- Feb
- 351
- 1,444
- مدالها
- 2
عماد: زینب کوتاه بیا.
روبه عماد گفتم: بخاطر پدربزرگ اینکارو میکنم... حرفم تموم نشدع بکد که حس کردم سلمان میخواد با مشت بزنه توی صورتم که حدسم هم درست بود
دستش رو گرفتم که همه متعجب داشت نگاه میکردن همینجوری که به عماد نگاه میکردم گفتم: من رو دست کم نگیر عماد خان.
رومو برگردوندم طرف سلمان که هنوز متعجب بود دستش رو از پشت پیچوندم و با پا زدم پشت پاهاش که محبوری شد زانو بزنه دستش رو ول کروم که دواا دستام رو گرفت و کشید که یه برگردون زدم صاف ایستادم بلند شد و آستیناش رو زد بالا و گفت: نه خوب بلدی؟
ایولا به مربیمون که یادمون داد حرکات طرف رو وقتی سمتون می، خواد بیاد از قبل بخونیم.
حرکاتش رو از قبل نشون میداد که میخواد چیکار کنه و داشت با پاش بازی میکرد که با پا بزنه همین کارو هم کرد پاش رو هوا بود و به طرف من میاومد بالا تنهام رو خم کردم و با یکی از پاهام اون یکی پاش که روی زمین بود رو نشونه گرفتم و دوباره یه برگردون زدم سلمان رو زمین افتاده بود پوزخندی بهش زدم و شالم رو درست کردم پاچه شلوارم رو دادم پایین تر که یکم اومده بود بالا و دکمه مانتوم رو بستم.
روبهش روی یه پام نشستم و بلند حوری که همه بشنون گفتم: هیچ وقت یه دختر رو دست کم نگیر وقتی بخاطر یکی مبارزه می، کنم پس تمام تلاشم رو میکنم اونقدرا هم که فکر میکردن بلد کار نیستی ولی زیادی خودت رو بالا گرفتیِ، دیدی که میتونم با دیوار یکیت کنم ضربهی آخری رو بخاطر تمام دخترای که اون حرف رو بهشون زدی زدم تا فکر نکنی دخترا اونین که تو فکر میکنین شاید توی اطراف تو دخترا اینجور باشن ولی همع که اینطور نیستن، درضمن هیچ وقت از روی ظاهر هیچکس رو قضاوت نکن.
بلند شدم و گفتم: فقط با تو نبودم با همه پسرام.
دخترا دست و سوت میکشیدن پسرا و بقیه هنوز توی بهت بودن.
نگاهی به پدربزرگ کردم چشمهاش برق تحسین رو داشت.
پدربزرگ: میدونستم از پسش برمیای دختر خودمی.
- اینکه چیزی نبود شما جون بخواه من دو دستی تقدیمت میکنم.
سلمان با قیافه برزخی بلند میشه و روی مبل تک نفره میشینه و برو بر من رو نگاه میکنه و معلومه دنبال انتقامه.
کنار مینا مینشینم که عماد میاد کنارم میشینه و میگه: بابا گل کاشتی دمت گرم، عر سال یه مسابقه مبارزه میذاشت و همش خودش برنده میشد با همه مبارزه میکرد و همه میباختن ولی تو خوب دمش رو قیچی کردی.
- گنده تر از دهنش حرف میزد فقط کافیه بخوابونیش سرجاش همین.
عماد: زینب، سلمان بد کینهای مواظب باش.
- هستم درضن من رو دست کم نگیر دایی جان.
عماد: عاشقتم یکی یدونه.
- تو که تا جند دقیقه پیش محل سگم بهم نمیذاشتی چیشد شدم یکی یدونه.
عماد: بیخیال فقط خواستم اذیتت کنم.
- عه اینجوریاس آره؟
دستش رو دور گردنم حلقه میکنه و میگه: خواهرزادهی من که با داییش دعوا نمیکنه.
لبخندی زدم و گونهاش رو میبوسم: تو خیلی خوبی، راستی تو هم اهواز دراومدی اشتاد دانشگاه.
عماد خواست جواب بده که سلمان با لحن تحقیر آمیزی گفت: هه ببین چطور واسه عماد خودش رو لوس میکنه.
قبل از اینکه کسی چیزی بگه یا حرفش رو ادامه بده روبهش گفتم: من نمیدونم لوس کردن خودم واسه داییم چه اشکالی داره یا اصلا ربطی هم داره.
سلمان عصبی بلند میشه و روبه پدربزرگ خداحافظی میکنه و میره...
روبه عماد گفتم: بخاطر پدربزرگ اینکارو میکنم... حرفم تموم نشدع بکد که حس کردم سلمان میخواد با مشت بزنه توی صورتم که حدسم هم درست بود
دستش رو گرفتم که همه متعجب داشت نگاه میکردن همینجوری که به عماد نگاه میکردم گفتم: من رو دست کم نگیر عماد خان.
رومو برگردوندم طرف سلمان که هنوز متعجب بود دستش رو از پشت پیچوندم و با پا زدم پشت پاهاش که محبوری شد زانو بزنه دستش رو ول کروم که دواا دستام رو گرفت و کشید که یه برگردون زدم صاف ایستادم بلند شد و آستیناش رو زد بالا و گفت: نه خوب بلدی؟
ایولا به مربیمون که یادمون داد حرکات طرف رو وقتی سمتون می، خواد بیاد از قبل بخونیم.
حرکاتش رو از قبل نشون میداد که میخواد چیکار کنه و داشت با پاش بازی میکرد که با پا بزنه همین کارو هم کرد پاش رو هوا بود و به طرف من میاومد بالا تنهام رو خم کردم و با یکی از پاهام اون یکی پاش که روی زمین بود رو نشونه گرفتم و دوباره یه برگردون زدم سلمان رو زمین افتاده بود پوزخندی بهش زدم و شالم رو درست کردم پاچه شلوارم رو دادم پایین تر که یکم اومده بود بالا و دکمه مانتوم رو بستم.
روبهش روی یه پام نشستم و بلند حوری که همه بشنون گفتم: هیچ وقت یه دختر رو دست کم نگیر وقتی بخاطر یکی مبارزه می، کنم پس تمام تلاشم رو میکنم اونقدرا هم که فکر میکردن بلد کار نیستی ولی زیادی خودت رو بالا گرفتیِ، دیدی که میتونم با دیوار یکیت کنم ضربهی آخری رو بخاطر تمام دخترای که اون حرف رو بهشون زدی زدم تا فکر نکنی دخترا اونین که تو فکر میکنین شاید توی اطراف تو دخترا اینجور باشن ولی همع که اینطور نیستن، درضمن هیچ وقت از روی ظاهر هیچکس رو قضاوت نکن.
بلند شدم و گفتم: فقط با تو نبودم با همه پسرام.
دخترا دست و سوت میکشیدن پسرا و بقیه هنوز توی بهت بودن.
نگاهی به پدربزرگ کردم چشمهاش برق تحسین رو داشت.
پدربزرگ: میدونستم از پسش برمیای دختر خودمی.
- اینکه چیزی نبود شما جون بخواه من دو دستی تقدیمت میکنم.
سلمان با قیافه برزخی بلند میشه و روی مبل تک نفره میشینه و برو بر من رو نگاه میکنه و معلومه دنبال انتقامه.
کنار مینا مینشینم که عماد میاد کنارم میشینه و میگه: بابا گل کاشتی دمت گرم، عر سال یه مسابقه مبارزه میذاشت و همش خودش برنده میشد با همه مبارزه میکرد و همه میباختن ولی تو خوب دمش رو قیچی کردی.
- گنده تر از دهنش حرف میزد فقط کافیه بخوابونیش سرجاش همین.
عماد: زینب، سلمان بد کینهای مواظب باش.
- هستم درضن من رو دست کم نگیر دایی جان.
عماد: عاشقتم یکی یدونه.
- تو که تا جند دقیقه پیش محل سگم بهم نمیذاشتی چیشد شدم یکی یدونه.
عماد: بیخیال فقط خواستم اذیتت کنم.
- عه اینجوریاس آره؟
دستش رو دور گردنم حلقه میکنه و میگه: خواهرزادهی من که با داییش دعوا نمیکنه.
لبخندی زدم و گونهاش رو میبوسم: تو خیلی خوبی، راستی تو هم اهواز دراومدی اشتاد دانشگاه.
عماد خواست جواب بده که سلمان با لحن تحقیر آمیزی گفت: هه ببین چطور واسه عماد خودش رو لوس میکنه.
قبل از اینکه کسی چیزی بگه یا حرفش رو ادامه بده روبهش گفتم: من نمیدونم لوس کردن خودم واسه داییم چه اشکالی داره یا اصلا ربطی هم داره.
سلمان عصبی بلند میشه و روبه پدربزرگ خداحافظی میکنه و میره...