- Jun
- 200
- 845
- مدالها
- 2
امروز تعطیل بود و دانشگاه نداشتیم حمید هم اس داد و گفت:
"- ساعت ۷ آماده باش میام دنبالت بریم بیرون."
منم فقط نوشتم
"-باشه"
☆☆
با سیتا خداحافظی کردم و سوار ماشین حمید شدم اونهم گازش رو گرفت و رفت.
جلوی یه رستوران شیک نگه داشت پیاده شدیم دو طبقهای بود طبقه بالا رفتیم یه جایی دنج کنار پنجره آماده کرده بودن که خیلی قشنگ بود نشستیم.
حمید: چی میخوری؟
- فرق نمیکنه.
حمید گارسون رو صدا زد و دوتا قهوه با کیک سفارش داد.
حمید: فکرهات رو کردی؟
-بعد شام بهت میگم.
حمید: صبر من رو آزمایش میکنی؟
لبخندی زدم و گفتم:
- یه جورایی.
حمید: حالا یه راهنمایی.
- نُچ.
حمید: نفهمیدی پسره کیه؟
- نه به علی گفتم که گفت آمارش رو واسم دربیار منم آمارش رو درآوردم و براش فرستادم و در کمال تعجب گفت بعد از امتحانات پایان ترم ببرمش اهواز حالا موندم چطوری اینکار رو انجام بدم.
حمید: چیی ببریش اهواز (با اخم) اونوقت چرا اتفاقی افتاده؟
- والا متن درست نمیدونم چیشده به منم نگفتن.
کلی حرف زدیم و گفتیم و خندیدم تا زمانش رسید.
- راستش از زمانی که چشمات رو دیدم محوت شدم فقط میتونم بگم انقدر میخوامت که هر مانعی باشه بین نرسیدنمون کمک میکنم و باهم اون مانع رو برمیداریم دوست دارم حمید، شاید گفتنش فقط چتد کلمه است اما اینکه چطور دوست داشتنم رو برات توصیف کنم سخته چون نمیدونم از چه کلماتی استفاده کنم تا دوست داشتنم رو بهت بگم خلاصه بدون بیشتر از هر ک.س و هر چیزی توی این دنیا دوست دارم.
حمید: هر مانعی برای نرسیدن به تو سر راهم باشه برش میدارم،
توصیف اینکه چقدر عاشقتم سخته ولی این رو بدون انقدر عاشقتم و دوست دارم که حتی زمانی که کنارمی هم دلم برات تنگ میشه.
بلند شد جلوم زانو زد و گفت:
-حاضری با من ازدواج کنی تا آخر عمر شریک زندگیم باشی خانوم خونهام باشی مادر بچه هام باشی.
- آره.
بلند شد و بغلم کرد و کسانی هم که اونجا بودن دست زدن و تبریک گفتن.
قرار شد بعد از امتحانات حمید به مادرش بگه بیان خواستگاری.
ساعت ۱۱من رو به خونه رسوند و قرار شد تا نامزد نکردیم کسی چیزی نفهمه.
☆☆
امتحانات بالاخره تموم شد به مسیح همه چیز رو گفتم و اون با هزار بدبختی حاضر شد با ما بیاد اهواز.
توی این مدت کامران و نسترن عروسی کردن، وایا رو برای تولد فاطی به فاطی دادم.
نیلو هم که مثل همیشه هر جا من برن اون هم دنبالمه و قرار با ما بیاد تا مخ پسرای فامیل ما رو بزنه خخخخ.
پدر و مادر نیلو تاجر بودن و همیشه در سفر.
امروز قرار بود حرکت کنین مسیح هن با ماشین ما میاد سوار شدیم نیلو و سیتا پشت نشستن و من رانندگی میکنم و مسیح هم جلو مینشینه.
رفتن دنبالش جلوی خونش نگه داشتم حمید رفته بود تهران دنبال کارهای شرکتش و...
به مسیح اس دادن بیاد پایین، توی این چند روز همش مزاحمش میشدیم و اون هم شمارهاش رو داد.
بعد پنج مین با یه کوله پشتی بزرگ اومد کوله رو صندوق گذاشت و سوار شد و حرکت کردم.
...
"- ساعت ۷ آماده باش میام دنبالت بریم بیرون."
منم فقط نوشتم
"-باشه"
☆☆
با سیتا خداحافظی کردم و سوار ماشین حمید شدم اونهم گازش رو گرفت و رفت.
جلوی یه رستوران شیک نگه داشت پیاده شدیم دو طبقهای بود طبقه بالا رفتیم یه جایی دنج کنار پنجره آماده کرده بودن که خیلی قشنگ بود نشستیم.
حمید: چی میخوری؟
- فرق نمیکنه.
حمید گارسون رو صدا زد و دوتا قهوه با کیک سفارش داد.
حمید: فکرهات رو کردی؟
-بعد شام بهت میگم.
حمید: صبر من رو آزمایش میکنی؟
لبخندی زدم و گفتم:
- یه جورایی.
حمید: حالا یه راهنمایی.
- نُچ.
حمید: نفهمیدی پسره کیه؟
- نه به علی گفتم که گفت آمارش رو واسم دربیار منم آمارش رو درآوردم و براش فرستادم و در کمال تعجب گفت بعد از امتحانات پایان ترم ببرمش اهواز حالا موندم چطوری اینکار رو انجام بدم.
حمید: چیی ببریش اهواز (با اخم) اونوقت چرا اتفاقی افتاده؟
- والا متن درست نمیدونم چیشده به منم نگفتن.
کلی حرف زدیم و گفتیم و خندیدم تا زمانش رسید.
- راستش از زمانی که چشمات رو دیدم محوت شدم فقط میتونم بگم انقدر میخوامت که هر مانعی باشه بین نرسیدنمون کمک میکنم و باهم اون مانع رو برمیداریم دوست دارم حمید، شاید گفتنش فقط چتد کلمه است اما اینکه چطور دوست داشتنم رو برات توصیف کنم سخته چون نمیدونم از چه کلماتی استفاده کنم تا دوست داشتنم رو بهت بگم خلاصه بدون بیشتر از هر ک.س و هر چیزی توی این دنیا دوست دارم.
حمید: هر مانعی برای نرسیدن به تو سر راهم باشه برش میدارم،
توصیف اینکه چقدر عاشقتم سخته ولی این رو بدون انقدر عاشقتم و دوست دارم که حتی زمانی که کنارمی هم دلم برات تنگ میشه.
بلند شد جلوم زانو زد و گفت:
-حاضری با من ازدواج کنی تا آخر عمر شریک زندگیم باشی خانوم خونهام باشی مادر بچه هام باشی.
- آره.
بلند شد و بغلم کرد و کسانی هم که اونجا بودن دست زدن و تبریک گفتن.
قرار شد بعد از امتحانات حمید به مادرش بگه بیان خواستگاری.
ساعت ۱۱من رو به خونه رسوند و قرار شد تا نامزد نکردیم کسی چیزی نفهمه.
☆☆
امتحانات بالاخره تموم شد به مسیح همه چیز رو گفتم و اون با هزار بدبختی حاضر شد با ما بیاد اهواز.
توی این مدت کامران و نسترن عروسی کردن، وایا رو برای تولد فاطی به فاطی دادم.
نیلو هم که مثل همیشه هر جا من برن اون هم دنبالمه و قرار با ما بیاد تا مخ پسرای فامیل ما رو بزنه خخخخ.
پدر و مادر نیلو تاجر بودن و همیشه در سفر.
امروز قرار بود حرکت کنین مسیح هن با ماشین ما میاد سوار شدیم نیلو و سیتا پشت نشستن و من رانندگی میکنم و مسیح هم جلو مینشینه.
رفتن دنبالش جلوی خونش نگه داشتم حمید رفته بود تهران دنبال کارهای شرکتش و...
به مسیح اس دادن بیاد پایین، توی این چند روز همش مزاحمش میشدیم و اون هم شمارهاش رو داد.
بعد پنج مین با یه کوله پشتی بزرگ اومد کوله رو صندوق گذاشت و سوار شد و حرکت کردم.
...
آخرین ویرایش: