- Feb
- 355
- 1,458
- مدالها
- 2
دست از قلقلک برداشت وخیره نگاهم کرد.
- چرا اینجوری نگاهم میکنی؟ بیا پایین تا نشونت بدم.
با پا به کمرش زدم که تکون نخورد با دست هلش دادم که دستهام رو گرفت بالای سرم محکم نگه داشت چشمهاش قرمز بود،
با اضطراب گفتم: حمید برو عقب، لطفاً کاری نکن که بعداً پشیمون بشی.
سرش چند سانتی صورتم بود که صورتم رو طرف چپ متمایل کردم که یه سگ بزرگ دیدم یا جد سادات این غول رو دیگه کم داشتم.
سگ پارس کرد که حمید به خودش اومد و از روی من بلند شد.
روبه سگ گفت: راسی بیا اینجا.
سگ رفت پیش حمید، اون هم داشت نوازشش میکرد بلند سدم لباسم رو مرتب کردم.
که سگ چشمش به من افتاد اول پارس کرد بعد افتاد دنبالم این حمید بیشخصیت هم داشت هرهر میخندید.
بعد از چند بار دور درختها چرخیدن نمیدونم چطوری رفتم سر درخت که خداروشکر مقاوم بود،
شاخه رو محکم چسبیده بود انگار که میخوان بدزدنم.
حمید نزدیک درخت شد من رو که دید پقی زد زیرِ خنده.
- چرا میخندی غول بیابونی.
حمید: غول بیابونی و کوفت! تو چطوری رفتی اون بالا؟
- نمیدونم.
حمید: خب بیا پایین.
- نچ! اول برو سگ رو ببند بعد میام پایین.
هوا رو به تاریکی بود خیلی داشت سرد میشد.
حداقل تا برگشت حمید ده دقیقهای طول میکشید.
حمید خواست بره که گفتم: نه نه وایسا نرو من میترسم.
حمید: نه بابا تو وترس من که چشمم آب نمیخوره، خب میگی چیکار کنم؟
- من چه میدونم زود برو اون غول دو شاخ رو ببند بیا.
حمید: کجاش غوله خیلیهم نازه ببینش.
- والا اگه تو به این میگی ناز بقیه باید خودشون رو بکشن، چرا وایسادی منرو نگاه میکنی برو دیگه.
حمید: رفتم.
حمید رفت سگ رو ببنده.
ده دقیقه با ترس گذشت و بالاخره حمید اومد.
- یه کم دیگه میپوندی انگار بهت خوش گذشت غول بیابونی.
حمید: اگه یه بار دیگه بگی غول بیابونی میزارم از اینجا میرم.
- خیلی خب چرا جوش میاری.
حمید: خب بیا پایین بریم.
یه نگاه به پایین انداختم یا اکثر اماما چقدر ارتفاعش زیاده.
- من نمیام ارتفاعش خیلی زیاده.
حمید: خب این وسط من چیکار کنم؟
- چه میدونم برو نردبون بیار.
حمید: بپر خودم میگیرمت.
- نچ دست وپات میشکنه.
حمید: چه عجب نگران دست وپای منی.
- فقط واسه اینکه من رو سالم برگردونی پیش خانوادهام.
حمید: چهل کیلو بیشتر نیستی بپر.
- بیا بیست کیلو از ما کم کرد.
حمید: بپر هچی نمیشه، درضمن اون شاخه رو اونجوری نگیر هر کی ندومه فک میکنه دوست پسرته.
- اگه دوست پسرمه که دمش گرم ولی زیادی قد بلندِ.
حمید: تا سه میشمارم نپریدی میرپ و دیگه نمیام.
- ارتفاعش زیادِ نامرد.
حمید: این دیگه مشکل توعه میخواستی نری سر درخت، 1.... 2...
هنوز سه رو نگفته بود که پریدم بدبخت چون یهویی بود تعادلش رو از داد وافتاد.
- آخ سرم کوفت بگیری گفتم برو نردبون بیار.
حمید: مقصر منم یا تو که یهویی پریدی.
- بیا حالا مقصر هم شدیم.
صورتم رو برگردوندم که برای یه ثانیه ل*بهام روی ل*بهای حمید ثابت موند مثل فنر ازش جدا شدم وصاف ایستادم دستی به لباسم کشیدم.
- چیزه، بیا بریم، شبه من از تاریکی میترسم.
حنید که تا الان توی شک بود لبخندی زد وبلند شد هم قدم، باهم وارد خونه شدیم سریع از پله ها رفتم بالا خودم رو پرت کردم توی اتاق.
یه حس عجیبی دارم نمیدونم چیه؟ اولین برخورد من با جنس مخالف.
دستی به ل*بهام کشیدم که ناخودآگاه لبخندی زدم.
دوتا زدم توی صورتم و از فکر بیرون اومرم دست و صورتم رو شستم یه حس عجیبی دارم که نمیدونم چیه روی تخت دراز کشیدم و به یه نقطعه نامعلوم از سقف خیره شدم.
یعنی این حس چیه تو تمام ذهنم رو درگیر خودش کرده.
یه ساعتی خیره به سقف فکر میکردم.
که حمید اومد وگفت: بیا شام بخور.
بلند شدم آبی به صورتم زدم واز اتاق خارج شدم...
- چرا اینجوری نگاهم میکنی؟ بیا پایین تا نشونت بدم.
با پا به کمرش زدم که تکون نخورد با دست هلش دادم که دستهام رو گرفت بالای سرم محکم نگه داشت چشمهاش قرمز بود،
با اضطراب گفتم: حمید برو عقب، لطفاً کاری نکن که بعداً پشیمون بشی.
سرش چند سانتی صورتم بود که صورتم رو طرف چپ متمایل کردم که یه سگ بزرگ دیدم یا جد سادات این غول رو دیگه کم داشتم.
سگ پارس کرد که حمید به خودش اومد و از روی من بلند شد.
روبه سگ گفت: راسی بیا اینجا.
سگ رفت پیش حمید، اون هم داشت نوازشش میکرد بلند سدم لباسم رو مرتب کردم.
که سگ چشمش به من افتاد اول پارس کرد بعد افتاد دنبالم این حمید بیشخصیت هم داشت هرهر میخندید.
بعد از چند بار دور درختها چرخیدن نمیدونم چطوری رفتم سر درخت که خداروشکر مقاوم بود،
شاخه رو محکم چسبیده بود انگار که میخوان بدزدنم.
حمید نزدیک درخت شد من رو که دید پقی زد زیرِ خنده.
- چرا میخندی غول بیابونی.
حمید: غول بیابونی و کوفت! تو چطوری رفتی اون بالا؟
- نمیدونم.
حمید: خب بیا پایین.
- نچ! اول برو سگ رو ببند بعد میام پایین.
هوا رو به تاریکی بود خیلی داشت سرد میشد.
حداقل تا برگشت حمید ده دقیقهای طول میکشید.
حمید خواست بره که گفتم: نه نه وایسا نرو من میترسم.
حمید: نه بابا تو وترس من که چشمم آب نمیخوره، خب میگی چیکار کنم؟
- من چه میدونم زود برو اون غول دو شاخ رو ببند بیا.
حمید: کجاش غوله خیلیهم نازه ببینش.
- والا اگه تو به این میگی ناز بقیه باید خودشون رو بکشن، چرا وایسادی منرو نگاه میکنی برو دیگه.
حمید: رفتم.
حمید رفت سگ رو ببنده.
ده دقیقه با ترس گذشت و بالاخره حمید اومد.
- یه کم دیگه میپوندی انگار بهت خوش گذشت غول بیابونی.
حمید: اگه یه بار دیگه بگی غول بیابونی میزارم از اینجا میرم.
- خیلی خب چرا جوش میاری.
حمید: خب بیا پایین بریم.
یه نگاه به پایین انداختم یا اکثر اماما چقدر ارتفاعش زیاده.
- من نمیام ارتفاعش خیلی زیاده.
حمید: خب این وسط من چیکار کنم؟
- چه میدونم برو نردبون بیار.
حمید: بپر خودم میگیرمت.
- نچ دست وپات میشکنه.
حمید: چه عجب نگران دست وپای منی.
- فقط واسه اینکه من رو سالم برگردونی پیش خانوادهام.
حمید: چهل کیلو بیشتر نیستی بپر.
- بیا بیست کیلو از ما کم کرد.
حمید: بپر هچی نمیشه، درضمن اون شاخه رو اونجوری نگیر هر کی ندومه فک میکنه دوست پسرته.
- اگه دوست پسرمه که دمش گرم ولی زیادی قد بلندِ.
حمید: تا سه میشمارم نپریدی میرپ و دیگه نمیام.
- ارتفاعش زیادِ نامرد.
حمید: این دیگه مشکل توعه میخواستی نری سر درخت، 1.... 2...
هنوز سه رو نگفته بود که پریدم بدبخت چون یهویی بود تعادلش رو از داد وافتاد.
- آخ سرم کوفت بگیری گفتم برو نردبون بیار.
حمید: مقصر منم یا تو که یهویی پریدی.
- بیا حالا مقصر هم شدیم.
صورتم رو برگردوندم که برای یه ثانیه ل*بهام روی ل*بهای حمید ثابت موند مثل فنر ازش جدا شدم وصاف ایستادم دستی به لباسم کشیدم.
- چیزه، بیا بریم، شبه من از تاریکی میترسم.
حنید که تا الان توی شک بود لبخندی زد وبلند شد هم قدم، باهم وارد خونه شدیم سریع از پله ها رفتم بالا خودم رو پرت کردم توی اتاق.
یه حس عجیبی دارم نمیدونم چیه؟ اولین برخورد من با جنس مخالف.
دستی به ل*بهام کشیدم که ناخودآگاه لبخندی زدم.
دوتا زدم توی صورتم و از فکر بیرون اومرم دست و صورتم رو شستم یه حس عجیبی دارم که نمیدونم چیه روی تخت دراز کشیدم و به یه نقطعه نامعلوم از سقف خیره شدم.
یعنی این حس چیه تو تمام ذهنم رو درگیر خودش کرده.
یه ساعتی خیره به سقف فکر میکردم.
که حمید اومد وگفت: بیا شام بخور.
بلند شدم آبی به صورتم زدم واز اتاق خارج شدم...
آخرین ویرایش توسط مدیر: