جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

تکمیل شده [ آرامش بودنت] اثر « عسل کورکور کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته رمان‌های تکمیل شده توسط Asal85 با نام [ آرامش بودنت] اثر « عسل کورکور کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 10,400 بازدید, 259 پاسخ و 20 بار واکنش داشته است
نام دسته رمان‌های تکمیل شده
نام موضوع [ آرامش بودنت] اثر « عسل کورکور کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Asal85
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Asal85

Asalkorkor

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
200
845
مدال‌ها
2
یه جوری شدم یه حس که خیلی وقته دارم، انگار داره بیشتر میشه نکنه صاحب این حس حمیدِ نه نه امکان نداره نباید داشته باشه.
از اون موقعه تا حالا شش سال گذشته و این زمانی کمی نیست تا حالا هم حتما ازدواج کرده و اون عشق مسخره رو فراموش کرده.
مثل همیشه طاقت نیاوردم و سرم رو انداختم پایین و آروم گفتم:
- با من کاری داشتین استاد؟ میشه زودتر بگید باید برم.
لحن صداش تغییر کرد و گفت:
- نه.
مکثی کرد و ادامه داد:
- چرا؟ چرا شش سال تمام عذابم دادی؟ چرا گفتی مُردی و رفتی هاااا؟ چرا دروغ گفتی لعنتییییی؟ مگه جرم کردم که عاشقت شدم هاااا؟
- چیی؟ شما دارید چی می‌گید؟
حمید: زینب خودت رو به اون راه نزن من خوب می‌دونم که خودتی.
- از اون موقعه تاالات شش سال گذشته و من دیگه یه دختر دبیرستانی نیستم و توهم دیگه اون حمید سابق نیستی.
حمید: حق دارم نباشم ۶سال تمام بهم گفتی مُردی،
چرا فقط می‌خوام بدونم چرا مگه من چیکارت کردم؟ مگه عاشق شدن گناهِ هااا؟
چرا من که مثِ سگ عاشقت بودم چرا؟
می‌گفتی از زندگیت می‌رفتم،
دِ لعنتی می‌دونی من توی این۶سالی که بهم گفتن تو مُردی چه عذابی کشیدم،
هاا چرا گفتی دیگه توی این دنیا نیستی چرا این همه عذابم دادی خوشحالی از عذاب دادنم.
- من نمی‌دونم درمورد چی داری حرف می‌زنی من کی گفتم مُردم اصلا چرا باید بگم.
حمید: اون رو ت. باید بگی نه من، آره وایسا شاید چون به ماکان علاقه داشتی این نقشه رو کشیدی می‌ترسیدی باز بدزدمت و به عشقت نرسی الان رسیدی خوشحالی؟
- چی میگی؟ من کی به ماکان گفتم بهت بگه من مُردم مگه مرض دارم.
حمید نزدیک شد و گفت:مرض که نه اما عشقش کورت کرده بود عزیزم.
- حمید بفهم داری چی میگی منظورت از حرفات چیه؟ عشق چی کشک چی؟
حمید سرش رو خم کرد و نزدیک گوشم گفت:
-منظورم ازدواجت با ماکانه عزیزم، نمی‌خواد واسه من نقش بازی کنی حنات دیگه پیش من رنگی نداره.
بعد هم جلوی چشمای بهت زده ام از کنارم رد شد و کیفش رو برداشت و خارج شد...
 
آخرین ویرایش:

Asalkorkor

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
200
845
مدال‌ها
2
منظورش، از ازدواج با ماکان چی بود؟ یعنی فکر می‌کنه که من با ماکان... نه نه امکان نداره.
از کلاس خارج شدم که همون سه تا دختری که دور حمید رو گرفته بودن سر راهم سبز شدن راهمو رو کج کردم که برم دوباره جلوم وایسادن.
- چیزی شده خانوما؟ برین کنار می‌خوام رد بشم.
یکیشون که چهره‌ی عملی آشنایی داشت گفت:
-بچه ها میگه بریم کنار می‌خواد رد بشه فسقلیمون.
دومی: لاس زدنت با استاد ملکی چطور بود موفقیت آمیز بود.
- بفهم چی میگی؟
سومی: وای وای ترسیدم.
و بعد باهم زدن زیره خنده. نگاهی به سقف کردم و گفتم: خدایا ویژه این‌ها رو شفا بده که بد منتظر شفاعتت هستن.
کسایی که اونجا بودن و حرف‌هامون رو گوش می‌دادن می‌خندیدن.
اولی: چی گفتی؟
- همون که شنیدی اخبار رو یه بار اعلام می‌کنن.
و بعد چشمکی بهش زدم و از کنارشون رد شدم که صداشون اومد:
-توی حیاط دانشگاه منتظر باش.
برو بابایی گفتم و به راهم ادامه دادم وارد حیاط شدن و خواستم به طرف در برم که صداشون بلند شد:
- هی جوجه کجا کار داریم بات.
برگشتم و گفتم:
- من کاری با شما ها ندارم.
دومی: اوخی ولی ما کار داریم.
- خب بفرما.
نزدیکم شد و گفت: بهتر دیت از سر چیزی که مال ماست برداری.
- یه وقت توی گلوتون گیر نکنه.
اولی: نترس حواسمون هس می‌تونه سه نفری حال بده.
دهنم باز موند خدایا این‌ها کی بودن.
سومی: دفعه بعدی اخطار نمی‌دیم عمل می‌کنیم.
- اوممم... مثلا می‌خواین چه غلطی بکنین.
دومی: بچه ها بیاین نشونش بدبم غلط رو کی کرده.
- وای مامانی ترسیدم.
اولی: بایدم بترسی.
- بچه تو ب و شیرت رو بنوش.
تقریبا همه دانشجو ها جمع شده بودن دورمون.
عصبی خواست بیاد طرفم که دومی گفت:
-به مبارزه دعوتت می‌کنم تا بشناسی دخترای کاراته کار و پر افتخار رو.
- جووون باوا اونوقت کسی هم می‌دونه چجورین این دختران پر افتخار و متاسفم قبول نمی‌کنم درخواستت رو.
سومی: کم فک بزن، هه ترسیدی جوجه.
- فکرش رو بکن من بترسن اونم کی زینب احمدی از سه تا بچه هه با عقل جور درنمیاد.
اولی: پس اگه نمی‌ترسی بیا مبارزه کن.
سیتا اومد نزدیک و گفت:
-زینب ولشون کم بیا بریم.
دومی: آرع مثل ترسو هادستش رو بگیرو برو.
عصبی برگشتم طرفشون کیفم رو دست سیتا دادم و گفتم:
-باشه مبارزه می‌کنم ولی با سه تاتون.
اولی: جوون باوا جرعتش رو.
سومی: اعتماد به نفست رو خر داشت گوسفند می‌زایید.
- اومممم... شاید.
دومی: بچه ها بیاین شروع کنین خیلی وقته مبارزه نکردم دلم لک زده واس دعوا.
اولی: آخ نگو می‌میرم واسش.
پوزخندی زدم که روربه من ادامه داد:
- شروع کن.
- کوچک تر ها مقدم ترن.
یه نگاه بهشون انداختم آخ خدایا یعنی کی مبارزه یادشون داده حداقل بهشون یاد می‌داد نشون ندن می‌خوان چیکار کنن.
هر کدوم با یه عضو بدنش داشت حرکت نشکن می‌داد.
اولی با مشت به سمتم اومد و دستش رو گرفتم و پیجوندم دومی اومد و پاش رو بلند که که بزنه تو سرم جا خالی دادم خورد توی سر یار خودش و اون افتاد زمین.
سومی و دومی اومدن نزدیک و با یه حرکت قافلگیرانه دستام رو گرفت اولی از جاش بلند شد اومد روبه روم ایستاد پوزخندی زدم و ماهام رو روی شکم و صورتش گذاشتم و یه برگردون زدم و هر سه تاشون افتاد.
و خون از دماغ دختر اولی بلند شد دومی به طرفم اومد که با پا بزنه توی شکمم با مشت توی صورتش جوابش رو دادم.
که سومی هولم داد و خوردم زمین دستم یکم زخم شد، حضورشون رو بالای سرم حس می‌کردم.
و فن جدیدی که یه استاد چینی توی یکی از مسابقه ها به افرادش یاد می‌داد منم یاد گرفتم رو استفاد کردم.
همونجوری که نشسته بود دستام رو روی زمین تنظیم کردم و با پاهام به پاهاشون ضربه می‌زدم که افتادن زمین.
...
 
آخرین ویرایش:

Asalkorkor

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
200
845
مدال‌ها
2
با یه فن بلند شدم و دستی به لباس‌هام کشیدم و روبه سه تاشون گفتم:
- ۹سال پیش مقام سوم کشوری رو گرفتم یه سال بعدش مقام دوم،
و بعد از اون دیگه مقام اول رو تا الان چه در منطقه، چه شهرستان، چه استان و کشور و جهان رو از آن خودم کردم چه گروهی چه انفرادی،
اسمم زینب احمدی بزنی اینترنت میاره جنگجوی بزرگ درضمن رشته ورزشی من نینجاعه و من فقط کمی از هنرهای رزمیم رو نشونتون دادم.
روم رو گرفتم همه با دهن باز نگاه می‌کردن پوزخندی زدم و حرکت کردم سمت ماشینم.
در سمت راننده رو باز می‌کنم و می‌نشینم و فاطی کنار من و سیتا و نیلو عقب و بزن که بریم.
حرکت کردم با سرعت بسیار زیاد روبه جاده خطاب به بچه ها گفتم:
-خب کجا بریم؟
فاطی: یه جای عالی بلدم بریم بهت میگم.
*
به یه رستوران شیک رسیدیم خیلی جای دنجی بود و مال عموش هم بود فاطمه دختری چادری خیلی خوش اخلاق و مهربون و روشن فکر.
نیلوفر و نسترن هم مثل ریحانه شیطون و مهربون و خوشگل.
*
بعد از اینکه ناهار رو خوردیم زدیم بیرون و رفتم خرید تا ساعت پنج توی پاساژ می‌گشتیم دنبال نیلو که به این مغازه و اون مغازه می‌رفت.
فاطی: ولی نیلو یه چی بردار برین مرتضی(برادرش) من رو زنده زنده چال می‌کنه.
بالاخره نیلو هم رضایت داد و دو دست لباس ست و کیف و کفش ست برداشت و زدیم بیرون
*
اول فاطی رو رسوندن و بعد نیلو و بعدم رفتیم خونه‌ای که بابای من و بابای سیتا موقعه‌ای که زنده بود برامون خریدن.
سیتا پیاده شد و در رو باز کرد تا ماشین رو داخل پارک کنم بعد از پارک کردن ماشین خرید ها رو برداشتیم و وارد خونمون شدیم.
سیتا: وای خدا چقدر خسته شدم پاهام درد می‌کنه از بس این ور و اون ور رفتم.
- اهوم منم، برو دوش بگیر خستگیت در بره.
سیتا: شام چی؟
- زنگ می‌زنم پیتزا بیارن.
سیتا: باشه پس من برم دوش بگیرم.
گوشیم رو برداشتم و زنگ زدم و سفارش پیتزا دادم.
*
خرید ها رو برداشتم و توی اتاق گذاشتم لباس‌هام رو با یه تیشرت و شلوار ستش صورتی کم رنگ عوض کردم.
روی کانامه دراز کشیدم و آرنجم رو روس چشم‌هام گذاشتم و منتظر موندم تا پیتزا رو بیارن.
...
 

Asalkorkor

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
200
845
مدال‌ها
2
بعد از ده دقیقه که چشم‌هام داشت گرم می‌شد زنگ در رو زدن.
بلند شدم و رفتم جواب دادم:
-کیه؟
-سفارشتون رو آوردم.
- الان میام.
وارد سرویس شدم و آبی به صورتم زدم و خواب به کلی از سرم پرید شالم و چادر گل گلی سفیدم رو سر کردم و کیف پولم رو برداشتم از خونه زدم بیرون وارد حیاط شدم و بعد از دو مین رسیدم و در رو باز کردم و پیتزا رو گرفتم و حساب کردم.
وارد خونه شدم پیتزا رو روی اُپِن گذاشتم رو به سیتا که از اتاقش بیرون اومده بود.
گفتم:
-من میرم دوش بگیرم.
سیتا: باشه.
حوله‌ام رو برداشتم و وارد حموم شدم بعد از ده دقیقه بیرون اومدم و لباس‌هام رو تنم کردم موهام رو خشک کردم و گوجه‌ای بستمشون.
نگاهی به ساعت انداختم که همزمان صدای دلنشین اذان بلند شد وضو گرفتم و سجاده ام رو پهن کردم و نمازم رو خوندم.
بعد از اتمام نماز از اتاق بیرون اومدم شام خوردیم و فیلم دیدیم و برای هم دیگه توضیح درس فردا رو دادیم و یکمم تصویری با سوسن و ریحانه و مینا تعریف کردیم و بعد لالا.
*
صبح با صدای زنگ موبایلم بیدار شدم دست و صورتم رو شستم و وضو گرفتم و بعد خوندن نماز دوباره خوابیدم.
*
با خستگی چشم‌هام رو باز کردم و بلند شدم و دیت و صورتم رو شستم لباس‌های دانشگاه رو که یه مانتوی نه زیاد بلند مشکی ساده که خط های آبی پر رنگ داشت تنم کردم و شلوار لی آبی و مغنه مشکی و کفش های اسپورت آبی.
از اتاق خارج شدم که همزمان سیتا هم خارج شد اونم مثل من ساده تیپ زده بود.
به طرف آشپزخونه رفتیم و صبحونه خوردیم و بعد شستن ظرف ها که نوبت من بود سوار ماشین شدیم و به سمت دانشگاه حرکت کردیم.
***
بعد بیست دقیقه رسیدیم ماشین رو توی پارکینگ مخصوص دانشجوها پارک کردم و پیاده شدم و همراه با سیتا وارد حیاط شدیم.
بچه ها داشتن پچ پچ می‌کردن خدا بخیر کنه وارد سالن دانشگاه شدیم توی راهرو بودیم که نیلو، فاطی، نسترن و کامران جلومون رو گرفتن اخم کرده بودن سلام کردیم.
که کامران با اخم گفت:
-زینب واقعا برات متا یعنی ما انقدر غریبه بودیم.
- چـی؟ منظورت چیه؟
نیلو: خودت رو به اون راه نزن چرا نگفتی شوهر داری؟
من و سیتا همزمان گفتیم:
چــی؟؟ شوهررر؟؟
- چی دارین می‌گین من کی شوهر کردم خودم خبر ندارم.
فاطی: یعنی چی همه بچه ها می‌دونن تو ازدواج کردی.
- کی همچین دروغی رو گفته؟
کامران: یعنی تو ازدواج نکردی؟
نسترن: ولی همه که میگن تو ازدواج کردی.
سیتا: بچه ها دروغ میگن اصلا کی این دروغ رو گفته؟
من که ۲۴ساعته کنارشم کی ازدواج کرد که من خبر ندارم.
- بچه ها این‌ها همش شایعه‌اس واقعیت نداره.
...
 

Asalkorkor

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
200
845
مدال‌ها
2
کامران: خداروشکر اگه واقعیت داشت که سرت از تنت جدا بود.
سیتا: بهتره بریم سر کلاس پنج دقیقه دیگه استاد میاد.
وارد کلاس شدیم همه یه جوری نگاه می‌کردت وقتی که نشستم انگار همه با هم هماهنگ کردن که گفتن:
-زینب مبارک باشه.
- چی مبارک باشه؟
یکی از پسرا: ازدواجت.
- اونوقت من کی ازدواج کردم که خودم خبر ندارم و اصلا نمی‌دونم کیه؟
یکی از دخترا: همه می‌دونن که تو ازدواج کردی کل دانشگاه خبر دارن اسم پسره هم گفتن چی بود بچه ها یادم رفت؟
یکی از پسرا گفت: ماکان.
هنگ کردم سخت نبود بفهمی کار کیه بد تلافی می‌کنم حمید بد.
سیتا: این‌ها همش مزخرفه شایعه‌اس. واقعیت نداره.
- اصلا کی این چرت و پرت ها رو گفته.
پسر اولیه: ما هم شنیدیم از بچه های دانشگاه تازه عکستون رو هم گذاشته.
سیتا: کجا ببینم.
عکس رو درآورد و نشون داد با تعجب به عکس خودم و ایمان نگاه کردم گوشی رو گرفتم و عکس رو ماک کردم و گفتم:
-لطفا این عکس رو هر کی داره پاک کنه این عکسِ من و عمومه هر کی خواسته شایعه کنه و آبروی من رو ببره کارش رو خوب انجام نداده اما بد تلافیش رو سرش درمی‌آرم.
پانیذ: جدی بهت نمی‌اومد عموت هم سن و سالای خودت باشه.
- تفاوت سنیمون کمه، حالا این عکس رو از کجا آوردین؟
ارسطو: بچه ها گفتن ازدواج کردی و عکس خودت و نامزدت رو پروفِ تلگرامت گذاشتی ماهم رفتیم همین عکس رو که دیدیم گعتیم حتما راست میگن، حالا اسمش ماکانِ؟
- گفتم که شایعه‌اس نگو نه، نه اسمش ایمانِ ماکانی که گفتن پسر عمه‌امِ و خودش زن داره.
کلاس‌های استاد جهانبخش تنها کلاس‌هایی بودن که بچه‌هاش درس می‌خوندن و اصلا اهل چشم چرونی و افکار منفی نبودن بیشتر مثبت فکر می‌کردن و این واقعا عالی بود استاد با دانشجوی خودش بعد از سه سال سختی ازدواج کرد و الان خوشبخته و دوقلوهاشون خوشبختیشون رو بی نهایت کردن و تقریبا کل استادا به استاد جهانبخش حسادت می‌کردن چون تنها استادی بود که همه‌ی دانشجوهاش به درسش گوش می‌دادن و نمره‌ی عالی می‌گرفتن عالی درس دادنش باعث عالی شدن درس دانشجوها می‌شد،
هم شوخِ، هم جدی و مهربون ولی موقعه تدریس همیشه جدی و محکمِ و اگه کسی گوش نکرد از کلاس بیرونش می‌کنه چون واقعا بی‌احترامی بهشِ و ایشون این بی‌احترامی رو تحمل نمی‌کنن.
استاد وارد کلاس شد همه به احترامش بلند شدیم و با ابهت خاصی نشست و سلام کرد که جوابش رو دادیم.
استاد: مبارکه یه عروسی افتادیم.
همه با هم گفتیم:
- چی مبارکه استاد؟
استاد خندید وگفت:
-ازدواج خانوم احمدی و عروسی.
ارسطو: استاد شایعه‌اس واقعیت نداره.
استاد یکی از ابروهاش رو بالا داد و متفکر گفت: واقعا؟
سیتا: آره استاد.
استاد: حیف شد دلمون به یه عروسی خوش بود که اون‌هم پرید.
کامران: استاد یه عروسی رو از دست دادین یه عروسی دیگه قرارِ به جاش ببینین.
استاد: جدی؟ عروسی کی؟
کامران با عشق نگاهی به نسترن انداخت و گفت: بله، منو خانوم علی‌پور.
استاد: مبارک باشه خوشبخت بشین.
کامران: ممنون استاد.
استاد: خب بریم سر درسمون.
دو ساعت کلاس تموم شد وقتی که سر این کلاس بودیم نه تنها روحیه‌مون رو از دست نمی‌دادیم بلکه انرژی برای کلاس‌های بعد می‌گرفتیم.
توی راه‌رو قدم می‌زدم و منتظر سیتا بودم که گوشیم زنگ خورد صحفه‌اش رو نگاه کردم مانیا بود زن ماکان.
- سلام عزیزم خوبین.؟
مانیا: به سلام زینب خانوم خوبی؟ شکر ماهم خوبیم، یه خبر واست دارم.
- مرسی خوبم چه خبری؟ نکنه واسه پسرت عروس انتخاب کردی؟
خندید و گفت:
-نه عروسم که تویی راستش دو روز پیش اومدیم مشهد زیارت ولی نمی‌خواستیم مزاحم بشیم زنک زوم بگم شب میایم خونتون مزاحم که نیستیم.
- مراحمی عزیزم، منتظرم به ماکان سلام برسون اون پسر گوگولیت هم از طرف من ببوس.
مانیا: باشه گلم، پس ما شب میازم خداحافظ.
- خداحافظ.
سیتا: کی بود؟
-مانیا زن ماکان.
(زن ماکان رو مخصوصا گفتم چون حمید از کنارمون رد شد وگرنه سیتا می‌دونه مانیا زنِ ماکانِ)
سیتا: این رو که خودم می‌دونم.
- اها راستی گفت شب میان خونه، وای خدا بالاخره ماهانم رو می‌بینم، دلم خیلی براش تنگ شده بود قربونش بره عمه‌اش باید ببینی چه ناز میگه عمه.
سیتا: من نمی‌دونم تو ماهان رو شوهرت می‌دونی یا برادرزاده‌ات.
- هردو، برو بریم بای برای خونه خرید کنیم.
..
 

Asalkorkor

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
200
845
مدال‌ها
2
«حمید»
داشتم از کنار زینب و سیتا می‌گذشتم که ناخوداگاه صداشون رو شنیدم یعنی ماکان خودش زن داره؟ یعنی من در اشتباه بودم؟ اما چرا؟
اون روزی که بعد از ۶سال بالاخره دیدمش به زور خودم رو نگه داشتم که بغلش نکنم و بوسش نکنم.
خوشگل تر از قبل شده بود،لعنت به من برای اینکه ازش توضیح بخوام گند زدم به همه چی شاید واقعا چیزی نمی‌دونه و همش کار ماکانِ.
"شایان" اون باید یه چیز‌هایی بدونِ آره اون حتما یه چیزی می‌دونه، اون خودش، قبر خالی از هر چیزی رو بهم نشون داد پس حتما اون‌هم چی، ی می‌دونه.
بعد از ۶سال هنوز اون عشق وجود داره و هر وفت می‌بینمش بیشتر و بیشتر میشه من یه بار دروغین از دستش دادم ولی دیگه نمی‌زارم یا مال من میشه یا باید مال من بشه.
ولی باید تاوان این ۶سال رو پس بده حداقل می‌تونست یه زنگ بزن ولی نزد سخت نبود براش بخواد شماره‌ام رو گیر بیاره.
می‌دونم چطور تنبیه کنم انقدر توی فکر بودم که نفهمیدم کی به ماشینم رسیدم سوار بنز مشکیم شدم و در هینی که شماره شایان رو می‌گرفتم از دانشگاه خارج شدم.
بعد از سه تا بوق جواب داد:
-به به داداش حمید یادی از فقیر فقرا کردی.
- سلام حوصله ندارم میرم سر اصل مطلب.
شایان: تو کی حوصله داشتی که این بار دوم باشه، بفرما کارت چیه‌؟
- تو می‌دونستی زینب زنده‌اس.
سکوت کرد همین‌طور که به سمت راست می‌پیچیدم داد زدم:
-شایان جواب من رو بده، آره یا نه‌؟.
شایان: آره.
- لعنتی می‌دونستی و هچی به من نگفتی می‌دونستی و گذاشتی عذاب بکشم شایان تو بهترین دوستم بودی واقعا متاسفم برای خودم.
پس راست می‌گفت که از هچی خبر نداره.
شایان: تو از کجا فهمیدی که زنده‌اس؟
- هه یعنی باید استادش بشم تا بفهمم زنده‌اس.
شایان: حمید اونجوری که تو فکر می‌کنی نیست خودِ ماکان گفت برات بهتره وگرنه خانواده‌اش زنده‌ات نمی‌زارن، ماکان گفت به زور خانواده‌اش رو راضی کردم تا دست از سرت بردارن.
فریاد زدم:
- ماکان غلط کرد با تو شما چیکاره‌ی زندگی منین هاااا دوستمی ولی حق نداشتی توی زندگی من دخالت کنی حق نداشتین،
زندگی من به هیچ کدوم شما ربطیییی نداشـــــت،
لعنتی۶ سال کم نیست اگه زنت رو بدزدن و بعد ۶سال بهت برش گردونن چیکار می‌کنی هااا؟
شایان: حمید ربطش نده ما فقط به خاطر خودت این تصمیم رو گرفتیم.
...
 

Asalkorkor

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
200
845
مدال‌ها
2
- شما بی جا کردین چرا واسه‌ی من و زندگیم بی‌خود و بی‌جهت تصمیم می‌گیرین هاااا شما چیکاره‌این؟
شایان این‌دفعه مطمئن باش اگه به دستش نیاوردم هم خودم رو می‌کشم هم خودش‌رو هر کسی هم مخالفت کرد مثل۶ سال پیش می‌دزدمش این خط این‌هم نشون.
گوشی رو قطع کروم و پام رو بیشتر روی پدال گاز فشار دادم و با آخرین سرعت جوری که انگار ماشین به پرواز دراومده به حرکت دراوردم.
- لعنتی لعنتی.
«زینب»
کنار دخترا داشتیم به سمت کلاس می‌رفتیم و آبمیوه، ای دستم بود خواستم بندازم سطل زباله که نیلو گفت:
- زینو استاد ملکی رو.
نگاهی به حمید که با غرور داشت راه می‌رفت و به این سمت می‌اومد حالا وقتِ تلافیه.
نقشه‌ای کشیدم و توی گوشی نیلو و نسترن گفتم که چشماشون برق زدن.
فاطی: زینب بیخیال شو.
سیتا: زینب توروخدا بگذر ازش.
- عمرا.
ریحانه و نسترن سرجاشون رفتن حمید داشت می‌اومد که از کنارمون بگذره که اشاره‌ای به نیلو کردم و خودش رو سریع رسوند همونطور که می‌خواستیم پاشو کنار پام گذاشت و که اقتادم و تمام آبمیوه روی حمید ریخت و از اینجا هم نسترن خودش رو بهم رسوند و از افتادنم جلوگیری کرد.
بلند شدم با کمک نسترن و به چهره‌ی سرخ شده از خشم حمید نگاهی کردم و گفت:
- وای استاد ببخشید ندیدمتون.
سرم رو نزدیک برد و هینی که داشتم ازش می‌گذشتم کنار گوشش گفتم:
-این‌هم تلافی کارت.
و از کنارش رد شدیم و به کلاس رفتیم.
«حمید»
عه پس تلافی کارم بود بازی تازه داره شروع میشه پس منتظر تلافی من‌ هم باش خانوم احمدی.
به سمت سرویس رفتم و لباسم به گند کشیده شد به یکی از دانشجوها کلید ماشین رو دادم که بارم از توی ماشین لباس بیاره.
لباس‌هام رو با لباس‌هایی که دانشجو اورد عوض کردم سویچ رو ازش گرفتم و لباس ها رو توی سطل انداختم.
دستی به موهام کشیدم و مرتبشون کردم و از سرویس خارج شدم.
...
 

Asalkorkor

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
200
845
مدال‌ها
2
«زینب»
وای خدا دارم دیونه میشم الان یه ماه که حمید استاد دانشگاه ما شد همش هم سوال میپرسه میگه خانوم احمدی بلند شو بشین بیا پای تخته،
اگه این دفعه صدا کرد با تخته روبه رو یکیش می‌کنم دیگه خسته شدم نمی‌کشم بدبختم کرد حسابت رو می‌رسم استاد ملکی.
با صداش از فکر پرت شدم بیرون:- خانوم احمدی حواستون کجاست؟.
-همینجا استاد.
حالا شرط میبندم میگه بیا پای تخته معلوم میشه.
استاد: بفرمایید پای تخته معلوم میشه.
بچه های کلاس ریز ریز می‌خندیدن.
از عصبانیت مطمئنم دود از کلم بلند شده دستم رو مشت کردم و بلند شدم و پای تخته میرم.
با اینکه حواسم نبود اما سوال رو درست انجام می‌دادم.
به تخته نگاه کردم و هر چی به ذهنم رسید می‌نویسم و از شانس خوبم همیشه هم درست از آب در میاد.
روبه تخته که در حال انجام سوال بودم جوری که فقط خودش بشنوه گفتم:
-گورخودتو کندی جناب استاد.
لبخند جذابی زد و چیزی نگفت حاضرم شرط ببندم دل خیلی از دخترا با لبخندش رفت.
از بس که نسبت به ۶سال پیش خیلی جذاب تر و شیک‌تر شده الان غرورش زبان زده همه‌اس.
آخراش رو هم نوشتم و رو کردم طرف حمید بل تمام حرصی که ازش داشتم گفتم:
-انجام شد استاددد من دیگه بمیرم با تو کلاس بر نمیدارم.
همه خندیدن حمید که روی صندلیش نشسته بود بلند شد و با همون لبخند جذابش که حرص آدم رو درمی‌آورد روبه روم ایستاد و گفت:
-چرا؟ مشکلی با تدریس من دارین؟
کامران: استاد از موقعه‌ای که اومدین یه آب خوشاز گلوش پایین نرفته وارد کلاس نشده میگین می‌خواین امتحان بگیرین ازش،
حق داره مطمئنم خیلی خودش رو نگه داشته که روی شپا هم از اون ضربه‌های نینجاییش خالی نکنه.
حمید: مشکل از من نیست، شیوه‌ی تدریس من اینه شاید مشکل از ایشون باشه؟
من که تا این لحظه یکی از مؤدب ترین بچه ها بودم کنترلمو از دست دادم و دادزدم:
-شیوه ی تدریست بخره تو سرت با درس دادنت می خوای دبستانی درس بدی من یه آدمم نه رباط نمیکشم بست نیست چرا انقدر دوست داری منو شکنجه کنی با کارات دیگه خسته شدم انقدر توی خودم ریختم و هچی نگفتم به قول کامران خیلی خیلی خودم رو نگه داشتم تا ضربه فنی‌تون نکنم.
همه این‌ها رو با حرص گفتم بچه ها با تعجب به من نگاه میکردن حمید به خودش اومدو زد زیره خنده این یعنی من دلقکم از کنارش گذشتم و ماژیک های روی میزش رو برداشتم و برگشتم روبه روش وایسادم سر همه رو باز کردم و شروع کردم به نقاشی:
نوک بینی‌ش رو قرمز کردم، زیره یکی از چشم‌هاش رو مشکی و دیگری آبی کردم،
گونه راستش رو قرمز کردم، و با ماژیک مشکی یه خال بزرگ براش گذاشتم، روی پیشونیش یه قلب قرمز کشیدم که کلی تیر به طرفش پرتاب می‌شد.
تمام مدت در سکوت فقط خیره‌ی من بود همه هم متعجب از کارم بودن فقط گونه سمت چپ مونده بود،
ماژیک قرمز رو برداشتم کشیدم روی گونه‌اش که یه لحظه یه کمی از دستم روی لبش قرار گرفت لرزی کرد که منم لرزی کردم نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم خودن رو خونسرد نشون بدم که موفق هم شدم.
....
 

Asalkorkor

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
200
845
مدال‌ها
2
بعد از تمام نقاشی آرستین پیراهنش رو گرفتم که دستش بالا اومدو ماژیک ها رو داخل دستش گذاشتم چشمکی زدم و گفتم:
- من دلقک نیستم جناب استاد.
و بعد یکی اروم زدم روی گونه ام و بلند جوری که همه بشنون گفتم:
- وای استاد ببخشید شما رو با تخت اشتباه گرفتم.
بعد راهم رو گرفتم و رفتم سرجام نشستم عاقبت دشمنی با من این یا بدتر از این میشه.
یه نگاه به صورتش کردم همه چی خوب بود به جز خالی که براش کشیدم
از حق نگذریم آرایش هم بهش میومد یه لحظه پشیمون شدم ولی نه حقش بود هنوز توی شک بود گوشیم و دراوردم و یه عکس گرفتم و گفتم:
- حالا تکمیل شد.
بالاخره همه به خودشون اومدن پسرا به زور داشتن جلوی خودش رو می‌گرفتن چندتا از اون‌هایی که عقب نشسته بودن روی زمین پهن شده بودن فقط کافی بود یه نفر بخنده بقیه بزنن زیره خنده دخترا که دیگه از خنده قرمز شده بودن.
حمید با چشم‌های ریز نگاهم کرد و از عصبانیت قرمز شد سمت کیفش حرکت کرد پشت وایساد و در حال تمیزکردن صورتش بود منم خیلی ریلکس انگار اتفاقی نیفتاده ولی با دیدن قیافه بچه‌ها خنده‌ام گرفته بود به زور داشتن خودشون رو نگه می‌داشتن.
بعد از تمیز کردن صورتش برگشت به ساعتش نگاه کرد که منم همزمان نگاه کردم وای نه بدبخت شدم زنگ کلاس تمون شد.
حمید روی صندلی نشست و خیلی جدی گفت:
- خسته نباشید همه بیرون به جز خانوم احمدی.
بچه ها انگار دنبال همین بودن که با سرعت غیر قابل باور همه توی به دقیقه جیم زدن با تعجب داشتم نگاه می‌کردم.
وسایلم رو جمع کردم و بلند شدم حمید در رو بست و بهش تکیه داده بود روبه روش ایستادم بهش نگاه نکردم و گفتم:
-با من کاری داشتین استاد.
با یه حرکت آنی محکم بغلم کرد شوکه شدم از کارش جوری محکم بغل کرده بود که فکر کردم الانه استخون‌هام خورد بشن.
به خودم اومد و تقلا کردم وگفتم:
- ولم کن چیکار می‌کنی؟
حمید: خواهش می‌کنم توهم مثل من بغلم کن بزار بعد این همه سال عطر تنت رو استشمام کنم خیلی سخته نگه داشتن خودم تا بغلت نکنم لطفا همین به بار قول میدم.
مظلومیت لحنش باعث شد کاری که گفت رو انجام بدم.
بعد از چند دقیقه ازم جدا شد و گفت:
- ببخ دست خودم نبود، چرا اون کار رد کردی؟
-کدوم؟
حمید: خودت رو نزن به اون راه چرا با ماژیک روی صورتم نقاشی کشیدی؟
انگار داغ دلم تازه شد که گفتم:
-چرا انقدر حرصم میدی من مگه چیکارت کردم هااا؟
من که درس‌هام رو خوب می‌خونم اصلا حالا که اینطورِ خیلی هم خوب کردم اون کار رو کردم دلم خنک شد یعنی بگم لذتی که اون لحظه بهم دست داد هیچوقت تجربه نکرده بودم.
حمید: چون قلبم رو دزدی،
درضمم یه درسی بهت بدم تا آخر زمان هم یادت نره.
شوکه از حرفش شدم قلبم شدت گرفت یعنی چی؟ اون الان اعتراف کرد که... ولی اون خیلی مغرور تر از این حرف‌هاست.
قدمی بهم نزدیک شد وادامه داد:
- کدوم لحظه؟
با حرص تمام گفتم:
-چرا انقدر دوست داری من رو حرص بدی خوشت میاد؟
همینجوری که جلو می‌اومد و من عقب می‌رفتن تا خوردم به دیواز با ژست خاصی قدم برمی‌داشت دست‌هاش هم توی جیبش بود،
صوراش رو با فاصله کمی از صورتم قرار داد جوری که هرم نفس‌هاش به صورتم برخورد می‌کرد.
خیره‌ توی چشم‌هام لب زد:
- حرص دادن کسی که دوسش دارم نمی‌دونی چه کیف و لذتی داره.
آب دهنم رو قورت دادم این دوباره چی گفت حرف‌هاش رو خدایا چجوری معنی کنم بدتر از همه ضربان قلبی بود که تندتر از همیشه می‌زد.
...
 

Asalkorkor

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
200
845
مدال‌ها
2
بعد از چند ثانیه به خودش اومد. نمی‌تونستم نگاهم رو ازش بگیرم، بعد از چند دقیقه به خودش اومد و گفت:
- خوب شد، چیه بابا، خوردیم با نگاهت!
به خودم اومدم، نگاهش یه برق شیطنت داشت که نمی‌تونستم معنی‌ش کنم.
چهره‌ش از خنده قرمز شده بود، چرا می‌خنده؟ نتونست خودش رو نگه داره و پقی زد زیره خنده، با چشم‌هایی که مطمئنم قد توپ تنیس شده نگاهش کردم. داشت زمین رو گاز می‌گرفت.
از بس خندیده بود اشک توی چشم‌هاش جمع شد؛ مطمئنم یه کاسه‌‌ای زیره نیم کاسه‌ش، گوشیش رو درآورد یه عکس گرفت و نشونم داد.
ای وای بر من، پس بگو واسه چی می‌خنده! موقعه‌ای که حواسم نبود روی صورتم نقاشی کشیده.
دقیقا همون نقاشی‌ای که واسه خودش کشیدم رو روی صورتم پیاده کرده.
از عصبانیت قرمز شدم، انگاری دود از کله‌‌م بلند می‌شد. حمید با ته مایه خنده به سمت کیفش رفت و کتش رو برداشت. چشمکی زد و گفت:
- حالا شدی یه دلقک واقعی!
کارد می‌زدی خونم در نمی‌اومد. صدای جیغ من همانا و بیرون رفتنش همانا! از اون طرف هم وارد شدن دخترها و کامران و پخش زمین شدنشون از خنده!
کامران با خنده گفت:
- خدایی استاد خوب تلافی کرد، گفتم حتما زنده به گورت می‌کنه.
سیتا به خودش اومد، اومد طرفم دستم داد و گفت:
- پاک کن بریم، بیان ببینن مسخره می‌کنن... .
دستمال رو گرفتم و صورتم رو پاک کردم، من اگه تلافیش رو سرت در نیارم زینب نیستم.
بقیه بالاخره دست از خنده‌هاشون برداشتن.
کامران خیلی جدی گفت:
- زینب من فکر می‌کنم یه چی بین تو و استاد ملکی هست.
بهش تنه‌ای انداختم و گفتم:
- بعد از این‌همه سال من رو این‌جوری می‌شناسی؟ هه واقعا متاسفم... .
حوصله‌ی هیچ‌ک.س رو نداشتم؛ وارد سرویس شدم صورتم رو چند بار شستم و خشک کردم و بیرون اومدم. اصلا حوصله‌ی کلاس بعدی رو که اتفاقا با خودِ حمید بود رو نداشتم.
وارد پارکینگ شدم و ماشین رو برداشتم، از دانشگاه خارج شدم. ای خدا چرا باید این‌قدر این بشر من رو حرص بده؟
یاد حرف‌هاش افتادم و ضربان قلبم بالا رفت "چون قلبم رو دزدیدی، حرص دادن کسی که دوسش دارم برام لذت بخشه "
یعنی اون هنوز هم... نه امکان نداره! چرا باید دوستم داشته باشه؟!
حالم خوب نیست و تنها جایی که این‌جا آرومم می‌کنه حرم امامِ... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین