جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

تکمیل شده [ آرامش بودنت] اثر « عسل کورکور کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته رمان‌های تکمیل شده توسط Asal85 با نام [ آرامش بودنت] اثر « عسل کورکور کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 10,393 بازدید, 259 پاسخ و 20 بار واکنش داشته است
نام دسته رمان‌های تکمیل شده
نام موضوع [ آرامش بودنت] اثر « عسل کورکور کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Asal85
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Asal85

Asalkorkor

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
200
845
مدال‌ها
2
امروز تعطیل بود و دانشگاه نداشتیم حمید هم اس داد و گفت:
"- ساعت ۷ آماده باش میام دنبالت بریم بیرون."
منم فقط نوشتم
"-باشه"
☆☆
با سیتا خداحافظی کردم و سوار ماشین حمید شدم اون‌هم گازش رو گرفت و رفت.
جلوی یه رستوران شیک نگه داشت پیاده شدیم دو طبقه‌ای بود طبقه بالا رفتیم یه جایی دنج کنار پنجره آماده کرده بودن که خیلی قشنگ بود نشستیم.
حمید: چی می‌خوری؟
- فرق نمی‌کنه.
حمید گارسون رو صدا زد و دوتا قهوه با کیک سفارش داد.
حمید: فکر‌هات رو کردی؟
-بعد شام بهت میگم.
حمید: صبر من رو آزمایش می‌کنی؟
لبخندی زدم و گفتم:
- یه جورایی.
حمید: حالا یه راهنمایی.
- نُچ.
حمید: نفهمیدی پسره کیه؟
- نه به علی گفتم که گفت آمارش رو واسم دربیار منم آمارش رو درآوردم و براش فرستادم و در کمال تعجب گفت بعد از امتحانات پایان ترم ببرمش اهواز حالا موندم چطوری این‌کار رو انجام بدم.
حمید: چیی ببریش اهواز (با اخم) اونوقت چرا اتفاقی افتاده؟
- والا متن درست نمی‌دونم چی‌شده به منم نگفتن.
کلی حرف زدیم و گفتیم و خندیدم تا زمانش رسید.
- راستش از زمانی که چشمات رو دیدم محوت شدم فقط می‌تونم بگم انقدر می‌خوامت که هر مانعی باشه بین نرسیدنمون کمک می‌کنم و باهم اون مانع رو برمی‌داریم دوست دارم حمید، شاید گفتنش فقط چتد کلمه است اما اینکه چطور دوست داشتنم رو برات توصیف کنم سخته چون نمی‌دونم از چه کلماتی استفاده کنم تا دوست داشتنم رو بهت بگم خلاصه بدون بیشتر از هر ک.س و هر چیزی توی این دنیا دوست دارم.
حمید: هر مانعی برای نرسیدن به تو سر راهم باشه برش می‌دارم،
توصیف اینکه چقدر عاشقتم سخته ولی این رو بدون انقدر عاشقتم و دوست دارم که حتی زمانی که کنارمی هم دلم برات تنگ میشه.
بلند شد جلوم زانو زد و گفت:
-حاضری با من ازدواج کنی تا آخر عمر شریک زندگیم باشی خانوم خونه‌ام باشی مادر بچه هام باشی.
- آره.
بلند شد و بغلم کرد و کسانی هم که اونجا بودن دست زدن و تبریک گفتن.
قرار شد بعد از امتحانات حمید به مادرش بگه بیان خواستگاری.
ساعت ۱۱من رو به خونه رسوند و قرار شد تا نامزد نکردیم کسی چیزی نفهمه.
☆☆
امتحانات بالاخره تموم شد به مسیح همه چیز رو گفتم و اون با هزار بدبختی حاضر شد با ما بیاد اهواز.
توی این مدت کامران و نسترن عروسی کردن، وایا رو برای تولد فاطی به فاطی دادم.
نیلو هم که مثل همیشه هر جا من برن اون هم دنبالمه و قرار با ما بیاد تا مخ پسرای فامیل ما رو بزنه خخخخ.
پدر و مادر نیلو تاجر بودن و همیشه در سفر.
امروز قرار بود حرکت کنین مسیح هن با ماشین ما میاد سوار شدیم نیلو و سیتا پشت نشستن و من رانندگی می‌کنم و مسیح هم جلو می‌نشینه.
رفتن دنبالش جلوی خونش نگه داشتم حمید رفته بود تهران دنبال کارهای شرکتش و...
به مسیح اس دادن بیاد پایین، توی این چند روز همش مزاحمش می‌شدیم و اون هم شماره‌اش رو داد.
بعد پنج مین با یه کوله پشتی بزرگ اومد کوله رو صندوق گذاشت و سوار شد و حرکت کردم.
...
 
آخرین ویرایش:

Asalkorkor

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
200
845
مدال‌ها
2
**
بعد از چهار ساعت جلوی یه رستوران نگه داشتم و پیاده شدیم و بعد از غذا خوردن.
مسیح: اگه میشه بقیه راه رو من رانندگی کنم.
منم از خدا خواسته قبول کردن سوار شدیم، سرعتش مثل سرعت من بالا بود ولی نه زیاد.
توی خانواده‌ی ما دیگه همه نیلوفر رو می‌شناسن تابستون هر سال پیش منِ و دیگه عادا کردیم به حضورش نباشه انگار عضوی از خانواده کمه.
آرمین هم توی این مدت رفت خواستگاری ریحانه، همچنین رامین رفت خواستگاری سوسن و سجاد هم مینا.
و خلاصه که فعلا نامزدن.
کسری، و زهرا و امیرعلی و سارا هم می‌خواستن نامزد کنن ولی دخترا مخالفت کردن و گفتن که فعلا زوده تا یکی دو ماه دیگه بعد.
سعید هم مینا گفت با دختر خاله‌اش ازدواج کرد.
*
ساعت ۹شب بود که رسیدیم اهواز نیلو که در طول راه همش خواب بود من و سیتا هم سه چهار ساعتی خوابیدیم.
آدرس رو به مسیح دادم چه زود خودی شد، بعد نیم ساعت در خونه نگه داشت زنگ زدم علی در رو باز کرد ماشین رو داخل پارک کرد و پیاده شدیم.
علی اس داد "همه بالاییم بیاین خونه ما" هر کی وسایل خودش رو برداشت به سمت خونه حرکت کردیم مسیح مردد بود انگار.
از پله ها بالا رفتیم در زدم علی در رو باز کرد بغلش کردم سزم رو بوسید و بعد احوال پرسی با بقیه رفتیم داخل وسایل رو همونجا گذاشتیم.
با همه سلام و احوال پرسی کردیم من و سیتا و نیلو روی مبل سه نفره نشستیم مسیح روی مبل تک نفره.
چشمای خاله اشکی بود روبه خاله گفتم:
-چرا داری گریه می‌کنی خاله؟ اتفاقی افتاده؟
عمورضا: باهم مو نمی‌زنید درست مثل بچگیتون.
همزمان گفتیم: بچگیمون.
علی: زینب بلند شو روی اون مبل (اشاره‌ای به مبل دو نفر کرد) بشین آقا مسیح شما هم لطفا همین کار رو انجام بدین.
بلند شدیم و روی مبل نشستیم.
مازی: موها و ابرهاتون مثل همهِ چشماتون هم همین‌طور فقط بینیتون فرق داره سِت هم که کردین همزمان که خرف می‌زنین.
- توروخدا یکی بگه اینجا چخبره؟ منظور حرف‌هاتون چیه؟ ما واقعا نسبتی باهم داریم؟
مسیح: آره.
متعجب گفتم:
-چی؟
نگاهی به چشم‌هام کرد و گفت:
- دختر خاله پسر خاله.
-هاااااا؟ چی داری میگی من مطمئنم یه دختر خاله داشتم که شبیه خودم بود و گفتن گم شد و بعد هم گفتن که مُرده.
خاله: نه اون دختر نبود.
- منظورت چیه خاله؟ من واقعا گیج شدم.
مامان با چشم‌های اشکی گفت:
- مسیح ۱۱سالش بود گم شد شاید یادت نیاد چون مسیح همیشه موهاش بلند بود و کوتاهشون نمی‌کرد و تو فکر می‌کردی دخترِ، تو اون موقعه ۷سالت بود توی یه روز و یه ماه به دنیا اومدین هر کی می‌دیدتون می‌گفت دوقلویین.
مسیح: حق داری یادت بره ۱۶سال گذشته و این مدت کم نیست ولی من هنوز تو رو مینا و سیتا رو یادمه، که من رو به زور وارد اکیپتون کردی که علی اسمش رو گذاشته.
سیتا: پس شباهتتون از این لحاظِ، نکنه همون اکیپ زلزله‌ای که علی میگه رو میگی؟
مسیح: آره همون.
خاله بلند شد و مسیح رو محکم بغل کرد و هی می‌بوسیدش عمورضا هم مردونه بغلش کرد، مینا و مازی و مریم هم همینطور.
بقیه هم باهاش دست دادن و بغلش کردن.
هنوز توی شک بودم یعنی مسیح واقعا پسرخاله‌ی منِ ولی چرا من یادم نمیاد شاید چون ۱۱سال گذشته.
- من موندن چطور مینا یا مریم که خواهرشَن شبیه‌ش نیستن بعد اوت موقعه من شبیه‌شم.
خاله: خواست خدا بوده.
- این همه شباهت واسم عجیبه.
مازی: حق داری والا حالا خوبه یکیتون دخترِ یکیتون پسر، وای فک کن دوتا پسر بود مامانم می‌اومد دست زینب رو می‌گرفت و می‌گفت پسرم.
بقیه خندیدن.
- بی‌مزه.
مازیار کنارم نشست و گفت:
- بیشعور یه بار یه زنگ زنی دلن واست تنگ شده بود.
- خودم می‌دونم دوسم داری نمی‌خواد بگی، منم دلم واست تنگ شده بود مازی.
یکی زد پس کله‌ام و گفت:
- سقف ریخت.
- باز اومدم دیدمت.
مازی: لیاقت نداری پلشت بی‌خاصیت.
- خودتی میمون اورانگوتان.
علی: شما نمی‌خواین آدم شین.
همزمان گفتیم:
- مگه فرشته‌ها آدم میشن؟!
مریم: مثل سگ و گربه می‌فتن به جون هم بود هم قربون صدقه هم میرن.
مینا خندید و گفت:
- مامان فک کنم اگه مازیار یه سال از زینب بزرگ تر بود زینب عروس خودت بود.
مازیار: کی من؟ بیام این پلشت رو بگیرم عمرااا.
- برو گمشو من میام زن تو بشم هه کور خوندی، درضمن تا دلت هم بخواد یکی مثل من زنت بشه.
مازی: فعلا که نمی‌خوام.
مهدی: الان دعواشون شروع میشه.
...
 

Asalkorkor

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
200
845
مدال‌ها
2
نیلو: وای خاله نمی‌دونی بار اولی که دیدیمش فک کردیم واقعا دوقو هستن چون هم شبیه هم بودن هم سِت می‌کردن و هم همزمان حرف می‌زدن، وقتی هم می‌گفتن نسبتی با هم ندارن هیچکس باور نمی‌کرد.
علی: آره معلومه الان هم داریم می‌بینیم حتی سِت هم کردن کلا از همه نظر شبیه هم هستن.
- نه خیرم ایشون خیلی سرد و خشک رفتار می‌کنه ولی من نه.
مسیح: من با دخترا اینجوری فقط رفتار می‌کنم وگرنه خیلی هم مهربون و خون گرمم.
- عه تو راست میگی خودشیفته.
مازی: داشم رو اذیت نکن زی زی.
چپ چپ به مازیار نگاه کردم.
ادامه داد:
- هعیی بالاخره ما هم داداش دار شدیم حالا داداش گرامی چی می‌خونی؟
مسیح: مغز و اعصاب.
مازی: واوو مامانم‌اینا، چجوری می‌خونی؟
مسیح: همونجوری که بقیه می‌خونن.
همه با لبخند به کل کل های دو برادر نگاه می‌کردن.
روبه علی گفتم:
- علی دخترت کو؟
علی: پایینِ خوابیده.
- اها.
علی دو سالی میشه که با مریم ازدواج کرده و یه دختر خوشگل به اسم مانِلی دارن.
*
الان یه هفته‌ای میشه از مشهد برگشتیم
و دیروز هم مادر حمید تماس گرفت و گفت که امروز میان خواستگاری.
یکمی استرس دارم فقط یکم نیلو که خیلی دوست داشت بمونه ولی به اصرار خاله‌اش رفت اونجا که تازه یه سالِ خونشون اومده اهواز.
ریحانه همش تیکه می‌اندازه که هی بهت می‌گفتم که حمید رو عاشق خودت کن واسه الان گفتم سوسن که بدتر.
خیلی ریلکس نشستن روی مبل، سه نفرم از دست من دارن حرص می‌خورن آخ که عجب کیفی داره.
من که کارام رو انجام دادم الان هم آماده تر و تمیز شیک نشستم روی مبل. یه لباس شیک قرمز و مشکی که مامان گرفته تا بپوشم و انصافا سلیقه‌اش یکِ.
آقاجون و مادربزرگ و ایمان هم هستن.

ایمان کنارم نشست و گفت:
- در چه حالی عروس خانوم.
- هیچ ریلکس بی خیال.
ایمان هندید که سیتا گفت:
- من نمی‌دونم این چرا انقدر ریلکس نشسته اینجا آدم از دستش حرص می‌خوره خدا واقعا به داد شوهر نداشته‌ات برسه.
ایمان با عشق زل زد به سیتا که حرف میزد.
در گوشش آروم گفتم:
- چشم‌هات رو درویش کن عمو جان.
به خودش اومد و گفت:
- ها؟ چی میگی، خب راست میگه سیتا خانوم.
روبه آقاجون گفتم:
- آقاجون پسرت عاشق شده اونم بدجور.
مادربزرگ جلوار جواب داد:
- کی ایمان؟ عاشق کی؟
- اهوم قرار چند روز دیگه تشریف ببرین خواستگاری.
آقاجون: خواستگاری کی؟ دخترِ کیه آشناس؟
- بله آقاجون آشناست خیلی هم خانوم منتها چون این گل پسرتون مثلا خجالت می‌کشه بگه من به جاش گفتم.
بابا: حالا دختره کیه؟
- سـ
ایمان دستش رو جلوی دهنم گذاشت و گفت:
-داره زیاده روی می‌کنه دروغه.
دستش رو گاز گرفتم که هیلی زود جدا شد و گفت:
- واقعا خدا به داد شوهر نداشته‌ات برسه.
- شما غصه شوهر نداشته من رو نخرین، دو سال خودت رو درگیر کردس بگو هم خودت رو راحت کن هم دخترِ رو.
روبه جمع: آقاجون آقا ایمانتون عاشق سیتا شده و می‌خواد باهاش ازدواج کنه اجازه می‌دین؟
...
 

Asalkorkor

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
200
845
مدال‌ها
2
همه با دهن باز نگاه می‌کردن و سیتا سرش رو انداخته بود پایین و حاضرم قسم بخورم هفت جد و آبادم رو مورد رحمت خود قرار داده.
علی: من که ۲۴ساعته کارشم نفهمیدم عاشق شده بعد تو از کجا فهمیدی؟
- فکر کردی ایمان خان برای چی ماه‌ی دو بار می‌اومد مشهد و می‌رفت.
آقاجون: کی بهتر از سیتا جان مبارکه.
مادربزرگ هم حرفش رو تایید کرد.
مامان: دخترام دارن عروس میشن.
- بالاخره از دستشون راحت میشی.
همه خندیدن.
یه ساعت منتظر موندیم مهمون ها اومدن.
به رسم ادب رفتیم جلو در پیشواز به جز پدربزرگ و مادربزرگ.
سیتا و زهرا هم داخل اشپزخونه بودن، مهدی هم بیست دقیقه رفته آماده بشه بعد اونوقت میگن دخترا دیر آماده میشن.
اول یه مرد میانسال که سنش از بابا بیشتر بود بعد یه خانوم که پر از ناز بود و حمید گفت که ارثیِ و حنانه هم به مامانش رفته.
بعد یه دختر خوشگل با ناز که قدش هم کوتاه بود به زور ۶۸می‌رسید که فک کنم حنانه باشه.
بعد به یه مرد قد بلند و هیلکی و چهارشونه که بی شباهت به حمید نیست.
کلا فک کنم پسرا به پدرشون و دختر به مادرش رفته.
بعد هم حمید با یه سبد متوسط گل رز قرمز و سفید دستش بود با کت و شلوار مشکی که خیلی بهش می‌اومد.
موهاش هم مدل داده بود بالا خداییش معرکه شده بود
ایمان اشاره کرد که بد نیست.
حمید گل رو دستم داد تشکر کردم و مثلا خجالت کشیدم آخه منو خجالت نچ با عقل جور در نمیاد.
سرم رو انداختم پایین آروم جوری که فقط من بشنوم گفت:
- خوشگل شدی، بودی ها خوشگل تر شدی.
لبخندی زدم بعد از احوال پرسی با پدربزرگ و مادربزرگ نشستن و مشغول صحبت بودن.
وارد آشپزخونه شدم و بعد پنج دقیقه مامان صدام زد.
زهرا و سیتا و مریم هم هی میگن:
- استرس نداشته باش هچی نیست آروم باش چیزی نیس و یه خواستگاریِ، خب آفرین حالا یه نفس عمیق بکش.
- بسه دیگه سرم رفت استرس کجا بود توروخدا، زهرا شیرینی ها رو بیار می‌ترسم سیتا خانوم رو ببینن برای اون پسرش بگیرنش اونوقت دست ایمان می‌مونه توی پوست گردو.
سیتا هم هی سرخ و سفید می‌شد
سیتا: من ایمان رو با هیچکس عوض نمی‌کنم.
ایمان دقیقا پیشت سرش بود و ذوق زده خواست بغلش کنه که زهرا پرید جلوش و زهرا رو بغل کرد.
به زور خنده‌ام رو نگاه داشتم ایمان چشم غره‌ای به زهرا رفتم و دستش رو دور گردنش حلقه کرد.
ایمان: برو دیگه آقا داماد منتظر.
- اگه ول کنی زهرا رو میریم.
یه نفس عمیق کشیدم و اومدم بیرون.
صدای ایمان رو که به سیتا می‌گفت:
- قربون سرخ و سفید شدنت خانومم.
نیش حمید هم باز بود لبخندی زدم و بعد از تعارف چایی به همه کنار مامان نشستم.
سرم رو انداختم پایین و مثلا خجالت کشیدم.
علی که کنارن بود آروم خندید و گفت:
- مثلا خجالت کشیدی؟
- مثلا آره، برو ببین سیتا و ایمان توی آشپزخونه چیکار می‌کنن.
علی: عه، ایمان رو باید همه جورِ حواست بهش باشه تا کار دستمون نده.
علی بلند شد و رفت و بعد چند دقیقه با ایمان برگشت.
ایمان روبه روم نشست و با چشم واسم خط و نشون می‌کشید.
بعد نیم ساعت آقاجون گفت:
- دخترم بلند شو حمید جان رو به اتاقت راهنمایی کن.
چه زود هم خودی شد حمید جان.
بلند شدم که حمید هم بلندشد از پله‌ها بالا رفتم وارد اتاق شدم و در رو باز گذاشتن تا بیاد اومد داخل در رو بست و گفت:
- یه وقت تعارف نکنی.
- من با همه اینجوریم.
اخماش رفت توی هم و گفت:
- همه مثلا کی؟
- چه می‌دونم بیخیال، باید درمورد چی صحبت کنیم.
خندید.
- حرف خنده داری نزدم.
- من از کجا بدونم تا حالا خواستگاری که نرفتم حتما حرف‌های عاشقانه.
بعد هم یه چشمک زد و شیطون نگاهم کرد.
- اول یه سطل خالی جلوی من بگیر بعد بحرف.
خندید و بعد جدی گفت:
- خب من شرط و شروطی برای زندگیم دارم،
اولی اینکه با رفتن زنم سر کار مشکل ندارم و... .
یه ریز داشت حرف می‌زد و شرط می‌ذاشت مثلا من عروسم ها.
منم شرط‌هام رو گذاشتم و به یه توافق رسیدیم رفتیم پایین جواب بله رو دادیم.
مهریه‌ام رو هم خودم گذاشتم، که شامل:
یه خونه بزرگ که خودِ حمید باید بسازش و کلی درخت داخلش کم اون‌هم خودش باید با دست خودش بکاره.
*
موقع رفتن حسین برادر حمید گفت:
- خیلی خوشحالم که برادرم دختر استادش رو گرفته.
پدر: استاد توهم بودم.
حسین: اون‌که بله.
استاد چی بود؟
قرار شد توی همین تابستون همه کارها رو انجام بدین و بریم سرخونه زندگیمون چون بعد تابستون خانواده حمید میرن آلمان.
...
 

Asalkorkor

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
200
845
مدال‌ها
2
علی و ایمان تا دم در راهنماییشون کردن.
روبه بابا که روی مبل نشسته بود گفتم:
- بابا شما استاد چی این‌ها بودن تا جایی که من می‌دونم این‌هو پلیسن یعنی شما هم پلیسی؟
پدر: نه، تو این‌ها رو از کجا می‌دونی؟
- حمید گفت.
علی: چه زود هم شد حمید خجالت هم نمی‌کشه، اون بابا داشتین به چی می‌خندیدن که صدای خنده‌هاتون می‌اومد.
- هچی مثل همیشه همون حرفی که به بقیه می‌گفتم.
علی: خاک تو سر بی احساست خب باید مثلا حرف عاشقانه بزنی.
حالت عوق دراوردم.
ایمان: بی‌شعور، مدلش همینه دیگه عوض بشو نیست من موندم این پسرِ چطور عاشق تو شدخ حتما مخش رو زدی که این کار رو هم بلد نیستی.
- همونجوری که جنابعالی عاشق دختر خاله من شدی.
ایمان: یه وقت خجالت نکشی.
- وایه چی خجالت بکشم.
زهرا: پوووف بس کنین دیگه از سنتون خجالت بکشین مثلا بچه ها باهم گلاویز شدین، من موندم تو انقدر ریلکس بودنت به کی رفته.
سیتا: حالا اگه بدونین چه بلایی سر هم نیوردن اگه توی کلاس بودین می‌دیدین مثل دو تا دشمن خونی تازه بدتر رفتار می‌کردن رفته صـو...
دست گذاشتم جلوی دهن سیتا و گفتم:
- عزیزم بیا بریم من با تو کار دارم یکمم رلز دار باش.
ایمان: ولش کن بزار ادامه بده.
- سیتا یه کلمه دیگه بگی نه من نه تو.
بعد از حرفم زنگ زده شد رفتم در رو باز کردم مثل همیشه مینا و مازی این دفعه مسیح هم بود.
وارد پذیرایی شدم.
علی: کی بود؟
- به قول خودا دوتا زلزله و سر دسته شیاطین وارد می‌شود.
مازی: منظورت با منه.
- آره.
مینا: این ها رو ول کن چی‌شد؟
بیخیال گفتم:
- هچی آخرماه عقد می، کنیم ۱۰مرداد هن عروسی.
مینا با حرص گفت: زینب به ولا میام می‌زنمت ها آخه تو چرا انقدر خونسردی.
مازی: مثل تو باشه که شب خواستگاریت نزدیک بود چایی رو روی شلوار سجاد خالی کنه.
همه زدن زیره خنده که مینا یه چشم غره به مازیار رفت.
ایمان: یه نظر دارم ما که فردا میریم خواستگاری سیتا یه هفته بعدش هم عقد ۱۰مرداد هم با هم عروسی می‌گیریم دوتا عروسی توی یه روز، خوبه؟
- خوب واسه خودت می‌بری و می‌دوزی.
همه موافقت کردن که مینا گفت:
- ما کع دو هفته دیگع عقد می‌کنیم سوسن و ریحانه هم یه روز بعد یا قبلش به نظر من عروسی رو همه با هم بگیریم یعنی پنج تا عروسی در یک روز سوسن و ریحانه هم فکر نکنم مخالفت کنن بقیه هم همینطور.
- دیگه۶تاییش کن.
روبه مسیح ادامه دادم:
-شازده شما هم بیا برو خواستگاری که توهم ۱۰مرداد عروسی بگیری که بشه ۶تایی پرسپولیس.
مسیح: فکر بدی نیست ولی کیس مورد نظر هموز جواب نداده.
- جواب نداده یا صحبت نکردی؟
مسیح: گزینه دوم.
مازی: یعنی تو هم یکی رو می، خوای بیا همه رفتن من موندم تنهای تنها.
مهدی زد روی شونه مازیار و گفت:
- عیب نداره برن دیگه خودم و خودتیم میشیم عزیز خونه هر چند که هستیم.
ایمان: لامصب سقف ترک برداشت.
همه خندیدن.
- خب دیگه من برم بخوابم شب همگی خوش.
مسیح: حالا بودی کارت داشتیم.
چشم‌هاش پُر از التماس بود که نرو اوو داداشمون عاشق شده پس بگو.
- دختره کیه؟
همه باهم گفتن: چــــی؟
مینا: دختر چیه مسیح شوخی کرد.
- نه خیلی هم جدی بود داداشت با یه نگاه دل باخت، حالا کیه دخترِ خدا داند.
مریم: تو از کجا می‌دونی؟
- چشم‌هاش این رو میگه.
مازی: چشم خونی هم بلدی والا باریکلا.
روبه مسیح ادامه داد:
- خان داداش دختره کیه کجا دلت رو برده و پس نمیده.
- کی دیدیش؟
مسیح: امروز.
جوری اشاره کردم که یعنی اینجا خودش فهمید سری تکون داد.
- با دخترِ حرف می‌زنم.
مسیح: ایول دمت گرم.
علی: چی چیو ایول دخترِ کیه اصلا؟ اشاره چی می‌دین به هم.
همزمان گفتیم:
- بماند.
- شب خوش.
از جمع خارج شدم و رفتم بالا لباسم رو عوض کردم دراز کشیدم روی تخت،
با فکر به امروز لبخندی اومد ردی ل‌ب‌م کم کم چشم‌هام گرم شد.
...
 

Asalkorkor

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
200
845
مدال‌ها
2
***
صبح با صدای مامان بیدار شدم و یه دوش ده دقیقه‌ای گرفتم که تمام خستگیم در رفت.
لباس‌هام رو پوشیدم که شامل مانتو فیروزه‌ای با آستین های سه ربع شال آبی و شلوار آبی و کفش‌های سفیدم رو هم پوشیدم و کیف سفیدم رو هم برداشتم.
بعد کمی آرایش از اتاق خارج شدم و وارد آشپزخونه شدم گشنم بود ولی نباید غذا می‌خوردم.
زهرا و سیتا هم دو لُپی داشتن می‌خوردن بلند شدم و رفتم بیرون دو دقیقه بیشار می‌موندم منم شروع می‌کردم غذا خوردن.
ده دقیقه بعد حمید اومد رفتیم پایین مینا هم آماده منتظر بدد از حیاط گذشتیم در رو باز کردم که حمید بود ماسین سینا هم کمی اون ور تر بود که به محض دیدن سیتا گفت:
- سیتا خواهری بیا سوار شو بریم.
سیتا: باشه اومدم.
سیتا خداحافظی کرد و رفت که ماشین سجاد کنار ماشین حمید نگه داشت سارا جلو نشسته بود.
سجاد: مینا، زهرا سوار شین بریم.
اونا هم باشه‌ای گفتن و رفتن.
وا این‌ها چشونه مثلا خواستن یکیشون با من بیاد.
حمید: خانومم سوار نمیشی؟
لبخندی زدم و جلو نشستم سلام کردم که جوابم رو دادن حنانه پشت نشسته بود.
حنا: کسی باهات نمیاد؟
خواستم بکن نه ولی یه چیزی یادم اومر بهترین موقعیت بود تا مسیح رو به حنانه نزدیک کنم.
- چرا الان زنگ می‌زنم میگم زودتر بیاد.
شماره‌ی مسیح رو گرفتم روی تماس خواستم بزنم که در باز شد و مسیح اومد بیرون لبخندی زدم و گفتم:
-اوناهاش.
شیشه رو دادم پایین و با صدای نسبتا بلندی گفتم:
- مسیح بیا دیگه.
مسیح اوند کنار شیشه خم شد و گفت:
- کجا؟
- وا مکه قرار نبود با من بیای علی تو رو فرستاد که با من بیای یادت نیست؟
با چشم و ابرو به پشت اشاره کردم یعنی سوار بشه.
مسیح که حنانه رو دید هل زده گفت:
-آها... آره.
روبه حمید ادامه داد:
- عیب نداره پشت بشینم.
منظورش با حنانه بود که حمید گفت:
- مشکلی نداره، بشین.
لبخندی زد و نشست حمید گاز داد و حنانه خم شد و یه آهنگ گذاشت و صداش رو کمی زیاد کرد حمید هم که یه چشمش به من بود یه چشمش به جاده.
گوشی توی دستم لرزید بازش کردم از طرف مسیح بود نوشته بود:
"ممنون خواهری تا عمر دارم نوکرتم جبران می‌کنم"
در جواب نوشتم:
"خواهش درضمن تا عمر داری نوکر زنت باش.
نیومده خودی شد.
مسیح:" اون‌که تاجِ سرِ"
-"از دست رفتی فاتحه".
خندید و چیزی نگفت.
برای حمید نوشتم:
-انقدر برو بر من رو نگاه نکن زشته بخون جوابش بمونه برا بعد.
گوشیش، جلوی فرمون بود برداشت یه نگاه به من کرد و خندید بر خلاف خواسته‌ام نوشت:
- خانومم چون دوست دارم و هر وقت نگاهت می‌کنم بیشتر دلم برات تنگ میشه ازت سیر نمیشم.
ل‌ب‌م رو به دندون گرفتم و نوشتم:
- خجالت بکش.
گوشی رو خاموش کردم اولین بار خجالت کشیدم.
حنا: حمید چی به زن‌داداشم گفتی هی سرخ و سفید میشه.
حمید بلند خندید وگفت:
-قربون سرخ و سفید شدنش بشم.
با حرص گفتم:
-خدانکنه.
با چشم و ابرو براش خط و نشون کشیدم.
مسیح و حنانه بلند خندیدن و همزمان گفتن:
-داش حمید کارت ساخته‌اس.
من و حمید همزمان گفتیم:
-چه هماهنگ.
تا رسیدن کلی خندیدیم.
بعد از آزمایش یه صبحونه خوردیم که عجیب به من چسبید.
بقیه خریدها و کارهای لازم رو هم انجام دادیم.
ساعت6عصر بود حمید من و مسیح رو رسوند خونه و رفت.
از بس سر پا وایسادم خسته شدم و پاهام درد می‌کنه در رو باز کردم وارد شدیم.
مسیح کمکم وسایل رو تا خونمون اورد و در رو با کلید باز کردم همه توی سالن بودت از پله‌ها بالا رفتم وارد اتاقم شدم و وسایل رو گذاشتم مسیح هم وسایلی که کمکم آورده بود رو زمین گذاشت تشکری کردم و که اون‌هم متقابل تشکر کرد که در همچین فرصتی قرارش دادم.
مسیح رفت پایین و در رو بستم حوله‌ام رو برداشتم وارد حموم شدم می‌دونستم سیتا و مینا و زهرا میان بالا توی اتاق واسه همین در رو قفل نکردم.
بعد از یه دوش یه ربع‌ای لباس‌هام رو پوشیدم و حوله‌ای کوچک دور پوهام بستم و از حمام خارج شدم.
حدسم درست بود ولی مریم و مانِلی هم همراهشون بودن و داشتن وسایلی که حمید خریده رو نگاه می‌کردن.
- خجالت نکشین.
مریم: خجالت واسه چی؟ بیخیال چه خوشگل و نازن وسایلت به شادی ازشون استفاده کنی.
- مرسی نفس.
رو به مانلی گفتم:
- بیا بغلم عشق عمه.
بغلش کردم و صورتش رو بوسیدم شباهت زیادی با علی داشت و عزیز همه بود.
چشمای درشت و عسلی‌ش و موهای قهوه‌ای روشن و دست‌های کوچیکش و حرف‌هایی که کم و بیش می‌زنه و آدم دوست داره درسته قورتش بده.
...
 

Asalkorkor

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
200
845
مدال‌ها
2
روی صندلی جلوی میز روبه آینه نشستم و مشغول خشک کردن موهام شدم و قبلش مانلی رو روی تختم گذاشتم.
☆☆
روزها پشت سر هم می‌گذشت مینا خبر رو به ریحانه و سوسن داد و اونا هم قبول کردن،
الان دقیقا همه عقد کردن به جز من که زیر دست آرایشگر کم مونده بزنم زبره گریه.
لباسم یه لباس جشن آبی آسمونی که خیلی خوشگل بود.
توی این مدت کسری و زهرا نامزد کردن تا بیشتر باهام آشنا بشن امیرعلی و سارا هم همینطور.
ساحر با هستی ازدواج کرد، سوگند و همایون، ستایش با فرشاد نامزد کردن.
فرشاد توی یه مهمونی خانوادگی که ستایش هم بود ازش خوشش اومد و خواستگاری کرد و خلاصه همه دارن میرن خونه بخت.
*
بالاخره آرایشگر دست از سرم برداشت و اجازه داد به خودم نگاه کنم.
وای خدا این کیه دیگه؟ منم یا روحمه؟ چقدر خوشگل شدم ماشاالله ماه شدم چشم حسودا کورر.
*
لباسم رو با کمک فاطی پوشیدم.
بقیه دنبال کارهای خودشون بودن و فاطی با من اومد با خانواده‌اش آشنا بودم اون‌ها رو هم دعوت کردیم ولی چون یکی از بستگان دور مادرش فوت کرد مامان و باباش نیومدن و درعوض خودش و مرتضی و آجی کوچیکش اومدن.
فاطمه با برق تحسین نگاهم کرد و گفت:
- الهییی خیلی ماه شدی، خوشبخت بشی نفسم.
- ممنونم عزیزدلم توهم خوشگل شدی.
با اینکه اهل هیچ گونه آرایش نبود اما امروز از مرتضی اجازه گرفت که یه آرایش ملیح و ساده داشته باهش که واقعا زیباش کرده بود.
چادرش رو سر کرد، دستیار آرایشگر رو به من گفت:
-عزیزم داماد بیرون منتظرِ.
- باشه، ممنون از زحماتتون.
- خواهش گلم وظیفه‌اس.
مراسم عقد و نامزدی یکیِ و حمید معتقد بود که جداگونه باشه ولی خوب من اینطوری بیشتر دوست داشتم.
جدیدا هم فهمیدم حمید خیلی ولخرجِ.
حمید جلو اومد لبخندی زد و گفت:
-زیبا شدی بانوی من.
لبخندی زدم و متقابل گفتم:
- توهم همینطور آقایی من.
خندید چه خوشگل می‌خنده با اون کت و شلوار مشکی زیاد توی چشم بود خوشگل شده بود.
حمید روبه فاطی گفت:
-مرتضی گفت بهت بگم نمی‌تونم بیام کار دارم با حسین بیا.
فاطی سرش رو انداخت پایین و آروم زمزمه کرد:
-باشه.
با کمک حمید سوار ماشین شدم فاطی هم سوار ماشین حسین شد پشت سر ما داشتن می‌اومدن.
حمید سرعتش رو کم کرد تا حسین جلو بزنه حسین که جلو زد پیچید توی یه خیابون دیگه.
- کجا میری؟ داری اشتباه میری که.
...
 

Asalkorkor

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
200
845
مدال‌ها
2
حمید: می‌خوام بدزدمت.
- بامزه دیر میشه.
حمید: عیب نداره یکم خلوت کردن که بد نیست.
چپ چپ نگاهش کردم.
- که خلوت کنیم.
بلند خندید و گفت:
- حالا یه چی گفتم می‌خوام ببرمت جایی که یه خاطره قرار بود باهاش تجربه کنم.
- کجا؟
حمید: می‌فهمی.
- حتما پیش دوست دخترت آره؟
بعد از حرفم رومو برگردوندم که خندید و گفت:
- حسود نبودی خانومم، من تا حالا دوست دختر نداشتم نفسم شاید نقش بازی کردم ولی نداشتم.
- خوشحالم.
حمید: که دوست دختر نداشتم.
- اهوم.
بلند خندید و لپم رو کشید جیغ آرومی کشیدم و با حالت بامزه‌ای گفتم:
- دردم گرفت.
حمید: فداتشم کار دست خودم و خودت نده.
- باشه اگه من یه کلمه دیگه باهات حرف زدم.
حمید: نه که حرف نزن قلب من طاقت نداره، دلت میاد با من حرف نزنی؟
سکوت کردم که ادامه داد:
- زینب
-....
حمید: خانومم
-....
حمید: با من قهری؟ باشه اصلا هر چی تو بگی.
-....
دستم رو گرفت و بوسید.
حمید: با من قهر نکن خوشگلن طاقت قهرت رو ندارم.
-....
حمید: زینب.
- جانم؟
پشت دستمو بوسید و گفت:
-هیچ وقت با من این‌کار رو نکن خب؟
- باشه.
حمید: آفرین خانوم قشنگم.
- حالا میگی کجا میری؟
خندید و گفت:
- نُچ فضولی خوب نیست.
- فضول نیستم فقط کنجکاوم.
حمید: در اصل همون فضولیِ که یه کلمه بهش اضافه کردن.
*
بعد از یه ربع از شهر خارج شدیم و توی ده دقیقه به یه جای تپه مانند رسید.
ماشین رو نگه داشت و گفت:
- رسیدیم، پیاده شو.
در رو باز کردم حمید اومد کمکم پیاده شدم و کمکم کرد تا روی تپه رفتیم خیلی ارتفاع داشت.
روبه روی حمید قرار گرفتم و طره‌ای از موهام که روی صورتم بود رو کنار گوشم فرستادم و گفتم:
- چرا اومدیم اینجا؟
من رو توی آغوشش کشید و خیره به روبه رو زمزمه کرد:
- قبل اینکه بیام خواستگاریت زمانی که یه سرباز بود اومدم اینجاو به خودم قول دادم که اکه بهت نرسیدم هم خودم رو بکشم هم نزارم مال کسی بشی خوشحالم از اینکه از طرف خانواده‌ات پس زده نشدم.
- مگه زمان سربازیت اینجا بودی؟
حمید مهم اینکه من قبولت دارم و دوست دارن خانواده‌ام هم بخاطر منم که شده باید قبول می‌کردن.
حمید: آره اینجا بود.
- اها
...
 

Asalkorkor

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
200
845
مدال‌ها
2
پیشونیم رو بوسید و گفت:
- خیلی میخوامت عاشقتم با اینکه قرار مال من شی اما بازم بی صبرانه منتظرم تا تمام کمال مال من شی،
ترس اینکه کسی تورو ازم بگیره دیونم میکنه میخوام به یه چی اعتراف کنم دیره ولی من از همون 11سالگیت عاشقت شدم؛
همون زمانی که من یه سرباز بیشتر نبودم و تو با توپت داشتی تو حیاط خونتون بازی میکردی که توپ امد بیرون رفت تو خیابون نجاتت نمی دادم یه ماشین بهت میخورد،
توپت سوراخ شد و ناراحت شدی و زدیم که من باعث شدم توپت زیر ماشین بره واصلا به فکر خودت نبودی و فقط به فکر توپت بودی بر خلاف دخترای دیگه خاله بازی نمی کردی؛
اون روز بهت قول دادم یه توپ برات بخرم توهم انگشت کوچیکتو بالا آوردی و گفتی قول بده از همون موقع عاشقت شدم،
چند باری امدم و یواشکی دیدت میزدم که تو فهمیدی یه زبون برام در اوردی که با یادآورش خنده ام میگیره،
هرچی از دهنت در امد گفتی و در آخر گفتی به پدرت میگی منم برای اینکه نری به پدرت بگی گفتم برات آبنبات میخرم،
جیغ کشیدی که گوشام کَر شد و گفتی مگه من بچم منم گفتم فوتبالی هستی وقتی گفتی آره،
بهت گفتم قول میدم پیراهن یکی از بازیکنان تیم محبوبت رو بیارم که امضا همه بازیکن ها روش باشه توهم گغتی فقط یک ماه وقت داری وگرنه به بابام میگم،
منم با هزار بدبختی تونستم که یه پیراهن با کلی امضا بگیرم کلی به خدمت سربازیم اضافه شد بخاطر کار تو ولی ارزششو داشت.
...
 

Asalkorkor

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
200
845
مدال‌ها
2
حمید: وقتی پدرت فهمید که من دوست دارم ،کارهاش رو انجام داد که به جای دیگه‌ای منتقلم کنن، ولی با هزار بدبختی فرمانده‌مون رو راضی کردم که همین‌جا بمونم که فقط تو رو ببینم. از اون روز به بعد کمتر می‌اومدم ببینمت سعی می‌کردم که زیاد توی دید نباشم،
تا این‌که یه روز توی مدرسه‌تون دزدی اتفاق افتاد و من و چند نفر دیگه اومدیم بررسی کنیم چون احتمال دادم دوباره برگردن، پیشنهاد دادم من پیش مردی که توی دکه کار می‌کرد به عنوان شاگردش باشم تا اگه دوباره اومدن دستگیرشون کنیم و خوشبختانه دکه دقیق روبه‌روی پاتوق تو و دوستات که زیر یه درخت بود،
تو هیچ‌وقت از دکه خرید نمی‌کردی و چیزی می‌خواستی به دوست‌هات می‌گفتی برات بیارن، این‌که به هیچ پسری محل نمی‌زاشتی و فقط با دخترها گرم می‌گرفتی و جوری با پسرها رفتار می‌کردی که انگار داری با دیوار رفتار می‌کنی این رفتارت من رو عاشق خودت کرد،
هیچ‌وقت ندیدم لی‌لی بازی کنی و همش تفریح‌هاتت با توپ و ورزش بود، همیشه کتاب توی دستت بود وقتی کتاب می‌خوندی حواست دیگه به اطرافت نبود و من از اولش عاشق یه دختر کوچولو یازده ساله بودم که الان قد کشیده و جلوم وایساده و قرار خانوم خونه‌م بشه.
با تعجب و حیرت داشتم نگاهش می‌کردم، به هر چیزی فکر می‌کردم الا این‌که اون سرباز حمید باشه اصلا باورش سخته، بعد از این‌که از مدرسه رفت خیلی دلم می‌خواست باز هم ببینمش، ولی هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم حمید اون سرباز باشه من فکر می‌کردم تازه اون فراموش کرده اون روزها رو... .
- یعنی... تو... تو همون... .
سرش رو تکون داد و گفت:
- همون سربازم و تو هم همون دختر کوچولوی یازده ساله عشق و تمام جون سربازی هستی که الان روبه روت وایساده.
- باورم نمی‌شه! یعنی تو همون سربازی؟! خیلی دوست داشتم یه بار دیگه بعد از این‌که از مدرسه رفتی ببینمت، ولی نشد رفته بودی.
حمید: وقتی از مدرسه رفتم درخواست دادم که پلیس بشم تا دو سال ترجیح دادن توی اهواز باشم تا تو رو ببینم، ولی کارم سخت بود و از خیابون پشت خونتون می‌اومدم و نگاهت می‌کردم،
بعد از دو سال دخواست دادم مامور مخفی بشم و توی اون زمان خیلی چیزها ازت فهمیدم، این‌که باهمه فرق داری و خاصی این رو قلبا قبول داشتم.
وقتی درخواستم قبول شد مجبور شدم برم تهران و بعدش با پسرها آشنا شدم،
من دوبار عاشق شدم یه بار عاشق یه دختر بچه یازده ساله و یه بار هم عاشق یه دختر هفده ساله که هر دوتاش یه نفرن... خب بهترِ دیگه بریم.
- خیلی دوست دارم حمید.
حمید: منم دوست دارم نفسم.
- خب بقیه‌ش رو بگو.
لبخندی زد و گفت:
- داره دیر می‌شه زندگیم بیا بریم بقیه‌ش بمونه واسه بعد.
با شیطنت ادامه داد:
- ولی مثل این‌که آقا سربازِ هم توی بچگی دلت رو لرزونده که دوست داشتی یه بار دیگه ببینیش.
خواستم یه کم اذیتش کنم.
- آره مخصوصا بعد از این‌که تو رفتی یه سر...
دستش رو گذاشت رو لبم و گفت:
- هیس هیچ‌وقت حق نداری جز من اسم کسی دیگه‌ای رو به زبون باری مخصوصا این‌که اون فرد یه پسر غریبه باشه.
- من که اسم نیاورم.
حمید: به هر حال بیا بریم دیر شد.
نگاهی به ماشین که خیلی ازمون فاصله داشت کردم و رو به حمید با حالت زاری گفتم:
- آخه من الان این همه راه رو با این کفش‌هام چجوری برم؟
داشتم به فاصله ماشین تا خودمون نگاه می‌کردم که حس کردم توی هوا معلقم.
جیغی کشیدم و گفتم:
- بزارم زمین چی‌کار می‌کنی کمرت درد می‌گیره!
گذاشتم زمین و گفت:
- بدوییم.
با تعجب نگاهش کردم که شروع کرد به دویدن.
- حمید نامردی نکن من با این کفش‌ها چطور حرکت کنم.
حمید: هر کی آخر رسید بازنده‌س.
کفش‌هام رو درآوردم و توی دستم گرفتم لباسم رو جمع و جور کردم و با آخرین سرعتم دویدم.
داشتم به حمید نزدیک می‌شدم، معلوم بود نفهمیده دارم دنبالش می‌کنم چون وایساد و با تعجب به من نگاه کرد.
اومدم از کنارش بگذرم که پام روی لباسم قرار گرفت و نزدیک بود با مغز بخورم زمین که حمید محکم گرفتم که نیافتم.
شکلاه شنلم افتاد و موهام توی هوا معلق شدن، خیره توی چشمای حمید دست‌هام دور گردنش بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین