جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

مطلوب [آئورت بی‌دریچه] اثر «هدیه زندگی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط هدیه زندگی با نام [آئورت بی‌دریچه] اثر «هدیه زندگی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 4,215 بازدید, 25 پاسخ و 50 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [آئورت بی‌دریچه] اثر «هدیه زندگی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع هدیه زندگی
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط هدیه زندگی
موضوع نویسنده

هدیه زندگی

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
403
2,487
مدال‌ها
2
«حال»


- افرا؟!
جا خورد، پر از بهت، مات و خشک شده نگاهش را بالا کشید به پارسا داد، اخم‌هایش توی هم بود و با غیظ نگاهش میکرد، افرا ناخودآگاه دست‌هایش را بالاتر بود و خیسی صورتش متاسف نگاهش کرد، از کی گریه کرد بود و در خاطرات گم شده بود که هیچ نفهمید زمان و مکان را؟!
لب‌هایش را با آب دهان خیس کرد همزمان که با دست‌های کشیده و دخترانه پاک میکرد هم اشک را و هم آرایشی ملایم صورتش را، پر از تردید پرسید:
- چی... چی شدن؟!
پارسا؛ اما پر از غیظ نگاهش را از روی صورتش برداشت و به سیستم روبه‌ریش داد و حرص زد:
- لعنتی! بهت گفتم نیا! نگفتم؟! نگفتم دوباره میای ور دستِ من و هی ذهنت میره سمت گذشته خاطرات؟!
افرا لب گزید، نمی‌دانست چه بگوید، از روی سیستم و صفحه نمایشگر افراد گارنیر را می‌دید و خود عوضی‌اش کجا بود؟!
- ببخشید!
بی‌مقدمه، کوتاه و ریز زمزمه کرد و به گوش پارسا رسید، پارسا که انتظارش را نداشت لبخندی زد، آن‌قدر محو و سریع چه بیعد می‌دانست میشد اسمش را لبخند گذاشت یا نه و چون سرش در مقابل او نبود، افرا متوجه‌اش نشده بود.
- رئیس؟
آن تاسف بودن صدایش و لعنت به ناز صدایش، دستانش را مشت کرد:
- کوفت! گند میزنه به اعصاب منو تهش عذرخواهی می‌کنه و همون موقع توقع داره بخشیده شه!
نگاهش را به سویش کشید و با چشمانی که دوباره باریدن بود و آن صورتی که اثری از همان کرم پودر و رژ ملایم رنگش هم نماند بود و حرص پارسا را درآورد و رو به چهره از حال رفته‌‌اش حرص زد:
- جمع کن خودتو!
- چجوری می‌تونی انقدر ساده یه جوری رفتار کنی که انگار نه انگار چیزی شده؟! چرا رفتی توی فاز کَس‌هایی که انگار براشون جون آدم‌ها اهمیت نداره و خیر سرت مگه تو پلیس نیستی؟! همونی که امنیت بده و مراقب باشه؟! این چجورشه آخه؟! هیچ میفهمی؟! دوتا بچه کشته شدن! یه‌پسر بی‌گناه و یه دختر بی‌گناه‌تر که بزرگترین اشتباهش رفتن و دست زدن به وسایل آرایشی مامانش و بدون اینکه بفهمه استفاده می‌کنه! هیچ می‌فهمی؟! بچه... اونا فقط بچه بودن!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

هدیه زندگی

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
403
2,487
مدال‌ها
2
رفته‌رفته بغض گلویش بیشتر میشد و صدایش هم، بالاتر می‌رفت و پارسا با اخم نگاهش می‌کرد و او همچنان نطق کرد:
- گفتم بیام که ببینم داری این‌جا چه کاری می‌کنی و چجوری داری کنترل می‌کنی اوضاع رو! اومدم ببینم این‌که میگی صبر کنم حتما اونقدر ها هم بی دلیل نیست و حتماً داری خودت جلوشونو می‌گیری و منتظر آماده شدن شرایطی! اما تو... .
با دستانی که می‌لرزید دست‌هایش را روبه صفحه نمایشگری که رفتار آن عوضی‌ها را ظبط می‌کرد گرفت و پر از حرص داد زد:
- اما توعه لعنتی پشت این سیستم کوفتی نشستی و اون شنودهای مسخره هم توی گوشت بودن و می‌شنیدی ناله و التماس این دوتا بچه بی‌گناه و بازم دست گذاشتی روی دستو تهشم منی رو تخریب کردی که چرا گریه می‌کنم و خاطرات رو مرور؟!
نفس کم آورد، برای جلوگیری احتمالی از هر زجه زدنی با همان چهره‌ای که متوجه خیس شدنش نشده بود تند تند و با صدای بلندی نفس می‌کشید،
پارسا دست‌هایش را به نشانه سکوت بالا برد و با دندان‌های چفت غرید:
- برو!
جا خورد، ناخودآگاه قدمی عقب رفت و به چهره‌ی پر از اخشم و عصبی پارسا نگاه کرد و من‌من‌کنان دهان باز کرد:
- سَ...سرهنگ!
و فریاد پارسا بود که در جا نطقش را در دم خفه کرد:
- ساکت شو و فقط برو بیرون!
اشاره‌ای به در و افرادی که با صدایشان جمع شدن بودن کرد و هشدارآمیز روبه افرای خشک شده تکرار کرد:
- همین الان!


 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

هدیه زندگی

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
403
2,487
مدال‌ها
2
***
مبهوت وسط پیاده‌رو ایستاد و به مخاطب پشت تلفن که نگران صدایش میزد:
- افرا؟!... افرا خوبی؟! لعنــتی نباید الان میگفتم!
افرا؛ اما بی‌توجه به مکان و زمان، درحالی‌که احساس میکرد گوش‌هایش اشتباه شنیده، پرسید:
- الان... چی گفتی؟! پارسا... پارسا گفته برم!؟
و با شک و تردیدی که خوره‌ای شده بود و شیره جانش را می‌مکید گفت:
- برم ایران؟!
تک‌خنده‌ای کرد و واگویه کنان ادامه داد:
- امکان نداره!
هلن بی‌خبر از حال و روز افرا با کنجکاوی جواب داد:
- آره دیگه! چرا تعجب کردی خب؟! خودش بهم زنگ زد گفت همه کاراتو کرده، حتی بیلطم گرفته برات، اتفاقا ناراحت هم بود، راستی گفت بری پیش هما و اونم خیلی وقته تنهاعه و خوبه که پیش هم باشید تا زمانی که وقتش شد بهت بگه برگردی.
و درحالی که انگار تازه یادش افتاد بود ومکثی کرد و هیجان زده پرسید:
- اصلا چی شده که این تصمیم رو گرفته؟ خیلی تعجب کردم و فکر میکردم با این صمیمیتی که بین شما دوتاعه حتی حاضر نباشه یه روز هم دوریت رو تحمل کنه.
با صدای پر خنده‌اش گفت:
- به خدا عشقی که بین شما دوتون بود همچنین عجیب و غریب و پدر دختری بود که گاهی میگفتم من دختر واقعیشم یا تو؟! راستشو بگو، چی شد افرا؟ حرفی زد یا حرفی زدی؟
افرا که گیج و سردرگم بود و هنوز هم نتوانسته بود دستور پارسا را هضم کند، بی‌توجه و بدون آنکه حرفی بزند هلن منتظر را بی جواب گذاشت و قطع کرد، تلو تلو و درحالی‌که بعضی از افراد تنه‌زنان از کنارش رد می‌شدند و در آن شلوغی پیاده رو، خودش را به نیمکتی رساند و بی‌هواس نشست، پارسا گفته بود برود؟! ایران آن هم؟! پیش همسرش هما؟ آخر چرا؟ حرف‌هایی که زده بود آن‌قدر تاثیر گذاشته بود و او را بهم ریخته بود که نبودش را می‌خواست؟ مگر چه گفت بود اصلا؟ آن هم انقدر دور؟ ایران آخر؟ بلیط را هم خودش گرفته بود؟ کارها را هم انجام داده بود؟ در عرض چند ساعت؟! خودش می‌گفت که چه زمانی برگردد؟ بغض در گلویش داشت خفه‌اش میکرد و اشک درچشمانش جمع شده بود، این همه ساده باید می‌گذاشت و می‌رفت و فقط به خاطر آن لعنتی ها؟! خون خونش را می‌خورد و کل وجودش پارچه‌ای از خشم بود، دستان دخترانه‌اش را با نفرت مشت کرد و بغضی سنگین شده غیظ کرد:
- برمی‌گردم! میام و نابودت میکنم گارنیر. قسم میخورم!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

هدیه زندگی

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
403
2,487
مدال‌ها
2
.
.
.

«هفت سال بعد»

«انگلیس، شهر پاریس»
«فرودگاه»

درهای شیشه‌ای فرودگاه که گشوده شد، نسیمی سرد و آمیخته به بوی خوش قهوه و فلز، به صورتش خورد.
سالن، غرق در نوری سپید و بی‌روح، همانند دریایی آرام؛ اما بی‌انتها پیش رویش گسترده شده بود. صدای اعلام پروازها، با لحن کشیده‌ و فرانسوی، در هوا می‌پیچید و با خش‌خش‌های چمدان‌ها، در هم می‌آمیخت، هفت سال نبودش، در یک لحظه چون موجی سنگین بر شانه‌هایش فرود آمد و با هر قدمی که بر کف صیقلی فرودگاه می‌نهاد، نه‌تنها به شهری که دوست داشت باز می‌گشت که به خویشتن گمشده‌اش، نزدیک‌تر می‌شد.
خسته شده بود، دقیقاً از چندین‌ماه پیش که تصمیم جدی برای برگشت گرفته بود، هرچند دستور سرهنگ باعث آن تصمیم جدی شده بود؛ اما خب، یکهو حجم زیادی از مسئولیت‌ها روی دوشش افتاده بود. هما، همسر پارسا یک ماه پیش کارهایش را انجام داده بود و بعد از آن همه سال دوری، بالاخره به پاریس رفته بود و و حالا دیگر در کنار شوهرش، پارسا بود. نگاهش را با خستگی دور تا دور محوطه فرودگاه چرخاند، بعد از آن ایست و بازرسی و رد شدن از گیت‌های مختلف، اکنون از هر زمانی خسته‌تر به نظر می‌رسید و با همان ضعف و دلی که از سفر خسته بود، سنگین و پر از ناگفته‌ها، چمدان را با خودش میکشید.
قدم‌هایش تردید آلود بود، گویی هر گام، پیمان تازه‌ای با خاک می‌بست که روزی خانه موقتش بوده، از پشت شیشه‌های بلند سالن، آسمان خاکستری رنگ پاریس پیدا بود. ابری، ملایم، مثل آغوشی که نه پرشور، که آرام و بی کلام پذیر است. آدم‌ها با شتاب و خنده از کنارش رد می‌شدند، بی آنکه بدانند دختری که از ایران بازگشته، با هفت سال غیبت، هنوز هم بارانی از خاطره را بر دوش دارد. او در آن ازدحام تنها بود، اما همین تنهایی و سکوت، رنگی از آشنایی داشت. همانند شهری که هنوز نامش در دلش روشن بود.
و درست وقتی که با آشنایی نور و صداها دست و پنجه نرم می‌کرد و غرق در افکار خویش بود، چشمانش چند چهره‌ی آشنا را از میان ازدحام جمعیت تشخیص دادند، لبخندهایی که سال‌ها به انتظارش نشسته بودند، حالا همان‌جا در برابرش می‌درخشیدند، قلبش تند تر زد، با صدای دخترکی با شوق و هیجان وصف‌نشدنی از همان فاصله چندمتری فریاد کشید:
- اومدی! اومدی خاله!
دسته‌ی چمدانش را محکم‌تر گرفت، به قدم‌هایش سرعت داد، نگاهش را به دخترک داد؛ موهای بلند و خرگوشی خرمالویی رنگش، از او دختر بچه‌ای جذاب و دلربا به ارمغان زده بود، ابروهای کشیده و لب‌های غنچه‌ای رنگش شباهت عجیب غریبی به مادرش داشت، هلن!
هلن هم کنار دختر بچه‌ ایستاده بود و با لبخندی نمکینِ نگاهش می‌کرد، هنوز هم به عادت همیشگی‌اش تمام موهایش را با کشی بسته بود و همه‌اش را بالای سرش جمع کرده بود، لبخندی که روی لبش آماده‌ی طرح زدن شد، با دیدن مرد قد بلند کنار هلن، از روی لبش پر کشید و نگاهش دوخته شد به پارسا با همان اخمِ کمرنگِ مابین ابروهایش، هما با لبخندی عمیق‌تر از آن سه نفر نگاهش می‌کرد، جز معدودترین دیدارهایی بود که آن دو را در کنار هم می‌دید، پارسا لبش را تر کرد و درحالی که دستی در موهای همیشه اصلاح شده‌اش می‌کشید شروع کرد:
- خوش اومدی... افرا!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

هدیه زندگی

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
403
2,487
مدال‌ها
2
همه‌چیز در همان لحظه ایستاد. صدای سالن، هیاهوی چمدان‌ها، حتی بوی قهوه‌ای که از کافه می‌آمد، همه محو شدند. تنها چیزی که در گوشش پیچید، صدای نام خودش بود. افرا. واژه‌ای که از لب‌های پارسا شنید، نه مثل خوشامدگویی، که شبیه حکمی قدیمی و نانوشته، بر جانش نشست. نگاهش میان لبخند شادمانه‌ی هلن و برق چشمان هما و آن اخم کم‌رنگ پارسا سرگردان بود. احساس کرد پاهایش دیگر بر کف سالن قرار ندارند؛ گویی دوباره از مرزی گذشته است، مرزی میان گذشته و اکنون.
لحظه‌ای سکوت، میان آن همه هیاهو، چون پرده‌ای نازک بر فضا کشیده شد. افرا به چشمان پارسا خیره مانده بود؛ همان نگاه سرد و محکم، همان اخم کمرنگی که گویی سال‌ها در خاطره‌اش حک شده بود. نامش از لب‌های او شنیده شد، نه به نرمی یک خوشامد، که به سنگینیِ گذشته‌ای ناگفته.
لحظه‌ای که نامش از لب‌های پارسا بیرون آمد، زمان برای افرا از حرکت ایستاد. همه‌چیز در آن سالن غول‌پیکر، در ازدحام صداها و نورها، ناگهان بی‌رنگ شد و فقط او بود و آن اخم کمرنگ میان ابروهای مردی که روزگاری، حضورش چون وزنه‌ای سنگین بر تمام زندگی‌اش سایه انداخته بود.
اما شتاب گام‌های دخترک کوچک، آن سکوت یخ‌زده را شکست. موهای خرمالویی‌اش با هر جهش در هوا تکان می‌خورد و صدای خنده‌ی کودکانه‌اش سالن را پر کرد. افرا بی‌اختیار دسته‌ی چمدان را رها کرد و با بازوانی گشوده او را در آغوش کشید. عطری شیرین و بی‌گناه از دخترک برمی‌خاست، عطری که یادآور بهاری دوردست بود؛ بهاری که هرگز در زندگیش نچشیده بود، اما اکنون در دلش شکوفه می‌زد. قلبش آرام گرفت، گویی کودک آمده بود تا مرز هفت‌سالگیِ دوری را با یک نگاه پر کند.
هلن آرام و باوقار نزدیک شد. همان موهای همیشه بسته و جمع‌شده بالای سرش، همان چشمان نافذ و لبخند ملایم؛ اما در عمق نگاهش چیزی بود که سال‌ها فاصله نمی‌توانست پنهان کند: شوق دیدار و اندوهی سرشار از ناگفته‌ها. افرا دست خواهرش را فشرد، انگار که بخواهد همه‌ی کلمات نگفته را در یک فشار کوتاه و محکم خلاصه کند. هلن لبخند زد، و اشکی کوچک گوشه‌ی چشمش درخشید.
هما نیز جلو آمد، لبخندش گرم و پرحرارت بود، برخلاف سکوت محتاطانه‌ی دیگران، او بی‌پروا افرا را در آغوش گرفت و آرام در گوشش زمزمه کرد:
ـ باورم نمی‌شه بالاخره برگشتی... دیدی گفتم میای بالاخره؟!
اما در همان لحظه، نگاه افرا هنوز اسیر چشمان پارسا بود. او اندکی عقب‌تر ایستاده بود، جدی و خاموش، با همان قامت بلند و بی‌نقصی که در ذهن افرا حک شده بود. دستی میان موهای کوتاه و مرتبش کشید، سپس چمدان را بی‌آنکه چیزی بگوید از کنارش برداشت. این حرکت ساده، بی‌کلام‌تر از هر سخنی بود؛ نه خشن، نه مهربان، فقط ضرورتِ لحظه، بی‌هیچ گرمایی. افرا حس کرد قلبش فشرده شد، اما لبخند کم‌رنگی روی لب نشاند تا کسی درونش را نخواند.


 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

هدیه زندگی

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
403
2,487
مدال‌ها
2
به لحنِ دلگیر هانا جوابی نداد و حرص زد:
- جمع کن خودتو! این‌همه سگ دو نزدی که تهش خاطر یه پسر بخواد تو رو از همه‌چی دور کنه! اونم پسری که نه باباش معلومه، نه مامانش!
هانا که با حرف‌های خواهرش حس خوبی گرفته بود، لبش را زیر دندان گرفت. با شیطنت از گوشه‌ی میز کمی خودش را جلوتر هل داد. کنار افرا ایستاد و آنی گونه‌های برجسته‌اش را محکم بوسید. افرا با لبخند سرش را عقب برد و به در اتاق اشاره کرد. هانا؛ اما اکنون حالش خوب بود. خواهرش نه کسی بود که برای هرکسی دل بسوزاند و نه برایش کارهای دیگران مهم بود و هر بار، مستقیم یا غیرمستقیم حضور خودش را نشان می‌داد و همین دوری و دوستی‌ها و بودن‌های یک‌هویی؛ اما پررنگش قند در دل خانواده‌ی «رضایی‌ها» آب می‌کرد. و چندی بعد، افرا تنها در آن اتاق شرکت، کنار پنجره‌ی قدی ایستاده بود. متن خوانده شده درباره‌ی آن پرونده، ذهنش را درگیر کرده بود. به تازگی ماموریتی سنگین را به انجام رسانده بود و استراحت نکرده، ماموریتی دیگر به گردنش آویزان شده بود.«سلام ستوان؛ پرونده درباره‌ی یکی از تیم‌های دیگه‌ی قاچاق انسانه! یکی از باندهایی که فقط دختربچه‌ها رو قربانی می‌کنن!»
اخم کرد، دستش ناخودآگاه سمتِ پرده رفت و گوشه‌اش را گرفت. شب شده بود. آن دو خواهرش چنان سرگرمش کرده بودند که گذر زمان را متوجه نشده بود. لبانِ روسی شکلش به لبخندی باز شد و اخم کم‌کم محو... .
لحظه‌ای که بغض و لرزش صدای هلن را شنید، در دل خودش را لعنت کرد. خودی را که عاشق حرفه‌ای بود پر از هیجان؛ اما خطرناک و خانواده‌اش آرام و قرار نداشتند! شغلی که دلش برای آن دورهمی‌های شیرین و ملس خانوادگی لک زده بود؛ اما احتیاط از همه‌چیز حیاتی‌تر بود! هانای سر به‌هوا می‌خواست پایش را به این ماموریت باز کند و جواب پدرشان، پارسا مشخص بود؛ چون افرا می‌رفت، دیگر برای هانا همه‌چیز در امن و امان بود!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

هدیه زندگی

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
403
2,487
مدال‌ها
2
***
با کلافگی روی سنگ فرش‌های شهر پاریس راه می‌رفت و غر می‌زد:
- خدا لعنتت کنه الکس، ماشینم رو کجا بردی؟
با صدای زنگ موبایلش، اسم دیان را دید. ریجکت کرد که در لحظه پیامش روی صفحه‌ی موبایل، چشمک می‌زد:
- کجایید رئیس؟ لطفاً صبر کنید که راننده دنبالتون بیاد. یه ماشین مشکی تا چند دقیقه دیگه بهتون میرسه. لطفا با اون بیاید.
با حرص موبایلش را توی جیبش گذاشت. ستاره‌ی پاریس باشی و ماشینت خراب شود و اکنون با آن همه کبکبه و دبدبه گرفتار یک خودرو بمانی! ای تف به تمامیِ دارایی‌های پوشالیت!
پر حرص نفسش را بیرون داد. در یکی از خیابان‌های معروف که ریولی نام داشت، در پیاده‌رو ایستاده بود. خیابانی که جاذبه‌ی مهمی در فرانسه به‌حساب می‌آمد. ساختمان‌های این خیابان از قاعده‌ی خاصی پیروی نمی‌کردند. سه‌ طبقه که برروی یک طبقه‌ی هم‌کف و یک نیم‌طبقه با نمای طاقی قرار گرفته‌اند. نمای همه‌ی این طبقات از سنگ بود. طبقه‌ی اول شامل کتیبه‌هایی بود با تزئینات سبک و بالکن‌هایی که با آهنِ چکش‌کاری شده، نرده‌کشی شده بودند. این ساختمان‌های باشکوهی که در آن خیابان شلوغ و پر از تردد قرار داشتند، با خطوط مستقیم و پرسپکتیو منحصر به‌فردشان، به‌خوبی نشان‌دهنده‌ی‌ سلیقه‌ در ساخت این تفریگاه لوکس و با اصالت بودند. هوا کم‌کم رو به تاریکی می‌رفت و او به درختی تکیه داده و ایستاده بود، به دور و اطرافش نگاه کرد. لبخندی زد؛ قوانین خیابان‌های پاریس را دوست داشت؛ مسئولان برای به‌خدشه دار نیفتادن چهره‌ی ویژه‌ی این خیابان، کسب‌ و کارهایی مانند قصابی، مغازه‌هایی که نیاز به تنور و فر دارند یا مغازه‌هایی که در آن از چکش استفاده می‌کنند، در این خیابان ممنوع اعلام شد. به‌علاوه هیچ مغازه‌ای اجازه نداشت که تابلوی خود را برروی طاق‌ها نصب کند، از مردم پاریس شنیده بود که «پاریس قدیم چیزی جز یک خیابان ابدی باقی نمانده است. خیابانی زیبا که به مانند حرف I کشیده شده است. خیابانی که خوانده می‌شود؛ ریولی، ریولی، ریولی... .»
و بعدها تصادفی نویسنده این متن را شناخت و او کسی نبود جز ویکتور هوگو... .
دقایقی بعد در در ماشین زِنواستی مشکی رنگی که راننده‌ی آن پیرمردی خوش سیما بود، سوار شده بود. پیرمرد، دستی در موهای جوگندمی‌اش کرد و همزمان که از آینه‌ی جلو نگاهش می‌کرد، پرسید:
- مقصد؟
- خیابون شانزه لیزه.
پیرمرد یک لنگه‌ی ابرویش را بالا می‌اندازد، پوزخندی کنج لبش می‌نشاند و زیر لب نق می‌زند:
- حالا چه اصراریه که جو بگیرتت و یه جوری حرف بزنی که انگار یه کاره‌ی مملکتی؟
خطاکار خودش بود که بهانه‌اش آن غرور لعنتی‌اش بود و خودسر در آن خیابانِ شلوغ پر از تردد، دستی تکان داده و سوار ماشینی شده. او به اصلاح ستاره‌ی پاریس بود؟ از ترسِ این‌که کسی او را نبیند دستی تکان داده بود یا نه؟
تٌن‌های صدا را به سِمتت ارتباط می‌دهند و مردم همین‌قدر ظاهربین هستند! چنان عقل‌شان در چشم‌هایشان افتاده که قدرت تفکر را هم از خودشان سلب کردند؛ برای مردم پرمدعاترین و برای خودشان بی‌ادعاترین فرد کره‌ی خاکی!
با توقف ماشین به خودش آمد. پیاده شد و عصبانیتش را سر درب‌های ماشین درآورد و صدای پیرمرد بالا رفت. او تنها با همان نیشخندِ روی لبش بر سرعت قدم‌هایش افزود. دیان خودش را به او رساند در فاصله یک قدمی‌اش ایستاد و درحالی‌که دویده بود و همین سبب نفس‌نفس زدن‌هایش بود، با چشمانی پر از نگرانی، ترس و دلهر گفت:
- خانم جان... مَ... مَن... حالتون خوبه؟
با غیض نگاهش کرد:
- تا سه‌ماه خبری از حقوق نیست!
و بی‌توجه به نگاهِ مبهوتِ دیان درحالی‌که به سمت درِ باز خانه می‌رفت، لبخند کجی زد و زیر لب زمزمه کرد:
- خواهی که جهان در کف اقبال تو باشد؟ باید به چَپت باشد و کاریت نباشد!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

هدیه زندگی

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
403
2,487
مدال‌ها
2
***
- خانم، کجا ببرم؟
به ماريا نگاه کرد و بدون فوت وقت صدایش را بالا برد:
- ديان!
فی‌الحال خودش را رساند. نفسی کشید و همزمان که سر خم می‌کرد، گفت:
- بله خانم؟
با دست، اشاره‌ای به ماريای چمدان به دست کرد و دستوری امر کرد:
- چمدون رو با احتیاط توی ماشین بذار.
سرش را خم کرد و «چشمی» گفت و به سمت ماريا رفت، بی‌آنکه به ماریا نگاه کند گفت:
- در عرض پنج دقیقه همه‌ی خدمتکارها رو توی حیاط پشتی حاضر کن.
- چشم خانم.
و با دو به سمت پله‌ها رفت. همزمان‌، هانا از اتاق خارج شد. هانا صبح زود به این‌جا آمده بود. چمدان‌های هردو نفرشان را زمانی که افرا خواب بود، حاضر کرده بود. لبخندی زد. هانا چه مشتاق به آمدن با او در این ماموریت بود.
به سالن اصلی که همه‌جا از تمیزی برق می‌زد‌، با رضايت نگاه کرد. راضی بود از این‌که خدمه‌ها که موبه‌مو حرفش را انجام می‌دادند، هر چند که آن تنبیه و شکنجه‌ها هم برای راه افتادن‌اش بی‌اثر نبود!
در باز شد و چشمش را نور زد و اخمی کرد؛ نوری که دستور گرفته و خودخواهانه اوامر خورشید را اجرا می‌کرد. ماریا عرق پیشانیش را با دست گرفت و با نفس‌نفس گفت‌:
- خا... خا... نم ه... مه حاضرن!
زير لب «خوبه‌ای» زمزمه کرد، به سمت هانا برگشت:
- ده دقیقه بیشتر کارم طول نمی‌کشه. تو، توی ماشین منتظر می‌مونی!
نماند و با قدم‌های محکم به دری که به واسطه‌ی ماریا باز نگه داشته بود، راهش را به سمت حیاط پشتی کج کرد. با ورودش به حیاطِ پخانه، قدم‌هایش را آرام‌تر برداشت. استفاده از درختچه، بوته، چمن، گل و تکه سنگ‌های برش خورده که مسیر عبور و مرور عابرین را مشخص کرده بود، به حیاطِ بزرگ خانه‌اش طرحی نشاط‌آور و دلنشین داده بود. مسیرش را به سمت حیاط پشتی کج کرد.
به افراد حاضر شده، با دقت نگاهی انداخت‌. اکثر خدمتکارها دختر و تنها سه نفرشان مَرد بودند؛ نه دخترانی که فاسد باشند و نه مَردانی که مردانگی نداشته باشند! دختران و مردانی که به معانی واقعی این کلمه شش حرفی، قابل اعتمادش بودند! تنها کسی که به خواست خودش حضور نداشت، ديان بود. دیانی که دست راستش بود در همه‌ی کارهای این خانه!
دست به سی*ن*ه ايستاد. دهانش را باز کرد و عمیق اکسیژن را به شش‌هایش داد و بی‌خیال بازدمی شد که عمیق کربن‌دی‌اکسید را خارج نکرد! شروع کرد:
- سلام، من مدتی نیستم. مراقب رفتارتون باشید؛ می‌دونید که دورادور حواسم به تک‌تکتون.
مکثی کرد. همان‌قدر کوتاه و خلاص شده همانند همیشه منظورش را رسانده بود. همگی يونیفرم مخصوص به تن داشتند و همین ظاهر مرتب و تمیز به افکار پخش و پلای ذهنش تا حدودی آرامش می‌داد.
- سوالی نیست؟
همگی سر پایین انداختند، لنگه‌ی ابرویش به نرمی بالا رفت و این سکوت نشان دهنده‌ی خوبی بود و چقدر در دلش ممنون بود از آن‌ها که همیشه با همین دقت و سکوت که شاید کمترین کار بود؛ اما برایش بیشترین قدم را بر می‌داشتند و او قدمِ اولی را برداشت که شروع کننده‌ی خیلی چیزها بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

هدیه زندگی

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
403
2,487
مدال‌ها
2
***

نگاهش را بالا کشید و نگاهش را به هانایی داد که دستش را زیر چانه‌اش گذاشته بود و بی‌حوصله نرمی انگشتش را روی صفحه‌ی نمایگشر موبایلش حرکت می‌داد.
بوی اسپرسو، در آن فنجانِ پایه‌دار طلایی، لبخند کمرنگی را روی لبش نشاند.
از زمانِ آمدنشان به شهر مارسی یک‌ساعتی می‌گذشت همان‌طور که انتظار می‌رفت، شب شده بود.
طبق قرار، به کافه‌ای که از قبل هماهنگ شده بود آمده بودند، از انتخاب این کافه خوشش آمده بود، در دل تحسین کردی فردی را که این‌جا را به آن‌ها پیشنهاد کرده بود که در مکانی مناسب، منویی متنوع، طراحی داخلی جذاب، بالا بودن کیفیت و در فضای کاری خوب با داشتن تکنولوژوی مدرن، بهترین انتخاب بود.
از نورِ شمع با چراغ‌های زیبا برای روشنایی محیط کافی‌شاب استفاده شده بود. به‌کار بردن از رنگ‌های گرم و ملایم، یک‌فضای آرامش‌بخشی را در شب ایجاد کرده بود.
نورپردازی و مبلمان فلزی صنعتی، عناصری بود که جلوه مدرن این دکوراسیون را تقویت می‌کرد. با قرار دادن دیوارهای آجری، یک پیشخوان بزرگ صنعتی، کابینت و قفسه‎‌های روشن در طراحی کافه، به‌آن جلوه‌ای مردن و صنعتی داده بود.
لوله‎‌های فلزی آشکار، تیرهای سقف، دیوارهای آجری، عناصر نشیمن فلزی و نورپردازی صنعتی از اجزای اصلی این سبک به‌شمار می‌رفت.
دسته‌ی فنجان را گرفت و آن را به لبش نزدیک کرد، اول کمی مزه کرد، طعمِ خاص و تندش به دهانش مزه داد.
***
باصدای زنگ موبایلش، از فکر بیرون آمد، با دیدن اسمِ شهرام بی‌میل جواب داد:
- بله؟
- کجایی؟
نیشخندی زد:
- احوالت آقا دوماد؟
- جدی باش، کارت دارم!
با غیض پلک‌هایش را روی هم گذاشت و دندان سایید:
- خب؟
- هلن رفت ایران... با ترنم... .
حتی زمانِ رساندن یک خبر فعل‌هایش به هم نمی‌خورد و
و لکنت مزخرفش، این لکنت، دست از سرش بر نمی‌داشت و قطعاً این ترس از مخاطب پشت خط، که سر چشمه نمی‌گرفت؟
ذهنش پر زد و هلن را با همان لبخندِ معصومش دید، دستانش را روی میز مشت کرد، لعنت به تمام خبرهای یهویی که آتش بر وجودت می‌زنند، خاکستر شدن جانت که به جهنم!

- چی شده؟
می‌خندد به جمله‌ی آخرش و می‌داند چگونه جوابِ این خنده‌ی ناخواسته را دهد! گفته بود خوشش نمیاد کسی به حرف‌هایش بخندد؟ حالا او می‌خواد رفتگر شهر باشد یا دوستش، فرقی نمی‌کند!
- خانم می‌خواد من حتی با دوستامم بیرون نرم، انگار او‌نا غریبه‌ان! هیچی! تهشم قهر کرد گذاشت رفت!
و با پايان حرفش، خودش قاه‌قاه خنديد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

هدیه زندگی

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
403
2,487
مدال‌ها
2
لحنش تلخ می‌شود و این تلخی، هم‌چو ماری بر وجودش نیش می‌زند:
- د تو اگه عرضه داشتی زنت‌و نگه می‌داشتی! با یه بچه رفته ایران و تو عین خیالتم نیست؟ اونم اگه با دوستاش شش روز هفته رو بیرون بود چی؟ دوستاش بودن دیگه! غریبه که نیستن! تو اون‌موقع صدات بالا نمی‌رفت شازده دوماد؟
هم‌چون آبی بر آتش، خاموش می‌شود و مخاطب پشت خطی که بی‌فندک‌، کل وجودش به‌آتش کشیده شده! اصلاً نیاز به مایع‌های قابل اشتعال نیست که!
لب بر دندان می‌کشد و مِن‌مِن‌ کنان می‌گوید:
- مَ...مَن.. افرا!!
اوقاتش تلخ می‌شود:
- اسم من‌و به زبونت نیار!
همزمان که هانا با چشم و ابرو به او اشاره می‌کند و با کنجکاوی تمام می‌خواهد بفهمد مخاطب پشت خط کیست، شهرام شرمنده دهان باز می‌کند:
- معذرت می‌خوام!
و جان می‌کند تا این را می‌گوید و نفرتش از این خواهرزن ته‌تغاری خانواده، بیشتر می‌شود. حتی پیش نیامده بود که به زنش یک ببخشید کوتاه بگوید و حالا در مقابل افرا، هرچه می‌گوید را بی‌چون و چرا قبول می‌کند. زنگ زدن به او، حماقت بود و شهرام در دل خودش را لعنت می‌کرد!
سکوتش نشان می‌دهد هنوز هم اوقاتش تلخ است و شهرامی که می‌داند باید طبق خواسته‌اش پیش برود، سرد می‌گوید:
- بیلط می‌گیرم، برشون میگردونم!
مکثی می‌کند، افرا طمأنینه ابرو بالا می‌اندازد:
- تا فردا باید خونه باشن!
و بی‌توجه به او تماس را قطع می‌کند، بوق آزادی که در گوشش طنین می‌اندازد و افرایی که زمزمه می‌کند:
- برات دارم آقا شهرام!
هانا که لحنِ پر از خشم او را می‌شوند با ترس به او نگاه می‌کند، باز هم شهرام؟
هیچ‌وقت نفهیمد و نداست این خشم و نفرت افرا از همان ابتدا از شهرام از کجا آب می‌خورد!
و افرایی که فنجان خالی را روی میز گذاشت، به صندلی تکه داد، همان‌موقع هیبت دو مردی ناآشنا را دید، هانا بلند شد، دستی توی موهای بلند و صافش کرد، افرا دستانش را روی میز گذاشت و کمی صندلی را عقب داد، با نفس عمیقی که بیرون داد بلند شد، هانا با لرزشی محسوس در کلامش زیر لب گفت:
- خودشونن! کیاراد و کیان ستوده!
به‌آن‌ها نگاه کرد، جایی در ذهنش صدای رایان قبل از رفتن به فرودگاه لق خورد:
«من از عقرب نمی‌ترسم؛ ولی از حرف‌های شما می‌ترسم! از گرگی که لباس میش می‌پوشه می‌ترسم! ترسم جنگِ شعله و کبیرت و هیزم نیست! من از سوزندن فکر شما می‌ترسم!»
و رایان هم می‌دانست سوزاندن ذهن این دختر، چه آتشی شعله‌ور می‌کند!
و اکنون افرا با همان لبخند سوک لبش، به دو مردی نگاه می‌کرد که در چندین قدمی میزی که خودشان رزرو کرده بودند، جلو می‌آمدند و سوت بازی، به‌صدا در آمده بود!
 
بالا پایین