جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [آبینه] اثر «Z SR نویسنده انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط جانان قصه با نام [آبینه] اثر «Z SR نویسنده انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,271 بازدید, 61 پاسخ و 23 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [آبینه] اثر «Z SR نویسنده انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع جانان قصه
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط جانان قصه
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

جانان قصه

سطح
0
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
73
750
مدال‌ها
2
دستم را سمت در حیاط می‌کشد و به عز و جز‌هایم توجهی نمی‌کند.
قبل این‌که از حیاط بیرون بزند رو به مامان‌جواهر و مامان خنده‌روی خودش بلند می‌گوید:
- مامانا، من و جانان می‌ریم خونه سید‌اسماعیل‌ رو تمیز کنیم. سهم آش ما رو نگه دارید.
بلافاصله مرا به بیرون از خانه پرت می‌کند و در را می‌بندد.

***

قابلمه‌های کثیف روی سینک را که تا دقایقی پیش با چهره‌ای در هم و حالت تهوع می‌سابید با پایان یافتن جمله‌ام رها می‌کند و بلافاصله ماسکش را پایین می‌کشد.
تلاشم برای نخندیدنش بی‌نتیجه می‌ماند، قهقهه می‌زند و روی زمین کنار من می‌افتد.
- دختر نگو... چطور دلت اومد دم و دستگاه کشتی‌گیرمون رو به فنا بدی و دلت نسوزه؟! بمیری الهی... .
توان حرف زدن ندارد و در نهایت با نفس‌های عمیق و نصفه و نیمه‌ای خنده‌اش را از سر می‌گیرد.
ظرف‌هایی که خشک کرده‌ام را راهی کابینت می‌کنم و انگشت روی بینی می‌فشارم:
- هیس نسیم! یه کاری کن کل محل بفهمن.
خنده‌هایش همچنان پا برجاست به حدی که چهره‌اش کبود شده است و منقطع می‌پرسد:
- خداوکیلی... سر... کارم... گذاشتی... یا جدی گفتی؟!
عاقل اندر سفیه نگاهش می‌کنم که دوباره شلیک خنده‌اش به هوا برمی‌خیزد:
- وای جانان، دهنت سرویس!
لگدی آرام روانه باسنش می‌کنم و دست به کمر می‌گویم:
- پاشو زودتر این بساط‌ رو جمع کنیم، بعد مدت‌ها می‌خواستم برم موتور سواری‌ها. ببین منو به چه روزی انداختی!
همچنان که هنوز خنده‌اش پایان نیافته دست به کابینت می‌گیرد و برمی‌خیزد:
- ولی اگه من جای تو می‌بودم، صد‌ در صد می‌رفتم از دلش در می‌آوردم و حتی محل سوختگیش‌ رو... .
نمی‌گذارم ادامه دهد:
- نسیم هیس شو. اگه تا نیم ساعت دیگه این‌جا رو سر سامون ندیم، من میرم و خودت می‌مونی و خودت.
 
موضوع نویسنده

جانان قصه

سطح
0
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
73
750
مدال‌ها
2
دو دستش را به حالت تسلیم بلند می‌کند.
- باشه، باشه. فقط جانان گفتی مؤدبانه باهات حرف زد؟
می‌دانم صحبت را به کجا می‌خواهد برساند که جدی می‌گویم:
- یه کاری می‌کنی، هر اتفاقی برام بیفته رو بهت نگم! جنبه داشته باش دیگه.
ضربه‌ای کوتاه روانه شانه‌ام می‌کند و پشت‌بندش چشمک می‌زند.
- غلط می‌کنی نگی! گیسای فرفریت رو می‌کنم! من باید از همه چیز خبر داشته باشم. فعلاً تو بی‌جنبه شدی.
دوباره خنده‌ای مرموز روی لبش می‌نشیند:
- وای جانان فکرش‌ رو بکن‌! چطوری می‌خوای هر بار ببینیش یادت نیفته چی کار باهاش کردی و به اونجاش خیره نشی! لعنتی حداقل یکم بالاتر از شکمش‌ رو می‌سوزندی!
قابلمه را می‌سابد و سعی می‌کند صدای خنده‌اش دوباره بلند نشود. نیم‌نگاهی که روانه‌اش می‌کنم باعث می‌شود هر دو نفر از شدت خنده کف آشپزخانه ولو شویم و صدای هیاهویمان طنین‌انداز آشپزخانه شود.

