با برخورد آب سردی به صورتم به هوش اومدم اما نوری که مستقیم به چشمهام میخورد اذیتم میکرد و مانع از باز کردن چشمهام بود.
با یه سیلی پرت شدم روی زمین.
دستم روی صورتم بود، چشمهام رو آروم باز کردم دیدم تار بود، چند بار پشت سر هم پلک زدم که این بار یکی با پا زد توی شکمم و بعد فریاد زد:
- چشمهاتو باز کن لعنتی.
با ضربه محکمی که زد، توی خودم جمع شدم. درد وحشتناکی توی کل تنم پیچید.
چشمهام رو کامل باز کردم که بالاخره دیدم کامل شد!
دخترهایی رو دیدم که یه گوشه نشستن و دارن گریه میکنن.
چند تا پسر نزدیک در ایستاده بودن، که یکیشون با صدای خشک و سردی گفت: - برو به آقا بگو بهوش اومد.
با نگاهم کل این اتاق، اتاق که چه عرض کنم کمتر از آشغال دونی نبود گذر کردم. چندتا پسری که نزدیک در بودن داشتند نگاهم میکردند.
دلم به شدت درد میکرد همهاش بهم میپیچید. احساس کردم الانه که تموم محتویات معدم خالی بشن.
هر چند که مطمئنم هیچی داخلش نیست!
سعی کردم بلند بشم اما تا بلند شدم چشمهام سیاهی رفت و شروع کردم به عق زدن... حس کردم تموم بدنم سست شده.
با تمام شدن عق زدنم یه سطل آب سرد روی سرم ریخته شد!
یه لحظه شوکه شدم ولی این آب یه حس عجیبی بهم داد، انگار تازه هوشیاریم رو به دست اوردم!
من کجام؟ اصلاً اینجا کجاست؟
*فلش بک دو روز قبل*
مثل همیشه من و زهرا آماده رفتیم پایین و مینا رو صدا زدیم که بریم مدرسه.
امروز علی گفته بود یه مسابقه حساس داره و نمیتونه ما رو ببره و ما باید خودمون می رفتیم مدرسه. مینا دختر خالهام و دوست صمیمیم هست اجزای صورتش شامل پوست سفید، چشمهای درشت به رنگ سبز و موهای طلایی که خیلی زیبا جلوهاش میداد. زهرا خواهرم پوست سفیدی داره، چشمهای متوسط به رنگ قهوهای و موهایی مشکی.
زهرا دختر زیبا و مهربونی هست.
از خونه زدیم بیرون، سر راه ریحانه و سوسن و سارا هم منتظر ما بودن ریحانه و سوسن همکلاسیهای من و سارا همکلاسی زهرا.
در کل یه اکیپ شش نفره هستیم.
سارا و سوسن با اینکه دو سال تفاوت سنی دارن اما شباهت زیادی بهم دارن ولی تشخیص اونها راحته.
هر دو پوست سفیدی دارن، سوسن گونههای برجستهای داره اما سارا چال گونه، چشمهای مشکی و موهای بلند مشکیشون باعث میشه زیباییشون هزار برابر بشه!
سوسن خیلی شیطونه ولی سارا خجالتی.
ریحانه دختری شیطون و مهربونه.
اونم مثل بقیه پوست سفیدی داره اما با آرایش که انجام میده زیبایی خودش رو مخفی میکرد ریحانه گونههای برجسته که انگار عمل کرده داره چشمهای درشت عسلی و موهایی قهوهای تقریباً بلوند.
از نظر بچهها من یه دختر مهربونم!
پوست سفیدی دارم با چشمهای قهوهای که همه رو مجذوب خودش می کنه. موهایی خرمایی و بلند با چالی که دارم زیباییم هزاران برابر میشه تعریف از خود نباشه خوشگلم.
به بچهها رسیدیم سلام کردیم که ریحانه خودش رو به من چسبوند و گفت:
- الهی سوسن فدات شه.
با یه لحن بچگونه ادامه داد:
- عشقم کمکم میکنی که هوم؟
از لحن حرف زدنش همه زدیم زیر خنده که سوسن یکی زد پشت گردن ریحانه و گفت:
- بعدا حسابت رو میرسم، در ضمن خودت هم فداش بشی...
خواست ادامه بده که ریحانه پرید وسط حرفش و جدی و اخم کرده گفت:
- ببین زینب یا مینا اگه یکی از شماها بخواید به این بیادب یه کلمه بگید دیگه نه من نه شما.
سوسن حرصی نگاهش کرد و شاکی گفت:
- به تو چه اخه؟ دوست داره کمک کنه.
دیگه واقعا داشت دعوای این دو تا شروع میشد.
البته همه که میدونیم که اگه این دو تا دعوا کنن به دو دقیقه نگذشته آشتی میکنن مثل اینکه بگی زن و شوهر دعوا کنند، ابلهان باور کنند... .