جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

فایل شده [آخرين سقوط] اثر «امیراحمد کاربر انجمن‌ رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط امیراحمد با نام [آخرين سقوط] اثر «امیراحمد کاربر انجمن‌ رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 9,280 بازدید, 148 پاسخ و 73 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [آخرين سقوط] اثر «امیراحمد کاربر انجمن‌ رمان بوک»
نویسنده موضوع امیراحمد
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط امیراحمد
موضوع نویسنده

امیراحمد

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
349
7,250
مدال‌ها
2
در حالی که به سمت جرثقیل کشیده می‌شوم، دستم را مدام در هوا چنگ می‌زنم، پیش از آن‌که به سمت پایین سقوط کنم انگشتان دست سالمم را روی لبه جرثقیل قفل و از افتادنم به پایین جلو‌گیری می‌کنم. ناگهان سردرد شدیدی می‌گیرم و تصاویر گنگی دوباره جلوی دیدگانم رژه می‌روند، با دنبال‌کردن خط نگاهم به پایین، آتشی در دلم به راه می‌افتد. چشمانی بزرگ و خونین به همراه دهانی تا بناگوش باز شده در دل زمین تاریک و آتش‌گرفته دهان باز کرده و از دور به مانند هیولایی که شکارش را زیر نظر گرفته‌است به من زل می‌زند. باد سردی بر بدن فلزی‌ام شلاق می‌زند و صدای موسیقی‌ مانندش آتش دلهره‌ام را بیشتر می‌کند... . ناگهان تصاویر به همراه تمام احساساتم به یک‌باره ناپدید می‌شوند، انگار که هیچگاه چیزی به نام ترس و وحشت در من وجود نداشته‌است! چه بر سرم آمد؟ چرا دیگر نگرانی ندارم؟ انگار چیزی سر جایش نیست، تا چند دقیقه پیش بی‌اراده قصد داشتم از شدت ترس بلند فریاد بزنم اما اکنون حتی فکرکردن به آن، برایم غیر‌ممکن و دست‌نیافتنی است! بی‌اراده دست سالم و نیمه‌سالمم را اهرم بدنم می‌کنم و نگاهم را با عجله از پایین جرثقیل می‌دزدم، قلبم مدام با سرعت زیادی می‌تپد، می‌‌توانم صدای گروپ‌گروپ قلبم را به آسانی حس کنم. فریاد غضبناکی می‌زنم. با سرعت پایم را به لبه جرثقیل می‌رسانم و با زور و زحمت زیادی آن را اهرم بدنم می‌کنم و بدن نیمه فلزی‌ام را بالا می‌کشم. سریع خودم را از لبه جرثقیل دور می‌کنم، سرم را می‌چرخانم و نگاهی به ساختمانی که از درون آن به روی جرثقیل درب و داغان پریدم می‌اندازم. چه اتفاقی افتاد؟ بالا رفتن از لبه جرثقیل اصلاً به اراده من صورت نگرفت! انرژی خاصی در بدنم به جریان افتاده و در کنار آن حس تنفر و غرور و قدرت عجیبی در بدنم فوران کرده‌است! دلم می‌خواهد همه‌چیز را تحت کنترل خودم در بیاورم، افکاری شوم و عجیب در پرده ذهنم به گردش افتاده‌اند، افکاری که به وجود آوردنشان به اراده و قدرت ذهن من نیست! قدرت‌طلبی شدیدی بی‌رحمانه دست‌ها و بدنم را به زنجیر کشیده‌‌است، جریان چیست؟ انگار شخصی اراده‌ام را از من گرفته و من را تحت اختیار خود درآورده! سعی می‌کنم دهانم را به قصد صحبت کردن باز کنم اما توان این کار را ندارم، لبانم با سرعت می‌لرزند و به زور بالا و پایین می‌شوند اما هر چه تلاش می‌کنم نمی‌توانم چیزی بگویم، گویی زبانم را بریده‌اند و توانایی حرف زدن را از من سلب کرده‌اند، بی‌اراده آب دهانم را به پایین قورت می‌دهم و مغرورانه به ساختمان‌ مقابلم نگاهی می‌اندازم، سارا اسلحه‌اش را به شانه‌اش می‌اندازد، برای مدتی به روبه‌رویش نگاهی می‌کند. سپس با سرعت و عکس‌العمل زیادی به طرف جرثقیل می‌آید، به محض نزدیک‌شدنش به لبه ساختمان پایش را اهرم بدنش می‌کند و با پرش بلندی خودش را به روی جرثقیل می‌اندازد، سپس با دستانش لبه جرثقیل را می‌گیرد و از افتادنش به پایین جلو‌گیری می‌کند، با عجله به او نزدیک و پایم را به میله جرثقیل قلاب می‌کنم. حسی شوم من را تحریک می‌کند تا او را به پایین پرتاب کنم، اصلاً نامش چه بود؟! او در حالی که سعی دارد خودش را بالا بکشد و مدام دست و پا می‌زند، از زیر ماسک رادیو‌اکتیوی‌اش نگاه تندی به من می‌اندازد و بلند و خشمگینانه فریاد می‌زند:
- فِندانرِز... داری چه غلطی می‌کنی؟ برو عقب تا بتونم... .
برای لحظه‌ای خشمگینانه به او نگاه می‌کنم، آتش کینه و نفرت سراسر بدنم را می‌سوزاند و عطش و خشمم را برای کشتنش بیشتر می‌کند، بی‌اراده از جایم بلند می‌شوم و به قصد ضربه‌زدن به انگشتان فلزی‌ دستش کف پای راستم را کمی بالا می‌آورم اما درست در لحظه آخر از این کار منصرف می‌شوم! دوباره حس ترس و دل‌آشوب به جانم می‌افتد و آتش نگرانی‌ام پدیدار می‌شود، حس انسان‌‌دوستی باعث می‌شود تا کمی از او فاصله بگیرم و به قصد کمک‌کردنش دست سالمم را به سمتش دراز کنم! سارا بی‌توجه به من دستم را با ضربه محکمی پس می‌زند و با سرعت خودش را بالا می‌کشد، اسلحه‌اش را در دست می‌گیرد و بی‌توجه به من دوان‌دوان به طرف ساختمان روبه‌رویش حرکت می‌کند و با غر زدن و داد و فریاد بلندی از من می‌خواهد که او را دنبال کنم:
- زود باش، باید بریم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

امیراحمد

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
349
7,250
مدال‌ها
2
با زحمت از جایم بلند می‌شوم. در حالی که او را دنبال می‌کنم، می‌گویم:
- ما که دیگه در امانیم، اون جونور‌های عجیب نمی‌تونن بیان این طرف. تازه... .
ناگهان جرثقیل با سرعت زیادی می‌لرزد و کمی به پایین خم می‌شود.
تعادلم را از دست می‌دهم. کمی به هوا بلند و بر روی جرثقیل محکم زمین می‌خورم، پیش از آن که به طرف پایین سقوط کنم با دست سالم و فلزی‌ام بخشی از بدنه و میله جرثقیل را می‌گیرم و از افتادنم به طرف پایین جلوگیری می‌کنم. صدای وز‌وز‌های هیولای حشره‌مانند، توجه‌ام را به خود جلب می‌کند، سرم را می‌چرخانم و با بی‌تابی به پشت سرم نگاهی می‌اندازم.
حشره غول‌پیکر در حالی که روی لبه جرثقیل و در نزدیکی‌ام با تقلای زیادی دست و پا می‌زند و سعی دارد تا خودش را به من نزدیک کند با چشمان بزرگ، گلوله‌ای شکل و خونینش به من نگاه تندی می‌اندازد، سپس با جیغ و فریاد‌های گوش‌خراش و بلندی چند قدم محکم بر می‌دارد و با تکان‌دادن بدن غول‌پیکرش سعی می‌کند خودش را به من برساند. در حین این کار مدام دهان چنگک‌‌مانند، عجیب و ترسناکش را پشت‌ سر هم باز و بسته و مایع سبز‌‌رنگ را به دور و اطرافش پخش می‌کند، آب دهانم را با وحشت و ترس زیادی قورت می‌دهم و با زحمت زیادی دستانم را اهرم بدنم می‌کنم، به کمک‌ زانو‌ها و پا‌هایم با فریاد بلندی که به وحشت و ترس شباهت دارد از روی بدنه جرثقیل بلند می‌شوم و وحشت‌زده و دوان‌دوان به طرف ساختمان آتش‌گرفته‌ای که در روبه‌رویم قرار دارد، حرکت می‌کنم.
دانه‌های ریز عرق به آرامی از صورت و گونه‌ام لیز می‌خورد و بر روی بدنه جرثقیل می‌افتد. بی‌توجه به آن با قدم‌های محکمی طول بازوی بلند جرثقیل را طی می‌کنم و خودم را با زحمت زیادی به دکل جرثقیل می‌رسانم. صدای وز‌وز‌های پشت سرم هر لحظه بیشتر می‌شود. انگار هیولای حشره‌‌مانند درست در پشت سرم قرار دارد.
هر بار با شنیدن صدای غرش‌های وز‌وز‌مانندش، آتش دلهره‌ و نگرانی‌ام بیشتر می‌شود. آب دهانم را با اضطراب شدیدی به پایین قورت می‌دهم. چیزی تا دکل اصلی جرثقیل نمانده اما نمی‌دانم چرا هر‌چه می‌دوم به مقصد نمی‌رسم. انگار دکل از من دور‌تر می‌شود.
به ناگاه صدای ناله‌کردن بازوی جرثقیل در پرده گوشم طنین می‌اندازد، با شدید‌تر شدن صدا اضطراب و وحشتم از سقوط بیشتر می‌شود. گویی بازوی جرثقیل دارد خلاف جهت من و به طرف پایین تمایل پیدا می‌کند، قدمم را تند‌تر می‌کنم. باید هر طور شده خودم را به دکل برسانم، بازوی جرثقیل مدام تکان می‌خورد.
کمی در حین این اتفاق تعادلم را از دست می‌دهم اما نه در حدی که به پایین پرتاب شوم.
تکان‌های مداوم جرثقیل، دویدن را برایم سخت و دشوار کرده‌است. سارا در نزدیکی لبه دکل ایستاده‌است و با تکان دادن دستش من را تشویق به ادامه دادن راه می‌کند:
- زود باش، چیزی نمونده. عجله کن!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

امیراحمد

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
349
7,250
مدال‌ها
2
او لوله اسلحه‌اش را به سمت موجود حشره‌‌مانند پشت سرم نشانه می‌گیرد، اما درست در لحظه آخر مدتی تردید و از شلیک کردن به طرف موجود خودداری می‌کند.
اخم‌هایم را به چشمانم نزدیک می‌کنم و در حالی که دندان‌هایم را محکم روی هم فشار می‌دهم، معترضانه فریاد می‌زنم:
- دِ منتظر چی هستی لعنتی؟ زود باش به طرفش شلیک کن.
سارا بی‌توجه به سخنم با صدای ربات‌ مانند و زنانه‌اش که نگرانی و خشم در آن موج می‌زند می‌گوید:
- نمی‌تونم... نمی‌تونم بهش آسیبی بزنم، اگه آسیبی ببینه اون‌وقت... اون‌وقت ممکنه... .
ناگهان بازوی جرثقیل با سرعت تکان می‌خورد، تعادلم را از دست می‌دهم و بر روی سطح جرثقیل می‌افتم. وز‌وز‌های حشره‌مانند با نزدیک‌تر شدن آن هیولای غول‌پیکر بیشتر و بلند‌تر می‌شود، نا‌خود‌آگاه دستم بر روی کلت کمری‌ام می‌رود، آن را سریع و با عجله از پشت شلوار و لباس نظامی‌ام در می‌آورم و لوله اسلحه‌ام را به طرف موجود نشانه می‌گیرم.
سارا با دیدن موقعیت و جهت لوله‌ اسلحه‌ام، خشمگینانه فریاد می‌زند:
- نه... نه وایسا احمق... شلیک نکن... اگه آسیبی بهش بزنی هم‌نوع‌هاش می‌افتن دنبالت تا انتقامش رو بگیرن... .
بی‌توجه به سخنان و هشدار‌هایش، مگسک لوله اسلحه‌ام را روی صورت حشره تنظیم می‌کنم و با فشار دادن ماشه، او را بی‌رحمانه به گلوله می‌بندم. تعدادی از گلوله‌ها سفیرکشان به دور و اطراف هیولای حشره‌مانند برخورد و تعدادی دیگر هم به بخشی از بدنش اصابت می‌کنند و کمی او را به سمت عقب هل می‌دهند اما نه در حدی که به طرف پایین سقوط کند.
حشره بی‌توجه به این اتفاق، جیغ گوش‌خراشی می‌کشد و در حالی که صورت خونین و بی‌روحش خشمگینانه بر روی من قفل شده‌است مصمم‌تر از قبل دست و پا می‌زند و با عطش و تقلای زیادی سعی می‌کند تا خودش را به من برساند. مضطربانه آب دهانم را محکم به پایین قورت می‌دهم و نگاهم را از او می‌دزدم.
عجولانه و با فریاد‌های کوتاهی کلت کمری‌ام را پشت شلوار و لباس نظامی‌ام مخفی می‌کنم. دست‌های سالم و نیمه‌سالمم را اهرم بدنم می‌کنم و با کمک زانو و پاهای فلزی‌ام از جایم بلند می‌شوم و با سرعت به طرف دکل حرکت می‌کنم. صدای دویدن و تقلاکردن هیولای حشره‌مانند از قبل بلند‌تر می‌شود و پشت سر هم در پرده گوشم طنین می‌اندازد.
بدنم گر می‌گیرد. انگار در داخل گودالی از آتش قرارم داده‌اند، شلیک گلوله‌ها نه تنها اثری در اراده حشره نداشت، بلکه او را برای کشتنم از قبل وحشی‌تر و مصمم‌تر کرد. در حالی که سعی دارم آرامشم را حفظ کنم نگاهی به روبه‌رویم می‌اندازم.
چیزی تا دکل نمانده‌است فقط باید چند قدم کوتاه بردارم تا... ناگهان زیر پایم به سرعت خالی می‌شود. با نگرانی لحظه‌ای کوتاه پلک‌هایم را می‌بندم، وقتی پلک‌هایم بی‌اراده باز می‌شوند و به خود می‌آیم متوجه می‌شوم که با دست سالمم به لبه پوسیده و خاک‌خورده دکل چنگ زده‌ام و با فریاد‌های بلندی در حال دادزدن هستم.
در حین این اتفاق، صدای بلند و غضبناکی را می‌شنوم. با نگاه به منبع صدا هیولای حشره‌مانند را می‌بینم که همراه با بازوی جرثقیل با سرعت به پایین سقوط می‌کند و در تاریکی اطرافم ناپدید می‌شود. به محض ناپدید شدنش آب سردی بر روی آتش دلهره‌ام ریخته می‌شود و از پایین صدایی شبیه به شکسته و نابودشدن چیزی در اطرافم طنین می‌اندازد.
انگار بازوی دکل بر روی جاده ترک‌خورده و وسایل نقلیه و غیر نقلیه اطراف شهر سقوط کرده‌است. بی‌توجه به صدا پوفی می‌کشم، نگاهم را از پایین دکل می‌دزدم و به بالای سرم نگاهی می‌اندازم... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

امیراحمد

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
349
7,250
مدال‌ها
2
صدای خشن، رباتی و زنانه سارا رشته افکارم را پاره می‌کند:
- زود باش... بیا بالا... دِ به چی زل زدی؟
با تقلا و زحمت زیادی، دستانم را اهرم بدن فلزی‌ام می‌کنم و خودم را کمی بالا می‌کشم.
پای نیمه‌‌فلزی‌ام را با فریاد کوتاهی که کمی به آه و ناله شباهت دارد، بر روی لبه درب و داغان جرثقیل می‌گذارم و خودم را بالا می‌آورم. در حین این کار در حالی که تند‌تند نفس‌ می‌‌کشم روبه سارا با صدایی که گِله و عصبانیت در آن موج می‌زند می‌گویم:
- نمی‌خوای... نمی‌خوای کمکی بکنی؟
سارا بی‌توجه به سخنم با چهره بی‌حسی در مقابلم می‌ایستد، ماسک سیاه‌رنگ نظامی‌اش شدیداً او را خشن و چهره‌اش را کمی ترسناک کرده‌است. به محض بالا آمدنم، بند اسلحه‌اش را به روی شانه‌اش می‌اندازد، پشتش را به من می‌کند، به طرف نردبان زنگ‌زده و پوسیده دکل می‌رود و خشمگینانه فریاد می‌کشد:
- به جای این که مثل یه احمق اون‌جا وایسی زود همراهم بیا... .
در حالی که پشت سر هم نفسم را از طریق بینی و دهانم دم و بازدم می‌کنم، از شدت خستگی ناله کوتاهی سر می‌دهم و با صورت مچاله شده‌ام او را دنبال می‌کنم و پشت سرش از پله‌های فلزی خاکی‌‌رنگ که تعدادی از آن‌ها یکی در میان از وسط قطع یا روبه پایین کج شده‌اند پایین می‌روم. در حین پایین رفتن از نردبان، صدای گوش‌خراش و ترسناک موجود سفید‌رنگی که در بالای آسمان تاریک مشغول پروازکردن بود در فضای اطرافم طنین می‌اندازد.
صدای موجود به گونه‌ای است که انگار با آمدنش زمین‌لرزه به راه می‌افتد. ناگهان دکل همراه با نردبان و ساختمان‌های دور و اطرافم با شدت می‌لرزد.
با ترس و وحشت، انگشتان و کف دست سالم و نیمه‌‌فلزی‌ام را به پله‌های رنگ و رو رفته نردبان قفل و از افتادنم به پایین جلو‌گیری می‌کنم. پس از گذر دقایق کوتاهی انعکاس صدا‌ی غرش‌‌مانند خاموش و دکل و ساختمان‌های اطرافم دست از ریزش و تکان خوردن بر می‌دارند. سارا در حالی که مشغول پایین رفتن از پله‌های نردبان است با صدای ربات‌‌مانندش خشمگینانه فریاد می‌زند:
- یه پناهگاه کوچیک تو نیمه شرقی این شهر هست، افراد اون فرقه و شورشی‌ها هنوز نتونستن کنترلش رو به دست بگیرن. باید بریم اونجا تا... .
پیش از آن که سخنش را کامل به زبان بیاورد، وسط حرفش می‌پرم و با حالت سوألی می‌گویم:
- در این مورد مطمئنی؟
سارا با تردید و دو‌دلی می‌گوید:
- نمی‌دونم، امیدوارم هنوز تصرف نشده باشه. اون جا تحت کنترل نیرو‌های ماست، بنابر‌این... .
دوباره با اضطراب و عصبانیت وسط حرفش می‌پرم و با نگرانی می‌گویم:
- امیدواری؟!
سارا بی‌توجه به سخنم با صدایی که نصیحت و هشدار در آن موج می‌زند، می‌گوید:
- آره، چقد سوال می‌پرسی فندانرِز. به جای این مسئله الان باید دعا کنی که اون موجود عجیب حتماً مرده باشه، وگرنه... .
با شنیدن کلمه موجود شدیداً نگران و مضطرب می‌شوم، آتش دلهره‌ام بیشتر و عرق پیشانی‌ام شدید‌تر می‌شود. حتی نمی‌توانم برای لحظه‌ای چهره ترسناک و عجیبش را در ذهن آشفته‌ام تصور کنم، در حالی که سعی دارم نگرانی و وحشتم را پنهان کنم با صدایی که اطمینان در آن موج می‌زند می‌گویم:
- انقدر از اون موجود صحبت نکن، از اون ارتفاع بلند کسی نمی‌تونه جون سالم به در ببره. مطمئنم مرده، تازه هم‌نوعاش از کجا اصلاً می‌دونن که مثلاً من اون رو کشتم؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

امیراحمد

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
349
7,250
مدال‌ها
2
سارا بی‌توجه به سخنم با لحن خشن و سرزنش‌آمیزی می‌گوید:
- لازم نیست بدونن احمق!
بی‌اراده با صدای خشنی فریاد می‌کشم:
- انقدر به من نگو احمق!
سارا با صدای تمسخر‌آمیزی می‌گوید:
- پس چی بگم؟! بعد از گندی که زدی، انتظار داری تشویقت کنم؟!
دندان‌هایم را محکم روی هم فشار می‌دهم و در حالی که سعی دارم خشمم را پنهان کنم با صدای لرزانی می‌گویم:
- مشکل چیه؟ چون برای نجات جونم یه جونور عجیب رو کشتم ناراحتی؟!
سارا بی‌توجه به سوالم با صدای تمسخر‌آمیزش فریاد می‌زند:
- نه چرا ناراحت باشم؟! بزار هم‌‌نوع‌هاش بیان سر وقتت تا بعدش بفهمی چرا... .
در حالی که پلک‌هایم به هم نزدیک شده‌‌اند، دستی به دهانم می‌کشم، آب دهانم را پاک می‌کنم و با تأکید و شمرده‌شمرده می‌گویم:
- کسی نمی‌تونه با سقوط از اون ارتفاع بلند زنده بمونه... مگه اون حشره عجیب چقد می‌تونه سگ‌جون باشه؟ تازه اگرم زنده بمونه اون‌وقت... .
سارا بی‌توجه به حرف‌هایم صدای ربات‌مانندش را صاف می‌کند و با فریاد سرزنش‌آمیز و غضبناکی فریاد می‌کشد:
- وقتی یکیشون توسط شخصی می‌میره ذهنشون جوریه که می‌تونن از طریق بو کشیدنِ جسد هم‌ نوعشون قاتلش رو پیدا کنن! به زودی ممکنه بیان سراغت تا تیکه‌تیکه‌ت کنن فِندانرِز!
با چشمانی از حدقه درآمده به او نگاهی می‌اندازم و با ناباوری می‌گویم:
- چی؟ داری چرند میگی، غیر ممکنه.
سارا بی‌توجه به حرفم با لحنی که تأکید و هشدار در آن موج می‌زند، خشمگینانه می‌گوید:
- به هر حال از من گفتن بود، تازه اگه اون موجود نمرده باشه خطرش بیشتره.
چند پله آخر را با سر خوردن طی می‌کند و با فاصله گرفتن از نردبان زنگ‌‌زده رو به من می‌گوید:
- به نظرم بهتره اصلاً یه مدت این دور و اطراف نَپِلِکی، باید بری یه جا زیر زمین مخفی بشی. اون‌ها چهره دشمنشون رو خیلی خب به ذهن میسپارن، پس اگه می‌خوای... .
به ناگاه تعادلم را از دست می‌دهم و با فریاد کوتاهی محکم زمین می‌خورم، پلک‌هایم را از شدت درد بدنم روی هم محکم فشار می‌دهم، با آه و ناله از کف زمین بلند می‌شوم و با صورتی داغ و اخم‌کرده فریاد می‌زنم:
- میشه انقدر در مورد اون موجود لعنتی حرف نزنی...؟ .
دستی به چشم‌ها و صورتم می‌کشم، آب و گل کثیف را کنار می‌زنم و معترضانه می‌گویم:
- من با بدتر از اون مواجه شدم... اصلاً اون‌ها قراره من رو تیکه‌پاره کنن نه تو رو... لازم نیست انقدر بهم توصیه کنی چیکار کنم و چیکار نکنم!
سارا کمی به ماسک رادیو‌اکتیوی و لوله اسلحه‌اش ور می‌رود و با صدای ربات‌مانندش می‌گوید:
- باشه... فقط بدون من بهت هشدار دادم... بقیش به خودت مربوط می‌شه... .
سارا پشت به من از کنار چیب واژگون‌شده و سوخته‌ای عبور می‌کند و به طرف نامشخصی می‌رود.
پا تند می‌کنم و نفس‌زنان به دنبالش می‌روم، در حین این اتفاق دوباره صدای غرش آن موجود سفید‌رنگ در محیط اطرافم طنین می‌اندازد و ترس و دل‌آشوبم را بیشتر می‌کند...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

امیراحمد

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
349
7,250
مدال‌ها
2
***
( چند‌ ساعت بعد)
با عجله و اضطراب، در پشت بدنه ماشین زنگ‌زده و خزه‌‌مانندی پناه می‌گیرم.
سارا در حالی که اسلحه‌اش را به اطراف نشانه گرفته‌است از روی پا‌هایش بلند می‌شود و محتاطانه با قدم‌های تند و کوتاهی از کنار لاشه بالگرد سوخته‌ای عبور می‌کند، پشت بدنه کامیون بستنی‌ فروشی که در اثر تصادف چپ شده‌است، پنهان می‌شود و با اشاره دست از من می‌خواهد تا او را دنبال کنم.
همه جا پر از جسد خونین و تکه‌تکه شده انسان و حیوان خانگی است.
چیزی جز مغازه آتش‌ گرفته و رستوران غارت‌شده و متروکه در مقابل چشمانم قرار نمی‌گیرد. پا تند می‌کنم و با احتیاط به دنبالش می‌روم، با بالا آمدن دست مشت‌شده‌اش به تبعیت از فرمانش سر جایم می‌ایستم و با طی کردن خط نگاهش به کوچه‌ تاریکی که در سمت راست او قرار دارد زل می‌زنم.
سارا به سرعت به خود گارد می‌گیرد. دوان‌دوان خودش را پشت بدنه ماشین سیاه و خزه‌مانندی که به ماشین پلیس شباهت دارد پنهان می‌کند و می‌گوید:
- اسلحت دستت باشه!
در حالی که یک تای ابرویم بالا رفته‌است با چشمانی از حدقه درآمده به او نگاهی می‌اندازم. بزاق دهانم را محکم به پایین قورت می‌دهم و می‌گویم:
- چرا؟ ببینم چیز مشکوکی دیدی؟
بی‌توجه به سوالم از زیر ماسک رادیو‌اکتیوی ترسناکش نگاه تندی به من می‌اندازد و خشمگینانه با علامت دست از من می‌خواهد که سریعاً در جایی مخفی بشوم.
به ناچار در پشت بدنه کامیون واژگون‌‌شده، خزه‌مانند و زنگ‌زده‌ای که در نزدیکی او قرار دارد، خودم را پنهان می‌کنم.
سرم را با احتیاط بالا می‌آورم و زیر چشمی به اطرافم نگاهی می‌اندازم. در تاریکی چیزی جز ساختمان‌، ماشین یا کامیون آتش‌گرفته و خاکی‌رنگ در مقابل چشمانم قرار نمی‌گیرد. ناگهان صدا‌یی جیغ‌مانند شبیه به غلتیدن چرخ‌های دایره‌ای شکل تانک بر روی آسفالت پوسیده و رنگ و رو رفته از دور در اطرافم، طنین می‌اندازد و توجهم را به خود جلب می‌کند.
صدا پس از مدت کوتاهی بلند‌تر می‌شود و تانک غول پیکری شبیه به تانک‌های نفر‌بر در مقابل چشمانم قرار می‌گیرد.
چند شخص با بدن‌هایی تنومند به همراه لباس و شلوار سیاه‌‌رنگ نظامی روی سطح تانک نشسته‌اند و همگی اسلحه به دست به اطراف نگاه می‌‌کنند.
یکی از آن‌ها در حالی که آرپی‌جی بزرگی را به دست گرفته‌است با دست دیگرش پرچم کاملاً مشکی و سیاه‌رنگی را مدام در هوا تکان می‌دهد و به مانند دیوانه‌ها داد و فریاد می‌کند.
چیزی شبیه به حرف زِد با رنگ قرمز روی پرچم سیاه رنگ حک شده‌است. کلاه‌های فلزی و نقاب‌های سیاه‌رنگی که به چهره خود زده‌اند، باعث می‌شود تنها دهان و چشم‌هایشان از زیر نقاب قابل مشاهده باشد و چهره خشنشان را ترسناک‌تر کند.
با کمی دقت متوجه می‌شوم که نقاب‌هایشان به نقابی که آن پسر نوجوان به چهره‌اش زده‌بود، شباهت بالایی دارد... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

امیراحمد

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
349
7,250
مدال‌ها
2
در میان آن‌ها، چند نو‌جوان مسلح دوازده یا سیزده‌ساله هم به چشم می‌خورد.
با مشاهده بدنه جلویی تانک، کمی شوکه می‌شوم و با چشمانی از حدقه درآمده به آن نگاهی می‌اندازم. جسد سلاخی‌شده دختری پانزده‌ساله‌ با طناب به بخشی از بدنه جلوی تانک متصل شده‌است. یعنی آن‌ها در این حد وحشی و بی‌رحم هستند که حتی به یک نوجوان یا بچه هم رحمی نمی‌کنند؟! مضطربانه بزاق دهانم را قورت می‌دهم و سرم را پایین می‌آورم.
سارا با حرکت دست از من می‌خواهد که به آرامی و با احتیاط او را دنبال کنم. بی‌آنکه از خودم سر و صدایی به وجود بیاورم یا توجه کسی را جلب کنم با قدم‌های تند و کوتاهی خودم را به او نزدیک و پشت سرش به مسیر ادامه می‌دهم.
با احتیاط و به آرامی از کنار ماشین و کامیون‌های خزه‌مانند، خاکی‌رنگ و سوخته عبور می‌کنیم و مدام به تانک در حال حرکت نگاهی می‌اندازیم تا یک وقت توسط افرادی که روی تانک نشسته‌اند و در حال زل زدن به اطرافشان هستند، شناسایی و مشاهده نشویم.
در حالی که سارا را دنبال می‌کنم با دهانی بسته به او می‌گویم:
- گفتی افراد اون فرقه، منظورت از افراد فرقه چی بود؟
سارا با احتیاط قدم‌های کوتاهی بر می‌دارد، از کنار کامیون باربری تکه‌تکه شده‌ای عبور می‌کند و با کلافگی و عصبانیت بی‌آن‌که کسی متوجه بشود به من می‌گوید:
- بعد از این‌که همه‌چیز نابود شد، تغییرات زیادی تو عقاید مردم این شهر و شهر‌های دیگه به وجود اومد، این هم یکی از اون تغییراته!
در حالی که پلک‌هایم به هم نزدیک شده‌اند، دستی به دهانم می‌کشم و می‌گویم:
- منظورت رو نفهمیدم.
سارا از زیر ماسک رادیو‌اکتیوی‌اش نگاه اخم‌آلودی به من می‌کند و سریع نگاهش را از من می‌دزدد، سپس با لحنی که خشم و تمسخر از آن موج می‌زند می‌گوید:
- خب، یه مشت آدم خرافی پیداشون شد و می‌خواستن از وضع آشفته‌ای که به وجود اومده بود منفعتی ببرن.
متوقف شدن صدای قدم‌هایش به من می‌فهماند که باید سر جایم بایستم. با نگاهی به مقابلم کوهی از بدنه کوچک و بزرگ ساختمان به همراه ماشین خزه‌مانند و آجر‌‌های گلی و خردشده در مقابل چشمانم قرار می‌گیرد.
در پایین‌ترین قسمت و درست از وسط آن‌ها راهی باریک و صاف به وجود آمده‌است. فقط با خوابیدن روی زمین و سی*ن*ه‌خیز رفتن می‌توانیم از آن عبور کنیم.
سارا در حالی که روی زانویش نشسته دست‌ها و پا‌هایش را روی زمین دراز می‌کند.
با همان حالت گارد گرفته به آرامی و سی*ن*ه‌خیز از زیر بدنه ساختمان‌ها و ماشین‌های خزه‌‌مانند عبور می‌کند و می‌گوید:
- واسه همین شروع کردن به تبلیغ کردن عقاید خرافیشون بین مردم جامعه، البته عامل اصلیشون یه زن بود!
به تقلید از او، کف زمین دراز می‌کشم، به حالت سی*ن*ه‌خیز از زیر بدنه ساختمان‌ها و ماشین‌های خاکی‌رنگ و خزه‌مانند عبور می‌کنم و با دنبال‌کردن سارا به مسیر ادامه می‌دهم... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

امیراحمد

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
349
7,250
مدال‌ها
2
با انزجار و تنفر شدیدی، بدن آهنی‌ام را از روی آب و گِل خیس و زمین کثیف و خزه‌مانند که بخش زیادی از آن پذیرای خرده‌ شیشه‌های پنجره‌ها شده‌اند عبور می‌دهم، صدای جابه‌جاشدن خرده شیشه‌ها به همراه کشیده شدن بدن آهنی‌ام به جلو، پشت‌سر هم در فضای اطراف طنین می‌اندازد و سکوت مرده را می‌شکند.
با احتیاط از لای میله‌های آهنی پیچ‌در پیچ، شیشه‌ها و اشیای تیزی که بخشی از بدنه خرد و تکه‌تکه شده ساختمان‌ها، پنجره‌های مچاله‌شده و سقوط کرده را تسخیر کرده‌اند عبور می‌کنم و به مسیر تاریک مقابلم ادامه می‌دهم.
پس از مدتی سکوت بزاق دهانم را به آرامی قورت می‌دهم. در حالی که پلک‌هایم به هم نزدیک هستند آن‌ها را از شدت آزار و شکنجه خرده‌شیشه‌ها و اشیای تیز محکم روی هم فشار می‌دهم و به محض باز شدنشان با صدایی که به تعجب و کنجکاوی شباهت دارد می‌گویم:
- یه زن؟!
سارا در حالی که پا‌هایش در مقابلم جلو و عقب می‌شوند، صدای رباتی و زنانه‌اش را کمی صاف و سرفه‌های کوتاهی می‌کند. سپس به صحبت کردن ادامه می‌دهد:
- آره، قصه‌ش پیچیده و طولانیه. الان اون رو به عنوان یه ملکه یا چیزی شبیه به خدا می‌دونن.
با کمک دست ربات‌مانندش، تعدادی از آجر‌های خرد‌شده و بدنه تکه‌تکه شده ساختمان‌هایی که در مقابلش قرار دارند را کنار می‌زند و می‌گوید:
- البته طرفداراش و کسایی که بهش وفادارن همچین عقیده‌ای دارن.
او به محض رسیدن به مسیر خروجی با احتیاط و به آرامی از زیر مسیر تونل‌مانند مقابلم بیرون می‌رود، با حالتی آماده، مصمم و گارد‌گرفته از روی زمین بلند می‌شود و در حالی که لوله‌ی اسلحه‌اش را به دور و اطراف نشانه گرفته‌است با علامت دست از من می‌خواهد که از زیر مسیر تونل مانند خارج شوم.
با جهش کوتاهی، دست‌ها و پا‌هایم را اهرم بدنم می‌کنم. دندان‌هایم را محکم روی هم فشار می‌دهم، با لبان بسته‌ام نعره کوتاهی می‌کشم و از روی زمین بلند می‌شوم.
به محض بلند شدنم، سارا خودش را به دریچه فاضلابی که درست روی زمین و در مقابل چشمانم قرار دارد می‌رساند.
بند اسلحه‌ را روی شانه‌‌اش می‌اندازد، دریچه خاک‌خورده فاضلاب را با زور و زحمت زیادی کنار می‌کشد و به پایین و محیط داخل فاضلاب زل می‌زند.
پس از مدتی، سکوت مرده اطرافم را می‌شکند و می‌گوید:
- انگار خبری نیست.
نگاهی به من می‌کند و مصمم و جدی می‌گوید:
- زود باش فِندانرِز سریع از نردبون برو پایین. وقت زیادی نداریم.
با احتیاط و به آرامی، بدن نیمه فلزی‌ام را تکان می‌دهم و از پله‌های پوسیده، کهنه و خزه‌مانند پایین می‌روم.
به محض این کار، سارا به دنبالم با قدم‌های تند و کوتاهی از پله‌های نردبان به طرف پایین حرکت می‌کند و برای مدت کوتاهی سر جایش می‌ایستد.
دریچه سیاه، خزه‌مانند و خاکی‌رنگ فاضلاب را به سر جایش بر می‌گرداند و با قدم‌های سریعی از نردبان پایین می‌آید.
به محض این کار، تاریکی شدیدی محیط اطرافم را تسخیر می‌کند... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

امیراحمد

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
349
7,250
مدال‌ها
2
نمی‌توانم چیزی را به خوبی مشاهده کنم، انگار در تاریک‌خانه‌ پا گذاشته‌ام.
صدای قدم‌‌‌های نیمه‌فلزی‌ام به همراه پاهای فلزی سارا، مدام در فضای تاریک اطرافم طنین می‌اندازد.
پس از مدتی، پا‌هایم زمین صاف را احساس می‌کنند. با پرش کوتاهی، پله‌های نردبان را رها می‌کنم و از آن فاصله می‌گیرم. به محض تماس پا‌های نیمه‌فلزی‌ام با کف زمین صدای شلپ‌شلپ آب در محیط اطرافم طنین می‌اندازد. تاریکی شدید توان بینایی را از من سلب کرده‌است، چیزی جز سیاهی مطلق را نظاره نمی‌کنم. به ناگاه، نور ضعیفی از اسلحه سارا در اطرافم پخش می‌شود و بخشی از تاریکی اطرافم را از بین می‌‌برد. با افتادن نور روی چشمانم دست سالمم را به آن‌ها نزدیک می‌کنم، از شدت درد پلک‌هایم را روی هم فشار می‌دهم، فکم را محکم جمع می‌کنم، اعضای صورتم را در هم می‌کشم و با صدای بلندی که خشم و نا‌رضایتی از آن موج می‌زند، روبه سارا می‌گویم:
- هی... میشه نور اون چراغ قوه لعنتی رو ازم دور کنی؟ دارم کور میشم.
صدایم چند بار در دور و اطراف فاضلابِ تاریک و ترسناک اِکو می‌شود.
سارا در حالی که نور اسلحه‌اش را به سمت دیگری نشانه گرفته‌است، از زیر ماسک رادیو‌اکتیوی نگاه تند و اخم‌آلودی به من می‌اندازد و با صدای خشن و سرزنش‌آمیزی می‌گوید:
- صدات رو بیار پایین مرتیکه نفهم!
محتاطانه نگاهی به اطرافش می‌اندازد و روبه من خشمگینانه می‌گوید:
- می‌خوایی به کشتمون بدی؟!
با چشمانی از حدقه درآمده بزاق دهانم را به پایین قورت می‌دهم، زبانم را روی دهانم می‌کشم و در حالی که پلک‌هایم به هم نزدیک شده‌اند با بالادادن یک تای ابرویم به او تشر می‌زنم:
- چرا؟ ببینم مگه داخل این فاضلابم چیز خطرناکی هست که انقدر نگرانی؟
بی‌توجه به سوالم در حالی که اسلحه‌اش را به دور و اطرافش نشانه گرفته‌است در تاریکی به طرف مسیر نا‌مشخصی حرکت می‌کند و از من می‌خواهد تا او را دنبال کنم!
با رفتارش، موجی از خشم زیر پوستم می‌نشیند و نفس‌هایم به شماره‌ می‌افتند. هر بار که سوألی از او می‌کنم، اغلب اوقات بی‌توجه به من از عمد خودش را به بی‌خبری می‌زند و به مسیر ادامه می‌دهد. به ناچار با قدم‌های آرامی او را همراهی می‌کنم. در حین این کار با صدایی که خشم و نگرانی از آن موج می‌زند می‌گویم:
- هِی کجا می‌ری؟ هِی با تو‌ هستم.
سر جایش می‌ایستد و نگاه تندی به من می‌اندازد، گویی با همین واکنش و نوع نگاهش پاسخ سوأل احمقانه‌ام را دریافت کرد‌‌ه‌ام.
وقتی داخل ساختمان‌های بلند و مرده این شهر آن هیولا‌های حشره‌مانند پنهان شده‌اند و نفس می‌کشند، چرا زیر آن و در داخل این فاضلاب‌ها از وجود موجود یا هیولایی خطرناک خبری نباشد؟!
در حالی که مقابلش ایستاده‌ام، گلویم را کمی صاف می‌کنم و با صدای خشن و کنجکاوانه‌ای می‌گویم:
- و... و... واقعاً هست؟ خب چه چیزِ...
سارا پشت به من در حالی که قدم‌هایش را کمی تند‌تر می‌کند خشمگینانه می‌گوید:
- به جای سوأل پرسیدن، سریع همراهم بیا، خودت می‌فهمی. البته، ندونی برات خیلی بهتره!
پا تند می‌کنم و در تاریکی با بیشتر کردن سرعتم به دنبالش مسیر نا‌مشخصی را طی می‌کنم... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

امیراحمد

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
349
7,250
مدال‌ها
2
نعره‌های ترسناک، دلهره‌آور و عجیبی از دور شبیه به غرش هیولا یا آه و ناله و زجه کشیدن انسان در گوش‌هایم طنین می‌اندازند.
یعنی این صدا‌ها به چه چیزی تعلق دارند؟ شاید فقط دارم توهم می‌زنم اما هر چه به آن توجه و دقت می‌کنم به واقعی بودن آن‌ها بیشتر اطمینان پیدا می‌کنم تا دروغین بودنشان.
بزاق دهانم را با فشار شدیدی به پایین قورت می‌دهم و در تاریکی که محیط اطرافم را تسخیر کرده‌است به اجساد اسکلت‌مانند، سلاخی شده و پوسیده‌ی موش و انسان که توسط نور ضعیف چراغ‌قوه سارا مدام در مقابل چشمانم قرار می‌گیرد نگاهی می‌اندازم.
به محض مشاهده آن‌ها، اخم‌هایم را بیشتر از قبل به چشمان از حدقه درآمده‌ام نزدیک می‌کنم، دستی به پلک‌هایم که به هم نزدیک شده‌اند می‌کشم، فکم را محکم جمع می‌کنم و با فشاردادن دندان‌هایم روی هم با انزجار و تنفر شدیدی نگاهم را از اجساد می‌دزدم.
چشمانم را در حدقه می‌چرخانم و با حالت سوألی شروع به صحبت می‌کنم:
- ب... ب... ببینم، تو تا حالا اینجا اومدی؟
سارا در حالی که با حالتی گارد گرفته اسلحه‌‌اش را به دور و اطراف نشانه گرفته‌است، پس از مدتی سکوت مرده اطرافم را می‌شکند و شروع به صحبت می‌کند:
- بار‌ها و بار‌ها، من همیشه و اغلب اوقات از همین راه عبور می‌کنم.
با احتیاط از کنار تپه‌ای بزرگ و روی هم رفته که تعداد زیادی آت و آشغال و وسایل اضافی و دور ریختنی بالا تا پایین آن را تسخیر کرده‌اند عبور می‌کند.
با ضربات پا اسباب‌بازی‌های شکسته، خاکی‌رنگ و کهنه را به همراه ، گیاهان خزه‌مانند و جانوران مرده را به گوشه‌ای پرتاب می‌کند و می‌گوید:
- بخشی از این راه، به اون پناهگاهی که همیشه ازش میام ختم میشه.
با کنجکاوی می‌گویم:
- خب، تا حالا شده که راه رو گم کنی یا یه مدت این‌جا گیر بیفتی؟
سارا با صدای رباتی و زنانه‌اش به صحبت کردن ادامه می‌دهد:
- تو تموم این مدت انقدر این راه و راه‌های دیگه رو رفتم که دیگه کل مسیر‌های فاضلاب شهر رو تو حافظم به خاطر سپردم.
با پرش کوتاهی از روی راه‌بند سنگی، خزه‌مانند و ترک‌خورده مقابلم عبور و با قدم‌های محتاطانه و کوتاهی صدای شلپ‌شلپ آب کثیف را پشت سر هم در گوش‌هایم تکرار می‌کند. به تقلید از او دست ربات‌مانندم را روی بدنه راه‌بند می‌گذارم، با جهش کوتاهی روبه جلو از روی راه‌بندان عبور می‌کنم و به مسیر ادامه می‌دهم.
هوا را به آرامی داخل ریه‌هایم می‌کشم، در حین این کار صدایی شبیه به باز و بسته‌شدن دریچه‌‌ای فلزمانند را می‌شنوم. صدا درست از داخل سی*ن*ه‌ام طنین می‌اندازد! انگار دستگاه کوچکی داخل نیمه‌راست سی*ن*ه‌ام جا‌گذاری شده‌است.
با انگشتان زخمی و خط‌خطی شده دستم، آن را لمس و حسی زمخت و سرد را احساس می‌کنم!
جایی که باید ریه‌ها باشند، چیز دیگری وجود دارد!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین