- Apr
- 403
- 2,487
- مدالها
- 2
«حال»
- افرا؟!
جا خورد، پر از بهت، مات و خشک شده نگاهش را بالا کشید به پارسا داد، اخمهایش توی هم بود و با غیظ نگاهش میکرد، افرا ناخودآگاه دستهایش را بالاتر بود و خیسی صورتش متاسف نگاهش کرد، از کی گریه کرد بود و در خاطرات گم شده بود که هیچ نفهمید زمان و مکان را؟!
لبهایش را با آب دهان خیس کرد همزمان که با دستهای کشیده و دخترانه پاک میکرد هم اشک را و هم آرایشی ملایم صورتش را، پر از تردید پرسید:
- چی... چی شدن؟!
پارسا؛ اما پر از غیظ نگاهش را از روی صورتش برداشت و به سیستم روبهریش داد و حرص زد:
- لعنتی! بهت گفتم نیا! نگفتم؟! نگفتم دوباره میای ور دستِ من و هی ذهنت میره سمت گذشته خاطرات؟!
افرا لب گزید، نمیدانست چه بگوید، از روی سیستم و صفحه نمایشگر افراد گارنیر را میدید و خود عوضیاش کجا بود؟!
- ببخشید!
بیمقدمه، کوتاه و ریز زمزمه کرد و به گوش پارسا رسید، پارسا که انتظارش را نداشت لبخندی زد، آنقدر محو و سریع چه بیعد میدانست میشد اسمش را لبخند گذاشت یا نه و چون سرش در مقابل او نبود، افرا متوجهاش نشده بود.
- رئیس؟
آن تاسف بودن صدایش و لعنت به ناز صدایش، دستانش را مشت کرد:
- کوفت! گند میزنه به اعصاب منو تهش عذرخواهی میکنه و همون موقع توقع داره بخشیده شه!
نگاهش را به سویش کشید و با چشمانی که دوباره باریدن بود و آن صورتی که اثری از همان کرم پودر و رژ ملایم رنگش هم نماند بود و حرص پارسا را درآورد و رو به چهره از حال رفتهاش حرص زد:
- جمع کن خودتو!
- چجوری میتونی انقدر ساده یه جوری رفتار کنی که انگار نه انگار چیزی شده؟! چرا رفتی توی فاز کَسهایی که انگار براشون جون آدمها اهمیت نداره و خیر سرت مگه تو پلیس نیستی؟! همونی که امنیت بده و مراقب باشه؟! این چجورشه آخه؟! هیچ میفهمی؟! دوتا بچه کشته شدن! یهپسر بیگناه و یه دختر بیگناهتر که بزرگترین اشتباهش رفتن و دست زدن به وسایل آرایشی مامانش و بدون اینکه بفهمه استفاده میکنه! هیچ میفهمی؟! بچه... اونا فقط بچه بودن!
- افرا؟!
جا خورد، پر از بهت، مات و خشک شده نگاهش را بالا کشید به پارسا داد، اخمهایش توی هم بود و با غیظ نگاهش میکرد، افرا ناخودآگاه دستهایش را بالاتر بود و خیسی صورتش متاسف نگاهش کرد، از کی گریه کرد بود و در خاطرات گم شده بود که هیچ نفهمید زمان و مکان را؟!
لبهایش را با آب دهان خیس کرد همزمان که با دستهای کشیده و دخترانه پاک میکرد هم اشک را و هم آرایشی ملایم صورتش را، پر از تردید پرسید:
- چی... چی شدن؟!
پارسا؛ اما پر از غیظ نگاهش را از روی صورتش برداشت و به سیستم روبهریش داد و حرص زد:
- لعنتی! بهت گفتم نیا! نگفتم؟! نگفتم دوباره میای ور دستِ من و هی ذهنت میره سمت گذشته خاطرات؟!
افرا لب گزید، نمیدانست چه بگوید، از روی سیستم و صفحه نمایشگر افراد گارنیر را میدید و خود عوضیاش کجا بود؟!
- ببخشید!
بیمقدمه، کوتاه و ریز زمزمه کرد و به گوش پارسا رسید، پارسا که انتظارش را نداشت لبخندی زد، آنقدر محو و سریع چه بیعد میدانست میشد اسمش را لبخند گذاشت یا نه و چون سرش در مقابل او نبود، افرا متوجهاش نشده بود.
- رئیس؟
آن تاسف بودن صدایش و لعنت به ناز صدایش، دستانش را مشت کرد:
- کوفت! گند میزنه به اعصاب منو تهش عذرخواهی میکنه و همون موقع توقع داره بخشیده شه!
نگاهش را به سویش کشید و با چشمانی که دوباره باریدن بود و آن صورتی که اثری از همان کرم پودر و رژ ملایم رنگش هم نماند بود و حرص پارسا را درآورد و رو به چهره از حال رفتهاش حرص زد:
- جمع کن خودتو!
- چجوری میتونی انقدر ساده یه جوری رفتار کنی که انگار نه انگار چیزی شده؟! چرا رفتی توی فاز کَسهایی که انگار براشون جون آدمها اهمیت نداره و خیر سرت مگه تو پلیس نیستی؟! همونی که امنیت بده و مراقب باشه؟! این چجورشه آخه؟! هیچ میفهمی؟! دوتا بچه کشته شدن! یهپسر بیگناه و یه دختر بیگناهتر که بزرگترین اشتباهش رفتن و دست زدن به وسایل آرایشی مامانش و بدون اینکه بفهمه استفاده میکنه! هیچ میفهمی؟! بچه... اونا فقط بچه بودن!
آخرین ویرایش: