جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

تکمیل شده [ آرامش بودنت] اثر « عسل کورکور کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته رمان‌های تکمیل شده توسط Asal85 با نام [ آرامش بودنت] اثر « عسل کورکور کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 10,389 بازدید, 259 پاسخ و 20 بار واکنش داشته است
نام دسته رمان‌های تکمیل شده
نام موضوع [ آرامش بودنت] اثر « عسل کورکور کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Asal85
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Asal85
موضوع نویسنده

Asal85

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
351
1,444
مدال‌ها
2
عنوان رمان: آرامش بودنت
نویسنده: عسل کورکور
ژانر: عاشقانه، اجتماعی، طنز، تخیلی، معمایی، تراژدی.
ناظر: Fatemeh.sahrayii
ویراستار: Hilda؛ و @آوا... و @سپید
کپیست: Hilda؛
Negar_۲۰۲۲۰۸۲۱_۱۶۱۸۲۰.png
خلاصه رمان:
در پی ماجراهای غیرمنتظره‌ای زندگی شش دختر به زندگی شش پسر گره می‌خورد.
دخترانِ در بند کشیده شده مدتی زندگی خود را همراه با پسرهای عجیب داستان می‌گذرند تا این‌که روز آزادی فرا می‌رسد.
حالا پس از اتمام آن اتفاقات، تقدیر همه چیز را دست‌خوش تغییر قرار داده و آینده‌شان را وابسته هم کرده.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

shahab

سطح
4
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Nov
598
9,080
مدال‌ها
3
negar_۲۰۲۲۰۸۲۷_۲۲۰۴۳۴_ogx.png




"باسمه تعالی"


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان


و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان


قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.
«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
درخواست جلد


چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.
درخواست نقد شورا


می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ


و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان رمان




با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Asal85

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
351
1,444
مدال‌ها
2
با برخورد آب سردی به صورتم به هوش اومدم اما نوری که مستقیم به چشم‌هام می‌خورد اذیتم می‌کرد و مانع از باز کردن چشم‌هام بود.
با یه سیلی پرت شدم روی زمین.
دستم روی صورتم بود، چشم‌هام رو آروم باز کردم دیدم تار بود، چند بار پشت سر هم پلک زدم که این بار یکی با پا زد توی شکمم و بعد فریاد زد:
- چشم‌هاتو باز کن لعنتی.
با ضربه محکمی که زد، توی خودم جمع شدم. درد وحشتناکی توی کل تنم پیچید.
چشم‌هام رو کامل باز کردم که بالاخره دیدم کامل شد!
دخترهایی رو دیدم که یه گوشه نشستن و دارن گریه می‌کنن.
چند تا پسر نزدیک در ایستاده بودن، که یکی‌شون با صدای خشک و سردی گفت: - برو به آقا بگو بهوش اومد.
با نگاهم کل این اتاق، اتاق که چه عرض کنم کمتر از آشغال دونی نبود گذر کردم. چندتا پسری که نزدیک در بودن داشتند نگاهم می‌کردند.
دلم به شدت درد می‌کرد همه‌اش بهم می‌پیچید. احساس کردم الانه که تموم محتویات معدم خالی بشن.
هر چند که مطمئنم هیچی داخلش نیست!
سعی کردم بلند بشم اما تا بلند شدم چشم‌هام سیاهی رفت و شروع کردم به عق زدن... حس کردم تموم بدنم سست شده‌.
با تمام شدن عق زدنم یه سطل آب سرد روی سرم ریخته شد!
یه لحظه شوکه شدم ولی این آب یه حس عجیبی بهم داد، انگار تازه هوشیاریم رو به دست اوردم!
من کجام؟ اصلاً این‌جا کجاست؟
*فلش بک دو روز قبل*
مثل همیشه من و زهرا آماده رفتیم پایین و مینا رو صدا زدیم که بریم مدرسه.
امروز علی گفته بود یه مسابقه حساس داره و نمی‌تونه ما رو ببره و ما باید خودمون می رفتیم مدرسه. مینا دختر خاله‌ام و دوست صمیمیم هست اجزای صورتش شامل پوست سفید، چشم‌های درشت به رنگ سبز و موهای طلایی که خیلی زیبا جلوه‌اش میداد. زهرا خواهرم پوست سفیدی داره، چشم‌های متوسط به رنگ قهوه‌ای و موهایی مشکی‌.
زهرا دختر زیبا و مهربونی هست.
از خونه زدیم بیرون، سر راه ریحانه و سوسن و سارا هم منتظر ما بودن ریحانه و سوسن همکلاسی‌های من و سارا هم‌کلاسی زهرا.
در کل یه اکیپ شش نفره هستیم.
سارا و سوسن با این‌که دو سال تفاوت سنی دارن اما شباهت زیادی بهم دارن ولی تشخیص اون‌ها راحته.
هر دو پوست سفیدی دارن، سوسن گونه‌های برجسته‌ای داره اما سارا چال گونه، چشم‌های مشکی و موهای بلند مشکیشون باعث می‌شه زیباییشون هزار برابر بشه!
سوسن خیلی شیطونه ولی سارا خجالتی.
ریحانه دختری شیطون و مهربونه.
اونم مثل بقیه پوست سفیدی داره اما با آرایش که انجام می‌ده زیبایی خودش رو مخفی می‌کرد ریحانه گونه‌های برجسته که انگار عمل کرده داره چشم‌های درشت عسلی و موهایی قهوه‌ای تقریباً بلوند.
از نظر بچه‌ها من یه دختر مهربونم!
پوست سفیدی دارم با چشم‌های قهوه‌ای که همه رو مجذوب خودش می کنه. موهایی خرمایی و بلند با چالی که دارم زیباییم هزاران برابر میشه تعریف از خود نباشه خوشگلم.
به بچه‌ها رسیدیم سلام کردیم که ریحانه خودش رو به من چسبوند و گفت:
- الهی سوسن فدات‌ شه.
با یه لحن بچگونه ادامه داد:
- عشقم کمکم می‌کنی که هوم؟
از لحن حرف زدنش همه زدیم زیر خنده که سوسن یکی زد پشت گردن ریحانه و گفت:
- بعدا حسابت رو می‌رسم، در ضمن خودت هم فداش بشی...
خواست ادامه بده که ریحانه پرید وسط حرفش و جدی و اخم کرده گفت:
- ببین زینب یا مینا اگه یکی از شماها بخواید به این بی‌ادب یه کلمه بگید دیگه نه من نه شما.
سوسن حرصی نگاهش کرد و شاکی گفت:
- به تو چه اخه؟ دوست داره کمک کنه.
دیگه واقعا داشت دعوای این دو تا شروع می‌شد.
البته همه که می‌دونیم که اگه این دو تا دعوا کنن به دو دقیقه نگذشته آشتی می‌کنن مثل این‌که بگی زن و شوهر دعوا کنند، ابلهان باور کنند... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Asal85

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
351
1,444
مدال‌ها
2
اخم کرده وسط حرفشون پریدم و جدی گفتم:
- دخترها بس کنین، زشته هفده سالتونه اما بازم مثل بچه‌ها دعوا می‌کنین! واقعاً براتون متاسفم، زود باشین بریم که داره دیر می‌شه.
هر دو ببخشیدی گفتن و راه افتادیم به کوچه دوم که بین مدرسه و خونه قرار داشت رسیدیم.
با ذوق گفتم:
- وای بچه‌ها اگه امروز این امتحان رو خوب بدیم می‌شه بهترین روز زندگیم.
مینا با خنده گفت:
- حتما به‌خاطر اینه که دیگه علی شمس، شروین و طاهر نیستن تا دوباره مزاحم بشن.
با ذوق و لبخندی که روی لب‌هام بود سری به نشونه تایید حرفش تکون دادم. علی شمس، شروین و طاهر لات کوچه بودن که هر وقت می‌رفتیم مدرسه جلوی راهمون رو می‌گرفتن و سوالات مزخرف می‌پرسیدن.
از اون کوچه سوت و کور بیرون زدیم، اسمش رو گذاشتن کوچه وحشت می‌گن شب‌ها عبور از این خیابون یعنی مرگ حتی پرنده‌ هم توی کوچه پر نمی‌زد. ده متر با مدرسه فاصله داشتیم که حس کردم اون ماشین چند روز پیش داره تعقیبمون می‌کنه ماشینی بزرگ!
ظاهرش خیلی ترسناک به نظر می‌رسه مخصوصاً رنگش که مشکیه. نزدیک مدرسه بودیم دقیقاً ماشین داشت پا به پای سارا و زهرا که فاصله زیادی با ما داشتن می‌اومد.
دم در مدرسه خانم ناظم و حسینی وایساده بودن و دانش آموزها رو می‌گشتن که ببینن گوشی آوردن یا نه. معلم‌ها، مدیر، ناظم و... خیلی بهم اعتماد داشتن دوست ندارم از اعتمادشون سواستفاده کنم ولی از موقعه‌ای که این ماشین داره تعقیبمون می‌کنه گوشی همراه خودم می‌برم خوشبختانه کیفم یه جای مخفی داشت و گوشی رو اون‌جا قایم می‌کنم. خاموشش می‌کردم که یه وقت زنگ نخوره آبروم بره.بعد از گشتن که چیزی از ما پیدا نکردن گذاشتن بریم داخل. وایستادیم تا زهرا و سارا بیان برن مدرسه بعد بریم داخل.
مدرسه راهنمایی و دبیرستان جدا بود ولی اصلاً فاصله‌ای نداشت بغل مدرسه دبیرستان دخترانه مدرسه راهنمایی دخترانه و پسرانه قرار داشت.
ماشین داشت هر لحظه بیشتر نزدیک می‌شد و این باعث ترس بیشترم شد! یهو داد زدم:
- زهرا، سارا زنگ خورد زود باشین.
یه نگاه به هم کردن و شروع کردن به دویدن.
ریحانه، سوسن و مینا با تعجب و همزمان گفتن:
- کجا زنگ خورد؟!
کل ماجرا رو براشون تعریف کردم دقیق بگم یه خلاصه کلی از ماجرا رو گفتم که خودشون تا تهش رو خوندن.
ریحانه که کمی بیشتر از بقیه ترسو بود. توی خودش کمی جمع شد و با ترس و اضطراب گفت:
- حالا باید چیکار کنیم؟ الان نجات پیدا کردیم بعدش رو چیکار کنیم من واقعاً می‌ترسم.
تو فکر رفتم و با مکث و تردید گفتم:
- چند روزه که دارن تعقیب می‌کنن اگه می‌خواستن بدزدن تا الان می‌دزدیدن در ضمن سارا و زهرا نباید چیزی بفهمن دهن لقی نکنین.
مینا با مکث انگار که چیزی یادش اومده باشه گفت:
- میگم نکنه کار این پسره علی شمس باشه؟
شونه‌ای بالا انداختم و در همون حالت در حالی که توی ذهنم نقشه‌ها می‌کشیدم اگه کار اون سه ابله باشه، گفتم:
- نمی‌دونم.
زهرا و سارا بچه‌ها رو که توی حیاط دیدن به طرفم برگشتن و زهرا که نفس نفس می‌زد بریده بریده گفت:
- کجا... زنگ... خورد! زینب خدا بگم چیکارت نکنه مُردیم اون‌قدر دویدیم.
چند ثانیه دولا شده بودن و هی نفس نفس می‌زدن بلند شدن.
سارا با حرص نگاهم کن و حالت حمله ای به خودش گرفت و گفت:
- دعا کن دستم بهت نرسه.
بعد از حرفش حمله کرد سمتم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Asal85

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
351
1,444
مدال‌ها
2
قبل این‌که دستشون بهم برسه در رفتم.
حالا من بدو زهرا و سارا بدو. بچه‌ها هم که کلاً همه داشتن می‌خندیدن. دیگه نمی‌تونستم بدوم، روی نیمکت نزدیک یه درخت نشستم.
هی نفس نفس می‌زدم و از شدت دویدن گلوم خشک شده بود. زهرا و سارا هر کدوم یه طرفم نشستند. چند تا نفس عمیق کشیدن و بعد هر کدوم یکی زدن پشت گردنم.
اکثر دانش آموزها داشتن می‌خندیدن. صدام رو بلند کردم و با اخم نفس‌نفس گفتم:
- ساکت شین بابا سرم رفت.
ریحانه با شوخی و خنده گفت:
- بابا سر کاره.
بعد هم زد زیر خنده یه سنگ برداشتم و هدف گرفتم روی پاش که جاخالی داد و خورد به پای قاسمی.
وای خدا حالا یکی این رو آروم کنه لعنتی با این‌که هفده سالشِ اما هنوز مثل بچه‌ها رفتار می‌کنه و همین رفتارشِ که کسی باهاش دوست نیست به جز هم میزیش که لنگه خودشه. اولش داشت آروم گریه می‌کرد ولی بعدش بلند بلند زد زیرِ گریه! تعجبم از این‌جاست که چه‌قدر زود اشکش در میاد این دختر واسه بازیگری نمونه بود.
رفتم سمتش، دستش رو گرفتم و با لحنی که پشیمونی توش موج می‌زد ناراحت گفتم:
- ببخشید توروخدا نمی‌خواستم تو رو بزنم گریه نکن! الان خانم ناظم میاد برام بد می‌شه توروخدا گریه نکن.
انگار می‌خواست خانم ناظم بیاد بلند شدم رفتم سمت کیفم که روی نیمکت بود، برش داشتم و لاک جیغ قرمزم رو که با یه گردنبند که اول اسمم روش نوشته بود رو ایمان بهم داد.
لاک رو دادم دستش و با لحنی که سعی در کنترل کردن حرصم داشتم با کمی مکث گفتم:
- بیا این رو بگیر برای تو! دیگه گریه نکن، لطفا به خانم مدیر هم چیزی نگو.
با ذوق و خوشحالی لاک رو ازم گرفت و گفت:
- باشه چیزی نمی‌گم. ممنون.
بعد از حرفش خیلی ناگهانی بغلم کرد اولش یکم شوکه شدم بعد منم بغلش کردم.
بلند شد که راه بره اما انگار پاش کمی درد می‌کرد کمکش کردم بردمش داخل کلاس بغل خودم نشوندمش و به مینا گفتم:
- یه امروز رو جای دنیا بشین.
بدون هیچ مخالفتی "خیلی‌خوب"ی گفت و رفت جای دنیا نشست. دنیا که از قیافه‌اش معلوم بود ذوق مرگ شده تشکری کرد و کیفش رو مرتب کرد.
توی این سه زنگ دو تا امتحان، فیزیک و عربی داشتیم. فیزیک که خداروشکر خوب بود ولی از قیافه سوسن و ریحانه معلومه که تیکه بزرگم گوشمه.
کلاس آخر هم بالاخره تموم شد و از کلاس زدیم بیرون توی حیاط مدرسه بودیم دخترها داشتن می‌رفتن و منتظر من نموندن هنوز چند قدم برنداشتم که دنیا روی زمین نشست و با حال زاری گفت:
- پام خوابیده وایستا تا بیدار بشه.
خندم گرفت ولی بیشتر حرص خوردم کیفش رو دست مهرانه دادم و با حرص گفتم:
- کیفش رو بیار.
خم شدم و از روی زمین بلندش کردم که اول جیغ زد بعد با بی‌میلی گفت:
- بزارم زمین، کمرت درد می‌گیره.
حوصله کل‌کل کردن نداشتم زیاد هم سنگین نبود بدون توجه به حرفش راه افتادم، همه داشتن با تعجب نگاه می‌کردن بی تفاوت به حرف‌هاشون بردمش بیرون، ماشینی که اومد دنبالش رو دیدم نزدیک ماشین رانندش در و باز کرد و راننده نگران گفت:
- اتفاقی افتاده خانم؟
تا خواستم جواب بدم که چه اتفاقی افتاده جلوتر از من سریع گفت:
- نه خوبم، خوردم زمین.
راننده: می‌خواین بریم بیمارستان؟
بین حرفشون پریدم و سریع گفتم:
- هر جا می‌برینش ببرین، ولی من کار دارم باید برم فعلاً.
دنیا: بای عزیزم امروز خیلی خوش‌گذشت.
چه خوش‌گذشتی امروز بدترین روز زندگیم بود خواستیم یه روز خوش باشیم به این‌که این پسرِ رو ندیدم حالا این دخترِ گند زد به روزمون.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Asal85

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
351
1,444
مدال‌ها
2
با دخترها خیلی فاصله داشتم، با این‌که اصلاً نمی‌تونستم یه قدم دیگه بردارم اما دویدم سمتشون هر چی صدا میزدم نمی‌ایستادن!
سرعتم رو زیاد کردم و خودم رو بهشون رسوندم، توی کوچه دوم یا همون وحشت بهشون رسیدم و نفس‌زنان با حرص رو به اون‌ها که حالا ایستاده بودن گفتم:
- نمی‌مردین که وایمیستادین تا منم بیام!
انگار قهر بودن که هیچ کدوم جوابم رو ندادن، حتی زهرا و سارا!
خیلی خسته بودم از بس که به این دختره رسیدم، طفلک خدمتکارشون چی می‌کشه؟
یه خمیازه‌ای کشیدم که دخترها برگشتن سمتم محلی ندادم و بلند و خسته گفتم: - ای کاش یه ماشینی چیزی بیاد من رو تا خونه ببره ثواب خیلی داره!
تو کوچه‌ای که بودیم پرنده پر نمیزد.
با حرفی که زدم همون ماشین مشکی که تعقیب‌مون می‌کرد جلومون نگه داشت اولش شوکه شدم، چرا باید الان ما رو بدزدن؟ الان که من اون‌قدر خسته‌ام که حتی نمی‌تونم از خودم دفاع کنم!
حالا که هیچ‌ک.س به جز ما توی این کوچه نیست حتی علی هم نیومد دنبالمون! پس حتما منتظر همچین روزی بودن از ماشین که پیاده شدن سارا شروع کرد به جیغ زدن با بستن در ماشین به خودم اومدم و ابرو‌هام به طرز وحشتناکی توی هم گره خوردن، دخترها همه پشتم سنگر گرفتن.
ریحانه با ترس زیادی گفت:
- خدا خفه‌ات کنه زینب؟ اینم آرزویی بود که کردی! تو رو خدا یه کاری کن الانِ سکته کنم.
ولی آخه من از پس این هفت نفر چه‌طوری بر بیام و این‌ها رو نجات بدم باید تلاشم رو می‌کردم کیفم رو دست مینا دادم تقریباً پنج متر با ما فاصله داشتن. با صدای بلندی اخم کرده سرد گفتم:
- برید رد کارتون؟ چی از ما می‌خواین؟
یکیشون با پوزخند نگاه مرموزی جواب داد:
- خودتون رو.
بعد رو به افرادش جدی گفت:
- بگیریدشون.
همه به جز اونی که داشت دستور می‌داد که فکر کنم رئیسشون بود داشتن به طرف ما می اومدن!
دخترها داشتن عقب عقب می‌رفتن وقتی که نزدیک شدن یکیشون دست برد و دست سوسن رو گرفت.
خشم من به اوج خودش رسید دستش رو پس زدم رفتم سراغش تا می‌خورد زدمش بقیه هم با تعجب نگاه می‌کردن با ضربه‌ای که به شکمش زدم آخ بلندی گفت که بقیه به سمتم حمله کردن دو نفر دست‌هام رو گرفتن و یکیشون با مشت زد تو صورتم؛ دوست نداشتم کسی درد کشیدنم رو ببینه.
پاهام رو به شکم فرد روبه رویی، سی*ن*ه‌اش و بعدش هم شونه‌هاش و یه برگردون زدم که هر سه زمین خوردن. دوباره اومدن سراغم نمی‌دونستم باید چیکار کنم خواستن بیان طرفم. که با حرف رئیسشون وایسادن!
داشت یه دستمال رو الکلی می‌کرد، یه لبخند مرموزی هم روی لباش بود همین‌جوری که نصف بیشتر الکل رو توی دستمال توی دستش خالی کرد، جدی و رسا گفت:
- انگار باید از این طریق ببریمش.
رو کرد طرف یه مرد هیکلی و قوی که با دیدنش آب دهنم رو قورت دادم تازه داشتم دقت می‌کردم که همشون هیکلی و ورزشکاری بودن. خشک گفت:
- شما اون‌ها رو بگیرین، این با من‌.
دخترها خیلی با ما فاصله داشتن تقریباً فکر کنم پنج متر دیگه می‌رفتن به کوچه بعدی می‌رسیدن که ماشین‌های زیادی بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Asal85

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
351
1,444
مدال‌ها
2
وقتی که دید دخترها دارن دورتر می‌شن یکی از اون‌ها بی‌خیال گفت:
- بیخیال اون‌ها شو.
رئیس‌شون با اخم جدی گفت:
- ما شِش تا می‌خوایم نه یکی! زود باشین، اگه فرار کردن بخششی در کار نیست زود باش برین.
بعد رو به یکی از افرادش که به نظر پنجاه می‌خورد، ادامه داد:
- ایوب ماشین رو راه بنداز برو جلوشون رو بگیر به کوچه بعدی نرسن.
اون مرد که حالا فهمیدم اسمش ایوبِ "چشم آقایی" گفت و رفت سوار شد اون‌ها هم داشتن آروم‌آروم می‌رفتن، داشتم نگاهشون می‌کردم که حضور یه نفر رو پشت سرم حس کردم تا خواستم برگردم جلوی دهن و بینیم قرار گرفت، سعی کردم نفس نکشم ولی هر چی تقلا کردم و فن خال کردم فایده‌ای نداشت!
دیگه نتونستم دووم بیارم شروع کردم به نفس کشیدن بوی تند و زننده الکل توی بینیم پیچید حس کردم تموم بدنم شل شد چشم‌هام داشت سیاهی می‌رفت که یکی بلندم کرد چشم‌هام داشت تار می‌شد و هر لحظه ممکن بود بسته بشه و در آخر دو جفت چشم عسلی و سیاهی مطلق... .
"بازگشت به حال"
تازه داشتم می‌فهمیدم چه اتفاقی افتاده، دلم به شدت درد می‌کرد به چند تا پسری که نزدیک در آهنی زنگ خورده بودن خیره شدم.
داشتم با نگاهم قورتشون می‌دادم البته نه از روی این‌که خوشم بیاد نه بلکه از روی تنفر بهشون خیره شدم.
یکیشون که معلوم بود از نگاه خیره‌ام خوشش نمی‌یاد با غرور خودشیفته گفت:
- چیه؟ با نگاهت قورتمون دادی، خوشگل ندیدی؟
بعد هم یه لبخندی زد که مطمئنم دل هزارتا دختر رو تو هوا می‌بره ولی نه من. حرفش رو با کنایه زد که خیلی بهم برخورد.
منم با لحن خودش جوابش رو دادم:
- نه جناب تا به حال لات و بی سر و پایی مثل شماها ندیدم البته دیدم ولی نه مثل شماها که الان دارم می‌بینم.
رگ‌های گردنش مشخص شد و این نشون می‌داد داره از عصبانیت منفجر می‌شه، دیدن این صحنه برای من چیزی جز لذت بردن نبود با پوزخندی که زدم عصبانیتش به اوج رسید و به سمتم هجوم اورد و شروع کرد به لگد زدن به کمرم، دلم، شونه ام و... هی عربده می‌کشید،
دخترها داشتن التماسش می‌کردن داشتم از شدت درد جون می‌دادم جای جای بدنم درد می‌کرد این آشغال کثافت هم که دست بردار نبود.
با صدایی که اومد این آشغالم دست از زدن من برداشت:
- بس کن کسری، کشتیش ولش کن ما سالم می‌خوایمشون!
بعد هم رفت بیرون بقیه هم پشت سرش رفتن بیرون.
پسرِ که فهمیدم اسمش کسری ضربه محکمی به شکمم زد و زیر لب فحشی نثارم کرد و رفت بیرون.
که البته منم نامردی نکردم و دوتا روش گذاشتم و توی دلم تحویلش دادم حتی اگه به لب می‌آوردم هم نمی‌شنید جون رفته بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Asal85

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
351
1,444
مدال‌ها
2
انگار داشت زیر توپ می‌زد. پسره عوضی! از درد توی خودم جمع شدم. دوباره احساس کردم الانِ که بالا بیارم! یه سطل نزدیکم بود. خالی بود، همین که جلوی دهنم گرفتمش هر چی تو معده‌م بود و نبود، رو بالا آوردم.
این‌قدر بالا آوردم که بی‌جون شدم! سطل رو از خودم جدا کردم و دراز کشیدم .داشتم می‌مردم از درد!
درد شکمم کم بود، الان سرم هم داشت می‌ترکید! چشم‌هام رو بستم که یکمی بخوابم تا بهتر بشم ولی مگه دردهام می‌ذاشت؟ نیم ساعتی گذشت.
درد شکمم بهتر شده بود؛ ولی سرم نه، دخترها هم که انگار چشمه اشکشون قصد تمومی نداشت.
چشم‌هام رو نیمه‌باز کردم و عصبی گفتم: - بس کنین دیگه! سرم رفت. بجای گریه کردن یه کاری کنین این درد لامصب من تموم بشه.
آروم شدن، چشم‌هام رو بستم. دیگه صدایی نمی‌اومد و من از این سکوت استفاده کردم تا سرم یکمی بهتر بشه. بعد از نیم‌ساعت که سرم بهتر شد چشم‌هام رو باز کردم و با وجود درد شکمم، نشستم.
زهرا نگران با قیافه‌ی گرفته و آماده‌ی باریدن گفت:
- حالا باید چیکار کنیم؟
مغموم لب برچیده و با حال زار گفتم:
- نمی‌دونم، باید فرار کنیم.
ریحانه پوزخندی زد و با تمسخر گفت:
- آره همین کار رو می‌کنیم چقدر تو باهوشی عشقم، عاقلی زینب؟ غیر ممکنه! دیوارهاش نزدیک پونزده متر یا شایدم بیشتر، روی دیوارهاش سیم های خاردار و شیشه‌های شکسته هست. در ضمن اگه در حال فرار گیر بی‌افتیم، می‌ندازنمون توی قفس سگ‌هاشون.
سوسن با کمی ترس ادامه حرفش رو گرفت و گفت:
- سگ که نیستن، هیولان! نزدیک ده تا سگ، اونم نه یکی، نه دوتا، بلکه ده تا خیلی وحشین! دوندون‌های تیزی دارن! خیلی هم وحشتناکن!
سوالی گفتم:
- شما از کجا این‌ها رو می‌دونید؟
مینابا مکث و نگرانی نگاهم کرد و گرفته گفت:
- تو دو روزی هست که بی‌هوش شدی. توی این دو روز حق دستشویی رفتن رو که داریم، نداریم،
با چشم‌های گرد شده با تعجب گفتم:
- دو روز؟!
زهرا عصبی دندون روی هم سابید و با ناراحتی گفت:
- آره، گفتن اگه امروز به هوش نیای می‌ندازنت توی قفس سگ‌هاشون، خیلی بی‌رحمن آشغال‌های لاشخور!
با مکث اخمی از درد کردم و گفتم:
- خب پس حالا باید چی‌کار کنیم؟
ریحانه با مکث نگاهی به جمعمون کرد و آروم گفت:
- من یک نظری دارم. ممکنه برامون بد بشه.
سوسن بی‌اعصاب گفت:
- بنال ببینیم چی میگی. اگه بد بود که یک‌دونه پس سری می‌خوری.
ریحانه ابرویی بالا انداخت و عاقل نگاهش کرد و گفت:
- تو که دست‌هات بسته‌ است، چه‌طوری می خوای بزنی؟
وسط حرفش پریدم و حرصی از این دعواشون با لحن کلافه‌ای گفتم: چی می خواستی بگی ریحانه؟
ریحانه با تردید و مکث گفت:
- بیاین مخ‌زنی.
من، سارا؟ مینا و زهرا با تعجب داشتیم نگاه می‌کردیم.
سوسن با شعف ساختگی گفت:
- ایول بابا! من هستم.
سارا عصبی رو به سوسن گفت:
- تو غلط می‌کنی.
سوسن اخم کرده گفت:
- سارا حدت رو بدون. دو سال ازت بزرگ‌تر هستم.
با عصبانیت گفتم:
- یعنی چی مخ‌زنی؟! چی میگی تو؟! خودت خوب می‌دونی ما از این چیزها متنفریم. حالا بریم مخ‌زنی؟ حالا که ما به شدت ازشون متنفریم!
ریحانه شونه‌ای بالا انداخت و با مکث گفت:
- من گفتم یه نظر میدم، بعدش هم اگه تنها راه نجات همین باشه مجبوریم این کار رو انجام بدیم، در ضمن اینطوری با یه تیر دو نشون می‌زنیم، هم انتقام میگیریم هم فرار میکنیم. تازه خودشون هم ما رو تحویل خانواده‌هامون میدن. توی این دو روز هیچ آسیبی به ما نزدند. پس یعنی دزد هستند؛ ولی آدم‌های نادرستی نیستند.
چشم‌هام رو بستم و با حرص گفتم:
- من که نیستم، اگه می‌خواید نقشه‌تون خراب بشه میام؛ ولی اگه هم نه، دور منو خط بکشید.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Asal85

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
351
1,444
مدال‌ها
2
سارا، زهرا و مینا هم حرفم رو تایید کردن.
ریحانه مصمم و انگار قصد داشت واقعاً مغز من رو خط خطی کنه که گفت:
- اتفاقاً از هر کی بگذریم از تو یکی نمی گذرم اون رئیس‌شون بدجور چشمش گرفت.
گیج و گنگ نگاه کردم و گفتم:
- یعنی چی؟ چرا اون‌وقت؟
ریحانه: یعنی این‌که طرز نگاه کردنش به تو با بقیه متفاوته این جواب سؤال یک همه هم می‌دونند تو چشم‌هات سگ داره و همه رو مجذوب می‌کنه مخصوصاً رئیس‌شون که معلوم همون بار اول دل باخته.
با عصبانیت و حرص گفتم:
- غلط کرده طرز نگاه کردنش به من با بقیه متفاوت باشه مردک آشغال، فکرهام رو می‌کنم تا فردا نظر قطعیم رو میدم، حال تو می‌خوای مخ کی رو بزنی؟
ریحانه با مکث گفت:
- یکی بود خوشتیپ و خوش قیافه بود وقتی می‌خندید خیلی جذاب میشد. چهارشونه ورزشکاری بود.
خوب می‌دونستم کدوم رو میگه خیلی خوشتیپِ جوری که همه‌ی دخترها براش می‌مردن مخصوصاً لبخندش چشم‌هاش رنگ سبز و زرد رو داشت دقیق معلوم نبود چه رنگی ولی مطمئنم توی همین مایه‌هاست قد بلندی داره و خوش‌اندامه در کل از همه نظر به جز انسانیت عالی بود که اگه انسانیت داشت با دوست‌هاش ما رو نمی دزدیدن.
با پوزخند گفتم:
- حدس می‌زنم یه دل نه صد دل عاشقش شدی.
ریحانه هم مثل خودم پوزخند زد و گفت:
- هه نه اون‌جوری که تو فکر می‌کنی نیست، می‌تونم عاشق کنم ولی عاشق نمی‌شم.
مینا: عشق که دست خود آدم نیست.
دل دردم دوباره شروع شد از درد صورتم جمع شد که سارا با نگرانی پرسید:
- چی‌ شده زینب؟
با درد گفتم: هیچی دارم از دل درد می‌میرم.
زهرا:
- خدا ازشون نگذره کثافت‌های عوضی. دستش رو گذاشت روی شکم و آروم ماساژ میداد (از بچگی عادت داشتم دلم که درد می‌گرفت ماساژ می‌دادم) رو کرد طرف ریحانه و عصبی از روی کینه ادامه داد:
- منم هستم اونم از همونی که این بلا رو سر خواهرم اورد.
ریحانه: ایول حالا سه به سه شدیم.
حرصی گفتم:
- کارتون خیلی مسخره‌ است.
ریحانه: کجاش مسخره‌ است ما می‌خوایم فرار کنیم از این روش هم انتقام می‌‌گیریم.
ریحانه رو کرد طرف سارا و گفت: تو چی سارا هستی یا نه؟! با یه تیر دو نشون می‌زنیم.
سارا به ناچار گفت: باشه منم هستم.
ریحانه: خب پس الان شدیم چهار به دو رای هم که با اکثریت از فردا نقش همه شروع میشه الان استراحت کنید.
حرصم گرفت چشم‌هام رو چپ کردم و گفتم: دیگه چی امر دیگه‌ای نداری قربان.
ریحانه: نه بگیر بخواب.
صبح خیلی زود بیدار شدم و بقیه هم خواب بودن سرم رو روی پاهام گذاشتم که در باز شد دو نفر که بهشون می‌خورد سنشون زیاد باشه اومدن داخل یکیشون گفت: چه عجب زود بیدار شدی.
حوصله کلکل نداشتم به چشم‌هاشون خیره شدم و مظلوم گفتم: میشه برم دستشویی؟
یه لحظه رنگ نگاهشون رنگ ترحم گرفت آقایی اومد طرفم و دست‌هام رو باز کرد و به بیرون هدایتم کرد بعد از نشون دادن دستشویی تشکری کردم و بعد از انجام کارهای مربوطه اومدم بیرون دست و صورتم رو شستم خواستم آب بخورم که صدای یکیشون بلند شد: اون آب برای خوردن نیست.
به یه باغچه کوچک اشاره کرد که یه شیر آب اون‌جا بود. ادامه داد: از این‌جا بخور.
همیشه عادت داشتم موقعه‌ای که از خواب بیدار میشم آب بخورم. بدون هیچ حرفی راه افتادم اون سمت. به اندازه هفده سال عمرم آب خوردم خودم تعجب کردم. برگشتم طرف‌شون که با چشم‌های گرد شده و تعجب داشتن نگاه می‌کردن.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Asal85

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
351
1,444
مدال‌ها
2
خیلی قیافه‌هاشون باحال شده بود. نتونستم جلوی خندم‌ و بگیرم، از ته دل خندیدم. چشم‌هاشون از اون گشادتر نمی‌شد. کل اون خونه رو، روی سرم گذاشته بودم. با صدایی که از پشت سرم می‌اومد برگشتم که گفت: چه‌خبره؟ این‌جا رو روی سرت گذاشتی! مگه خونه خاله‌ته؟
با دیدنش خنده از روی لب‌هام رفت و به‌جاش اخم مهمون پیشونیم شد. یه نگاه به خونه و حیاط کردم، خونه خیلی بزرگ بود. انگار که این‌جا قصر باشه! چشمم به دیوارها افتاد، دخترها درست می‌گفتن، دیوارهاش خیلی بزرگن! یه نگاه انداختم که متوجه کسی شدم که داشت به این طرف نگاه می‌کرد و لبخند می‌زد. بیخیال دید زدن شدم، رفتم داخل همون اتاقی که توش زندانی بودیم. بچه‌ها هنوز خواب بودن، رفتم سر جای قبلیم نشستم و سرم و روی پاهام گذاشتم و چشم‌هام رو بستم که خوابم برد.
باصدای دخترها از خواب بیدار شدم؛ ولی گردنم به شدت درد می‌کرد. سرم رو بلند کردم که از درد آخم هوا رفت! دراز کشیدم روی زمین و به سقف زل زدم که صدای زهرا بلند شد: زینب بلند شو، همه دارن نگاه می‌کنن.
با غرغر گفتم: بزار نگاه کنن تا چشمشون درآد، من که دراز نکشیدم که بقیه منو ببینن، گردنم درد می‌کرد. در ضمن اگه این بقیه شعور داشته باشن به من نگاه نمی‌کنن!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین