جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

تکمیل شده [ آرامش بودنت] اثر « عسل کورکور کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته رمان‌های تکمیل شده توسط Asal85 با نام [ آرامش بودنت] اثر « عسل کورکور کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 10,389 بازدید, 259 پاسخ و 20 بار واکنش داشته است
نام دسته رمان‌های تکمیل شده
نام موضوع [ آرامش بودنت] اثر « عسل کورکور کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Asal85
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Asal85

Asalkorkor

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
200
845
مدال‌ها
2
توجهی به اطراف نداشتم که یه دفعه یکی گفت:
- عالی بود! حالا ژست عوض کنین.
جان این چی گفت؟! گند زد تو حس و حالمون اَه!
بهت زده به اطراف نگاه کردم همه جا چراغونی بود و یه خانوم و یه آقا داشتن عکس می‌گرفتن.
با تعجب رو به حمید گفتم: این‌ها... .
حمید: می‌دونستم دیر می‌شه گفتم این‌جا رو آماده کنن و به عکاس هم گفتم چه زمانی بیاد.
حمید کمکم کرد صاف وایسم پیشونیم رو بوسید و یه دور چرخید و من رو کمی خم کرد و خودش هم خم شد و پیشونیم رو بوسید.
عکاس: عالی بود! بعدی.
حمید صاف ایستاد رفت یه صندلی نمی‌دونم از کجا آورد و گذاشت نشوندم رو صندلی و گفت:
- حالا که نشستی سرت رو برگردون به من نگاه کن خب... .
همون کاری که گفت رو انجام دادم و عکاس عکس گرفت، بلند شدم صندلی رو کمی فاصله داد. یه عکاس خانوم کمکم کرد بشینم و لباسم رو کامل دورم پهن کرد و چند تا عکس تکی گرفت و بعد حمید اومد و چند تا عکس گرفت.
عکاس: عروس خانوم خم شو جوری که انگار دراز کشیدی آقا داماد شما هم دستت رو پشت کمر خانومت بزار و کمی به سمتش خم شین.
کاری که گفت رو انجام دادیم و بعد چندتا عکس رفتن.
نشسته خیره شدم به آسمون و لبخندی زدم.
کفش‌هام رو پوشیدم و بلند شدم و لباسم رو تکون دادم.
دنبال حمید گشتم که دیدم داره عکس می‌گیره لبخندم عمیق شد و هینی که به سمتش می‌رفتم.
گفتم:
- مگه کم عکس گرفتیم چرا بازم داری عکس می‌گیری؟
حمید: بمونه واسه یادگاری.
لبخند جذابی زدم و چشمکی حواله‌ش کردم که خندید و گفت:
- نکن این‌کار رو با قلب من دختر.
با عشوه خندیدم و با ناز گفتم:
- باشه
سرم رو کج کردم و چشمکی بهش زدم که یه عکس گرفت و اومد طرفم و سرش رو نزدیک گوشم برد و گفت:
- شاید دیدی همین‌جا کارت رو تمون کردن انقدر شیطونی نکن.
و بوسه‌ی ریزی روی گ‌ر‌دنم کاشت و جدا شد.
با ناز و لحن بچگونه‌ای گفتم:
- دلت میاد.
محکم بغلم کرد جوری که گفتم الانِ استخون‌هام خورد بشه.
- حمید خفه شدم ولم کن دست‌هاش دور کمرم بود، دست‌هام رو دور گردنش حلقه کردم و سرم رو نزدیک صورتش قرار دادم و آروم لب زدم:
- عاشقتم، تمام زندگی من.
حمید: من بیشتر عمر من .
- تو چی بیشتر؟
حمید: این‌که عاشقتم... .
- چی؟
حمید: عاشقتم.
- چیزی گفتی نشنیدم... .
خندید و گفت:
- دیوانتم زندگیم.
لبخندی زدم.
حمید: بریم؟
- بریم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Asalkorkor

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
200
845
مدال‌ها
2
به سمت ماشین حرکت کردیم، کمکم کرد بشینم خودش هم سوار شد و حرکت کرد.
- کی این‌ها رو جمع می‌کنه؟
حمید: قراره چند تا عروس و داماد هم بیان اینجا عکس بگیرن، منم یکی رو فرستادم تا کمکشون کنه وسایل رو جمع کنن.
- آها.
دیگه حرفی نزدیم و آهنگ بود که پخش می‌شد و این سکوت رو دوست داشتم.
بعد از نیم ساعت رسیدیم به عمارت آقاجون، همه جلوی در بودن و اسفند دود می‌کردن و دست می‌زدن.
از ماشین پیاده شدیم و از همه تشکر کردیم.
وارد عمارت شدیم و روی صندلی جایگاه مخصوص نشستیم.
به پیشنهاد آقاجون مراسم عقد این‌جا برگزار می‌شد بعد از تبریک همه پدربزرگ (پدر مادرم) هم اومد همراه مادربزرگ و تبریک گفتن و رفتن نشستن.
همه خوشحال بودن، خوشحالیم وصف نشدنی بود، لبخند از روی لب‌هام نمی‌رفت.
بالاخره عاقد اومد و خطبه رو خوند جواب بله رو دادیم
***

بالاخره امشب با تیکه پروندن‌های دخترها و حرف‌های چرتشون و تیکه‌های خفن عمه که بابا گفت:
- جدی نگیر حرف‌هاش رو بابت اون روز دلگیرِ، دوست داشت تو عروسش بشی همسر حسام بشی.
و از شانس بد من حمید درشت پشت بابام وایساده بود، همه‌ی حرف‌ها رو شنید رگ گردنش باد کرد و دستش که مشت کرده بود رو به سیاهی می‌زد.
معلوم بود خیلی عصبیه با هزار بدبختی از دست مهمون‌ها خلاص شدیم و رفتن و ما هم وارد اتاق خودم شدیم.
حمید در رو بست و بعد قفل کرد.
- ببین حمید وایسا برات میگم جریان چیه، این موضوع برمی‌گرده به خیلی وقت پیش.
خنثی با لحنی سرد که اولین بار ازش می‌شنوم گفت:
- می‌شنوم.
تمام ماجرای ازدواج خودم رو با حسام گفتم و این‌که اگه مجبور نبودم به اون نامزدی تن نمی‌دادم.
حمید: اگه اون اتفاق نمی‌افتاد تو باز هم با حسام ازدواج می‌کردی؟
سرم رو انداختم پایین واسه خودم متاسفم که جلوتر بهش نگفتم من به کل این قضیه رو فراموش کرده بودم.
سرم رو بالا اورد و گفت:
- جوابم رو ندادی، باهاش ازدواج می‌کردی؟
اشک‌هام روی گونه‌م جاری شد.
عصبی دستش رو داخل موهاش فرو برد و گفت:
- معلومه دیگه حتما باهاش ازدواج می‌کردی! حتما چون کسی دیگه‌ای نبود درخواست من رو هم قبول کردی.
درست بود دوستش دارم، ولی حق تهمت زدن رو نداشت.
- مطمئن باش اگه دوستت نداشتم یک درصد هم امکان نداشت بهت جواب مثبت بدم، درضمن ازدواج من با حسام هم همش الکی و یه نقشه مسخره بود برای رسوندن دو نفر به همدیگه و این میون من یه واسطه بودم، باید جوری نقش بازی می‌کردم که کسی شک نکنه از اولش هم ازدواج من و حسام این بود که فقط آیلار رو حرص بده،
زمان نامزدی ما آیلار و حسام صیغه هم بودن تا بتونن نقشه رو عملی کنن،
وقتی به آیلار همه چی رو گفتیم این نقشه رو ریختیم که توی مراسم عقد حاضر نشم، اما هیچ جوره نمی‌شد.
تا این‌که نقشه رو عوض کردیم که حسام و آیلار با هم رابطه داشته باشن تا بتونیم به همدیگه برسونیمشون،
ندیدی چقدر خوشحال بودن با بچشون، عمه مخالف ازدواجشون بود و این میون من باید جوری رفتار می‌کردم تا کسی شک نکنه به نظرت من تن به ازدواجی که راضی به اون نباشم میدم؟
یعنی در همین حد من رو شناختی من اگه می‌خواستم ازدواج کنم همون موقعه درخواست... .
دستش رو گذاشت روی لبم و مانع از گفتن حرفم شد.
حمید: گفتم بهت که حق نداری دیگه اسم کسی رو با این منظور بیان کنی گفتم یا نگفتم؟ درضمن من از کجا می‌دونستم یه لحظه به این فکر کردم که اگه تو با حسام ازدواج می‌کردی اون‌وقت من و دلم چی؟ دلم نمی‌خواد هیچ‌وقت به گذشته فکر کنیم بیا و با هم آینده‌ای زیبا و دور از هر تنشی بسازیم میای؟
- اوم... باشه.
لبخندی روی لبش نشست خم شد و گونه‌م رو بوسید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Asalkorkor

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
200
845
مدال‌ها
2
حمید کمکم کرد که گیره‌های موهام رو در بیارم، بعد هم زیپ لباسم رو پایین کشید و گفت:
- برو یه دوش بگیر سرحال بشی لباس‌هات رو بهت میدم.
لبخندی به روش زدم و وارد حموم شدم بعد از یه ربع حمید لباس‌هام رو داد و که یه تیشرت و شلوار صورتی بود پوشیدم.
از حموم خارج شدم، لباس‌هاش رو با یه شلوار و یه تیشرت آبی عوض کرده بود.
روی صندلی جلوی میز آرایش نشستم موهام رو با حوله تا حدی خشک کردم.
سشوار رو برق زدم تا موهام رو شونه کنم یه نگاه از آینه به خودم انداختم و هین بلندی گفتم.
حمید پشت سرم وایساده بود و داشت از آینه نگاهم می‌کرد و هم‌چنان خیره بهش بودم که سشوار رو ازم گرفت و خودش مشغول شد و زیر لب گفت:
- اونوقت‌ها که موهات از الان بلندتر بود کوتاهشون کردی؟
نمی‌دونستم چی جواب بدم که باز نریزه بِهَم، سکوتم که طولانی شد دوباره پرسید:
- جوابم رو ندادی؟ چرا کوتاهشون کردی؟
لبم رو با زبون تر کردم و گفتم:
- طولانیه.
ابرویی بالا انداخت و گفت:
- یه مو کوتاه کردن انقدر طولانیه قضیه‌ش؟
- اهون سر فرصت بهت میگم الان حوصله ندارم.
حمید: باشه
حمید موهام رو بست و دستم رو گرفت و بلندم کرد و روی تخت کنار خودش نشوندم.
خیره به چشم‌هام گفت:
- بیا هر چی که از هم مخفی کردیمِ الان همین امشب به هم بگیم چون دوست ندارم بعدش اتفاقی توی زندگیمون بیافته، من که همه چی رو بهت گفتم این ‌هم میگم من شغلم پلیسِ و در واقع توی سازمان مبارزه با خلافکارها کار می‌کنم، یادمه که یه داستان از زندگیم برات تعریف کردم که گفتم یه دختر رو دوست داشتم.
سری تکون دادم کع ادامه داد:
- تمام کارایی که کردم همش راست بود ولی تنها تزدیکی من به اون دختر فقط پیدا کردن یه سرنخ از پدرش بود که بهش نزدیک بشیم،
وگرنه من از اولش هم علاقه‌ای به اون دخترِ نداشتم و حتی توی اون ماموریت‌ها به فکرت و بودم و عکس‌هات رو می‌دیدم تا شبم صبح بشه، توی تمام اون مدت که یه صیغه کذایی بینمون بود هی‌چوقت بهش دست نزدم،
احمقانه‌س اما من فکر می‌کردم با این کار تو ناراحت می‌شی و این یعنی من بهت خ*یانت کردم به عشقی که بهت داشتم، تمام اون پنج سال خودم می‌خواستم که اون کار رو ادامه بدم تا این‌که... .
به این‌جا که رسید سکوت کرد که گفتم:
- تا این‌که چی؟
حمید: هیچی به زودی خودت در این باره همه چی رو می‌فهمی من نمی‌تونم حرفی در این باره بهت بزنم اما بهت قول میدم یه روزی همه چی رو بفهمی.
با اینکه خیلی کنجکاو بودن ولی تنها به گفتن"باشه‌ای"اکتفا کردم.
حمید: تو نمی‌خوای حرف بزنی درمورد اون شش سال که چه اتفاقی افتاد.
- بعد از اون بی‌هوشی توی کلانتری دکترها گفتن که من دیگه چیزی توی سرم نیست و همش یه فشار عصبی بودِ که با رفتنم پیش، یه روانشناس حل شد ولی اصلا اون‌جوری که گفتن نبود من هیچی توی سرم نبود ولی...
