جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

تکمیل شده [ آرامش بودنت] اثر « عسل کورکور کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته رمان‌های تکمیل شده توسط Asal85 با نام [ آرامش بودنت] اثر « عسل کورکور کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 10,405 بازدید, 259 پاسخ و 20 بار واکنش داشته است
نام دسته رمان‌های تکمیل شده
نام موضوع [ آرامش بودنت] اثر « عسل کورکور کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Asal85
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Asal85

Asalkorkor

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
200
845
مدال‌ها
2
سیتا کلید انداخت و در رو باز کرد و وارد شدیم خونه نبود یه عمارت بزرگ بود قشنگ.
سیتا: حالا می‌خوای چیکار کنی؟ تا کی می‌خوای فرار کنی به هز حال یه روز پیدات می‌کنن.
- آره درسته ولی دیگه نمی‌خوان هیچکس رو ببینم من به ایمان اعتماد خالص داشتم اون همه چی رو خراب کرد.
سیتا: یادمه وقتی یکی اشتباه می‌کرد تو می‌بخشیدیش.
- اهوم، ولی دیگه بچه نیستم و بزرگ شدم.
سیتا: خب ایمان حق داشته حسام از بچگی کنارش بوده مثل یه برادر یه دوست همیشه کنار هم بودن یه مدرسه رفتن خوب معلومه که باور نمی‌کنه درسته به تو اعتماد داره ولی باید همون اول مدرک رو نشون می‌دادی.
- خریت کردم دیگه چی میشه کرد ایمان قسم خورد.
سیتا: مطمئنم پشیمون شده تو حتی گوشیت رو روشن نمی‌کنی که بفهمی راسته یا دروغ؟
- بلاکش کردم، سیتا من خیلی تنهام همه یه ضربه‌ای تاحالا به من زدن و من بخشیدم ولی ایمان یه چیز دیگه‌اس از هر کسی انتظار می‌رفت به جز ایمان.
سیتا: درسته ولی خوب بهش فرصت بده شاید بتونه جبران کنه، خب حالا بیخیال این قضیه من گشنمه تو نیست؟
- چرا.
سیتا: خب پس بریم که غذای مامانم حوردن داره.
لبخندی به روش می‌زنم و وارد می‌شیم با صدای بلندی میگه:
- ســــلاممم به هـــمــه شاخ و شمشادتون اومد.
پدرش: سلام دخترم خوش اومدی.
مادرش: فدات شه مادر لباس عوض کن بیا شام.
برادرش: سلام به زلزله خودم.
خواهراش: سلام آجی.
هیچکس متوجه من نیست که برادرش میگه:
-دوست جدید پیدا کردی سیتی خانوم.
سیتا: بهترین دوستم رو گمشده‌ام رو دخترخاله‌ام رو پیدا کردم.
با خرف سیتا همه به سمت ما برمی‌گردن و لبخندی می‌زنم و سلام می‌کنم و با گرمی جوابم رو میدن.
پدرش: ایشون همون زینب خانومی نیستن که چند سالِ داری دنبالش می‌گردی؟
سیتا: آره خودشه.
خواهراش بلند شدن و به طرفم اومدن و بغلم می‌کنن.
هر دو چشمای خاکستری دارن موهای یکی قهوه‌ای سوخته و دیگری مشکی.
شیطنت از چهره‌ی کوچیه می‌باره دستش رو جلو میاره و میگه:
-سلام من سمیرام خواهر کوچیکه سیتا خوشبختم از دیرنت زینب جون خیلی دوست داشتم ببینمت سیتا انقدر ازت تعریف کرد که بی صبرانه منتظر دیدنت بودم.
- سیتا لطف دارم منم از آشناییت خوشبختم عزیزم.
خواهر بزرگتر: سلام من سیمام خواهر بزرگ سیتا خوشبختم از دیدنت گلم.
-منم همینطور.
سمیرا: یه وقت خجالت نکشیا منم مثل خواهرت بدون باشه؟
لبخندی زدم و گفتم:
- باشه عزیزم.
 

Asalkorkor

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
200
845
مدال‌ها
2
برادرش: سلام منم سینام پسر بزرگ خانواده و برادر سیتا از اینکه سیتا بالاخره پیداتون کرد خوشحالم از آشناییتون هم خوشبختم.
- ممنون، منم همینطور.
سیما: چرا سرپا وایسادی بیا بریم بشین.
- مچکرم.
خونواده خوبین این رو از قیافه‌هاشون می‌شد فهمید.
پدرسیتا: دخترم از آشناییت خوشبختم، خوشحالم که سیتا یکی از اعضای خانواده‌اش رو پیدا کرده.
سیتا: من میرم لباس عوض کنم.
پدرش: باشه دخترم.
سیتا رفت.
- اتفاقا شما خانواده خوب و واقعی سیتا هستین درستی خونی نیستین ولی خوب من مطمئنم درکنار شما واقعا خوشحالِ و ازتون ممنونم که مثل دخترتون بزرگش کردینو مراقبش بودین، منم فقط فامیلشم توی تمان این سال ها شما کنارش بوین و بهش امید دادین و بزرگش کردین.
پدرش: لطف داری دخترم ما فقط انسانیتمون رو نشون دادیم سیتا هم مثل دختر خودم دوستش دارم از ۱۱سالگی‌اش پیش ما زندگی می‌کنه و با اومدنش، زندگیمون واقعا تغییر کرد.
- ببخشید جسارتِ میشه درمکرد گذشتع بگین که چیشد بعضی‌ها گفتن تو دریا غرق شده بعضی‌ها گفتن از ماشین پرت شده داخل جنگل و گرگ... ببخشید همه حرف زدن ولی خب باورش برای منی که از یه سالگی به قول مادرم کنارش بودم سختِ ما باهم بزرگ شدیم به مدرسه رفتیم و تکلیفمون رو باهم انجام می‌دادیم، باهم بازی می‌کردیم، شوخی‌ می‌کردیم، می‌خندیدیم، گریه می‌کردیم.
پدرش: می‌دونم سخته،
راستش حقیقت اینِ که من رفته بودم جنگل چوب جمع کنم ببرم ذغال کنم و بفروشم دروغ چرا وضع مالیمون خوب نبود اون‌موقعه فقط سینا و سیما که بچه بودن رو داشتیم،
نزدیک دره بودم و مشغول چوپ جنع کردن بودم که یه صدایی به گوشم خورد رفتم تا به صدا رسیوم دو تا ماشین بودن تصادف کرده بود و از جلو به هم زده بودن،
یه گوشی ساده داشتم با اون به پلیس و اورژانس زنگ زدم و گفتم تصادف شده،
یه دختر بچه رو دیدم که می‌خواست خودش رو از پنجره پرت کنه نمی‌تونستم برم نزدیک می‌رفتم ماشین‌ها با من می‌رفتیم ته دره،
سیتا اومد بیرون یع کیف کوجسک و یه عروسک دستش بود خواست خودش رو به حاده برسونه که پاش لیز می‌خوره و می‌افته و سرش می‌خوره به یه سنگ،
رفتم نزدیک نمی‌تونستم صبر کنم تا آمبولانس بیاد چون حداقل یکی دو ساعتی طول می‌کشید عروسکش رو ول کروم و اونجا خودش رو بغلم کردم کیف توی دستش رو محکم گرفنه بود با هر جه سرعت داشتم وسایلم رو گوشه‌ی یه درخت ول کردم،
سیتا رو به روستا بردم اونجا یه حکیم توی روستا بود دیدش و گفت باید ببریمش بیمارستان ولی ما که پولی نداشتیم،
کیفش رو سیما از روی کنجکاویش گشت و کلی پول و سند خونه، شرکت وطلا و... داخلش بود،
یه ماشین گرفتیم و همراه همسرم سستا رو بردیم بیمارستان به بچه‌ها هم گفتم به کسی چیزی نگن،
سستا چون به مغزش ضربه خورده بود رفت توی کما کلی پول دادم تا دستگاه ها رو جدا نکنن،
در اوج ناامیدی بهوش اومد و سه ماه توی کما یود در طول اون سه ماه من و همسرم بهش سر می‌زدیم،
سندهای داخل کیفش رو نگاه کردم و به آدرسش رفتم سند به نام پدر سیتا بود وقتی که رفتم دیدم یه آقایی داره خونه رو می‌فروشه منم بیخیال اون شدم و به آدرس سند دوم رفتم همین خونه، ای که می‌بینی هیچکس داخلش نبود کلیدش رو هم زیر خاک اطراف خونه پیدا کردم خونه به نام سیتا بود و مجهز به همه چی برگشتم روستا مادرم و بچه، ها رو اوروم اینجا خودم برگشتم بیمارستان،
وقتی بهوش اومد دکترا گفتن حافظه‌اش رو از دست داده و فعلا نباید درمورد گذشته‌اش چیزی بدونه ما با شناسنامه سیما سیتا رو درمان کردیم می‌ترسیدم توی اون سه ماه فهمیدم اسم و فامیلی واقعی‌اش چیه و اگه جایی درز کنه که اون زنده‌اس عموهاش میان سراغش،
سیما رو بردم و برای شستا شناسنامه می‌گیریم فقط اسمش رو تغییر نمی‌دم،
بعد از شش سال سیتا همه جی رو می‌فهمه و عکس خودش رو با پدر و مادرش می‌بینه و ماهم مجبور میشیم همه چی رو بهش بگیم، سیتا غریبی می‌کرد ولی بعد عادی شد ما همه جوره پشت سیتا بودیم و هستیم درسته خانواده خونیش نیستیم ولی اون دیگه دختر منه و جزئی از اعضی خانواده منِ و کسی نمی‌تونه اون رو از ما جدا کنه بچه‌هام هم حتی فراموش کرده بودن که سیتا خواهر واقعیشون نیست ولی وقتی فهمیدن هم همون رفتار رو باهاش داشتن،
سیتا فقط تو رو خوب یادش بود و همش می‌گفت دوست داره پسدات کنه و من همه جا رو گشتم به خونه‌ی قبلیشون رفتم توی اون محله کلی پرس‌و جو کردم ولی هچی دستگیرم نشد تا امروز هم داشتم می‌گشتم،
الان من و سینا شرکت پدرش رو اداره می‌کنیم خودِ سیتا اینطور خواستِ.
...
 

Asalkorkor

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
200
845
مدال‌ها
2
سینا: درسته خواهر خونیم نیست ولی کم از خواهرای خودم دوسش ندارم.
- من واقعا خوشحالم که سیتا همچنین خانواده‌ی خوبی داره اگه خانواده خونیش رو از دست داد اما الان یه خانواده داره که مثل کوه پشتشن خیلی خیلی خیلی ازتون ممنونم مطمئنا اگه کسی دیگه ای بود ازش سوءاستفاده می‌کرد.
پدرش: درستع ولی ما انسانیت سرمون میشه، نه من، نه پدرم و نه جدوآبادم هیچوقت یادِ بچشمون ندادیم که چشمشون دنبال پول باشه ما فقط خوشبختی و خوشحالی سیتا رو می‌خوایم.
مادرش: بیاین شام حاضرِ، سمیرا مادربزرگت رو صدا کن بیاد شام.
سینا: خب بریم شام زینب خانوم بفرمایید.
سیما: من میرم کمک مامان سینا سیتا رو صدا بزن دو ساعته رفته لباس عوض کنه.
سینا: باشه.
روی صندلی کنار سمیرا نشستم همه بودن به جز سیتا که سینا رفت صداش بزنه بعد از چندمین اومدن و نشستن.
غدا در سکوت خورده شد بعد از غذا همه توی سالن نشسته بودیم.
خانواده‌ی مهربان و خونگرمی بودن مادربزرگشون هم از خودش بهتر.
خاطرات زمان جوونیش رو تعریف مس‌کرد که چقدر خواستگار داشت و بیشترم به سیتا و سیما نگاه می‌کرد که منظورش با اونا بود که دست بجونبونن.
سیما: من میگم باید بزارن دختر برای خودش تصمیم بگیره مگه نه؟
سیتا و سمیرا حرفش رو تایید کردن.
- به مظر من آره باسو دختر برای خودش تصمیم بگیره ولی نظر والدین هم مهمه ممکنه توی تصمیمت اشتباه یکنی باید یه بزرگ تر باشه که کمکت کنه.
سیما: درسته، ولس خب نه هر کسی.
- مثل اینکه کسی رو مد نظر داری.
سیما: ها؟ نه... کی گفته.
سیتا: سیما زینب می‌تونه ذهن آدم ها رو بخونه مثل یه روانشناس.
سیما: نه کسی رو مد نظر ندارم چون یهویی پرسید واسه همین هُل کردم.
 

Asalkorkor

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
200
845
مدال‌ها
2
تا شب کلی گفتیم و خندیدیم و ساعت 11سینا و سیتا من رو رسوندن خونه‌ی بی بی.
در زدم بعد از چندمین در باز شد و چهره‌ی بی بی در چهارچوب در نمایان شد.
- سلام بی بی چرا نخوابیدی؟
بی‌بی: سلام دخترم خوابم نبرد، خوش گذشت؟
- شما که می‌دونی، آره خیلی خانواده‌ی خوبین با همون نگاه اول عاشقشون میشی خیلی مهربونن در حق سیتا پدر و مادری کردن.
بی‌بی: از چهره سیتا هم معلوم بود که خوشحاله که کنار همچین خانواده‌ای هست، بیا داخل مادر هوا یکمی سردِ امشب.
- چشم.
بی‌بی: بی بلا.
از پله ها پایین اومدم کنار حوض سر دوپام نشستم و دست و صورتم رو نشستم و روی تخت کنار درخت نشستم.
بی‌بی اومد کنارم نشست.
- می‌دونی بی بی خیلی خوشحالم که دختر خاله‌ام رو پیدا کردم اینکه زنده‌اس راستی می‌دونستی اونم مثل من مشهد قبول شد.
بی‌بی: واقعا چه خوب.
سرم روی پای بی بی گذاشتم و دراز کشیدم.
- خدارو شاکرم که تو رو سر راه من قرار داد.
لبخندی به صورتم زد و موهام رو نوازش کرد.
- قرار شد پس فردا باهم بریم دنبال خوابگاه و کارهای دانشگاه.
بی‌بی: حالا تا پس فردا خدا کریم زینب جان دخترم در این خونه همیشه به روت بازِ ولی عموت اون حرف رو زده چرا از دست خانواده‌ات فرار کردی،
پسر عمه‌ات حسام هم که با اون دخترِ ازدواج کرد و حداقل یه خبر از خودت بده نگرانن.
- می‌دونم ولی بی بی تو که می‌دونی من ایمان رو دوست دارم عمومِ و بیشتر از هر کشی بهش اعتماد دارم خودش شرط گذاشت من چیکار کنم مثل شما ببخشم اما تا کی؟
بی‌بی: عزیز من ببخش و همه چی رو بسپار دست خدا خودش کریم و عظیمِ همه چی رو درست می‌کنه.
- خدا کنه درست بشه ولی نمی‌تونم ایمان رو ببخشم از بچگی باهاشم مثل برادر بزرگ تر می‌مونه برام حرفم رو باور نکرد چه توقعه‌ای از من داری.
بی‌بی: تو باید مدرکت رو نشون می‌دادی ایمان و حسام از بچگی باهن بزرگ شدت معلومه که ایمان بیشتر از چشم‌هاش بهش اعتماد داره، یه زنگ حداقل به خانواده‌ات بزن.
-باشه می‌زنم بقیه‌اش رو می‌سپارم دست خدا هر چی صلاحه همون میشه.
سرم رو از روی پاش برداشتم که بلند شد و گفت:
- من میرم بخوابم شبت بخیر دخترم.
- شب خوش.
شالم رو از روی سرم دراوردم گوشی رو از داخل کیفم دراوردم و زنگ زدم به بابام.
بعد از سه بوق چواب داد.
بابا: الو زینب دخترم خودتی؟ کجایی تو چرا گوشیت رو خاموش کردی نمیگی می‌میریم از نگرانی، باباجان کجایی جواب بدا، الو زینب.
- بابا(با بغض)
بابا: جان بابا گذاشتی کجا رفتی به خودم می‌گفتی هلش می‌کردیم، کجایی دخترم؟
...
 

Asalkorkor

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
200
845
مدال‌ها
2
- می‌خوام یه مدت دور باشم وسایلم رو بگو زهرا جمع کنه میام می‌برم.
بابا: کجا می‌خوای بری نفس بابا، نصف جونمون کردی ایمان پشیمونه اصلا تو کجایی همه جا رو گشتیم کل این شهر رو زیرو رو کردیم ولی نبودی.
- ببخش بابایی، ایمان خودش همه چی رو به هم زد گفت دیگه نسبتی با هم نداریم(با گریه) یه جای خوبم پیش یه آدم خوب.
بابا: چی رو ببخشم بلند شدی رفتی کجا؟
- نمی‌تونم بگم ولی جام امنِ، به مامان هم بگو دختر خواهرش نمرده و زنده‌اس.
بابا: کی زنده‌اس؟
- سیتا زنده‌اس پیش یه خانواده خوب زندگی می‌کنه.
بابا: معلوم هست چی میگی اون‌ها گفتن که مرده تو مطمئنی؟
- آره مطمئنم شاید فردا اوردم ببینینش.
بابا: باشه دخترم، بگو کجایی داریم می‌میریم از نگرانی.
- خدانکنه سالمم حالمم خوبه کاری نداری؟
فقط بزارین چند وقت تنها باشم دیگه چیزی نمی‌خوام خودم برمی‌گردم درضمن به پسر خواهرت هم از طرف من تبریک بگو مبارکش باشه.
بابا: تو که می‌دونستی چرا همون اول نه رو نگفتی؟
- بخدا قشم مجبور شدم گفت بلایی سر خودش میاره وگرنه من مرض که ندارم جلوی همه بگم مثل داداشمه و بعد باهاش نامزد کنم به بقیه هم بگو صحیح و سالمم، فردا میام وسایلم رو می‌برم باید برم مشهد برای دانشگاه.
بابا: باشه دخترم مواظب خودت باش خدافظ.
- خدافظ.
گوشی رو خاموش کردم و اشک‌هام رو پاک کردم و بلند شدم و رفتم داخل دراز کشیدم روی تشک کنار بی بی و چشم‌هام رو بستم و به پنج ثانیه نکشید از خستگی خوابم برد.
***
- من باز می‌کنم بی بی.
بی‌بی: باشه دخترم.
درو باز کردم با دیدن فرد روبه رو اخم کردن و خواستم در رو ببندم که مانع شد.
با لحنی خشک و جدی گفتم:
- کاری داشتین آقای احمدی؟
ایمان: باید حرف بزنیم.
بی‌بی: کیه زینب؟
- آقای ایمان احمدی، بی بی من دیگه میرم خدافظ.
بی‌بی: خدا به همراهت دخترم.
ایمان رو کنار زدم و رفتم بیرون در و بستم و خواستم برم که مچ دستم رو گرفت.
ایمان: باید حرف بزنیم.
- من حرفی ندارم.
ایمان: مم دارم بشین توی ماشین به ولله خون به پا می‌کنم پس بشین.
دستم رو از دستش بیرون اوردم و نشستم داخل ماشین خودشم نشست خواست حرکت کنه که گفتم:
-چند دقیقه دیگه یه نفر میاد دنبالم هر کاری داری بگو عجله دارم.
ایمان: من پشیمونم بابت اون روز و حرف‌هایی که زدم عصبی بودم یه چی گفتم.
- فک نمی‌کنی دیره.
ایمان: هر کی خطایی می‌کرد تو می‌بخشیدیش من رو هم ببخش می‌دونم نباید اون حرف‌ها رو می‌زدم ولی عصبی بودم نفهمیدم چی گفتم.
- بخشیدن دیگه کار آسونی نیست حرفت رو زدی با حرفی که زدی قلبم رو شکستی دیگه نمیشه حتی تیکه هاش رو به هم وصل کرد.
ایمان: به همه یه فرصت دادی نمی‌تونی یه فرصت به عموت بدی؟
- عموم؟ به هر کی فرصت دادم ازش سوءاستفاده کرد.
ایمان: آره عموت، قسم می‌خورم سوءاستفاده نکنم به مرگ خودم قسم می‌خورم.
عصبی شدم دستم رو به عنوان تهدید بالا اورم و گفتم:
- هر چی که شد هیچ وقت هیچ وقت از مرگ خودت حرف نزن فهمیدی؟
ایمان: فدات بشم نفسم، یه فرصت بهم میدی من که می‌دونم دلت چقدر بزرگه وسعتش به اندازه‌ی دریاست این اشتباع رو هم غرق کن و یه فرصت بهم بدع قول میدم از دلت در بیارم جبران می‌کنم.
مکث کردن چی بگم ببخشمش
"ببخش و بسپار دست خدا"
یاد حرف بی بی افتادم یعنی ببخشم خدایا توکل به خودت.
روکردم طرف ایمان و گفتم:
-باشه یه فرصت بهت میدم اگه ازش سوءاستفاده ونی به مولا علی قسم می‌خورم دیگه اسمتم نیارم این‌دفعه میرم جایی که دست هیچ بنی بشری بهم نرسه.
ایمان: قول میدم قسم می‌خورم جبران کنم.
با یه حرکت دستم رو کشید و افتادم توی بغلش دستاش رو دورم حلقه کردم و زمزمه کرد:
-خیلی خوبی برادرزاده‌ی عزیزم.
لبخندی زدم.
...
 

Asalkorkor

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
200
845
مدال‌ها
2
ازش جدا میشم.
- من باید برم.
یوی از ابروهاش رو بالا میده و میگه:
-کجا بسلامتی؟
- هر جا.
ایمان: هر جا اسم نداره؟
- چرا داره ولی خصوصیه.
ایمان: اووو.
صدای بوق ماشین میاد از ماشین ایمان پیاده میشم و سوار تاکسی کنار سیتا مینشینم.
سیتا: سلام خوبی؟
- سلام خوبم تو خوبی؟
سیتا: قربونت، اون کی بود؟
- ایمان.
سیتا: عموت؟
-آره، چخبر؟
سیتا: هچی بیخبر بریم؟
- آره.
آدرس خونه رو به راننده دادم بعد ده مین می‌رسیم پیاده میشیم کرایه رو حساب می‌کنم و زنگ در رو می‌زنم.
سیتا: اینجا کجاست زینو؟
چپ چپ نگاهش می‌کنم که میخنده و میگه:
-خب حالا.
- تو که می‌دونی خوشم نمیاد، خونه‌ی ما، خونه خاله‌ات.
سیتا: خاله فرشته؟
- آره با خاله بنفشه.
اشک توی چشم‌هاش جمع شد معلومه دلش تنگ شده و گفت:
-هنوز هم باهم توی یه خونه‌این؟
-اهوم.
صدای مهدی میاد که میگه:
-کیه؟
-باز کن
مهدی: شماا؟
- مهدی میام می‌زنمتا.
مهدی: اوو جکی جان شمایید بفرما بالا نیازی به جنگ و دعوا نیست.
تیک در و می‌زنه و باز میشه.
سیتا: آخرین باری که مهدی رو دیدم خیلی بچه بود فک کنم یک یا دو سالش بود.
سری تکون دادم، از حیاط میذریم مازیار یه گوشه مشغول درس خوندنِ و بیخیال دور و اطرافش.
- مازیار
مازیار: چیه؟
-کوفت بیا.
با دیدنم پا تند می‌کنه طرفم و داد می‌زنه:
-کدوم گوی بودی ها؟ چرا یه خبر از خودت نمیدی؟ نمیگی اگه بلایی سرت بیار ما چیکار کنیم.
- برادر من آروم باش حداق جلوی ایشون(اشاره به سیتا).
مازیار: ببخشید، سلام (روبه من) شما هم بعدا حسابت رو می‌رسم.
راهش رو کج کرد که بره گفتم:
-کجا میری وایسا کارت دارم.
مازیار: چیکار؟
- برو با خاله و مینا و مریم بیاین خونه‌ی ما میگم.
مازیار: مع همین جا بگو کار دارم.
- نچ میری میگی با هم میاین بالا یه سوپرایزِ.
مازی: نمیشه همین‌ جا بگی؟
- نه بدو برو و بیا بالا.
با سیتا به طرف خونه رفتیم که مازیار هم رفت وسایلش رو جمع کنه.
از پله ها بالا رفتیم در زدم زهرا در رو باز کرد و با دیدنم جیغی کشید و پرید بغلم.
زهرا: خیلی بیشعوری احمق کثافط یه خبری ندی یه وقت از نگران مُردیم بی ادب.
- خواهرم تو که ما رو بر باد فحش گرفتی بزار برسم بعد بگو.
...
 

Asalkorkor

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
200
845
مدال‌ها
2
- علی به خونت تشنه‌اس دیگه زنده‌ات نمی‌زاره.
- حالا نمی‌خوای بیای پایین.
به خودش اومد و ازم جدا شد.
سیتا: سلام.
زهرا: سلام عزیزم خوش اومدی.
ممنونی گفت وارد سالن شدیم بقیه هم مثل زهرا بغلم کردن و بر باد فحش گرفتنم به جز بابا جوری رفتار می‌کنن انگار رفتم خارج از کشور.
علی هم اخم‌هاش توی همِ و حاضرم قسم بخورن فقط بخاطر سیتا که باهام حرف نمی‌زنه وگرنه الان از سقف آویزون بودم.
خاله این‌ها هم اومدن و مینا هم کار بقیه رو کرد و نشستن.
مازیار: حالا سوپرایزت چیه؟ بگو دارم از کنجکاوی می‌میر، فضول هم خودتونین.
- چقدر هولی(روبه سیتا) بگم؟
سیتا: هر جور راحتی.
- خب من از مقدمه چینی خوشم نمیاد پس میرم سر اصل مطلب.
مامان: دخترم کجاست زینب؟ سیتام کجاست؟ دُردونه خواهرم کجاست؟
- شما که نمی‌زارین بگم.
مریم: خب بگو.
- خب ایشونی که کنار من نشسته سیتاعه.
همه با دهن باز نگاه سیتا کردت که علی گفت: الان وقت مسخره بازیِ.
- نه بخدا راست میگم
مامان هینی که بلند می‌شد گفت:
- پس تو یادگار سمانه‌ای یادگار خواهر خدابیامرزم تو سیتای منی.
سیتا یا گریه میگه:
-آره خاله جون.
توی بغل هم اشک می‌ریزن حالا خاله بنفشه هم اضافه شد.
همه سیتا رو بغل می‌کنن علی هم دیگه اخمو نیست و سیتا رو بغل می‌کنه و میگه:
-قبلا که زلزله بودی الان دیگه حتما سونامیِ.
مامان با تشر میگه:
-علییی.
علی: خوب راست میگم تازه با زینب و مینا و نه چیزه همین سه نفر یه گروه داشتن به اسم دختران زلزله.
مینا: تو بهتر از مل می‌دونی انگار.
علی: من تا عمر دارم که خواهرن (کمی مکث کرد و چیزی زیر لب گفت که کسی نشنید) زلزله‌ام و اسم گروهشون رو فراموش نمی‌کنم.
با حرص اسم علی رو صدا زدیم که همه زدن زیره خنده.
...
 

Asalkorkor

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
200
845
مدال‌ها
2
«حمید»
بالاخره بعد از سه سال از این زندان کوفتی خلاص شدم.
جلوی در بازداشتگاه منتظر شایان بودم قرارِ من رو ببره سر خاک زینب آخ تو با من چه کردی آخ زینب آخ.
در کمال تعجب گفت که تهران خاکش کردن چون پسرعموش اینطور خواسته.
ماشین 405سفید شایان جلوی پام ترمز می‌زنه شیشه رو میده پایین و میگه:
- بیا بالا بریم.
سوار شدم توی این سه سال خیلی سختی کشیدم روزی نبود که به مرگ فکر نکنم ولی همش حرف ماکان که گفت زینب بهم گفته همش توب ذهنم اکو می‌شد.
*
شایان جلوی بهشت حضرت معصومه (ص) نگه می‌داره و پیاده میشه همرلهش پیاده میشم و وارد می‌شیم.
بعد از ده مین وایمیسته جلوی یه قبر که فقط بتن روش بود و معلوم دستی نوشتن زینب احمدی.
- این قبر چرا اینجوریه؟
شایان: میگن خودش خواسته، من دیگه باید برم مواظب خودت باش خداحافظ.
- باشه خداحافظ.
شایان هینی که داشت ازم دور می‌شد گفت:
-یه دستی هم به سرو صورتت بکش یه اصلاح کامل می‌خواد این لباس مشکی‌هات رو هم دربیار خوبیت نداره سه سال گذشته بسه عزاداری اون ازت خواست زندگی کنی پس دوباره شروع کن گذشته رو هم فراموش کن.
شایان رفت روی زمین کنار قبر نشستم و از ته دل رار زدم و اسک ریختم حالا که دوباره عاشق شدم دوباره عشقم رو خدا ازم گرفت، چرا قدرش رو ندونستم، ای کاش برش می‌داشتم و می‌بردم خارج کشور اونجا درمان می‌شد، شایان چیزی درمورد مریضیش نگفت.
*
بعد از دو ساعت که خالی شدم به اندازه این سه سال بلند شدم.
- من حمید ملکی همین‌جا جلوی تمام زندگیم که زیر خروار خروار خاکِ قسم می‌خورم کسی رو به قلبم راه ندم،
همونجوری که تو می‌خواستی میشم مغرور و سرد و خشک و بدون احساس،
خنده رو بر لب‌هابم منع می‌کنم، درسم رو ادامه میدم تا برم به همون دانشگاهی که تو دوست داشتی دانشگاه علوم پزشکی مشهد،
زندگی می‌کنم سخته بدون تو ولی انجامش میدم خداحافظ عشق اول و آخرم.
از اونجا خارج میشم تاکسی می‌گیرم آدی خونه رو به راننده میدم خونه‌ای که چهار یا پنج ساله بهش سر نزدم تنها یادگاری خانوادگیم.
*
پول کرایه رو حساب کردم پیاده شدم و لا کلید در رو باز کردم وارد شدم و در و بستم.
باید به چند نفر بگم بیان دستی به سرو دوش این خونه بکشن خونه‌ای که مثل من پژمرده شده.
خانواده‌ام که به خاطر اون عفریته ولم کردن و رفتن خارج از کشور حسین هم که مطمئنم یه کشور بند نمی‌شه و در حال کارگاه بازی خودشه.
حنانه، آخرین باری که دیدمش چهارده سالش بود الان حتما22سالشه.
وارد خونه شدم همه جا رو گرد و خاک گرفته تک تک دیوارای این خونه صدای شیطنت های من، خنده‌های حسین و گریه های حنانه رو میده.
ههه یادش بخیر چه دورانی بود آدما به یه جایی که می‌رسن میگن کاش بچه می‌موندیم و بزرگ نمی‌شدیم، در حالی که زمان بچگی فرق داشت می‌گفتیم کاش بزرگ می‌شدیم.
ولی بزرگ شدیم به کجا رسیدیم...
 

Asalkorkor

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
200
845
مدال‌ها
2
«زینب»
از دیروز تا حالا یه دلشوره‌ی عجیبی دارم انگار اتفاقی می‌خواد بی‌افته.
از دیروز که نیلوفر گفت یه استاد جدید قرارِ بیاد که خیلی خیلی مغرورِ و جذاب که همه دانشگاه دارن درموردش بحث می‌کنن من موندم اومدن درس بخونن یا دید بزنن.
در باز شد که خودکارم افتاد زیر میز و از اونجایی که میزهای آخر نسسته بودم کسی دیدی به من نداشت.
همین که خودکارم رو برداشتم و سر بلند کردم خشک شده سرجام وایسادم سیتا بهم اشاره کرد که فقط تونستم سر تکون بدم.
سعی کردم خونسردی خودم رو حفظ کنم سخت بود ولی تا حدودی تونستم.
خیلی غرور داره قبلا انقدر م۶رور نبود الان از راه رفتنش هم غرور می‌باره حتی حرف زدنش که خیلی خشک و سرده.
استاد: سلام من حمید ملکی هستم استاد جدیدتون،
همین اول شرط و شروط ها رو میگم که بعدا نگین نگفتم،
توی کلاس من سه شرط وجود داره که اگه رعابت نشه مساوی میشه با حذع این درس،
اول اینکه یک بار بیشتر نمی‌تونید غیبت کنید غیبت بیشتر اگه دلیل موجهی داشته باشی عیبی نداره در غیر این ثورا باید درس من رو حذف کنید،
دوم اینکه هیچوقت نمیگم کب امتحان می‌گیرم پس همیشه باید آماده باشین،
و آخری هم نظم کلاس رعایت بشه هر کی بی‌نظمی کنه و دیر بیاد سرکلاس یه جلسه نمی‌تونه یر کلای من حضور داشته باشه وقتی هم که اومد باید سه جلسه‌ای که نبوده رو کنفرانس بده،
و در آخر امیدوارم در کنار هم روزهای خوبی رو داشته باشیم.
آروم طوری که نشنوه گفتم:
- آره جون خودت تو فکرشم نمی‌کنی چقدر ما لذت ببریم با اون اخم‌هات.
چند نفری که صدام رو شنیدن ریز ریز می‌خندیدن که حمید متوجه شد و گفت:
-اونجا چخبره؟
- هچی استاد پشه گیر کرده تو گلوش درنمیاد.
بچه ها زدن زیره خنده حمید که تازه متوجه من سده بکد عمیق نگاهم کرد و اخم غلیظی کرد با صداش همه خفه خون گرفتن
حمید: ســــاکِــــت، خانوم شما هم بار دبگه تکرار بشه بیرونین.
بعد دفتر رو باز کرد و گفت: خب میریم سراغ حضور غیاب.
...
 

Asalkorkor

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
200
845
مدال‌ها
2
مثل همیشه اول اسم‌های اکیپ ما رو خوند.
حمید: کامران نجفی.
- حاضر.
- سیتا رستمی.
- حاضر.
- فاطمه کمالوند.
- حاضر.
- نیلوفر رجایی.
- حاضر.
- نسترن علیپور.
- حاضر.
- زینب احمدی.
- حاضر.
و...
***
بالاخره این دو ساعت هم تموم شد گردنم خشک شد پووفی کشیدم و وسایلم رو جمع کردم و بلند شدم.
نزدیک در بودن و خواستم برم بیرون که صداش اومد:
-خانوم احمدی شما تشریف داشته باسین بقیه بیرون.
سرجام وایسادم و از در فاصله گرفتم تا بببنم چیکارم داره.
همه رفتن کامران اومد که بره، گفت:
-من که نمی‌تونم یه درسی بهت بدم بلکه این کوه غرور به قول بچه ها بتونه یه درس درست و حسابی بهت بده.
- تو که می‌دونی هر کی هم بیاد جلوی من کم میاره.
نسترن: این رو موافقم ولی خیلی ترسناک به نظر می‌رسه، ما دیگه بریم فعلا.
-خداحافظ.
کامران و نسترن نامزد بودن.
فاطی و نیلو و سیتا کنارم ایستادن:
فاطی: بیرون منتظریم زینب خانوم زود بیا.
نیلو: خدا به دادت برسه زی‌زی.
- کوفت و زی‌زی.
اونا هم بعد از چندتا حرف پر استرس رفتن.
سیتا: می‌خوای بمونم شش سال کم نیست.
- نه عزیزم برو منم میام.
سیتا: باشه.
- راستی ماشین رو ببر بیرون دانشگاه تا منم بیام.
سیتا: اوکی.
سیتا هم رفت ولی هنوز چندتا دختر دور میز حمید بودت و عشوه می‌ریختن.
خوشم میاد حتی نگاهشون هم نمی‌کنه بالاخره بعد پنج دقیقه که به اندازه یه قرن پر استرس واسم گذشت عزم رفتن کردن.
ولیهنوز دو دل بودن.
- استاد مت عجله دارم باید برم اگه کاری دارید بگید.
نگاهی انداخت ولی جواب نداد به سمت در رفتم و بازش کردم که گفت:
- کجا؟ مگه من اجازه دادم برین؟
- مگه من مسخره‌ی شمام دو ساعته من رو علاف خودتون کردین اگه کاری ندارید بگید من باید برم.
حمید: خانوما بفرمایید بیرون بقیه‌اش برای بعد.
یکی از دخترا از درِ مخالفت وارد شد.
- ولی استاد...
حمید پرید وسط حرفش و گفت:
- همینکه گفتم بیرون.
دخترا با چهره‌ی برزخی داشتن نگاهم می‌کردن و اومدن رفتن بیرون.
حمید اومد در رو بست و روبه روم ایستاد.
...
 
بالا پایین