جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

تکمیل شده [ آرامش بودنت] اثر « عسل کورکور کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته رمان‌های تکمیل شده توسط Asal85 با نام [ آرامش بودنت] اثر « عسل کورکور کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 10,446 بازدید, 259 پاسخ و 20 بار واکنش داشته است
نام دسته رمان‌های تکمیل شده
نام موضوع [ آرامش بودنت] اثر « عسل کورکور کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Asal85
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Asal85
موضوع نویسنده

Asal85

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
351
1,444
مدال‌ها
2
پله‌ها رو پایین رفتم روی میز نشسته بود و داشت صبحونه می‌خورد روبه روش نشستم.
-صبح بخیر فریدون خان.
فریدون: صبح توهم بخیر.
روبه خدمتکار که با خودش آورده بود، ادامه داد: برای ایشون صبحونه بیار.
-با من کاری داشتین گفتن می‌خواین با من صحبت کنین.
خدمتکار با گفتن چیز دیگه‌ای لازم ندارین و فریدون هم با تکون دادن سر نشون داد که چیزی نیاز نداره.
فریدون: آره کار داشتم ولی اول صبحونه بخور بعد.
-یکی از افرادت گفت از صبر کردن متنفرید.
فریدون: آره درسته! این همه صبر کردم ده دقیقه دیگه هم روش.
خدپتکار پیز صبحونه رو چید بعد از خوردن صبحونه بلند شدم و همراه فریدون وارد سالن شدیم روی مبل روبه روی هم نشستیم.
فریدون: بدون مقدمه میرم سر اصل مطلب.
سری تکون دادم.
فریدون: چخبر از کسری؟
-کسری برای درسش برگشت شهرش.
فریدون: منظورم دخترایی که می‌خواستین بدین دیگه.
وای خدا از چیزی که می‌ترسیدم سرم اومد حالا جه جوابی بدم یه نفس عمیق کشیدم.
-راستش کوروش و آرمین دنبالشونن همین روزاست پیداشون بشه،
آرمین می‌گفت یه جایی پیدا کنه که برای مدتی مدتی اونجد باشن تا کسی شک نکنه بعد می‌فرستشون.
فریدون: اها چرا هر چی دیروز بهشون زنگ زدم جواب ندادن.
-قرار بود خط جدید بگیرن چون پلیسا اون خط‌ها رو زیر نظر داره و کوچک ترین زنگی به شما باعث دردسر می‌شد،
شماره‌شون رو ندارگ چون هنوز زنگ نزدن تا من شماره رو بردارم اگه یه وقت زنگ زدن بهتون میگم.
فریدون: فکر کردم زدن زیره همه چی،
هر وقت زنگ زدن بگو می‌خوام با کسری حرف بزنم.
-نه نزدیم، اون هم چشم.
فریدون: روشن، پسرا چیشد؟
-کدوم؟
فریدون: همون‌هایی که قرار بود بفرستی دیگه.
-اها، شما که بهتر می‌دونید گیر اوردن همچین پسرایی که شما می‌خواین سخترِ ولی تا زمان اصلی همه رو بهتون تحویل میدیم و همه چی تموم میشه.
فریدون: درسته، اگر دوباره قرار داد ببندیم که عالی میشه این دفعه بیشتر از قبل بهتون پول میدم.
-فکر هام رو می‌کنم،
ولی جور کردن این همه دختر و پسر کار آسونی نیست.
فریدون: می‌دونم پس خوب فکرات رو بکن و تصمیمت رو بگو.
-باشه حتما.
(منتظر باش تا دوباره باهات همکاری کنم من دارم جون می‌کنم که دیگه قیافه نحست رو نبینم اون‌وقت تو داری از قرارداد جدید حرف می‌زنی).
فریدون: نظرت چیه بریم داخل حیاط قدم بزنیم یکم خلوت کنیم دوتایی.
-باشه بریم.
(من نمی‌تونم یه ثانیه تحملت کنم اون‌وقت باید بیام باهات قدم بزنم)
باید هر جوری شده یت زینب رو فراری بدم یا این‌ها رو باید بخاطر زینب هم که شده تحمل کنم وارد حیاط شدیم روی صندلی های نزدیک استخر نشستیم.
استخری که همه چیزم رو از من گرفت،
خیره شدم به آب داخل استخر که کثیف شده بود...
 
