- Jun
- 200
- 845
- مدالها
- 2
(زینب)
همه چی خوب بود، شام رو چون تعداد زیاد بود، داخل حیاط خوردیم و حالا همه توی سالن پذیرایی اصلی نشسته بودیم و پدربزرگ و آقاجون مثل اینکه میخواستن ارث بدن.
ارث همه داده شد و آخری منم تا جایی هم که میدونم دیگه فکر نکنم ارثی مونده باشه، هر چند من کلا چیزی هم نمیخوام.
امیرمهدی: آقاجون فکر نکنم دیگه ارثی باشه که بخواین به زینب بدین.
- چندان هم مهم نیست.
امیرمهدی: مهم نیست؟ جوری میگی که انگار اصلا ارثی نمیخوای اما چرا؟
- آره مهم نیست، فرقی نمیکنه، چون من دوست دارم چیزهایی که قرار داشته باشم خودم به دستشون بیارم.
امیرمهدی: اوه!
آقاجون: زینب خانوم کارش سختتَر باید بین دو چیز یکی رو انتخاب کنه.
آرشام: یعنی یه جور دوراهی درسته؟
آقاجون: درسته، خب من شنیدم سردسته کسایی که شما رو دزدیدن حمیدِ درسته زینب؟
هنگ کردم از کجا میدونست اصلا از کجا فهمید؟
بابا: آقاجون اگه اجازه بدین آخر سر من قضیه اصلی رو به همه میگم شما اول دو راهی رو بگین.
همه شوکه بودن و یه جوری نگاه میکردن، البته به جز اونهایی که میدونستن.
آقاجون: باشه میزاریم برای بعد... .
بعد هم رو به عمو نوید ادامه داد.
- نوید اون فلش رو بزن به تلویزیون تا ببینن... .
عمو نوید: چشم.
عمو نوید فلشی رو به تلویزیون آخرین مدل زد. کنجکاو بودم این دوراهی چیه یعنی؟
عمو نوید تلویزیون رو روشن کرد و نشست.
کسی داشت فیلم میگرفت اول از یه کوچه میگذشت تا به یه در نقرهای خیلی خوشگل و بزرگ رسید.
در اتوماتیک باز شد و حیاطش نمایان شد.
وای خدا اینجا بهشت بود انگار! خیلی بزرگ و خوشگل بود، اصلا معرکه بود!دهن نه تنها من، بلکه همه باز بود.
درختها یه طرف بودن و یه طرف دیگه یه باغچه خیلی زیبا با گلهای رنگارنگ قشنگ.
طرفی که درخت بود تقریباً فک کنم بیست متر اون طرفترش یه استخر بزرگ بود.
بعد از گذشت از حیاطی که سنگفرش شده بود که دیگه درخت و باغچهای نبود. طرف چپ جای پارک ماشینها به پارکینگ بزرگ بود.
طرف راست یه کلبه پنجاهمتر دورتر که از اون نمای دور خیلی خوشگل بود، دورش سبز بود و دو تا درخت پشتش و طرف راستش هم کمی گل رز قرمز بود و چراغ های پایه بلندی که حیاط رو نورانی کرده بودن واقعا معرکه و زیبا بود.
در خانه که طلایی بود و انگار واقعا از طلا ساخته شده باز شد و کسی که داشت فیلم میگرفت وارد خونه شد.
فکم افتاد، خونه که چه عرض کنم قصر بود بیرونش کاخ داخلش مثل قصر بزرگ بود.
مبلهای سلطنتی به رنگ طلایی و کرم و میزهای قهوهای روشن پردههای طلایی که از زیبایی برق میزدن.
پایین ده تا اتاق مجهز و شیک و سِت داشت بالا هم همینطور.
آشپزخونهای مجهز و کامل ام دی اف واقعا در یه کلام فوقالعاده بود.
طبقه بالا به سمت ته راه بود که یه در بود، رفت بازش کرد و وارد شد. مثل سالن ورزشی آقاجون مجهز به همه چی ولی کوچکتر بود.
خیلی قشنگ بود خیلی عالی اصلا باید دست مریزاد گفت به مهندس و طراحش.
از خونه خارج شد و به سمت پشت خونه حرکت کرد که با یه منظره شگفت انگیز روبهرو شدیم یه زمین بسکتبال و بیست متر اون طرفتر یه زمین فوتبال مجهز و کامل.
یکی باید بیاد دهنهای ما رو از زمین جمع کنه انقدر ندید بدید بازی درمیآوریم، ولی واقعا این یکی خیلی فرق داشت بعد از زمین فوتبال یه استخر بزرگ بود که آدم دلش میخواست بره شنا فقط... .
دوربین خاموش شد نفسی کشیدم فکر کردم تموم شد، ولی این دفعه از طریق پهپاد داشتن خونه رو نشون میدادن که شب بود.
کل خونه و حیاط همه جا نورانی بود خیلی قشنگ بود در شب مثل رویا میمونه.
کل خونه نشون داد و یه جا متمرکز شد که کمکم انگار سقف داشت باز میشد و سالن ورزشی رو نشون داد و چراغهاش هم روشن بود و خیلی قشنگ بود.
بهیاد به سمت سقف خونه رفت و کمی بعد یه چیزی کنار رفت و استخرهایی از آب مشخص شدن.
آب روی سقف خونه مگه داریم مگه میشه محو خونه بودم که امیرمهدی گفت: این کاخِ یا قصر عجب جایی لامصب خیلی قشنگه.
آقاجون: آره قشنگه، خب بریم سراغ دوراهی.
من هنوز تو شوک اون خونهم! خیلی قشنگه بود، من که عاشقش شدم!
همه چی خوب بود، شام رو چون تعداد زیاد بود، داخل حیاط خوردیم و حالا همه توی سالن پذیرایی اصلی نشسته بودیم و پدربزرگ و آقاجون مثل اینکه میخواستن ارث بدن.
ارث همه داده شد و آخری منم تا جایی هم که میدونم دیگه فکر نکنم ارثی مونده باشه، هر چند من کلا چیزی هم نمیخوام.
امیرمهدی: آقاجون فکر نکنم دیگه ارثی باشه که بخواین به زینب بدین.
- چندان هم مهم نیست.
امیرمهدی: مهم نیست؟ جوری میگی که انگار اصلا ارثی نمیخوای اما چرا؟
- آره مهم نیست، فرقی نمیکنه، چون من دوست دارم چیزهایی که قرار داشته باشم خودم به دستشون بیارم.
امیرمهدی: اوه!
آقاجون: زینب خانوم کارش سختتَر باید بین دو چیز یکی رو انتخاب کنه.
آرشام: یعنی یه جور دوراهی درسته؟
آقاجون: درسته، خب من شنیدم سردسته کسایی که شما رو دزدیدن حمیدِ درسته زینب؟
هنگ کردم از کجا میدونست اصلا از کجا فهمید؟
بابا: آقاجون اگه اجازه بدین آخر سر من قضیه اصلی رو به همه میگم شما اول دو راهی رو بگین.
همه شوکه بودن و یه جوری نگاه میکردن، البته به جز اونهایی که میدونستن.
آقاجون: باشه میزاریم برای بعد... .
بعد هم رو به عمو نوید ادامه داد.
- نوید اون فلش رو بزن به تلویزیون تا ببینن... .
عمو نوید: چشم.
عمو نوید فلشی رو به تلویزیون آخرین مدل زد. کنجکاو بودم این دوراهی چیه یعنی؟
عمو نوید تلویزیون رو روشن کرد و نشست.
کسی داشت فیلم میگرفت اول از یه کوچه میگذشت تا به یه در نقرهای خیلی خوشگل و بزرگ رسید.
در اتوماتیک باز شد و حیاطش نمایان شد.
وای خدا اینجا بهشت بود انگار! خیلی بزرگ و خوشگل بود، اصلا معرکه بود!دهن نه تنها من، بلکه همه باز بود.
درختها یه طرف بودن و یه طرف دیگه یه باغچه خیلی زیبا با گلهای رنگارنگ قشنگ.
طرفی که درخت بود تقریباً فک کنم بیست متر اون طرفترش یه استخر بزرگ بود.
بعد از گذشت از حیاطی که سنگفرش شده بود که دیگه درخت و باغچهای نبود. طرف چپ جای پارک ماشینها به پارکینگ بزرگ بود.
طرف راست یه کلبه پنجاهمتر دورتر که از اون نمای دور خیلی خوشگل بود، دورش سبز بود و دو تا درخت پشتش و طرف راستش هم کمی گل رز قرمز بود و چراغ های پایه بلندی که حیاط رو نورانی کرده بودن واقعا معرکه و زیبا بود.
در خانه که طلایی بود و انگار واقعا از طلا ساخته شده باز شد و کسی که داشت فیلم میگرفت وارد خونه شد.
فکم افتاد، خونه که چه عرض کنم قصر بود بیرونش کاخ داخلش مثل قصر بزرگ بود.
مبلهای سلطنتی به رنگ طلایی و کرم و میزهای قهوهای روشن پردههای طلایی که از زیبایی برق میزدن.
پایین ده تا اتاق مجهز و شیک و سِت داشت بالا هم همینطور.
آشپزخونهای مجهز و کامل ام دی اف واقعا در یه کلام فوقالعاده بود.
طبقه بالا به سمت ته راه بود که یه در بود، رفت بازش کرد و وارد شد. مثل سالن ورزشی آقاجون مجهز به همه چی ولی کوچکتر بود.
خیلی قشنگ بود خیلی عالی اصلا باید دست مریزاد گفت به مهندس و طراحش.
از خونه خارج شد و به سمت پشت خونه حرکت کرد که با یه منظره شگفت انگیز روبهرو شدیم یه زمین بسکتبال و بیست متر اون طرفتر یه زمین فوتبال مجهز و کامل.
یکی باید بیاد دهنهای ما رو از زمین جمع کنه انقدر ندید بدید بازی درمیآوریم، ولی واقعا این یکی خیلی فرق داشت بعد از زمین فوتبال یه استخر بزرگ بود که آدم دلش میخواست بره شنا فقط... .
دوربین خاموش شد نفسی کشیدم فکر کردم تموم شد، ولی این دفعه از طریق پهپاد داشتن خونه رو نشون میدادن که شب بود.
کل خونه و حیاط همه جا نورانی بود خیلی قشنگ بود در شب مثل رویا میمونه.
کل خونه نشون داد و یه جا متمرکز شد که کمکم انگار سقف داشت باز میشد و سالن ورزشی رو نشون داد و چراغهاش هم روشن بود و خیلی قشنگ بود.
بهیاد به سمت سقف خونه رفت و کمی بعد یه چیزی کنار رفت و استخرهایی از آب مشخص شدن.
آب روی سقف خونه مگه داریم مگه میشه محو خونه بودم که امیرمهدی گفت: این کاخِ یا قصر عجب جایی لامصب خیلی قشنگه.
آقاجون: آره قشنگه، خب بریم سراغ دوراهی.
من هنوز تو شوک اون خونهم! خیلی قشنگه بود، من که عاشقش شدم!
آخرین ویرایش توسط مدیر: