- Jun
- 200
- 845
- مدالها
- 2
سیتا کلید انداخت و در رو باز کرد و وارد شدیم خونه نبود یه عمارت بزرگ بود قشنگ.
سیتا: حالا میخوای چیکار کنی؟ تا کی میخوای فرار کنی به هز حال یه روز پیدات میکنن.
- آره درسته ولی دیگه نمیخوان هیچکس رو ببینم من به ایمان اعتماد خالص داشتم اون همه چی رو خراب کرد.
سیتا: یادمه وقتی یکی اشتباه میکرد تو میبخشیدیش.
- اهوم، ولی دیگه بچه نیستم و بزرگ شدم.
سیتا: خب ایمان حق داشته حسام از بچگی کنارش بوده مثل یه برادر یه دوست همیشه کنار هم بودن یه مدرسه رفتن خوب معلومه که باور نمیکنه درسته به تو اعتماد داره ولی باید همون اول مدرک رو نشون میدادی.
- خریت کردم دیگه چی میشه کرد ایمان قسم خورد.
سیتا: مطمئنم پشیمون شده تو حتی گوشیت رو روشن نمیکنی که بفهمی راسته یا دروغ؟
- بلاکش کردم، سیتا من خیلی تنهام همه یه ضربهای تاحالا به من زدن و من بخشیدم ولی ایمان یه چیز دیگهاس از هر کسی انتظار میرفت به جز ایمان.
سیتا: درسته ولی خوب بهش فرصت بده شاید بتونه جبران کنه، خب حالا بیخیال این قضیه من گشنمه تو نیست؟
- چرا.
سیتا: خب پس بریم که غذای مامانم حوردن داره.
لبخندی به روش میزنم و وارد میشیم با صدای بلندی میگه:
- ســــلاممم به هـــمــه شاخ و شمشادتون اومد.
پدرش: سلام دخترم خوش اومدی.
مادرش: فدات شه مادر لباس عوض کن بیا شام.
برادرش: سلام به زلزله خودم.
خواهراش: سلام آجی.
هیچکس متوجه من نیست که برادرش میگه:
-دوست جدید پیدا کردی سیتی خانوم.
سیتا: بهترین دوستم رو گمشدهام رو دخترخالهام رو پیدا کردم.
با خرف سیتا همه به سمت ما برمیگردن و لبخندی میزنم و سلام میکنم و با گرمی جوابم رو میدن.
پدرش: ایشون همون زینب خانومی نیستن که چند سالِ داری دنبالش میگردی؟
سیتا: آره خودشه.
خواهراش بلند شدن و به طرفم اومدن و بغلم میکنن.
هر دو چشمای خاکستری دارن موهای یکی قهوهای سوخته و دیگری مشکی.
شیطنت از چهرهی کوچیه میباره دستش رو جلو میاره و میگه:
-سلام من سمیرام خواهر کوچیکه سیتا خوشبختم از دیرنت زینب جون خیلی دوست داشتم ببینمت سیتا انقدر ازت تعریف کرد که بی صبرانه منتظر دیدنت بودم.
- سیتا لطف دارم منم از آشناییت خوشبختم عزیزم.
خواهر بزرگتر: سلام من سیمام خواهر بزرگ سیتا خوشبختم از دیدنت گلم.
-منم همینطور.
سمیرا: یه وقت خجالت نکشیا منم مثل خواهرت بدون باشه؟
لبخندی زدم و گفتم:
- باشه عزیزم.
سیتا: حالا میخوای چیکار کنی؟ تا کی میخوای فرار کنی به هز حال یه روز پیدات میکنن.
- آره درسته ولی دیگه نمیخوان هیچکس رو ببینم من به ایمان اعتماد خالص داشتم اون همه چی رو خراب کرد.
سیتا: یادمه وقتی یکی اشتباه میکرد تو میبخشیدیش.
- اهوم، ولی دیگه بچه نیستم و بزرگ شدم.
سیتا: خب ایمان حق داشته حسام از بچگی کنارش بوده مثل یه برادر یه دوست همیشه کنار هم بودن یه مدرسه رفتن خوب معلومه که باور نمیکنه درسته به تو اعتماد داره ولی باید همون اول مدرک رو نشون میدادی.
- خریت کردم دیگه چی میشه کرد ایمان قسم خورد.
سیتا: مطمئنم پشیمون شده تو حتی گوشیت رو روشن نمیکنی که بفهمی راسته یا دروغ؟
- بلاکش کردم، سیتا من خیلی تنهام همه یه ضربهای تاحالا به من زدن و من بخشیدم ولی ایمان یه چیز دیگهاس از هر کسی انتظار میرفت به جز ایمان.
سیتا: درسته ولی خوب بهش فرصت بده شاید بتونه جبران کنه، خب حالا بیخیال این قضیه من گشنمه تو نیست؟
- چرا.
سیتا: خب پس بریم که غذای مامانم حوردن داره.
لبخندی به روش میزنم و وارد میشیم با صدای بلندی میگه:
- ســــلاممم به هـــمــه شاخ و شمشادتون اومد.
پدرش: سلام دخترم خوش اومدی.
مادرش: فدات شه مادر لباس عوض کن بیا شام.
برادرش: سلام به زلزله خودم.
خواهراش: سلام آجی.
هیچکس متوجه من نیست که برادرش میگه:
-دوست جدید پیدا کردی سیتی خانوم.
سیتا: بهترین دوستم رو گمشدهام رو دخترخالهام رو پیدا کردم.
با خرف سیتا همه به سمت ما برمیگردن و لبخندی میزنم و سلام میکنم و با گرمی جوابم رو میدن.
پدرش: ایشون همون زینب خانومی نیستن که چند سالِ داری دنبالش میگردی؟
سیتا: آره خودشه.
خواهراش بلند شدن و به طرفم اومدن و بغلم میکنن.
هر دو چشمای خاکستری دارن موهای یکی قهوهای سوخته و دیگری مشکی.
شیطنت از چهرهی کوچیه میباره دستش رو جلو میاره و میگه:
-سلام من سمیرام خواهر کوچیکه سیتا خوشبختم از دیرنت زینب جون خیلی دوست داشتم ببینمت سیتا انقدر ازت تعریف کرد که بی صبرانه منتظر دیدنت بودم.
- سیتا لطف دارم منم از آشناییت خوشبختم عزیزم.
خواهر بزرگتر: سلام من سیمام خواهر بزرگ سیتا خوشبختم از دیدنت گلم.
-منم همینطور.
سمیرا: یه وقت خجالت نکشیا منم مثل خواهرت بدون باشه؟
لبخندی زدم و گفتم:
- باشه عزیزم.