- Jun
- 200
- 845
- مدالها
- 2
توجهی به اطراف نداشتم که یه دفعه یکی گفت:
- عالی بود! حالا ژست عوض کنین.
جان این چی گفت؟! گند زد تو حس و حالمون اَه!
بهت زده به اطراف نگاه کردم همه جا چراغونی بود و یه خانوم و یه آقا داشتن عکس میگرفتن.
با تعجب رو به حمید گفتم: اینها... .
حمید: میدونستم دیر میشه گفتم اینجا رو آماده کنن و به عکاس هم گفتم چه زمانی بیاد.
حمید کمکم کرد صاف وایسم پیشونیم رو بوسید و یه دور چرخید و من رو کمی خم کرد و خودش هم خم شد و پیشونیم رو بوسید.
عکاس: عالی بود! بعدی.
حمید صاف ایستاد رفت یه صندلی نمیدونم از کجا آورد و گذاشت نشوندم رو صندلی و گفت:
- حالا که نشستی سرت رو برگردون به من نگاه کن خب... .
همون کاری که گفت رو انجام دادم و عکاس عکس گرفت، بلند شدم صندلی رو کمی فاصله داد. یه عکاس خانوم کمکم کرد بشینم و لباسم رو کامل دورم پهن کرد و چند تا عکس تکی گرفت و بعد حمید اومد و چند تا عکس گرفت.
عکاس: عروس خانوم خم شو جوری که انگار دراز کشیدی آقا داماد شما هم دستت رو پشت کمر خانومت بزار و کمی به سمتش خم شین.
کاری که گفت رو انجام دادیم و بعد چندتا عکس رفتن.
نشسته خیره شدم به آسمون و لبخندی زدم.
کفشهام رو پوشیدم و بلند شدم و لباسم رو تکون دادم.
دنبال حمید گشتم که دیدم داره عکس میگیره لبخندم عمیق شد و هینی که به سمتش میرفتم.
گفتم:
- مگه کم عکس گرفتیم چرا بازم داری عکس میگیری؟
حمید: بمونه واسه یادگاری.
لبخند جذابی زدم و چشمکی حوالهش کردم که خندید و گفت:
- نکن اینکار رو با قلب من دختر.
با عشوه خندیدم و با ناز گفتم:
- باشه
سرم رو کج کردم و چشمکی بهش زدم که یه عکس گرفت و اومد طرفم و سرش رو نزدیک گوشم برد و گفت:
- شاید دیدی همینجا کارت رو تمون کردن انقدر شیطونی نکن.
و بوسهی ریزی روی گردنم کاشت و جدا شد.
با ناز و لحن بچگونهای گفتم:
- دلت میاد.
محکم بغلم کرد جوری که گفتم الانِ استخونهام خورد بشه.
- حمید خفه شدم ولم کن دستهاش دور کمرم بود، دستهام رو دور گردنش حلقه کردم و سرم رو نزدیک صورتش قرار دادم و آروم لب زدم:
- عاشقتم، تمام زندگی من.
حمید: من بیشتر عمر من .
- تو چی بیشتر؟
حمید: اینکه عاشقتم... .
- چی؟
حمید: عاشقتم.
- چیزی گفتی نشنیدم... .
خندید و گفت:
- دیوانتم زندگیم.
لبخندی زدم.
حمید: بریم؟
- بریم.
- عالی بود! حالا ژست عوض کنین.
جان این چی گفت؟! گند زد تو حس و حالمون اَه!
بهت زده به اطراف نگاه کردم همه جا چراغونی بود و یه خانوم و یه آقا داشتن عکس میگرفتن.
با تعجب رو به حمید گفتم: اینها... .
حمید: میدونستم دیر میشه گفتم اینجا رو آماده کنن و به عکاس هم گفتم چه زمانی بیاد.
حمید کمکم کرد صاف وایسم پیشونیم رو بوسید و یه دور چرخید و من رو کمی خم کرد و خودش هم خم شد و پیشونیم رو بوسید.
عکاس: عالی بود! بعدی.
حمید صاف ایستاد رفت یه صندلی نمیدونم از کجا آورد و گذاشت نشوندم رو صندلی و گفت:
- حالا که نشستی سرت رو برگردون به من نگاه کن خب... .
همون کاری که گفت رو انجام دادم و عکاس عکس گرفت، بلند شدم صندلی رو کمی فاصله داد. یه عکاس خانوم کمکم کرد بشینم و لباسم رو کامل دورم پهن کرد و چند تا عکس تکی گرفت و بعد حمید اومد و چند تا عکس گرفت.
عکاس: عروس خانوم خم شو جوری که انگار دراز کشیدی آقا داماد شما هم دستت رو پشت کمر خانومت بزار و کمی به سمتش خم شین.
کاری که گفت رو انجام دادیم و بعد چندتا عکس رفتن.
نشسته خیره شدم به آسمون و لبخندی زدم.
کفشهام رو پوشیدم و بلند شدم و لباسم رو تکون دادم.
دنبال حمید گشتم که دیدم داره عکس میگیره لبخندم عمیق شد و هینی که به سمتش میرفتم.
گفتم:
- مگه کم عکس گرفتیم چرا بازم داری عکس میگیری؟
حمید: بمونه واسه یادگاری.
لبخند جذابی زدم و چشمکی حوالهش کردم که خندید و گفت:
- نکن اینکار رو با قلب من دختر.
با عشوه خندیدم و با ناز گفتم:
- باشه
سرم رو کج کردم و چشمکی بهش زدم که یه عکس گرفت و اومد طرفم و سرش رو نزدیک گوشم برد و گفت:
- شاید دیدی همینجا کارت رو تمون کردن انقدر شیطونی نکن.
و بوسهی ریزی روی گردنم کاشت و جدا شد.
با ناز و لحن بچگونهای گفتم:
- دلت میاد.
محکم بغلم کرد جوری که گفتم الانِ استخونهام خورد بشه.
- حمید خفه شدم ولم کن دستهاش دور کمرم بود، دستهام رو دور گردنش حلقه کردم و سرم رو نزدیک صورتش قرار دادم و آروم لب زدم:
- عاشقتم، تمام زندگی من.
حمید: من بیشتر عمر من .
- تو چی بیشتر؟
حمید: اینکه عاشقتم... .
- چی؟
حمید: عاشقتم.
- چیزی گفتی نشنیدم... .
خندید و گفت:
- دیوانتم زندگیم.
لبخندی زدم.
حمید: بریم؟
- بریم.
آخرین ویرایش توسط مدیر: