جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

تکمیل شده [ آرامش بودنت] اثر « عسل کورکور کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته رمان‌های تکمیل شده توسط Asal85 با نام [ آرامش بودنت] اثر « عسل کورکور کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 10,424 بازدید, 259 پاسخ و 20 بار واکنش داشته است
نام دسته رمان‌های تکمیل شده
نام موضوع [ آرامش بودنت] اثر « عسل کورکور کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Asal85
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Asal85
موضوع نویسنده

Asal85

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
351
1,444
مدال‌ها
2
اولین بار توی عمرم بعد این همه سال گریه کردم برلی دختری که قلب من برای ادن می‌زنه تک تک نفسام بند به وجودش.
قلبم تیر می‌کشه دلم آغوشش رو می‌خواد، شایان سعی داشت آرومم کنه ولی مگه آروم می‌شدم.
چند نفر وارد اتاق شدن و به زور بلندم کردن و بردن داهل یه اتاق روی تخت درازم کردن و سعی داشتن دست و پاهام رو بگیرین.
هر چی تقلا کردم فایده‌ای نداشت و رستگاری بی رحمانه ماده بی حس کننده روبه دستم تزریق کرد وکم کم داشتم بی حس می‌شدم.
روبه شایان گفتم: من الان باید کنارش باشم اونوقت تو من رو زندونی می‌کنی.
شایان: حمید کم بی تقصیر نیستی اگه بلایی سر دخترِ بیاد کارت رو از دست میدی و چند سال از عمرت رو باید توی زندان آب خنک بخوری دعا کن زنده بمونه تو قرار بود ازش مواظبت کنی نه اینکه بزنی بکشی.
روبه رستگاری ادامه داد: آرمبخش رو بهش بزن و دو نفر بزار مواظبش باشن.
رستگاری: چشم.
آرامبخش رو بهم تزریق کرد نمی‌تونستم هم کاری انجام بدم یا مخالفت کنم.
چشم‌هام کم کم داشت گرم می‌شد بعد از چند ثانیه چشم‌هام بسته شد و سیاهی مطلق... .
 
موضوع نویسنده

Asal85

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
351
1,444
مدال‌ها
2
«دانای کل»
آمبولانس توی حیاط بیمارستان توقف کرد دو نفر با عجله در آمبولانس رو باز کردن برانکارد رک پایین آورون و به سمت بیمارستان حرکت کردن.
سه پرستار برانکارد رو به سمت داخل حرکت دادن و دکتر بعد از چک کردن سریع گفت: ببریدش اتاق عمل و آماده‌اش کنین به دکتر رجایب هم خبر بدین.
پرستار ها زینب رک به اتاق عمل بردن و آماده عملش کردن دکتر رجایی و یه دکتر دیگر وارد اتاق عمل شدن و منتظر اجازه عمل شدن.
ماکان بعد از اینکه با پدر زینب تماس گرفت و بهش گفت قضیه از چه قرار و اجازه رو که از پدرش گرفت.
برگه دست پرستار رو گرفت و در حالی که امضا می‌کرد پرستار هم سوال می‌پرسید.
پرستار: آقا شما چه نسبتی باهاشون دارید؟.
ماکان: برادرشم.
پرستار: بیماری زمینه‌ای چیزی ندارن؟.
ماکان: نمی‌دونم دقیق فقط این رو می‌دونم یه توده‌ی عصبی توی سرشه.
پرستار برگه‌ی امضا شده رو از ماکان گرفت و با عجله به سمت اتاق عمل رفت و تمام حرف‌های ماکان رو به دکترها گفت.
دکتر رجایی: اول ازش یه چکاب کامل بگیرید و…… .
ماکان سردرگم توی راه‌رو قدم می‌زد او تنها بود و کلی کار سرش ریخته.
با ایمان تماس گرفت و از او خواست به تنهایی به تهران بیاید.
اما او خبر نداشت کل خانواده خیلی وقته راه افتادن و دارن به تهران می‌آیند تا دخترکشان را ببینند.
چهار ساعت گذشته بود و هنوز خبری نبود پرستاری از اتاق عمل با عجله آمد بیرون.
ماکان به سمتش رفت و گفت: چیشد؟...
پرستار که داشت با عجله حرکت می‌کرد وسط حرف ماکان پرید وگفت: آقا هموز هچی معلوم نیست فقط بدونین خبری از اون توده‌ی عصبی نیست و مشکل دیگه‌ای دارن و هنوزم عمل تموم نشده.
و سریع از ماکان دور شد و به پذیرش رفتو یک چیزهایی به مسئول پذیرش گفت.
مسئول پذیرش بلند گو را روشن کرد و گفت: دکتر رحیمی به اتاق عمل دکتر رحیمی… هر چه سریع تر به اتاق عمل ... دکتر مورد اضطراری.
دکتر با عجله به همراه پرستار خودش را به اتاق عمل رساند و بعد از تعویض لباس مخصوص کارش را شروع کرد.... .
 
موضوع نویسنده

Asal85

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
351
1,444
مدال‌ها
2
بعد از ده دقیقه ایمان با کل خانواده و بیشتر فامیل های نزدیک وارد بیمارستان شدن و هیچ‌کدام سر از پا نمی‌شناختن.
و نگران دخترکی بودن که زیر تیغ جراحی است و بین مرگ و زندگی گیر کرده است.
ماکان به محض دیدن آت جمیعت کلافه بود کلافه‌تر شد و روبه ایمان گفت: من گفتم خودت تنها بیا نه اینکه کل خاندان رو برداری بیاری.
ایمان که انگاری اصلا حرف‌های ماکان رو نشنید گفت: چیشده؟ زینب چطوره؟ دکترا چی گفتن؟ حالش خوب میشه؟.
سوال همه همین بود و ماکان رو به همه گفت: فعلا هچی نمی‌دونم الان چهار ساعت توی اتاق عمله و هیچکس خبر درست و حسابی به ما نمیده فقط این رو گبتن که دیگه از توده‌ی عصبی توی سرش بود خبری نیست و مشکل یه چیز دیگه‌اس.
تقریبا همه باهم گفتن: چی؟
ماکان: منم نمی‌دونم نگفتن.
دکترا داخل اتاق عمل تمام تلاششان را به کار برده بودن تا زینب را نجات بدهند.
دکتر: چاقو.
پرستار: بله.
صدای بوق مُمتدد بلند شد.
بعد از ده دقیقه بالاخره دکتر رجایی بیرون آمد این اولین بیمار نوجوانش بود آن هم با این سن کم و بسیار نگران بود که نتوانست کاری کند.
سرش پایین بود داشت با کلاه در دستش بازی می‌کرد مردد بود توی گفتن حرفی که می‌خواست بزنه یه نفس عمیق کشید.
و زمزمه کرد: متاسفم ما تمام تلاشمون رو کردیم ولی.... نشد.
همه داشتند گریه می‌کرد زنان و مردان دختران و پسران همه و همه این دختر چقدر عزیز بود که حتی مردان هم برایش اشک می‌ریختن و سرنوشت چه ها که نمی‌کند.
علی با ناباوری، به زور زمزمه کرد: نه این امکان نداره خواهر من نفس می‌کشه... اون... اون زنده‌اس... دکتر تو رو به خدا قسمت میدم دوباره تلاش کنین اون... هنوز داره نفس می‌کشه... .
 
موضوع نویسنده

Asal85

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
351
1,444
مدال‌ها
2
دکتر یک قدم برنداشته بود که در اتاق عمل به شدت باز شد و پرستاری بیرون آمد اول شوکه شد.
بعد به خودش آمد و روبه دکتر گفت: دکتر...دکتر... نبض بیمار برگشته... داره نفس می‌کشه... بیاین زود باشین.
دکتر با عجله وارد شد و کور سوی نور امید توی دل همه نشست.
دکتر نبضش را بررسی کرد یکمی نامنظم بودو هوشیاریش یک دفعه بالا آمد شکم زینب را دوخت.
بعد از نیم ساعت دکتر بیرون آمد یکی از سخت‌ترین و پر استرس آورترین عمل عمرش را انجام داده بود.
دکتر شاد و خسته از اتاق عمل بیرون آمد و روبه پدرو برادر زینب لبخندی زد و گفت: عملش موفقیت آمیز و کمی سخت بود.
علی: دکتر خواهرم خوبه یه دفعه چیشد؟
دکتر: حال خواهرتون خوبه الان بی‌هوشه ده دقیقه دیگه منتقل میشه به بخش و می‌تونید ببینیدش مشکلش آپاندیس بود که زیادی بزرگ شده بود ما تونستیم آپاندیس رو دربیاریم ولی... .
حسام: ولی چی دکتر؟
دکتر یه نفس عمیق کشید تا به حالا انقدر فشار تحمل نکرده بود.
دکتر: ایشون سرطان خون دارن کاری از دست من یا پزشکای دیگه برنمیاد برای درمانش اگه می‌تونید ببرینش آلمان تونجا دکتراش و تجهیزات عالی داره طود خوب میشه.
دکتر کارتی از جیبش در آورد و گفت: این کارت مطب یکی از دوستانم در آلمانِ اون می‌تونه کمکتون کنه.
دکتر کارت را به دست پدر زینب داد و رفت و خانواده رو به حال خودش رها کرد.
مادر زینب گریه می‌کند و هی خدا خدا می‌کنه.
ایمان: من می‌برمش یه دوست دارم اونجا کمکمون می‌کنه ولی فعلاً نباید بفهمه تا خوب بشه خب چیزی نباید بفهمه.
سری تکان دادند. و پرستارها بعد از ده دقیقه زینب را که بی هوش بود از اتاق عمل خارج و به بخش منتقل کردن.
همه دور برانکارد رو گرفته بودن و قربان صدقه دخترکشان می‌رفتن.
ماکان عصبی بود از دست حمید و او را مثصر این بلایا می‌دانست و اگر بلایی سر خواهرش می‌آمد او را یک لحظه زنده نمی‌گذاشت.
ماکان رو به همه خداحافظی کرد و با گفتن اینکه کاری برایش پیش آمده به طرف کلانتری حرکت کرد... .
 
موضوع نویسنده

Asal85

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
351
1,444
مدال‌ها
2
«حمید»
با سردرد بدی بیدار شدم سرم داشت منفجر می‌شد نگاهی به ساعت کردم پنح ساعتِ که من خوابم؛ اووفف!!!
روبه سربازی که جلوی در وایساده بود گفتم: سرم داره می‌ترکه از رستگاری یه مسکن بگیر برام بیار.
اطاعت کرد و گذاشت و رفت، سرباز با شایان و رستگاری وارد شدن.
رستگاری لیوان آب رو با یه مسکن دستم داد مسکن رو خوردم و یه آب هم روش.
رستگاری: حمید این آرامبخشی که بهت زدم خیلی قوی بود حداقل دوازده ساعت تو رو بیهوش نگه می‌داره ولی معلومه بدنت خیلی قوی تر از این‌هاست.
تازه مغزم شروع به فعالیت کرد و فکرم به کار افتاد یاد زینب افتادن اون بیهوش بود.
روبه شایان گفتم: زینب؟
شایان کلافه گفت: خبری ندارم.
صدای چند نفر داشت از بیرون می‌اومد، ماکان با سروصدا وارد اتاق شد خووست هجوم بیارم سمتم که شایان و رستگاری جلوش رو گرفتن.
ماکان هی داد و بیداد می‌کرد نفرت توی چشم‌هاش و عصبانیت کلامش نگرانم می‌کرد.
با هر کلمه ای که ماکان می‌گفت انگار روح از تنم جدا شده من چی داشتم می‌شنیدیم به گوش‌هام اعتماد نداشتم نه امکان نداره درست نیس حرفاش.
ماکان: عوضی آشغال می‌کشمت خواهرم رو کُشتی فرستادیش سی*ن*ه قبرستون می‌فرستمت جهنم، تو کشتیش ازت نمی‌گذرن انشالله که آه مادرش دامنت رو بگیره به خاک سیاه بنشونتت و عذاب بکشی...
دیگه حرفای ماکان رو نمی‌شنیدم چی میگع زینبم تموم زندگیم رفت کسی که نفسم به نفسش بنده،
کسی که جونمم بخواد بهش میدم رفت، کجا رفت، کجا من رو تنها گذاشت،
من بدون اون این دنیا به چه دردم می‌خوره دیگه به چه دلیلی با چه امیدی زندگی کنم.
بغض بدی گلوم رو گرفت بغضم شکست بخاطر عشقم... کی گفته مرد گریه نمی‌کنه... من به عنوان یه مرد گریه کردم... یه مرد هم نیاز داره گریه کنه تا سبک بشه ولی مگه می‌شد... بخاطر تموم زندگیم که دیگه نفس نمی‌کشه... نه کی گفته اون نفس می‌کشه آره... آره اون نفس می‌کشه ماکان داره دروغ میگه... ولی جدیدت کلامش چی میگه... قطره های اشک دونه دونه پایین می‌اومدن و من هنوز نمی‌تونم باور کنم که زینبم تموم زندگیم دیگه نفس نمی‌کشه باورش سخته... .
 
موضوع نویسنده

Asal85

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
351
1,444
مدال‌ها
2
قلبم تیر می‌کشه من این زندگی رو بدون زینب نمی‌خوان اون رفت چرا من زنده بمونم.
با ناباوری لب زدم: نع واقعیت نداره داری دروغ میگی اون زنده اس اون خق نداره...
اسلحه‌ای که پشت کمر شایان بکد رو با یه حرکت برش داشتم و گذاشتم روی شقیقه‌ام.
حالا که اون رفته من چرا زنده بمونم و زندگی کنم اصلا مگه دیگه دلیلی هم واسه زندگی کردن هست، به چه امیدی زندگی کنم.
با اینکارم همه نگران زل زدن به من شایان سعی داشتم متقاعدم کنه و اسلحه رو از دستم بگیره،
ولی من تصمیمم رو گرفتم نمی‌خوام توی این دنیا زندگی کنم که تمون زندگیم دیگه توش زندگی نمی‌کنه.
ماکان اشک‌هاش رو پاک کرد و گفت: اگه خودت رو بکشی زینب هیچوقت نمی‌بخشتت حتی قبل از مرگش هگ به فکرت بود به دکترا گفت به حمید بگین زندگی کنِ سعی کن فراموشم کنی... فراموش نمی‌کنی حداقل زنده باش و زندگی کن دنیا همینجوری نمی‌مونه اون گفت به حمید بگین اگه بخواد خودش رو بکشه دیگه هیچوقت نمی‌بخشمش گفت کاری می‌کنه از مردنت پشیمون بشی گفت حتی توی صورتت هم نگاه نمی‌کنه،
پس مرد باش و به وصیتش عمل کن اومدم این رو بگن اون گفت دوست نداره که ازت شکایت کنیم و گفت بسپاریمت دست قانون که سه سال زندان و از دست دادن شغلت هست،
دیگه نمی‌خوام هیچوقت دیگه دور خاندان ما پیدات بشه که بخوای یکی دیگه رو هم بدبخت کنی اگه برات ارزش داره به وصیتش گوش کن.
و بعد از اتمام حرف‌هاش رو به شایان ادای احتران گذاشت و رفت بیرون.
دستم شل شد و اسلحه از دستم سُر خورد و افتاد اشک‌هام بی مهابا ریختن پایین با دستام صورتم رو پوشوندم و حرف‌های آخر زینب روی سرم رژه می‌رفت سعی کن محکم باشی هیچوقت غرورت رو خورد نکن نزار کسی هن این‌کارو انجان بدع جلوی کسی در تنهایی گریه کن ولی نزار کسی اشکت رو ببینه و همیشه دنیا اینجوری نمی‌مونه.
گاهی اتفاقی که نباید بیفته می‌افته و اتفاقی که باید بیفته نه،
محکم باش جدی و سرد باش ولی مهربان هم باش زندگی قشنگه ما با از دست دادن عزیزانمون فکر می‌کنیم زندگی خیلی بی ارزش و سخت شده،
ولی اینطور نیست همیشه بخند آراسته و مرتب باش برای خودت نه برای دیگران غمت رو مشت چهره اخموت یا خندونت پنهون کن.
هرجوری دوست داری بگرد برای رضای دل خودت نه برای دل دیگران.
تو باید با زندگی مبارزه کن زندگی میدونِ جنگِ و توهم یه سربازی که برای زنده موندت باید بجنگی تا به چیزی که می‌خوای برسی... .
 
موضوع نویسنده

Asal85

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
351
1,444
مدال‌ها
2
«زینب»
با سوزش چیزی توی دستم بیدار شدم ولی چشم‌هام انگار وزنه هزار کیلویی روشون قرار داده باشی و هیچ جوره باز نمی‌شدن.
تلاش کردم لای چشم‌هام رو باز کردم ولی دیدم تار بود چشم‌هام رو محکم باز و بسته کردم دیرم بهتر از قبل شد ولی یکم هنوز تار بود.
یه پرستار بلایی سرم داشت یه چیزی توی دفترچه توی دستش یادداشت می‌کرد که چشمش به من افتاد لبخندی زد و گفت: بهوش اومدی عزیزم صبر کن الان دکترت رو خبر می‌کنم.
زمزمه کردم: آب.
فک کنم نشنید چون سرش رو جلوتر آورد و دوباره تکرار کردم: آب.
پرستار: میرم به دکتر میگم اجازه داد آب می‌دمت بخوری.
گلوم خشک شده بود آب دهنم رو که قورت می‌دادم گلوم می‌سوخت.
پرستار رفت و بعد از چند دقیقه با دکتر وارد شد دکتر لبخندی زد بعد از پرسیدن سوال و... اجازه داد آب بخورم اون‌هم خیلی کم.
بعد از رفتن دکتر و پرستار کل خاندان اومدن داخل نگرانی از صورت همه می‌بارید خواستم سر به سرشون بزارم که پشیمون شدم.
علی جلوتر از همه اومد و بغلم کرد، چقدر من دلتنگ برادرم و محتاج آغوشش بودم و نمی‌دونستم.
علی محکم بغلم کرده بود و ول هم نمی‌کرد انگار می‌خوان بدزدنم.
حس کردم شونه چپم خیس شده، علی داشت گریه می‌کرد، من این‌رو نمی‌خواستم دوست نداشتم اشک برادرم رو ببینم تقریبا همه داشتن گریه می‌کردن.
آروم شونه‌اش رو نوازش کردم و صداش زدم فکر نکنم شنیده باشه یه چیزی توی ذهنم جرقه زد که فکر کنم چشم‌هام از شیطنت برق زد چون آقاجون داشت با خنده نگاهم می‌کرد و با چشم‌هاش سعی در مخالفت کردنم داشت.
علی از فرمانده پادگانی که توش بودن زمان سربازی خیلی می‌ترسید خشک و جدی بود این از صداش هم مشخص بود.
علی می‌گفت از ترس بیشتر مواقعه زیر تخت می‌خوابیدیم یه بار صداش رو ضبط کرد و نشونمون داد از صداش غرور، سردی و جدیت می‌بارید.
لحنم رو تغییر دادم دقیق خشک و سرد و جدی مثل فرماندشون فقط کمی گرفته
(توی دلم گفتم: خدایا ببخش).
-سرباز احمدی.
علی خیلی سریع خودش رو از من جدا کرد و صاف ایستاد و سلام نظامی داد وگفت: بله قربان.
همین کافی بود تا همه بزنن زیرِ خنده میون گریه می‌خندیدن بعضیا هم دولا شدم بودن.
علی با حرص یه نگاه به من کرد وگفت: تو آدم نمیشی.
-نُچ.
علی: بزار خوب بشی اونوقت درسی بهت بدن اونورش ناپیدا... .
 
موضوع نویسنده

Asal85

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
351
1,444
مدال‌ها
2
- چه خشن شدی.
آقاجون که داشت نزدیک می‌شد گفت: دختر تو بودنت هم لبخند روی لب میاره.
لبخندی زدم که پیشونیم رو بوسید و بقیه هم حرف آقاجون رو تایید کردن و من خوشحالم که این رو می‌شنوم.
همه دور تخت رو گرفته بودن.
امیررضا: واقعا خدا رحم کرد مثل اینکه خیلی دوست داره.
- آره پس چی فکر کردی تازه به این نتیجه رسیدم که من هفت تا جون دارم سه تاش رفت چهارتا دیگه مونده.
امیررضا: پس خوشبحالت ما همون یکی هم به زور گیرمون میاد اونوقت تو هفت تا هفت گیرت میاد.
- دیگه دیگه افراد خاصی مثل من که خدا خیلی دوسشون داره زیاد جون داریم.
آرشام: امیرمهدی بیا بریم بیرون الان سقف میاد پایین.
همه خندیدن و روبه علی گفتم: علی دخترا... .
علی پرید وسط حرفم و گفت: خوبن تو از خود گذشتگی کردی و موندی تا اون‌ها نجات پیدا کنن.
سرش رو نزدیک گوشم آورد و خیلی آروم ادامه داد: یبهت دست که نزدن حالت که بهتر شد میریم پیش یه متخصص.
از حرص دوست داشتم موهای علی رو دونه دونه بکنم سرش رو عقب برد و با شیطنت نگاهم کرد.
با حرص اسمش رو صدا زدم که همه زدن زیرِ خنده... .
(دو سال بعد)
یک سال پیش با ایمان رفتیم آلمان برای درمان سرطان بعد از چند ماه خوب شدم و برگشتیم.
سوار تاکسی شدم و با حسام خداحافظی کردم،آدرس رو به راننده که مرد میانسالی دادم خیلی آروم و با احتیاط می‌رفت و توی سکوت رانندگی می‌کرد و این خیلی عالی بود.
***
نزدیک خونع بودم داخل کیفم رو نگاهی انداختم پول رو پیدا کردم دقیق تر که نگاه کردگ گوشیم نبود جیب های شلوار لیم رو گشتم نبود.
روبه راننده گفتم: آقا دوز بزن من رو ببر همونجا که سوار کردین.
راننده: چیزی شده؟
-موبایلم رو یادم رفت بیارم روی بی‌صدا هم گذاشتمش خانواده‌ام زنگ بزنن نامزدم نمی‌فهمه جواب نمیده چون روی بی‌صدا نگرارن میشن.
خندید و گفت: از دست شما جوونا.
بعد از نیم ساعت بالاخره رسیدم رو به راننده گفتم: آقا میشه وایسین من الان میرم موبایلم رو برمی‌دارم میام این وقت شب ماشین گیر نمیاد خطرناکه. لبخند دلگرمی زد وگفت: باشه دخترم برو منتظرتم.
پیاده شدم با کلید در رو باز کردم وارد ساختمون شدم یه ساختمون چهار طبقه که طبقه اول مالِ ایرجِ دوم مال یوهان و سوم مال ماست.
توی طبقه ها هم دو واحد هست که هر کدوم خالیه، حوصله آسانسور نداشتم از پله ها رفتم بالا فکرم پر کشید سمت گذشته‌ای که خیلی زود گذشت... .
 
موضوع نویسنده

Asal85

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
351
1,444
مدال‌ها
2
بعد از کادو ها ساحر بلند شد و روبه همه گفت: ببخشید میشه یه دقیقه به این‌طرف توجه کنید می‌خوام یه چیزی بگم.
همه نگاه ها به سمت ساحر برگشت یه نگاه به من کرد و لبخند زد و روبه جمع گفت: آقاجون با اجازه شما که بزرگ جمع هستین من می‌خوام زینب رو از عمو مخمد خواستگاری کنم.
همه داشتن با تعجب نگاه می‌کردن به خودن اومدم و گفتم: ساحر من...
حسام پرید وسط حرفم و گفت: دیر جنبیدی ساحرخان من جلوتر از شما خواستگاری کردم.
دهن هما باز موند که امیررضا گفت: حسام خان شما هم دیر جنبیدی من جلوتر پا پیش گذاشتم.
علی با خنده و صدایی دخترونه خجالتی گفت: من قصد ازدواج ندارم می‌خوام ادامه تحصیل بدم.
همه با حرف علی زدن زیره خنده.
بلند شدم و روبه ساحر، امیررضا و حسام گفتم: من هر سه شما رو مثل علی و مهدی می‌دونم از بچگی باهم بزرگ شدیم بخدا قسم من شما رو به چشم برادر می‌بینم و هیچوقت هیچوقت نمی‌تونم به چشم دیگه‌ای بهتون نگاه کنم حتی اگع با یکیتون ازدواج کردم لطفا لطفا از تصمیمتون صرف نظر کنین و مثل برادر برای من بمونین، شما که نمی‌خواین با یکی ازدواج کنین که هیچ حسی به جز حس خواهرانه بهتون نداره می‌خواین.
سری به عنوان نه تکون دادن.
ساحر: می‌دونم دوست نداری الان ازدواج کنی ولی خب یه فرصت بهم بده هر چقدر بخوای منتظرت می‌مونم.
-مسئله این نیست من تو رو مثل برادرم دوست دارم حسی که من به شما دارم حسیه که خواهر به برادرش داره، ازدواج با شما یعنی برای من ازدواج با برادرم که برام سخته خواهشا درک کنین.
ساحر دلخور نگاهم کرد، امیرمهدی و آرشام بلند شدن و اومدن سمتم هر کدومشون یه طرفم ایستادن.
امیرمهدی: نُچ نُچ اگه یادتون نرفته ما پنج سال پیش از عمو خواستگاریش کردیم حالا هم اگه بخواد ازدواج کنه با ما ازدواج می‌کنه شیرفهم شد،
اگه کسی بخواد حرف اضافه‌ای بزنه عشقم (اشاره‌ای به من) می‌زنه لت و پارتون می‌کنه.
-برادر من احیاناً من رو برای سپر دفاعت نمی‌خوای یا بادیگارد.
آرشام: خب عزیزم فرقی نمی‌کنه بادیگارد باشه یا زن مهم بودن بک جنگجو خوبه که ازمون محافظت کنه که اون هم پیدا شد الان کنارمونِ.
- یعنی اگه الان بزنم فک شما رو به عنوان یک جنگجو بیارم پایین عالی میشه نه.
آرشام: نه عزیزم نیاز به خشونت نیست میریم زن جنگجو دیگه پیدا می‌کنیم.
همه زدن زیره خنده... .
 
موضوع نویسنده

Asal85

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
351
1,444
مدال‌ها
2
آقاجون: زینب نظر واقعیت چیه؟
-آقاجون گفتم که بخدا من هر سه تاشون رو مثل علی می‌دونم و برام عزیزن.
علی: خواهرمن اگه قرار باشه این سه تا رو بیشتر از من دوست داشته باشی بد کلاهمون میره توهم.
-علی حسودیت شده؟
علی: نه.
-چرا.
علی: گفتم نه بگو چشم.
ساحر کمی اولش دلخور شد ولی بعدش اون هم قبول کرد که مثل گذشته خواهر برادر بمونیم ولی امیررضا وحسام نه دلخور بودن.
مشغول صحبت با مینا و سوگند و ستی بودم که صدای مازیار بلند شد که اسمم رو صدا می‌زد.
-جانم.
مازی: جانت سلامت عزیزم ما پس فردا می‌ریم لرستان میای توهم.
-واییی آره خیلی وقته نرفتم دلم تنگ شده.
روبه مامان ادامه دادم: مامانی اجازه میدی برم؟
مامان: نه نمیشه.
- مامان از اون موقعه تا الان پنج سال گذشته بزار برم الان دیگه می‌تونم مراقب خودم باشم.
مامان: نمیشه.
خودم رو لوس کردم و گفتم: باباجونم تو یه چی بگو.
بابا خندید و گفت: خواهشا من رو با مادرتون درنندازین.
-بابا لطفاً شما که زن ذلیل نبودی.
بابا: به لطف مادرت زن ذلیل هم شدم.
مامان با حرص اسم بابا رو صدا زد: محمد.
بابا: شوخی کردم عزیزم.
مهدی رو به بابا گفت: بابا به نظرم شما چند روزی اینجا بمونین تا از خشم کمتر بشه.
همه زدن زیره خنده به کلکل خانواده.
به زور وبا هزار ترفندی که دونستم مخ مادر رو زدم تا اجازه داد با خاله این‌ها برم لرستان فقط مریم نمیاد چون ترم تابستونِ گرفته و مجبوره بمونه خونه ما که این برای علی هم چندان بد نیست.
***
دو روز بالاخره گذشت و و امروز قرار حرکت کنیم با هواپیما، وسایلم رو جمع کردم.
قرار بود ساعت 9:30شب پرواز کنیم زودتر بلیط گیرمون نیومد،
موبایلم رو که علی جدید برام خریده بود رو روشن کردم و به مینا اس دادم که بریم یا نه؟
ساعت هشت بود و یه ساعت و نیم وقت داشتیم.
مینا سریع جواب داد: بیا پایین کمک مازیار کن وقت ندارم.
چمدونم رو برداشتم و بعد از خداحافظی با همه رفتم پایین در زدم مریم در رو باز کرد.
چمدون رو دم در گذاشتم و وارد شدم مازیار مثل همیشه داشت دنبال وسایلش می‌گشت.
رو به مینا که داشت وسایل مازیار رو جمع می‌کرد گفتم: برو آماده شو من جمع می‌کنم
بیست دقیقه ای وسایل رو جمع کردم و نگاهی از آیینه اتاق مازیار به خودم انداختم یک بودم یه مانتو بلند که تا زیر زانوم می‌رسید و به رنگ نیلی بود یه شلوار لی آبی پررنگ و شال همرنگش اما یکمی کم رنگ تر پوشیده بودم... .
 
بالا پایین