جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

تکمیل شده [ آرامش بودنت] اثر « عسل کورکور کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته رمان‌های تکمیل شده توسط Asal85 با نام [ آرامش بودنت] اثر « عسل کورکور کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 14,369 بازدید, 259 پاسخ و 21 بار واکنش داشته است
نام دسته رمان‌های تکمیل شده
نام موضوع [ آرامش بودنت] اثر « عسل کورکور کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Asal85
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Asal85
موضوع نویسنده

Asal85

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
355
1,458
مدال‌ها
2
دست از قلقلک برداشت وخیره نگاهم کرد.
- چرا اینجوری نگاهم می‌کنی؟ بیا پایین تا نشونت بدم.
با پا به کمرش زدم که تکون نخورد با دست هلش دادم که دست‌هام رو گرفت بالای سرم محکم نگه داشت چشم‌هاش قرمز بود،
با اضطراب گفتم: حمید برو عقب، لطفاً کاری نکن که بعداً پشیمون بشی.
سرش چند سانتی صورتم بود که صورتم رو طرف چپ متمایل کردم که یه سگ بزرگ دیدم یا جد سادات این غول رو دیگه کم داشتم.
سگ پارس کرد که حمید به خودش اومد و از روی من بلند شد.
روبه سگ گفت: راسی بیا این‌جا.
سگ رفت پیش حمید، اون هم داشت نوازشش می‌کرد بلند سدم لباسم رو مرتب کردم.
که سگ چشمش به من افتاد اول پارس کرد بعد افتاد دنبالم این حمید بی‌شخصیت هم داشت هر‌هر می‌خندید.
بعد از چند بار دور درخت‌ها چرخیدن نمی‌دونم چطوری رفتم سر درخت که خداروشکر مقاوم بود،
شاخه رو محکم چسبیده بود انگار که می‌خوان بدزدنم.
حمید نزدیک درخت شد من رو که دید پقی زد زیرِ خنده.
- چرا می‌خندی غول بیابونی.
حمید: غول بیابونی و کوفت! تو چطوری رفتی اون بالا؟
- نمی‌دونم.
حمید: خب بیا پایین.
- نچ! اول برو سگ رو ببند بعد میام پایین.
هوا رو به تاریکی بود خیلی داشت سرد می‌شد.
حداقل تا برگشت حمید ده دقیقه‌ای طول می‌کشید.
حمید خواست بره که گفتم: نه نه وایسا نرو من می‌ترسم.
حمید: نه بابا تو وترس من که چشمم آب نمی‌خوره، خب میگی چیکار کنم؟
- من چه می‌دونم زود برو اون غول دو شاخ رو ببند بیا.
حمید: کجاش غوله خیلی‌هم نازه ببینش.
- والا اگه تو به این میگی ناز بقیه باید خودشون رو بکشن، چرا وایسادی من‌رو نگاه می‌کنی برو دیگه.
حمید: رفتم.
حمید رفت سگ رو ببنده.
ده دقیقه با ترس گذشت و بالاخره حمید اومد.
- یه کم دیگه می‌پوندی انگار بهت خوش گذشت غول بیابونی.
حمید: اگه یه بار دیگه بگی غول بیابونی می‌زارم از اینجا میرم.
- خیلی خب چرا جوش میاری.
حمید: خب بیا پایین بریم.
یه نگاه به پایین انداختم یا اکثر اماما چقدر ارتفاعش زیاده.
- من نمیام ارتفاعش خیلی زیاده.
حمید: خب این وسط من چیکار کنم؟
- چه می‌دونم برو نردبون بیار.
حمید: بپر خودم می‌گیرمت.
- نچ دست وپات می‌شکنه.
حمید: چه عجب نگران دست وپای منی.
- فقط واسه اینکه من رو سالم برگردونی پیش خانواده‌ام.
حمید: چهل کیلو بیشتر نیستی بپر.
- بیا بیست کیلو از ما کم کرد.
حمید: بپر هچی نمیشه، درضمن اون شاخه رو اونجوری نگیر هر کی ندومه فک می‌کنه دوست پسرته.
- اگه دوست پسرمه که دمش گرم ولی زیادی قد بلندِ.
حمید: تا سه می‌شمارم نپریدی میرپ و دیگه نمیام.
- ارتفاعش زیادِ نامرد.
حمید: این دیگه مشکل توعه می‌خواستی نری سر درخت، 1.... 2...
هنوز سه رو نگفته بود که پریدم بدبخت چون یهویی بود تعادلش رو از داد وافتاد.
- آخ سرم کوفت بگیری گفتم برو نردبون بیار.
حمید: مقصر منم یا تو که یهویی پریدی.
- بیا حالا مقصر هم شدیم.
صورتم رو برگردوندم که برای یه ثانیه ل*ب‌هام روی ل*ب‌های حمید ثابت موند مثل فنر ازش جدا شدم وصاف ایستادم دستی به لباسم کشیدم.
- چیزه، بیا بریم، شبه من از تاریکی می‌ترسم.
حنید که تا الان توی شک بود لبخندی زد وبلند شد هم قدم، باهم وارد خونه شدیم سریع از پله ها رفتم بالا خودم رو پرت کردم توی اتاق.
یه حس عجیبی دارم نمی‌دونم چیه؟ اولین برخورد من با جنس مخالف.
دستی به ل*ب‌هام کشیدم که ناخودآگاه لبخندی زدم.
دوتا زدم توی صورتم و از فکر بیرون اومرم دست و صورتم رو شستم یه حس عجیبی دارم که نمی‌دونم چیه روی تخت دراز کشیدم و به یه نقطعه نامعلوم از سقف خیره شدم.
یعنی این حس چیه تو تمام ذهنم رو درگیر خودش کرده.
یه ساعتی خیره به سقف فکر می‌کردم.
که حمید اومد وگفت: بیا شام بخور.
بلند شدم آبی به صورتم زدم واز اتاق خارج شدم...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Asal85

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
355
1,458
مدال‌ها
2
از پله ها پایین رفتم از بس فکر کرده بودم که بی حوصله بودم وارد آشپزخونه شدم حمید میز رو چیده بود.
شام در سکوت خورده شد، میز رو جمع کردم ظرف‌ها رو شستم.
ساعت نُه شب بود خیلی خسته بودم دوس داشتم بگیرم بخوابم.
روبه حمید که روی مبل نشسته بود و داشت TVتماشا می‌کرد.
- من خسته‌ام میرم بخوابم شب بخیر.
حمید: باشه برو، شب بخیر.
از پله ها بالا رفتم و در اتاق رو باز کردم خودمو پرت کردم روی تخت و بشمار سه خوابم برد.
☆☆
با دل درد شدیدی از خواب بیدار شدم چراغ رو روشن کردم ساعت4:30دقیقه صبح بود دل دردم خیلی شدید بود تا حالا سابقه نداشته اینجوری بشم.
غیر ممکنه هم مال عادت ماهیانه باشه با کمک دیوار بلند شدم وچراغ اتاق رو روشن کردم در و باز کردم از اتاق خارج شدم یه راست رفتم سمت پله‌ها.
پله‌ها رو به زور پایین رفتم وارد آشپزخونه شدم چراغش رو روشن کردم و به سمت کابینت‌ها رفتم دوتا از کابیت‌ها رو گشتم نبود دل درد امونم رو بریده بود.
روی سرامیک‌های آشپزخونه نشستم و هینی که می‌نشستن لیوانی که روی کابیت بود افتاد وهزار تکه شد...
 
موضوع نویسنده

Asal85

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
355
1,458
مدال‌ها
2
«حمید»
با صدای شکستن چیزی از خواب بیدار شدم چراغ رو روشن کردم ساعت 4:50 دقیقه صبح بود.
از تخت پایین اومدم دکمه اتصال برق خونه رو برداشتم وبا بالاتنه برهنه از اتاق خارج شدم در اتاق زینب باز بود چراغش هم روشن، با عجله وارد اتاق شدم ولی اثری از زینب نبود نکنه بلایی سر خودش آورده.
دکمه اتصال کامل رو زدم که همه جا روشن شد سریع از پله‌ها رفتم پایین لامپ آشپزخانه که از دکمه اتصال برق جدا بود، روشن بود.
سریع وارد آشپزخانه شدم زینب تکیه داده بود به کابیت و توی خودش جمع شده بود.
روبه روش وایسادم زانو زدم جلوش و با لحنی که نگرانی در اون موج می‌زد گفتم: زینب خوبی؟ چرا اینجا نشستی؟
سرش رو بلند کرد صورتش از درد جمع شده بود.
به زور زمزمه کرد: دلم، دلم درد میکنه، دارم می‌میرم.
سریع کابیت رو بازکردم یه مسکن قوی که درد رو کم می‌کنه و باعث میشه آدم تا دوازده ساعت خواب باشه بهش دادم و در یخچال رو باز کردم وبطری آب معدنی رو هم دستش دادم که نصفش رو خورد وبقیه، اش رو داد دستم.
چند دقیقه‌ای گذشت انگار بهتر شده بود.
- بهتری؟
زینب: آره، ممنون.
دست گذاشتم زیر پا وشونه‌هاش وبلندش کردم که دستاش رو دور گردنم قفل کرد.
زینب: بزارم زمین کمرت درد می‌گیره.
- عیبی نداره، درضمن گل من شما که وزنی نداری.
لبخندی زد وچشم‌هاش داشت بسته می‌شد انگار دارو داره اثر خودش رو می‌زاره.
از آشپزخانه خارج شدم روی راه پله هرم گرم نفسش که به س*ی*نه برهنه‌ام برخورد می‌کرد حالم دگرگون می‌شد در اتاق رو با پا باز کردم وارد شدم و زینب رو روی تخت گذاشتم پیشونیش رو بوسیدم و پتو رو روش مرتب کردم به زور نگاهم رو از صورت معصومش گرفتم.
چراغ رو خاموش کردم رفتم بیرون از پله‌ها پایین رفتم و وارد آشپزخانه شدم وشیشه های شکسته لیوان رو جمع کردم و داخل سطل زباله گذاشتم با تی خورده شیشه‌ها رو جمع کردم بقیه آب بطری رو سر کشیدم.
پرش کردم و داخل یخچال گذاشتمش، چراغ آشپزخانه رو خاموش کردم و با دکمه اتصال بقیه چراغ‌ها رو.
از پله‌ها بالا رفتم وارد اتاقم شدم روی تخت دراز کشیدم تمام فکر و ذکرم پیش زینب بود، حالا که تا دوازده ساعت خوابه پس نمی‌فهمه اگه من کنارش بخوابم پیراهنم رو برداشتم و از اتاق خارج شدم و یه راست وارد اتاقی که زینب داخلش بود شدم پیراهنم رو روی کاناپه گذاشتم روی تخت دو نفرِ دراز کشیدم و چشم‌هام رو بستم.
چه حس خوبیه کنار عشقت بخوابی،
عطر موهاش رو نفس بکشی،
این دختر تمام وکمال ما منه فکر اینکه مال بکی دیگه باشه من رو به جنون می‌کشه،
فکر اینکه لنسش کنه دیوانه میشم،
حتی تصورش هم عذاب‌آورِ هرجوری شده، اگه شده با زور اون رو مال خودپ می‌کنم این دختر بدجوری دل من رو برده بود پس بده هم نیست.
یه دقیقه هم بدونش فکر نکنم دووم بیارم وای به حال چند ماه یا چند سال.
روی موهاش رو بوسیدم سعی کردم بخوابم، پنج دقیقه‌ای خوابم برد...
 
موضوع نویسنده

Asal85

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
355
1,458
مدال‌ها
2
با برخورد نور آفتاب به چشم‌هام از خواب بیدار شدم ساعت۸:۳٠صبح بود زینب خواب بود پیشونیش رو آروم بوسیدم.
وبلند شدم پیراهنم رو از روی کاناپه برداشتم و از اتاق اومدم بیرون وارد اتاق خودم شدم حوله تنم رو از کمد برداشتم وارد حموم شدم.
بعد از یه دوش یه ربعی اومدم بیرون موهام رو خشک کردم یه زیر پیراهنی ورزشی که آرم یکی از تیم‌های خارجی روش بود وبه رنگ مشکی و قرمز بود.
وشلوار مشکی ورزشیم رو پوشیدم نگاهی تو آیینه به خودم انداختم حسابی دختر کش شدم دستی به ته ریشم کشیدم بزرگ شده بود باید یه اصلاح بکنم صورتم رو موهام هم از حد معمول بزرگ تر شده بودن.
از اتاق خارج شدم ساعت ۹بود برای ناهار غذا داشتیم ولی بهترِ یه چیزی سفارش بدم.
تصمیم گرفتم بعد از اینکه عادت ماهیانه زینب تموم شد ببرم تحویلش بدم.
زنگ زدم ۱۰پیتزا سفارش دادم برای خودمم جای تعجب داشت که انقدر سفارش دادم ولی وقتی به این فکر کردم که زینب وقتی مریض بشه همه چی رو قاطی می‌کنه نخواستم خودمون رو به کشتن بدم.
راه دور بود چند ساعت طول می‌کشید تا برسه صبحونه خوردم ظرف ها رو جمع کردم وشستم،
- فکر نکنید چون پسرم کار خونه انجام نمی‌دم اتفاقا خیلی کارا ازم بر میاد.
(فعلا ظرف‌هات رو بشور بقیه پیش کش)
- زر مفت نزن برو پی کارت هر موقعه حالمون خوبه خرابش می‌کنی.
(اییشش چه بداخلاق بای)
بعد از دعوا با وجدان یه چایی دم کروم ریختم داخل لیوان تخمه هم داخل بشقاب ریختم بردم روی میز جلوی TVگذاشتم برگشتم ومیوه رو هم برداشتم وبه سالن برگشتم وروی کاناپه وِلو شدم. TVرو روشن کردم فیلم سینمایی پخش می‌کرد از این هندی‌هاش.
صداش رو کمی زیاد کردم برای خودم میوه پوست کندم و همون‌جور دراز کش خوردم چایی رو برداشتم و می‌خواستم مثل این فیلم‌های خارجی دراز کشیده بخورم که همش ریخت روی س*ی*نه‌ام یه کمی جاش سرد شده بود از روی مبل بلند شدم وهی خودم رو باد می‌زدم...
 
موضوع نویسنده

Asal85

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
355
1,458
مدال‌ها
2
و مثل بچه ها بالا وپائین می‌پریدم واقعا سوختن دردی نیست که بشه نادیده‌اش گرفت.
بالاخره سوزشش کمتر شد وارد آشپزخونه شدم و از داخل جعبه کمک های اولیه پماد سوختگی رو برداشتم پیراهنم که به بدنم خورد رو با یه ضرب درآوردم و درپوش پماد رو باز کردم و آروم به جای سوختگی مالیدم.
پماد رو جای قبلیش گذاشتم پیراهن رو برداشتم از آشپزخونه بیرون زدم دوتا از پله‌ها رو بالا رفتم که یه چیزی یادم اومد پله‌های رفته رو برگشتم کنار پله‌ها یه انباری بود درش رو باز کردم و شروع کردم به گشتن تا بالاخره پیداظ کردم از انباری بیرون اومدم.
پله‌ها رو دوتا یکی بالا رفتم راهم رو کج کردن سمت اتاقی که زینب توش بود وارد شدم نایلون مشکی رو کنار تخت گذاشتم و از اتاق اومدم بیرون.
وارد اتاق خودم شدم پیراهن رو گذاشتم توی حموم از داخد کمد یه یراهن چهارخونه‌ای سفید برداشتم سه دکمه بالایی رو باز گذاشتم.
دوباره برگشتم سر جای قبلیم روی مبل دراز کشیدم وبیخیال چای شدم.
☆☆
ساعت یازده بود وچشم‌هام داشت کم کم گرم می‌شد چند دقیقه بعد که مطمئن شدم خوابم میاد.
تلویزیون رو خاموش کردم و میز رو جمع کردم و برگشتم سرجام و کمی بعد خوابم برد...
 
موضوع نویسنده

Asal85

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
355
1,458
مدال‌ها
2
«زینب»
با احساس سردرد و دل درد بیدار شدم وارد دسشویی شدن اَه گندش بزنن الان که وقتش نبود.
اوف!!!!!! حالا من چطور به حمید بگم؟ چطور وسیله گیر بیارم؟
روی تخت نشسته بودم که چشمم به پایین تخت افتاد که یه نایلون مشکی بود برش داشتم وبازش کردم یعنی این‌ها رو حمید آورده؟ یعنی میدونه که...
واایی خدا آبروم رفت الان دیگه نمی‌تونم توی چشم‌هاش نگاه کنم لباسم کثیف شده بود بعد از یه دوش که حسابی حالم رو جا اورد اومدم بیرون ولباس‌هایی که کسری وآرمین گرفته بودن وچون افتاده بودم توی استخر دخترا عوض کردن منم که حموم نرفتم پس حتما تمیز بودن پوشیدم لباس‌ها رو خداروشکر تمیز بودن چشمم به تخت افتاد که ملاحفه روش خونی بود آهی کشیدم وملاحفه رو برداشتم گذاشتم توی حموم با هزار زحمت شستمش وروی بند بیرون پهنش کردم.
نیم ساعت موندم که زنگ خونه رو زدن متعجب بلند شدم انگار حمید ثدای زنگ رو نشنیده از اتاق خارج شدم اتاق حمید رو گشتم اما اونجا هم نبود از پله‌ها پایین رفتم.
هه آقا رو مبل توی سالن خواب بود چقدر هم دورش کثیف بود بیخیال حمید رفتم آیفون رو برداشتم چون تصویری بود معلوم بود که پیتزا آوردن.
صدام رو شبیه صدای حمید کردم البته یکمی گرفته انگار سرما خوردم
(توی تقلید صدا حرفه‌ایم وراحت صدای بقیه رو تقلید می‌کنم کسی هم نمی‌دونه)
-بله؟
پسرِ: پیتزاتون رو آوردم.
-اها، صبرکنید، الان میام.
پسرِ: باشه منتظرم.
وای خدا حالا من چطوری برم پیتزا رو بگیرم؟ اصلا در کجاست؟ صفرعلی وآقا ایوب هم نیستن، سگ‌ها هم معلوم نیست بازن یا بسته.
یه چند دقیقه همینجوری قدم می‌زدم وفکر می‌کردم که آخر هم دل وزدم به دریا و رفتم وای خدا من که پول ندارم یه مشکل دیگه هم اضافه شد از پله‌ها بالا رفتم وارد اتاق حمید شدم داخل کشوها رو گشتم تا بالاخره پیدا کردم از اتاق اومدم بیرون و وارو اتاق خودم شدم و تیشرت حمید رو پوشیدم و خارج شدم از پله‌ها پایین رفتم هر چی هم حمید رو صدا زدم فایده نداشت وبیدار نمی‌شد بعد از کلی گشت زدن بالخرا در و پیدا کردم صدام رو تغییر دادم و پشت در ایستادم.
-آقا شما هنوز بیرون هستید؟
پسرِ: آره.
-من سرما خوردم واگیردار هم هست در و برات باز می‌کنم تو پیتزا ها رو بزارداخل یعنی دم در به جاش پول‌ها رو بردار.
پول ها رو گذاشتم ودر و باز کردم پیتزا‌ها رو گذاشت وپول رو برداشت.
-به پول‌ها الکل بزن یه وقت مریض نشی.
پسرِ: باشه خداحافظ.
-بدرود.
منتظر موندم تا بره صدای لاستیک‌های ماشینی رو شنیدم که فهمیدم رفته پیش حمید موندن بهتره تا برم با اینی که نمی‌شماسمش وبعد بخواد بلایی سرم بیاره...
 
موضوع نویسنده

Asal85

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
355
1,458
مدال‌ها
2
بعد از چند دقیقه در وباز کروم و متوجه شدم رفته کلاه تیشرت رو روی سرم انداختم اومدم بیرون همش بیابون بود
تا چشم کار می‌کرد بیابون بود.
یه جاده دیدم که چند تا ماشین از فاصله بیشتر از فک کنم یک کیلومتری احتمالا دارن میان به این طرف یه نگاه به خلاف جهت اون ماشین‌ها انداختم هیج خونه‌ای غیر از این اینجا نبود.
یادمه از کسری شنیدم که میگفت: فریدون چند ماه یه بار به اینجا سر می‌زنه پس باید حواست رو جمع کنی و کارهایی که میگم رو مو به مو انجام بدی.
نکنه این ماشین‌ها همون، نه امکان نداره ولی نمیشه که خودم رو گول بزنم امکان داره خودشون باشن فریدون و دارو دسته‌اش.
سریع وارد خونه شدم دروازه رو بستم پلاستیک پیتزا‌ ها رو برداشتمو با آخرین سرعت به سمت خونه دویدم دوباره حمید رو صدا زدم ولی بیدار نشد باید خودم دست به کار بشم.
پیتزا ها رو داخل آشپزخونه گذاشتم و حرکت کردم سمت اتفاق وارد اتاق کسری شدم و دنبال اتاق مخفی که گفته بود توی کمدشه گشتم.
کمد رو به روی تخت رو گشتم وبالاخره پیداش کردم کمی تاریک بود با نور چراغ قوه که داخل کشو پیدا کردم داخل اتاق مخفی رو دیدم فقط به اندازه‌ی یه نفر جا داست یه تشک کل اتاق کوچیک رو برداشته بود کفش پهن کردم دوتا بالشت از توی کمد درآوردم و گذاشتم روی تشک یه پتوی بزرگ ابریشمی برداشتم و گذاشتم داخلش.
ملاحفه‌ی داخل بالکن که خشک شده بود رو جمع کردم و توی کمد گذاشتم ویکی دیگه درآوردم پهن کروم روی تخت.
وارد اتاق حمید شدم جایی برای اینکه من قایم بشم نداشت لباس‌های حمید رو کل وسایلش رو جمع کردم و داخل کمد کسری گذاشتم ومرتب کردم و برعکس تمام وسایل کسری رو داخل اتاق حمید چیدم.
همه چیز خوب سر جاش بود انگار اصلا دست نخورده بودن وارد حمون اتاق حمید شدم یه پیراهن یه گوشه انداخته بود برش داشتم شستمش وتوی بالکن اتاق کسری گذاشتمش تا خشک بشه.
تمام کارهای در عرض بیست دقیقه انجام شد وقتی استرس دارم کارهام رو تمیز و خیلی سریع انجام میدم سر امتحانات هم که استرس داشتم همینطوری خیلی زود امتحانم رو می‌نوشتم.
از اتاق خارج شدم یه پیتزا برداشتم کابینت‌ها رو گشتم یه پلاستیک فریزی تخمه پیدا کردم اون‌ها رو از کابیت برداشتم و به دو نصف مساوی تقسیمش کردم نصفش رو داخل کابیت سرجاش گذاشتم کمی میوه داهد یه ظرف شیشه‌ای گذاشتم و یه بشقاب و دو تا چاقو به محض اطمینان همراهش برداشتم و بردمشون بالا میوه‌هارو روی میز گذاشتم مرتب وتمیز.
ولی پیتزا و تخمه، ها رو داخل اتاق گذاشتم وارد آشپزخونه سدم و یه بطدی کوچک آب معدنی برداشتم و با دو خودم رو به اتاق رسوندم چند بار نزدیک بود از پله‌ها بیفتم ولی خدا رحم کرد.
آب رو خم پیش پیتزا وتخمه گذاشتم درپوشش رو چک کردم که یه وقت شل نباشه و بریزه.
(همه کارها رو با دو انجام می‌دادم)
لباس‌ها که خشک شده بودن درآوردم و اون‌ها رو هم داخل اتاق مخفی البته یه گوشه از کمد گذاشتم.
همه چی مرتب بود فقط حمید خواب بود یه نگاه به اتاق حمید کردم اون‌هم مرتب بود فقط لب‌تاب حمید بود که داخل اتاق بود لب‌تاب رو برداشتم و داخل اتاق کسری رو میز کنار میوه‌ها گذاشتمش جوری گه انگار حمید خودش این کارو کرده بود...
 
موضوع نویسنده

Asal85

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
355
1,458
مدال‌ها
2
یه نگاه از بالکن به بیرون انداختم پنج دقیقه دیگه می‌رسیدن؛ الان معلوم بود که چندتا ماشین هست.
۶تا ماشین که ۳تاشون مشکی و از دور برق میزنن از تمیزی و براقی.
۲تاشون هم نقره‌ای براق بودن و یکی که شبیه اتوبوس بود ولی مشکی و از روش هم می‌شد تشخیص داد مال خلافکارها است.
رفتم پایین میوه‌هایی که حمید خورده بود رو جمع کردم پوستاشون رو داخل سطل ریختم بشقاب رو شستم و یه لیوان آب برداشتم که اگه حمید بیدار نشد از یه راه دیگه وارد بشم.
دست‌هام می‌لرزید از استرس چند تا نفس عمیق کشیدم وتا ده شموردم یکمی کمتر شد استرسم.
وارد سالن شدم حمید رو چند بار صدا زدم بیدار نشد آب رو کامل رو حمید ریختم که دو متر پرید هوا نگاه هراسونش رو دوخت به اطراف که تازه چشمش به من افتاد لیوان رو پشتم قایم کردم ولی دیدکه لیوان دستم بود.
از روی مبل بلند شد افتاد دنبالم حالا پن بدو حمید بدو.
همینجوری که از پله‌ها بالا می‌رفتم.
- تو رو خدا وایسا هر چی صدات زدم بیدار نشدی منم اینکارو کردم.
حمید: خب بیدار کردن من تاوان داره خانوم کوچولو.
توی راهرو نفس کم آوردم وایستادم که حمید بهم رسید و بلندم کرد جیغ خفه‌ای کشیدم حمید لبخندی زد.
حمید: خب بگو ببینم واسه چی من رو بیدار کردی.
خودم رو محکم گرفتم که نیفتم.
- راستش ۶تا ماشین مدل بالا که سه تاشون مشکیه و دو نقره‌ای ویکی شبیه اتوبوسه دارن به این سمت میان.
با این حرفم حمید من رو زمین گذاشت و دوید سمت اتاقش بشت سرش رفتم.
حمید با دیدن ماشین‌ها دستی لای موهاش کشید وکلافه گفت: بدبخت شدم چرا زودتر بیدارم نکردی الان کامل لو میریم زود باش باید خیلی سریع وسایلت رو جمع کنی از در پشتی فراریت بدم.
- چی میگی تو ساعت ۳عصرِ من اگه برم شب گیر گرگ وکفتار می‌افتم اگه گیر این‌ها نیفتادم.
حمید: خب میگی چیکار کنم بزارم بیان وتو رو بردارن ببرن.
دستش رو گرفتم و به سمت اتاق کسری کشوندمش بخاطر حرکت یهویی‌م توی شک بود وارد اتاق شدیم دستش رو ول کردم و رو به روش ایستادم.
- کسری درباره‌ی اینکه فریدون کیه وچیکارست بهم گفت همه چی رو و اینکه این اتاق یه اتاق مخفی کوچیک داره من تقریبا چهل دقیقه پیش فهمیدم دارن میان، هرچی هم صدات کردم جواب ندادی؛ اگه اون موقعه بیدار می‌شدی و به همون سمتی که ماشین‌هاشون داشتن می‌اومدن حرکت می‌کردیم مطمئنا گیرشون می‌افتادیم اگه سمت مخالف حرکت می‌کردیم به یه دره می‌رسیدیم و خیلی زود پیدامون می‌کردن تنها راه همین بود؛
من وسایل اتاق تو رو با اتاق کسری عوض کردم، یعنی وسایلت رو آوردم اینجا ولباس وسایل کسری رو بردم اتاق تو،
تمام کارها رو انجام دادم درضمن اگه وایمیستادیم تا بیان واز در پشتی فرار کنیم گیر گرگ می‌افتادیم کلا تنها راه نجات همین‌کاره تو باید جوری وانمود کنی که انگار تنهایی و کسری وبقیه رفتن دنبال کارها.
حمید داشت با دهن باز نگاه می‌کرد دستی جلوش تکون دادم که به خودش اومد وتوی یه حرکت بغلم کرد...
 
موضوع نویسنده

Asal85

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
355
1,458
مدال‌ها
2
از کارش شکه شدم سعی کردم از حودم جداش کنم ولی دریغ از یه سانت مگه تکون می‌خورد.
بالاخره کوتا اومد و من رو ول کرد پیشونیم رو بوسید و زیر لب چیزی زمزمه کرد که متوجه نشدم.
فاصله گرفت وگفت: وایسا الان میام.
دسشویی داشتم افتضاح گلاب به روتون اگه نمی‌رفتم خودم رو خیس می‌کردم بعد از عملیات ویژه اومدم بیرون دست‌هام رو شستم آخیش راحت شدم.
در همین هین هم حمید وارد شد روبه روم ایستاد پیتزایی رو دستم داد با یه سس.
حمید: بیا این‌ها رو بخور گشنه نمونی.
پیتزا رو ازش گرفتم هینی که داشت بیرون می‌رفت گفت: هر اتفاقی افتاد بیرون نیا تا وقتی خودم بگم باشه.
سری تکون دادم که رفت بیرون در و هم بست پیتزا رو برداشتم و وارد اتاق کوچیک داخل کمد شدم.
چراغ قوه رو روشن کردم پیتزا رو روی پاهام گذاشتم درش رو باز کردم سس رو بهش زدم.
چراغ قوه رو خاموش کردم یکمی از در کمد رو باز گذاشتم که بتونگ ببینم و یه نفس بگیرم نصف پیتزا رو خوردم.
☆☆
تا نصف شب توی کمد بودم چند باری چند تا مرد اومدن وصدا می‌زدن ولی مت بدون سر وصدا سرجام نشسته بودم گمونم حتی نفس هم نمی‌کشیدم از ترس تا یه وقت صدای نفس‌هام رو بشنون.
الان حمید بود که وارو اتاق شد روی تخت دراز کشید.
دور و اطرافم رو مرتب کردم و پتو روی خودم کشیدم چشم‌هام رو بستم بشمار سه خوابم برد...
 
موضوع نویسنده

Asal85

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
355
1,458
مدال‌ها
2
«حمید»
همه چی خراب شد درست زمانی که تصمیم گرفتم که برگردیم باید سر و کله این‌ها پیدا بشه تا بیست روز هم که اینجا پلاسن باید یه جوری از شرشون خلاص بشم.
لعنت به من باید همون موقعه می‌ذاشتم با بقیه بره ولی توی این مدت اتفاق‌هایی که افتاده،
درسته دریا یه روزی نامزدم بود ولی هیچ‌وقت بهش دست نزدم چراش رو خودم هم نمی‌دونم حالا میگم دست نزدم یعنی حتی دستم ناخونش رو لمس نکرد.
ولی دوست داستم وقتی که ازدواج کردیم اون‌موقع بهش دست بزنم که خودش گند زد به همه چی خیلی خوب شد که فهمیدم کیه گفتار در لباس آهو.
از بعداز ظهر همش سرپا بودم و این‌کار و اون‌کار رو می‌کردم.
دیگه جونی برام نمونده وارد اتاق شدم و یه راست رفتم سمت تخت دراز کشیدم به ثانیه نکشیده خوابم برد.
☆☆
صبح با صدای در بیدار شدم کش و قوسی به بدنم دادم ساعت8بود دیشب انقدر خسته بود که لباس‌هام رو هم عوض نکردم در و باز کردم یکی از بادیگاردهای فریدون بود.
با صدای خواب آلودی گفتم: کاری داشتین؟
با همون اخم های درهمش که زیر عینک معلوم می‌کرد گفت: آقا گفتن که می‌خواد با شما صحبت کنه تا نیم ساعت دیگه پایین باشین می‌دونین که آقا از صبر کردن متنفرِ پس هر چه زودتر تشریف بیارید.
-باشه.
رفت درو بستم بعد از کارهای شخصی حوله‌ام رو برداشتم وارد حموم شدم یه دوش ده دقیقه‌ای گرفتم و اومدم بیرون موهام رو خشک کردم یه تیشرت قرمز با رگه‌هایی از رنگ مشکی و شلوار ستش پوشیدم.
توی آیینه یه نگاه به خودم کردم، عالی بودم.
پنج دقیقه‌ای وقت داشتم رفتم سمت در که یادم افتاد دیروز تا الان سری به زینب نزدم در کمد رو آروم و بدون سرو صدا باز کردم در اتاق مخفی رو هم همینطور چه جایی برای خودش درست کرده مخصوص یه نفر.
خوب بود لبخندی به روش پاچیدم و از اونجا فاصله گرفتم در کمد رو بستم دستی بخ لباسم کشیدم در اتاق رو باز کردم و خارج شدم...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین