- Jun
- 200
- 845
- مدالها
- 2
یه جوری شدم یه حس که خیلی وقته دارم، انگار داره بیشتر میشه نکنه صاحب این حس حمیدِ نه نه امکان نداره نباید داشته باشه.
از اون موقعه تا حالا شش سال گذشته و این زمانی کمی نیست تا حالا هم حتما ازدواج کرده و اون عشق مسخره رو فراموش کرده.
مثل همیشه طاقت نیاوردم و سرم رو انداختم پایین و آروم گفتم:
- با من کاری داشتین استاد؟ میشه زودتر بگید باید برم.
لحن صداش تغییر کرد و گفت:
- نه.
مکثی کرد و ادامه داد:
- چرا؟ چرا شش سال تمام عذابم دادی؟ چرا گفتی مُردی و رفتی هاااا؟ چرا دروغ گفتی لعنتییییی؟ مگه جرم کردم که عاشقت شدم هاااا؟
- چیی؟ شما دارید چی میگید؟
حمید: زینب خودت رو به اون راه نزن من خوب میدونم که خودتی.
- از اون موقعه تاالات شش سال گذشته و من دیگه یه دختر دبیرستانی نیستم و توهم دیگه اون حمید سابق نیستی.
حمید: حق دارم نباشم ۶سال تمام بهم گفتی مُردی،
چرا فقط میخوام بدونم چرا مگه من چیکارت کردم؟ مگه عاشق شدن گناهِ هااا؟
چرا من که مثِ سگ عاشقت بودم چرا؟
میگفتی از زندگیت میرفتم،
دِ لعنتی میدونی من توی این۶سالی که بهم گفتن تو مُردی چه عذابی کشیدم،
هاا چرا گفتی دیگه توی این دنیا نیستی چرا این همه عذابم دادی خوشحالی از عذاب دادنم.
- من نمیدونم درمورد چی داری حرف میزنی من کی گفتم مُردم اصلا چرا باید بگم.
حمید: اون رو ت. باید بگی نه من، آره وایسا شاید چون به ماکان علاقه داشتی این نقشه رو کشیدی میترسیدی باز بدزدمت و به عشقت نرسی الان رسیدی خوشحالی؟
- چی میگی؟ من کی به ماکان گفتم بهت بگه من مُردم مگه مرض دارم.
حمید نزدیک شد و گفت:مرض که نه اما عشقش کورت کرده بود عزیزم.
- حمید بفهم داری چی میگی منظورت از حرفات چیه؟ عشق چی کشک چی؟
حمید سرش رو خم کرد و نزدیک گوشم گفت:
-منظورم ازدواجت با ماکانه عزیزم، نمیخواد واسه من نقش بازی کنی حنات دیگه پیش من رنگی نداره.
بعد هم جلوی چشمای بهت زده ام از کنارم رد شد و کیفش رو برداشت و خارج شد...
از اون موقعه تا حالا شش سال گذشته و این زمانی کمی نیست تا حالا هم حتما ازدواج کرده و اون عشق مسخره رو فراموش کرده.
مثل همیشه طاقت نیاوردم و سرم رو انداختم پایین و آروم گفتم:
- با من کاری داشتین استاد؟ میشه زودتر بگید باید برم.
لحن صداش تغییر کرد و گفت:
- نه.
مکثی کرد و ادامه داد:
- چرا؟ چرا شش سال تمام عذابم دادی؟ چرا گفتی مُردی و رفتی هاااا؟ چرا دروغ گفتی لعنتییییی؟ مگه جرم کردم که عاشقت شدم هاااا؟
- چیی؟ شما دارید چی میگید؟
حمید: زینب خودت رو به اون راه نزن من خوب میدونم که خودتی.
- از اون موقعه تاالات شش سال گذشته و من دیگه یه دختر دبیرستانی نیستم و توهم دیگه اون حمید سابق نیستی.
حمید: حق دارم نباشم ۶سال تمام بهم گفتی مُردی،
چرا فقط میخوام بدونم چرا مگه من چیکارت کردم؟ مگه عاشق شدن گناهِ هااا؟
چرا من که مثِ سگ عاشقت بودم چرا؟
میگفتی از زندگیت میرفتم،
دِ لعنتی میدونی من توی این۶سالی که بهم گفتن تو مُردی چه عذابی کشیدم،
هاا چرا گفتی دیگه توی این دنیا نیستی چرا این همه عذابم دادی خوشحالی از عذاب دادنم.
- من نمیدونم درمورد چی داری حرف میزنی من کی گفتم مُردم اصلا چرا باید بگم.
حمید: اون رو ت. باید بگی نه من، آره وایسا شاید چون به ماکان علاقه داشتی این نقشه رو کشیدی میترسیدی باز بدزدمت و به عشقت نرسی الان رسیدی خوشحالی؟
- چی میگی؟ من کی به ماکان گفتم بهت بگه من مُردم مگه مرض دارم.
حمید نزدیک شد و گفت:مرض که نه اما عشقش کورت کرده بود عزیزم.
- حمید بفهم داری چی میگی منظورت از حرفات چیه؟ عشق چی کشک چی؟
حمید سرش رو خم کرد و نزدیک گوشم گفت:
-منظورم ازدواجت با ماکانه عزیزم، نمیخواد واسه من نقش بازی کنی حنات دیگه پیش من رنگی نداره.
بعد هم جلوی چشمای بهت زده ام از کنارم رد شد و کیفش رو برداشت و خارج شد...
آخرین ویرایش: