جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

تکمیل شده [ آرامش بودنت] اثر « عسل کورکور کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته رمان‌های تکمیل شده توسط Asal85 با نام [ آرامش بودنت] اثر « عسل کورکور کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 10,446 بازدید, 259 پاسخ و 20 بار واکنش داشته است
نام دسته رمان‌های تکمیل شده
نام موضوع [ آرامش بودنت] اثر « عسل کورکور کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Asal85
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Asal85
موضوع نویسنده

Asal85

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
351
1,444
مدال‌ها
2
«حمید»
توی حیاط روی صندلی های استخر نشسته بودیم و با فریدون شطرنج بازی می‌کردم.
ده دقیقه‌ای از اومدنم می‌گذره که گوشی فریدون زنگ خورد بکمی استرس گرفتم ولی نشون ندادم.
سوالی به تلفن نگاه کرد وگفت: ناشناسِ.
بعد دکمه اتصال رو زد و گوشی رو کنار گوشش گذاشت.
فریدون: بله.
نمی‌دونم چی شنید که رو به من گفت: برمی‌گردم.
و به طرف دیگه باغ رفت و مشغول حرف زدن شد صورتش شاد بود و بعد از پنج دقیقه چنان دادی کشید که صداش تا اینجا هم اومد.
حالا پرده‌ی گوش زینب پاره شده با دادی که زد چهره‌اش قرمز قرمز شد ولی آروم حرف می‌زد.
یه دقیقه گذشت که صدای خنده فریدون اومد چه اتفاقی داره می‌اُفته چند دقیقه پیش داشت داد می‌زد و از عصبانیت زیاد قرمز شد و الان شادِ.
بعد از چندمین گوشی رو قطع کرد داخل جیبش گذاشت واومد طرفم چهره‌اظ نگران بود.
- چیزی شده فریدون خان.
فریدون: نه چیزی نیست دریا یکم حالش بد شده باید برم بیمارستان پیشش.
پس نقشه زینب این بود فریدون باید خیلی احمق باسه که حرفش رو باور کرد ولی فریدون که خیلی تیزِ.
- می‌خواین منم باهاتون بیام.
فریدون: نه، نه من دیگه باید می‌رفتم.
روبه افرادش گفت: برین وسایل رو آماده کنین نیم ساعت دیگه حرکت می‌کنیم.
روبه من ادامه داد: حمید قرارداد ما الان فسخ میشه انشا... بقیه‌اش رو بعدا جبران می‌کنی.
- ولی...
نذاشت ادامه بدم و پرید وسط حرفم وگفت: ولی نداره همین که گفتم بقیه‌اش رو نقدی اگه داری پرداخت کن.
- باشه هر جور راحتین.
یه شماره کارتی رو بهم داد و گفت: بقیه‌اش رو که بیست میلیون رو تا شب حتما بفرستی.
- باشه... .
 
موضوع نویسنده

Asal85

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
351
1,444
مدال‌ها
2
روبه یکی از بادیگاردهاش گفت: جمعش کن بزارش توی ماشین شطرنج رو.
بادیگارد: چشم قربان.
جمعش کرد و حرکت کرد به سمت یکی از ماشین‌ها فریدون هم حرکت کرد سمت خونه.
بعد از بیست دقیقه همه‌ی افرادش از خونه بیرون اومدن و حرکت کردن سمت ماشین‌ها.
سعی کردم خودم رو نگران جلوه بدم که موفق هم شدم فریدون نزدیکم شد مثل همیشه که عارش میاد با کسی دست بده و دست نمی‌ده.
فریدون: حمید جان این چند روز مزاحمت شدیم.
- مراحمید هر وقت بیاید قدمتون روی چشم، اگه خبری از دریا شد حتما بهم بگید.
فریدون: باشه پسرم خدانگهدار.
- خداحافظ.
دروازه رو باز کردن و ماشین ها رو بردن بیرون اون دو نفری هم که دروازه رو باز کردن رفتن سوار شدن و حرکت کردن.
درو بستم و ده دقیقه‌ای منتظر موندم تا دور بشن، بعد دروباز کردم هنوز توی دید بودن ولی دارن با آخرین سرعت می‌رونن.
خب تا ما حاضر بشیم و یه چی، ی بخوریم اونا دیگه توی دید نیستن و اینجا رو نمی‌بینن.
محلولی هم که به کوروش و دکتر زده بودم فردا اثرش تموم میشه و می‌تونن نثل قبل راه برن.
به سمت ماشینم رفتم خداروشکر باکش پر بود وارد خونه شدم کل خونه رو، اتاق ها رو، حموم و... رو گشتم خالی خالی بود.
به طرف اتاق خودم رفتم وارد اتاق شدم درو باز کردن و بعد هم در کمد و پشت بندش در مخفی رو زینب آروم خوابیده بود... .
 
موضوع نویسنده

Asal85

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
351
1,444
مدال‌ها
2
سرم رو بردم داخل دقیقا روبه روی صورتش اسمش رو صدا زدم و با دستم آروم توی صورتش می‌زدم.
بلاخره چشم‌هاس رد باز کرد اول شوکه شد بعد جیغ زد که دستم روی دهانش گذاشتم.
- هیسس!!! منم حمید همه چی تموم شد اون‌ها رفتن دستم رو برمی‌دارم جیغ نزنی خب.
سری تکون داد دستم رو برداشتم خودش رو کشید بالا و نشست نشستم.
رو بهش گفتم: بلند شو یه دوش بگیر باید بریم.
چشماش توی تاریکی کم برق زد و گفت: رفتن؟
- آره.
زینب: باشه برو تا منم بیام.
از کمد اومدم بیرون پشت سرم اومد بیرون کیفشم دستش بود.
- من میرم توی اتاق قبلی خودم و دوش می‌گیرم تو هم با خیال راحت اینجا دوش بگیر.
سری تکون داد در کمد رو باز کروم حوله تنم و یه پیراهن چهارخونه‌ای به رنگ مشکی و یه شلوار جین مشکی همکه ستش بود و یه جفت کفش مشکی برداشتم.
از اتاق خارج شدم وارد اتاق قبلی خودم شدم لباس‌ها رو روی تخت گذاشتم حوله تنم رو برداشتم وارد حموم شدم بعد از یه دوش بیست دقیقه‌ای بیرون اومدم.
موهام رو خشک کردم و دادم بالا لباس‌هام رو پوشیدم واقعا دختر کش شده بودم حتی زشت ترین پسر هم تیپ مشکی بهش میاد.
یکمی هوا سرد بود تیشرت مشیکم رو که ست همون تیشرتی بود که دادم دست زینب رو برداشتم ولی نپوشیدمش.
و از اتاق خارج شدم به طرف اتاقی که زینب توش بود قدم برداشتم.
در زدم که گفت: می‌تونی بیای.
وارد شدم هنگ کردم اونم میخ داشت نگاهم می‌کرد و دهانش کمی باز بود منم دست کمی از اون نداشتم یه شلوار جین مشکی با یه مانتوی آبی آسمونی که (چند روز پیش از اینکه کسری بره بهش گفتم بخرتش)
تا زیر زانوهاش بود و تیشرتی رو که با تیشرت من ست بود و خودم بهش دادم پوشبده بود کلاهش رو سرش گذاشته بود که موهاس معلوم نکنه ولی زیپش باز بود... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Asal85

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
351
1,444
مدال‌ها
2
«زینب»
هنگ کردم این دیگه کی بود جلوم وایساده خیلی خوشگل و خوشتیپ شده بود،
مخصوصا با تیپ مشکی که زده بود خیلی جذاب و خواستنی شده بود،
هردو مسخ هم شده بودیم تا بالاخره بعد از چند دقیقه به خودم اومدم حمید هم همینطور.
- بریم؟.
حمید: خوشگل شدم که میخ من شده بودی.
ابرویی بالا انداختم وگفتم: من میخ تو بودم یا تو مسخ من شده بودی.
حمید: هر دو حالا خوشتیپ شدم.
یه لبخند جذاب زد که دل هزاران نفر رو مطمئنم روی هوا میبره.
این روزا زیاد دروغ گو شدم البته من راستش رو میگم ولی کاملش رو نه یا هم اصلا نمیگم.
- هعی بدک نیستی.
اون‌همه شوقی که داشت همش فرو کش کرد حتما انتظار داشت برم بگم مثل فرشته‌ها شدی.
البته زیباییش هم کم نبود واقعا معرکه شده بود لبخندش رو حفظ کرد اومد نزدیک روبه روم ایستاد،
خیلی رُک و پوست کنده گفت: شاید من خوب نباشم از نظرت ولی تو برام کمتر از یه فرشته نیستی خیلی خواستنی شدی با این لباس‌ها فکر نمی‌کردم بهت بیاد وای حالا که می‌بینم هر لباسی بپوشی بهت میاد.
خدایا من الان غش می‌کنم بگو دیگه نگه با گفتن حرفاش، یه حس شیرین پر از آرامش بهم دست داد یه حس که هیچوقت دوست ندارم تموم بشه.
سرم رو انداختم پایین خندید و گفت: بهترِ زودتر بریم.
کیفم رو برداشتم داخلش رو چک کردم همه چی سر جاش بود.
- بریم.
دستم رو گرفت و از اتاق رفتیم بیرون پله‌ها رو هم همینطور.
نمی‌دونم چرا از اینکه دستم رو گرفته تقلا نمی‌کنم به جاش دوست دارم محکم تر بگیرمش من چم شده؟ دارم چی میگم؟.
دستم رو ول کرد وارد آشپزخانه شد گرمی دستاش رو حس می‌کردم، با یه پلاستیک مشکی برگشت دوباره دستم رو گرفت سوئیچ ماشین رو از جا کلیدی برداشت و از خونه خارج شدیم،
درخونه رو قفل کرد سوئیچ رو دستم داد.
حمید: برو سوار ماشین شو تا من بیام.
حرکت کردم طرف ماشین و با ریموت بازش کردم و جلو سلوار شدم بعد از پنج دقیقه حمید اومد سوار شد و حرکت کرد جلوی دروازه ایستاد.
اول در رو باز کرد یه نگاه به بیرون کرد بعد دروازه رو باز کرد.
و با صدای بلندی گفت: بشین پشت فرمون ماشین رو بیار بیرون.
جای راننده نشستم پام رو روی گاز گذاشتم و از ترمز دستی خارجش کردم و آروم ماشین رو به حرکت در آوردم... .
 
موضوع نویسنده

Asal85

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
351
1,444
مدال‌ها
2
وقتی که از خونه خارج شدم ماشین رو زدم روی حالت ترمز دستی، و رفتم جای قبلیم نشستم و کمربندم رو بستم.
حمید دروازه رو بست و اومد خیلی جنتلمن سوار شد کمربندش رو بست یه نگاه بهم انداخت وگفت: خوب بلدی کی یادت داد؟.
- بابام و علی.
لبخندی زد و حرکت کرد.
چهار ساعت راه بود توی طول راه کلی سوال مرسید که رشته‌ات چیه؟ می‌خوای چیکاره بشی‌یا چه شهری رو انتخاب می‌کنی برای ادامه تحصیل؟ .
البته منم کوتاهی نکردم و ازش پرسیدم ولی سوالای اون رو نه چون یه بار بهم گفت اینکه رشته‌اش مهندسی مکانیکِ توی شرکت پدرش کار می‌کنه و زمان دانشجویی‌اش با دختری آشنا میشه که از قضا دختر فریدون بوده و اینکه اولش به دختره نه زیاد علاقمند میشه ولی بعد معلوم میشه دختره یه آشغال کثافطِ که هر شبش با یکی صبح میشه.
و یه روز دختره که اسمش دریا میگه میخوام برم واسه‌ی تحقیق دانشگاه یه شهر دیگه و اون زمان حمید اصلا اهل این زهرماری‌ها نبوده،
ولی زمانی که با دریا آشنا شده هم پاش به مهمونی‌های جورواجور باز شده و هم زهرماری می‌خوره،
و مثل اینکه اون روز حالس زیاد خوب نبود و دلشوره داشت و رفت به یه پارتی که از قضا دریا هم اونجا بوده و با کسی که حمید و دریا رو با هم آشنا کرد ریخته بود رو هم و اون شب باهم بودن،
و مثل اینکه یه جورایی دریا نامزد حمید بوده ولی از اون به بعد دیگه باهاش در ارتباط نبود و سعی کرد فراموشش کنه،
و خلاصه بخاطر ورشکستی ناگهانی که داشت فریدون کمکش کرد و به جای پول‌ها ازش خواست این‌کارو انجام بده و حالا نزدیک پنج شش سال از اون موقعه می‌گذره،
حالا این کوروش بوده که عاشق دریاست حتی با وجود اینکه می‌دونه چه جور آدمیه. و چون یه بار همه چی رو بهم گفت سعی کردم سوالای دیگه‌ای بپرسم.
قبل از اینکه بیایم کلانتری رفتم و یه شال خریدم که بندازم سرم شاید کنار حمید چون نزدیک دو ماهی میشه بودم یکم برام عادت شده ولی نمی‌تونم جلوی بقیه شال سرم نباشه.
روبه‌روی کلانتری ایستاد و نگاهی به تابلو انداختم که چشمام حجم گرفت... .
 
موضوع نویسنده

Asal85

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
351
1,444
مدال‌ها
2
یعنی چی اینجا تهرانِ، یعنی توی این یه ماه و چند روزی تهران بودیم؛
برگشتم یه نگاه به حمید کردم و گفتم: توی این همه مدت ما تهران بودیم.
حمید: یه جورایی.
- یعنی چی؟.
حمید: هچی بیخیال پیاده شو.
پیاده شدم با هم وارد کلانتری شدیم یکمی هوا سرد بکد زیپ تیشرتم رو بالا کشیدم و کش های دور کلاه رو هم کمی محکم کردم.
همه یه جوری حمید رو نگاه می‌کردن.
وارد کلانتری شدیم حمید چیزی در گوش یکی از سربازا که جلوی در وایساده بود گفت اونم رفت داخل اتاق البته با در زدن و اجازه گرفتن.
بعد از چند دقیقه اومد بیرون و گفت بریم داخل.
رفتیم داخل جناب سرگرد که از درجه‌ی روی لباس نظامیش می‌تونستم بفهمم که سرگردِ اشاره‌ای به مبل‌های مشکی اشاره کرد که بشینیم.
خودش هم اومد وروی مبل تک نفرِ نشست و من روی یه مبل حمید هم روی مبل روبه‌رویی نشسته بود.
جناب سرگرد: خب کمکی از دست من برمیاد.
حمید: شایان خودت رو به ندونم نزن بهتر از همه می‌دونی قضیه چیه.
با تعجب به حمید نگاه کردم جناب سرگرد حتما دوستشه.
سرگرد: بله می‌دونم حمید خان همه چیز رو می‌دونم حتی بیشتر از تو یادمه گفتی دارو دسته فریدون الان توی خونه هستند؛ چطوری از دستشون فرار کردین؟.
جناب سرگرد از کجا می‌دونه حتما حمید بهش گفته مگه اون نگفت کلی مدرک علیه‌شون جمع کرده شاید به سرگرد که دوستشه گفته.
حمید: در رابطه با سوال شما هم بگم که ایشون(اشاره به من) نقشه کشیدن و فراریشون دادن.
سرگرد: چه نقشه‌ای؟.
حمید: دقیق نمی‌دونم ولی فکر کنم بهش گفته دخترت مریض شده بردنش بیمارستان به من که اینطور گفت.
سرگرد: فریدون که تیزتر از این‌هاست غیرممکنه باور کرده باشه.
حمید: منم توی همینش موندم.
من که تا این لحظه داشتم به مکالمه‌اشون گوش می‌دادم گفتم: نه خیر جناب نقشه من این نبود... .
 
موضوع نویسنده

Asal85

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
351
1,444
مدال‌ها
2
سرگرد: پس چی بود؟.
کل حرفایی که با فریدون زدم و نقشه‌ام رو بهشون گفتم که جناب سرگرد و حمید با تعجب داشتن نگاه می‌کردن؛
حق هم داشتن چون من دقیقا مثل صدای فریدون و هیلما حرف می‌زدم.
سرگرد: شرط می‌بندم اگه صدات رو ضبط می‌کردم هیچکس باور نمی‌کردکه یه نفر باشی مسلما فکر می‌کردن فریدونی؛ تغییر صدات عالیه.
- ممنون.
سرگرد: ولی تو به این رو می‌دونی که به یه مجرم کمک کردی که فرار کنه.
- نه اتفاقا در اصل به شما کمک کردم.
سرگرد مشکوک گفت: به ما! چه کمکی؟.
خواستم حرف بزنم که در زده شد و با بفرمایید سرگرد در اتاق باز شد همون سربازی بود که جلوی در ایستاده بود.
روبه جناب سرگرد ادای احترام گذاشت.
سرگرد: چیزی شده؟.
سرباز: ببخشید قربان سروان محمدی اجازه ورود می‌خواد، بهشون گفتم که الان نمیشه ولی ایشون گفتن باید ببیننتون.
سرگرد: بهشون بگید الان نمیشه.
سرباز: بهشون گفتم قربان ولی خیلی اصرار دارن مثل اینکه با این خانوم (اشاره به من) نسبتی دارن.
جناب سرگرد روبه من گفت: درست میگن؟.
- نمی‌دونم شاید ماکان با سامان باشه.
سرگرد رو به سرباز گفت: بهشون بگو بیاد داخل.
سرباز اطاعت نظامی گذاشت و گفت: چشم قربان.
رفت بیرون و ماکان اومد داخل با دیرنش بلند شدم چند قدم به طرفش برداشتم.
ماکان سلام نظامی کرد که جناب سرگرد گفت: راحت باش.
با دیدنم اومد طرفم و محکم بغلم کرد اول شوکه شدم بعد دست‌هام رو پشتش حلقه کردم.
من ماکان رو مثل علی و مهدی دوست داشتم خیلی دوستش داشتم اون‌هم به عنوان برادر.
بعد از چند ثانیه دیدم جدا نمیشه،
صداش زدم: ماکان، ماکان، هی ماکان. هستی سروان محمدی، بابا ماکان ول کن زشته دارن نگاه می‌کنن، داش ماکان.
جواب نمی‌داد معلوم نبود چشه.
- جناب سرگرد.
سرگرد: بله؟.
- میشه از تن صداتون استفاده کنم.
سرگرد خندید و گفت: فقط یه مدت کوتاه.
- چشم قربان.
یه نفس عمیق کشیدم و صدام رو تغییر دادم خیلی سرد، محکم، جدی گفتم: سروان محمدی یه وقت خجالت نکشین.
با شنیدن صدا ازم جدا شد و روبه سرگرد گفت: معذرت می‌خوام.
سرگرد آروم خندید وگفت: بشین.
روی مبل کنار هم نشستیم.
ماکان: خوبی؟ اذیتت که نکردن؟ بهت... .
نذاشتم ادامه بده و گفتم: آره خوبم، نه اذیتم نکردن، فقط به جاش هر روز باید حرص می‌خوردی، جواب سوال بعدیت هم نه، ببخشید که وسط حرفت هم پریدم.
ماکان لبخندی زد و روبه حمید گفت: ممنون جناب سرگرد که خواهرم رو نجات دادین.
حمید: خواهش می‌کنم خواهرتونِ؟.
ماکان: دختر داییمه مثل خواهرم.
با تعجب به حمید نگاه کردم یعنی چی؟ یعنی اون توی این همه مدت پلیس بود و می‌خواستن ما رو تحویل بدن.
با تعجب زیاد روبه حمید گفتم: تو، تو پلیسی؟!!
حمید: آره... .
 
موضوع نویسنده

Asal85

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
351
1,444
مدال‌ها
2
- ولی... .
سرگرد پرید وسط حرفم و گفت: باشه برای بعد، تو گفتی به ما کمک کردی اما چه کمکی؟ تو که به فریدون گفتی کارخونه‌ای که نزدیکی چالوس داره رو پلیس محاصره کرده،
در حالی که اینطور نیست و با یه تحقیق کوچک فریدون می‌فهمه که الکی گفتی،
یا لب مرز ترکیه و ایران تو الان داری فراریشون می‌دی دخترش رو از یه طرف دیگه خودش رو هم قاچاقی.
-راستش من قبل اینکه به فریدون زنگ بزنم و اون حرف‌ها رو بزنم دیشب به ماکان پیام دادم همه چی و نقشه رو بهش گفتم،
که باید کارخونه نزدیکی چالوس رو پلمپ کنه چون کالاهای قاچاقی صاد می‌کنن و اینکه یه جورای وانمود کنه که انگار تلفن های همه کارگرها ردشون رو زدن گه اگه کسی زنگ زد طرف مقابلش ردیابی میشه،
مرز بین ایران و ترکیه هم گفتم که ده دوازده نفر از پلیس بزاره که دستگیرشون کنن،
پسرش رو اطلاع ندارم ولی دخترش قرار فرار کنه در بیست اسفند که چند روز دیگه‌اس.
سرگرد: معلومه خیای باهوشی، ولی دخترش قرار با کی فرار کنه؟ چطوری قاچاقی یا نه؟ و اینکع تو از کجا می‌دونی قرار بیست اسفند فرار کنه؟.
-اهوم، راسیتش یه روز زمانی که ما رو دزدیده بودن فکر کنم ساعت چهار یا پنج عصر بود به یکی از اون پیرمردها گفتم می‌خوام برم دستشویی،
ولی بیشتر بخاطر این بود که یه راهی برای فرار پیدا کنیم توی اون مدتی که اونجا بودین خیالشون راحت شده بود که فرار نمی‌کنیم،
رفتم پشت خونه مشغول دید زدن دور و اطراف و راهی برای فرار بودم که صدای یکی رو شنیدم،
پشت درختی قایم شدم صدای کوروش یکی از اون دزدا بود فاصله‌اش زیاد نبود پس حرفاش رو می‌تونستم بشنوم،
البته من نمی‌خواستم این‌کارو بکنم جون اگه یه قدم برمی‌داشتم می‌فهمید اونجام و چاره‌ای جز قایم شدن نداشتم،
و اینکه شنیدم که این حرف‌ها رو زد:
کوروش: منم دوست دارم عزیزدلم، خیلی زود از این کشور میریم و زندگی دیگه‌ای رو شروع می‌کنیم.
پشت خطی: ........ .
کوروش: عزیزم نگران نباش همه چی درست میشه به یه بهانه‌ای از خونه بیا بیرون آدرس رو برات می‌فرستم بیای اونجا، منم کارهای پرواز رو انجام میدم، پاسپورت‌هامون حاضرِ همون طور که تو می‌خواستی.
پشت خطی: ……… .
کوروش: دریا خوب زمان رو حفظ کن تو 17اسفند میای به آدرسی که برات فرستادم و ما توی بیست اسفند از ایران میریم.
دریا: ……… .
کوروش: فرودگاه(***) ساعت 9:30 دقیقه شب به مقصد پاریس در فرانسه به همین زودی یادت رفت.
دریا: ……… .
کوروش: عزیزم تو هنوز عشقت رو نشناختی به من نیگن کوروش غلامی نه برگ چغندر،
اونش با من فکر اونجاش رو هم کردم چهره‌ات رو تغییر میدیم خیلی راحت کاری که همه بلد هستن،
دریا مواظب خودا باش یه جوری بابات رو راضی کن من باید برم تا شک نکرده.
دریا: ……… .
کوروش:باشه جونم خداحافظ.
بعد حرکت کرد اومد این سمت خودم رو قایم کردم ولی از شانس بدم من رو دید و اومد.
طرفم خیلی خشک و جدی گفت: تو اینجا چیکار می‌کنی.
چون چشم‌هام رو بسته بودم حوری وانمود کردم که انگار تازه دیدمش و بلند شدم و صاف ایستادم.
- هوای اتاق خفه کننده بود اومدم دستشویی گفتم کمی هوا بخورم.
کوروش: مگه اومدی خونه خاله، شنیدی من چی گفتم؟.
- نه مگه چیزی گفتین،
راستش من اصلا شما رو نه دیدم که بخام حرف‌هاتون رو بشنوم بعدشم مگه من فضولم،
دوما من وقتی که محو یه چیزی میشم یا میرن توی فکر دیگه حواسم به هچی نیست حتی گذر زمان.
کوروش: بلندشو، بلندشو واسه من اولا دوما نکن، برو توی اتاق دیگه نبینمت اینجا باشی وگرنه یه درس درست و حسابی بهت میدم.
- باشه.
همش همین بود... .
 
موضوع نویسنده

Asal85

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
351
1,444
مدال‌ها
2
- ماکان؟.
ماکان: جانم؟.
- علی.
ماکان: خوب شد گفتی یه زنگ بهش بزن خیلی شکسته شده.
ماکان گوشیش رو داد دستم روبه ماکان گفتم: برم بیرون یا همینجا زنگ بزنم.
ماکان: میشه جناب سرگرد.
سرگرد: بله فقط کوتاه.
- چشم.
شماره‌ی علی رو گرفتم و روبه ماکان گفتم: نظرت چیه سر به سرش بزاریم.
ماکان: بیخیال مسخره بازی اگه بخوای سر به سرش بزاری صدرصد بلاکی.
- باشه.
بعد از نزدیک ده بوق جواب داد صداش گرفته بود.
علی: بله ماکان؟.
- سلام.
علی کمی مکث کرد و با خوشحالی که توی صداش بود گفت: زینب خودتی آره؟.
- آره داداشی
علی: من فدای داداش گفتنات بشم خوبی الان کجایی نفسم؟
- خدانکنه خوبم پیش ماکانم.
علی: ماکان خودش کجاست؟.
- کنارم نشسته.
این رو که گفتم ماکان آروم خندید.
علی: کدوم کلانتری هستین؟.
-کلانتری تهران.
علی: تـــــهـــران!!!، تهران واسه چی زینب بلایی که سرت نیوردن سالمی.
- چه می‌دونم نُچ.
علی: زینب خوب صحبت کن من رو حرص نده.
-عه علی من کی تو رو حرص دادم.
ماکان جواب داد: همیشه.
چپ چپ نگاهش کردم و بعد پنج دقیقه صحبت با علی قطع کردم گوشی رو دادم ماکان و ازش تشکر کردم.
رو به سرگرد: ببخشید جناب سرگرد یکم طول کشید.
سرگرد: عیب نداره.
سرگرد و ماکان و حمید داشتن درمورد همین پرونده صحبت می‌کردن دلیل بی ون نکردنم هم این بود که منم تا حدودی نقشه‌شون رو می‌دونم و من فقط به حرفاشون گوش می‌دادم.
چشم‌هام داشت بسته می‌شد بدون اینکه خوابم ببره یه جورایی انگار داشتم بی‌هوش می‌شدم اما چرا؟ من که چیزیم نیست؟ چشم‌هام رو محکم باز و بسته کردم ولی فایده‌ای نداشت.
دیگه حتی صدایی رو هم نمی‌شنیدم چشم‌هام بسته شد و دیگه هچی متوجه نشدم... .
 
موضوع نویسنده

Asal85

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
351
1,444
مدال‌ها
2
«حمید»
مشغول حرف زدن با سرگرد و ماکان بودیم که چشمم به زینب خورد چشم‌هاش داشت بسته می‌شد ولی سعی می‌کرد که باز نگهشون داره حتنا خسته‌اس و خوابش میاد.
خودم رو مشغول گوش دادن کردم ولی تمان حواسم پیش زینب بود که یک‌دفعه چشم‌هاش بسته شد و روی مبل افتاد خیلی جلوی خودم رو گرفتم با وجود ماکان نزدیکش نشم.
ماکان که متوجه شد چند باری به صورت زینب زد و صداش کرد ولی فایده‌ای نداشت لیوان آب روی میز رو برداشت و کمیش پاچید روی صورت زینب اما بازم فایده‌ای نداشت.
شایان(سرگرد): مهدوی……مهدوی.
مهدوی با عجله وارد شد و سلام نظامی کرد و گفت: بله قربان.
شایان: زود یه آمبولانس خبر کن زود باش.
مهدوی: چشم قربان.
مهدوی اطاعت نظامی گذاشت و رفت.
دیگه نتونسم خودم رو کنترل کنم میز مثل دوتا مبل رو کنار زدم جلوی زینب زانو زدم.
و هی صداش می‌زدم توجهی هم به اطراف نکردم.
- زینب، زینبم نفس من بیدار شو عزیزدلم چشم‌هاتورو باز کن مرگ حمید اینکارو با من نکن اگه بری می‌میرم.... لعنتی چشم‌هات رو باز کن چرا حرف نمی‌زنی…هر ردز از غرورم زدم و گفتم کا چقدر دوست دارم حالا که عاشقت شدم نفسم به نفست بنده می‌خوای ترکم کنی کجا بری.
شایان به زور جدام کرد و روی مبل نشوندتم.
و روبه ماکان گفت: حرفی در این مورد از اینجا خارجد نمیشه فهمیدی؟.
بعد از تموم شدن حرف شایان در اتاق به صدا در اومد و شایان اجازه ورود داد دو نفر با روپوش سفید و یه برانکارد اومدن داخل.
ماکان زینب رو بغل کرد و روی برانکارد گذاشت و رفتن بیرون قبل از اینکه بره بیرون روبه من با تحکم و جدیت گفت: فقط بلایی سر خواهرم بیار کاری می‌کنم روزی صد دفعه آرزوی مرگ کنی.
و بعد حرفش رفت بیرون... .
 
بالا پایین