- Apr
- 73
- 750
- مدالها
- 2
دستم را سمت در حیاط میکشد و به عز و جزهایم توجهی نمیکند.
قبل اینکه از حیاط بیرون بزند رو به مامانجواهر و مامان خندهروی خودش بلند میگوید:
- مامانا، من و جانان میریم خونه سیداسماعیل رو تمیز کنیم. سهم آش ما رو نگه دارید.
بلافاصله مرا به بیرون از خانه پرت میکند و در را میبندد.
***
قابلمههای کثیف روی سینک را که تا دقایقی پیش با چهرهای در هم و حالت تهوع میسابید با پایان یافتن جملهام رها میکند و بلافاصله ماسکش را پایین میکشد.
تلاشم برای نخندیدنش بینتیجه میماند، قهقهه میزند و روی زمین کنار من میافتد.
- دختر نگو... چطور دلت اومد دم و دستگاه کشتیگیرمون رو به فنا بدی و دلت نسوزه؟! بمیری الهی... .
توان حرف زدن ندارد و در نهایت با نفسهای عمیق و نصفه و نیمهای خندهاش را از سر میگیرد.
ظرفهایی که خشک کردهام را راهی کابینت میکنم و انگشت روی بینی میفشارم:
- هیس نسیم! یه کاری کن کل محل بفهمن.
خندههایش همچنان پا برجاست به حدی که چهرهاش کبود شده است و منقطع میپرسد:
- خداوکیلی... سر... کارم... گذاشتی... یا جدی گفتی؟!
عاقل اندر سفیه نگاهش میکنم که دوباره شلیک خندهاش به هوا برمیخیزد:
- وای جانان، دهنت سرویس!
لگدی آرام روانه باسنش میکنم و دست به کمر میگویم:
- پاشو زودتر این بساط رو جمع کنیم، بعد مدتها میخواستم برم موتور سواریها. ببین منو به چه روزی انداختی!
همچنان که هنوز خندهاش پایان نیافته دست به کابینت میگیرد و برمیخیزد:
- ولی اگه من جای تو میبودم، صد در صد میرفتم از دلش در میآوردم و حتی محل سوختگیش رو... .
نمیگذارم ادامه دهد:
- نسیم هیس شو. اگه تا نیم ساعت دیگه اینجا رو سر سامون ندیم، من میرم و خودت میمونی و خودت.
قبل اینکه از حیاط بیرون بزند رو به مامانجواهر و مامان خندهروی خودش بلند میگوید:
- مامانا، من و جانان میریم خونه سیداسماعیل رو تمیز کنیم. سهم آش ما رو نگه دارید.
بلافاصله مرا به بیرون از خانه پرت میکند و در را میبندد.
***
قابلمههای کثیف روی سینک را که تا دقایقی پیش با چهرهای در هم و حالت تهوع میسابید با پایان یافتن جملهام رها میکند و بلافاصله ماسکش را پایین میکشد.
تلاشم برای نخندیدنش بینتیجه میماند، قهقهه میزند و روی زمین کنار من میافتد.
- دختر نگو... چطور دلت اومد دم و دستگاه کشتیگیرمون رو به فنا بدی و دلت نسوزه؟! بمیری الهی... .
توان حرف زدن ندارد و در نهایت با نفسهای عمیق و نصفه و نیمهای خندهاش را از سر میگیرد.
ظرفهایی که خشک کردهام را راهی کابینت میکنم و انگشت روی بینی میفشارم:
- هیس نسیم! یه کاری کن کل محل بفهمن.
خندههایش همچنان پا برجاست به حدی که چهرهاش کبود شده است و منقطع میپرسد:
- خداوکیلی... سر... کارم... گذاشتی... یا جدی گفتی؟!
عاقل اندر سفیه نگاهش میکنم که دوباره شلیک خندهاش به هوا برمیخیزد:
- وای جانان، دهنت سرویس!
لگدی آرام روانه باسنش میکنم و دست به کمر میگویم:
- پاشو زودتر این بساط رو جمع کنیم، بعد مدتها میخواستم برم موتور سواریها. ببین منو به چه روزی انداختی!
همچنان که هنوز خندهاش پایان نیافته دست به کابینت میگیرد و برمیخیزد:
- ولی اگه من جای تو میبودم، صد در صد میرفتم از دلش در میآوردم و حتی محل سوختگیش رو... .
نمیگذارم ادامه دهد:
- نسیم هیس شو. اگه تا نیم ساعت دیگه اینجا رو سر سامون ندیم، من میرم و خودت میمونی و خودت.