موضوع نویسنده

Asal85

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
351
1,444
مدال‌ها
2
فریدون: نمی‌تونستین آب استخر رو عوض کنین دو تا پیرمرد اینجا زندگی می‌کردن اون‌ها مسئول اینکار بودن الان می‌خوام بدونم کجان هیچکس اینجا نیست،
نه به بار قرل که اومدم جمع بودین و همه چی مرتب نه به الان که معلوم نیست کجا رفتن.
-گفتم که بار آخر خیلی سخت و دشوار تر از بار قبلی‌ها شده دیگه کسی حاضر نیست شرایط رو قبول کنه،
نمی‌دونم ولی فکر کنم دیگه همه‌ی دخترا برای حفظ جونشون میرن باشگاه آرمین چند وقتِ پیش قبل از اینکع رد تلفنش رو بزنن گفته بود که با هر دختری که روبه رو میشیم چهار تا کتک ازشون می‌خوریم خیلی کم پیش میاد،
در رابطه با اینکه هیچکس اینجا نیست چون همه دارن می‌گردن تا آخرین آمار یادمه گفتن فعلا چهار تا دختر گیر آوردن با دوتا پسر حالا مونده بقیه که خبر ندارم.
تا به حال توی عمرم انقدر دروغ نگفته بودم که به لطف فریدون خان دروغ گو هم شدیم.
ولی خودمونیم ها انگار دروغ‌هام گرفت با اینکه قبلا اگه دروغ می‌گفتم خندم می‌گرفت و این رو همه می‌دونستن اما الان همه رو خیلی جدی بدون ذره‌ای خنده یا لبخند گفتم فریدون هم ریز داشت نگاه می‌کرد تا راست بودن حرف‌هام رو باور کنه و مثل اینکه باور کرد.
روبه دو نفر از بادیگارد‌هاش گفت:یکی از شما بره شطرنجم رو بیار یکی دیگه هم به آشپزخونه بگه غذای مورد علاقه من رو درست کنه.
دو نفر از بادیگاردها خیلی یرد و خشک گفتن: بله قربان.
با اینکه سنی از فریدون گذشته اما از من هم جوون ترِ هر روز به خودش می‌رسه مثل سه ساله ها می‌مونه اندامش خیلی عالیه چهارسونه هنوزم که هنوزِ موهاش سفید نشدنِ.
لباس تمام بادیگاردهاش ست کامل کت و شلوار و کفش و عینک مشکی که عیچوقت ندیدم عینک‌هاشون رو در بیارن اگر از جلوی چند نفر از مردم عادی راه برن صدرصد می‌فهمن که از باند خلافکارا هستند...
 
موضوع نویسنده

Asal85

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
351
1,444
مدال‌ها
2
☆☆
چهار روز از اومدن فریدون می‌گذره و من هنوز نتونستم راهی برای فرار پیدا کنم زینب هم یکمی لاغر تر شده بخاطر خورد و خوراکشِ خیلی سخت میشه غذا کش رفت توی این چهار روز فقط نصف شب یا صبح اول وقت از اوم اتاق تنگ و تاریک بیرون میادو بعد می‌رفت داخل.
باید امروز حتما یه راهی پیدا کنم که فریدون رو از اینجا بکشونم بیرون باید با زینب هماهنگ کنم شاید اون بتونه یه نقشه بریزه، نقشه دومشون که انجام ندادن عالی بود. نصف شب بود از اتاق خارج شدم به سمت پله‌ها رفتم وارد آشپزخونه شدم چراغ رو روشن کردم از غذای چند ساعتِ پیش مونده بود بشقاب رو پر از غذا کردم با یه بطری کوچک آب معدنی برداشتم و چراغ رو خاموش کردم غذای امشب عدس پلو بود از پله‌ها آروم و بدون هیچ گونه سرو صدایی رفتم بالا وارد اتاقم شدم نفس حبس شده‌ام رو بیرون فرستادم.
غذا رو روی میز گذاشتم نور افکن روی میز را روشن کردم و آروم زینب رو صدا کردم توی این مدتی که فریدون اینجا بود خیلی کم دیدمش شاید روزی یک یا دو بار.
کمکش کردم از کمد اومد بیرون حالا که دیدمش می‌فهمم که چقدر دلم براش تنگ شده توی اون روشنایی کم چشم‌هاش برق می‌زد دستی به لباسش کشید و یه تای ابروش رو بالا داد و سوالی نگاهم کرد...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Asal85

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
351
1,444
مدال‌ها
2
«زینب»
توی این چند روزی که این خلافکار و دارودسته‌اش اومدن اینجا خیلی کمتر از قبل حمید رو می‌دیدم.
با صدا زدن‌های حمید از کمد بیرون اومدم دستی به لباسم کشیدم و صاف ایستادم خیره داشت نگاهم می‌کرد چشم‌های عسلیش توی شب خیلی قش بودن و قهوه‌ای می‌زدن با وجود نور کم اتاق اما برق خاصی داخل چشم‌هاش بود.
یه تای ابروم رو بالا دادم و سوالی نگاهش کردم یه قدم فاصله بینمون رو پر کرد و بغلم کرد از این حرکت یهوییش شوکه شدم.
به خودم اومدم تقلا کردم که ولم کنه اما اون محکم من رو گرفته بود ول کن هم نبود سرش رو که روی شونه‌ام بود آورد کنار گوشم و زمزمه کرد.
حمید: چهار روز درست و حسابی ندیدمت بهم حق بده که دلتنگت میشم.
این اولین باری بود که این حرف رو می‌زد یعنی باور کنم که حمید دوسم داره.
حمید: ببخش می‌دونم این چند روز خیلی بهت سخت گذشته قول میدم یه جوری جبران کنم بهم اعتماد کن.
بعد با لحنی که شبیه مادربزرگ‌ها بود گفت: الـهـی بمیرم دختر که انقدر ضعیف شدی.
ناخوداگاه لبخندی رو لبم نشست و گفتم: عه خدانکنه این حرف رو نزن.
حمید سرش رو از روی شونه‌ام برداشت و زل زد بهم یه لبخند جذابی هم روی لبش بود.
ای واایــی تازه متوجه گندی که زدم شدم گندت بزنن زینب که بدون فکر چیزی میگی سرم رو پایین انداختم.
که حمید آروم خندید و من رو بیشتر به خودش چسبوند وگفت: قربون خجالتت خانوومم.
با این حرفش نمی‌دونم چرا از درون ذوق مرگ شدم ولی از ظاهر نشون نمی‌دادم دوست داشتم آب بشم برم توی زمین.
بعد از دو دقیقه بلاخره جدا شد وگفت: غذا رو گذاشتم روی میز بخور گرسنه نمونی.
روی صندلی نشستم و بشقاب غذا رو جلوتر کشیدم و شروع کردم به خوردن زیر سنگینی نگاه حمید، سعی کردم بیخیال باشم که موفق هم شدم.
بعد از خوردن غذا، آب و انجام عملیات ویژه می‌خواستم به اتاق مخفی برگردم که حمید گفت: می‌خوام درمورو موضوعی باهات صحبت کنم.
پرگشتم سوالی نگاهش کردم که اشاره کرد برم روی تخت کنار خودش بشینم آروم قدم برمی‌داشتم روی تختش نشستم و خیره شدم بهش که اون‌هم همین کار رو کرد تا اینکه من کم آوردم و سرم رو پایین انداختم.
نفس عمیقی کشید وگفت: من توی این چهار روز نتونستم راهی برای فرارمون پیدا کنم دیگه مغزم کار نمی‌کنه تو فکری، پیشنهادی، نظری نداری؟
- فکرهام رو می‌کنم یه راهی پیدا می‌کنم تا فردا.
حمید: باشه فقط سعی کن به یه راه حل خوب برسی.
یه راه جل به ذهنم رسید ولی تا مطمئن نشدم نمی‌تونم درموردش با حمید صحبت کنم.
روبه حمید گفتم: درمورد این مردِ که اینجاست هر چی می‌دونی بهم بگو شاید یه چیزی به ذهنم رسید... .
 
موضوع نویسنده

Asal85

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
351
1,444
مدال‌ها
2
حمید: اون یه خلافکارِ یه دختر داره به اسم دریا و یه پسر به اسم دانیال که هیچکس به جز من نمی‌دونه عاشق زنش بود زنش به اجبار باهاش ازدواج کرد مثل اینکه قبلو استاد دانشگاه بوده و دخترِ دانشجوش بود اول زندگیشون خوب نبود چون دخترِ یکی دیگه رو می‌‌خواست و به اجبار با فریدون ازدواج کردن،
دخترِ یعنی زنش از خانواده‌ی وضع متوسط بوده که برای پول عمل مادرش مجبور به ازدواج با فریدون میشه،
فریدون هم خانواده‌ی دخترِ رو ثروتمند می‌کنه قبلا اصلا توی کار خلاف نبود رابطه‌ی خودش و زنش طبق تعریف‌های خودش یعنی فریدون زیاد خوب نبود چون دخترِ با اجبار ازدواج کرده ولی فریدون عاشقش بود و دوستش داشت و هر جوری هم که شده مال خودش کردتش،
بعد از به دنیا اومدن دریا رابطه‌اشون بهتر از قبل شد ولی هنوز باهم مشکل داشتن فریدون که مشکلی نداشت زنش همش بهونه می‌گرفت،
بعد از پنج سال که دانیال به دنیا میاد رابطه‌اشوم خیلی خوب شد هیچکس فکر نمی‌کرد که انقدر باهم خوب بشن و همدیگر رو در حد مرگ بخوان،
وقتی که دانیال ۶سالش میشه یه روز فریدون بخاطر کار زیاد خسته و کمی پکر و بی حوصله میشه و میره به کلبه‌ای که ته باغ توی خونه‌اش داشت،
مش*رو*ب می‌خورد ولی خب زیاد مسـ*ـت نمی‌شد یکی از خدمتکارای جدید خونه‌اش که یه دختر جوون و چند سال از زنش کوچک تر وارد کلبه میشه و میگه که براتون قرص مسکن آوردم،
قرص رو خورد ولی چون آب پیشش نبود نصف بیشتر شر*اب رو سر می‌کشه و اون کامل مسـ*ـت میشه اون دختر رو یکی از سرسخت ترین دشمنان فریدون فرستاده بود تا رابطه بین فریدون و زنش رو بهم بزنه،
چون می‌گفتن زن فریدون یه فرشته‌ی پاک و بی عیب و نقص بود خیلی خیلی زیبا بود چشم‌هاش آبی آسمانی که همه رو غرق چشم‌هاش می‌کرد ولی این رو هم بگم چون فریدون اولین بار بود زیادِ روی کرده بود توی مش*رو*ب خوردن همونجا بی‌هوش میشه و هیچ اتفاقی تا جایی که یادشه بینشون نیفتاده،
اون روز چون فریدون تا نصف شب خونه نیومده بود و توی کلبه بود زنش نگران میشه و میره به کلبه‌ای که ته باغِ زنش دیوانه‌وار عاشق فریدون شده بود،
چند روزی هم بود کسی هی بهش پیام می‌داد که فریدون به تو خ*یانت کرده و... .
 
موضوع نویسنده

Asal85

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
351
1,444
مدال‌ها
2
ادامه: وقتی که در کلبه رو باز می‌کنه فریدون رو می‌بینه که اون دختر توی بغلشِ و هر دو خوابیدن زنش تنها واری که می‌تونست بکنه اینکه از اونجا فرار کنه،
با دو برگشت خونه سنت اتاقش وسایلش و جمع کرد و با پقداری پول سوار ماشین میشه و از اون خونه می‌زنه بیرون توی راه همش همون تصویر جلوی چشم‌هاش بود تا اینکه با یه ماشین سنگین تصادف می‌کنهدو میره توی کما بعد از دو سال که از کما بیرون میاد،
حافظه‌اش رو از دست دادِ ولی وقتی که فریدون نزدیکش میشه فقط اون صخته به یادش می‌اومد یه شب که خواب بود و هیچکس پیشش نبود همون دشمن فریدون آدم می‌فرسته تا زنش رو بکشه،
فریدون بعد از مرگ زنش داغون شد چون کل زندگیش رو از دست داد بعد از یه سال روی دوباره روی پاهاش ایستاد و قسم خورد تا انتقام زنش رو نگیره دست برنمی‌داره حتی اگه شده خلاف هم می‌کنه،
فریدون بعد از مرگ زنش دیگه به هیچ دختری به جز دخترش نگاه هم نکرد به جز هیلما یکی از همون دخترایی که برای فریدون می‌فرستیم خانواده‌ای نداره خودش تصمیم گرفت که بره بهش گفتم که زندگیش رو عوض می‌کنم ولی خوب هم دختره هم فریدون به هم علاقه پیدا می‌کنن و الان هیلما صیغه فریدونِ،
هیلما هم دیگه الان یخ خلافکارِ توی خیلی از کارهای فریدون کمکش کرد چند تا پلیس رو با اسلحه زخمی کرد هیچکس نمی‌دونه که فریدون و هیلما صیغه همدیگه هستن حتی بچه‌هلس فریدون،
هیچکس نمی‌دونه که خونه‌ی فریدون کجاست پلیس‌ها دنبالشن ولی اون راه به راه توی شهر ها می‌گرده و هیچکس هم نمی‌فهمه،
فریدون یه جراح داره که هر موقعه لو بره اون جراح قیافه‌اش رو تغییر میده هیچکس ننی‌دونه توی فکرش چی میره می‌گذره.
- یه راه هست ولی باید اول روش فکر کنم و جاهایی که نقص داره رو بررسی کنم یه بار از دور چهره‌اش رو دیدم مطمئن نیستم ولی توی چهره و چشم‌هاش یه غم بزرگی هست که هیچ جوره از بین نمیره.
حمید: چه غمی؟
- نمی‌دونم شاید مال مرگ زنش باشه،
خب دیگه من برم روی نقشه فکر کنم.
حمید: استراحت کن کن فردا بهش فکر می‌کنی.
- باشه.
به سمت کمد حرکت کردم لباس‌ها رو کنار زدم وارد اتاق کوچک شدم خسته بودم چون از صبح داشتم به همین راه فرار فکر می‌کردم،
که چجوری به حمید بگم ولی حالا که خودش گفته جدی روش فکر می‌کنم یه نقشه درست و حسابی می‌کشم سرم به بالشت نرسیده خوابم برد...
 
موضوع نویسنده

Asal85

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
351
1,444
مدال‌ها
2
از صبح که بیدار شدم داشتم به نقشه فکر می‌کردم و بالاخره به یه نتیجه رسیدم باید هر جوری شده همین الان با حمید هماهنگ کنم،
فقط صدای هیلما و یه تلفن لازم دارم تا فراریشون بدم الان نزدیک چهار ساعته که منتظرِ حمیدم اما داخل نمیاد.
اوف!!! خسته شدم، در اتاق باز شد یه نفر وارد شد نیم نگاهی کردم حمید بود خواستم صداش کنم که رفت داخل حموم و درو بست دوباره اومد بیرون،
به طرف کمدی که من داخلش بودم اومد حوله‌اش رو برداشت خواست بره که صداش زدم وایساد نگاهی به اطرافش کرد خم شد آروم یکمی از در و باز کرد.
حمید: بله؟
- من راهش رو پیدا کردم فقط صدای دقیق ضبط شده این دخترِ هیلما با یه خط که فریدون ندونه مال کیه و یه تلفن و هندزفری.
حمید: می‌خوای چیکار کنی؟.
- تو فقط کاری که گفتم رو انجام بده مطمئنم فرار می‌کنن از اینجا.
حمید: باشه با بچه‌ها هماهنگ می‌کنم که صدای هیلما رو ضبط کنن.
- فقط ضبط صداش یه دقیقه‌ای باشه و مال صدای خودش باشه و اینکه هیلما فریدون رو چجوری صدا می‌زنه، اوکی؟
حمید: باشه بیرون نیای من تا شب جورش می‌کنم.
حمید رفت درو بست، خداکنه این نقشه جواب بده.
حمید شب یه موبایل با یه خطی که هیچکس شماره‌اش رو نمی‌دونه گیر آورد و داد دستم قرار فردا هم صدای ضبط شده رو بفرسته که همون فردا نقشه رو عملی کنم.
حمید هم راه به راه می‌پرسه می‌خوای چیکار کنی؟
اینجوری حتما لو می‌ریم؟ و...
هر کسی نگرانی های خودش رو داره...
 
موضوع نویسنده

Asal85

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
351
1,444
مدال‌ها
2
***
امروز یکمی واسه عملی کردن نقشه‌ام استرس دارن زیاد نه فقط کمی که اونم میتونه توی نقشه کمکم کنه.
حمید صدای ضبط شده رو فرستاد روی موبایلی که بهم داده بود و یه هندزفری که یه وقت کسی صدام رو نشونه.
صداش معلومه مال قبل از اینکه فریدون بیاد اینجا توی صداش نگرانی و ترس موج میزد ولی سعی می‌کرد که پر از عش*و*ه و ناز باشه؛
اَه چندشم شد من باید صدای این رو تقلید کنم خدا به دادم برسه.
حمید: خب دیگه من برم مواظب خودت باش کاری نکنی که صدات رو بشنون و بفهمن که تویی.
- باشه حواسم هست تو برو نگرانم نباش.
حمید: چطور نباشم از الان استرس افتاده به جونم.
- سعی کن کنترلش کنی.
حمید: باشه سعی کن آروم حرف بزنی.
- باشه برو تا شک نکردن.
حمید با هزار بدبختی حاضر شد و رفت.
یه نفس عمیقی کشیدم خدایا خودت ببخش و برای بار صدم صدا رو گوش دادم فری صداش می‌زد.
حمید هم کلی آمار درباره‌اش بهم داد که چند شرکت داره و کجاها هستن فقط کافیه ترس بزارم زیر پاش همین.
دوباره یه نفس عمیق کشیدم و بعد ده دقیقه شماره رو گرفتم و هندزفری رو زدم که یه وقت صداش بیرون نره.
- بوق، بوق، سه بوق بالاخره جواب داد محکم و سرد: بله؟
صدام رو تغییر دادم و آروم شروع کردم به حرف زدنم.
- سلام فری جونم.
یه کمی مکث کرد بعد خطاب به کسایی که پیشش بود گفت: برمی‌گردم.
- کجا رفتی فری به همین زودی فراموشم کردی.(با مثلا گریه)
فریدون: نه عزیزدلم دروم شلوغ بود واسه‌ی همین دیر جواب دادم، مگه میشه دوردونه‌ی خودم رو فراموش کنم، حوبی عزیز فری؟
- آره خوبم تو چطوری خوبی؟ نفس هیلما، یه وقت یه زنگ نزنی.
فری: منم خوبم دورت بگردم به جان تو سرم توی این مدت شلوغ بود نمی‌تونستم زنگ بزنم تازشم ما که پنج روز همدیگه رو ندیدیم، راستی ایت شماره که مال تونیست.
- دیوانه(تیکه کلام هیلما) مگه دلتنگی شب و روز می‌شناسه، آره مال من نیست مجبورم شدم با این خط زنگ بزنم.
فری: نه عزیزم حق با شماست خانومم، کاری داشتی زنگ زدی؟
چرا آروم حرف می‌زنی؟
- آره کارت داشتم مجبورم نمی‌خوام کسی صدام رو بشنوه.
فری: چیکار؟ کی مجبورت کرده؟
- می‌ترسم دریا صدام رو بشنوه.
فری: باشه خب چیکارم داشتی؟
شروع کردم به گریه کردن (الکی) که فریدون گفت: چرا گریه می‌کنی چیزی شده؟
...
 
موضوع نویسنده

Asal85

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
351
1,444
مدال‌ها
2
بینیم رو بالا کشیدم و گفتم: نه
فریدون: خب چرا گریه می‌کنی نفسم نکنه کسی اذیتت کرده؟
- نه
فری: خب چیشده حرف بزن.
- امروز یه آقایی زنگ زد گفت مشرقیِ (وکیل فریدون) گفت خطش رو پلیس‌ها زدن برای همین مجبور شد به اینجا زنگ بزنه،
گفت کارخونه‌ای که نزدیکی چالوس داشتین رو پلیس‌ها محاصره کردن و درش رو هم پلمپ،
خط همه‌ی کارگرها و حتی خودش رو هم پلیس‌ها زدن و با تلفن عمومی تماس گرفت و گفت به هیچ وجه باهاش تماس نگیریم خودش خبرمون می‌کنه،
و این‌رو هم گفت که اگه به شما زنگ بزنه توی دردسر می‌افتین،
وکیل گفت هر چه زودتر باید از کشور فرار کنیم گفت باید تز مرز ببن ایران و ترکیه قاچاقی رد بشیم ده دوازده نفر اوجا هستن که ما رو تا اون‌ور مرز می‌برن،
گفت شما و بقیه فرار کنید دریا خانوم رو خودم فراری میدم با آقا دانیال که معلوم نیست کجاست چند نفر رو فرستاد که دنبالش بگردن.
(فقط وکیل و حمید چند نفر دیگه می‌دونن که هیلما صیغه فریدونِ).
تازه گفت که خطش رو عوض می‌کنه و قبل از اینکه از کسور خارج بشین بهتون زنگ می‌زنه و خودش بهتون میگه که چیکار کنین،
اونوقت باید شماره‌اش رو یادداشت کنید و خط همه رو بسوزُنید،
(اینجاش با گریه) فریی!! من می‌ترسم.
فریدون که تمام مدت ساکت بود گفت: نترس عزیزم میام، جمع می‌کنیم میایم، نگفت کی ما رو لو داده؟
- نه نگفت، فری تو‌رو‌خدا هر چه زودتر بیا دارم می‌میرم از ترس.
فری: الان حرکت می‌کنم میام خب، نترس تا ساعت هفت دیگه اونجام.
- تا اون موقعه که خیلیی دیرِ، فکر کنم سکته رو می‌زنم.
چنان دادی پشت گوشی زد که گوشم کر شد معلومه خیلی عاشقشه.
فری: یه بار دیگه فقط یه بار دیگه از ابن حرف‌ها رو بزنی من می‌دونم و تو.
- باشه، چرا سرم داد میزنی خب گفتم زود بیا... .
 
موضوع نویسنده

Asal85

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
351
1,444
مدال‌ها
2
لحنش آروم تر شد.
فری: نترس عشق من برو کمی استراحت کن تا موقعه، ای که بیدار شدی من کنارتم قول میدم باشه خانومم.
- باشه ولی زود بیا.
فری: باشه عزیزم الان که ساعت، 9:30تا ساعت چهار بعدازظهر سعی می‌کنم زودتر پیشت باشم حالا هم برو بخواب تا من بیام باشه.
- باشه، صدات رو که شنیدم انگار دنیا رو بهم دادن، صدات یه آهنگ خاصی برام داره که با دنیا عوضش نمی‌کنم.(عقق حالم بهم خورد).
خندید وگفت: برو بچه خرم نکن اومدم تلافی می‌کنما.
- عه فری خوشم نمیاد این وصله‌ها رو به خودت بچسبونی، اونم چشم شما سروری (با چاشنی کمی خجالت)
فریدون دوباره خندید وگفت: قربون خجالتت خانومم که الانم می‌تونم تشخیص بدم چه شکلی هستی،
باشه برو مواظب خودت باش خداحافظ عزیزم.
- خداحافظ قشنگم توهم مواظب خودت باش، اما راستی بیشتر برای این نگرانم که گفتن اون خونه‌ای که وسط یه بیابونی هست رو ردش گرفتن پلیس، ها تا شش، ساعت دیگه مامورا می‌رسن اونجا،
فری اگه اونجایی زود بیا بیرون تا دیر نشده.
فری: باشه الان حرکت می‌کنم رئیس، از دست تو دختر می‌زاری برم آماده بشم بیام یا نه؟.
- باشه بای فری جونم.
فری: خداحافظ گلم.
قطع کروم وقتی که مطمئن شدم قطع شد نفس حبس شدم رو بیرون فرستادم،
کمی آب خوردم وای خدا صبر بده داشتم کلافه می‌شدم چقدر سخته به جای یکی حرف زدن و ابراز علاقه کردن مُردم تا دو کلمه گفتم،
ولی خودمونیم‌ها واقعا عالی بود حتی ذره‌ای هم شک نکرد خداکنه هر چه زودتر از اینجا برن دراز کشیدم و چشم‌هام رو بستم تا حمید بیاد و نتیجه رو بهم بگه... .
 
بالا پایین