سکوتم که طولانی شد گفت:
- ولی چی؟
- ولی سرطان داشتم اون‌ هم سرطان خون که باعث شد موهام رو کوتاه کنم و با ایمان و علی برای درمان به آلمان رفتیم و بعد چند ماه خوب شدم و برگشتیم، برام دوباره روانشناس گرفتن چون با دیدن خودم توی اون وضع بی‌روح افسردگی گرفتن ولی زود خوب شدم، بعد از اون وقتی واسه کنکور دراومدم... .
کل اتفاق ها رو گفتم با دیدن عصبانیتش قبل از این‌که چیزی بگه خودم ادامه دادم:
- درضمن تو گفتی تمام اتفاقات رو بگو منم گفتم، پس عصبانیتت واسه چیه؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Asalkorkor

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
200
845
مدال‌ها
2
حمید: فامیلی همون پسرِ عو‌ضی سلمان چیه؟
با تعجب پرسیدم:
- واسه چی می‌خوای؟
حمید: تو کارت نباشه فقط بگو.
- حمید اون مال حداقل چهار یا پنج سال پیشِ، لطفا کوتاه بیا اصلا مقصِر منم که اومدن و گفتم همه چی رو،
جون من بی‌خیال شو من حقیقت رو بهت گفتم که چیزی مخفی نمونه وگرنه می‌تونستم نگم.
حمید: باشه فقط به‌خاطر تو، یه سوال این‌ همه از تو خواستگاری کردن اما تو بازم باهاشون خوبی مخصوصا حسام و مهدیار.
- اولا حسام رو مثل علی می‌دونم دلیل نامزد کردن باهاش هم گفتم اون من رو فقط به چشم خواهرش می‌بینه،
مهدیار هم همین‌طور و اون من رو فقط واسه سپر دفاعش خواست، خواست که پسرها دیگه بهش زور نگن پز بده با یه دختر جنگ‌جو نامزد کردم.
خندید که ادامه دادم:
- آره دیگه فامیل های ما تا این حد خلن،
امیررضا هم فکر می‌کرد هنوز نبخشیدمش و هنوز دوستش دارم واسه همین واسه عذاب وجدانش پا پیش گذاشت،
فرشاد، طاها و ساحر دیگه نمی‌دونم
شاید طاها واقعی گفته، ولی بقیه رو مطمئن نیستم.
خمیازه‌ای کشیدم که نگاهی به ساعت انداخت از یک گذشته بود.
حمید: بهترِ بگیریم بخوابیم مثل این‌که خیلی خسته‌ای.
سری تکوت دادم که بلند شد چراغ رو خاموش کرد روی تخت با فاصله دراز کشیدم.
احساس کردم حمید داره لباسش رو درمیاره حدسم درست بود.
بدون نگاه کردن بهش گفتم:
- چی‌کار می‌کنی؟
حمید: عادت ندارم با پیراهن بخوابم و اینکه انقدرم از من فاصله نگیر قانونی تو دیگه زن منی.
لبخندی زدم ولی هم‌چنان فاصله همون بود که این‌دفعه حمید فاصله رو کم کرد و دستش رو دور کمرم حلقه کرد.
سرش رو توی موهام برد و عمیق بو کشید و گفت:
- لازم نیست از من خجالت بکشی و انقدر فاصله نگیر.
خجالت رو کنار گذاشتم و سوالی که ذهنم رو درگیر کرده بود گفتم:
- چرا انقدر بدنت داغه؟
صدای خنده‌ش رو شنیدم و گفت:
- تبم زیاد ولی برعکس من تو سردی.
راست می‌گفت من همیشه همین‌جوری بودم.
تا خواستم چیزی بگم حمید ادامه داد:
- بگیر بخواب از صبح تا حالا سر پا وایسادم.
بعد از حرفش صاف دراز کشید و منم بغل کرد. سرم رو روی بازوش گذاشتم و با نوازش موهام کم کم چشم‌هام گرم شد و به خواب رفتم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Asalkorkor

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
200
845
مدال‌ها
2
(حمید)
با تابیدن نور به صورتم چشم‌هام رو باز کردم و نگاهی به ساعت انداختم ده صبح بود.
دیگه خوابم نمی‌اومد، آروم جوری که زینب بیدار نشه بلند شدم و بعد برداشتن لباس به سمت حموم رفتم تا سر حال بشم.
بعد از یه دوش نیم ساعته که حسابی سرحال شدم لباس‌هام رو پوشیدم و بیرون اومدن.
مشغول خشک کردن موهان با حوله بودم که چشمم از آینه با زینب خورد بیدار شده بود.
برگشتم طرفش و لبخندی به ردش زدم و گفتم:
- سلام صبح بخیر، بیدارت کردم؟
چشم‌هاش رو مالید و خواب‌آلود جواب داد.
- سلام صبح تو هم بخیر، نه خودم بیدار شدم، حموم بودی؟
- آره، بلند شو دست و صورتت رو بشور بریم پایین.
بلند شد و به سما سرویس رفت و منم مشغول ادامه کارم شدن.
***

همراه زینب از اتاق خارج و بعد طی مسافتی وارد آشپزخونه شدیم.
به جز پدربزرگ‌ها و مادربزرگ‌ها ک.س دیگه‌ای نبود.
بعد از صبح بخیر گفتن‌ها پدربزرگ که همون آقاجون صداش می‌کردن با لحن شوخی گفت:
- عروس و داماد تا لنگ ظهر باید خواب باشن، ولی مثل این‌که فرق کرده.
زینب: آقاجون شما که می‌دونی من بیشتر ازهشت یا نه ساعت خواب دیگه خوابم نمی‌بره.
آقاجون: بله نوه‌ی خودم رو خوب می‌شناسم، خب دیگه بسم‌الله شروع کنین.
بعد از صبحونه بلند شدیم و رفتیم توی پذیرایی که زینب درست وسط دوتا پدربزرگش نشست و شروع کرد به مسخره بازی درآوردن که باعث حرص مادربزرگ‌ها و خنده‌ی آقایون شد.
تا یازده کلی خندیدیم و مادربزرگ‌ها واسه زینب خط و نشون می‌کشیدن و در آخر زینب با گفتن:
- حسود نبودین.
از اون‌جا بلند شد و کنار من جا گرفت قیافه‌ی مادربزرگ‌هاش خیلی باحال بود ولی برای احترام نخندیدم.
زینب خودش رو مظلوم نشون داد و گفت:
- دلتون میاد اینجوری نگاهم کنین.
چشم‌غره‌ای به زینب رفتن که من جاش، لال مونی گرفتم.
دست‌هاش رو آورد بالا و گفت:
- من تسلیم، غلط کردم قول میدم که دیگه دست از سر شوهرهاتون بردارم ولی حسود که می‌شین خیلی قیافه‌هاتون باحال می‌شه.
اخرین باری که با پدربزرگ و مادربزرگ‌هام شوخی کردم یادم نمیاد احتمالا واسه همینه که همه زینب رو دوست دارن چون منبع خنده‌س واسشون... .
با این حرفش مادربزرگ‌ها بلند شدن و با عصا داشتن زینب رو دنبال می‌کردن و این وسط ما از خنده روده بر شدیم.
تا این‌که بالاخره زینب تا کتک با عصا خورد و اومد نشست.
زینب: وای خسته شدم مادربزرگ‌هام سرعت دیوید بکهام رو دارن.
- تو که نمی‌خوای دوباره بیافتن دنبالت.
زینب: وای نه دیگه نمی‌کشم غلط کردم.
خندیدم و چیزی نگفتم... .
بعد از یه ربع آقاجون رو به زینب گفت:
- دخترم با حمید برو سالن ورزش یکم ورزش کنین.
زینب: ایول مچکر عاشقتم به مولا.
مادربزرگ: عاشق شوهرت باش چی‌کار شوهر من داری؟! هی دم به دقیقه عشقم عشقم می‌کنی.
با حرف‌هاش و لحنش که پر حرص بود زدیم زیره خنده که زینب بلند شد حالت تعظیم به خودش گرفت و گفت:
- پوزش می‌طلبم ملکه‌ی من.
و بعد هم روبه من گفت:
- بلند شو بریم قرار خوش بگذره، این‌ها هم تا دو خوابن.
بلند شدم که آقاجون گفت:
- به خدمتکار میگم براتون میوه و شربت بیاره.
- ممنون
راه افتادیم سمت بیرون وارد حیاط شدیم زینب به پشت عمارت حرکت کرد و منم دنبالش.
- اینجا رو کی درست کردن؟
زینب: دقیق فکر کنم هشت یا نه سالی می‌شه قبلا این‌جوری نبود خونه‌ی ما هم همین‌طور... .
آقاجون دوتا خونه اطراف عمارت و یکی که پشتش بود رو خرید و یکیشون کرد و مثل قصریِ برای خودش،
عمارت پدربزرگم توی روستا هم همین‌طور ولی کمی وسعتش کمترِ.
- آها... .
بالاخره به یه سالن رسیدیم خیلی بزرگ بود و خیلی کنجکاوم بودم داخلش رو هم ببینم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Asalkorkor

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
200
845
مدال‌ها
2
زینب با کلیدی که زیر گلدون بزرگ کنار در سالن بود در رو باز کرد وارد شد و پشت سرش وارد شدم و کلید همه چراغ های برق رو زد.
با چیزی که می‌دیدم هنگ کردم یه سالن بزرگ تمام و کمال ورزشی از فوتسال و بسکتبال تا بازی های دیگه به جز فوتبال و والیبال همه بازی می‌شه کرد.
اینجا یه زمین بوکس داشت، تنیس روی میز، پینگ پونگ و... همه چی داشت فوق‌العاده بود.
- این‌جا معرکه‌س! همه چی داره به جز سالن شنا.
تک خنده‌ای کرد و گفت:
- اشتباه می‌کنی این‌جا هم برای آقایون و هم برای خانوم‌ها استخر، آب گرم و از این‌جور چیز‌ها هست.
با تعجب گفتم:
- واقعا؟
زینب: اهوم، حالا انتخاب کن کدوم بازی؟
- اوم، به نظرم تنیس روی میز خوب باشه... .
زینب: مطمئنی بلدی بازی کنی؟
- من که استاد این بازیم.
ابرویی بالا انداخت و گفت:
- پس استاد جان بیا یه مسابقه بزاریم هر کی بُرد اون یکی رو مهمون می‌کنه.
- قبوله.
زینب: پس حتما قوانین رو هم می‌دونی؟
سری تکون دادم که ادامه داد.
- خب پس شروع می‌کنیم، پنج سِت بازی می‌کنیم هرکی سه سَت بُرد اون برنده‌س.
- اوکی.
به سمت ضبط رفت و یه اهنگ ورزشی سیستمی گذاشت و صداش رو زیاد کرد قبلش یه خدمتکار کمی میوه و شربت آورد که زینب اون‌ها رو توی یخچال کوچکی که گوشه سالن بود گذاشت.
***

این ست حساسِ و الان دو دو مساوی هستیم و هر کی بِبَرِ برنده‌س دوباره شد، یازده.
با یه ضربه غافل‌گیرانه زینب این سِت رو هم برد و از خوشحالی بالا و پایین می‌پرید.
راکت رو روی میز پرت کردم و هینی که روی صندلی می‌نشستم گفتم:
- من که خسته شدم خیلی هم عرق کردم بریم شنا.
چشم غره‌ای بهم رفت و گفت:
- منم، بیا بریم نشونت بدم.
- این‌جا چند تا سالن استخر داره؟
زینب: سه تا یکی واسه خانوم‌های مجرد یکی واسه زوج ها و آخری هم واسه آقایون مجرد.
- پس ما میریم سالن دومی.
انقدر خسته بود که معلوم بود حوصله کل کل نداره به سمت ضبط رفت و خاموشش کرد.
زینب: ساعت چنده؟
- دوازده و ده دقیقه... .
آهانی گفت و هم‌زمان یکی از خدمتکارهای زن وارد شد و لباس آورد بعد از تشکر رفت.
لباس‌ها رو زینب گرفت و به سمت در دوم رفت بازش کرد وارد شد و اشاره کرد که باهاش برم.
لباس‌هام رو دستم داد و گفت:
- می‌تونی توی رختکن بزاریش و اشاره‌ی به در آبی رنگی کرد.
و خودش به سمت در قرمز رنگ رفت. یه شلوارک پوشیدم و اومدم بیرون و به سمت استخر رفتم و شیرجه داخلش رفتم.
بعد چند دقیقه زینب هم اومد معلوم بود خجالت کشیده که سرش رو انداخته بود پایین، برای این‌که خجالتش بیشتر نشه خیره شدم توی صورتش.
- نمیای؟
جوابی نداد از آب با یه حرکت بیرون اومدم روبه‌روش ایستادم، و طره‌ای از موهام که توی صورتم اومده بود رو کنار زدم.
قدمی جلو گذاشتم که قدمی عقب رفت، سرم رو نزدیک گوشش پچ زدم:
- نکنه شنا بلد نیستی؟
خیره شد توی چشم‌هام جواب داد:
- چرا بلدم.
- پس چی گفتم که باید خجالت رو کنار بزاری.
دستش رو گرفتم و به سمت استخر بردم و چون زیاد سنگین نبود و می‌دونستم مقاومت می‌کنه هُلش دادم که چند قدم عقب رفت بعد پشت تا پشت افتاد توی آب... .
زینب: خیلی نامردی حمید.
خندیدم شیرجه زدم توی آب.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Asalkorkor

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
200
845
مدال‌ها
2
بعد از نیم ساعت شنا خسته بالا اومدیم و هر کی یه طرف رفت تا لباس‌هاش رو بپوشه دوش ده دقیقه‌ای گرفتم و لباس، هام رو پوشیدم و اومدم بیرون، کمی وایسادم تا زینب هم اومد و با هم به سمت خروج از سالن رفتیم توی سالن اصلی روی صندلی نشستم و زینب رفت تا میوه و آبمیوه بیاره.
یه چند دقیقه‌ای حرف زدیم و بعد از سالن خارج شدیم و به سمت عمارتشون راه افتادیم.
دوست داشتم بیشتر کنار هم باشیم و از در کنار هم بودن لذت ببریم.
وارد خونه و بعدش پذیرایی شدیم که آقاجون گفت:
- خوش گذشت؟
زینب: عالی بود تازه حمید خان تنیس روی میز رو باخت و شرط گذاشتیم هر کی ببازه اون یکی رو مهمون کنه.
پدربزرگ: معلومه که نوه‌‌ی من همیشه برنده‌س.
زینب لبخندی زد و روی مبل دو نفرِ نشست و منم کنارش... .
ایمان اومد داخل پذیرایی سلامی کرد و زوی مبل دو نفرِ نشستم چندی بعد سیتا هم اومد و بعد سلام کنارش نشست.
ایمان: خب چه خبر تازه عردس و داماد؟
- سلامتی... .
زینب: بی‌خبر، خبرها که پیش شماست.
و بعد یه چشمک زد ایمان از رو نرفت و گفت:
- عالی بود، تو چی خوب بود؟
سیتا و زینب با صدای بلندی اسم ایمان رو کشیده گفتن که من و ایمان زدیم زیره خنده.
فقط ما چهار تا بودیم که زینب چشمکی به سیتا زد و جوابش رو هم با چشمک گرفت.
قبل از این‌که کاری کنن ایمان گفت:
- به نظرم یه خواب‌هایی این‌ها واسه ما دیدن حمید میای بریم فرار.
تا بخواد بلند بشه سیتا دستی روی پاش گذاشت و با ناز و عشوه رو به ایمان گفت:
- عزیزم کجا می‌خوای فرار کنی من که آخر دستم بهت می‌رسه نفسم، ایمانم!
ایمان: جونم خانومم.
سیتا زل زد توی چشم‌های ایمان، ایمان که خم شده بود روی مبل بلند شد سیتا روی پای ایمان نشست.
خم شد سمت صورت ایمان، از تعجب الانِ شاخ دربیارم که دیدم نه شروع کرد به قلقلک دادن ایمان و صدای خنده ایمان کل خونه رو پر کرده.
زینب: حمید؟
با صداب ناز شده زینب نقشه رو فهمیدم ولی مگه دل من می‌تونست کوتاه نیاد.
- جونم؟
زینب: نفسم؟
ایمان که حالا به نفس نفس افتاده بود گفت:
- گولش رو نخوری حمید.
- جانم زندگیم.
لبخندی زد و خودش رو بهم نزدیک کرد که بلند شدم و الفرار.
زینب: حمید وایسا نامردی نکن.
- عشقم دلت میاد من رو قلقلک کنی؟
بعد مظلوم نگاهش کردم.
زینب: باشه کوتاه میام ولی شب بیرون جبران می‌شه.
بعد هم لبخندی زد که ایمان مرموز گفت:
- شب چه خبره؟
قبل از من زینب جواب داد.
- با عشقم می‌خوایم بریم بیرون، جرمه ایمان خان؟
ایمان: اوه عشقم، باشه من و عشقمم میریم مگه نه زندگیم؟
سیتا: آره عزیزدلم.
زینب: اَه اَه حالم بهم خورد توروخدا جلو من این حرف ها رو نزنین!
ایمان: عزیزم تو یه ساعته داری به شوهر گرامت میگی عشقم و عزیزم به ما که رسید حالت بهم خورد؟
زینب: ایمان تو خودت خوب می‌دونی که من از این چیزها خوشم نمیاد.
- ولی قرارِ همیشه بشنوی عزیزم.
زینب: وای ن... ه!
ایمان خندید و گفت:
- وای آره! این شد حمید خان، کم نمیاری جلوش... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Asalkorkor

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
200
845
مدال‌ها
2
خدمتکار اومد واسه ناهار صدامون کرد، ناهار رو در سکوت خوردیم.
ایمان خواست بلند بشه که آقاجون گفت:
- جایی نمیرین شب مهمون داریم قرار بعضی مشخص بشه.
ایمان: چی؟
آقاجون: کنجکاوی ممنوع فقط بگو چشم.
ایمان: پدر من رو توی خماری نزار، ولی چشم.
بعد از ناهار با زینب و ایمان و سیتا رفتیم شهر رو گشتیم.
عصر ساعت پنج برگشتیم و هر کی رفت اتاق خودش.
حوله‌م رو برداشتم و وارد حموم شدم و بعد یه ربع اومدم بیرون هوای خوزستان عجیب گرم بود و توی دو دقیقه زیر آفتاب وایسی عرق از سر و روت می‌باره!
زینب رفت حمون لباس‌هام رو با یه تیشرت سبز رنگ و شلوار مشکی عوض کردم.
موهام رو خشک کردم و بعد روی تخت دراز کشیدم.
مثل این‌که همه اقوام و فامیل قرار کنار هم جمع بشن که سرو صدا می‌اومد، اما نه زیاد.
آرنجم روی چشم‌هام گذاشتم و سعی کردم بخوابم، خسته شده بودم و حداقل دو ساعت وقت داشتم برای خواب.
چشم‌هام کم کم گرم شد و به خواب رفتم.
***

با تکون‌های یکی بیدار شدم. زینب بود که با لبخند بالای سرم وایساده بود.
- سلام نمی‌خوای بیدار شی؟
-سلام ساعت چنده؟
زینب: هفت... .
- دیر کردم؟
زینب: نه تازه دارن میان بقیه.
- آها.
بلند شدم و دست صورتم رو شستم و با حوله خشک کردم. رو کردم طرف زینب که خیره داشت نگاهم می‌کرد.
- خودم می‌دونم خوشگلم لزومی نداره بگی.
لبخندی زد و گفت:
- اعتماد به نفسی واسه خودت داری!
- چی فکر کردی شوهرت رو دست کم نگیر.
اشاره‌ای به لباس‌های تنم کردم و ادامه دادم.
- خوبم؟
زینب: از نظر من تو همیشه عالی هستی.
- لطف داری خانومم، ولی به نظرم عوض کنم بهترِ.
زینب: هر جور راحتی پس من برم تا تو بیای.
- نه می‌مونی باهم میریم.
ادای فکر کردن به خود گرفت و گفت:
- باشه.
تیشرتم رو درآوردم و پیراهن چهارخونه‌ای سفید رنگی تنم کرد با شلوار طرح لی آبی پوشیدم.
برعکس زینب شال و شلوار سفید و تُنیک چهارخونه‌ای آبی پوشیده بود سِت سِت.
برگشتم طرفش و گفتم:
- بریم؟
نگاهم کرد و لبخندی زد و گفت:
- سِت کردی جناب شوهر.
- خب دیگه زن و شوهر هم بایدم سِت کنن.
زینب: بله حق با شماست، بریم؟
- بریم.
دستش رو گرفتم و رفتیم پایین جمیعتشون مثل اینکه کامل بود با همه سلام کردیم و طرفی که مخصوص جوون‌ها بود روی مبل کنار هم نشستیم.
اکثرا هم همین بود همه با همسراشون کنار هم نشسته بودن.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین