- Feb
- 351
- 1,444
- مدالها
- 2
مینا یه مانتو طلایی رنگ با شال زرد و شلوار جین مشکی پوشیده بود که عجیب بهش میاومد با کفش های مشکی.
مازیار هم یه شلوار لی آبی پر رنگ با پیراهن طرح ارتشی آبی و کفش های آبی.
با تحسین بهشون نگاه کردن و گفتم: وای خیلی خوشگل شدین.
باهم گفتن: توهم همینطور.
هرکی وسایل خودش رو برداشت قرار بود بابا ما رو تا فرودگاه برسونه چمدون ها رو صندوق عقب گذاشتیم و مازیار و خاله رو وسط گذاشتیم من و مینا هم کنار پنجره از بچگی عاشق این بودم که کنار پنجره باشم.
بابا ما رو رسوند و خودش گفت کار دارع و رفت ده دقیقه دیگه پرواز بود مازیار رفت تخمه گرفت و اومد.
تخمه خوردیم تا بالاخره شماره پرواز رو خوندن با ماشین های مخصوص تا هواپیما بردنمون.
وارد هواپیما شدیم من و مینا کنار هم نشستیم و هاله و عمو پشت سر ما و مازیار با یه پسر دیگه جلوی ما نشسته بودن.
مسئول خدمات هواپیما با گفتن: لطفاً کمربند های خودتون رو ببندین میخوایم پرواز کنیم.
کمربندها رو بستیم و از بیرکن شاهد پرواز هواپیما شدیم.
***
بالاخره این چند ساعت هم تموم شد خستگی رو میشد توی تک تک چهره ها دید.
پدربزرگ دوتا ماشین فرستاده بود من و مینا و مازی سوار یکی شدیم خاله و عمو هم سوار یکی.
از راننده خواستیم که ما رو به مسافرخونه پدربزرگ ببره یه ربع با عمارت پدربزرگ فاصله بود ولی خب دیگه حوصله نشستن توی ماشین رو نداشتیم.
مازی و مینا هم موافقت کردن و مازی به عمو پیام و بهشون خبر داد.
ماشین جلوی مسافرخونه دو طبقهای ایستاد و گفت: شما منتظر بمونید میرم براتون اتاق میگیرم.
مازی: باشه برو.
رفت و بعد از چند مین برگشت و گفت: بفرمایید پایین اتاق پایین همه پر بودن بالا یه اتاق خالی داشت اون رو گرفتم.
پیاده شدیم راننده چمدون ها رو تا دم در اتاق برد و با گفتن: امر دیگهای با من ندارید.
-نه.
رفت کلید انداختم درو باز کردم چراغ رو روشن کردم چمدونها رو بردیم داخل همونجا چمدون ها رو ول کردیم و بعد بستن در ولو شدیم با همون لباسهاروی تخت.
دو تا تخت داشت یه تخت دونفره و یه تخت یک نفره، هوای لرستان زیاد گرم نبود و نیازی، به کولر نبود یه پنکه روشن کردم و به ثانیه نکشید خوابمون برد... .
مازیار هم یه شلوار لی آبی پر رنگ با پیراهن طرح ارتشی آبی و کفش های آبی.
با تحسین بهشون نگاه کردن و گفتم: وای خیلی خوشگل شدین.
باهم گفتن: توهم همینطور.
هرکی وسایل خودش رو برداشت قرار بود بابا ما رو تا فرودگاه برسونه چمدون ها رو صندوق عقب گذاشتیم و مازیار و خاله رو وسط گذاشتیم من و مینا هم کنار پنجره از بچگی عاشق این بودم که کنار پنجره باشم.
بابا ما رو رسوند و خودش گفت کار دارع و رفت ده دقیقه دیگه پرواز بود مازیار رفت تخمه گرفت و اومد.
تخمه خوردیم تا بالاخره شماره پرواز رو خوندن با ماشین های مخصوص تا هواپیما بردنمون.
وارد هواپیما شدیم من و مینا کنار هم نشستیم و هاله و عمو پشت سر ما و مازیار با یه پسر دیگه جلوی ما نشسته بودن.
مسئول خدمات هواپیما با گفتن: لطفاً کمربند های خودتون رو ببندین میخوایم پرواز کنیم.
کمربندها رو بستیم و از بیرکن شاهد پرواز هواپیما شدیم.
***
بالاخره این چند ساعت هم تموم شد خستگی رو میشد توی تک تک چهره ها دید.
پدربزرگ دوتا ماشین فرستاده بود من و مینا و مازی سوار یکی شدیم خاله و عمو هم سوار یکی.
از راننده خواستیم که ما رو به مسافرخونه پدربزرگ ببره یه ربع با عمارت پدربزرگ فاصله بود ولی خب دیگه حوصله نشستن توی ماشین رو نداشتیم.
مازی و مینا هم موافقت کردن و مازی به عمو پیام و بهشون خبر داد.
ماشین جلوی مسافرخونه دو طبقهای ایستاد و گفت: شما منتظر بمونید میرم براتون اتاق میگیرم.
مازی: باشه برو.
رفت و بعد از چند مین برگشت و گفت: بفرمایید پایین اتاق پایین همه پر بودن بالا یه اتاق خالی داشت اون رو گرفتم.
پیاده شدیم راننده چمدون ها رو تا دم در اتاق برد و با گفتن: امر دیگهای با من ندارید.
-نه.
رفت کلید انداختم درو باز کردم چراغ رو روشن کردم چمدونها رو بردیم داخل همونجا چمدون ها رو ول کردیم و بعد بستن در ولو شدیم با همون لباسهاروی تخت.
دو تا تخت داشت یه تخت دونفره و یه تخت یک نفره، هوای لرستان زیاد گرم نبود و نیازی، به کولر نبود یه پنکه روشن کردم و به ثانیه نکشید خوابمون برد... .