***

یک ساعت بعد در حالی که از شدت خستگی رو پا بند نیستم، همراه نسیم از حیاط خانه سیداسماعیل‌ بیرون می‌زنیم. سه ساعت تمام، تمیز کاری آشپزخانه و تک اتاق خواب و پذیرایی کوچک سیداسماعیل‌ طول کشیده بود و شستن حیاط کوچک و سرویس بهداشتی گوشه آن را خود نسیم تقبل کرده بود.
سیداسماعیل‌ همراه بابا و دو نفر دیگر از مردان همسایه رو به روی سوپرمارکت سر کوچه‌مان نشسته و مشغول حرف زدن هستند.
حین این که به سر کوچه اشاره می‌زنم رو به نسیم می‌گویم:
- برو کلید خونه سیداسماعیل‌‌ رو تحویلش بده، فقط اگه یه بار دیگه منو تو نذرهات سهیم کنی، زنده نمی‌ذارمت نسیم، گفته باشم!
نیش باز می‌کند.
- بده نذر کردم و خدا صدام‌ رو شنید؟ تازه باید دعا به جون من... .
حرفش که نصف و نیمه می‌ماند نیم نگاهی روانه‌اش می‌کنم و او به سرعت بازویم را به چنگ می‌کشد:
- جانان‌ بدبخت شدیم! برو نذار بره خونتون، جاوید ببینتش دوباره خون به پا می‌کنه!
متحیر به مسیری که اشاره می‌کند چشم می‌دهم. با دیدن شخص رو‌به‌رویم که مقابل در حیاط‌مان ایستاده، رمق از پاهایم می‌رود و دهانم نیمه باز می‌ماند.
 
موضوع نویسنده

جانان قصه

سطح
0
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
73
750
مدال‌ها
2
دو قدم سمتش برمی‌دارم و سؤالم آمیخته به حیرت و بُهت است:
- چطور از سر کوچه اومده، بابا ندیدتش؟
نسیم نگران همقدم می‌شود و لب می‌گزد.
- سر و وضعش‌ رو نمی‌بینی؟ مشخصه چرا عمومحمود توجهی بهش نکرده و نشناختتش!
دستش که می‌رود زنگ خانه را به صدا در آورد، با چند قدم بلند آنی مقابلش قرار می‌گیرم و نسیمم کنارم می‌ایستد. چشمان غرق در آرایشش به خشم می‌نشیند و پر استهزا سعی دارد کنارم بزند:
- برو کنار جانان... .
دستش که دوباره بالا می‌رود را محکم عقب می‌رانم.
- معلومه این‌جا چی می‌خوای؟ می‌فهمی اگه جاوید ببینتت خون به پا می‌کنه؟!
موهای لختش را با آرامش از روی صورتش کنار می‌راند و خنده‌ی کوتاهی سر می‌دهد:
- منو از کی می‌ترسونی تو؟ برو کنار اومدم بچم‌ رو ببینم! کاری به داداش وحشیت ندارم.
بازویش را می‌گیرم و بی‌توجه به مخالفتش چند قدمی از مقابل در کنارش می‌برم تا صدایمان به افراد داخل حیاط و جاوید نرسد.
- سایه برو از این‌جا، خواهش می‌کنم! تو که می‌دونی جاوید کوتاه بیا نیست، چقدر راهی پلیس و دادگاه شدید، کافی نیست؟! وقتی اجازه نمی‌ده سورنا رو ببینی، حداقل وقت‌هایی که خودش خونه‌ست نیا این اطراف.
اخم غلیظی تحویلم می‌دهد.
- چرت و پرت تحویل من نده جانان، گناه که نکردم... .
صدای بلندش را قطع می‌کنم:
- باشه اصلاً تو حق داری، ولی امروز برو، با مامان هماهنگ می‌کنم فردا بیاد دیدن سورنا، الان برو خواهش می‌کنم.
نسیم با استرس صدایم می‌زند:
- جانان بیا، صدای جاوید از حیاط‌تون داره میاد، فکر کنم می‌خواد بیاد بیرون.
تند سمت در حیاط می‌روم و رو به نسیم می‌گویم:
- نسیم هر چه زودتر بفرستش بره، من سر جاوید رو گرم می‌کنم.
هنوز در را کامل باز نکرده‌ام جاوید یک‌باره مقابلمان ظاهر می‌شود و نسیم هین بلندی می‌کشد. اخم‌های جاوید با دیدنم آنی در هم فرو می‌رود و بازویم را می‌گیرد:
- حالت خوبه؟ چرا چهره‌‌ات این شکلیه و رنگ به صورت نداری؟
در دل به التماس خدا می‌نشینم که سایه خودش را پنهان کند. دست روی سی*ن*ه جاوید می‌گذارم و سعی می‌کنم به حیاط ببرمش.
- خوبم من، ناهار خوردی تو؟ بریم بخوریم بعد بریم... .
اما سایه بی‌پرواتر از آن شده که دیگر ترسی از جاوید به دلش راه دهد و حرف مرا می‌بُرد. چرا که اگر ترسی داشت روز جمعه که می‌داند جاوید خانه است این‌جا پیدایش نمیشد! حدس می‌زنم اصلاً آمده است جاوید را ببیند تا سورنا را... .
- خواهرت به جای من ترسیده جاویدخان، فکر می‌کنه من سایه چند سال پیشم که حتی از اسمت هم بترسم.
حضور سایه را درست پشت سرم احساس می‌کنم و نگاهم می‌چسبد به رگ گردن جاوید که مقابل چشمانم است، لحظه به لحظه قطورتر می‌گردد و پوستش تیره‌تر می‌شود.
- تو این‌جا چه غلطی می‌کنی؟!
 
موضوع نویسنده

جانان قصه

سطح
0
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
73
750
مدال‌ها
2
پوزخندش همانند تیری وسط هدف به نگاه خروشان جاوید برخورد کرد.
- مؤدب باش جاویدخان. اومدم پسرم‌ رو ببینم! گناه کردم؟
جاوید که می‌خواهد کنارم بزند، دست دور کمرش حلقه می‌کنم و تند می‌گویم:
- جاوید جون من! همسایه‌ها خونمونن، تو که می‌دونی مامان و بابا چقدر روی آبروشون حساسن، چیزی بهش نگو.
به خاطر قسمی که دادمش نیم نگاهی به من می‌دهد و شانه‌ام را می‌گیرد.
- کاریش ندارم برو کنار، فقط می‌خوام باهاش صحبت کنم از این‌جا بره.
- جاوید... .
لب به هم می‌چسباند و با کمی فشار به شانه‌ام کنارم می‌زند و قد علم می‌کند مقابل سایه! نسیم بازویم را می‌گیرد و صدای نگرانش زیر گوشم می‌پیچد:
- وای جانان، خدا بخیر کنه.
صدایش التهاب و خشم درونش را بیش از پیش آشکار می‌سازد.
- یا همین الان راهتو می‌کشی‌ و میری، یا طوری که لیاقتته باهات برخورد می‌کنم و مثل سگ از این کوچه و محله پرتت می‌کنم بیرون!
سایه در کمال وقاحت خنده‌ی بلندی سر می‌دهد و گوشه پیراهن جاوید را می‌گیرد.
- اینایی که میگی لیاقت خودته جاویدخان، از سر رام برو کنار اومدم بچم‌ رو ببینم! سورنا... سورنا مامان... .
صدای بلند سایه، مامان و همسایه‌ها را به دم در حیاط می‌کشاند و جاوید با نفرتی که در تک‌به‌تک اجزای صورتش هویداست، برای دور کردن سایه از خودش، دست بند گوشه بلوز کوتاه او می‌کند و در یک حرکت به عقب پرتش می‌کند.
سایه با کفش‌های پاشنه ده سانتی‌ای که پوشیده نمی‌تواند تعادلی روی حرکاتش ایجاد کند؛ به در خانه پدری نسیم می‌خورد و پخش زمین می‌شود. صدای داد جاوید رنگ از رخ مامان می‌پراند که باعث می‌شود چنگ به صورتش بکشد و سمتش بدود.
- سورنا مادر نداره! اینو خودش بهتر از هر کسی می‌دونه! حتی خودت هم اینو چند سال پیش فهمیدی که حضانتش‌ رو تمام و کمال به خودم دادی! حالا اومدی دنبال چی؟ هر چند ماه یک بار یادت میاد یه زمانی بچه به دنیا آوردی و گذرت به این‌جا می‌خوره؟ با چه جرئت و رویی این اطراف پیدات میشه تو؟!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

جانان قصه

سطح
0
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
73
750
مدال‌ها
2
مامان چنگی به چادرش زد و نگاه نگرانش را به جاوید دوخت.
- جاوید مادر، بیا کنار دورت بگردم، این چه کاریه آخه؟! دست بهش نزن مادر.
سایه به کمک مریم‌خانم از روی زمین برمی‌خیزد. نمی‌دانم مامان دم گوش جاوید چه می‌خواند که جاوید لب می‌جَود و انگشتش را سمت سایه بالا می‌برد، پیراهنش که توسط مامان کشیده می‌شود از گفتن حرفش پشیمان شده و در یک حرکت از میان همه می‌گذرد و وارد حیاط می‌شود.
مردان همسایه و بابا هم به جمع ما می‌پیوندند. بابا ویلچرش را سمت سایه هدایت می‌کند و با آرامش مخصوص خودش آرام می‌گوید:
- بد موقعی اومدی دخترم! برو از این‌جا تا جاوید بیشتر از این عصبی نشده. تو یه زمان مناسب با هم حرف می‌زنیم.
سایه با چهره‌ای گرفته، صدای طلبکارش را روی سرش می‌اندازد و حرف بابا را کلاً نادیده می‌گیرد:
- شماها همتون شاهدید که من فقط اومدم بچم‌ رو ببینم! این حق منه، من مادر اون بچم... .
هنوز جمله‌اش را کامل نکرده، جاوید سورنا به بغل وارد کوچه می‌شود. سورنا با چهره‌ای گیج و در هم دست دور گردن جاوید انداخته و خیره به معرکه رو به رویش است‌ و جاوید آنی جمله‌ی سایه را قطع می‌کند:
- گورت‌ رو گم کن از این محله و این خونه! تو هیچ حقی در قبال این بچه نداری! کسی که برای سورنا مادری کرده تو نبودی که ادعای مادری داری.
همان‌طور که وسط جمعیت ایستاده اشاره به من می‌کند و رو به سایه با نفرت ادامه می‌دهد:
- شبایی که یه نوزاد رو گذاشتی و رفتی، این دختر بود که شب تا صبح دم گوشش لالایی می‌خوند و درداش‌ رو آروم می‌کرد. این دختر بود که نیازهای مادرانه این بچه‌ رو رفع و رجوع می‌کرد و تموم زندگیش شده بود رسیدگی به این بچه! این دختر و مادرم بودند که شش سال تمام، حق مادری‌ برای بچم‌ تموم کردند، الان تو از کدوم حق حرف می‌زنی؟ حالیته چی داری بلغور می‌کنی؟!
بلافاصله نگاه پر نفرتش را از سایه می‌گیرد و منتظر حرفی باقی نمی‌ماند، سورنا را روی صندلی جلو ماشینش می‌نشاند و پشت فرمان می‌نشیند. بی‌توجه به ضربه‌هایی که سایه روانه کاپوت ماشینش می‌کند، دنده عقب می‌گیرد و با مهارت از کوچه تنگ و باریک ماشین را وارد خیابان اصلی کرده و ناپدید می‌شود.

***
 
موضوع نویسنده

جانان قصه

سطح
0
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
73
750
مدال‌ها
2
- جانان دو پرس قرمه‌سبزی و یه پرس فسنجون آماده کن.
سری رو به کیان تکان می‌دهم و دستانم را می‌شورم. با حوله مخصوص خشکشان می‌کنم و دستکش به دست کرده و با برداشتن بشقاب‌ها به سوی دیگ قرمه‌سبزی و فسنجان و برنج می‌روم. دو کفگیر برنج در ظرف می‌ریزم و صدای پویا از آن سمت آشپزخانه بلند می‌شود:
- نسیم بیا دیگه کجا موندی؟ کلی ظرف کثیف اومده، سریع بشور کم نیاریم. امروز بلوط خیلی شلوغه، جا برای نشستن نیست!
نسیم به سرعت از سرویس بهداشتی پشت رختکن بیرون می‌پرد. با خشک کردن دستانش، دستکش‌های بلند مخصوص ظرف‌ها را به دست می‌کند و غر می‌زند:
- اومدم بابا، حتی نمی‌ذارن دو دقیقه با خیال راحت بریم تخلیه فضولات بدن.
بشقاب‌های برنج را کنار می‌گذارم و قرمه‌سبزی می‌کشم. ژاله با لبخندی که چال گونه‌اش را به نمایش می‌گذارد کنار نسیم می‌ایستد و ضربه‌ای روانه کمرش می‌کند.
- حالا تشریح نکنی ما می‌فهمیم چرا دو ساعته چپیدی تو توالت؛ اون مایع بده من، کفی کنم.
بشقاب‌های قرمه‌سبزی و فسنجان را چک می‌کنم و با ندیدن موردی همراه برنج درون مجمعه می‌چینم. با گذاشتن کره و سبزی و مخلفات، مجمعه را بلند می‌کنم و سمت میز سفارشات می‌برم، به محض گذاشتن سینی روی میز، زنگ را به صدا در می‌آورم و هم‌زمان آقای‌کرامتی و خانم‌سرمدی به همراه حاتم‌پیرزاد قدم به آشپزخانه می‌گذارند.
پاهایم میخ زمین می‌شود و حضور سه‌نفرشان به صورت هم‌زمان توجه همگی را سوی خود جلب می‌کند. خانم‌سرمدی جلوتر از آن دو نفر نزدیک می‌آید و بلند می‌گوید:
- آقای‌پیرزاد تشریف آوردن محیط آشپزخونه رو از نزدیک ببینند.
بچه‌ها همان‌طور سر جای خود سوی آن‌ها می‌چرخند و سلام می‌دهند. آقای‌کرامتی که مسئول نظم داخلی رستوران و در واقع دست راست آقای‌هاشمی بود و حالا احتمالاً دست راست پیرزادها قرار می‌گیرد، همراه حاتم‌پیرزاد پاسخ همه را در نهایت ادب می‌دهند. خانم‌سرمدی بلافاصله اضافه می‌کند:
- مشغول کار خودتون باشید مشتری منتظر نمونه، آخر وقت با آقای‌پیرزاد بیشتر آشنا می‌شید.
بچه‌ها دوباره کارشان را از سر می‌گیرند اما می‌بینم که زیر چشمی آن‌ها را می‌پایند. تنها من هستم که با دیدن یک‌باره‌ای پیرزاد توان قدم برداشتن و این که کار قبلی خود را از سر بگیرم ندارم. حاتم‌پیرزاد بعد پنج روز بالاخره پیدایش شده و بعد از آن شب نحس دوباره مقابلم قرار گرفته است!
- جانان پیتزاها رو چک می‌کنی پختن یا نه؟
با حرف سمیرا، نگاه پیرزاد سمت چپش چرخ می‌خورد و آنی نگاهش قفل من خشک شده می‌گردد. نگاه خیره‌اش توانم را تحلیل می‌برد که سری کوتاه برایش خم می‌کنم؛ با شنیدن دوباره اسمم سریع سمت فرها می‌چرخم و صدای پر جدیت خانم‌سرمدی را در میان سرو صدای آشپزخانه تشخیص می‌دهم:
- از لحاظ بهداشت و کیفیت مواد‌ اولیه و پخت غذاها به جرئت می‌تونم بگم در بهترین و بالاترین درجه قرار داریم که هر سالِ از بلوط تقدیر و تشکر میشه.
دو ظرف پیتزا مخلوط و پپرونی را از فر بیرون می‌کشم.
- تعریف مهارت پرسنلمون در طبخ غذا و آماده‌سازی و سرو کردن، فکر می‌کنم تا به الان خیلی به گوشتون خورده باشه آقای‌پیرزاد این طور نیست؟
 
موضوع نویسنده

جانان قصه

سطح
0
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
73
750
مدال‌ها
2
پیتزاها را روانه میز می‌کنم و تمام حواسم پی صدای بم حاتم‌پیرزاد می‌رود.
- بله صد البته، هم تعریفشون‌ رو شنیدم و هم به چشم دیدم، پرسنلتون خیلی حرفه‌ای عمل می‌کنند.
لبم اسیر ردیف دندان‌هایم می‌شود و زیر چشمی نیم نگاهی سوی پیرزاد می‌اندازم. نگاهش سمت خانم‌سرمدی است اما لبخند کمرنگ گوشه لبانش حالم را دگرگون می‌سازد.
احساس می‌کنم جمله‌اش، کنایه ریزی به من دارد، نسیم که سمتم می‌چرخد و چشم و ابرو می‌آید، احساسم به یقین تبدیل می‌شود و صدای خانم‌سرمدی نگاهم را دوباره سوی آن‌ها می‌چرخاند.
- خب پس خداروشکر، البته باید بگید پرسنلمون آقای‌پیرزاد.
لبخند محجوبانه حاتم‌پیرزاد همچنان گوشه لبش خود نمایی می‌کند و لب می‌زند:
- بله درسته پرسنلمون.
خانم‌سرمدی با رضایت و روی خوش سر تکان می‌دهد و دستانش را در هم قفل می‌کند.
- بذارید من هر بخش آشپزخونه و بچه‌هامون‌ رو براتون معرفی کنم. این‌جا بخش کافه بلوطمون هست و ایشونم... .
خانم‌سرمدی همراه پیرزاد و آقای‌کرامتی به آن سوی آشپزخانه می‌روند و کنار کیمیا و رسول و بخش کافه می‌ایستند. به خاطر فاصله بینمان و سر و صدای بچه‌ها و فعالیتشان، صدای آن‌ها بسیار ضعیف به گوشم می‌خورد و باید خیلی نزدیک‌تر شوم تا بفهمم چه می‌گویند.
خودم را مشغول آماده‌سازی مخلفات پیتزا می‌سازم تا کمی به خود مسلط شوم. با ایستادن نسیم در کنارم که بازویم را به چنگ می‌کشد، با چهره‌ای دردمند سویش می‌چرخم:
- جانان دهنت سرویس دختر! تو این بشر رو سوزوندی؟!
لب داخل دهان می‌کشم و سری به تأیید تکان می‌دهم.
- ابلفضل... چه هیکلی داره! این بشر چطور همون شب تو رو نخورد و کارت‌ رو یکسره نکرد؟
بازوی ظریفم را از میان انگشتانش که هر لحظه بیشتر عضلاتم را مچاله می‌کند بیرون می‌کشم.
- وای نسیم هیچی نگو، با این‌که اون شب خوب باهام رفتار کرد، ولی قلبم داره تو دهنم می‌زنه.
نگاهش خیره به حاتم است و صدایش آمیخته به خنده و حیرت.
- خدا وکیلی چطور باور کنم، کشتی‌گیر مملکت‌مون صاحب بلوط شده و هنوز پاش‌ رو این‌جا نذاشته تو بدبخت‌ رو از بدترین جای ممکن نفله کردی؟! حالا اینا به کنار... .
دست روی دهان می‌گذارد و نامفهوم لب می‌زند:
- من به جای تو نگران جای سوختگیشم، یعنی حالش خوبه؟
مردمک در حلقه‌ی درشت چشمانم می‌چرخانم.
- وای نسیم خفه‌شو لطفاً.
محکم کنارش می‌زنم و سینی پیتزاهای آماده را روی میز سفارشات می‌گذارم و رو به کیان که تازه وارد آشپزخانه شده اشاره می‌زنم آن‌ها را ببرد.
- جانان جون من، تیکه‌ای که بهت انداخت‌ رو حال کردی؟
سعی می‌کنم با ایجاد کمترین صدای ممکن پا به زمین بکوبم.
- نسیم ظرف‌ها هنوز مونده‌ها، خانم‌سرمدی ببینه اومدی زیر گوشم وراجی می‌کنی، حسابت با کرام‌الکاتبینه، رودروایسی هم نداره می‌دونی که.
تهدیدم برایش رنگی ندارد که از شدت خنده سرخ شده و چفتم می‌ایستد.
- تو رو خدا نگاشون کن، خانم‌سرمدی و آقای‌کرامتی نصف تنش هم نمی‌شن، چه اندامی داره لاکردار... چطور دلت اومد این حیوونی رو بسوزونی، میگم من برم جای تو ازش معذرت خواهی کنم؟ تازه هر تنبیهی هم برام در نظر بگیره رو هم با جون و دل قبول می‌کنم به خدا.
قبل از این‌که چیزی بگویم، آن‌ها تغییر مسیر می‌دهند و نزدیک ما می‌شوند.
 
موضوع نویسنده

جانان قصه

سطح
0
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
73
750
مدال‌ها
2
نمی‌فهمم نسیم چطور و یک‌باره از کنارم ناپدید می‌شود. لبخندی مسخره که پشتش پر از حس‌های دگرگون نهفته، روی لبانم جا خوش می‌کند و خانم‌سرمدی اشاره می‌زند به جایگاه مختص آشپزی مقابلمان.
- این‌جا هم بخش دیگه آشپزخونه‌‌ست که غذاهای فست‌فودی تهیه میشه. رستوران ما از نظر کیفیت و طعم غذاهای فست‌فودی بی‌نظیره و دستور پخت‌های منحصر به فرد خودمون‌ رو داریم.
سپس مرا نشانه می‌رود و با نگاهی پر افتخار می‌گوید:
- ایشون خانم جانان‌شکوری دستیار اصلی من هستند که در نبود من مدیریت آشپزخونه رو به عهده داره و می‌تونم اعتراف کنم یکی از بهترین آشپزهامونه.
با همان لبخند کج و مَعوَج دست در هم می‌پیچانم و فقط برای این‌که چیزی گفته باشم رو به حاتم که نگاهش به من است آرام می‌گویم:
- سلام خوش اومدید.
نگاه خیره و معنادارش را از چشمانم تا روی وسایل روی میز و دم دستگاهی که از آن‌ها استفاده می‌کنم کش می‌آورد و تشکری بر لب می‌راند.
- چند نفر از بچه‌ها شیفت صبح و بعدازظهر کار می‌کنند و باقی پرسنلی که الان می‌بینید مشغول به کار تو این بخش هستند، جانان و چند نفر دیگه از پرسنلمون علاوه بر فست‌فود‌ها، مسئول تهیه غذاهای سنتی‌مون هم هستند.
حاتم‌پیرزاد رو به خانم‌سرمدی سر تکان می‌دهد:
- بسیار هم عالی.
آقای‌کرامتی قدمی نزدیک من می‌شود و می‌پرسد:
- دخترم لیست‌ رو آماده کردی؟
نگاه می‌گیرم از خانم‌‌سرمدی که دارد در مورد نوع کار بچه‌ها و انواع فست‌فودهایی که در بلوط تهیه می‌شود را بازگو می‌کند و رو به آقای‌کرامتی می‌گویم:
- نیم ساعت پیش لیست‌ رو دادم به یزدان، با خرید‌های کلی دو روز پیشتون، هنوز مواد اولیه خشک‌بار داریم، ولی میوه و سبزیجات و صیفی‌جات نیاز داریم برای فردا.
سر تکان می‌دهد که چند تار از موهای جوگندمی‌اش روی پیشانی‌اش می‌ریزد.
- بازم همه چیزو چک کن، اگه موردی کم بود به لیست اضافه کن تا یک ساعت دیگه.
هنوز چشم از لبانم بیرون نیامده که سوال خانم‌سرمدی نگاهم را سوی آن‌ها می‌کشاند.
- آقای‌پیرزاد مایلید از غذاهای سنتی‌مون تست کنید؟ خوشحال می‌شیم نظر شما رو هم بدونیم.
حاتم‌پیرزاد با نیم‌نگاهی به جایی که خانم‌سرمدی اشاره می‌کند، سری می‌جنباند و هنوز کلامی نگفته، خانم‌سرمدی رو به من می‌کند.
- جانان، برو از قرمه‌سبزی و فسنجون و قیمه برای آقای‌پیرزاد بکش تا تست کنند.
من؟! قدم از قدم برنداشته‌ام که حاتم پیرزاد نگاهش روی چشمانم می‌نشیند و پاسخ خانم‌سرمدی را می‌دهد:
- کیفیت و طعم غذای بلوط اثبات شده‌ست خانم‌سرمدی، به نظرم نیازی... .
خانم‌سرمدی همان‌طور که اشاره می‌زند، دست بجنبانم، تا نزدیکی دیگ‌های غذاها پیش‌می‌روند و نمی‌گذارد پیرزاد حرفش را ادامه دهد:
- شنیدن کی‌ بود مانند چشیدن آقای‌پیرزاد؟ تست کنید و نظرتون‌ رو اون موقع بگید.
 
موضوع نویسنده

جانان قصه

سطح
0
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
73
750
مدال‌ها
2
لحظه‌ای در میان استرسی که عضلاتم را درگیر خود می‌سازد خنده‌ام می‌گیرد.
از واکنش حاتم‌پیرزاد که مشخص است از سوختن دوباره‌اش توسط من می‌ترسد. اما نمی‌داند که من آن قدرها هم که فکر می‌کند دست و پا چلفتی نیستم و اتفاق آن شب فقط یک حادثه بود!
چند نفس عمیق نامحسوس می‌گیرم تا تسلط پیدا کنم و آرام شوم. به خود امید می‌دهم پیرزادی که می‌بینم نه اهل تلافی کردن است و نه اهل عصبانیت و زهر چشم گرفتن بعد از چند روز که از آن اتفاق می‌گذرد.
در سه بشقاب کوچک از هر سه نوع غذا با احتیاط به همراه برنج می‌کشم و داخل سینی می‌گذارم.
در طول انجام دادن کارم متوجه نگاه زیرچشمی حاتم‌پیرزاد، بچه‌ها و مخصوصاً نسیم هستم و به روی خود نمی‌آورم.
با برداشتن سینی، آرام سوی پیرزاد می‌روم. آقای‌کرامتی به واسطه تلفنی که به او شده بود، لحظه‌ای پیش از آشپزخانه بیرون رفته بود. سینی را مقابل پیرزاد می‌گیرم و خانم‌‌سرمدی جای من می‌گوید:
- تست کنید آقای‌پیرزاد، مایلیم نظر شما رو هم بدونیم.
پیرزاد چشم می‌چرخاند روی غذاها. من همان‌طور مقابلش ایستاده‌ام و منتظر برای این‌که غذاها را بچشد؛ طوری سینی را سفت گرفته‌ام که خونی در نوک انگشتانم احساس نمی‌کنم.
می‌بینم که با مکث دست پیش می‌آورد و هنوز قاشق اول را برنداشته آقای‌کرامتی سر داخل آشپزخانه می‌آورد و خانم‌‌سرمدی را صدا می‌زند. خانم‌سرمدی ناچار رو به پیرزاد با احترام می‌گوید:
- بفرمایید شما، من الان برمی‌گردم.
با رفتن خانم‌سرمدی، پیرزاد جای غذا چشیدن، نگاهش مرا نشانه می‌رود و آرام می‌گوید:
- خسته می‌شید این جوری، می‌خواین سینی رو روی میز بذارید؟
نمی‌فهمم جسارتی که یک‌باره در رگ‌هایم تزریق شده از کجا آمده است اما ابرو بالا می‌دهم و لبخند محوی نثارش می‌کنم:
- تکرار مکررات نمیشه، از من نترسید.
بلافاصله لبش به لبخند کوچکی باز می‌شود.
 
موضوع نویسنده

جانان قصه

سطح
0
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
73
750
مدال‌ها
2
با مکث قاشق را برمی‌دارد و سمت ظرف قیمه می‌برد، طوری جمله‌اش را زمزمه‌وار می‌گوید که منم به سختی می‌شنوم چه رسد به بچه‌هایی که تقریباً همگی نگاهشان به ما دو نفر دوخته شده است.
- با این‌که مطمئن نیستم، ولی ریسکش‌ رو به جون می‌خرم.
بالاخره قاشق قیمه را در دهان می‌گذارد. مشت مقابل لبانش نگه می‌دارد و آرام غذا را می‌جود، در نهایت متانت بعد از اتمام خوردنش می‌گوید:
- بی‌نظیره، طعم قیمه‌های مادربزرگم‌ رو میده.
لبخند می‌زنم از تعریفی که به زبان می‌آورد؛ می‌دانم زمانی ما مزه غذایی را به غذای مادربزرگ و یا مادرمان تشبیه می‌کنیم که طعم آن فوق‌العاده باشد. قاشق را کنار سینی می‌گذارد و اشاره به دستم می‌کند و لب می‌زند:
- خسته می‌شید، بذارید روی میز. همون قیمه کفایت می‌کرد برای تست کردن.
بی‌توجه به گفته‌اش سینی را به تنم تکیه می‌دهم و از گوشه چشم می‌‌بینم‌ که خانم‌سرمدی وارد آشپزخانه می‌شود؛ قبل از این‌که کنار ما برسد، خودم را نزدیک پیرزاد می‌کنم و با همان لبخندی که به لبانم چسبیده است می‌گویم:
- فرصت نشد بگم ولی... واقعاً از صمیم قلب معذرت می‌خوام واسه سهل‌انگاری اون شبم، امیدوارم آسیب جدی ندیده باشید.
نگاهش چشمانم را می‌گردد و هنوز پاسخم را نداده خانم‌سرمدی کنارش قرار می‌گیرد. پیرزاد اجباراً سر می‌چرخاند و نفس من آزاد می‌شود.
- مورد پسندتون بود آقای‌پیرزاد؟
نگاهی گذرا روی غذای دست‌خورده‌اش می‌اندازد و با رضایت سر تکان می‌دهد.
- بله طعم فوق‌العاده‌ای داشت.
لبخند خانم‌سرمدی تمدید می‌شود.
- خداروشکر مورد پسند بوده، فقط آقای‌کرامتی بیرون کارتون دارند، مثل این‌که وسایلی که خریداری کردید برای طبقه بالا رو الان آوردن.
پیرزاد قدمی عقب می‌گذارد و در حین رفتن از من تشکر می‌کند.
- الان رسیدن؟ پس من برم... ممنون خانم‌شکوری.
تشکرش لبخند نیم‌بندی به لبانم می‌بخشد و پشت سر خانم‌سرمدی قدم برمی‌دارد. اما یک‌باره پشیمان از رفتن شده و سوی من می‌چرخد. متعجب حرکاتش را زیر نظر می‌گیرم که نزدیکم می‌شود و اشاره به ظرف قیمه‌ای که از آن چشیده می‌کند:
- سرآشپز اگه ممکنه همین غذایی که دست خورده خودم‌ هست رو برای ناهار بفرستید طبقه بالا، ممنون.
بلافاصله با قدم‌های بلند از آشپزخانه بیرون می‌زند و نسیم همچون جن مقابلم ظاهر می‌شود.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین