جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

تکمیل شده [ آرامش بودنت] اثر « عسل کورکور کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته رمان‌های تکمیل شده توسط Asal85 با نام [ آرامش بودنت] اثر « عسل کورکور کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 10,383 بازدید, 259 پاسخ و 20 بار واکنش داشته است
نام دسته رمان‌های تکمیل شده
نام موضوع [ آرامش بودنت] اثر « عسل کورکور کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Asal85
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Asal85

Asalkorkor

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
200
845
مدال‌ها
2
(دو هفته بعد)
حسین: حمید تو باید استراحت کنی، میگم بگو کجاست تا من برم بیارم.
حمید: میگم تو نمی‌دونی کجاست باید خودم برم.
- حمید من می‌دونم کجاست من میرم تو استراحت کن، با حسین میرم.
حمید: نه خودم میرم.
حنا: حمید کم بحث کن، من و حسین و زینب می‌ریم زود می‌آییم. من که کاراته کارم زینب هم یه پا بروسلیِ حسین هم که هست اتفاقی نمی‌افته.
بالاخره حمید راضی شد استراحت کنه تا ما بریم چند تا از مدارک مهم رو که داخل خونه‌ست برداریم و بیاریم که پس فردا ایران بریم.
شناسنامه کیهان هم ملیتش شد همون آلمانی، با حمید سر این موضوع کلی بحث کردم و چند ساعتی هم قهر که به غلط کردن افتاد.
سوار ماشین حسین شدم، من جلو حنا پشت نشست. بعد از یه ساعت رسیدیم پیاده شدیم و درب رو باز کردم وارد خونه شدیم.
خونه تمیز بود، اما امکان نداشت. رو به حسین کردم که گفت:
- من گفتم تمیزش کنن، حمید که گفت می‌خواد بفروشتش و یکی کوچیک‌تر بگیره واسه همین باید جوری مورد پسند می‌بود یا نه؟
سری تکون دادم و به سمت پله‌ها رفتم که پشت سرم اومدن به لطف حمید این‌جا هم تا حد امکان لباس‌هام به جز شال پوشیده بود که سر اون هم کلی غُر زد، آخه کی شال می‌پوشه توی همچین کشورهایی که من دومی باشم اون هم کشورهای اروپایی!
وارد اتاقمون شدم؛ قالیچه کوچیک وسط اتاق رو کنار زدم و با کمک حسین یکی از کاشی‌ها رو برداشتم.
رمز رو زدم و کلید رو چرخوندم، در باز شد. حسین در رو باز کرد و هر چی توش بود رو توی کوله مشکی رنگ دستش ریخت.
بعد از کارش دربش رو بستیم. کاشی رو سرجاش گذاشتیم و بعد از صاف کردن قالیچه بلند شدیم.
حسین کوله رو داد دست حنا تا خاک رو لباسش رو پاک کنه، رو به حسین گفتم:
- تموم شد بریم.
قبل از حسین صدای آشنایی گفت:
- کجا با این عجله؟!
برگشتم سمتشون نمی‌شناختمش، ولی صداش آشنا به نظر اومد. پنج نفر بودن یکیشون واسه یکی که معلوم بود رئیسشونه صندلی آورد و یارو نشست.
قیافه دو تا از افرادش آشنا به نظر می‌اومدن. خودِ رئیسشون هم یه کم فقط که گفت:
- نگفتین کجا، ما تازه اومدیم.
رو به من ادامه داد:
- به ببین کی این‌جاست! زینب احمدی عروس خانواده ملکی، به جا نمیاری نه؟
مشکوک نگاهش کردم که حسین گفت:
- دانیال پلیس‌ها دنبالتن و تو راه به راه توی شهر راحت می‌چرخی... .
پسرِ که اسمش دانیال بود گفت:
- آقا ممد حسین گیر نده، اومدیم زنم رو ببریم.
حسین با اخم گفت:
-اشتباه اومدی راهت رو بکش برو.
دانیال: نه اتفاقا درست اومدم خب عروسم رو بدین من برم.
فک کردم با حنانه‌س، اما وقتی که به من اشاره کرد حسین خواست بره سمتش که جلوش رو گرفت.
من که بودم نمی‌زارم این چرندیات رو به زبون بیاره خواستم به سمتش برم که خودش بلند شد و به سمتم اومد.
و در همون حال به اون دو نفر که حسین رو گرفته بودن گفت:
- طاهر شروین ولش کنین.
چقدر این اسم‌ها آشنائن، کجا شنیدم این اسم‌ها رو؟! قیافه متفکرم رو که دید ادامه داد:
- آره باید هم نشناسی، چون قرار بود تو مال من باشی نه حمید کثافط.
اخمی کردم اون‌قدر بود که دانیال چند قدم عقب رفت که یه دفعه خندید و گفت:
- چه علاقه‌ای هم بهش دار، پس علاقه من به تو چی می‌شه؟
پوزخندی زدم و گفتم:
- بله که بهش علاقه دارم شما رو هم نه می‌شناسم نه دلم می‌خواد حتی بهتون نگاه کنم چه برسه به علاقه!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Asalkorkor

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
200
845
مدال‌ها
2
خندید بلند خندید، دیوونه شده بود! خنده‌ش رو خورد و گفت:
- چه زود من رو فراموش کردی، لات محله رو، کسی که عاشقت بود! علی شمس رو... .
با دهن باز نگاهش کردم؛ امکان نداشت علی شمس باشه اون موهاش فر بود و اسمش علی، نه دانیال با این موهای و صاف!
- علی شمس موهاش فر بود و اسمش علی، نه دانیال!.
خندید و گفت:
- خب عزیزم می‌دونی چیه کلاه گیس گذاشتم و از اون جایی که می‌دونستم اسم علی رو خیلی دوست داری گفتم اسمم علی شمسِ.
بهش کمی نزدیک شدم و یه اشاره به حسین کردم که فهمید منظورم رو.
- خب حالا اومدی چی‌کار بعد این همه سال؟
دانیال << یا همون علی شمس>> : اومدم دنبال تو بریم سر خونه زندگیمون اگه نمی‌گفتن مُردی یا نمی‌دزدیدنت الان به جای این‌که مال حمید باشی زن من بودی!
- اِه چه جالب! من اگه با حمید هم ازدواج نمی‌کردم مال تو هم نمی‌شدم، درمورد شوهر منم درست صحبت کن.
اومد حرفی بزنه که حسین دستش رو گرفت و ان‌قدر محکم و سریع کشید که صاف افتاد توی بغل حسین و چاقویی رو زیر گردن دانیال گذاشت و گفت:
- اسلحه‌هاتون رو بندازین، وگرنه کارش تمومه!
با اشاره‌ای که دانیال کرد اسلحه‌هاشون رو ننداختن بلکه نزدیک‌تر هم شدن.
رو به حسین گفتم:
- این‌ها با من... .
بعد یه چشمک بهش زدم و به طرف طاهر و شروین رفتم، کم از من کتک نخورده بودن... .
دانیال: اسلحه‌هاتون رو بردارین و بگیرین ببرینش خونه‌‌م.
چشمی گفتن و اسلحه‌ها رو دست یکی از افرادشون دادن و طرفم اومدن.
پای چپم رو صد و هشتاد درجه بالا بردم و اون‌که فکر می‌کرد گردنش رو هدف گرفتم کمی خم شد و توی صدم ثانیه تغییر حالت دادم و با پا توی شکمش زدم و روی زمین افتاد.
به طرف طاهر و شروین رفتم.
- خیلی وقت از من کتک نخوردین... .
طاهر: آره اون مال زمان نوجوانی بود الان فرق کرده!
- جدی بیا پس ببینم چه فرقی کردی؟
اومد نزدیک دستش رو مشت کرد که دستم رو بگیره، روی پاشنه پا به عقب چرخیدم و بعد با یه گام بلند خودم رو بهش رسوندم و دستش رو به پشت پیچوندم بعد هم با زانو به کمرش زدم که آخی گفت و روی زمین افتاد.
شروین خواست بیاد طرفم که صدای آژیر ماشین پلیس بلند شد و رنگ باخته به هم نگاه کردن.
دانیال هم با آرنج به پهلوی حسین زد و از دستش فرار کرد و سمتم اومد.
هینی که با عجله می‌رفت دستم رو گرفت که دستش رو پیجوندم و پشت گردنش قلاب کردم که از درد آخی گفت و ولش کردم و روی زمین افتاد.
حسین و حنا متعجب تموم مدت داشتن نگاه می‌کردن، فکر نمی‌کردن در این حد ماهر باشم.
پلیس‌ها اومدن و دستگیرشون کردن، با حسین هم کمی صحبت کردن و بعد هم رفتن. ما هم بعد از برداشتن مدارک دیگه از خونه زدیم بریم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Asalkorkor

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
200
845
مدال‌ها
2
(پنج سال بعد)
اهواز خونه‌ی مامان‌ این‌ها روی مبل نشستیم.
توی این پنج سال مسیح و حنا، فاطی و حسین، نیلوفر و مهیاد با هم ازدواج کردن و بچه هم دارن.
ما هم بعد از این‌که کیهان سه سالش شد باز بچه‌دار شدیم و دختر خوشگلم که الان نزدیک دو سالشه به دنیا اومد.
ایمان و حمید هم به آرزوی دیرینه‌شون رسیدن و اسمش رو گذاشتن عسل که از قضا ایمان یه جور متفاوت‌تر از بقیه اون رو دوست داره.
علیرضا و الینا و همچنین امیرمهدی و النا با هم ازدواج کردن و آرشام به قول خودش هنوز سینگلِ و کیس مورد نظر رو پیدا نکرده.
امیررضا هم که میگه فعلا قصد ازدواج ندارم و یه سالی می‌شه اهواز یه کاری رو شروع کرده و مشغوله... .
اون ‌هم امیررضایی که از اهواز و هوای گرمش بیزار بود و واقعا تعجب داشت کار کردنش اون ‌هم توی این استان!
عماد هم به آرزوش رسید و استاد دانشگاه در رشته خودش شد و از اون‌جایی که مازیار برای بعضی از کارهاش نتونست یه سال بره دانشگاه و مرخصی گرفت و الان توی دانشگاه ترم آخرشِ و میگه عماد پدرم رو در آورد، از بس سخت گیرِ و هنوز که هنوزِ ازدواج نکردن... .
ایمان هم که بچه سومشون توی راه و سیتا گفت سه روز با ایمان سر این هول بودنش قهر کرد و ما هم کلی بهش خندیدیم.
داشتم با بقیه زهرا و مریم صحبت می‌کردم و نزدیک‌های ظهر بود کیهان از توی اتاق داد زد:
- مامان... مامان گوشیت داره زنگ می‌خوره!
بلند شدم و به طرف اتاقم رفتم و گوشی رو برداشتم ناشناس بود. با کمی مکث قبل از این‌که قطع کنه جواب دادم.
- بله؟
خانومی جواب داد:
- سلام شما زینب احمدی هستی؟
- بله خودمم بفرمایید؟
صدای پوزخندش رو شنیدم و بعد گفت:
- شوهرت رو دوست داری؟
- این چه حرفیه معلومه که دوسش دارم، شما دارین چی میگین؟!
خانومِ: هه پس لابد نمی‌دونی شوهرت چی‌کار کرده؟!
- منظورت چیه؟! چی‌کار کرده مگه؟!
- بیا به این آدرس که می‌فرستم تا بهت بگم، نیای پشیمون می‌شی! بهترِ کسی هم نفهمه و تنها بیای در قید این صورت به چیزی که قرار بشنوی و ببینی بهت نمیگم، فقط این رو بدون دوست داری هووت رو ببینی؟
- چی؟!
- آره هووت، بیا زود باش! ساعت یازده این‌جا باش، وگرنه من میرم و تو می‌مونی و زندگیت با آدمی که شلوارش دوتا شده.
- ببین خانوم که قصد دارید زندگی و رابطه‌ی بین من و شوهرم رو خراب کنین. راید به عرضتون برسونم که من به شوهرم اعتماد دارم و پس بی‌خورد چرندیاتتون رو تحویل من ندین. الان هم به جای این‌که گوش بدم به حرف‌‌های زشت و ناپسند شما به زندگیم با خانواده‌م می‌پردازم بدرود.
و قطع کردم چه مردمی پیدا می‌شن! چه‌قدر بی‌شعور فقط دنبال یه فرصت کوچیکن که زندگی بقیه رو خراب کنن.
چند تا نفس عمیق کشیدم تا عصبانیتم کمتر بشه، روزم رو خراب کردن.
همین که خواستم برم بیرون از اتاق صدای پیامک گوشیم بلند شد از همون شماره یه عکس برام ارسال شد، بدون دیدن عکس کلا پیامش رو ندیده و نخونده پاک کردم که دوباره چند تا عکس پشت سر هم فرستاد و زیرش یه آدرس رستوران بود.
رفتم توی صحفه تلگرام و کلی حرف بارش کردم و در آخر هم با گفتن بلاکت می‌کنم خواستم بلاکش کنم که گفت:
- عکس ها رو ببین بعد... .
دوباره خواستم پاکشون کنم که دوباره نوشت.
- این دیگه بستگی به خودت و هوشت داره که باور کنی یا این‌که بخوای پاک کنی.
کنجکاو شدم ببینم چه دسیسه‌ای چیده! عکس‌ها رو زدم دانلود بشه و نگاه کردم.
حمید بود و یه خانوم! که بغلش کرده بود!
بعد از فاصله‌ی نزدیک صورت حمید واضح معلوم بود، اما دختره نه، عکس بعد انگار حمید دختره رو بو‌سیده!
متعجب به عکس‌ها نگاه کردم و سریع لپ‌تابم رو در آوردم روشنش کردم وارد برنامه‌ها شدم و عکس‌ها رو فرستادم روی لپ‌تاب و مشغول شدم و هر چی گشتم نبود، حتی فتوشاپ هم نبود اصله اصل بود!
نمی‌تونستم باور کنم، غیرممکنه! حمید این‌کار رو کرده باشه، یعنی این چند روزی که فکرش درگیر بود، نه، نه! اون حتما درگیر کارهای شرکت بود آره همین‌طوره!
...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Asalkorkor

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
200
845
مدال‌ها
2
یه جورایی داشتم واسه خودم حمید رو بی‌گناه جلوه می‌دادم که دوباره پیام اومد این‌بار نوشته بود.
<درکت می‌کنم باور نکنی آخه سخته بفهمی شوهرت به جز تو با زن دیگه‌ای در ارتباطِ و بچشون تو راهِ! بستگی به خودت داره بیای یا نه؟ >
نمی‌دونم این عکس، هم اون بغل کردنِ ، اون بوسیدن دخترِ! حتی تصویرش توی عکس معلوم نیست، اما حمید چرا؟!
کاملا مشخصه که خودشِ!
با اعصابی داغون و عصبی لباس پوشیدم که عسل گفت:
- مامانی توجا می‌خوای بِلی؟
گونه‌ش رو بوسیدم و گفتم:
- مامانی من بیرون کار دارم خُب!؟
عسل: منم بِبَل!
-نه عزیزم میرم زود برمی‌گردم و برات از اون عروسک خوشگل‌‌ها می‌خرم باشه؟!
بالا و پایین پرید و با هیجان گفت:
- آخ جون باشه.
بعد از خداحافظی با بچه‌ها راه افتادم سمت پله‌ها وارد سالن نشدم و مستقیم وارد آشپزخونه شدم.
رو به مامان گفتم:
- یه کاری واسم پیش اومده میرم میام. حواست به بچه‌ها باشه کسی هم گفت کجاست بگو رفته بیرون کار داره.
مادر: کجا میری؟
- کار دارم مامان فعلا!
بعد از پوشیدن کفش‌هام از خونه خارج شدم. وارد حیاط شدم صدای خنده‌ای توجهم رو جلب کرد به سمت صدا رفتم حمید بود! داشت بلند بلند می‌خندید و قربون صدقه‌ی پشت خطیش می‌رفت!
نگاه خشمگینی بهش انداختم مطمئنم حتی متوجه حضور من هم نشد!
سوار ماشینم شدم و به آدرسی که داده بود نگاهی کردم می‌دونستم کجاست. نفس عمیقی کشیدم و حرکت کردم، در رو با ریموت باز کردم و حرکت کردم به سمت همون رستوران... .
از بس لبم رو جوییدم خونی شده بود، دستمال کاغذی برداشتم و خون روی لبم رو پاک کردم.
***

بعد بیست دقیقه رسیدم، یه رستوران سنتی دو طبقه‌ای طرح قدیمی داشت ولی شیک بود.
وارد که شدم با چشم دنبالش می‌گشتم اکثرا دو نفرِ زن و مرد نشسته بودن و نمی‌شد که گفت کدومه؟!
همین‌جوری که با چشم دنبالش می‌گشتم یه گارسون به سمتم اومد و برگه‌ای رو به سمتم گرفت و گفت:
- سلام خانوم احمدی؟!
سری تکون دادم که ادامه داد.
- این رو خانومی دادن، گفتن دستتون برسونم.
تشکری کردم و برگه رو ازش گرفتم و اون رفت!
بازش کردم نوشته بود.
- بیا طبقه‌ی بالا خالیه.
توی مشتم مچاله‌‌ش کردم و راه افتادم سمت بالا، قبل از این‌که به در چوبی رنگش برسم گارسون گفت:
- شاید تاریک باشه، چراغ کنار در می‌تونین روشنش کنین.
- تاریک؟ توی اول صبحی؟
گارسون: بله! به خاطر این‌که پرده‌های زخیمی داره داخل رو تاریک نشون میده واسه راحتیتون گفتم.
- کسی طبقه بالا رفت؟!
گارسون شونه‌ای بالا انداخت و گفت:
- اطلاعی ندارم!
باشه‌ای گفتم و بقیه راه رو رفتم. یعنی کارم درست بود آیا؟ من به حمید شک کردم و اومدم این‌جا، اما پس اون عکس‌ها چی میگه؟!
به خودم نهیب زدم چیزی نیست‌، اما صدای خنده و قربون صدقه‌ی حمید جلوی چشم‌هام و توی گوشم بود.
نفس عمیقی کشیدم و در رو باز کردم راست می‌گفت تاریک تاریک بود، چراغ کنار در رو روشن کردم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Asalkorkor

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
200
845
مدال‌ها
2
که صدای چند نفر بلند شد که می‌گفتن یا بهترِ بگم می‌خوندن.
- تولد تولد تولدت مبارک، مبارک، تولدت مبارک!
و فشفشه‌ای که بالای سرم ریخته شد. هنگ کرده داشتم دخترها رو نگاه می‌کردم، منظورم از دخترها سوسن، ریحانه، سیتا، نیلو، نسترن، سارا و مینا بودن.
پس اون‌ها این نقشه رو کشیدن، ولی غافل‌گیری باحالی بود.
راستی مگه امروز تولدمه که خودم خبر ندارم؟!
ریحانه یه اهنگ گذاشت و اومد سمت منی که هنگ کرده بودم دستم رو گرفت و کشید و بغلم کرد.
ریحانه: تولدت مبارک عشقم انشاالله صد سال به این سال‌ها سلامت و شاد و خرم در کنار خانواده.
صداش رو تغییر داد و به زبون همون خانومی که زنگ زده بود گفت:
- حالا کردی غافل‌گیری رو... .
به خودم اومدم و یکی زدم روی کتفش و گفتم:
- کارتون واقعا بد بود، داشتم سکته می‌کردم!
مینا: همش تقصیر ریحانه و نیلو بود اون‌ها این نقشه رو کشیدن.
- ولی اون عکس‌ها فتوشاپ نبودن؟!
ریحانه: خب آره، اون‌ها عکس شوهرت و خواهرش بود از حنا گرفتیم.
- که این‌طور؟!
لبخند ژکوندی تحویلم دادن و با نگاهی که می‌گفت تلافی می‌کنم روم ازشون گرفتم.
نیلو اومد سمتم و دستم رو گرفت و کشید وسط و گفت:
- بی‌خیال این‌ها، حالا تلافی برای بعد، بیا وسط قر بده خودمونُ عشقِ والا!
خودش شروع کرد به قر دادن و همراه با اهنگ می‌خوند. بقیه هم بهش پیوستن. منم که به لطف ریحانه کلی رقص یاد گرفتم رفتیم وسط تا نیم ساعت رقصیدیم.
خسته و بی حال روی صندلی نشستم. نیلو اهنگ رو عوض کرد و یه اهنگ ملایم گذاشت.
سیتا رفت تا به گارسون بگه سفارش‌هاشون رو بیاره و بعد خودش برگشت.
سه تا گارسون که یکی شربت دستش بود و یکی کیک یکی هم دسر و... .
بعد گذاشتن وسایل روی میز بزرگ و تبریک تولد رفتن یه لیوان آبمیوه برداشتم و سر کشیدم. کیک رو سیتا برید و ریحانه پخش کرد و کنارم خودش و نیلو نشسته بودن.
آب دهنم رو قورت دادم و همین که کمی خم شدم تا یه تیکه کیک بردارم با سر رفتم توی ظرف و تمام صورتم تمامش کیکی شد.
هنگ وایساده بودم و اون‌ها می‌خندیدن و کیک رو بیش‌تر روی صورتم می‌زدن!
خلاصه چه کنیم که تولد به این‌جاش خوبه و صدات هم نباید در بیاد.
رفتم و صورتم رو شستم و پیش دخترها برگشتم و کمی کیک و دسر خوردم!
دلقک بازی شروع شد، اون‌ هم از روزهای اول دانشگاه... .
سوسن: آقا یه استادی ما داشتیم یعنی چندش و لباس گشاد و بلند و چروک، همیشه خدا هم به خودش می‌بالید.
اصلا خوب درس هم نمی‌داد و با عشو‌ه می‌گفت "شما اصلا بلد نیستین بهتره برین دوباره دبیرستان بخونین"
یعنی‌ها دلت می‌خواست خفه‌ش کنی یه روز یکی از پسرا با دخترا تصمیم گرفتن تلافی بدبختی‌هامون رو سرش دربیارم... .
خلاصه گفتیم و خندیدیم و ساعت چهار بعد از ظهر خداحافظی کردم و همراه سیتا و مینا به طرف خونه حرکت کردم.
من اشتباه کردم به حمید شک کردم و همش نقشه بود و مثل این‌که حنانه هم خبر داشت و حمید هم مسلماً داشته اون موقعه قربون صدقه مادرش می‌رفته آخه بهش وابسته‌ست، تقریباً هر روز بهش زنگ می‌زنه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Asalkorkor

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
200
845
مدال‌ها
2
چون بین راه چند جا توقف کردیم زمانی که رسیدیم ساعت نزدیک پنج بود سیتا و مینا پیاده شدن.
مینا در رو باز کرد که وارد بشم که امیررضا اومد سوار شد و گفت:
- سلام دختر عمو جان.
شوکه شدم بابت رفتار یهویی‌‌اش و فقط گفتم:
- سلام!
خواستم ماشین رو ببرم داخل که گفت:
- نه نبر حرکت کن می‌خوام باهات حرف بزنم.
سری تکون دادم و عقب گرد کردم و بعد فرمون رو چرخوندم و به طرف راست رانندگی کردم.
ده دقیقه با سکوت گذشت که بالاخره امیررضا گفت:
- از زندگیت راضی هستی؟ خوشبختی در کنار حمید؟ دوستش داری؟
- آره راضیم، خوشبختم در کنارش و دوسش دارم، ولی منظورت چیه از این حرف‌هایی که می‌زنی؟
امیر: خوشحالم حداقل یکی پیدا شد که لیاقتت رو داره، هیچی بی‌خیال.
کمی مکث کرد و ادامه داد.
- می‌خوام یه چیزی بهت بگم، اما لطفاً بین خودمون بمونه باشه؟
- باشه! چی می‌خوای بگی؟!
امیر: آفرین، عجله نکن! برو به این آدرسی که بهت میگم خودت می‌فهمی.
با این‌که کنجکاو بودم، ولی چیزی نگفتم، فقط سری تکون دادم و به طرف آدرس حرکت کردم!
آدرس یه کافه بود رسیدیم برگشتم طرفش که بدون این‌که بهم مهلت حرف زدن بده شروع کرد به حرف زدن.
امیر: پیاده که شدی برو توی کافه... . گوشیش رو درآورد و عکس یه دختر که خوشگل بود و تصویر زمینه گوشیش بود رو نشون داد و ادامه داد.
- و با این خانوم درمورد من صحبت کن اسمش محیاست، درباره‌ی گذشته نمی‌دونم چه‌طور فهمیده هر کی گفته خواسته میونه‌ی ما رو به هم بزنه و الان اون فکر می‌کنه بین من و تو چیزی هست و رابطه‌ای داشتیم هر چی هم میگم ازدواج کردی و... باور نمی‌کنه، چون کسی که توی گوشش این چرندیات رو گفته تو رو پیشش بد جلوه داده و حرف منم باور نمی‌کنه ساده‌س و زود باور... .
تو که می‌دونی من دوست ندارم زیاد اهواز بمونم اما از وقتی که با محیا آشنا شدم عاشقش شدم. خواهری، من دوسش دارم تو زبون هم جنس خودت رو خوب بلدی، یه کاری واسه داداشت انجام بده تا آخر عمر مدیونتم.
هنوز توی شوک حرف‌هاش بودم. پس واسه اینه که اهواز مونده!
لبخندی بهش زدم و گفتم:
- باشه داداش گلم، از الان خانوم خودت بدونش.
امیر: تا آخر عمر نوکرتم.
از ماشین پیاده شدم و به سمت کافه رفتم وارد شدم و با چشم دنبالش گشتم گوشه‌ای نشسته بود و به فنجان توی دستش خیره‌س!
به سمتش رفتم و قبل از این‌که بشینم گفتم:
- سلام، محیا خانوم شمایی؟!
بلند شد و گفت:
- بله خودمم!
- می‌تونم بشینم؟ می‌خوام باهات صحبت کنم، البته اگه اشکالی نداره و مزاحم نیستم.
محیا: نه مشکلی نیست! بفرمایین، راحت باشین... .
نشستم اون هم نشست. گارسون اومد و دو تا قهوه سفارش دادم که گفت:
- چی می‌خواستین بگین؟! من رو از کجا می‌شناسین؟!
- صبر داشته باش گلم بهت میگم.
سفارشات رو آوردن و روی میز گذاشتن و با گفتن:
- چیز دیگه‌ای نمی‌خواین؟
- نه!
گارسون رفت.
قهوه‌ام رو مزه کردم و گفتم:
- من زینبم دختر عموی امیررضا فکر کنم باید بشناسی الان... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Asalkorkor

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
200
845
مدال‌ها
2
بهش نگاه کردم تعجب کرده بود و نفرت توی چشم‌هاش رو هم نمی‌شه نادیده گرفت.
ادامه دادم:
- امیررضا در موردت بهم گفت، این‌که دوست داره و تو درباره‌ی گذشته‌ش فهمیدی، باید بگم که توی گذشته‌ی همه یه اتفاق‌هایی می‌اُفته که خوشایند نیست و دوست نداری کسی متوجه‌ی اون اتفاق بشه!
هر بار توی صورتش دقیق خیره می‌شدم تا تاثیر حرف‌هام رو ببینم.
بعد از اتمام حرف‌هام کمی از قهوه‌م رو خوردم معلوم بود توی فکرِ، دستش رو گرفتم که سرش با ضرب بالا اومد.
- ببین محیا خانوم کسی که بهت اون حرف ها رو زده مطمئن باش می‌خواد میونه‌ی شما رو به هم بزنه، امیررضا گفت دوست داره باور کن!
من و امیررضا اصلا علاقه‌ای بهم نداشتیم، فقط من به خاطر بیماری که داشتم فکر می‌کردم عاشقم ولی این‌طور نبود. من امیر رو بین پسرعموهام بیشتر دوست دارم و باهاش راحت‌تر از بقیه‌م به خاطر همین باعث شد که من فکر کنم عاشقشم. من خودم شوهر دارم و خیلی هم دوسش دارم و دو تا بچه هم دارم که ثمره‌ی عشقمه!
بهترِ بهت بگم که قبول دارم که امیررضا دخترهای زیادی توی زندگیش بودن، ولی مطمئن باش تو رو دوست داره که پات مونده که می‌خواد فکر بدی درموردش نکنی، که دوست نداره پسش بزنی و باهاش قهر کنی. هم‌چنین به خاطرت اهواز موند کسی که از هوای گرم اهواز بی‌زارِ... .
پسرِ خوبیِ من این رو نمیگم به خاطر این‌که پسرعمومه نه! اون قبل از این‌که برات یه شوهر باشه برات یه رفیق یه تکیه گاه می‌شه، خوب فکرات رو بکن حالا چی میگی؟!
الان هم ازت جواب نمی‌خوام چون این تصمیم آینده‌ت رو می‌سازه.
شماره‌م رو نوشتم و دادم دستش و گفتم:
- این شماره‌ی منِ دوست داشتی بهم بگو من رو مثل خواهرت بدون یه خواهر بزرگ‌تر... .
اشک‌هاش رو پاک کرد و بلند شد که منم بلند شدم محکم بغلم کرد و گفت:
- توروخدا من رو ببخش، درمورد شما فکرای بدی کردم همش نفرینتون می‌کردم و ازتون متنفر بودم زود قضاوت کردم. ندیده قضاوت کردم! واقعا شرمنده‌م هیچی نمی‌دونستم و اطرافیان حسودم مغزم رو با حرف‌های چرتشون پر کردن، توروخدا من رو ببخش من اشتباه کردم قضاوت کردم.
- عزیزم گریه نکن، خواهری خدا ببخشه من که بخشیدم. حق داری هر کسی دیگه هم جای تو بود همین فکرها رو می‌کرد، درضمن تو باید انقدر عاشق باشی که حرف دیگران ذره‌ای رو عشقت تاثیر نداشته باشه؛ برات پشیزی ارزش نداشته باشه.
محیا: باشه! ممنونم که من رو بخشیدی اما مادر امیررضا چی من، من... .
از خودم جداش کردم و روی صندلی نشوندمش و روبه‌روش نشستم و گفتم:
- تو چی؟! راحت باش با من.
محیا: من یه دختر پرورشگاهی‌م که با هزار بدبختی تونستم واسه این‌که خرج خودم رو دربیارم وارد شرکت امیررضا این‌ها شدم و باهاش آشنا شدم،
به نظرت مادرش راضی می‌شه زن پسرش یه پرورشگاهی باشه که معلوم نیست خانواده‌ش کیه؟ من نه خواهری دارم نه دوستی که ازش کمک بگیرم همه‌ی دوست‌هام هم به خاطر پرورشگاهی بودنم ترکم کردن، می‌ترسیدم امیررضا هم ترکم کنه، اما اون گفت براش مهم نیست.
- مونده تا زن عموی من رو بشناسی زن خیلی خوب و مهربون، اصلا باید ببینیش تا به حرفم برسی درضمن از این به بعد من رو مثل خواهر و دوستت هستم، البته اگه لایق بدونی؟!
محیا: کی بهتر از تو خوشحالم که حرف‌هام رو زدم آروم شدم مرسی زینب جون.
- خواهش می‌کنم گلم، خب من باید برم، بیا تو هم اگه کاری نداری برسونمت.
محیا: ممنون مزاحم نمی‌شم میرم خوابگاه.
- مراحمی عزیز، اگه کاری نداری بلند شو برسونمت.
محیا: کار که ندارم ولی نمی‌خوام مزاحم بشم.
با اخم میگم: کم تعارف کن، قرارِ به جمع خانواده‌مون ملحق بشی، پس تعارف نکن دست دوستت رد نکن.
لبخندی زد و گفت:
- چشم.
متقابل لبخندی زدم و گفتم:
-بی اشک... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Asalkorkor

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
200
845
مدال‌ها
2
با هم از رستوران بیرون اومدیم که امیررضا از ماشین پیاده شد و بهمون خیره شد.
لبخندی زدم و یه چشمک هم بهش زدم که لبخند عمیقی نشوند روی لب‌هاش و رو به محیا گفت:
- خانومِ خودم چطوره؟!
محیا با خجالت که از حضور من بود گفت:
- خوبم... .
- امیر برو سوار شو! از این به بعد ببینم محیا رو اذیت کنی یا ناراحتش کنی با من طرفی‌ ها!
امیر: چشم، من غلط بکنم خانومم رو اذیت یا ناراحت کنم، خانومم تاجِ سَرِ!
- کم مزه بریز!
سوار شدیم و بعد از رسوندن محیا که بدبخت کلی از حرف‌های امیررضا خجالت کشید به سمت خونه حرکت کردم.
امیر: زینب دمت گرم، ایولاً تا عمر دارم نوکرتم.
- خواهش می‌کنم درضمن نوکر زنت باش.
امیر: اون که هستم.
- اذیتش کنی با من طرفی‌‌ ها!
امیر: چشم، اذیتش نمی‌کنم، ولی چی‌کار کرد مخت رو زد؟!
چپ‌چپی نگاهش کردم که دستش رو آورد بالا و گفت:
- من تسلیم!
خنده‌ام گرفت که خودش هم خندید.
ساعت هفت بود رسیدیم خونه، ماشین رو پارک کردم و پیاده شدم و همراه امیررضا هم قدم شدیم.
- برق رفته؟!
امیر: چطور؟
- چراغ‌های کل ساختمون قطعِ!
امیر: نمی‌دونم شاید... .
همراه امیر رفتیم سمت پله‌ها و امیر چراغ قوه گوشیش رو روشن کرد تا دید داشته باشیم. از پله‌ها بالا رفتیم، دستم رو به سمت دست‌گیره در رفت و بازش کردم؛ داخل شدم امیر هم پشتم سرم اومد.
امیر: چراغ رو روشن کن، ببین برق هست!
- باشه.
دست بردم سمت کلید برق و چراغ رو زدم بعد چند ثانیه برق کل خونه روشن شد. یه دفعه یه چی از سقف ریخت رو سرمون که فهمیدم برف شادیه و بعد هم صدایی که می‌گفت:
- تولدت مبارک!
بهت زده همون‌جا وایساده بودم و تکون نمی‌خوردم، شوکه شدم در کل!
خونه رو تزئین کرده بودن و خیلی خوشگل شده بود، با پریدن کیهان توی بغلم به خودم اومدم و بغلش کردم.
کیهان گونه‌‌ام رو بوسید و بلند گفت:
- مامانی تولدت مبارک!
حمید نزدیکم شد پیشونیم رو بوسید و آروم گفت:
- ببخشید مجبور شدیم اون نقشه بد رو بازی کنیم، وگرنه تو رو به چه بهونه‌ای می‌فرستادیم بیرون تا شب، تولدت مبارک نفسم... .
با ذوقی وصف نشدنی گفتم:
- وای ممنونم!
بقیه هم یکی‌یکی تبریک گفتن و تشکر کردم.
توی سالن پذیرایی نشستیم و مریم کیک رو آورد. یه کیک بزرگ دو طبقه که نوشته بود "تولدت مبارک جنگ‌جوی من"
خندیدم و آرزو کردم و با صدای یک، دو، سه بقیه شمع رو فوت کردم.

«پایان»

خب‌خب رمان در این‌جا به پایان می‌رسد و امیدوارم لذت برده باشین و لبخند رو مهمون لب‌هاتون کرده باشه.
و در آخر بگم که مازیار با یکی از هم دانشگاهی‌هاش که برعکس خودش خجالتی و سر به زیر بود ازدواج کرد!
و عماد برعکس با یه دختر شیطون ازدواج کرد!
محیا و امیررضا هم مال هم شدن!
و همه خوش و خرم در کنار هم زندگی هاشون رو شروع و ادامه و به پایان(منظور مرگ) رسوندن.

تاریخ پایان: ۱۴٠۱/٠۵/۲۵

رمان دوم: برگرد تا جبران کنم یا غوغای سرنوشت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Asal85

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
351
1,444
مدال‌ها
2
رمان دوم: برگرد جبران می‌کنم
سوم: غوغای سرنوشت
چهارم: آدینه‌ی ابری

داستان کوتاه: چهار راه اصلی
 
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: mobina01
بالا پایین