جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

تکمیل شده [ آرامش بودنت] اثر « عسل کورکور کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته رمان‌های تکمیل شده توسط Asal85 با نام [ آرامش بودنت] اثر « عسل کورکور کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 10,441 بازدید, 259 پاسخ و 20 بار واکنش داشته است
نام دسته رمان‌های تکمیل شده
نام موضوع [ آرامش بودنت] اثر « عسل کورکور کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Asal85
تاریخ شروع
پاسخ‌ها 0
بازدیدها 0
اولین پسند نوشته 0
آخرین ارسال توسط Asal85
موضوع نویسنده

Asal85

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
351
1,444
مدال‌ها
2
مینا یه مانتو طلایی رنگ با شال زرد و شلوار جین مشکی پوشیده بود که عجیب بهش می‌اومد با کفش های مشکی.
مازیار هم یه شلوار لی آبی پر رنگ با پیراهن طرح ارتشی آبی و کفش های آبی.
با تحسین بهشون نگاه کردن و گفتم: وای خیلی خوشگل شدین.
باهم گفتن: توهم همینطور.
هرکی وسایل خودش رو برداشت قرار بود بابا ما رو تا فرودگاه برسونه چمدون ها رو صندوق عقب گذاشتیم و مازیار و خاله رو وسط گذاشتیم من و مینا هم کنار پنجره از بچگی عاشق این بودم که کنار پنجره باشم.
بابا ما رو رسوند و خودش گفت کار دارع و رفت ده دقیقه دیگه پرواز بود مازیار رفت تخمه گرفت و اومد.
تخمه خوردیم تا بالاخره شماره پرواز رو خوندن با ماشین های مخصوص تا هواپیما بردنمون.
وارد هواپیما شدیم من و مینا کنار هم نشستیم و هاله و عمو پشت سر ما و مازیار با یه پسر دیگه جلوی ما نشسته بودن.
مسئول خدمات هواپیما با گفتن: لطفاً کمربند های خودتون رو ببندین می‌خوایم پرواز کنیم.
کمربندها رو بستیم و از بیرکن شاهد پرواز هواپیما شدیم.
***
بالاخره این چند ساعت هم تموم شد خستگی رو می‌شد توی تک تک چهره ها دید.
پدربزرگ دوتا ماشین فرستاده بود من و مینا و مازی سوار یکی شدیم خاله و عمو هم سوار یکی.
از راننده خواستیم که ما رو به مسافرخونه پدربزرگ ببره یه ربع با عمارت پدربزرگ فاصله بود ولی خب دیگه حوصله نشستن توی ماشین رو نداشتیم.
مازی و مینا هم موافقت کردن و مازی به عمو پیام و بهشون خبر داد.
ماشین جلوی مسافرخونه دو طبقه‌ای ایستاد و گفت: شما منتظر بمونید میرم براتون اتاق می‌گیرم.
مازی: باشه برو.
رفت و بعد از چند مین برگشت و گفت: بفرمایید پایین اتاق پایین همه پر بودن بالا یه اتاق خالی داشت اون رو گرفتم.
پیاده شدیم راننده چمدون ها رو تا دم در اتاق برد و با گفتن: امر دیگه‌ای با من ندارید.
-نه.
رفت کلید انداختم درو باز کردم چراغ رو روشن کردم چمدون‌ها رو بردیم داخل همونجا چمدون ها رو ول کردیم و بعد بستن در ولو شدیم با همون لباس‌هاروی تخت.
دو تا تخت داشت یه تخت دونفره و یه تخت یک نفره، هوای لرستان زیاد گرم نبود و نیازی، به کولر نبود یه پنکه روشن کردم و به ثانیه نکشید خوابمون برد... .
 
موضوع نویسنده

Asal85

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
351
1,444
مدال‌ها
2
با صدای گوشی مینا بیدار شدم مازیار بلند شده بود و هی غز می‌زد مینا هم انگار نه انگار، گوشی رو خاموش کردم و لالا.
***
تا ساعت یازده خواب بودیم، وارد حموم کوچیکی که داخل اتاق بود شدم دست و صورتم رو شستم و مینا و مازی رو بیدار کردم.
لباسم رو مرتب کردم و با مینا و مازی رفتیم پایین یه رستوران داشت که روبه روی مسافرخونه بود واردش شدیم و میزی رو انتخاب کردیم و نشستیم و سفارش دادیم.
***
بعد از خوردن غذا خواستیم حساب کنیم که نذاشتن و گفتن: از پدر بزرگتون می‌گیریم.
پول رو داخل جیبم گذاشتم و از رستوران خارج شدیم و به سمت مسافرخونه حرکت کردیم.
مسافرخونه دو طبقه‌ای بود و بیرونش با چوب ساخته شده و محکمه دور تا دورش گل های زیبا فرا گرفته روی نرده های بالایی و پایینی هم گلدون های زیبا بود و یه نمای شگفت انگیزی داره،
از پله ها که بالا میری گل های دور نرده های کنار راه پله هست.
طبقه دوم ده تا اتاق داره، وارد اتاق شدیم و روی تخت نشستیم و زل زدیم به هم.
- حوصله‌ام سر رفته و دوست ندا ن فعلا برم عمارت.
هر دو حرفم رو تایید کردن.
مینا: بریم بیرون یه چرخی بزنیم.
- آره بریم.
من و مینا اول رفتیم مازیارم گفت بعدا میاد، به محض باز کردن در، در یکی از اتاق‌های طبقه‌ی بالا باز شد و یه آقایی بیرون اومد.
از صورتش معلوم بود چینی یا کره‌ای هست مارو که دید اومد سمتمون سلام کرد.
(محض رضای خدا همین کلمه رو فقط بلد بودیم. سلام به چینی: نیهام)
چینی: نیهام.
-نیهام.
بعد از جواب دادن لبخندی زد و شروع کرد به چینی حرف زدن یه نگاه به مینا کردم و گفتم: تو می‌فهمی این چی می‌گه؟
شونه‌ای بالا انداخت.
روبه مرد چینی به فارسی میگم: آقا چی میگی؟
بدون توجه به حرفم دوباره یه ریز حرف می‌زد... .
 
موضوع نویسنده

Asal85

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
351
1,444
مدال‌ها
2
در اتاق ما باز شد و مازیار بیرون اومد و اخم کرد و نزدیک شد و گفت: اتفاقی افتاده؟ این مرد کیه؟
- نمی‌دونم یه ری، داره چینی حرف می‌زنه سرمون رو برد.
مازیار لبخند ژکوندی زد که من و مینا بهم یه نگاه کردیم بدبختی در راه است.
مازیار: این که کاکام(برادرم) چینی.
دستش رو جلوی مرد چینی می‌گیره و میگه: سلام... چیزه...
روبه ما ادامه میده: سلام چی میشه؟
یه نگاه به مینا می‌ندازم و پقی می‌زنیم زیر خنده با داد مازیار خفه می‌شیم.
- گگوم کاکاتونه و زِ زونِس سر دریاری و ایما ایگی سلام وه چینی چه ایبو.
(داداشم برادر توئه و از زبونش سر در می‌آری به ما میگی سلام به چینی چی میشه)
همه حرف‌هام رو به لری گفتم.
مازیار: کوفت خب بگو چی میشه بلد نیستی بگو بلد نیستم.
مینا: بسه اَه، میشه نیهام.
مازیار سلام کرد و در کمال تعجب شروع کرد به حرف زدن به زبون چینی.
مازیار کی زبون چینی ها رو یاد گرفت که ما خبر نداریم مطمئنم از خودش در می‌آره.
مرد چینی اول تعجب می‌کنه بعد عصبی میشه و یه چیز عحیب و گنگی به مازیار میگه و میره.
مینا: خاک بر سرت مازیار الان میره تموم حرف‌هات رو می‌زاره کف دست پدربزرگ و بدبخو می‌شیم.
مازیار: من که چیز بدی نگفتم فقط گفتم از اینکه کشور ما رو برای گردشگری و استان لرستان رو انتخاب کردی ممنونم و از اقامتتون لذت ببرید و اگر تمایل داشتین به خوزستان هم سری بزنید.
- خیلی لذت برد تو که بلد نیستی چرا حرف می‌زنی بچه.
مازی: ولکن باوا حوصله داری.
یه نفر دیگه از اتاقی بیرون می‌زنه و با دیدنمون به طرف ما میاد.
-مازیار مرگ من دیگه حرف نزن خب.
مازی: اوکی.
مرد روبه رومون وایساد و به انگلیسی سلام کرد دیگه این رو همه می‌دونیم و جوابش رو می‌دیم.
روبه من به انگلیسی میگه: من کارلوس جیمس هستن از کشور فرانسه.
-خوشبختم جناب جیمس.
جیمس: نمی‌خواین خودتون رو معرفی کنین بانوی زیبا.
(چون شنیدم میگن خارجی ها اگه یکی رو ببین که زیبا باشه بهش میگن و قصد و منظوری ندارن البته بعضی‌هاشون)
- اوه بله من زینب هستم (اشاره به مینا و مازی) دختر خاله و پسر خالم مینا و مازیار.
جیمس: از آشناییتون خوشبختم بانوی جوان من درمورد این شهر زیبا زیاد شنیدم و میشه جاهای دیدنی رو نشونم بدین.
- ببخشید ولی من راهنما یا مترجم نیستم و اینکه درسته جاهای دیدنی زیادی داره.
جیمس: واقعا پس شما هم مثل من مسافر هستین.
- یه جورایی اینجا مال پدربزرگمِ.
جیمس: اوه پس مالک اینجا پدربزرگ شماست.
- بله.
یه دختر از همون اتاقی که جیمس بیرون اومد میاد بیرون و به طرف ما حرکت می‌کنه و روبه جیمس میگه: مگه نگفتم وایسا تا بیام.
جیمس چشم غره، ای به دختره میره و میگه: ایشون خواهرم کاترین هستن.
- خوشبختم.
کاترین: ببخشید ما باید بریم.
دست جیمس رو میگیره و از پله ها پایین میره... .
 
موضوع نویسنده

Asal85

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
351
1,444
مدال‌ها
2
مازیار: چی می‌گفتین با هم.
مینا چشمکی زد وگفت: خصوصی بود.
مازی: که اینطور.
یکی دیگه از یه اتاق بیرون اون از طرز لباس پوشیدنش معلوم بود هندیِ یه نگاه به مازیار انداختم چشم‌هاش داشت برق می‌زد و میگه که بدبختی در راهِ.
مرد هندی با وجود سبزینه بودنش اما به شدت جذاب بود مثل بقیه اومد طرف ما و دست‌هاش رو کنار هم قرار دادو سلام کرد کارش رو تقلید کردیم و سلام کردیم.
مازیار: ســیلام قربان امیدوارهه از اقامتتانِ در اینجا لذت بُرداهه اینجا مِکان های دیدِنی زیادی داراهه که شما را شگفت زده کرداهه.
مرد فقط داشت بر و بر نگاه می‌کرد و به حرف، های مازیار گوش می‌داد حاضرم شرط ببندم که جز چند کلمه هچی از حرف‌های مازیار نفهمید و مرد با گفتن خداحافظ و نگاه کردن به سقف رفت.
با رفتن مرد من و مینا پخش زمین شدیم و از بس خندیدیم اشک توی چشم‌هامون جمع شده بود با خنده ما مازیار هم خندش گرفت.
در همین هین در یکی دیگه از اتاق ها باز شد و یه مرد که به ظاهر لباسش معلومه عربِ هست با دیدنمون به سمت ما قدم برمی‌داره.
بلند می‌شیم و صاف می‌ایستیم، مرد عرب چیزی به عربی گفت که مینا گفت: لا.
زبان عربیم زیاد خوب نبود ولی تا یه خدی بلدم. مازیار دوباره اومد با صدا: السلام عليكم واجبه اَبی لا چیزه اَخی یا اُختی لا مستر...
از شدت خنده صورت و من و مینا قرمز شده بود از بس خودمون رو نگه داشتیم مردِ با گفتن: خدا شفا بده رفت.
با رفتن مرد دیگه نتونستیم طاقت بیاریم و زدیم زیره خنده، به زور خودمون رو جمع کردیم فکم درد گرفته بود.
روبه مینا گفتم: بهترِ بریم آماده شیم زنگ بزنیم فرشاد بیاد دنبالمون بریم تا دیگه مازیار بدبختمون نکرده.
مازی: زهرمار تا دلتون هم بخواد به نظر من هم بریم حوصله ندارم این‌ها هم واسه خودشون حرف مفت می‌زنن.
مینا: حرف مفت چیه زبونشونِ دارن از چیزی حرف می‌زنن که ما نمی‌تونیم ترجمه کنیم به جای اینکه سکوت کنیم توی الدنگ میای همه چی رو خراب می‌کنی.
مازیار: اگه من رو نداشتین که الان جلوتون صف کشیده بودن و هی زر می‌زدن.
- سقف ریخت.
مازی: بسه باوا بیاین بریم دیگه حوصله ترجمه ندارم خسته شدم گلوم خشک شده.
چپ چپ مازیار رو نگاه کردم و مینا گفت: الحق که پررویی.
بی توجه به مازیار رفتیم داخل... .
 
موضوع نویسنده

Asal85

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
351
1,444
مدال‌ها
2
لباس‌هامون رو عوض کردیم لباس من و مینا ست بود یه مانتوی بنفش کمرنگ با رگه هایی از رنگ سفید با کفش های اسپورت سفید و شال ست مانتو مینا کیفی سفید برداشت و ولی من نه و گوشیم و کیف پولم رو توی جیب شلوار جین سفیدم.
یه خط لب صورتی رنگ ولی براق به لب و کمی ضد آفتاب زدیم، لباس‌هامون رو جمف کردیم و داخل چمدون گذاشتیم.
با مینا خارج شدیم مازیار سوت بلندی کشید و گفت: می‌خواین کی رو به کشتن بدین؟
-یعنی انقدر زشت شدیم؟
مازی: نه جونم عالی شدین معرکه‌این، حالا وایسین بیرون جم نخورین تا داداشتون بره یه تیپ جذابِ دختر کش بزنه و بیاد.
لبخندی زدم و اومدیم بیرون منتظر مازیار بودیم تا بیاد اهل هیچ‌گونه دختر و دوست دختر نبود و معتقد بود اینجوری زن آینده‌اش بیشتر می‌پسندش.
دخترا خودشون رو می‌کشن تا فقط مازیار یه نگاه بهشون بندازه ولی جوری رفتار می‌کنه که انگار اصلا وجود ندارن و خودخواهه دیگه ولی عقاید خودش رو هم داره حتما نمی‌خواد.
با مینا مشغول حرف زدن بودیم که دوباره سروکله این پسرِ جیمس پیدا شد چشم‌هاش با دیدنمون برق زد ولی برق چشم‌هاش هوس یا چیز دیگه ای نبود یه اشتیاق که من اصلا ازش خوسم نیومد طرز نگاه کردن مینا هم همین نظر رو میده.
روبه رومون ایستاد وگفت: بانوهای زیبا جایی می‌خواین برین.
چقدر پررو باید جواب پس هم بدیم مینا داست با تعجب نگاه می‌کرد.
-ببخشید آقای جیمس فکر نکنم به شما مربوط باشه.
خوب زدم تو پرش. لبخندی زد و گفت: اوه ببخشید قصد فضولی نداشتم.
به فارسی گفتم: آره جون عمه‌ات.
مینا لبخندی زد که جیمس گفت: خوشگل شدین بهترِ بگم ماه شدین امیدوارم هر جا که میرین خوش بگذره.
-بد نمی‌گذره مطمئن باشین.
با باز شدن در و اومدن مازیار جیمس رفت من و مینا مسخ مازیار شده بودیم با ما سِت کرده بود ولی عجب دختر کش شده.
مازیار با یه لبخند جذاب داست نگاهمون می‌کرد یه تیشرت سفید که خیلی بهش می‌اومد با شلوار بنفش و کفش های سفید اسپورت و عین کفش‌های من و میناست.
موهاش رو مدل داده بود که جذابیتش رو هزار برابر می‌کرد، ته دلم به دختری که می‌خواد با مازی ازدواج کنه حسودی کردم ولی بازم اون حس سرکوبش کرد حس حسودی رو.
مازیار از همه لحاظ عالی بود تیپ، اخلاق، رفتار، گفتار و...
مازی با عشوه و ناز که واقعا جذابیتش رو بیشتر می‌کرد گفت: خجالتم ندین خودم می‌دونم خوشگلم.
مینا سوتی زد وگفت: سقف ریخت بابا.
-مازی تو الان دو تا کشته دادی وای به حال بقیه.
(مازیار از اینکه کسی بهش بگه مازی بدش میاد ولی من انقدر گفتم که عادت کرده و چیزی به من نمیگه وگرنه با بقیه که بهش میگن مازی برخورد می‌کنه حتی مینا و مریم)
مازیار با ناز گفت: واقعا شما هم کمتر از من نیستینا.
-خودمون می‌دونیم.
مازیار عینکی زد وگفت: یه چیزی کم دارین.
مینا: چیی؟
دوتا عینک خوشگل آفتابی گرفت طرفمون و گفت: این‌ها.
عینک ها رو ازش گرفتیم و زدیم کلی سلفی گرفتیم و مازیار چمدونش رو برداشت و رفت من و مینا به زور تا روی راه پله ها چمدون رو بردیم... .
 
موضوع نویسنده

Asal85

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
351
1,444
مدال‌ها
2
هاج و واج داشتیم به مازیاری که خیلی ریلکس چمدونش رو می‌بره پایین نگاه می‌کردیم.
پایین راه پله ایستاد و یه نگاه به ما می‌کنه و میگه: چیه؟ سنگینه!.
هر دو سری تکون دادیم که گفت: می‌خواستین انقدر لباس برندارین.
حتی نمیگه کمک می‌خواین یا نه، توی همین هین آقای کارلوس جمیس جذاب و خوشتیپ وجیگر اومد بیرون
(عه جذاب، خوشتیپ وجیگر)
(-گمشو ندی جونم حوصله ندارم الان)
و روبه ما گفت: چیزی شده خانوما؟
نگاهی به چمدون‌هامون کردین و گفتیم: نه.
جیمس لبخندی زد و اومد چمدون‌‌های من و مینا رو برواشت و رفت پایین چنان جنتلمن چمدون‌ها رو می‌برد پایین.
-عجب جنتلمنیه.
مینا: خاک تو تا چند دقیقه پیش ضایعش کردی من بودم حتی نگاهتم نمی‌کردم.
-خب حالا، بیا بریم الان واسه خودش فکر و خیال می‌کنه.
رفتیم پایین و از جیمس تشکر کردیم منتظر فرشاد موندیم تا بیاد، مازیار کلید اتاق رو به مسئول مسافرخونه داد و اومد بیرون.
بعد از ده مین فرشاد با ماشین لامبورگینیش اومد، پیاده شد و یه لحظه شر جاش ایستاد و خیره من و مینا شد چشم‌هاش برق زد و با گیجی گفت: چقدر هلو شدین.
مازیار وایساد جلوی ما و گفت: چیه باوا خوردیشون بزار اول برسی بعد.
فرشاد به خودش اومد و روبه مازی گفت: دختر کش شدی مازی خان.
مازی: کوفت و مازی، چه هلویی انداختی زیر پا.
فرشاد: قابل شما رو نداره جناب.
فرشاد چمدون ها رو صندوق گذاشت من و مینا پشت نشستیم مازی جلو، فرشاد استارت زد و ماشین رو روشن کرد، توی راه کلی گفتیم و خندیدیم تا رسیدیم.
فرشاد بوق زد و در باز شد ماشین رو پارو کرد وگفت: خب خانوما و آقایون بریزین پایین.
مازی یک پس گردنی فرشاد رو زد وگفت: بریزین پایین چیه؟ درس کن رفتارو.
فرشاد: ببخشید منظورم اینه پیاده بشین، گیر دادیا توی عهد جدید زندگی می‌کنیا.
مازی: خب حالا این شد یه چیزی، چه ربط داره من از این نوع گفتار و رفتار خوشم نمیاد هیچ ربطی هم به عهد الان و قبل نداره اخلاق اینه و خودتم می‌دونی.
فرشاد: آره می‌دونم.
پیاده شدیم دو نفر اومدن و چمدون‌ها رو از صندوق در اوردن و به سمت عمارت حرکت کردن.
عمارت که چه عرض کنم قصری بود برای خودش قصر هم بهش بگی کمه.
مازی سوتی زد و گفت: از موقعه‌ای که رفتیم خیلی تغییر کرده از عمارت تبدیل به قصر شد.
با سر حرف مازیار رو تایید کردیم.
فرشاد: وقت برای دید زدن زیاده فعلا بربم داخل که همه منتظر و البته خان عصبی از دستتون.
-واسه چی؟
فرشاد: نمی‌دونم فقط یه چینی اومد یه چیزایی به خان گفت که از عصبانیت سرخ شد.
مینا: مازیار خدا بگم چیکارت نکنه که بدبختمون کردی حتما بهش فحش دادی که اومده به پدربزرگ هم گفته.
مازیار با بیخیالی گفت: من چیزی نگفتم که بخوان بزنم زیرش فقط از اینجا تعریف کردم.
فرشاد: مگه چینی بلدی؟
-همین رو بگو بدبختمون کرد رفت.
فرشاد: حالا بریم اونش یه کاری می‌کنیم.
با فرشاد وارد عمارت شدیم... .
 
موضوع نویسنده

Asal85

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
351
1,444
مدال‌ها
2
با همه سلام و احوال پرسی کردیم و روی مبل سه نفرِ مثل مجرم ها نشستیم و پدربزرگ هم عصبی مثل یه مامور داشت نگاهمون می‌کرد.
بقیه هم یا خونسرد نگاه می‌کردن یا نگران.
پدربزرگ: اون چیزا چی بود رفتین به چانگ گفتین هااا؟
من و مینا با صدای بلند پدربزرگ خفه خون گرفتیم اما مازیار...
مازیار: عه اسمش چانگه من بی تقصیرم، مینا و زینب اون حرف‌ها رو بهش زدن.
من و مینا با چشم‌هایی حجم گرفته به مازیار که خیلی خونسرد و محکم جوری که جای هیچ شکی در حرفش نبود رو می‌زد نگاه می‌کردین.
که با حرف پدربزرگ به خودمون اومدیم.
پدربزرگ: واقعا از شما دوتا انتظار نداشتم.
- پدربزرگ یعنی شما حرفش رو باور کردین به خدا من و میند یه کلمه به جز سلام باهاش حرف نزدیم این(اشاره به مازی) گفت برادرم چینی و خودن زبونش رو می‌فهمم...
تموم اتفاق‌های امروز زو برای همه تعریف کردم که از خنده اشک توی چشم‌هاشون جمع شده بود.
پدربزرگ با ته مایه خنده گفت: آخه من به تو چی بگم پسر.
مازیار: هچی نمی‌خواد بگین خودم می‌دونم خوشگلم.
با حرف مازی دوباره زدن زیره خنده.
پدربزرگ: تو به کی رفتی انقدر...
مادربزرگ که داشت به جمعمون اضافه می‌شد گفت: تمام و کمال به تو رفته همه چیش حتی شکل و قیافه‌اش.
مازیار با ذوق و مثل پسر بچه های سه ساله گفت: راست میگین پس دیگه کسی حق ندارا بهم بگه اِهم.
همه با هم گفتیم: اِهم.
مازی: خوب بود همین الان گفتم‌ها.
- آقای خود شیفته کم خودت رو تحویل بگیر با اعتماد به نفسی که تو داری من موندم جرا سقف نریخت.
بلند شدم و به سمت مادبزرگ رفتم سلام کردم و با گرمی جوابم رو داد.
مازیار و مینا توی این پنج سالی که من نیومدم اینجا می‌اومدن بقیه هم همینطور مادر گرامم وقتی که می‌رفت من و می‌سپرد دست ایمان و آقاجون این‌ها و می‌رفت و من چقدر حرص می‌خوردن از کارای ایمان کار هر روزمون جنگ و دعوا بود و بعد چند ساعت هم آشتی انگار نه انگار ما بودیم که دعوا کردیم.
بلند شدم و رفتم سرجام نشستم مشغول حرف زدن بودیم که خدمتکار گفت: ناهار آماده‌اس بفرمایید.
پدربزرگ: شما ها غذا خوردین؟
- آره قبل اینکه بیایم خوردی...
مازیار پرید وسط حرفم و گفت: آره خورون ولی من دام نیومد از اون غذا ها بخورم.
با تعجب مازیار رو نگاه کردیم، نگاه خیره ما رو که دید گفت: چیه؟
- تو غذا نخوردی؟
مازی: معلومه که نه نخوردم... .
 
موضوع نویسنده

Asal85

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
351
1,444
مدال‌ها
2
مینا با صدای بلند و حرصی گفت: مـــــازیــــــارر.
مازی: کوفت چرا صدات رو بلند می‌کنی زشته.
مینا: مازیار، مازیار بخدا اگه از سقف آویزونت کنم حق دارم.
مازیار نگاهی به سقف کرد و گفت: دستت رسید کاری ندارن باهات.
آدم از این همه خونسرد بودنش دوست داشت سزش رو بکوبه به دیوار.
- بخدا چند تخته‌ات کمه.
مازی: نظر لطفته حالا می‌زارین برم ناهار گشنمه.
- من بودم توی رستوران اون غذاهای پر چرب رو می‌خوردم آره؟
مازی: نمی‌دونم، شاید، خب شما نمی‌خورین نیاین من گشنمه می‌خوام برم اگه اجازه بدین غذا بخورم.
مینا: چقدر تو شکمویی.
مازی: نظر لطفته خواهرم.
مینا چشم غره‌ای به مازی رفت که ساکت شد همه به جدال بین ما سه تا خندیدن و بلند شدن رفتن بیاد واسه ناهار.
من و مینا هم که مثل همیشه وقت رو طلا دونستیم و به قول مامانم شروع کردیم وراجی کردن(که همون حرف زدنِ)
داشتیم صحبت می‌کردیم که گوشیم روشن و خاموش می‌شد برش داشتم مامان بود، بعد از چتد دقیقه خرف زدن با مامان قطع کردم.
انقدر عمیق مشغول حرف زدن بودیم که متوجه اومدن بقیه نشدیم.
مینا: شما کی اومدین که ما نفهمیدیم.
پدربزرگ: بس که مشغول حرف زدنین انقدر غرق بودین که چند باری که ثداتون زدم متوجه نشدین.
خواستم چیزی بگم که ای لعنت بر خرمگس معرکه که اوند وسط و گفت: این‌ها رو اگه بزاری تا فردا هم با هم حرف می‌زنن من موندم چطور خسته نمی‌شن، مامان و خاله انقدر از دستشون حرص می‌خورن که نگو.
مینا: مازی ببند فکو میام گل می‌گیرمش.
مازی: اولاً کوفت و مازی، دوماً لازم به خشونت نیست خواهرم.
- ای خدا کی میشه این زن بگیره و ما از دستش راحت شیم.
مینا: بدبخت دو روزه فرار می‌کنع از دست مازیار.
مازی: تا دلشم بخواد.
عماد: خوشم میاد جلو دختر جماعت کم نمیاری ایول.
- عماد خان مازیار کم بود توهم اضافه شدی.
مازی: مرد اگه بخواد جلو دختر جناعت کم بیاره که مرد نیست.
- من اگع کاری نکردم که هر دوتون جلوم کم بیارین زینب نیستم.
فرطوس: حتما برگ چغندری.
هرسه تاشون خندیدن که آقا جون گفت: بس کنین انقدر دخترم رو اذیت نکنین.
- به ایمان میگم حسابتون رو برسه.
مازی: هه جوجه ترسیدی؟
بعد هم با پسرا زدن زیره خنده.
- بلند شم ببینم کی ترسیده.
...
 
موضوع نویسنده

Asal85

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
351
1,444
مدال‌ها
2
مازی: تو دو سالع دست به هچی نزدی و مبارزه نکردی مطمئنم یادت رفته.
طاها: نُچ مطمئنم مبارزه تو خونشه و روی یه انگشت می‌چرخونتت.
مازی: هعی آدم فروش رفتی طرف دخترا آره آق طاهی.
طاها: کوفت و آق طاهی، بعدشم من طرف حق هستم.
بالاخره دعوا رو تموم کردن.
روبه عماد گفتم: عماد.
عماد: ها چیه؟
- خیلی بی ادبی.
عماد: نظر لطفته کارت رو بگو.
- هچی نخواستم واقعاً برات متاسفم.
روبه طاها: طاها میای برین بگردیم ما حوصلمون سر رفته.
طاها: بخدا الان حوصله ندارم.
- نیاین به درک به پدربزرگ میگم.
طاها: قبول نمی‌کنه.
- کرد چی؟
بلند شدم رفتم کنار پدربزرگ و صداش زدم: پدربزرگ عزیزم.
لبخندی زد و گفت: چی می‌خوای دخترم.
با لب و لوچه آویزون گفتم: میاین بریم بیرون بگردیم، عماد و طاها نمیان بقیع هم همینطور حوصله‌ام سر رفته بعدم من پنج سال نیومدم رکستا یادم رفته کجا باید برم وگرنه خودم می‌رفتم.
پدربزرگ: الان می‌خوای بری؟
سری تکون دادم و گفتم: آره، یه جای خیلی قشنگ بودعمار چند سال پیش نشونم داد میگم من رو ببر قبول نمی‌کنه.
پدربزرگ یکمی فکر می‌کنه و میگه: باشه جاش رو بلدی؟
- نه.
پدربزرگ: زحمت کشیدی خب از کجا می‌خوای جاش رو پیدا کنی.
- فقط میدونم یه منظرع خیلی سر سبز که دور تا دورش گل های رنگی خیلی قشنگ هم وسطشِ، دور تا دور گل ها هم درخت های بزرگ و خوشگل هست یه دهتر میانسال هم نزدیک چشمه هست.
پدربزرگ: اها می‌دونم کجا رو میگی باشه میریم.
گونه‌اش رو بوسیدن گفتم: عاشقتم به مولا.
پدربزرگ: برو بچه کم نمک بریز.
- چشمم، خب کی بریم؟
پدربزرگ: هر وقت دوست داشتی ولی الان مهمون داریم برا ساعت چهار بعد از ظهر خوبه.
- هر وقت بگی دو سوته آماده‌ام عشقم...
 
موضوع نویسنده

Asal85

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
351
1,444
مدال‌ها
2
پدربزرگ خندید با صدای مادربزرگ به سمتش برگشتم.
مادربزرگ: اوه عشقم چشمم روشن شوهرم رو دزدید رفت، یه هوو کم داشتیم که پیدا شد.
پدربزرگ بلند خندید و گفت: حسود نبودی خانومم.
روبه پدربزرگ گفتم: بهترِ من برم وگرنه از سقف آویزونم.
عقب عقب رفتم یه چشمک به پدربزرگ زدم و گفتم: مراقب خودت باش عشقم.
خندید و گفت: با این کارت فکر کنم منم آویزون می‌کنه.
همینجوری داشتم عقب عقب می‌رفتم یه لحظه برگشتم که برم سرجام بشینم که برخورد کردم به یه چیز سفت و نزدیک بود بیفتم که دستای یکی دورم حلقه شد و مانع از افتادنم شد میخ دو گوی مشکیش شدم که عجیب رنگ شب رو داشت بعد از چند ثانیه ازش جدا شدم و گفتم: ممنونم در ضمن ببخشید حواسم نبود.
پسرِ: شما دخترا همتون مثل همین می‌خواین که پسرا بهتون توجه کنن از اینکارا می‌کنین.
اخم می‌کنم و میگم: مواظب حرف زدنت باش جناب.
پسرِ: نباشم چی میشه؟
- با دیوار یکیت می‌کنم.
پسرِ: هه توی ضعیفه مگه زورتم می‌رسه.
- از ظاهر قضاوت نکن.
پسرِ: حیف که نمی‌خوام جلوی همه خورد و خاکشیرت کنم وگرنه درسی بهت می‌دادم که اون سرش ناپیدا.
- منم می‌شینم و نگاهت می‌کنم.
خواستم ادامه بدن که صداس یه پیرمردی دیگه با کمی فاصله از ما شنیدم که گفت: سلمان چیزی شده؟!
پسرِ که فهمیدم اسمش سلمانِ گفت: نه فقط این خانوم کوچولو زیادی داره حرف گنده تر از دهنش می‌زنه.
- حرف دهنت رو بفهم گنده تر از تو رو حریفم جناب سعی نکن با من دربیفتی که بد می‌بینی.
از کنارش رد شدم که بلند جوری که همه بشنون گفت: تو که انقدر ادعا داری پس بیا و مبارزه کن.
- دوست ندارن با مرد جماعت مبارزه کنم.
سلمان: هه معلومه که ترسیدی بچه، می‌دونی چیه شما دخترا فقط زر می‌زنین همین.
بعد هم یه پوزخند زد.
- انگاری من و با دخترای دور و اطرافت اشتباه گرفتی؟
سلمان: نه نگرفتم چون همتون از به قماشین.
مینا: زینب ول کن بیا بشین.
سلمان: آره مثل ترسوها برو بشین بچه جون.
از عصبانیت رو به انفجار بودم که اون پیرمرد گفت: دختر خیلی جربزه داری تا حالا کسی توی روی نوه، یمن واینستاده بود اینجوری بلبل زبونی کنه.
من دختری نبودم که کم بیارم احترام حالیمه اما در صورتی که احترام ببینم.
- بالاخره برای هر آدم زورگو و کوه غرور یکی پیدا میشه که با خاکستر غرور کاذبش رو یکی کنه.
پدربزرگ: زینب.
- پدربزرگ مقصر...
وسط حرفم پرید و جدی و محکم گفت: بسه.
- باشه.
خواستم بدم که سلمان گفت: من مایلم شما رو به مبارزه دعوت کنم البته اگه نمی‌ترسی کوچولو.
روبه‌روش ایستادم و گفتم: برای من یکی کردن تو با دیوار کار سختی نیست حرفم رو یه بار تکرار کردم دوست ندارم با مرد جماعت مبارزه کنم.
سلمان: داری از مبارزه قِصِر در میری اگه پدربزرگ من با خان(اشاره‌ای به پدربزرگ کرد) اجازه بدن مبارزه می‌کنی یا هم اگه بلد نیستی بگو نیستم.
انقدر دوست داشتم بزنمش که از حرفی که زد پشیمون بشه.
پدربزرگ رو به خان عمو گفت: بیا بشین برادر سلمان من مطمئنم حریف نوه‌ی من نمیشی پس کوتاه بیا.
سلمان: خان زیادی نوه‌تون رو بالا می‌گیرید.
پدربزرگ: بهش ایمان دارم که میگم.
پسرای فامیل به صدا اومدن و حرف همشون یه جمله بود: زینب سلمان شکستت میده کوتاه بیا.
پدربزرگ روبه من گفت: دخترم می‌دونم دوست نداری با مردا مبارزه کنی ولی این یکی رو بخاطر من انجام بده مطمئنم شکستش میدی.
- باشه انجامش میدم.
خان عمو: زیاد به نوه‌ات امید نداشته باش مطمئنم سلمان من می‌بَره.
- همه چی توی مبارزه معلوم میشه خان عمو.
سلمان صاف ایستاد و گفت: شروع کن بچه. یه بچه‌ای نشونت بدم اون سرش ناپیدا.
توی این دو سال با علی کلی تمرین کردم دور از چشم بقیه.
شالم رو جوری روی سرم مرتب کردم که نه گردنم معلوم می‌کرد و نه موهام، شلوارم لی بود ولی مانع نمی‌شد دکمه آخری مانتوم رو هم باز کردم که مانع نشه ولی هیچی معلوم نمی‌شد با باز کردن همون یه دکمه.
تصمیم داشتم فقط یه تیکه کوچیک از هنرهای رزنی رو نشونش بدم و با دو تا فن بخوابونمش سرجاش.
منم مثل خودش صاف می‌ایستم که میگه: ترسیدی؟
- نه تو شروع کن.
...
 
بالا پایین