جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

تکمیل شده [ آرامش بودنت] اثر « عسل کورکور کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته رمان‌های تکمیل شده توسط Asal85 با نام [ آرامش بودنت] اثر « عسل کورکور کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 10,405 بازدید, 259 پاسخ و 20 بار واکنش داشته است
نام دسته رمان‌های تکمیل شده
نام موضوع [ آرامش بودنت] اثر « عسل کورکور کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Asal85
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Asal85
موضوع نویسنده

Asal85

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
351
1,444
مدال‌ها
2
روبه علی گفتم:
-علی گوشیم رو ندیدی؟
علی: دیشب شارژ نداشت زدمش شارژ توی اتاقته.
-اهان.
بلند شدم و رفتم گوشیم رو از شارژ درآوردم رفتم پایین ماکان کنار ایمان نشسته بود رو بهش گفتم: شماره پلاک یه ماشین رو بهت میدن می‌تونی صاحبش رو پیدا کنی یا بفهمی مال کیه؟
ماکان مشکوک نگاهم کرد و گفت:
- آره، چطور‌؟
گوشی رو گرفتم طرفش و گفتم:
- دیروز بفد از اینول یه چیزی از رستوران اطراب خوردم متوجه شدم یه ماشین دنبالم می‌کنه چند باری نزدیو بود با موتور پرتم کنه ته دره که پیچوندمش و پلاکش رو نوشتم یع حدس هایی می‌زنم کاری کی می‌تونه باشه ولی مطمئن نیستم.
بقیه متعجب بودن.
ماکان: کار کیه؟
زنگ در رو زدن رفتم درو باز کردم مینا با دیدنم خودش رو انداخت توی بغدن و زد زیره گریه مثل همیشه یکی از مس گردنی های مازیار رو هم نوش جان کردیم.
وارد سالن شدیم به همه سلام کردن که ماکان گفت:
- نگفتی کیه؟
- گفتم که مطمئن نیستم ولی فکر کنم سلمان باشه.
ماکان: کی؟؟
مازیار: سلمان چیکار کرده؟
علی: سلمان کیه؟
مامان: نکنه نوه‌ی خان عمو رو میگی.
-آره همون.
-مگه چیکار کرده؟ پسر به اون خوبی.
-مادر من اگع به اون بگی خوب دیگه به خوب‌ها باید بگی بد.
علی: بنال چیکار کرده؟
مازیار: هچی توی اولین دبدارشون بهم برخورد می‌کنن زینب می‌خواد بیفنه می‌گیرتش زینب تشکر و معذرت خواهی می‌کنه نمی‌دونم چی میگع که آتیشی می‌شه خواهر ما.
علی: چی میگی تو درست حرف بزن بفهمیم چی میگی.
-توهین کرد منم گفتم حد خودت رو بدون وگرنه ضربه فنیت می‌کنم اونم پیشنهاد مبارزه داد منم گفنم لا مرد جماعت مبارزه نمی‌کنم اون هم گفت ترسیدی و این چیزا،
به جز پدربزرگ همه می‌گفتن که من می‌بازم به اصرار خود پدربزرگ باهاش مبارزه کردن و شکست خورد،
در حالی که این سلمان شما هر ساله به یه بهانه‌ای با تمام پسرای خاندان مبارزه می‌کنه و می‌بره و بعدن که من لپ عماد رو ب*و*سیدم دوباره توهیت کرد که خودم رو آویزون این و اون می‌کنم منن زدم با خاک یکسانش کردم یه بار دیگه‌ام تهدید کرد انتقام می‌گیره دوباره خاکسترش گردن پسره‌ی نفهم رو.
ماکان: رفتی خوش بگذرونی یا دشمن پیدا کنی؟
- به لطف مازیار دشمن زیاد پیدا کردیم.
مازیار: چیکار من داری که سلمان دشمنت شده.
- سلمان رو نمیگم اون چینی رو میگم که زدی بدبختمون کردی.
مازی: خودش داشت زر می‌زد من که چیزی نگفتم.
حسام: چخبره اینجا؟ چینی کیه؟ باز شما بحثتون شد.
...
 
موضوع نویسنده

Asal85

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
351
1,444
مدال‌ها
2
مینا کل ماجرا رو براب همه تعریف کردن که از خنده اشک توی چشماشون جمع شده بود.
علی با ته مایه خنده گفت: ای تو روحت مازیار که هر جا میری دردسر درست می‌کنی.
مازی: چیکار کردم مگه یه دو کلوم مردونه حرف زدیم.
مینا: میگم لالمونی بگیر دوباره حرف می‌زنه شانس آوردیم عربه خداحافظی کرد رفت وگرنه اوضاع خیلی بد می‌شد عرب ها رو خوب می‌شناسی که.
اون روز هم به خوشی تموم شد.
***
دو روز از اومدنم به اهواز می‌گذره، ماکان گفت که حدسم درست بوده و اگه می‌خوای می‌تونم شکایت کنم منم گفتم نه و بابا قرار بود با پدربزرگ حرف بزنه درمورد این موضوع.
بعد از ظهر بود و توی اتاقم توی گوشی کارهای لازم رو انجام می‌دادم.
در زدن گوشی رو خاموش می‌کنم و میگم: بیا.
مامان با دیدنم اخمی می‌کنه و میگه: بلند شو برو یه دوش بگیر مهمون داریم.
- این مهمون حالا کی هست؟
مامان: عمه‌ات این‌ها.
- کدومشون؟
مامان:مادر حسام.
- واسه چی میان؟
مامی: وا دختر حرف‌ها می‌زنی میان خونه برادرشون.
- مامان من رو گول تزن در طول سال به جز حسام هیچ‌کدومشون اینجا نمیان حالا چطور شد مامان بگو اصل قضیه چیه؟
مامی: خواستگاری.
- من جوابم رو خونه‌ی آقاجون دادم.
مامی: بزار بیان نظرت رو توی جمع بگو.
- من از دست این‌ها چیکار کنم.
مامی: بلند شو یه دوش بگیر خوشگل کن ترگل و ورگل بیا پایین.
چپ چپ مامان رو نگاه کردم و گفتم: هر کی من رو بخواد همینجوری می‌خواد.
مامی: بلند شو کم حرف بزن کلی کار دارگ آقاجون دو تا از خدمتکارای خونه‌اش رو فرستاده کمک کنن تازه نصف کارها هم هنوز مونده، زینب بلند سو آبرو ریزی نکن.
-پوووف من میگم نَره شما میگی بدوش والا دیگه نمی‌دونم چی بگم.
مامی: کم شعر بگو زود آماده شو.
بدون اینکه منتظر جواب باشه رفت بیرون... .
 
موضوع نویسنده

Asal85

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
351
1,444
مدال‌ها
2
حوله‌ام رو برداشتم در اتاق رو قفل کردم لباس‌هام رو روی تخت آماده گذاشتم و وارد حموم شدم.
بعد از یه دوش نیم ساعته بیرون اومدم لبا‌س‌هام رو پوشیدم موهام رو خشک کردم و بالا بستم دو تره از موهام رو دو طرفم ریختم.
یه آراریش کمرنگ کردن و شالم رو سرم انداختم و رفتم پایین ایمان هم بود که با دیدنم گفت:
ایمان: عروس خانوم بمر بغل عمو.
- من تا شیرینی عروسی تو رو نخورم ازدواج نمی‌کنم خان عمو.
ایمان: مگه دست خودته همین الان ردت می‌کنیم میری خونه بخت.
- من هنوز بچه‌ام.
ایمان: عه عه مادربزرگ من بود دیروز می‌گفت من بچه نیستم.
- کی که من یادم نیست.
لحنش جدی شد و گفت:
-بیا بشین کارت دارم.
کنارس روی مبل دو نفره نشستم خیره نگاهش کردم که گفت:
-خب تو اینموری نگاه می‌کنی من نمی‌تونن حرف بزنم.
- باشه، حالا چیکارم داری؟
ایمان: ببین زینب این تصمیم آینده‌اترو مشخص می‌کنه نمی‌خوام که بعد مشکل پیش بیاد که بخواین طلاق بگیرین خوب فکر‌هات رو بکن بعد جواب بده.
-ایمان له خدا قسم من حسام رو مثل علی می‌دونم اصلا نمی‌تونم اون رو به عنوان شوهر آینده‌ام قبول کنم.
ایمان: می‌دونم ولی خب فکرات رو بکن و عاقلانه جواب بده باشه؟
-اوکی.
تا شب کلی ایمان حرف زد و فقط می‌گفت استرس نداشته باش خداییش من استرسم کجا بود،
بالاخره مهمون ها اومدت توی سالن نشسته بودن و من توی آشپزخونه منتظر بودم بگن چایی رو ببرم.
مینا رو به زور راضی کردم تا بیاد بالا کنارن باشه من چایی ها رو بردن و مینا ام ظرف شیرینی ها رو اورد بعد از تعارف کنار پدرم نشستم.
سرم رو پایین گرفتم مثلا خجالت می‌کشم این رسم رسومات دیگه چیه سرت رو بگیر پایین فکر نکنن هولی.
اصلا متوجه حرف‌هاشون نمی‌شدم تا اینکه ایمان گفت:
-بهتره عروس و داماد برن حرف‌هاشون رو بزنن.
چشم غره‌ای به ایمان رفتم که به جاش یه چشمک زد بقیه هم حرفش رو تایید کردن. بلند شوم و به طرف پله‌ها حرکت کردن که حسام هم دنبالم اومد وارد اتاق شدم د درو باز گذاشتم تا بیاد روی تخت نشستم.
اومد داخل و درو بست و گفت:
-یه وقت تعارف نکنی.
- پسرعمم ای در ۲۴ساعت۲۵ساعتش اینجایی از اونجا هم که می‌دونم تعارفی نیستی پس بشین الکی هم حرف نزن.
حسام: والا من موندم انقدر پررویی تو به کی رفتی.
- به جناب عالی.
نیشش باز شد که گفتم:
-نیشت رو ببند گفتن بریم حرف بزنیم، درمورد چی باید حرف بزنیم؟
...
 
موضوع نویسنده

Asal85

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
351
1,444
مدال‌ها
2
حسام: چه می‌دونم تا حالا که خواستگاری هیچکس نرفتم ولی فکر کنم همین حرف‌های عاشقانه.
-اَهههه حالم بهم خورد.
بلند می‌خنده و میگه: تو از چی عشق حالت بهم نمی‌خوره.
-از هیچیش، من که کل جیک و پوک تو رو می‌دونم پس دیگه حرفی نمی‌مونه جز اینکه تو بخوای سوال بپرسی.
حسام: یعنی جوابت منفیه؟
- حسام خودت بهتر می...
حسام: آره می‌دونم یه بار گفتی ولی چیکار با قلبم کنم که تو رو می‌خواد لعنتی من دوست دارم نمیشه به والله نمیشه من دوست دارم زینب.
- ولی حسام تو که...
حسام: من چی آره می‌دونم من رو مثل داداشت می‌دونی ولی یه فرصت بهم بده بخدا ثابت می‌کنم که اینجوری نیست اگه بگی نه خودم رو می‌کشم به مولا علی قسم راست میگم.
- حسام داری تهدید می‌کنی؟
حسام: هر چی که دوست داری اسمش رو بزار ولی نمی‌تونم بدون تو یه روز زندگی کنم شب و روز من تویی از اینکه با یکی دیگه ازدواج ونی می‌میرم.
بلند شدم گفتم:
-بهترِ برین حرفی دیگه نمونده.
حسام: چرا مونده من حرف دارم، حرف دارم که بگم از بچگیت عاشقت بودم و هستم.
- حسام لطفا بس کن بهترِ بریم پایین.
حسام: اومدیم حرف بزنیم پس هوب به حرف‌هام گوش کن.
- حسام انقدر من رو عذاب نده.
حسام: من کی عذابت دادم؟ کی اذیتت کردم؟ کی قلبت رو تسخیر کرده؟ نگو که عاشق نیستی که باور نمی‌کنم.
- باشه آقا تو درست میگی بهترِ بریم پایین.
بلند شد و روبه روم ایستاد:
-پایین چی داره که هی میگی بریم پایین بریم پایین.
- تو که می‌دونی جواب من چیه پس چرا هی وقت می‌کشی.
حسام: باشه بریم ولی منتظر عواقبش باش.
خدایا حالا من باید چیکار کنم، حسام راست میگه قلبم یکی رو می‌خواد که خودمم هنوز نمی‌دونم کیه.
در اتاق رو باز می‌کنه اول من میرم و اون هم پشت سرم میاد از پله‌ها پایین میریم.
عمه با دیدنمون گفت:
-شیرینی بزاریم دهنمون.
نگاهی به حسام انداختم اخم کرده بود و در دل گفتم: هر چه بادا باد.
- بله.
عمه کل بلندی کشید تبریک گفت یه نگاه به حسام انداختم که لبخند روی لبش بود زورکی لبخندی زدم.
...
 
موضوع نویسنده

Asal85

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
351
1,444
مدال‌ها
2
(حال)
در واحد روبه رویی باز بود شونه‌ای بالا انداختم حتما حسام کار داشته وارد شدم دنبال گوشیم گشتم.
بعد پنج دقیقه روی مبل پشت کوسن بود برش داشتم و از خونه بیرون زدم،
صدای ظریف و نازکی که معلوم صدای یه دختره از واحد روبه رویی می‌اومد دلم هری ریخت با استرس به داخل قدم برداشتم در و هل دادم و آروم باز و وارد شدم.
سمت یکی از اتاق ها که صدا می‌اومد آروم حرکت کردم در اتاق نیمه باز بود تا روبه روم رو دیدم خشکم زد.
این امکان نداره اون اینکارو با من نمی‌کنه، حسام بود که آیلار روی پاش نشسته بود و داشت می*ب*وسیدش اشکام سُرخوردن و پایین ریختن مثل بارون.
دستم رو جلوی دهنم گرفتم که صدام در نیاد به زور پاهام رو حرکت دادم و از اون خونه خارج شدم.
خونه‌ای که بهم درس مهمی داد که حتی به برادرت هم اعتماد نکن، خدایا چرا؟ چرا وقتی به یکی فرصت میدم اینجوری سوء استفاده می‌کنه.
سریع از پله، ها پایین اومدم روی آخرین پله پام پیچ خورد و افتادم و صدای آخم رو توی گلوم خفه کردم.
بلند شدم و خودم رو به زور بیرون از آپارتمان رسوندم.
راننده با دیدنم به سمتم اومد و گفت:
- خوبی خانوم چیشد؟
-خوبم میشه بریم.
اشکام رو پاک کردم و سوار سوم راننده هم سوار شد و حرکت کرد اشکام بی مهابا می‌ریخت.
رانتده: دخترم ببرمت به آدرس قبلی که داده بودی؟
- آقا برو بهت میگم فعلا مستقیم برو.
نیم ساعتی داشتم گریه می‌کردم و راننده داشت شهر رو گشت می‌زد آخر سر هم آدرس خونه آقاجون رو دادم بعد از نیم ساعت رسیدم پیاده شدم و دوتا تراول بهش میدم و بدون توجه به اینکه میگه بقیه‌اش زنگ رو زدم و بهش گفتم: واسه خودت آقا.
صدای خندان ایمان توی گوشم پیچید.
-کیه؟
-زینبم.
ایمان: زینب این وقت شب اینجا چیکار می‌کنی؟
- بازی می‌کنی یا برم؟
ایمان: بیا داخل.
...
 

Asalkorkor

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
200
845
مدال‌ها
2
یه نفر که به عقل هیشکی نمی‌رسه و کسی هم قبولش نداره.
راه افتادم سمت خونه‌ی بی بی نسا مطمئنم تا الان بیداره و حتما در حال عبادتِ.
من موندم این مردم چطور بهش انگ ه*ر*زه بودن و حَر*ومی می‌زنن.
زنگ در رو زدم و بعد از چند دقیقه بی بی نسا در رو باز کرد.
-سلام بی بی جونم(با اشک گفتم)
بی بی: سلام دختر گلم، چیشده؟ چرا داری گریه می‌کنی؟ پات چیشده؟
-می‌زاری چند روز پیشت بمونم.
بی بی: چرا که نه خوشحالم می‌کنی، درضمن در خونه‌ی من روی تو همیشه بازِ.
(از هشت سالگیم می‌شناسمش داشتم با ستایش و سوگند و ساحر توپ بازی می‌کردیم که توپ رو ساحر با پا زد افتاد توی خونه بی بی هیچکس نرفت توپ رو بیاره فقط من رفتم،
تو گوش بچه ها خونده بودن که اونجا نریم روح داره ولی همچین چیزی وجود نداره،
من همیشه یواشکی بدون اینکه کسی بفهمه بهش سر می‌زدم و خوش هم گفت بی بی صداش بزنم زنِ مهربونیه تا حالا خطایی ازش ندیدم،
مادرش وقتی وارد این محله میشه تنها هست و شوهرش باهاش نیست وقتی هم که بی بب به دنیا میاد بهش میگن حر*ومی،
خیلی خوشگل بود اون زمات خواستگار زیادی داشت ولی هر ک.س می‌اوند مردم می‌گفتن ن*ج*س و خواستگارا می‌رفتن دیگه پشت سرشون هم نگاه نمی‌کردن،
مادر بی بی بخاطر حرف های مردم سکته کرد و مرد،
بی بی تقریبا سی و پنج سالش یود من باهاش آشنا شدم هر سال روز تولدش می‌رفتم پیشش و براش تولد می‌گرفتم،
بعدها که معلوم میشه بی بی دختر خان یوده خیالش راحت میشه که دیگه مردم باهاش بد رفتار نمی‌کنن اما بدتر به مادرش بی حرمتی می‌کنن و انگ ه*ر*زه بودن می‌زنن که دوباره بدتر می‌گن،
بی بی نسا حرب مردم دیگه براش بی اهمیت شده و هر کسی درباره‌اش بد بگه میاد و دو رکعت نماز مس‌خونه که خدا اون رو ببخشه آخه مگه میشه یه آدم انقدر مهربون و پاک باشه که بهش تهمت ناروا بزنن.
...
 

Asalkorkor

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
200
845
مدال‌ها
2
سلام دوستان نویسنده هستم اون اکانتم متاسفانه دیگه نمی تونم واردش بشم و اد این به بعد با این اکانت ادامه رمان رو می‌زارم
 

Asalkorkor

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
200
845
مدال‌ها
2
اون یه فرشته داره که باهاش حرف می، زنه تا حالا خیلی از چیزها رو برملا کرده و بهش میگن یه جادوگر یادمه یه مرد بهش گفته اون جادوگر ولی چند روز بعد خبر تصادفش رو مردم می‌شنون (این تیکه‌اش که گفتم واقعیه درمورد یه زن که فرشته داشته ولی اسمش فرق داره و سکی از بستگان دوستام بود که همه هم حرفش رو تایید می‌کنن شاید تعجب کنین ولس واقعا چنین چیزی وجود داره و متاسفانه عمرشون دیگه کفاف ندادو فوت کردن ) ولی بازم باورش نمی‌کنن به جز من هیچکس اون رو قبول نداره مردم می‌دونن چه آدمیه ولی نمی، خوان که باور کنن میگن ازش فاصله بگیر از راه به درت می‌کنه ولی از وقتی که بی بی رو شناختم فهمیدم خدا کیه و چیکارا کرده،
بی بی بهم نماز یاد داد که چطور وضو بگیرم همیشه توی حیاط خونش قالی پهن می‌کرد و قرآن می‌خوند حافظ کل قرآن کریمِ و به منم یاد داد.
همیشه به بچه‌های بهزیستی سر می‌زنه و براشون کلی لباس و.... می‌خره.
مادرش خیلی پول داشت جوری که برای هفت نسل بعد بی بی هم می‌موند.
خیلی خیلی زنِ خوب و مهربونیه امیدوارم مردم هم به این‌ همه خوبیش پی ببرن.)
وارد خونه میشم خونه‌ی قدیمی و قشنگی داره وسط خونش حوض کوچیک پر از ماهی داره و روی تختی که گوشه‌ی حیاط زیر یه دختر پرتغال هست می‌نشینم.
حیاط این خونه خیلی قشنگه و دوست داری همش نگاهش کنی گل های زیادی که توی باغچه نسیتا بزرگ کاشه شده فضای زیبای به این خونه میده.
بی بی دو لیوان چایی میاره و می‌زاره روی تخت و میگه:
-بخور سرد نشه، اون لیاقتت رو نداشت زینبم همچین آدم‌هایی لیاقت ندارن حتی نگاهشون کنی.
-باید به حرفت گوش می‌کردم بی بی ولی شما که می‌دونین من دوست نداشتم بلایی سرش بیاد.
بی بی: قربون دلت برم خدا خودش همه چی رو درست می‌کنه توکل کن بهش.
-من هیچوقت از خدا غافل نشدم و نمی‌شم اگه شما رو نداشتم چی؟ شما برای من یه فرشته‌این، یه مادر، یه خاله، یه عمه، یه خواهر بزرگتر و یه دوست خوب، شما حیلی خوبین واقعا از خدا ممنونم که شما رو سر راه من قرار داد.
بی بی: خوبی از خودته دخترم، من فرشته نیستم و تو فرشته‌ای نمی‌خوای بگی چیکار کرده؟
- با یکی دیگه بوده هیچکس حرفم رو باور نمی‌کنه حتی ایمان که دنیا رو به جاش نمیدم میگی الان چیکار کنم.
...
 

Asalkorkor

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
200
845
مدال‌ها
2
بی بی: هر چی صلاحه تو حسام رو شناختی و می‌دونی که دیگه چجوریِ این رو تو باید بگی می‌خدای چشم پوشی کنی و باهاش بمونی که امکان دوباره انجام دادنش هست یا همه چی رو تموم می‌کنی؟
- من... همه چی رو تموم می‌کنم دوست ندارم آبروش رو ببرم می‌خوام خودش بهمش بزنه با اینکه هیچکس از فامیل هم نمی‌دونن به جز خانواده دو طرف و آقاجون اینا و شما ولی دوست ندارم آبروش جلوی خانواده‌اش بره.
بی بی: قربون قلب مهربونت برم، غذا خوردی؟
- میل ندارم
بی بی: میل ندارم نداریم میرم برات غذا گرم کنم فردا راجبش حرف می‌زنیم.
- فردا عقدِ.
بی بی: حالا یه فکر می‌کنیم همه چی رو بسپار دست خدا.
بی بی رفت داخل که غذا گرم کنه گوشیم رو درآوردم و عکسی که لحظه آخر از حسام و آیلار گرفتم رو برای ایمان فرستادم.
وقتی که عکس رو دید بلاکش کردم و گوشیُ روی حالت پرواز گذاشتم و خاموش کردم و توی کیفم گذاشتمش اون خودش خواست پس دیگه حرفی نمی‌مونه.
«دانای کل»
سه روزی از نبودن زینب می‌گذره و همه دنبالش همه جا رو گشتن ولی انگاری آب شده رفته توی زمین.
ایمان از حرفی که زده بود پشیمونِ حتی ماکان هم نمی‌تونه زینب رو پیدا کنه همه فهمیدن حسام چیکار کرده و مجبور شد روز عقد آیلار رو سر سفره‌ی عقدش بنشونه و عقدش کنه.
علی می‌ترسه که دوباره خواهرش رو دزدیده باشن، و از ایمان بخاطر حرف‌هایی که به طینب زده بود شاکیه.
«زینب»
امروز پنج شنبه‌اس و می‌خوام همراه بی بی نسا بریم بهشت زهرا، اون بره سر قبر مادرش و من سر قبر دخار خاله و دوست عزیزم.
سوار تاکسی شدیم و بعد از نیم ساعت رسیدیم پیاده شدیم و حساب کردم.
پس فردا باید برم مشهد برای کارهای دانشگاه.
بی بی حرکت می‌کنه سمت قبر مادرش و ازهم جدا میشیم. روی زمین کنار قبر می‌نشینم.
- سلام دوست و دختر خاله‌ی بی معرفتم خیلی جات خالیه نیستی ببینی که چه بلایی داره سرم میاد،
سیتا دوست داشتم من جای تو بودم من می‌مُردم و تو زنده می‌موندی اومدم ازت خداحافظی کنم می‌خوام برم دانشگاه همون دانشگاهی که تو خیلی دوست داشتی بری و بهم قول دادیم باهم بریم ولی زدی زیره قولت بی معرفت،
دوست داشتی جراح بشی و دانشگاه علوم پزشکی مشهد درس بخونی که اگه دلت گرفت بری حرم امام رض(ع)،
سیتا من دیگه نمی‌تونم دیگه نمی‌کشم خسته‌ام، خسته شدم از بس توی خودم حرف‌هامرو ریختم و دم نزدم، هیچکس باورم نداره... .
سر بلند کردم و اشک‌هام رو پاک کردم ساعت شش غروب بود یعنی من دو ساعته دارم گریه می‌کنم.
سر برمی‌گردونم که تازه متوجه دختری همسن خودم کنارم میشم دختری با چشمانی درشت و مشکی و موهای مشکی که من رو یاد سیتا می‌اندازه قیافه‌اش خیلس شبیه خالمه که مُرد.
دختره: سلام خوبی، تو زینبی؟
-سلام ممنون، آره خودمم تو کی هستی؟
دختره: من سیتام.
روبه قبر سیتا گفتم:
- سیتا میشنوی این دختره چشماش و موهاش خیلی شبیه چشم ها و موهاته شبیه مادرته اسمشم مثل اسم تو سیتا.
دختره: نه زینب اشتباه می‌کنی من خوده سیتام.
-چیی؟؟؟
دختره: من سیتام دختر خاله‌ات، دختر خاله سمانه‌ات و بابا سجادم.
-یعنی... تو... سیتا... دختر خاله‌ی معنی.. ولی اون.. که... یعنی تو زنده‌ای.
سیتا: آره ماجراش طولانیه
 

Asalkorkor

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
200
845
مدال‌ها
2
سیتا: ماجراش طولانیه، موقعه تصادف من از ماشین پرت میشم پایین و یه خانواده پیدام می‌کنن و بزرگم می‌کنن.
میون گریه خندیدم:
-یعنی تو واقعا خودِ سیتایی من خواب نمی‌بینم.
سیتا: آره، نه خواب نمی‌بینی، درضن من بی مفرفت نیستم تو بی معرفتی که دنبالم نگشتی تا پیدام کنی.
- به من گفتن که تو مُردی حتی نذاشتن اون جنازه الکی رو ببینم، من همیشه به خونتون سر می‌زدم، همیشه صدات می‌زدم، وقتی که تو توی ماشین نبودی امیدوار شدم که تو زنده‌ای اما عموهات گفتن توی دریای کیش غرق شدی و پدرت به هیچکس هچی در این باره به جز اون‌ها نگفته.
سیتا: تو که می‌دونی از اولش پدرم با برادرهاش مشکل داشت.
یه ساعتی با سیتا حرف‌ می‌زدم که بی بی رو یادم رفت بلند میشم پام خسته شده از بس نشستم که همزمان هم سیتا بلند میشه.
- من باید برم دنبال بی بی نسا تو هم میای.
سری تکون داد و با هم رفتیم سمت بی بی.
مثل همیشه انقدر با مادرش حرف زده بود و گریه کرده بود که خوابش برد آروم صداش زدم.
- بی بی... بی بی نسا... بی بی جونم بیدار شو شبه باید بریم.
بیدار میشه لبخندی به صورتم می‌زنه.
سیتا: سلام خاله.
بی‌بی: سلام دخترم(روبه من) دوست جدید پیدا کردی یا یه گمشده؟
- گمشده‌ام رو پیدا کردم بی بی.
بی‌بی: گفتم امیدت به خدا باشه.
- من نوکر خدا هم هستم.
بی‌بی: حالا این گمشده‌ات کیه درحالی که یه حدس هایی می‌زنم.
- سیتا، دختر خالم همونی که درموردش زیاد بهتون گفتم.
بی‌بی: آره می‌دونم دستم رو می‌گیری بلند بشم.
دستش رو می‌گیرم و با کمک سیتا بلندش می‌کنیم و راه می‌اُفتیم سمت در خروجی به جز ما سه چهار نفر دیگه هم داخل بهشت زهرا بودن.
خارج شدیم و یه تاکسی گرفتیم و حرکت کردیم سمت خونه‌ی بی‌بی.
سیتا هم جراحی و همون دانشگاهی که من قبول شدم قبول شده، و قرارِ که پس فردا بریم باهم مشهد.
از خانواده جدیدش گفت که خیلی خوبن مثل خانواده واقعی‌اش می‌مونن دوتا خواهر و یه برادر داره و میگه هیچوقت احساس نکردم که دختر اون خانواده نیستم.
در خونه‌ی بی‌بی نسا تاکسی نگه می، دارع خواستم پیاده بشم که سیتا گفت:
-زینب خیلی دوست دارم با خانواده‌ام آشنات کنم میای ببینیشون.
- باشه منم خیلی دوست دارم ببینمشون و تشکر کنم(روبه بی‌بی) بی بی جونم من با سیتا میرم و برمی‌گردم.
بی‌بی: باشه دخترم خدا به همرات.
سیتا به راننده آدرس میده و راننده حرکت می‌کنه.
سیتا: زن خیلی مهربونیه به دل می‌شینه.
-آره خیلی خوبه من که عاشقشم.
- خانواده‌ات چی چرا نمی‌ری اونجا.
خلاصه‌ای از گذشته تا الان براش گفتن که رسیدیم کرایه رو حساب کردیم و پیدا شدیم.
سیتا: چه جالب یعنی این همه اتفاق توی گذشته‌ات افتاده؟
- آره یه تجربه بود تمان اتفاق ها یه درس عبرت بزرگ بود که زندگی شوخی بردار نیست.
سیتا: آره همینطوره.
...
 
بالا پایین