- Jun
- 349
- 7,250
- مدالها
- 2
در حالی که به سمت جرثقیل کشیده میشوم، دستم را مدام در هوا چنگ میزنم، پیش از آنکه به سمت پایین سقوط کنم انگشتان دست سالمم را روی لبه جرثقیل قفل و از افتادنم به پایین جلوگیری میکنم. ناگهان سردرد شدیدی میگیرم و تصاویر گنگی دوباره جلوی دیدگانم رژه میروند، با دنبالکردن خط نگاهم به پایین، آتشی در دلم به راه میافتد. چشمانی بزرگ و خونین به همراه دهانی تا بناگوش باز شده در دل زمین تاریک و آتشگرفته دهان باز کرده و از دور به مانند هیولایی که شکارش را زیر نظر گرفتهاست به من زل میزند. باد سردی بر بدن فلزیام شلاق میزند و صدای موسیقی مانندش آتش دلهرهام را بیشتر میکند... . ناگهان تصاویر به همراه تمام احساساتم به یکباره ناپدید میشوند، انگار که هیچگاه چیزی به نام ترس و وحشت در من وجود نداشتهاست! چه بر سرم آمد؟ چرا دیگر نگرانی ندارم؟ انگار چیزی سر جایش نیست، تا چند دقیقه پیش بیاراده قصد داشتم از شدت ترس بلند فریاد بزنم اما اکنون حتی فکرکردن به آن، برایم غیرممکن و دستنیافتنی است! بیاراده دست سالم و نیمهسالمم را اهرم بدنم میکنم و نگاهم را با عجله از پایین جرثقیل میدزدم، قلبم مدام با سرعت زیادی میتپد، میتوانم صدای گروپگروپ قلبم را به آسانی حس کنم. فریاد غضبناکی میزنم. با سرعت پایم را به لبه جرثقیل میرسانم و با زور و زحمت زیادی آن را اهرم بدنم میکنم و بدن نیمه فلزیام را بالا میکشم. سریع خودم را از لبه جرثقیل دور میکنم، سرم را میچرخانم و نگاهی به ساختمانی که از درون آن به روی جرثقیل درب و داغان پریدم میاندازم. چه اتفاقی افتاد؟ بالا رفتن از لبه جرثقیل اصلاً به اراده من صورت نگرفت! انرژی خاصی در بدنم به جریان افتاده و در کنار آن حس تنفر و غرور و قدرت عجیبی در بدنم فوران کردهاست! دلم میخواهد همهچیز را تحت کنترل خودم در بیاورم، افکاری شوم و عجیب در پرده ذهنم به گردش افتادهاند، افکاری که به وجود آوردنشان به اراده و قدرت ذهن من نیست! قدرتطلبی شدیدی بیرحمانه دستها و بدنم را به زنجیر کشیدهاست، جریان چیست؟ انگار شخصی ارادهام را از من گرفته و من را تحت اختیار خود درآورده! سعی میکنم دهانم را به قصد صحبت کردن باز کنم اما توان این کار را ندارم، لبانم با سرعت میلرزند و به زور بالا و پایین میشوند اما هر چه تلاش میکنم نمیتوانم چیزی بگویم، گویی زبانم را بریدهاند و توانایی حرف زدن را از من سلب کردهاند، بیاراده آب دهانم را به پایین قورت میدهم و مغرورانه به ساختمان مقابلم نگاهی میاندازم، سارا اسلحهاش را به شانهاش میاندازد، برای مدتی به روبهرویش نگاهی میکند. سپس با سرعت و عکسالعمل زیادی به طرف جرثقیل میآید، به محض نزدیکشدنش به لبه ساختمان پایش را اهرم بدنش میکند و با پرش بلندی خودش را به روی جرثقیل میاندازد، سپس با دستانش لبه جرثقیل را میگیرد و از افتادنش به پایین جلوگیری میکند، با عجله به او نزدیک و پایم را به میله جرثقیل قلاب میکنم. حسی شوم من را تحریک میکند تا او را به پایین پرتاب کنم، اصلاً نامش چه بود؟! او در حالی که سعی دارد خودش را بالا بکشد و مدام دست و پا میزند، از زیر ماسک رادیواکتیویاش نگاه تندی به من میاندازد و بلند و خشمگینانه فریاد میزند:
- فِندانرِز... داری چه غلطی میکنی؟ برو عقب تا بتونم... .
برای لحظهای خشمگینانه به او نگاه میکنم، آتش کینه و نفرت سراسر بدنم را میسوزاند و عطش و خشمم را برای کشتنش بیشتر میکند، بیاراده از جایم بلند میشوم و به قصد ضربهزدن به انگشتان فلزی دستش کف پای راستم را کمی بالا میآورم اما درست در لحظه آخر از این کار منصرف میشوم! دوباره حس ترس و دلآشوب به جانم میافتد و آتش نگرانیام پدیدار میشود، حس انساندوستی باعث میشود تا کمی از او فاصله بگیرم و به قصد کمککردنش دست سالمم را به سمتش دراز کنم! سارا بیتوجه به من دستم را با ضربه محکمی پس میزند و با سرعت خودش را بالا میکشد، اسلحهاش را در دست میگیرد و بیتوجه به من دواندوان به طرف ساختمان روبهرویش حرکت میکند و با غر زدن و داد و فریاد بلندی از من میخواهد که او را دنبال کنم:
- زود باش، باید بریم.
- فِندانرِز... داری چه غلطی میکنی؟ برو عقب تا بتونم... .
برای لحظهای خشمگینانه به او نگاه میکنم، آتش کینه و نفرت سراسر بدنم را میسوزاند و عطش و خشمم را برای کشتنش بیشتر میکند، بیاراده از جایم بلند میشوم و به قصد ضربهزدن به انگشتان فلزی دستش کف پای راستم را کمی بالا میآورم اما درست در لحظه آخر از این کار منصرف میشوم! دوباره حس ترس و دلآشوب به جانم میافتد و آتش نگرانیام پدیدار میشود، حس انساندوستی باعث میشود تا کمی از او فاصله بگیرم و به قصد کمککردنش دست سالمم را به سمتش دراز کنم! سارا بیتوجه به من دستم را با ضربه محکمی پس میزند و با سرعت خودش را بالا میکشد، اسلحهاش را در دست میگیرد و بیتوجه به من دواندوان به طرف ساختمان روبهرویش حرکت میکند و با غر زدن و داد و فریاد بلندی از من میخواهد که او را دنبال کنم:
- زود باش، باید بریم.
آخرین ویرایش توسط مدیر: