم؛ اما در عمق نگاهش چیزی بود که سال‌ها فاصله نمی‌توانست پنهان کند: شوق دیدار و اندوهی سرشار از ناگفته‌ها. افرا دست خواهرش را فشرد، انگار که بخواهد همه‌ی کلمات نگفته را در یک فشار کوتاه و محکم خلاصه کند. هلن لبخند زد، و اشکی کوچک گوشه‌ی چشمش درخشید.
هما نیز جلو آمد، لبخندش گرم و پرحرارت بود، برخلاف سکوت محتاطانه‌ی دیگران، او بی‌پروا افرا را در آغوش گرفت و آرام در گوشش زمزمه کرد:
ـ باورم نمی‌شه بالاخره برگشتی... دیدی گفتم میای بالاخره؟!
اما در همان لحظه، نگاه افرا هنوز اسیر چشمان پارسا بود. او اندکی عقب‌تر ایستاده بود، جدی و خاموش، با همان قامت بلند و بی‌نقصی که در ذهن افرا حک شده بود. دستی میان موهای کوتاه و مرتبش کشید، سپس چمدان را بی‌آنکه چیزی بگوید از کنارش برداشت. این حرکت ساده، بی‌کلام‌تر از هر سخنی بود؛ نه خشن، نه مهربان، فقط ضرورتِ لحظه، بی‌هیچ گرمایی. افرا حس کرد قلبش فشرده شد، اما لبخند کم‌رنگی روی لب نشاند تا کسی درونش را نخواند.


 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

هدیه زندگی

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
416
2,725
مدال‌ها
2
جمع کوچکشان به سمت خروجی حرکت کرد. چرخ‌های چمدان روی کف براق سالن کشیده می‌شد و صدای بلندگوها همچنان خبر از پروازها می‌دادند. افرا هر چند گامی که برمی‌داشت، حس می‌کرد بار گذشته سنگین‌تر بر شانه‌هایش می‌نشیند. با این حال، نگاه دخترک که دست کوچک و گرمش را در دست افرا گذاشته بود، مانند نوری درون تاریکی راهش را روشن می‌کرد.
وقتی به درهای شیشه‌ای خروجی رسیدند، هوای تازه‌ی بیرون با سرمای ملایمش به صورت افرا خورد. پاریس، پس از هفت سال، در برابرش گسترده بود؛ خیابان‌هایی پر از نور و ترافیک، بوی نان تازه از نانوایی‌های اطراف، و آن آسمان ابری که مثل آغوشی خاکستری اما آرام، او را پذیرا می‌شد. لحظه‌ای ایستاد، نفس عمیقی کشید، و چشم‌هایش را بست. انگار بخواهد همه‌ی شهر را یکباره به درون خود فرو ببرد.
صدای پارسا در کنار گوشش پیچید، کوتاه و بی‌تکلف:
- بیا، ماشین منتظره.
افرا چشم گشود. نگاهش به خیابان‌های پاریس افتاد، شهری که هفت سال پیش ترک کرده بود و حالا بار دیگر او را به خود می‌خواند؛ شهری که هم وعده‌ی آغازی تازه بود و هم یادآور گذشته‌ای که هیچ‌گاه از او جدا نمی‌شد.
پاهایش ناخودآگاه به دنبالشان کشیده شد. کنار پیاده‌رو، ماشین سیاه و براق آرام گرفته بود. درها یکی پس از دیگری باز شدند؛ دخترک با ذوق روی صندلی عقب پرید، هلن کنارش نشست، هما هم جلو رفت. افرا آخرین نفر بود. دستی لرزان روی در گذاشت، لحظه‌ای ایستاد، و در همان دم، نگاهش بر مردی که در سوی دیگر ماشین ایستاده بود قفل شد. پارسا. با همان اخم محو، همان سکوت سنگین. افرا سرش را پایین انداخت و بی‌کلام وارد شد.
ماشین آرام از میان ازدحام ماشین‌ها و تاکسی‌های زرد و سفید فرودگاه بیرون خزید. چراغ‌های شهر، یکی پس از دیگری از شیشه‌ی بارانی عبور می‌کردند. افرا سرش را به پشتی تکیه داد و به قطرات تازه شروع شده‌ی باران خیره شد که با سرعت روی شیشه می‌لغزیدند. هر قطره برایش مثل سالی بود که از عمرش جدا شده بود؛ هفت سال دوری، هفت سال سکوت، هفت سالی که او را از خانه‌اش بریدند.
نفرت در سی*ن*ه‌اش مثل آتشی پنهان می‌سوخت. تمام مسیر را سکوت کرده بود، اما ذهنش پر بود از تصویرهایی که مثل خنجر قلبش را می‌شکافتند؛ شبی که مجبور شد برود، فرمانی که آینده‌اش را ربود، و حالا بازگشتش... نه برای آرامش، که برای حسابی ناتمام.
چشم‌هایش بی‌اختیار بر چهره‌ی پارسا لغزید؛ مردی که روبه‌رو نشسته بود، دست‌ها روی زانو، نگاهش دوخته به پنجره‌ی خیس. افرا لب‌هایش را به سختی روی هم فشرد. هیچ‌ک.س در ماشین از تلاطم درونش خبر نداشت، از خونی که در رگ‌هایش می‌جوشید. در ظاهر، دختری خسته از سفر بود که پس از سال‌ها به پاریس برگشته؛ اما در دل، دختری بازگشته بود که سوگند خورده بود انتقام همه‌ی آن سال‌های تبعید و بی‌عدالتی را بگیرد.
چراغ‌های طلایی بزرگراه مثل تسبیحی در هم می‌غلتیدند و در نگاه افرا به شعله‌هایی بدل می‌شدند که بر خاکستر دلش می‌دمیدند. هرچه به شهر نزدیک‌تر می‌شد، در ذهنش قدم به قدم نقشه‌ای که از مدت‌ها پیش بافته بود جان می‌گرفت.
او برگشته بود؛ نه برای خانه، نه برای دیدار، بلکه برای زخمی که باید پاسخی می‌یافت.
در همان لحظه، نگاهش به برج ایفل افتاد که از دور، در دل مه و باران نیمه‌پنهان بود. نمادی از شهری زیبا و باشکوه؛ اما در چشمان افرا، آن شب، چون نیزه‌ای براق در دل تاریکی می‌درخشید. لبخندی محو بر گوشه‌ی لبش نشست؛ لبخندی که کسی جز خودش معنایش را نمی‌دانست.
پاریس، پس از هفت سال، میزبان بازگشتش شده بود. اما این بار، او نه مسافری خسته، که داوری خاموش بود؛ و انتقام، یگانه توشه‌ای که با خود آورده بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

هدیه زندگی

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
416
2,725
مدال‌ها
2
- بالاخره برگشتی.
از میان افکاری که در آن دست‌وپا می‌زد بیرون کشیده شد. نگاهش را بالا آورد و در چشم‌های پارسا خیره شد. پارسا هم همان‌طور عمیق نگاهش می‌کرد؛ نگاهی که انگار می‌خواست چیزی را از دل او بیرون بکشد.
افرا لبخندی کنج لبش نشاند، برخلاف میلش، با طعنه جواب داد:
- بالاخره دستور دادی!
کلمه‌ی «دستور» را کشید، مکثی کرد و آن‌طور بیانش کرد که پارسا بفهمد؛ بفهمد اگر آن همه امر و نهی و هارت‌وپورت نبود، نه‌تنها نمی‌رفت، که حالا همان‌جایی بود که باید، نزدیک‌تر به آن هدف لعنتی.
پارسا ابرو بالا انداخت:
- زیادی توی فکری.
نفسش را آرام بیرون داد:
- مشغله‌ها زیاد شدن.
- فقط مشغله؟
- نه... فکر و خیال‌ها بیشترن.
پارسا تکیه داد، چشمانش ریز شد:
- اون‌قدر که یادت بره زمان و مکان رو؟!
افرا فنجان قهوه را میان دستانش گرفت. بوی تلخ و خوشمزه‌ی قهوه را به جان کشید و بی‌تفاوت گفت:
- فعلاً که آره.
پارسا از جواب‌های کوتاه و یکی‌درمیان او خسته شد. عقب نشست و با ابروهای بالا رفته گفت:
- تغییر کردی افرا... تغییر کردی!
افرا، انگار منتظر همین جمله بود، لبخند عمیق‌تری زد و سکوت کرد.
پارسا اما کلافه غرید:
- با تو بودم افرا!
- خودت خواستی.
- من؟ من چی رو خواستم؟... افرا؟!
افرا از روی صندلی نیم‌خیز شد. خیره در چشمان پارسا، با غیظ گفت:
- یه جوری رفتار نکن انگار بی‌گناه‌ترین آدم این قصه‌ای! یه جوری با کلمات بازی نکن که هر کی ندونه، فکر کنه این من بودم که درد دادم، بی‌کسی دادم، تنهایی دادم... فقر دادم!
پارسا مبهوت اسمش را صدا زد:
- افرا... .
او اما با همان برق اشک در چشمانش ادامه داد:
- خودت خواستی آقای ستوده! خودت خواستی این تغییر رو... حقارتی که کشیدم، بی‌پولی‌م، دربه‌دری‌م وقتی تو یه عالمه ثروت داشتی! بودن کنار اون زن مریض و دیدن گریه‌هاش... و در آخر هم دستور رفتنم، برگشتنم... که چی؟! بزرگ شم؟ بفهمم؟ دیگه اون دختره‌ی احمق هجده‌ساله نباشم؟!
صدایش شکست، عقب کشید. تنش خسته و رنجور بود. کیفش را برداشت و درحالی‌که بغض راه نفسش را گرفته بود، زمزمه کرد:
- دیگه نپرس... هیچیو دیگه نپرس.
و رفت. پارسا را تنها گذاشت؛ میان کوهی از فکر و خیالی که حالا رنگ عذاب وجدان گرفته بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

هدیه زندگی

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
416
2,725
مدال‌ها
2
پارسا لحظه‌ای خشک ماند. در هنوز نیمه‌باز بود و رد قدم‌های افرا در راهرو می‌پیچید. دستش بی‌اختیار به میز خورد. صدای افتادن خودکار روی زمین بلند شد، اما او حتی خم نشد.
پچ‌پچ‌وار گفت:
- لعنتی!
با بی‌قراری بلند شد، کشوی قفل‌دار را باز کرد. جعبه‌ی قدیمی را بیرون کشید، همان که سال‌هاست خاک می‌خورد. دستش لرزید وقتی درش را باز کرد.
عکس... افرا، هفت‌ساله، با همان چشم‌های سیاه و لبخند کودکانه. زیر عکس یادداشتی با خط خودش که نوشته شده بود:
«تحویل: موفق. هویت بیولوژیک پنهان شود.»
پارسا نفس عمیقی کشید. چشم‌هایش پر از چیزی بود که خودش هم اسمش را نمی‌دانست. عذاب وجدان؟ ترس؟ یا همان رازی که سال‌ها سعی کرده دفنش کند؟
چشم بست، زمزمه کرد:
- اگه بفهمه... بفهمه همه‌چی تمومه.
صدای زنگ موبایل روی میز بلند شد. صفحه روشن شد: تماس ورودی – سدرا.
پارسا یخ زد، با تردید آیکون سبز رنگ را بالا کشید و دم گوشش گذاشت:
- بالاخره جواب دادی... .
صدای بم و کش‌دار سدرا از آن طرف خط پیچید، مثل کسی که مطمئن است همه‌چیز در مشت خودش است.
پارسا لب‌های خشکش را خیس کرد:
- چرا زنگ زدی؟ قرار نبود... .
- قرار؟! (خندید) تو هنوز فکر می‌کنی چیزی به اسم قرار بین من و تو وجود داره؟!
پارسا سکوت کرد. سدرا ادامه داد:
- دخترت... خیلی زبده شده.
پارسا ناگهان سفت شد:
- دختر من نیست!
سدرا خنده‌ای سر داد:
- هر چی که هست، تو سال‌ها نگهش داشتی، بزرگش کردی، و مهم‌تر از همه... از من دزدیدیش. فکر کردی یادم میره؟
پارسا که با تک تک حرفایش نفرت تمام وجودش را در بر گرفته بود، با غیظ مشتی به میز کوبید:
- اون موقع... راه دیگه‌ای نبود!
- همیشه راه هست. فقط تو انتخاب کردی منو بزنی کنار. ولی الان... .
مکثی کرد و ادامه داد:
- حالا دیگه اون خودش دنبال من میاد. چون جواب همه‌ی سوالاش فقط پیش منه.
پارسا با صدایی گرفته گفت:
- دست از سرش بردار، سدرا... به اندازه‌ی کافی ازش گرفتی.
- نه... تازه شروع شده.
بلند خندید و پارسا ماند و بوق ممتدی که در گوشش می‌پیچید، موبایل را روی میز پرت کرد و سنگین، نفسش را بیرون داد:
- هنوز زوده! هنوز نباید بفهمی دختر!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

هدیه زندگی

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
416
2,725
مدال‌ها
2
صدای بوقِ ممتد تماس هنوز در گوش پارسا می‌پیچید. گوشی را آرام روی میز گذاشت اما لرزش انگشتانش را نتوانست پنهان کند. نگاهش روی فنجان نیمه‌خالی قهوه ماند، مثل کسی که بخواهد در ته آن جواب همه‌چیز را پیدا کند. در همان لحظه، صدای تق‌تق کفش‌های زنانه‌ای آمد. سرش را بالا گرفت. افرا دوباره برگشته بود.
نفس عمیقی کشید، دست به صورتش کشید و زیر لب زمزمه کرد:
- لعنتی... حالا چرا برگشتی؟
- کلید خونه... جا مونده بود.
صدایش عادی بود، اما نگاهش دقیق‌تر و با نفوذتر از همیشه. پارسا به سرعت خودش را جمع‌وجور کرد، نگاهش خیره شد به دسته کلیدی که گوشه‌ای از میز بود، لبخندی نصفه‌نیمه‌ای زد و گفت:
- حواست همیشه پرته.
افرا جلوتر آمد و دسته کلید را برداشت، اما چشم‌هایش ناخواسته روی موبایل روی میز لغزید. صفحه‌ی موبایل هنوز هم روشن بود، اسم نصفه‌نیمه‌ای، قبل از خاموش شدن، به چشمش خورد.
لحظه‌ای مکث کرد. چیزی نگفت. فقط سر بلند کرد و در نگاه پارسا خیره شد.
پارسا همان نگاه محکم همیشگی را سعی داشت، اما لرزش کوچک پلک و دست‌هایش لو می‌داد که چیزی درست نیست.
افرا کیفش را محکم‌تر گرفت. بی‌حرف برگشت، اما در دلش صدایی تکرار شد:
«یه چیزی رو پنهون می‌کنه... اما؛ چی آخه؟»
و این شک، مثل خاری کوچک، توی ذهنش جا خوش کرد.
***

بارون ریز روی آسفالت می‌کوبید. افرا پالتویش را محکم‌تر به خودش پیچید، چند دقیقه‌ای بود که از کافه فاصله گرفته بود. خیابان شلوغ نبود، اما صدای پای یکنواختی پشت سرش، ریتم قدم‌های خودش را تقلید می‌کرد. مکث کرد. برگشت. کسی نبود جز مردی که روزنامه‌ای خیس زیر بغلش داشت و از کنارش رد شد.
نفسش را بیرون داد؛ اما اضطراب هنوز روی شانه‌هایش سنگینی می‌کرد. دوباره راه افتاد. چراغ مغازه‌ها یکی‌یکی خاموش می‌شدند و خیابان آرام آرام در تاریکی غرق می‌شد.
یک آن، صدای موتور. نزدیک، تیز، وحشی. افرا سرش را بالا گرفت و نور چراغی مستقیم به چشمش زد. تا بخواهد کنار بکشد، لاستیک‌ها روی آسفالت جیغ کشیدند. بدنش قفل شد. اما یکهو در همان لحظه دستی محکم بازویش را کشید. افرا به عقب پرت شد، به سی*ن*ه‌ی مردی ناشناس. موتور با فاصله‌ی کمی از کنارش رد شد و توی تاریکی پیچید.
- حالت خوبه؟
صدای مرد، بم و جدی. افرا به زور خودش را از دستانش جدا کرد. خیس از باران، موهایش روی صورتش چسبیده بود. چشم در چشم مرد شد؛ قد بلند، کاپشن چرمی، نگاه نافذی که انگار همه‌چیز را می‌خواند. به خوش آومد و همزمان که از او فاصله میگرفت پر غیظ گفت:
- ولم کن!... کی هستی تو؟
مرد آرام عقب رفت، اما نگاهش را از او برنداشت.
- کسی که فعلاً جونتو نجات داد.
افرا نفسش را با حرص بیرون داد، صدای خونسرد مرد روی اعصابش رفته بود؛ قدمی برداشت. اما در دلش می‌لرزید؛ نه فقط از موتور، بلکه از حس عجیبی که در نگاه آن غریبه بود.
و درست وقتی که می‌خواست فاصله بگیرد، صدای مرد از پشت سرش آمد:
- مراقب باش، دختر ستوده. این شهر برای تو امن نیست... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

هدیه زندگی

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
416
2,725
مدال‌ها
2
افرا چرخید. آب از نوک موهایش چکه می‌کرد و سردی‌اش تا استخوان می‌دوید.
- چی گفتی؟
مرد لبخند نزد، فقط همان‌طور ایستاده بود، با آن نگاه عمیق و بی‌صدا که آدم را بین فرار و ماندن گیر می‌انداخت. افرا لعنتی‌ای زیر لب گفت که صدای مرد نگاهش را به خودش داد:
- گفتم این خیابونا همیشه کسی رو دارن که دنبالت کنه. فقط حواست باشه.
جز معدودترین زمان‌هایی بود که تفاوت طعنه و شوخی را از یک‌دیگر تشخیص نداد؛ هرچند، به آن ابهت و آن صدای جدی، بعید میشد فکر شوخی را حتی کند.
- از کجا اسم منو می‌دونی؟
- حدس زدم.
افرا یک قدم عقب رفت. خیابان حالا خالی‌تر از قبل بود. چراغ‌ها روی چاله‌های آب منعکس می‌شدند و هر صدایی، حتی تپش قلبش، بلندتر از همیشه شنیده میشد، دستان ظریف و دخترانه‌اش را مشت کرد:
- ببین منو! اگه قصد ترسوندن داری، باید بگم که... اشتباه گرفتی!
مرد، بی‌تفاوت شانه بالا انداخت.
- ترس، گاهی تنها چیزیه که نجاتت می‌ده.
با احساس صدای ردپایی، با ترسی که در جانش بود سرش را چرخاند، در همان لحظه که دوباره برگشت و قصد داشت با ابروهای بالا رفته به مرد بگوید که خیلی هم مطمئن نباش به گفته‌هایت، با دیدن جای خالش او جا خورده قدمی عقب رفت. انگاری که صدایش همانند سایه‌ای در باد محو شد. هیچ رد پایی روی آسفالت خیس نبود. نفسش را بیرون داد و پالتویش را محکم‌تر گرفت؛ اما چیزی در ذهنش گیر کرده بود... او اسمش را از کجا می‌دانست؟ و مهم‌تر از آن، چرا در نگاه آن غریبه، ترس نبود... دلسوزی بود.
انگار او مدت‌هاست که منتظر همین لحظه بوده.
آنقدر فکر کرد و همان‌طور که زیر باران موشی آب کشیده شده بود، به خانه رسید؛ باران اکنون به‌نم‌نم رسیده بود. افرا کلید را در قفل چرخاند و در را باز کرد. بوی نمِ دیوارهای آپارتمانی که روزی خانه‌اش بود، با صدای یکنواخت تیک‌تاک ساعت قاطی شد. پالتویش را آویزان کرد و مستقیم رفت سمت آشپزخانه. لیوانی آب ریخت، با همان دستانی که هنوز هم میلرزید؛ دستانی که ترس در آن رخنه کرده بود و اما سرمای بیرون هم لرزشش را شدیدتر می‌کرد. با صدای نوتیف پیام موبایلش، با همان لیوان در دستش با قدم‌های پر از تردید و پر از فکر و خیال، موبایل را از توی کیفش بیرون آورد، رمز موبایلش را زد و پیامکی که نوشته بود:
«دیدمت... هنوز هم مثل بچگی دست‌هات میلرزه.»
جا خورده، لیوان از دستش افتاد و شکست. نگاهش دوید به در ورودی. قفل هنوز بسته بود. نفسش بند آمده بود. با انگشتان لرزان صفحه را لمس کرد. پروفایل خالی بود. هیچ نامی، هیچ شماره‌ای. فقط آن جمله. به سمت پنجره رفت. پرده را کنار زد.
خیابان خلوت بود، اما زیر چراغ، همان مرد ایستاده بود؛ همان کاپشن چرمی، همان سیگار نیم‌سوخته میان انگشتانش.
نور خیابان فقط نیمه‌ی صورتش را روشن کرده بود، و آن نیمه‌ی دیگر، در تاریکی گم بود.
افرا یک قدم عقب رفت. قلبش تند می‌زد.
موبایلش دوباره لرزید:
«نترس... اگه بدونی کی دنبالتونه، همه‌چیز برمی‌گرده.»
دیگر نتوانست نفس بکشد. برق‌ها ناگهان چشمک زدند و خاموش شدند.
همه‌جا تاریک شد.
فقط صدای باران بود... و صدای یک قفل که آرام از بیرون چرخید.قلبش نمی‌تپید، می‌کوبید.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین