جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

تکمیل شده [ آرامش بودنت] اثر « عسل کورکور کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته رمان‌های تکمیل شده توسط Asal85 با نام [ آرامش بودنت] اثر « عسل کورکور کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 10,415 بازدید, 259 پاسخ و 20 بار واکنش داشته است
نام دسته رمان‌های تکمیل شده
نام موضوع [ آرامش بودنت] اثر « عسل کورکور کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Asal85
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Asal85
موضوع نویسنده

Asal85

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
351
1,444
مدال‌ها
2
عماد: زینب کوتاه بیا.
روبه عماد گفتم: بخاطر پدربزرگ اینکارو می‌کنم... حرفم تموم نشدع بکد که حس کردم سلمان میخواد با مشت بزنه توی صورتم که حدسم هم درست بود
دستش رو گرفتم که همه متعجب داشت نگاه می‌کردن همینجوری که به عماد نگاه می‌کردم گفتم: من رو دست کم نگیر عماد خان.
رومو برگردوندم طرف سلمان که هنوز متعجب بود دستش رو از پشت پیچوندم و با پا زدم پشت پاهاش که محبوری شد زانو بزنه دستش رو ول کروم که دواا دستام رو گرفت و کشید که یه برگردون زدم صاف ایستادم بلند شد و آستیناش رو زد بالا و گفت: نه خوب بلدی؟
ایولا به مربیمون که یادمون داد حرکات طرف رو وقتی سمتون می، خواد بیاد از قبل بخونیم.
حرکاتش رو از قبل نشون می‌داد که می‌خواد چیکار کنه و داشت با پاش بازی می‌کرد که با پا بزنه همین کارو هم کرد پاش رو هوا بود و به طرف من می‌اومد بالا تنه‌ام رو خم کردم و با یکی از پاهام اون یکی پاش که روی زمین بود رو نشونه گرفتم و دوباره یه برگردون زدم سلمان رو زمین افتاده بود پوزخندی بهش زدم و شالم رو درست کردم پاچه شلوارم رو دادم پایین تر که یکم اومده بود بالا و دکمه مانتوم رو بستم.
روبهش روی یه پام نشستم و بلند حوری که همه بشنون گفتم: هیچ وقت یه دختر رو دست کم نگیر وقتی بخاطر یکی مبارزه می، کنم پس تمام تلاشم رو می‌کنم اون‌قدرا هم که فکر می‌کردن بلد کار نیستی ولی زیادی خودت رو بالا گرفتیِ، دیدی که می‌تونم با دیوار یکیت کنم ضربه‌ی آخری رو بخاطر تمام دخترای که اون حرف رو بهشون زدی زدم تا فکر نکنی دخترا اونین که تو فکر می‌کنین شاید توی اطراف تو دخترا اینجور باشن ولی همع که اینطور نیستن، درضمن هیچ وقت از روی ظاهر هیچکس رو قضاوت نکن.
بلند شدم و گفتم: فقط با تو نبودم با همه پسرام.
دخترا دست و سوت می‌کشیدن پسرا و بقیه هنوز توی بهت بودن.
نگاهی به پدربزرگ کردم چشم‌هاش برق تحسین رو داشت.
پدربزرگ: می‌دونستم از پسش برمیای دختر خودمی.
- اینکه چیزی نبود شما جون بخواه من دو دستی تقدیمت می‌کنم.
سلمان با قیافه برزخی بلند میشه و روی مبل تک نفره می‌شینه و برو بر من رو نگاه می‌کنه و معلومه دنبال انتقامه.
کنار مینا می‌نشینم که عماد میاد کنارم می‌شینه و میگه: بابا گل کاشتی دمت گرم، عر سال یه مسابقه مبارزه می‌ذاشت و همش خودش برنده می‌شد با همه مبارزه می‌کرد و همه می‌باختن ولی تو خوب دمش رو قیچی کردی.
- گنده تر از دهنش حرف می‌زد فقط کافیه بخوابونیش سرجاش همین.
عماد: زینب، سلمان بد کینه‌ای مواظب باش.
- هستم درضن من رو دست کم نگیر دایی جان.
عماد: عاشقتم یکی یدونه.
- تو که تا جند دقیقه پیش محل سگم بهم نمی‌ذاشتی چیشد شدم یکی یدونه.
عماد: بیخیال فقط خواستم اذیتت کنم.
- عه اینجوریاس آره؟
دستش رو دور گردنم حلقه می‌کنه و میگه: خواهرزاده‌ی من که با داییش دعوا نمی‌کنه.
لبخندی زدم و گونه‌اش رو می‌بوسم: تو خیلی خوبی، راستی تو هم اهواز دراومدی اشتاد دانشگاه.
عماد خواست جواب بده که سلمان با لحن تحقیر آمیزی گفت: هه ببین چطور واسه عماد خودش رو لوس می‌کنه.
قبل از اینکه کسی چیزی بگه یا حرفش رو ادامه بده روبهش گفتم: من نمی‌دونم لوس کردن خودم واسه داییم چه اشکالی داره یا اصلا ربطی هم داره.
سلمان عصبی بلند میشه و روبه پدربزرگ خداحافظی می‌کنه و میره...
 
موضوع نویسنده

Asal85

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
351
1,444
مدال‌ها
2
خان عمو لبخند تلخی می‌زنه و میگه: تا حالا نه کسی تو روش وایساده و نه از کسی شکست خورده توی مبارزه و نه کسی مثل تو توی روش وایساده و بلبل زبونی کرده.
لبخندی می‌زنم و میگم: خان عمو مغرور بودن بد نیست ولی ایشون بدجوری توی غرور غرق شدن گاهی باید از غرورت بزنی چه عیبی داره مگه.
پدربزرگ چشمکی می‌زنه و مشغول صحبت با خان عمو میشه تعجب می‌کنم این اولین باری هست که می‌بینم پدربزرگ چشمک می‌زنه.
مهدیار: زینب.
-بله؟
مهدیار: پاشین بیاین این‌ور پیش ما.
بلند شدیم و با عماد رفتیم اون‌ور پیش بقیه نشستیم.
فرشاد: زینب دمت گرم خوب نشوندیش سرجاش من که کیف کردم.
ساحل: جمله‌ی آخرت که گفتی بخاطر تمام دخترا واقعا عالی بود.
-کسیکه بخواد به دخترا توهین کنه با من طرفه.
دخترا چهره‌ی باحالی به خودشون گرفتن و به پسرا نگاه کردن.
مهدیار: هر کی یکی مثا زینب توی گروهش باشه دیگه هیچ ترسی نداره.
-واقعا من موندن شما که اسم خودتون رو مرد گذاشتین چرا ازش شکست خوردین.
مهدیار: خب حواسمون نبود.
یه نگاه به مینا انداختم زدیم زیره خنده یاد حرف پسرای که دزدیدنمون افتادم بقیه با تعجب نگاه کردن که عماد گفت: چیز خنده داری نگفت که خندیدین.
- اهوم، یاد یه چیز افتادم خندم گرفت واسه همین.
طاها: چی؟
مینا: بماند.
همه با هم: نماند.
-قضیه‌اش طولانیه به قول مینا بماند.
***
دیگه سلمان رو ندیدم فقط یه بار که اون هم تهدید کرد که انتقام میگیره پن دوباره با خاک یکسانش کردم.
فردا قرار برگردیم اهواز توی مدتی که اینجا بودیم کلی گشتیم و خوش گذروندیم و...
اتفاق خاصی توی این مدت نیفتاد به جز دیروز که مثل خونه آقاجون شد...
 
موضوع نویسنده

Asal85

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
351
1,444
مدال‌ها
2
(فلش بک: دیروز)
طاها: پدربزرگ.
پدربزرگ: بله پسرم.
طاها: من می‌خوام اینجا در حضور این جمع با اینکع عمه و عمو نیستن، می‌خوام با اجازه شمل که بزرگ این جمع هستین زینب رو از شما خواستگاری کنم.
جان این الان جی گفت خواستگاری؟؟ اون‌هم از کی از من؟ همه تعجب کرده بودن.
فرشاد: ببخشید طاها حان دیر جنبیدی من جلوتر پا پیش گذاشتم.
حالا نوبت مهدیار بود: متاسفم فرشاد خان شما هم دیر جنبیدی من خیلی وقتع خواستگاری کردم.
یه نگاه به مینا و مازی انداختم و باهم زدیم زیر خنده با خنده ما بقیه هم خندیدن.
مازی با ته مایه خنده و جوری که می‌خواست ادا من رو دربیاره تک تک حرف‌هایی که خونه‌ی آقاجون با ساحر، حسام و امیررضا زدم رو به این سه نفر گفت.
طاها: مازیار از ت. نظر نپرسیدم من کاملا جدیم.
مازی: تمام حرف‌هایی که من زدم حرف‌های زینبه می‌تونید از خودش بپرسید.
-آره مازی درست میگه تمام حرف‌هاش همونیه که من می‌خواستم بگم.
فرشاد: اونوقت اون از کجا می‌دونه که تو می‌خواستی این حرف‌هارو بزنی.
مینا ماجرایی که خونه‌ی آقاجون اتفاق می‌افته رو میگل اولش کمی دلخور میشن ولی واقعا اگه من بخوام بین این‌ها یکی رو انتخاب کنم بعدا جنگ و دعوا بینشون میش میاد و من واقعا این رو نمی‌خوام.
مهدیار: تا حالا هیچ دختری به من نه نگفته.
- داداش مگه چند بار ازدواج کردی، رفتی خواستگاری یا با چندتا دختر بودی خودت رو لو دادیا.
مهدیار: هعی دخترا می‌میرن تا من نیم نگاهی بهشون بندازم ولی حیف.
زن دایی: حالا چندتا رو معرفی کن من خودن بران آستین بالا می‌زنم ناراحت نباش سرم.
مهدیار: نه من غلط بکنم، نه مادر من فعلا قصد ازدواج ندارم می‌خوام درسم رک ادامه بدم.
همه رو با لحن دخترونه‌ای گفت که همه رو به خنده انداخت.
*
چشم‌هام رو بستم و به ثانیه نکشید خوابم برد به قول پدربزگ انقد مثل بچه های پنج شش ساله بالا و پایین پریدم و این‌ور و اون‌ور رفتم که خسته شدم.
*
صبح زود بیدار شدم و یه دوش ده دقیقه‌ای گرفنم لباس‌هام رو که یه مانتو طرح لی تا زانو و یه شلوار لی آبی پررنگ با کفش های اسپورت آبی و شال همرنگش با رگه های زرد که خوشگل بود و بهم می‌اومد پوشیدم،
و موهام رو خشک کردم و بالا‌ی سرم دم اسبی بستم، وسایلم رو هم که دیروز جمع کرده بودن یه برق لب کمرنگ صورتی روی ل*بم کشیدم که زیاد تو چشم نبود چمدون رو برداشتم و از اتاق خارج شدم،
از پله‌ها پایین رفتم چمدونم رو پایین پله‌ها گذاشتم وارد آشپزخانه شدم مینا و مازی هم بودن یه صبحونه مفصل خوردیم و منتظر موندم تا مینا و مازی برن آماده بشن.

بعد نیم ساعت همه آماده داشتیم می‌رفتیم که پدربزرگ صدام کرد، برگشتم طرفش و گفتم: جونم.
پدربزرگ: جانت سلامت تو وایسا یه چیزی بهت بدم باید برای یکی ببری.
- باشه.
پدربزرگ روبه خاله این‌ها گفت: شما می‌تونید برید فرشاد به موقعه میارتش.
خاله این‌ها خداحافظی کردن و رفتن.

پدربزرگ بعد از ده دقیقه با یه جعبه میاد پایین و جعبه رو دستم میده و میگه: این رو بده دست پدربزرگت حاج رحمان.
لبخندی زدم: باشه امر دیگه‌ای با من ندارین.
پدربزرگ: مواظب خودت باش بابا جان.
چشمی گفتم و گونش رو بو*س*یدم و گفتم: خداحافظ.
پدربزرگ: برو خدا به همراهت دخترم.
...
 
موضوع نویسنده

Asal85

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
351
1,444
مدال‌ها
2
بعد از خداحافظی با پدربزرگ سوار ماشین فرشاد شدیم و حرکت کرد، بیست دقیفه‌ای توی راه بودیم که ماشین پنچر شد.
فرشاد پیاده میشفیه ینگی بزرگ پشت لاستیک های ماشین می‌زاره که یه وقت حرکت نکنه.
پیاده میشن و روبه فرشاد میگم: چی‌ شده؟
فرشاد: زینب متاسفم پنچره شده لاستیک زاپاس هم ندارم طوب می‌کشه به پروازت نمی‌رسی ببخشید.
کلافه پوفی می‌کشن که چشمم به موتورش می‌خوره.
-فرشاد موتور که هست با موتور می‌ریم.
(موتورش خیلی خفن و قشنگه کلاسیکه قرار بود بفروشتش)
فرشاد: من باید وایسم تا بیان ماشین رو ببرن (کمی مکث کرد) ببین یه کاری بکن من یادت دادم چطوری از موتور استفاده کنی خب خودت سریع برو جا نمونی.
-من...(کمی فکر کردم فوقش می‌رسیدم) باشه.
فرشاد موتور رو از صندوق در آورد نگهش داشت چمدون رو پشتش بست و محکم کرد کلاه رو دستم داد و موتور رو نگه داشت تا سوار بشم.
فرشاد: موتور رو میدی دست یکی از راننده ها باشه؟
- باشه.
فرشاد: خوبه حالا سوار شو.
سوار شدم که ادامه داد: زینب توروخدا مواظب خودت باشی‌ها دوباره ببخش که نمی‌تونم خودم ببرمت.
- باشه مواظبم، عیبی نداره بلدم یه چیزایی.
تیشرت مشکی مخصوص دستم میده که تنم می‌کنم و دستکش ها رو هم میده کلاه رو سرم می‌زارم ساعت 8:20دقیقه است یه ربع دیگه پروازِ.
باید با آخرین سرعت برم فرشاد بهم یاد داد که چطور ازش استفاده کنم ماکان هم به زور چند تا چیز یادم داد.
دسته های موتور رو می‌گیرم و گاز میدم
**
اگه این پیچ رو رد کنم می‌رسم فرودگاه. یه ماشین سنگین با یه خودرو کنار هم دارن به طرفم میان فقط یکم از جادع هست که اونم فقط به موتور می‌تونه زد بشع ولی احتمال همه چی وجود داره من اونقدر کار بلد نیستم که بخوام بدون ترس رد کنم این ماشین‌ها رو ریسک نمی‌کنم و موتور رو کناری خاموش می‌کنم و به یه گوشه می‌برمش و خودم هم سمت چپ موتور که یه تپه مانندی هست میرم...
 
موضوع نویسنده

Asal85

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
351
1,444
مدال‌ها
2
ماشین‌ها میان از کنارن می‌گذرن نگاهی با ساعت رو دستم می‌کنم فقط سه دقیقه وقت دارم سوار میشم و با آخرین سرعت حرکا می‌کنم بالاخره رسیدم پیاده میشم و میرن تا پرس و جو کنم از مسئول پذیرش که میگه: هواپیما پنج دقیقه پیش حرکت کرد.
برمی‌گردم و سوار موتور میشم گوشیم رو از داخل جیبم در میارم و از طریق نقشه صوتی که یه خدنوم میگه این‌طرف یا اون‌طرف برو مکانی که می، خواهن برم رو سرچ می کنم در مکان یاب و هندزفری رو درمیارم و بهش وصل می‌کنم گوشی رو از داخل تیشرت مشکی رد می‌کنم داخل جیب شلوارم می‌زارمش.
لباسم رو مرتب می‌کنم و زیپ تیشرت رو بالا می‌کشم کلاه رو سرم می‌زارم موتور رو روشن می‌کنم و گازم میدن به طرف اهواز بدون توقف و با سرعت نسبتا بالا هفت یا هشت ساعت طول می‌کشه تا برسم ولی اگه با سرعت متوسط و با توقف برم ۱۴/۱۵ ساعت طول می‌کشه تا برسم پس با سرعت زیاد نصف راه رو میرم و نصف دیگه‌اش با سرعت متوسط.
صدای هیچی به حز صدای خانمی که میگه: بپیچ به چپ. رو نمی‌شنوم.
بعد از نمی‌دونم چند سافا موتور سواری یع رستوران می‌بینم توقف می‌کتن د یه غذای کامب که حسابی حالم رو حا آورد می‌خورم و گوشیم رو روشن می‌کنم ۵٠ تا پیام از طرف فرشاد، طاها و عماد۲٠ بار هم زنگ زدن مینا هم چند باری زنگ زد.
خاک بر سر عاقلم کنن پدربزرگ قطعا می‌کُشتم گفت: جا موندی برگرد.
حالا چی بگم من که نصف راه رو رفتن دیگه حوصله دور زدن رو ندارم همچنین حوصله جواب دادن تک به تک رو یه پیام صوتی برای عماد می‌فرستم و همه چی رو میگم و صدای پیام ها رو قطع می‌کنم و دوباره صدای صوتی خدنوم راهنما رو روشن می‌کنم کلاه رو برمی‌دارم و سرم می‌کنم دستکش ها رو دستم می‌کنم و دوباره گاز میدم...
 
موضوع نویسنده

Asal85

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
351
1,444
مدال‌ها
2
بعد از ده دقیقه جلوی یه سوپر مارکت وایمیستم هله و هوله می‌خرم بعد از حساب کردن بیرون میام یه آدامس می‌ندازم توی دهنم زیپ تیشرتم رو باز می‌کنم و هله هوله هدرو می‌زارم و زیپش می‌کنم.
دوباره یکی زدم پس کله خودم آخه یکی نیست بگه مشنگ تو که داری موتور سواری می‌کنی چطور وقت می‌کنی هله و هوله بخوری تا بخوای یه کاری هم کنی موتور ته دره‌اس.
پووفف فک کنم زمانی که خدا داشت عقل تقسیم می‌کرد من یا توی سالن نینجا بودم یا داشتم موتور سواری می‌کردم.
من موندم چطور دانشگاه قبول شدم فک کنم فرجی شده ولی در این حد هم بد نیستم کلی واسه کنکور خوندم و زحمت کشیدم والا.
سوار میشم استارت می‌زنم و دوباره راه می‌افتم حواسم فقط به روبه روِ از کنارهر ماشینی هم که می‌گذرن با تعجب نگاه می‌کنن حتما تا حالا ندیدن یه خانوم موتور سواری کنه.
اصلا حواسم به ساعت نیست که دیدم هوا داره تاریک میشه چراغ موتور رو روسن نی‌کنم خوشبختانه چون ماشین زیادی توی، جاده بود می‌تونستم جلوم رو ببینم.
نگاهی به ساعت روی مچم کردم هشت و نیم بود تا نیم ساعت دیگه می‌رسیدم خوزستان.
وارد شهر میشم چراغ قرمز رو می‌بینم می‌خوام ترمز کنم که یه جیزز رو دیدم پشت چراغ راهنما حداقل راه بود که رد بشم چراغ راهنما کمی داخل جاده بود و این کلی خطرناکِ، باید مسئولین حتمل پیگیرش بشن.
از همونجا رد میشم که پلیس راهنما میگه: ایست، کجا چراغ قرمز رد کردی باید جریمه بدی.
روبه پلیس راهنما میگم: آقا من چراع قرنز رد نکردم از کنارس گذاشتم و اصلا چراغ قرمز نبود و اتفاقا سبز بود.
پلیس: تو دختری؟
- آره.
پلیس: این خطرناکه که یه خانوم با موتور رانندگی کنه مخصوصا توی این هوای تاریک.
از روی موتور پیاده میشم وکلاه رو برمی‌دارم و میگم: می‌دونم ولی عجله دارم.
پلیس: تو زینب احمدی نیستی؟
- چرا خودمم.
پلیس: دختر تو کجا اینجا کجا‌؟
- ببخشید به جا نمیارم.
پلیس: من احمدم احمد مسعودی دوست پدرت محمد به جا آوردی؟
...
 
موضوع نویسنده

Asal85

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
351
1,444
مدال‌ها
2
کمی فکر می‌کنم یادم اومد.
- عه شمایین عمو احمد؟ ‌خوبین خوشین خانواده خوبن؟
احمد: آره خودمم، به مرحمت شما خودت خوبی، با موتور این وقت شب کجا می‌خوای بری خطرناکِ.
- می‌دکنم می‌خوام برن اهواز از صبح تا الان دارم رانندگی می‌کنم.
احمد: بیا بریم خونه‌ی ما فردا حرکت می‌کنی.
-خیلی ممنون ولی عمو جون عجله دارم باید برم.
احمد: حداقل وایسا یه ماشین برات بگیرم.
- نه مچکرم موتور دستم امانته.
احمد: باشه دخترم پس مواظب خودت باش به پدرتم سلام برسون دیگه چراغ قرمز رو هم رد نمی‌کنی باشه؟
- حتما سلام می‌رسونم عه عمو من که چراغ رو رد نکردم مشکل اینه که جای بدی گذاشته شده و ممکنه باعث تصادف بشه؟
احمد: درسته، کاش می‌اومدی می‌رفتیم خونه اگه یه چیزیت بشه من به محمد چی بگم.
- عمو حرف‌ها می‌زنی من که بچه نیستم مواظب خودم هستم هیچی هم نمی‌شه، سلام به خانواده برسونین ،چراغ هم سبز شد.
دستم رو کنار شقیقه‌ام گذاشتم و مثلا احترام گذاشتم.
-خداحافظ عمو جون.
احمد: خدا به همرات دخترم.
سوار شدم و تا اهواز گاز دادن اول اهواز که رسیدم جلوی یه سومر مارکت پارک کردم کمی همونجا نشستم دستم خسته شده بود وارد سومر مارکت شدم و یه کیک و آبمیوه گرفتم حساب کردم و بیرون اومدم روی موتور نشستم و تا آخر کیک و آبمیوه رو خوردم عحیب گشنم بود.
گوشیم رو درآوردم روشنش کردم نزدیک ۳٠٠تا پیام و ۲٠٠بار هم زنگ زدن.
زنگ زدم عماد بهدومین بوق نرسید که جواب داد.
-الو.
عماد: الو و درد و زهرمار، الو کوفت، دختره‌ی احمق، بیشعور، خجالت نمی‌کشی پا شدی با موتور رفتی اهواز که چی بشه هاا اگه دستم بهت برسه می‌کشمت تیکه تیکه‌ات می‌کنم می‌اندازمت جلوی گرگ و سگ بخورنت.
-عماد خان یه نفس بگیر، تو که من رو فرستادی توی سکم گرگ و سگ، درصمن مغزم اول صبحی از کار افتاده بود.
عماد: کوفت دختره‌ی.... لا الـٰه الا الله الان کجایی؟
-اهواز.
عماد: خنگی به خدا گوشی بابا کارت داره... .
 
موضوع نویسنده

Asal85

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
351
1,444
مدال‌ها
2
-الو پدربزرگ؟
پدربزرگ: دختر من به تو چی بگم ها.
-پدربزرگ بخدا اول صبحی مغزن دیر فرمان داد وقتی فهمیدم که نصف راع رو رفته بودم مقصر من نیستم این مغزمِ که دیر بهم فرمان داد، ببخشد نمی‌خواستم اینطوری بشه.
پدربزرگ: حالا نمی‌خواد آبغوره بگیری حداقل یه زنگ می‌زدی مُردیم از نگرانی، چقدر کم عقلی تو دخور من موندم چطور تو قبول شدی.
-عه پدربزرگ حالا شما هم بگو تا عماد بکوبه تو سر من.
پدربزرگ: حالا خوبی؟ یع درمانگاه برو سرما نخوری.
-آره خوبم اون‌هم چشم میرم.
بعد از پتج دقیقه حرف زون با پدربزرگ یه پیام گروه خانوادگی فرستادم و نوشتم: سلام من اهوازم دارم می‌میرم از خستگی یکی بیاد دنبالم.
چند دقیقه‌ای وایسادم هیشکی جوتب نداد دوباره یه مکان جدید نوشتم توی شب و خستگی زیاد مغزم نمی‌کشه که خونه رو پیدا کنم.
و حرکت کروم سر راه درمانگاه رفتم چند تا قرص و شربت سرماخوردگی نوشت و بعد از گرفتنشون از داروخانه درمانگاه، حستب کردم و از درمانگاه بیرون اومدم سوار موتور شدم و گاز دادم تا خونه.
***
دم در خونه ایستادم، خانوم راهنما هم یه ریز داشت می‌گفت: مقصد، به مقصد رسیدید.
گوشیم فقط 15درصد شارژ داشت یکمی سردمه، گوشی رو خاموش می‌کنم هندزفری رو در میارم می‌ندازم داخل جیب اولی چمدون ساعت رو نگاه می‌کنم ساعت ده شبه.
زنگرو می‌زنم که صدای علی میپیچه؟
کیه؟
-منم باز کن.
کمی مکث می‌کنه و میگه: زینب خودتی؟
-نه عمشم، آره تودمم می‌خوای کی باشه باز کن درو هوا سرده.
در رو باز می‌کنع موتور رو می‌برم داخل پارک می‌کنم کلاه رو درمیارم طناب های بسته شده دور چمدون رو باز می‌کنم کلید موتور رو توی جیب تیشرتم می‌زارم و قفل می‌کنم موتور رو و گوشی رو هم همینطور.
رو کردم طرف خونه که علی، حسام و ایمان تقریبا همه دارن میان سمتم ایمان اول می‌رسه.
-سلا...
جمله، ام تموم نشد که از خستگی بی‌هوش شدم...
 
موضوع نویسنده

Asal85

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
351
1,444
مدال‌ها
2
***
با نوری که مستقیم به چشمم می‌خورد بیدار شدم کش و قوسی به بدنم دادم ساعت ده صبح بود،
یکم به مخم فشار آوردم و یادم اومد دیروز چی‌شد، دست و صورتم رو شستم، سمت کمد لباسی میرم حوله رو برمی‌دارگ و لباس‌هام رو روی تخت آماده می‌زارم در رو قفل می‌کنم وارد حموم میشم.
بعد از یه دوش نیم ساعته بیرون میام و لباس‌هام رو می‌پوشم و موهام رو خشک می‌کنم شونه می‌زنم و دم اسبی بالا می‌بندم، شالم رو روی سرم می‌اندازم و میرم پایین.
وارد آشپزخونه میشم مامان و زن عمو ها رو می‌بینم سلام می‌کنم جوابم رو دادن به جز مامان.
زن عمو مهین(زن عمو نوید) میز صبحونه رو می‌چینه و میگه: بخور عزیزم جون بگیری.
تشکری می‌کنم می‌خورم، بعد از اینکه سیر شدم میز رو جمع کردم ظرف ها رو شستم و گونه مامان اخموم رو بوسیدم و گفتم: مامانم چرا اخم کرده؟
مامان: دختر من به تو جی بگم ها؟
- می‌دونم دوسم داری و می‌خوای همین رو بگی خجالت نکش قربونت برم بگو.
زن عمو ها می‌خندن و بعد از کلی قربون صدقه مامان رفتن بالاخره آشتی کرد و اخم‌هاش وا شد.
وارد سالن شدم که همه سرها به سمت من برگشت با لبخند سلام کردم به جز عمو نوید و نیما همه اخم کردن و حتی جوابم رو هم ندادن یا یجوری دادن که ندادنش خودش کلی ارزش داشت.
- یعنی الان باید بگم الفرار آره؟
عمو نیما به وسط خودش و عمو نوید اشاره کرد که یعنی برم اونجا بشینم.
خیلی سریع رفتم وسطشون دستاشون رو هم سپر دفاعی خودم قرار دادم.
علیرضا: من موندم عزرائیل هم بیاد تو هی جایی پیدا می‌کنی که پناه بگیری.
- پس چی فکر کردی.
علی شروع کرد به غُر زدن: دختره‌ی احمق خیره سر کل شق خودم حسابت رو می‌رسم من به توی الدنگ چی بگم موندم چطور با اون عقلت قبول شدی؟
- توهین به عقلم نکن بهش برمی‌خوره، علی جونم آروم باش گفتم که مغزم یا همون عقلم برای مدت چهار یا پنج ساعت خواب رفته بود متاسفانه.
...
 
موضوع نویسنده

Asal85

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
351
1,444
مدال‌ها
2
حسام: الان وقت شوخیه حرف‌های علی جدی بود تو چرا خودسر بلند شدی با یه موتور اومدی؟ اصلا تو کی پوتور سواری یاد گرفتی که ما نمی‌دونیم؟
- خیلی وقت پیش از ماکان پرسیدم و گفتم یه چیزایی یادم بده یاد داد ولی فرشاد یادن داد که چطور موتور سواری کنم، ولی خداییش چنان کیفی داد که نگوو.
ایمان: عه چنان کیفی نشونت بدم که اون سرش نا پیدا.
ایمان بلند شد که خودم رو بیشتر چسبوندم به عمو نوید روبه رومون ایستلد و روبع عموهای دو قلو گفت: برادر های گرامی لطفا چند دقیقه این خانوم رو به من قرض بدین.
نیما: نُچ مگه گونی سیب زمینیه.
- عه عمو.
ایمان: بعدا خسابت رو می‌رسم بچه.
- ایمان صد بار بهت گفتم به من نگو بچه.
ایمان: بچه‌ای دیگه وگرنه از صبح تا شب موتور سواری نمی‌کردی که هر ک.س و ناکس ببینتت.
- هر ک.س و ناکس به من چه چشماشون رو درویش کنن به من نگاه نکن، درضمن تو یه بچه نام ببر که موتور سواری می‌کنه؟
نوید: ایمان جلوش کم میاری برو سرجات بشین.
ایمان با چهره‌ی برزخی رفت سرجاش نشست.
حسام: کندی دست دایی‌هامو ولشون کن.
- اگه دایی‌هلی تواَن عموهای منم هستن پس هر جور دوست دارم دستاشون رو می‌گیرم.
عمو نیما خندید و گفا: خوشم میاد جلوش کم میارین.
آرشام با صدای بلند گفت: مامان، مامان، زن عمو ماران.
همه هول هولکی وارد سالن شدن که زن عمو مهین گفت: چی‌شده؟
آرشام: هچی فقط خواستم به شما و زن عمو مارال تبریک بگم.
زن‌عمو: واسه چی؟
آرشام اشاره‌ای به من کرد و گفت: هووی جدید مبارک.
همه خندیدن که زن عموها مشکوکانه نگاهم کردن دست عموهام رو ول کردن و هینی که بلند می‌شدم گفتم: من موندم هووی کی‌ام؟ بی بی خانوم که میگه شدب هووم، اون‌طرف مادربزرگ میگه، اینجا هم شما معلوم نیس تکلیف من چیه؟ مطمئنا بعدی مامانمه که میگه شدی هووم.
خندیدن.
ایمان: کم نمک بریز بچه.
روی مبل تک نفره نشستم و روبه ایمان گفتم: ایمان.
جواب نداد مثل اینکه قهر کرده.
- ایمان... عموجونم.
نیشش باز شد که ادامه دادم: الهی علی فدات شه.
علی: اوهه چیکارِ من داری؟
روی مبل دو نفرِ خودش تنها نشسته بود کنارش نشستم.
-عمو ایمان.
ایمان: جون عمو؟
- خوشم میاد زود رام می‌شی.
ایمان: حالا دیگه شدم حیوان آره.
دستم رو گرفت و کشید که افتادم توی بغلش و اون شروع کرد قلقلک دادنم.
-وای...ایمان نکن... ایمان خون... الانه که بالا بیارم... جون من بس کن.
بالاخره دست برداشت ولی دیر شد حس کردم الانع که محتویات معده‌ام خالی بشه زود از بغل ایمان بیرون اومدم به سمت سرویس دویدم عوق زدم.
**
دست و صورتم رو شستم و اومدم بیرون وارد سالن شدم که همه به جوری داشتن نگاه می‌کردن.
- چیه؟ چرا اینجوری نگاهم می‌کنین؟
ایمان: هچی بار آخرت باشه نقطه ضعفت دستم اومد.
علی: خوبی؟
- به لطف عموی گرامت بدنیستم.
حسام: تو که اینجوری نبودی؟
- چجوری من تا جایی که یادمه هر کی با من این کارو کرد بالا می‌آرودم.
زهرا: راست میگه زمانی که دزدیده بودنمون هم ریحانه و سوسن انقدر قلقلکش دادن تا بالا آورد.
امیررضا: مطمئنی چیزی نیست؟
- آره.
روی مبل تک نفره می‌شینم و روبه ایمان میگم: ایمان خبری از ماکان نداری؟
ایمان: سر خونه و زندگیشه چیکارش داری؟
- کارش داشتم.
+چیکار؟
صدای ماکات بود که از پشت سرم می‌اومد، برگشتم و گفتم: به خدا یکی ت. یکی ایمان و یکی سامان جادو گرین کع هر موقعه صداتون می‌زنم هستین.
ماکان: شنیدم اومدی اون‌هم با موتور...
پریدم وسط حرفش و گفتم: اومدی بازجویی؟
خندید و گفت: آره، حالا چیکار داشتی؟
...
 
بالا پایین