جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

تکمیل شده [ آرامش بودنت] اثر « عسل کورکور کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته رمان‌های تکمیل شده توسط Asal85 با نام [ آرامش بودنت] اثر « عسل کورکور کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 10,383 بازدید, 259 پاسخ و 20 بار واکنش داشته است
نام دسته رمان‌های تکمیل شده
نام موضوع [ آرامش بودنت] اثر « عسل کورکور کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Asal85
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Asal85

Asalkorkor

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
200
845
مدال‌ها
2
(زینب)
همه چی خوب بود، شام رو چون تعداد زیاد بود، داخل حیاط خوردیم و حالا همه توی سالن پذیرایی اصلی نشسته بودیم و پدربزرگ و آقاجون مثل این‌که می‌خواستن ارث بدن.
ارث همه داده شد و آخری منم تا جایی هم که می‌دونم دیگه فکر نکنم ارثی مونده باشه، هر چند من کلا چیزی‌ هم نمی‌خوام.
امیرمهدی: آقاجون فکر نکنم دیگه ارثی باشه که بخواین به زینب بدین.
- چندان هم مهم نیست.
امیرمهدی: مهم نیست؟ جوری میگی که انگار اصلا ارثی نمی‌خوای اما چرا؟
- آره مهم نیست، فرقی نمی‌کنه، چون من دوست دارم چیزهایی که قرار داشته باشم خودم به دستشون بیارم.
امیرمهدی: اوه!
آقاجون: زینب خانوم کارش سخت‌تَر باید بین دو چیز یکی رو انتخاب کنه.
آرشام: یعنی یه جور دوراهی درسته؟
آقاجون: درسته، خب من شنیدم سردسته کسایی که شما رو دزدیدن حمیدِ درسته زینب؟
هنگ کردم از کجا می‌دونست اصلا از کجا فهمید؟
بابا: آقاجون اگه اجازه بدین آخر سر من قضیه اصلی رو به همه میگم شما اول دو راهی رو بگین.
همه شوکه بودن و یه جوری نگاه می‌کردن، البته به جز اون‌هایی که می‌دونستن.
آقاجون: باشه می‌زاریم برای بعد... .
بعد هم رو به عمو نوید ادامه داد.
- نوید اون فلش رو بزن به تلویزیون تا ببینن... .
عمو نوید: چشم.
عمو نوید فلشی رو به تلویزیون آخرین مدل زد. کنجکاو بودم این دوراهی چیه یعنی؟
عمو نوید تلویزیون رو روشن کرد و نشست.
کسی داشت فیلم می‌گرفت اول از یه کوچه می‌گذشت تا به یه در نقره‌ای خیلی خوشگل و بزرگ رسید.
در اتوماتیک باز شد و حیاطش نمایان شد.
وای خدا این‌جا بهشت بود انگار! خیلی بزرگ و خوشگل بود، اصلا معرکه بود!دهن نه تنها من، بلکه همه باز بود.
درخت‌ها یه طرف بودن و یه طرف دیگه یه باغچه خیلی زیبا با گل‌های رنگارنگ قشنگ.
طرفی که درخت بود تقریباً فک کنم بیست متر اون طرف‌ترش یه استخر بزرگ بود.
بعد از گذشت از حیاطی که سنگ‌فرش شده بود که دیگه درخت و باغچه‌ای نبود. طرف چپ جای پارک ماشین‌ها به پارکینگ بزرگ بود.
طرف راست یه کلبه پنجاه‌متر دورتر که از اون نمای دور خیلی خوشگل بود، دورش سبز بود و دو تا درخت پشتش و طرف راستش هم کمی گل رز قرمز بود و چراغ های پایه بلندی که حیاط رو نورانی کرده بودن واقعا معرکه و زیبا بود.
در خانه که طلایی بود و انگار واقعا از طلا ساخته شده باز شد و کسی که داشت فیلم می‌گرفت وارد خونه شد.
فکم افتاد، خونه که چه عرض کنم قصر بود بیرونش کاخ داخلش مثل قصر بزرگ بود.
مبل‌های سلطنتی به رنگ طلایی و کرم و میز‌های قهوه‌ای روشن پرده‌های طلایی که از زیبایی برق می‌زدن.
پایین ده تا اتاق مجهز و شیک و سِت داشت بالا هم همین‌طور.
آشپزخونه‌ای مجهز و کامل ام دی اف واقعا در یه کلام فوق‌العاده بود.
طبقه بالا به سمت ته راه بود که یه در بود، رفت بازش کرد و وارد شد. مثل سالن ورزشی آقاجون مجهز به همه چی ولی کوچک‌تر بود.
خیلی قشنگ بود خیلی عالی اصلا باید دست مریزاد گفت به مهندس و طراحش.
از خونه خارج شد و به سمت پشت خونه حرکت کرد که با یه منظره شگفت انگیز روبه‌رو شدیم یه زمین بسکتبال و بیست متر اون طرف‌تر یه زمین فوتبال مجهز و کامل.
یکی باید بیاد دهن‌های ما رو از زمین جمع کنه انقدر ندید بدید بازی درمی‌آوریم، ولی واقعا این یکی خیلی فرق داشت بعد از زمین فوتبال یه استخر بزرگ بود که آدم دلش می‌خواست بره شنا فقط... .
دوربین خاموش شد نفسی کشیدم فکر کردم تموم شد، ولی این دفعه از طریق پهپاد داشتن خونه رو نشون می‌دادن که شب بود.
کل خونه و حیاط همه جا نورانی بود خیلی قشنگ بود در شب مثل رویا می‌مونه.
کل خونه نشون داد و یه جا متمرکز شد که کم‌کم انگار سقف داشت باز می‌شد و سالن ورزشی رو نشون داد و چراغ‌هاش هم روشن بود و خیلی قشنگ بود.
بهیاد به سمت سقف خونه رفت و کمی بعد یه چیزی کنار رفت و استخرهایی از آب مشخص شدن.
آب روی سقف خونه مگه داریم مگه میشه محو خونه بودم که امیرمهدی گفت: این کاخِ یا قصر عجب جایی لامصب خیلی قشنگه.
آقاجون: آره قشنگه، خب بریم سراغ دوراهی.
من هنوز تو شوک اون خونه‌م! خیلی قشنگه بود، من که عاشقش شدم!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Asalkorkor

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
200
845
مدال‌ها
2
(حمید)
خونه‌ی فوق‌العاده‌ و معرکه‌ای بود عالی و شگفت انگیز.
آقاجون: خب قبل از دوراهی، زینب دخترم اون چیزی رو که دوست داری انتخاب کن من پشت انتخابت ایستادم.
حدس زدن دوراهی با دونستن حقایق واسه من یکی سخت بود. نگران اینم زینب چی رو انتخاب می‌کنه.
بعد کمی مکث ادامه داد.
- بین این خونه و... حمید کدوم رو انتخاب می‌کنی؟
زینب معلوم بود شوکه شده از این حرف پدربزرگش که به خودش اومد. اضطراب داشتم نکنه من رو پَس بزنه؟!
زینب: معلوم هست چی میگین اصلا؟!منظورتون چیه که من باید بین حمید و این خونه یکی رو انتخاب کنم می‌شه واضح بگین متوجه بشم!
آقاجون: ببین دخترم یعنی این‌که یا حمید رو انتخاب می‌کنی یا خونه رو،
اگه حمید رو انتخاب می‌کنی این خونه دیگه مال تو نیست ولی اگه این خونه رو انتخاب کنی باید قید حمید رو بزنی.
یعنی چی منظورش الان به من بود من زینب رو آسون به دست نیوردم که بخوام از دستش بدم دستم رو مشت کردم و سکوت کردم تا زینب جواب بده. یه نگاه بهم کرد از قیافه‌م معلوم بود عصبی و پریشونم، لبخندی بهم زد و رو به پدربزرگش با لحن پر اطمینانی گفت:
- اول این‌که جوابتون من حمید رو انتخاب می‌کنم،
دوم این‌که شما می‌دونین کسی نمی‌تونه من رو مجبور به ازدواج زوری با کسی که نمی‌خوامش کنه، من حمید رو دوست دارم که قبول کردم باهاش ازدواج کنم و اون رو با هیچ چیز توی دنیا عوضش نمی‌کنم. برام هم اهمیت نداره که کجا زندگی می‌کنم، داخل قصر یا یه خونه‌ی قدیمی و به درد نخور مهم اینه که اون رو دارم.
علیرضا: تو گفتی کسی مجبورت نمی‌تونه بکنه، همه هم می‌دونن به حسام علاقه‌ای نداشتی پس چرا باهاش خواستی ازدواج کنی؟
همه به زینب خیره شدن که به حسام نگاه کرد لبخندی زد و گفت:
- این مال گذشته‌س و به من و حسام مربوطه، حتما چیزی بود این وسط بوده، تو از کجا می‌دونی؟ مثلا چی بود؟
بقیه نگاهی بهشون کردن که آقاجون گفت:
- پس حدسم درست بود ولی کارتون اشتباه بود.
زینب: ولی تنها راه همین بود.
امیرمهدی: بگین قضیه چیه ما هم بفهمیم.
حسام: نیاز نیست هر چیزی رو یه بچه بدونه.
آرشام: که ما شدیم بچه؟
آقاجون رو به زینب گفت:
- امیدوارم حسی که تو به حمید داری متقابل باشه.
من که جرعت بیشتری با حرف‌های زینب گرفته بودم گفتم:
- غیر از این ‌هم نیست من زینب رو بیشتر از هر کسی توی زندگیم دوست دارم و این‌که قسم می‌خورم خوشبختش کنم.
ماکان: در این که شکی نیست، ثابت شده هم هست.
منظورش به توی کلانتری بود.
سامان: چرا دو پهلو حرف می‌زنین یه چی بین شماها هست.
امیرمهدی: این‌ها رو ول کن... .
رو به من ادامه داد.
-‌ بابا ایول بهت عجب جربزه‌ای داری جلوی همه به دوست داشتنت اعتراف می‌کنی، خداروشکر مثل بعضی‌ها نیستی.
اشاره‌ای به پسرها کرد، لبخندی زدم و به زینب نگاه کردم که با لبخندش چال‌های روی صورتش نمایان شدن و خوشگل‌ترش کرده بود.
دخترها عجیب به نامزد یا شوهراشون نگاه می‌کردن.
یه دفعه همه با هم گفتن: یاد بگیرین.
و باعث خنده جمع شد.
آرشام: حالا با این خونه چی‌کار می‌کنین واقعا خونه‌ی خفنیِ.
آقاجون: اگه همه موافق باشن اون‌جا می‌شه جایی برای تفریح شماها و این‌که مطلق به کسی نیست.
همه موافقت کردن.
آقاجون ادامه داد:
- و این‌که من به تنهایی اون خونه رو درست نکردم، جناب ریاحی بزرگ هم کمک کردن و این یه مکان برای تفریح هم شما و هم نوه‌های ایشون هست و این‌که این مکان هم در تهران قرار دارد.
آرشام: اها پس خوبه.
لبخند شیطنت آمیزی زد و یه چشمک به امیرمهدی زد و ادامه داد:
- مگه نه عشقم؟
امیرمهدی که منظورش رو گرفت گفت:
-آره عالیه.
علیرضا: بیا این‌ها از الان دارن نقشه می‌کشن واسه این‌که چیکار کنن توی اون خونه... .
حسام: آره اگه به این‌ها باشه کل تهران رو دعوت می‌کنن و موز میدن.
امیرمهدی: این‌طوری هم که میگین دیگه نیست.
آقاجون: خوب بسه دیگه... .
و رو به پدر زینب ادامه داد.
- محمد تو چی می‌خواستی بگی؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Asalkorkor

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
200
845
مدال‌ها
2
(زینب)
همه زل زدیم به بابا که بلند شد و گفت:
- خب راستش یه خلاصه کوتاه میگم دیگه خودتون متوجه بقیه‌ش میشین.
مکثی کرد و ادامه داد:
- همین‌طور که بعضی‌هاتون می‌دونن من چند سالی می‌شه رئیس ستاد بزرگ ماموران مخفی مبارزه با خلافکار‌ها در اهواز هستم و این‌که به خاطر شغلم خانواده‌م در خطر قرار می‌گیرن، مدتی بود که فهمیدم قصد دزدیدن دخترها رو دارن به خاطر همین دستور دادم افراد خودم اون‌ها رو بدزدن، یه جورایی با این‌کار ازشون محافظت کردم و از اولش همه چی یه نقشه بود و بین چهار تا از دخترها و چهار تا از پسرها صیغه‌ی موقت خونده شد که راحت‌تر باشن. سخت بود ولی با کمک مینا و سوسن همه چی خوب پیش رفت و این‌که سرطان داشتن زینب یا اون توده‌ای که گفتن توی سرشه هیچ ربطی به کسی نداره و هیچ‌ک.س دخالتی نداشته، الان ‌هم که دخترها سلامت هستن و ازدواج کردن با اون مامورهای به ظاهر دزد.
شوکه شدم هم من هم بقیه، مخصوصا من و زهرا!
زهرا واسه مینا خط و نشون می‌کشید.
- یعنی چی الان بابا؟ یعنی مینا و سوسن تمام این مدت می‌دونستن که... .
بابا: آره می‌دونستن.
- ولی آخه چه جوری؟
خب حالا من یه سوال دارم، شغل شما بابا و حمید و پسرها چیه؟
بابا: تو که می‌دونی!
- نه نمی‌دونم، واقعا گیج شدم شما که یه بار میگی درس کامپیوتر خوندم و توی شرکت کار می‌کنم حالا برگشتین می‌گین رئیس مامور مخفی‌ها هستین،
حمید هم که یه بار میگن خلافکارِ، یه بار پلیسِ، یه بار مهندس، یه بار هم استاد دانشگاه الان هم که شما میگین مامور مخفی به خدا گیج شدم! موندم کدوم شغلتون واقعیه؟ اصلا با عقل جور در نمیاد.
بابا: تمام چیز‌هایی که درباره‌ی من گفتی درسته، حمید هم فقط مامور مخفی و مهندس بقیه اون شغل‌ها هم واسه رد گم کنی، این چند شغل رو مجبور شد فعالیت داشته باشه.
مینا: آخ آخ چه کتک‌هایی که از زینب و زهرا خوردن.
زهرا: خب حالا نوبتی هم باشه نوبت توئه زینب، حاضری؟
- اهوم.
علی: مینا کارت ساخته‌س.
مینا: ولی بدون شوخی نقشه آخری که زینب واسه فرار کشید خیلی خفن بود.
آرشام: چه نقشه‌ای کشید مگه؟ راستی اون وقت پسرها مگه این‌ها رو ندزدیدن پس چرا باید کتک بخورن ازشون.
- قضیه‌ش طولانیه... .
نقشه‌ش مثل این مامورهای خارجی هست واسه فرار دقیق همون‌ها.
امیرمهدی: اوه، ولی ایول این همه شغل اون‌ هم یه نفر زیادیه ما روی همون شغل موندیم مردم پنج تا پنج تا شغل دارن.
آرشام: همه که مثل من و تو بیکار و علاف نیستن بشینن توی خونه فقط بخورن و بخوابن.
امیرمهدی: آره والا راست میگی همش‌ هم تقصیر توئه اگه نمی‌گفتی بی‌خیال درس و کار الان من هفت تا شغل داشتم.
آرشام: تو گلوت گیر کنن هفت تا شغل واسه چیه؟! تو همون یکی رو درست انجام بده هفت تا پیش کش.
امیرمهدی: حالا خوبه من اون یکی رو هم بهتر از تو انجام میدم.
همه خندیدن به کل کل های دو پسر عمو ولی من کاملا در گیجی به سر می‌بردم.
خلاصه امشب هم به خوبی تموم شد و به منم ارثی نرسید، ولی قرارِ یه بیمارستان بسازن که من داخلش کار کنم و با اصرار زیاد من قرار به جای بیمارستان یه مدرسه در یه روستا که مدرسه‌ای نداره بسازن تا بچه‌ها بتونن درس بخونن و موفق بشن.
***
امروز باید برمی‌گشتیم خونه‌ی خودمون حمید هم باید می‌رفت دنبال کارهای عروسی و... .
توی این مدت با حمید درمورد مسیح و حنانه صحبت کردم که فهمیدم زیاد هم مخالف نیست، فقط تا حنانه درسش تموم بشه ازدواج نمی‌کنه و این‌که مسیح باید تا چند سالی صبر کنه. تا اون موقعه مسیح هم درسش تموم و مطبش رو هم زده و خوش شانسی مسیح هم اینِ که حنانه باید بقیه درسش رو دانشگاه اهواز بخونه
و قرارِ بشه منشی آقای دکتر مسیح خان، بعد از مراسم عروسی ما، قرارِ یه هفته بعد برن خواستگاری فاطمه برای حسین، از اولش هم حدسش رو می‌زدم که همدیگه رو بخوان.
و این‌که حسین انقدر هوله که مادرش رو مجبور کرد زنگ بزنه به خانواده دختر و بگه که دخترتون رو حسین می‌خواد و قرار از الان واسه چند وقت دیگه گذاشته شد.
همه چی خیلی زود گذشت، همه خوشحال بودن و بالاخره دخترهاشون دارن عروس میشن.
همه در تلاطم عروسی بودن و روز خلوتی وجود نداشت و قرار بر این شد که دخترها برای مراسم عروسی خودشون برن خرید و پسرها هم خودشون.
پسرها هم که معلوم بود از خداشونه احتمالا می‌دونستن خرید کردن دخترها چقدر طول می‌کشه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Asalkorkor

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
200
845
مدال‌ها
2
***
پوستم کنده شد زیر دست آرایشگر،
امروز روز عروسی و الان نزدیک شش ساعته زیر دست آرایشگرم.
دخترها وضعشون بهتر از من نیست و دم به دقیقه صدای یکیمون بلند می‌شه.
اوف بالاخره تموم شد، با یکی از خانونم‌های داخل آرایشگاه لباسم رو پوشیدم خیلی قشنگ بود.
از اتاق پرو خارج شدم و کفش‌های پاشنه ده سانتی‌م رو پوشیدم با این‌که زیادی پاشنه داشت ولی راحت بودم.
ولی من موندن ریحانه و مینا و سیتا و سوسن چطور با اون کفش‌های پاشنه بیست سی سانتی می‌خوان راه برن؟
با صدای دخترا شوکه بهشون خیره شدم خیلی خوشگل و جیگر شده بودن.
ریحانه جیغ آرومی کشید و گفت:
- وای دختر چه هلویی شدی کثافط، خیلی خیلی خوشگل شدی حمید چطور می‌خواد دووم بیاره تا آخر شب؟!
- ریحا... نه؟!
ریحانه: جونم عزیزم والا راست میگم... .
بقیه هم حرفش رو تایید کردن.
- ولی فکر نکنم شوهرهای گرامی شما یه ساعت هم بتونن تحملتون کنن، مخصوصا آرمین و ایمان،
سجاد و رامین شاید بتونن دو ساعت خودشون رو نگه دارن.
دخترها سرخ شدن و من و دخترهایی که توی آرایشگاه بودن زدیم زیره خنده.
یکی از دخترهای آرایشگاه گفت:
- آقایون داماد اومدن.
راه افتادیم که ریحانه گفت:
- بچه‌ها شنل‌هاتون رو بندازین سرتون ببینم تشخیص میدن یا نه.
- ول‌ کن این مسخره بازی‌ها رو... .
سوسن: زینب یه کم رمانتیک باش.
پوفی کشیدم و شنلم رو روی صورتم کشیدم فاطی و نیلو همراهمون اومده بودن.
نیلو جلوتر از همه رفت و گفت:
- خب آقایون هر کی دست عروسش ‌رو بگیره ببره.
آرمین: خب بزرگ‌ترها مقدم‌ترن، از آقا ایمان شروع کنین بهتره... .
لحنش پر از شیطنت بود.
ایمان: من مثل تو نیستم خانومم رو نشناسم، عشقم دستت چی ‌شده؟
سیتا به دستش نگاه می‌کنه که ایمان سمتش میره و میگه:
- هیچی نبود.
سیتا: من رو دست می‌اندازی؟
ایمان: نه عشقم.
آرمین: نامردی کردی آقا ایمان، خانومم شما دستت رو نمی‌گیری بالا.
ریحانه: نه... .
آرمین: همچین فرقی هم نمی‌کرد.
آرمین رفت طرف ریحانه.
سجاد: آقا حمید نوبت شماست.
حمید: چشم(خطاب به من) میگم زینب؟
- هوم؟
حمید می‌خنده و حینی که به طرفم میاد میگه: هیچی.
سجاد: جرزنی کردین.
مینا: آقا سجاد یعنی من رو نمی‌شناسی؟
سجاد شاد و شنگول به طرف مینا رفت و گفت:
- چرا عزیزم مگه می‌شه نفس خودم رو نشناسم؟
سوسن: رامین خان احتمالا من رو فراموش کردی؟
رامین به طرفش میره و میگه:
- محاله زندگیم خواستم بیام صدای مینا دراومد، وگرنه اولین نفر من می‌خواستم بیام... .
هر کی سوار ماشین خودش شد، حالا این‌جا قضیه از چه قرارِ نمی‌دونم که چرا نیلو با فاطی و حسین نیومد و رفت با مهیاد، احتمالا خبریه.
سوار ماشین شدیم قبل از حرکت حمید شنلم رو کنار زد و گفت:
- خیلی خوشگل شدی نفسم، خوشحالم که بالاخره مال من شدی.
لبخندی زدم خودش هم توی اون کت و شلوار مشکی خوشگل شده بود.
پیشونیم رو بوسید و زیر لب آروم گفت:
- چطور تا آخر شب تحمل کنم.
خودم رو به نشنیدن زدم و سرم و انداختم پایین که از چشمش دور نموند.
حمید: مثل این‌که تو هم مشتاقی به نظرم بی‌خیال مراسم یه راست بریم سر خونه زندگیمون نه؟
با خجالت آروم و پر حرص اسمش رو صدا زد که بلند خندید و گفت:
- جانم؟
- بریم دیر می‌شه.
حمید: تالار یا... .
وسط حرفش پرید و گفتم:
- حمی... د!
حمید: باشه عزیزم حرص نخور.
بالاخره راه افتاد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Asalkorkor

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
200
845
مدال‌ها
2
بعد از گرفتن عکس حرکت کردیم سمت تالار بزرگی که قرار بود میزبان پنج تا عروسی باشه.
بعد از بیست مین رسیدیم و همزمان شد با رسیدن بقیه ماشین‌ها پیاده شدیم.
اول ایمان حرکت کرد بعد ما پشتش و بعد هم بقیه با همه که اکثرا فامیل‌های دو طرف بودن سلام و خوش آمدگویی کردیم و به سمت جایگاه رفتیم.
وسط نشستیم آرمین و ریحانه یه طرف حمید قرار گرفتن و سیتا و ایمان کنار من، سجاد و مینا کنار ایمان، سوسن و رامین هم کنار ریحانه.
ایمان خم شد طرف سیتا و جوری که من بشنوم گفت:
- زینب خانوم بالاخره ازدواج کردی حالا باید منتظر دخمل شما عسل خانوم باشیم.
- تو باز شروع کردی ایمان.
ایمان: راست میگم دیگه عقده مونده سر دلم.
- خب اسم بچه خودت رو بزار عسل.
ایمان: نچ نمی‌شه مگه نه آقا داماد؟
حمید: بله درسته منتظر عسل باباش باشیم.
- نکنه تو هم می‌خوای اسم دختر نداشته‌ت رو بزاری عسل.
حمید: آره من از همون بچگی همین انتخابم بوده و هست.
ایمان: ایول، پدرش هم که موافقه.
- تعریف چی رو می‌کنین شما همین وسط می‌کشمتون،
باشه آقا ایمان ولی یه شرط داره تو هم باید اسم پسرت رو بزاری سورن.
صورتش رو جمع کرد و گفت:
- چی بزارم؟ نخیرم.
سیتا: چرا نخیر اتفاقا خیلی قشنگه من می‌زارمش.
- ایول هم عقیده‌ایم.
سیتا: حالا بی‌خیال این حرف‌ها، فعلا خیلی زودِ.
- نظر منم همینِ.
ایمان: به نظر من تازه دیر هم کردی.
نزدیک بود جیغ بکشیم از دستش چه حرف‌ها که نمی‌زنه.
سیتا: ایمان خان ساکت می‌شی یا ساکتت کنم؟
ایمان: بیا از بس با زینب پریدی شدی لنگه خودش.
- تا دلش هم بخواد.
سیتا: می‌خواد.
بعد از این‌که اومدن و تبریک گفتن آقایون رفتن بیرون،
عروس‌ها رفتن وسط به جز من که به زور دخترها یه دور رفتم وسط، ولی خدایی همین که نمی‌رفتم ثواب داشت با این‌که نمی‌دونستم‌، ولی سعی کردم خوب باشه و تا حدودی خوب بود.
بعد از صرف شام نوبت عروس و داماد شد برن وسط و این وسط من از صندلی نمی‌خواستم جدا بشم.
ایمان: خَرِ اگه به جای این‌که می‌رفتی کلاس‌های مختلف رزمی چند جلسه کلاس رقص می‌رفتی الان واسه خودت استادی بودی.
- خب علاقه نداشتم.
مینا: ولی بالاخره به دردت می‌خورد، یه جلسه با من می‌اومدی می‌رقصیدیم یاد می‌گرفتی.
حمید: خب حالا خودم یادِ خانومم می‌دم.
ایمان: جون، بلکه خودت هم یادش بدی... .
- بیا حالا شما هی بگین آقا اصلا من نمیام.
حمید: نمی‌شه عزیزم.
در گوشم ادامه داد:
- تو فقط باش بقیه‌ش با من.
لبخندی زدم که ایمان گفت:
- در گوشی نداشتیم.
حمید: خصوصی بود.
سیتا: اوه، خب حالا بلند شین بریم.
هر کی با عروسش رفت وسط.
حمید دستش رو دراز کرد و دستم رو توی دستش گذاشتم و رفتیم وسط چراغ‌ها کم و بیش روشن بود و زوج ها همه وسط بودن... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Asalkorkor

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
200
845
مدال‌ها
2
حمید خیلی قشنگ می‌رقصید.
حمید: با من حرکت کن.
تا چند دور رقصیدیم و اهنگ قطع شد و یه اهنگ ملایم پخش شد.
حمید پیشونیم رو بوسید.
- می‌دونم دوست داشتن به گفتن نیست و باید نشون بدی و هر چقدر هم بگم بازم کم گفتم، نمی‌دونم واقعا قبل از اومدنت توی زندگیم چطوری زندگی می‌کردم و حدس می‌زنم کِسِل کننده، ولی الان که تو رو دارم همه چیز برام لذت بخشه و به جز تو دیگه هیچ‌ک.س رو نمی‌خوام.
فقط من و تو در آینده‌ی نه چندان دور با بچه‌هامون، بعد از خدا تویی که عاشقانه می‌پرستمت نفسم.
پیشونیش رو از پیشونیم جدا کرد، کوتاه اما پُر حس گونه‌ش رو می‌بوسم و به چشم‌هاش زل می‌زنم و حرف دلم رو بهش میگم.
- خیلی دوست دارم حمید، به قول خودت گفتنی نیست باید ثابت کنی، اما تو دوست ‌داشتنت رو از چشم‌هام بخون. انقدر واضحِ که یه بچه هم می‌تونه بفهمه.
لبخند جذابی زد و بغلم کرد.
خدایا این خوشی‌ها و روزهای خوب رو از ما نگیر و نصیب همه بکن.
زمان همه چی رو تغییر میده ولی نزار زمان خوبی ها رو با خودش ببره.
الهی آمین!
امروز یکی از بهترین روزهای زندگیم و دوست ندارم تموم بشه، ولی خب زمان رو نمی‌شه نگه داشت.
***

با خانواده ها خداحافظی کردیم و سوار ماشین می‌شیم، حمید دستم رو تو دستش می‌گیره.
لبخند می‌زنم و حرکت می‌کنه و ماشین‌های دیگه هم پشت سرمون راه می‌افتن.
حمید یه خونه این‌جا البته با حسین و پدرش گرفت که چند روزی این‌جا باشن و بعد تهران برگردن.
هم هیجان دارم هم اضطراب که طبیعیه احتمالا.
حمید نگاهی بهم می‌اندازه و میگه:
- نظرت چیه قالشون بزاریم.
لبخندی می‌زنم که جای جواب مثبت می‌زارتش و سرعتش رو بیشتر می‌کنه و از یه طرف دیگه میره که گممون می‌کنن.
نگاهی سمتم می‌کنه و چشمک می‌زنه و میگه:
- حال کردی؟
- ایول.
و متقابل یه چشمک زدم که آروم خندید و زیر لب چیزی گفت که متوجه نشدم.
با سرعتی که حمید داشت زیاد طول نکشید تا رسیدیم، ماشین رو داخل یه عمارت پارک کرد و پیاده شد و در سمت من رو باز کرد و گفت:
- بفرمایید مادمازل.
با کمک حمید پیاده می‌شم دست در دست هم به سمت عمارتشون می‌ریم که میگه:
- سردته؟
- نه.
حمید: ولی دستات یه چی دیگه میگه.
از هیجان و استرس بود، ولی به جاش میگم:
- من همیشه دست‌هام سردن، ولی به جاش تو دست‌های تو گرمن.
لبخند می‌زنه، از اون‌ها که دوست دارم ساعت ها نگاهش کنم.
حمید: من همه جورِ می‌خوامت.
متقابل لبخند می‌زنم و وارد عمارت می‌شیم و از پله‌ها بالا میره منم به دنبال خودش می‌کشه.
در به اتاقی رو باز می‌کنه که از تعجب دهنم باز می‌مونه، چقدر قشنگ مثل توی فیلم‌ها دور تا دور تخت رو با شمع‌های کوچک تزیین شده بود.
و گل‌های رز قرمز برگ برگ شده روی تخت.
واقعا قشنگه حمید دستم رو می‌کشه داخل و در رو می‌بنده.
به طرفش برمی‌گردم و میگم:
- خیلی قشنگه این‌جا.
لبخند می‌زنه و جلو میاد پیشونیم رو می‌بوسه و کمکم می‌کنه گیره‌های موهام رو باز کنم و همچنین لباسم رو... .
به سمت تخت میره و توی راه متوقف می‌شه و میگه: اگه خسته‌ای باشه برای بعد... .
و منم فقط میگم:
- نه خسته نیستم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Asalkorkor

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
200
845
مدال‌ها
2
(مازیار)
- عماد گور به گور شده کجا موندی پَس؟ مرتیکه سه ساعته منتظرتم... .
عماد: چقدر فک می‌زنی! میایم حالا... .
گوشی رو قطع کردم و منتظر عماد و مهدیار شدم. دو ساعت پیش عماد زنگ زد گفت اماده باش نیم ساعت دیگه میریم بیرون.
الان دو ساعت گذشته و هنوز نیم ساعته آقا عماد نشده.
بالاخره سر و کله‌شون پیدا شد.
رو به عماد گفتم:
- گوساله دو ساعته منتظرتم.
عماد: باو مهدیار بز دیرش نمی‌شد، وگرنه من یه ساعت بیشتر آماده‌م.
نگاهی به مهدیار که تیپ دخترکشی زده بود کردم.
- تنبل و به دردنخوری دیگه چی می‌شه کرد... .
به سمت ماشین رفتم که صدای عماد بلند شد.
- هوی کجا؟ می‌خوایم بریم پیاده روی ماشین می‌خوایم چی‌کار؟
- نگفته بودی؟
مهدیار اشاره به عماد و گفت:
- آشغال کی چیزی گفته که بار دومش باشه؟!
عماد یکی زد پشت گردنش و گفت:
- جای زینب خالی تا دهنت رو سرویس می‌کرد.
مهدیار: احتمالا تا صبح در حال انجام عملیات بودن، خواهرم فعلا خودش سرویس شده.
- جاش خالی بزنه سر و تهت کنه.
عماد: بریم دیر شد.
مشکوک نگاهش کردم و گفتم:
- خبریه؟
عماد: نه چه خبری؟
- پس این همه عجله واسه چیه؟
به راه افتاد و گفت:
- انقدر سوال نپرس می‌خوای بیاین نمی‌یاین هم به درک.
دنبالش راه افتادیم و گفتم:
- حالا کجا میریم؟
عماد: پارکی چیزی... .
جلوش قرار گرفتم و گفتم:
- پارک سر وقت دوست دخترت؟
عماد: نه حوصله‌م سر رفته.
مهدیار: خر خودتی آقا عماد.
- طرف کیه حالا؟ بی من سراغ کی رفتی خیلی بی معرفتی.
عماد یکی پس گردنی به هر دوتامون زد و گفت:
- گمشین، در جریانین زیادی منحرفین؟
و به راه افتاد، از خونه خارج شدیم و توی این فکر بودم عمادی که طرف دختری نمی‌رفت چطور شده حالا با یکیِ، اون هم کسی که حتی اگه دوست دختر داشته باشه به کسی نمیگه.
از کوچه خودمون رد شدیم و وارد کوچه به قول دخترها وحشت شدیم.
چند تا لات داشتن بلند بلند حرف می‌زدن و می‌خندیدن.
عماد: شما هم به همون چیزی که من فکر می‌کنم فکر می‌کنین.
مهدیار: جون آره... .
- من دارم به این فکر می‌کنم که کسی که تو باهاش توی پارک قرار داری کیه؟
عماد که انگار خورد توی برجکش، پوکر نگاهم کرد.
به جاش مهدی بلند بلند زد زیر خنده و گفت:
- دهنت کُربز، منظورش دعواست.
- آخ آخ دلم لک زده واسه یه دعوای حسابی.
مهدی: هم بزنیم هم بخوریم.
عماد: پس جورش کن مازی!
- حله، بربم.
به جلو رفتم و از عمد شونه سمت راستم به شونه‌ی رئیسشون زدم که کمی عقب رفت.
یارو: هوی یابو مگه کوری جلو پات رو نگاه کن.
- آدمی نمی‌بینم، اونقدر ریز بودی که فکر کردم ادم کوتوله‌ای.
فقط کمی قدش کوتاه‌تر بود.
یکی از افرادش: زود باش از رئیس عذر خواهی کن.
مهدی و عماد زدن زیرِ خنده و دعوا شروع شد.
یکی ما می‌زدیم یکی اون‌ها.
تا این‌که عماد یه مشت محکم به یکیشون زد و طرف افتاد.
عماد داد زد:
- بچه‌ها در برین اوضاع خیطه!
و شروع کردیم دویدن تا به پارکی نزدیک شدیم.
روی نیمکت نزدیک نشستیم.
مهدی: دهنت سرویس عماد، این چه ‌پیشنهادی بود! بی‌شرف‌ها چه محکم هم می‌زدن!
عماد: به من چه می‌خواستی نیای.
- زر نزنین باو حالا که چیزی نشده یه دعوا بود، ولی دمت‌گرم عماد، مشت آخری رو خیلی خوب زدی.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Asalkorkor

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
200
845
مدال‌ها
2
(زینب)
یه هفته از ازدواجمون می‌گذره و ما و ریحانه و آرمین پس فردا عروسی تهران برگشتیم.
قرارِ یه هفته‌ای رو توی عمارت بزرگ آقاجون به عنوان ماه عسل سر کنیم.
البته اون چهار زوج با کسری و زهرا، امیرعلی و سارا هم هستن.
توی این یه هفته حمید کارهای دانشگاه رو انجام داده که از این پس تهران درسم رو ادامه بدم.
از این طرف هم مهیاد رفته خواستگاری نیلو.
حسین هم قول داد بعد از اتمام ماموریتش کارش رو که خیلی بهش علاقه داره رو بزاره کنار، چون فاطمه یه برادر داشت و اونم سر همین کار بود و شهید شد و دوست نداره که حسین رو هم از دست بده.
خواهرم یه دل نه صد دل عاشق داداش حسین شده، خودش بهم گفت بهش بگم داداش! حنانه هم که قرار شد تا درسش تموم بشه بعد با مسیح ازدواج می‌کنه و الان در حال حاضر نامزدن این جمعی که گفتم البته حسین چون طاقت نیورد یه صیغه محرمیت بینشون خونده شد و الان فاطی یه جورایی زن داداشمه. زهرا و کسری، امیرعلی و سارا هم قرارِ دو ماه دیگه توی یه روز عروسی بگیرن.
خلاصه دیگه مینا گفته که طاهر و شروینی که به قول خودشون واسه ریحانه و سوسن می‌مُردن ازدواج کردن و الان خارج هستن و هنوزم زیر دست علی شمس کار می‌کنن، ولی خبری درمورد خودِ علی شمس نداشت.
رازمیک و ترانه بعد از این همه سال ازدواج کردن و اومدن تهران و رازمیک واقعا ترانه رو دوست داره و توی لون مدت ترانه هم عاشق رازمیک شده.
و از اون‌جایی که ترانه هم رشته رازمیکِ اگه درسش رو به پایان برسونه پیش رازمیک کار می‌کنه، ولی دیروز که با هم صحبت کردیم گفت که از نگاه خیره‌ی دخترها روی رازمیک حرص می‌خوره و دوست داره چشم‌هاشون رو دربیاره. حق هم داره بخواد این کار رو بکنه و از طرف دیگه رازمیکِ که دوست داره خودش رو قاتل کنه از بس که پسرهای دانشگاه هیزن.
خب از هر چه بگذریم سخن دوست خوش‌تر است، فکر کنم جمله‌ش همین بود.
خب بیخیال، من الان دارم وسایل رو جمع می‌کنم، البته جمع کردم تموم!
حمید هم که الان یه ساعت و نیمه داخل حمومِ، داره آواز می‌خونه و چقدر دلم می‌خواد آب قطع بشه ولی حیف!
- حم... ید؟! بیا بیرون دیگه خسته نشدی بابا! دو ساعته توی حمومی!
حمید: الان میام نیم ساعت نیست اومدم ‌ها!
نزدیک دو ساعت داخل حموم بعد میگه نیم ساعت خوبه حداقل فهمیدیم نیم ساعت‌های حمید چقدر طول می‌کشه.
- حمید دیر شد زود باش.
حمید: عزیزم الان میام چقدر غُر می‌زنی.
پوف از خونسردیش دوست دارم سرم رو به دیوار بکوبم.
اصلا ما مگه عروسی نگرفتیم ماه عسل دیگه چه صیغه‌ای؟
بالاخره حمید بیرون اومد، من وارد شدم بخار کل حموم رو گرفته بود اصلا نمی‌شد جایی رو دید.
- حمید تو چطوری توی این وضع حموم می‌کردی؟
حمید از توی اتاق داد زد: همون‌جوری که همه حموم میکنن.
بخار که از بین رفت وارد حموم شدم و بعد یه دوش بیست دقیقه با غُر غُرهای حمید بیرون اومدم، خودش تا دلش خواست داخل حموم موند میاد بهم میگه سه ساعته داخل حمومی اون‌وقت خودش رو نمی‌گه!
طبق عادت جدید حمید اول خودش موهام رو خشک کرد و بعد هم بافتشون، فکر کنم علاقه‌ش به موهام بیشترِ.
مانتوی آبی آسمونی با شلوار و شال سفید و کفش‌های اسپورت آبی پوشیدم، حمید هم پیراهن چهارخونه‌ای سفید و شلوار لی آبی و کفش‌های سفید... .
سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم بعد نیم ساعت رسیدیم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Asalkorkor

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
200
845
مدال‌ها
2
اولین نفر ما رسیدیم و از اون چیزی که توی فیلم دیدم خوشگل‌تر بود والا ملت خوش سلیقه‌ن.
داخل رفتیم و همه جا رو گشتیم و یه اتاق که ترکیب سفید و بنفش بود رو انتخاب کردیم و وسایل رو داخلش گذاشتیم.
با حمید به سمت حیاط رفتیم و کامل همه جا رو وجب به وجب گشتیم.
کلبه‌ای چوبی و ساده که خیلی خوشگل بود رنگ چوبش زغالی بود و جلوی کلبه با چراغ‌های کوچک طلایی دورش تزیین شده بود.
یه ساعت تمام داشتیم اطراف رو دید می‌زدیم و حمید هم از کوچک‌ترین فرصت بهترین استفاده رو می‌کرد.
بالاخره بعد یه ساعت بقیه هم اومدن چون نزدیک‌های ظهر بود گرفتن ناهار با زرنگی ایمان افتاد پای امیرعلی و کسری... .
بعد از ناهار رفتن اتاق‌ها رو دیدن و انتخاب کردن و بعد خوردن چایی با گفتن خسته‌ایم و می‌خوایم استراحت کنیم رفتن اتاقاشون.
عجب به نظرتون همه‌شون چطور ممکنه همزمان خسته باشن یا مردها دلشون شیطنت می‌خواد!
به لطف حمید بی‌حیا هم شدیم.
وارد اتاق شدیم حمید در رو بست و قفل کرد که یعنی خبریه، ولی به همین خیال باش تا به آرزوت برسونمت.
روی تخت پشت به حمید دراز کشیدم که صداش رو شنیدم که گفت:
- عشقم؟
- هوم؟
حمید: خانومم؟
- بَله؟! بزار بخوابم حمید خسته‌م.
حمید با حالت زاری گفت:
- خب من خوابم نمیاد.
- خب من چی‌کار کنم؟!
لبخندی زد که سریع ادامه دادم.
- حرفش‌ رو هم نزن.
حمید: چِرا؟
- چون که چ چسبیده به راه، من نمی‌خوام.
حمید: ولی من می‌خوام.
شونه‌ای به منظور به من چه بالا انداختم که حمید یه دفعه هینی کشید.
نگاهش کردم که گفت:
- زینب پاهات؟
تا خواست پاهام رو ببینم یه بالشت برداشت گذاشت روشون.
- پاهام چی‌شده؟
بالشت رو برداشتم که پاهام رو ببینم که حمید نشست روی پاهام و اجازه نداد ببینم.
- عه حمید برو کنار می‌خوام ببینم.
حمید رو کنار زدن ولی از روی پاهام بلند نشد خم شد و پاهام رو نگاه کردم مشکلی نداشت.
- پاهام که مشکلی نداره.
حمید لبخندی زد و گفت: خواستم که فکر خواب رو از سرت بیرون کنم که تونستم.
خودم رو به سمت تاج تخت کشیدم و بالشت پشت سرم رو توی دستم گرفتم و به حمید لبخندی زدم و سرم رو بردم نزدیک، انقدر نزدیک تا چشم‌هاش رو بست، منم تو یه حرکت با بالشت محکم توی سرش کوبیدم که افتاد روی تخت نگاهم کرد، منم نامردی نکردم نشستم روی شکمش و هی بالشت رو توی سر حمید می‌زدم و صداش درمی‌اومد که می‌گفت:
- نکن زینب به موقعه‌ش بد تلافی می‌کنم.
حمید دست‌هام رو گرفت، دیگه به نفس نفس افتاده بودم با دیدن قیافه‌ش خندیدم که خودش هم خنده‌ش گرفت.
حمید برم گردون و حالا برعکس بود جاهامون و من دراز کشیده بودم و اون روی شکمم نشسته بود.
یعنی می‌خواد تلافی کنه؟
خم شد طرفم صورتش پنج سانتی صورتم بود، کمی دیگه خم شد که چشم‌هام بسته شد که حس کردم دستش رو شکمم نشست و داشت قلقلک می‌داد.
و بلند‌بلند می‌خندید.
و از خنده زیاد دیگه الان بود بالا بیارم که ولم کرد بالاخره.
کنارم دراز کشید و کشیدم توی بغلش از صدای خنده‌ی زیاد نفس‌نفس می‌زدم.
حمید موهام رو نوازش کرد و کم‌کم خوابم برد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Asalkorkor

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
200
845
مدال‌ها
2
با صدای سیتا بیدار شدم.
سیتا: بلند شو دیگه زینب! دو ساعته دارم صدات می‌زنم. معلوم نیست حمید چیکار کرده که این‌جوری غرق خوابی.
بالشت زیر سرم رو به سمتش پرتاب کردم که جا خالی داد و توی سر ایمان خورد.
ایمان: ای تو روحت زینب که آدم بشو نیستی.
-مگه فرشته‌ها آدم میشن؟
صدای حمید از پشت سر ایمان بلند شد که گفت:
- نه، فرشته‌ی من همین‌جوریش هم قشنگه... .
ایمان یکی زد توی سر حمید و گفت:
- خاک تو سر زن ذلیلت کنن.
چشمکی به سیتا زدم که منظورم رو گرفت.
سیتا: ایمان من فرشته نیستم؟
ایمان با لحن مظلومی گفت:
- عزیزم، این چه حرفیه تو سرور تمام فرشته‌هایی عشقم.
حالا نوبت حمید بود که تو سر ایمان زد و گفت:
- تو که زن ذلیل‌تری.
من و سیتا هم‌زمان گفتیم:
- گمشین بیرون زود.
یه نگاه به هم کردن و جیم شدن.
بعد از انجام کار‌هام، یه آرایش ساده کردم و لباس‌هام رو عوض کردم و با سیتا رفتیم توی آشپزخونه پیش دخترها که داشتن بحث می‌کردن!
حالا درمورد چی؟ کی آشپزی کنه... .
و به این توافق رسیدن که توی این هفته چون هفت نفرین پس اول از من که جلوتر از بقیه اومدیم شروع می‌شه و به ترتیب بقیه... .
حق اعتراض هم نداشتم!
مردها هم که عین خیالشون نبود و خیلی راحت لَم داده بودن روی مبل و می‌خوردن و فوتبال می‌دیدن و گاهی هم صدای کل‌کل‌هاشون بلند می‌شد.
خلاصه مَنِ بدبخت رو گذاشتن پای غذا بقیه‌ کارها مثل درست کردن سالاد و دسر هم پای سیتا و ریحانه بود.
بقیه هم به شوهر یا نامزدهاشون می‌رسیدن.
حالا این وسط آرمین و ایمان و حمید زیادی کارهاشون رو مخ بود.
دم به دقیقه یکیشون می‌اومد داخل آشپزخونه و بعد شیطونی رو اعصابی که می‌کردن بیرون می‌رفتن.
حمید پشتم قرار گرفت که صدای ریحانه بلند شد.
- حمید یه کم حیا خوبه چیزیه‌ها... .
سیتا: به نظر منم آره حداقل جلوی ما.
حمید از رو نرفت و گفت:
- اولا می‌خواین نگاه نکنین. دوما کجای قانون نوشته لاس زدن با خانومم مشکل داره، حالا خوبه ما که کاری نکردیم شوهرهای شما چی؟
گونه‌م رو بوسید و یه چشمک زد و رفت.
با تعجب به دختراها نگاه کردم، اون‌ها هم متعجب بودن.
ایمان اومد توی آشپزخونه یه راست اومد طرف سیتا و لپش رو بوسید و جلوی ما یه خیار برداشت گذاشت دهن سیتا که خودش سرش رو برد نزدیک و بیشترش رو خورد.
- ایمان خجالت بکش!
ایمان: من بودم چند دقیقه پیش داشتم این‌کار رو می‌کردم؟ بعدش هم فکر نکنم مشکلی باشه دوست دارم خانومم رو بوس کنم.
چشمکی به سیتا زد و رفت، خدا به خیر کنه!
آرمین داشت می‌اومد داخل که سه تامون هم‌زمان گفتیم:
- آرمین برو بیرون وگرنه همه چی رو سر تو خالی می‌کنیم.
بدبخت آرمین چسبیده به دیوار آشپزخونه با لحن مظلومی گفت:
- اومدم آب بُخورم.
ریحانه بلند تا براش آب ببره.
روی صندلی نشست و سرم رو روی دستم گذاشتم.
دیدم صدایی نمیاد سر بلند کردم و قیافه متعجب سیتا رو دیدم نگاهی به آرمین که داشت گردن ریحانه رو می‌بو‌سید کردم.
آرمین هم بعد کارش یه چشمک به ریحانه زد و خطاب به ما گفت:
- زنمه اختیارش رو دارم.
لیوان رو از دست ریحانه گرفت و رفت.
ریحانه روی صندلی رو به روی من نشست و گفت:
- خدایا زمانی که داشتی حیا تقسیم می‌کردی این‌ها کجا بودن؟!
سیتا: به خدا آخرش ما رو هم بی‌حیا می‌کنن.
- خجالتم نمی‌کشن جلوی بقیه.
آهی کشیدیم و گفتیم:
- خدا به دادمون برسه!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین