- Jun
- 200
- 845
- مدالها
- 2
(دو هفته بعد)
حسین: حمید تو باید استراحت کنی، میگم بگو کجاست تا من برم بیارم.
حمید: میگم تو نمیدونی کجاست باید خودم برم.
- حمید من میدونم کجاست من میرم تو استراحت کن، با حسین میرم.
حمید: نه خودم میرم.
حنا: حمید کم بحث کن، من و حسین و زینب میریم زود میآییم. من که کاراته کارم زینب هم یه پا بروسلیِ حسین هم که هست اتفاقی نمیافته.
بالاخره حمید راضی شد استراحت کنه تا ما بریم چند تا از مدارک مهم رو که داخل خونهست برداریم و بیاریم که پس فردا ایران بریم.
شناسنامه کیهان هم ملیتش شد همون آلمانی، با حمید سر این موضوع کلی بحث کردم و چند ساعتی هم قهر که به غلط کردن افتاد.
سوار ماشین حسین شدم، من جلو حنا پشت نشست. بعد از یه ساعت رسیدیم پیاده شدیم و درب رو باز کردم وارد خونه شدیم.
خونه تمیز بود، اما امکان نداشت. رو به حسین کردم که گفت:
- من گفتم تمیزش کنن، حمید که گفت میخواد بفروشتش و یکی کوچیکتر بگیره واسه همین باید جوری مورد پسند میبود یا نه؟
سری تکون دادم و به سمت پلهها رفتم که پشت سرم اومدن به لطف حمید اینجا هم تا حد امکان لباسهام به جز شال پوشیده بود که سر اون هم کلی غُر زد، آخه کی شال میپوشه توی همچین کشورهایی که من دومی باشم اون هم کشورهای اروپایی!
وارد اتاقمون شدم؛ قالیچه کوچیک وسط اتاق رو کنار زدم و با کمک حسین یکی از کاشیها رو برداشتم.
رمز رو زدم و کلید رو چرخوندم، در باز شد. حسین در رو باز کرد و هر چی توش بود رو توی کوله مشکی رنگ دستش ریخت.
بعد از کارش دربش رو بستیم. کاشی رو سرجاش گذاشتیم و بعد از صاف کردن قالیچه بلند شدیم.
حسین کوله رو داد دست حنا تا خاک رو لباسش رو پاک کنه، رو به حسین گفتم:
- تموم شد بریم.
قبل از حسین صدای آشنایی گفت:
- کجا با این عجله؟!
برگشتم سمتشون نمیشناختمش، ولی صداش آشنا به نظر اومد. پنج نفر بودن یکیشون واسه یکی که معلوم بود رئیسشونه صندلی آورد و یارو نشست.
قیافه دو تا از افرادش آشنا به نظر میاومدن. خودِ رئیسشون هم یه کم فقط که گفت:
- نگفتین کجا، ما تازه اومدیم.
رو به من ادامه داد:
- به ببین کی اینجاست! زینب احمدی عروس خانواده ملکی، به جا نمیاری نه؟
مشکوک نگاهش کردم که حسین گفت:
- دانیال پلیسها دنبالتن و تو راه به راه توی شهر راحت میچرخی... .
پسرِ که اسمش دانیال بود گفت:
- آقا ممد حسین گیر نده، اومدیم زنم رو ببریم.
حسین با اخم گفت:
-اشتباه اومدی راهت رو بکش برو.
دانیال: نه اتفاقا درست اومدم خب عروسم رو بدین من برم.
فک کردم با حنانهس، اما وقتی که به من اشاره کرد حسین خواست بره سمتش که جلوش رو گرفت.
من که بودم نمیزارم این چرندیات رو به زبون بیاره خواستم به سمتش برم که خودش بلند شد و به سمتم اومد.
و در همون حال به اون دو نفر که حسین رو گرفته بودن گفت:
- طاهر شروین ولش کنین.
چقدر این اسمها آشنائن، کجا شنیدم این اسمها رو؟! قیافه متفکرم رو که دید ادامه داد:
- آره باید هم نشناسی، چون قرار بود تو مال من باشی نه حمید کثافط.
اخمی کردم اونقدر بود که دانیال چند قدم عقب رفت که یه دفعه خندید و گفت:
- چه علاقهای هم بهش دار، پس علاقه من به تو چی میشه؟
پوزخندی زدم و گفتم:
- بله که بهش علاقه دارم شما رو هم نه میشناسم نه دلم میخواد حتی بهتون نگاه کنم چه برسه به علاقه!
حسین: حمید تو باید استراحت کنی، میگم بگو کجاست تا من برم بیارم.
حمید: میگم تو نمیدونی کجاست باید خودم برم.
- حمید من میدونم کجاست من میرم تو استراحت کن، با حسین میرم.
حمید: نه خودم میرم.
حنا: حمید کم بحث کن، من و حسین و زینب میریم زود میآییم. من که کاراته کارم زینب هم یه پا بروسلیِ حسین هم که هست اتفاقی نمیافته.
بالاخره حمید راضی شد استراحت کنه تا ما بریم چند تا از مدارک مهم رو که داخل خونهست برداریم و بیاریم که پس فردا ایران بریم.
شناسنامه کیهان هم ملیتش شد همون آلمانی، با حمید سر این موضوع کلی بحث کردم و چند ساعتی هم قهر که به غلط کردن افتاد.
سوار ماشین حسین شدم، من جلو حنا پشت نشست. بعد از یه ساعت رسیدیم پیاده شدیم و درب رو باز کردم وارد خونه شدیم.
خونه تمیز بود، اما امکان نداشت. رو به حسین کردم که گفت:
- من گفتم تمیزش کنن، حمید که گفت میخواد بفروشتش و یکی کوچیکتر بگیره واسه همین باید جوری مورد پسند میبود یا نه؟
سری تکون دادم و به سمت پلهها رفتم که پشت سرم اومدن به لطف حمید اینجا هم تا حد امکان لباسهام به جز شال پوشیده بود که سر اون هم کلی غُر زد، آخه کی شال میپوشه توی همچین کشورهایی که من دومی باشم اون هم کشورهای اروپایی!
وارد اتاقمون شدم؛ قالیچه کوچیک وسط اتاق رو کنار زدم و با کمک حسین یکی از کاشیها رو برداشتم.
رمز رو زدم و کلید رو چرخوندم، در باز شد. حسین در رو باز کرد و هر چی توش بود رو توی کوله مشکی رنگ دستش ریخت.
بعد از کارش دربش رو بستیم. کاشی رو سرجاش گذاشتیم و بعد از صاف کردن قالیچه بلند شدیم.
حسین کوله رو داد دست حنا تا خاک رو لباسش رو پاک کنه، رو به حسین گفتم:
- تموم شد بریم.
قبل از حسین صدای آشنایی گفت:
- کجا با این عجله؟!
برگشتم سمتشون نمیشناختمش، ولی صداش آشنا به نظر اومد. پنج نفر بودن یکیشون واسه یکی که معلوم بود رئیسشونه صندلی آورد و یارو نشست.
قیافه دو تا از افرادش آشنا به نظر میاومدن. خودِ رئیسشون هم یه کم فقط که گفت:
- نگفتین کجا، ما تازه اومدیم.
رو به من ادامه داد:
- به ببین کی اینجاست! زینب احمدی عروس خانواده ملکی، به جا نمیاری نه؟
مشکوک نگاهش کردم که حسین گفت:
- دانیال پلیسها دنبالتن و تو راه به راه توی شهر راحت میچرخی... .
پسرِ که اسمش دانیال بود گفت:
- آقا ممد حسین گیر نده، اومدیم زنم رو ببریم.
حسین با اخم گفت:
-اشتباه اومدی راهت رو بکش برو.
دانیال: نه اتفاقا درست اومدم خب عروسم رو بدین من برم.
فک کردم با حنانهس، اما وقتی که به من اشاره کرد حسین خواست بره سمتش که جلوش رو گرفت.
من که بودم نمیزارم این چرندیات رو به زبون بیاره خواستم به سمتش برم که خودش بلند شد و به سمتم اومد.
و در همون حال به اون دو نفر که حسین رو گرفته بودن گفت:
- طاهر شروین ولش کنین.
چقدر این اسمها آشنائن، کجا شنیدم این اسمها رو؟! قیافه متفکرم رو که دید ادامه داد:
- آره باید هم نشناسی، چون قرار بود تو مال من باشی نه حمید کثافط.
اخمی کردم اونقدر بود که دانیال چند قدم عقب رفت که یه دفعه خندید و گفت:
- چه علاقهای هم بهش دار، پس علاقه من به تو چی میشه؟
پوزخندی زدم و گفتم:
- بله که بهش علاقه دارم شما رو هم نه میشناسم نه دلم میخواد حتی بهتون نگاه کنم چه برسه به علاقه!
آخرین ویرایش توسط مدیر: